سر سفره افطار دعا می کنی!
من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فکر می کنم. از آخرین دیدار ما یک سال گذشته است.
صدای درِ خانه به گوشم می رسد. بلند می شوم در را باز می کنم. از دیدنت خیلی خوشحال می شوم. باور نمی کردم که این قدر با معرفت باشی که باز هم به من سر بزنی.
تو را به داخل خانه دعوت می کنم. ببخشید که اتاق من کمی نامرتّب است، هر طرف را نگاه می کنی کتاب است.
من با عجله کتاب ها را در گوشه ای جمع می کنم. پسرم برایت نوشیدنی می آورد. اکنون تو گلویی تازه می کنی و می گویی:
- خوب، کی حرکت می کنیم؟
- مگر قرار است جایی برویم؟
- تو به من وعده داده ای که دوباره مرا به سامرا ببری؟
- یادم آمد. من سر قول خودم هستم.
معلوم می شود که در تمام این مدّت به سامرا فکر می کردی و در آرزوی دیدار امام بودی.
به امید خدا، فردا صبح زود حرکت خواهیم کرد.
* * *
صبح زود حرکت می کنیم. بیابان ها، دشت ها و کوه ها را پشت سر می گذاریم. روزها و شب ها می گذرد، ما در نزدیکی سامرا هستیم.
وارد شهر می شویم. تو خودت خوب می دانی که ما نمی توانیم الآن به خانه امام برویم. پس به خانه همان پیرمرد که نامش بِشر بود می رویم.
درِ خانه را می زنیم. بشر در را باز می کند، ما را در آغوش می گیرد و به داخل خانه دعوتمان می کند.
او برای ما نوشیدنی می آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال ۲۵۵ هجری است و روزه گرفتن در این ماه ثواب زیادی دارد.
از او سراغ امام هادیعليهالسلام
را می گیریم و حال آن حضرت را می پرسیم؟
اشک در چشمان بِشر حلقه می زند. او دارد گریه می کند. چه شده است؟
بِشر برای ما می گوید که سرانجام مُعتَزّ، خلیفه عبّاسی، امام هادیعليهالسلام
را مظلومانه شهید کرده است. اشک از چشمان ما جاری می شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بیتعليهالسلام
را نابود کند.
در مورد امام عسکریعليهالسلام
سؤال می کنیم. او برای ما می گوید که مُعتَزّ عبّاسی، آن حضرت را در شرایط بسیار سختی قرار داده است. هیچ کس حق ندارد به صورت علنی به خانه آن حضرت برود.
فقط بعضی از افراد به صورت بسیار مخفیانه با آن حضرت ارتباط دارند.
سؤال دیگر ما این است: آیا خدا به امام عسکریعليهالسلام
فرزندی داده است؟
بِشر در جواب می گوید: هنوز نه؛ ولی وعده خداوند هیچ گاه تخلّف ندارد.
ما می خواهیم به خانه امام برویم امّا بِشر ما را از این کار نهی می کند، مُعتَزّ، خیلفه خونریز عبّاسی به هیچ کس رحم نمی کند. او به برادر خود هم رحم نکرد و او را به قتل رسانید.
یکی از کارهای او این است که وقتی مخالفان خود را دستگیر می کند سنگی بزرگ بر پای آنها می بندد و آنها را در رود دجله می اندازد تا غرق شوند.
شما نباید بدون برنامه ریزی به خانه امام بروید. شما تازه به سامرا آمده اید و جاسوسان شما را زیر نظر دارند، باید چند روزی صبر کنید.
چند روز می گذرد...
* * *
خورشید روز دوشنبه ۲۷ رجب سال ۲۵۵ طلوع می کند، امروز سالروز بعثت پیامبر است.
از خیابان سر و صدای زیادی به گوش می رسد.
خیلی زود می فهمم که این سر و صدا برای شادی نیست، بلکه در شهر آشوب شده است!
