صدای بال کبوتران سفید
وقتی امام عسکریعليهالسلام
ماجرای تولّد موسیعليهالسلام
را برای حکیمه می گوید حکیمه متوجّه می شود که ماجرا چیست.
دشمنان نباید از تولّد نوزاد آسمانیِ امشب باخبر بشوند؛ برای همین خدا کاری کرده است که هیچ کس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند.
حکیمه می خواهد نزد نرجس برود. او با خود فکر می کند که نرجس مقامی آسمانی پیدا کرده است.
حکیمه بوسه ای بر دست نرجس می زند و می گوید: «بانوی من!».
نرجس تعجّب می کند و می گوید: فدای شما بشوم، چرا این کار را می کنی؟ شما دختر امام جوادعليهالسلام
، خواهر امام هادیعليهالسلام
و عمّه امام عسکریعليهالسلام
هستی. من باید دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانویِ من هستید.
حکیمه لبخندی می زند. چگونه به او جواب بدهد.
نرجس عزیزم! من فدایت شوم! همه دنیا فدای تو!
دیگر گذشت زمانی که تو بوسه بر دستم می زدی و مرا شرمنده لطف خود می کردی.
حالا دیگر من باید بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بیشتر بگیرم؛ زیرا تو امشب بانویِ همه زنان دنیا می شوی!
تو مادر پسری می شوی که همه پیامبران آرزوی بوسه بر خاک قدم هایش را دارند.
فرزند توست که برای اهل ایمان آسایش را به ارمغان می آورد و ظلم و ستم را نابود می کند.
خدا تو را برای مادری آخرین حجّت خودش انتخاب نموده و این تاج افتخار را بر سر تو نهاده است.
تو امشب فرزندی را به دنیا می آوری که آقایِ همه هستی است.
* * *
ساعتی دیگر تا سحر نمانده است. گویا تمام هستی در انتظار است. شب هم منتظر آفتابِ امشب است.
آسمان مهتابی است و نسیم می وزد، همه شهر آرام است؛ امّا در این خانه، حکیمه آرامش ندارد، او در انتظار است.
گاهی از اتاق بیرون می آید و به ستاره ها نگاه می کند، گاهی به نزد نرجس می آید و به فکر فرو می رود.
حکیمه به نرجس نگاه می کند. نرجس در مقابل خدا به نماز ایستاده است. حکیمه به نرجس نزدیک تر می شود؛ امّا هنوز هیچ خبری نیست که نیست!
به راستی تا سحر چقدر مانده است؟
حکیمه با خود فکر می کند که خوب است نماز شب بخوانم. سجاده اش را پهن می کند و مشغول خواندن نماز می شود و با خدای خویش راز و نیاز می کند.
ساعتی می گذرد، بار دیگر به نزد نرجس می آید، نگاهی به او می کند و به فکر فرو می رود.
او با خود می گوید: امام عسکری به من گفت همین امشب مهدی به دنیا می آید. صبح شد و خبری نشد!
ناگهان صدایی به گوش حکیمه می رسد. صدا بسیار آشناست. این صدای امام عسکریعليهالسلام
است: عمّه جان! هنوز شب به پایان نیامده است.
آری، امام به همه احوال ما آگاهی دارد و حتّی افکار ما را نیز می داند.
حکیمه سر خود را پایین می اندازد، او قدری خجالت می کشد. تا اذان صبح خیلی وقت مانده است.
* * *
حکیمه نماز می خواند تا زمان سریع بگذرد، وقتی کسی منتظر باشد زمان چقدر دیر می گذرد.
نسیم می وزد، بوی بهار می آید، صدای پرواز کبوتران سفید به گوش می رسد. بوی گل نرجس در فضا می پیچد.
امام عسکریعليهالسلام
صدا می زند: «عمّه جان! برای نرجس سوره قدر را بخوان».
حکیمه از جای برمی خیزد و به نزد نرجس می رود و شروع به خواندن می کند:
(
بِّسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ إِنَّـآ أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ * وَ مَآ أَدْراکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ. لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ * تَنَزَّلُ الْمَلـائکَةُ وَ الرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ * سَلامٌ هِیَ حَتَّی مَطْـلَعِ الْفَجْرِ
)
به نام خداوند بخشنده و مهربان. و ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم. و تو چه می دانی که شب قدر چیست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است. در آن شب فرشتگان به اذن خدا برای تقدیر همه کارها، فرود می آیند. آن شب تا به صبح سرشار از برکت و رحمت است.
اکنون من به فکر فرو می روم. دوست دارم بدانم چرا امام عسکریعليهالسلام
به حکیمه دستور خواندن سوره قدر را می دهد.
به راستی چه ارتباطی بین سوره قدر و مهدیعليهالسلام
وجود دارد؟
در این سوره می خوانیم که فرشتگان شب قدر از آسمان به زمین نازل می شوند.
این فرشتگان، سالیان سال در شب قدر بر مهدیعليهالسلام
، نازل خواهند شد.
امشب باید سوره قدر را خواند؛ زیرا امشب شب تولّد صاحبِ شب قدر است.
* * *
حکیمه در کنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است که ناگهان نوری تمام فضای اتاق را فرا می گیرد.
حکیمه دیگر نمی تواند نرجس را ببیند. پرده ای از نور میان او و نرجس واقع شده است.
ستونی از نور به سوی آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن کرده است.
حکیمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنین صحنه ای را ندیده است. او مضطرب می شود و از اتاق بیرون می دود و نزد امام عسکریعليهالسلام
می رود:
- پسر برادرم!
- چه شده است؟ عمّه جان!
- من دیگر نرجس را نمی بینم، نمی دانم نرجس چه شد؟
- لحظه ای صبر کن، او را دوباره می بینی.
حکیمه با سخن امام آرام می شود و به سوی نرجس باز می گردد.
وقتی وارد اتاق می شود منظره ای را می بیند، بی اختیار می گوید: «خدای من! چگونه آنچه را می بینم باور کنم؟».
او نوزادی می بیند که در هاله ای از نور است و رو به قبله به سجده رفته است!
این همان کسی است که همه هستی در انتظارش بود.
به راستی چرا او به سجده رفته است؟
او در همین لحظه اوّل، بندگی و خشوع خود را در مقابل خدای بزرگ نشان می دهد.
بوی خوش بهشت تمام فضا را گرفته است. پرندگانی سفید همچون پروانه بالای سرِ مهدیعليهالسلام
پرواز می کنند.
حکیمه منتظر می ماند تا مهدیعليهالسلام
سر از سجده بردارد. اکنون مهدیعليهالسلام
پیشانی از روی زمین برمی دارد و می نشیند.
به به! چه چهره زیبایی!
حکیمه نگاه می کند و مبهوت زیبایی او می شود. به این چهره آسمانی خیره می شود. در گونه راست مهدیعليهالسلام
خالِ سیاهی می بیند که زیبایی او را دو چندان کرده است.
حکیمه می خواهد قدم پیش گذارد و او را در آغوش بگیرد؛ امّا می بیند که مهدیعليهالسلام
نگاهی به سوی آسمان می کند و چنین می گوید:
«اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ اللّه
وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّی رَسُولُ اللّه...»
شهادت می دهم که خدایی جز اللّه نیست.
گواهی می دهم که جدّ من، محمّد پیامبر خداست و...