خوب است از خانه بیرون برویم و از ماجرا با خبر بشویم.
همه سپاهیان بیرون ریخته اند، آنها شورش کرده اند.
این ها همان نیروهای نظامی این حکومت هستند و خودشان باید با شورشیان مقابله کنند، چه شده است که خودشان هم شورش کرده اند؟
آنها به سوی قصر مُعتَزّ می روند، شمشیر در دست هایشان می رقصد و فریاد می زنند: «یا پول یا مرگ».
منظور آنها چیست؟
می خواهم جلو بروم و از آنها سؤال کنم که ماجرا چیست. تو دستم را می گیری و مرا به گوشه ای می بری و می گویی: کجا می روی؟ می خواهی خودت را به کشتن بدهی؟
بِشر را نشانم می دهی و از من می خواهی از او سؤال کنم که علّت این شورش چیست.
بشر برای ما می گوید که چوب خدا صدا ندارد، خداوند می خواهد مُعتَزّ را به سزای اعمالش برساند.
او که افراد زیادی را مظلومانه به قتل رسانید و امام هادیعليهالسلام
را نیز شهید کرده است، امروز برایش روز سختی خواهد بود.
ماجرا از این قرار است: مدّتی است که وزیرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پول های حکومت را برای خود برداشته اند. آنها خزانه دولت را خالی کرده اند.
مادر خلیفه که به جواهرات بسیار علاقه دارد با پول حقوق سپاهیان برای خود جواهرات زیادی خریده است. یاقوت، لوئوئو زبرجدهای زیادی را می توان در قصر مادر خلیفه پیدا کرد.
ارزش جواهرات او بیش از یک میلیون دینار می شود (اگر قیمت یک مثقال طلا را بدانم، کافی است آن را ضرب در یک میلیون کنم تا بدانم ارزش این جواهرات چقدر می شود).
سپاهیان که ماه ها است حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند. بیشتر آنها تُرک هستند، اگر یادت باشد برایت گفتم که عبّاسیان، ایرانی ها را از حکومت خود بیرون کردند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آورده اند.
«ابن وصیف» یکی از بزرگان تُرک ها است که اکنون به نزد خلیفه می رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند.
او به خلیفه خبر می دهد که وزیر او به وی خیانت می کند و پول های خزانه را می دزدد و حقوق سپاهیان را نمی دهد؛ امّا خلیفه باور نمی کند.
در این میان وزیر از جا برمی خیزد و به سوی ابن وصیف می رود و به او فحش می دهد و او را کتک می زند. ابن وصیف بی هوش روی زمین می افتد.
خبر به گوش سپاهیان می رسد ، ناگهان با شمشیرهای خود به قصر هجوم می آورند، وزیر را دستگیر می کنند. وقتی ابن وصیف به هوش می آید به فکر انتقام از خلیفه می افتد.
او به سپاهیان دستور می دهد تا خلیفه را از روی تخت پایین بکشند.
سپاهیان هجوم می برند و با چوب و چماق خلیفه را می زنند و سپس پیراهن او را گرفته و به سوی حیاط قصر می کشانند و او را در آفتاب سوزان نگه می دارند. خون از سر و روی او می ریزد.
ابن وصیف که الآن همه کاره قصر خلافت است، دستور می دهد تا مُعتَزّ را در اتاقی تاریک زندانی کنند و او را شکنجه دهند و هرگز به او آب و غذا ندهند تا بمیرد.
خلیفه مسلمانان به چه وضعی افتاده است! او فریاد می زند: «به من قطره آبی بدهید»، امّا هیچ کس جواب او را نمی دهد، او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اینجا خواهد بود.
او که برای حکومت چند روزه خود، امام هادیعليهالسلام
را شهید کرد و شیعیان را به قتل رسانید، هرگز باور نمی کرد که سرانجامش، مرگی این چنینی باشد.
راست می گویند که چوب خدا صدا ندارد!
* * *
ابن وصیف در فکر فرو رفته است، او می خواهد خلیفه جدید را انتخاب کند. باید کسی به عنوان خلیفه انتخاب شود که دیگر به سپاهیان بی احترامی نکند.
او می داند که پایه های حکومت سست شده است و مردم از ظلم ها و ستم ها خسته شده اند و جامعه مانند آتش زیرِ خاکستر است. اکنون باید از فردی کاملاً مذهبی استفاده کرد تا بتوان این فتنه ها را خاموش کرد.
باید با ابزار دین مردم را آرام کرد.
فکری به ذهن او می رسد، مُعتَزّ پسر عمویی دارد که ظاهراً خیلی انسان باخدایی است. او روزها روزه می گیرد و شب ها نماز می خواند. او بهترین گزینه برای خلافت است. اکنون او را به قصر می آورند.
باید برای او لقب خوبی انتخاب کرد تا مناسب او باشد. لقب «مُهتَدی» برای او انتخاب می شود. خیلی عجیب است این لقب چقدر به نام مهدیعليهالسلام
شبیه است!
من فکر می کنم آنها شنیده اند که به زودی «مهدیعليهالسلام
» خواهد آمد، برای همین از نام «مُهتَدی» استفاده می کنند.
سرانجام مُهتَدی به عنوان خلیفه انتخاب می شود و همه با او بیعت می کنند و او را بر تخت خلافت می نشانند.
مُهتَدی دستور می دهد تا موسیقی در تمام شهر سامرا ممنوع بشود، زنانی که ترانه می خوانند از این شهر اخراج شوند.
مردم این شهر خیلی خوشحال هستند؛ آنها می بینند بعد از سال ها، یک حکومت کاملاً اسلامی روی کار آمده است که می خواهد احکام خدا را اجرا کند.
مردم او را به عنوان «العَدلُ الرَّضی» می شناسند. یعنی خلیفه ای که همه وجودش عدالت است و خدا از او خیلی راضی است، مردم برای او همواره دعا می کنند.
آنها برای خلیفه دعا می کنند و دوام حکومت او را از خدا می خواهند.
واقعاً باید به هوش این ها آفرین گفت! این ها دست شیطان را از پشت بسته اند!
ببین چگونه فتنه ای بزرگ را آرام کردند، چگونه از ابزار دین استفاده کردند، مردم چقدر خوشحال هستند، خلیفه های قبلی فقط کارشان آدم کشی بود و همه فکرشان شهوت رانی بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع می کردند؛ امّا مُهتَدی در این هوای گرم تابستان، روزه مستحبی می گیرد و شب ها صدای گریه اش تا به آسمان ها می رود!
این چنین است که دوباره شهر سامرا آرامش خود را به دست می آورد.
* * *
من با خودم فکر می کنم شاید این خلیفه جدید، آدم خوبی باشد، او که اهل نماز و طاعت است؛ شاید دیگر به امام عسکریعليهالسلام
سخت گیری نکند.
شاید او به تبعید امام پایان بدهد و اجازه دهد که به شهر خودش، مدینه برود. شاید او به فشارهایی که سالیان سال شیعیان را به ستوه آورده، پایان بدهد.
ولی تعجّب می کنم وقتی می بینم که خلیفه جدید نه تنها امام را آزاد نمی کند بلکه فشارها را زیادتر می کند. او دستور می دهد تا بر تعداد مأمورانی که خانه امام را زیر نظر داشتند افزوده شود.
گویا همه این روزه ها و نمازهای خلیفه، بازی است، بازیِ خواب کردن مردم!!
این بهترین راه برای عوام فریبی است.
درست است خلیفه عوض شد و خیلی از سیاست ها هم تغییر کرد؛ امّا سیاست اصلی آنها، هرگز تغییر نمی کند.
آیا می دانی آن سیاست چیست؟
نباید مردم با امامِ عسکریعليهالسلام
آشنا شوند. نباید جوانان با او ارتباط برقرار کنند. باید او در گمنامی کامل بماند. رفتن به خانه او جرم است، نامه نوشتن به او جرم است.
هر چیزی ممکن است با عوض شدن خلیفه ها عوض شود؛ امّا این سیاست هرگز تغییر نخواهد کرد.
* * *
امروز روز چهاردهم شعبان است و ما مدّتی است که در این شهر هستیم. آرامش دوباره به شهر باز گشته است و مردم به زندگی عادی خود مشغولند.
می دانم خیلی دلت می خواهد امام را ببینی. امّا نمی دانی چه کنی؟
با خود می گویی حالا که نمی شود به خانه امام برویم چقدر خوب است که ما به خانه حکیمه (عمّه امام عسکری) برویم و از او در مورد امام سؤال کنیم. رو به من می کنی و می گویی:
- یادت هست سال قبل که به اینجا آمدیم، چه ساعتی در کوچه با حکیمه برخورد کردیم؟
- فکر می کنم ساعت چهار عصر بود.
- خوب است امروز عصر به همان کوچه برویم و به بهانه کمک کردن به او به خانه اش برویم.
- چه فکر خوبی! آن وقت می توانیم از او در مورد امام عسکریعليهالسلام
و بانو نرجس سؤال کنیم.
ما منتظر هستیم تا عصر فرا برسد.
* * *
خدا را شکر می کنیم که دوباره در خانه حکیمه هستیم. روی تخت وسط حیاط نشسته ایم و مهمان خواهر آفتاب شده ایم.
امروز حکیمه هم روزه است. همه دوستانِ خوب خدا در ماه شعبان روزه می گیرند؛ امّا من و تو مسافر هستیم، و مسافر نمی تواند روزه بگیرد.
حکیمه برای ما سخن می گوید: «سن زیادی از من گذشته است، نمی دانم زنده خواهم بود تا فرزند امام عسکریعليهالسلام
را ببینم یا نه؟».
بعد آهی می کشد و می گوید: «من هر وقت به خانه آن حضرت می روم از خدا می خواهم به او پسری عنایت کند».
در این هنگام، صدایِ در خانه به گوش می رسد. چه کسی در می زند؟
حکیمه از جای خود بلند می شود و به سمت در می رود. بعد از لحظاتی برمی گردد.
حکیمه لبخند می زند و خوشحال است. من از علّت خوشحالی او می پرسم. پاسخ می دهد: «امام عسکریعليهالسلام
از من دعوت کرده است تا امشب افطار به خانه او بروم».
امشب شب جمعه است، شب نیمه شعبان که با شب یازدهم مرداد ماه مصادف شده است.
شاید امشب امام عسکریعليهالسلام
دلتنگ عمّه اش، حکیمه شده است. آخر امام در این شهر غریب است. هیچ آشنای دیگری ندارد. شیعیان هم که نمی توانند به خانه آن حضرت بروند.
حکیمه برای رفتن آماده می شود.
کاش می شد ما هم همراه او به خانه امام می رفتیم! خداوند دشمنان را لعنت کند که ما را از این فیض بزرگ محروم کرده اند.
حکیمه، اشکِ حسرت را در چشمان ما می بیند، دلش می سوزد. فکری به ذهنش می رسد. بعد از مدّتی حکیمه ما را صدا می زند. نگاه ما به دو کیسه بزرگ می افتد:
- مادر! این ها را کجا می خواهی ببری؟
- این دو کیسه را می خواهم به خانه امام عسکریعليهالسلام
ببرم، شما باید این ها را بیاورید.
- چشم.
- مأموران در بین راه، جلوی شما را می گیرند و داخل کیسه ها را می بینند، شما با کمال خونسردی بایستید تا آنها به کار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها کاری نداشته باشید.
اکنون تو خیلی خوشحال هستی. به این بهانه می توانی امام خود را ببینی.
با هم حرکت می کنیم. از خانه بیرون می آییم. کیسه ها قدری سنگین است؛ امّا تو سنگینی آن را حس نمی کنی.
چند مأمور جلوی راه ما را می گیرند. کیسه ها را زمین می گذاریم. آنها با دقّت کیسه ها را بازرسی می کنند. وقتی مطمئن می شوند که نامه ای داخل آن نیست به ما اجازه می دهند که عبور کنیم.
من تعجّب می کنم، چگونه این مأموران به ما اجازه عبور دادند، فکر می کنم این کار بانو حکیمه است. حتماً دعایی خوانده است که مأموران بیش از این مانع ما نشدند.
چند قدم جلو می رویم. اینجا خانه امام است، باور می کنی تا لحظه ای دیگر مهمان آفتاب خواهی بود؟
* * *
بوی بهشت، بوی گل یاس، بوی باران...
اشک و راز و نیاز! چه شبی است امشب! در حضور امام مهربانی ها هستیم. سلام می کنیم. جواب می شنویم...
امشب حکیمه در کنار امام عسکریعليهالسلام
افطار می کند. او هنگام افطار همان دعای همیشگی اش را می کند: «خدایا! این اهل خانه را با تولّد فرزندی خوشحال کن».
همه آرزوی حکیمه این است که مهدیعليهالسلام
را ببیند، این آرزو کی برآورده خواهد شد؟
ساعتی می گذرد، حکیمه دیگر می خواهد به خانه خود برگردد. او به نزد بانو نرجس می رود و با او خداحافظی می کند و به نزد امام می آید و می گوید:
- سرورم! اجازه می دهی زحمت را کم کنم و به خانه ام بروم؟
- عمّه جان! دلم می خواهد امشب پیش ما بمانی. امشب شبی است که تو سال هاست در انتظار آن هستی.
- منظور شما چیست؟
- امشب، وقت سحر، فرزندم مهدیعليهالسلام
به دنیا می آید. آیا تو نمی خواهی او را ببینی؟
اشکِ شوق از چشمان حکیمه جاری می شود. او چگونه باور کند که امشب به بزرگ ترین آرزوی خود می رسد.
حکیمه بی اختیار به سجده می رود و می گوید: «خدایا! چگونه تو را شکر کنم که امشب آخرین حجّت تو را می بینم».
اکنون حکیمه برمی خیزد و به سوی بانو نرجس می رود تا به او تبریک بگوید.
شاید هم می خواهد به او گلایه کند که چرا قبلاً در این مورد چیزی به او نگفته است.
حکیمه می آید و نگاهی به نرجس می کند. می خواهد سخن بگوید که ناگهان مات و مبهوت می ماند!
مادری که قرار است امشب فرزندی را به دنیا بیاورد باید نشانه ای از حاملگی داشته باشد، امّا در نرجس هیچ نشانه ای از حاملگی نیست!! یعنی چه؟
او به نزد امام عسکریعليهالسلام
برگشته و می گوید:
- سرورم به من خبر دادی که امشب خدا به تو پسری عنایت می کند، امّا در نرجس که هیچ اثری از حاملگی نیست.
- امشب فرزندم به دنیا می آید.
- آخر چگونه چنین چیزی ممکن است؟
- عمّه جان! ولادت پسرم مهدیعليهالسلام
مانند ولادت موسیعليهالسلام
خواهد بود!
این جواب امام عسکریعليهالسلام
برای حکیمه، همه چیز را بیان کرد، از این سخن امام، خیلی چیزها را می شود فهمید. قصّه نرجس، همان قصّه «یوکابد» است.
از من می پرسی «یوکابد» کیست؟
او مادری است که هزاران سال پیش موسیعليهالسلام
را به دنیا آورد.
آیا دوست داری تا راز تولّد موسیعليهالسلام
را برایت بگویم؟
* * *
شب چهارشنبه بود، فرعون در قصر خویش خوابیده بود. نسیم خنکی از رود نیل می وزید. آسمان، ابری و تیره شد، گویا رعد و برقی در راه بود.
فرعون در خواب دید که آتشی از سوی سرزمین فلسطین به مصر آمد. این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد.
صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.
وقتی صبح شد فرعون دستور داد تا همه کسانی که تعبیرِ خواب می کردند به قصر بیایند. فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد.
تعبیر خواب برای همه روشن بود؛ امّا کسی جرأت نداشت آن را بگوید. همه به هم نگاه می کردند.
سرانجام یکی از آنها نزدیک فرعون رفت. فرعون با تندی به او نگاه کرد فریاد زد:
- تعبیر خواب من چیست؟
- قبله عالم! خواب شما از آینده ای پریشان خبر می دهد، آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم؟
- زود بگو بدانم از خواب من چه می فهمی؟
- به زودی در قوم بنی اسرائیل (که در مصر زندگی می کنند) پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند.
سکوت همه جا را فرا گرفت. عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست. او به فکر چاره بود.
جلسه مهمّی در روز چهارشنبه تشکیل شد، بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند. همه در مورد این موضوع نظر دادند.
سرانجام این بخشنامه در دو بند صادر شد:
الف. همه نوزادان پسر که قبلاً به دنیا آمده اند به قتل برسند.
ب. شکم های زنان حامله پاره شده و نوزاد آنها اگر پسر باشد، کشته شود.
مأموران حکومتی به خانه های بنی اسرائیل ریختند و با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند.
چه خون هایی که بر روی زمین ریخته شد! باور کردن آن سخت است که در آن هنگام، هفتاد هزار نوزاد پسر کشته شدند.
خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زودی موسیعليهالسلام
ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد؛ امّا آنها از همه جا ناامید شدند، فکر می کردند که موسیعليهالسلام
هم کشته شده است.
ولی وعده خدا هیچ وقت تخلّف ندارد. خدا برای تولّد موسیعليهالسلام
برنامه ویژه ای داشت.
شاید شنیده باشی که نام مادرِ موسیعليهالسلام
، «یوکابد
» بود.
یوکابد تا آن شبی که موسیعليهالسلام
را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت!!
تعجّب نکن! آن خدایی که عیسیعليهالسلام
را بدون پدر آفرید، می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجّه حامله بودن خودش نشود، خدا بر هر کاری تواناست!
سرانجام موسیعليهالسلام
به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولّد او با خبر شدند: پدر، مادر و خواهرش.
* * *
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود، همان طور که تا شب تولّد موسیعليهالسلام
، هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود، در نرجس هم هیچ اثری نیست.
حکومت عبّاسی می داند که فرزند امام عسکریعليهالسلام
، همان مهدیعليهالسلام
است و قرار است او به همه حکومت های باطل پایان بدهد.
او دستور داده است تا هر طور شده از تولّد مهدیعليهالسلام
جلوگیری شود و به همین منظور، زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است. آیا می دانی وظیفه این زنان چیست؟
آنها باید هر روز به خانه امام عسکریعليهالسلام
بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند. وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در نرجس دیدند سریع گزارش بدهند.
البته خوب است بدانی که این جاسوسان، زنان معمولی نیستند، آنها زنان قابله هستند. زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه. آنها می توانند حتّی هفت ماه قبل از تولّد یک نوزاد، حامله بودن مادر او را بفهمند.
خلیفه نقشه هایی در سر دارد و می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه با فرزندش به قتل برساند.
او می خواهد نقش فرعون را بازی کند. مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسر را به قتل نرساند؟
این حکومت برای باقی ماندنش حاضر است هر کاری بکند.
البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر، هیچ فرزندی در خانه امام عسکریعليهالسلام
به دنیا نخواهد آمد. این گزارشی است که زنان قابله به او داده اند.