بوسه بر قدم های آفتاب
اکنون مهدیعليهالسلام
، سر خود را به سوی آسمان می گیرد و چنین دعا می کند: «بار خدایا! وعده ای را که به من دادی محقّق نما و زمین را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدایا! به دست من گشایشی برای دوستانم قرار بده».
آری، مهدی در این لحظات برای ظهورش دعا می کند، او می داند که دوستانش سختی های زیادی خواهند کشید. او برای دوستانش هم دعا می کند.
حکیمه جلو می رود تا مهدیعليهالسلام
را در آغوش بگیرد. به بازویِ راست مهدیعليهالسلام
نگاه می کند، می بیند که با خطّی از نور آیه ۸۱ سوره «اسرا
» بر آن نوشته شده است: «(
جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِـلُ
)
؛ حق آمد و باطل نابود شد. به راستی که باطل، نابودشدنی است».
حکیمه در فکر فرو می رود به راستی چه رمز و رازی در این آیه است که بر بازوی مهدیعليهالسلام
نوشته شده است؟
آیا می دانی سرگذشت این آیه چیست؟
بت پرستان در کنار کعبه صدها بت قرار داده بودند و آن بت ها را به جای خدای یگانه می پرستیدند.
وقتی پیامبر در سال هشتم هجری شهر مکّه را فتح نمود به سوی کعبه آمد و همه آن بت ها را سرنگون ساخت.
وقتی پیامبر بت ها را بر زمین می انداخت، این آیه را با صدای بلند می خواند.
اکنون همان آیه به بازوی مهدیعليهالسلام
نوشته شده است، زیرا او کسی است که همه بت های جهان را نابود خواهد کرد. بت هایی که بشر با دست خود ساخته یا با ذهن خود آفریده است و آنها را پرستش می کند.
امروز باید این آیه بر بازوی مهدیعليهالسلام
نوشته باشد تا همه بدانند که این دست و بازو با همه دست ها فرق می کند. این دست، همان دستی است که پایان همه سیاهی ها را رقم خواهد زد.
* * *
مهدیعليهالسلام
در هاله ای از نور است. حکیمه جلو می آید او را در پارچه ای می پیچد و در آغوش می گیرد.
مهدیعليهالسلام
به چهره عمّه مهربانش لبخند می زند، حکیمه می خواهد او را ببوسد، بوی خوشی به مشامش می رسد که تا به حال آن را احساس نکرده است.
شاید این بوی گل یاس است!
خوشا به حال حکیمه!
حکیمه اوّلین کسی است که چهره دلربای مهدیعليهالسلام
را می بیند. حکیمه قطراتی از آب را بر چهره مهدیعليهالسلام
می یابد، گویا موهای این نوزاد خیس است.
حکیمه تعجّب می کند. ولی به زودی راز قطرات آب بر چهره زیبای این کودک را می یابد.
نمی دانم آیا نام «رضوان
» را شنیده ای؟ او فرشته ای است که مأمور اصلی بهشت است.
لحظاتی پیش، «رضوان» به دستور خدا، مهدیعليهالسلام
را در آب «کوثر» غسل داده است.
و تو می دانی که کوثر نهری است که در بهشت خدا جاری است.
صدایی به گوش حکیمه می رسد: «عمّه جان! پسرم را برایم بیاور تا او را ببینم».
این امام عسکریعليهالسلام
است که در بیرون اتاق ایستاده است و می خواهد فرزندش را ببیند.
معلوم است پدری که سال ها در انتظار فرزند بوده است اکنون چه شور و نشاطی دارد.
حکیمه مهدیعليهالسلام
را به نزد پدر می برد، همین که چشم پسر به پدر می افتد سلام می کند. پدر لبخندی می زند و جواب او را با مهربانی می دهد.
حکیمه مهدیعليهالسلام
را بر روی دست پدر قرار می دهد.
امام فرزندش را در آغوش می گیرد و بر صورتش بوسه زده و به گوشش اذان می گوید.
امام دستی بر سر فرزند خویش می کشد و می گوید:
به اذن خدا، سخن بگو فرزندم!
همه هستی منتظر شنیدن سخن مهدیعليهالسلام
است. مهدیعليهالسلام
به صورت پدر نگاه می کند و لبخند می زند. پدر از او خواسته است تا سخنی بگوید.
به راستی او چه خواهد گفت؟
او باید چیزی بگوید که دل پدر شاد شود. این پدر سال ها است که گرفتار ظلم و ستم عبّاسیان است.
صدای زیبایِ مهدیعليهالسلام
سکوت فضا را می شکند:
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
گویا او می خواهد قرآن بخواند!
گوش کن، او آیه پنجم سوره «قصص» را می خواند:(
وَ نُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِینَ
)
؛ و ما اراده کرده ایم تا بر کسانی که مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهیم و آنها را پیشوای مردم گردانیم و آنها را وارث زمین کنیم».
چرا مهدیعليهالسلام
این آیه را می خواند؟ چه رازی در این آیه وجود دارد؟
من با شنیدن این آیه به یاد خاطره ای افتادم. آیا دوست داری آن خاطره را برایت بگویم؟
* * *
حتماً شنیده ای پیامبر هر وقت دلش برای بهشت تنگ می شد به دیدار فاطمه (سلام الله علیها) می آمد.
پیامبر به خانه فاطمه (سلام الله علیها) آمده بود، همه کنار پیامبر نشسته بودند. فاطمه و علی و حسن و حسینعليهالسلام
.
پیامبر از دیدن آنها بسیار خشنود بود و با آنان سخن می گفت.
در این میان نگاه پیامبر به گوشه ای خیره ماند و اشک پیامبر جاری شد.
همه تعجّب کرده بودند. به راستی چرا پیامبر گریه می کرد؟
بعد از لحظاتی، پیامبر رو به آنها کرد و گفت: «(
أنْتُم المُستَضعَفُونَ بَعدی
)
؛ شما بعد از من مورد ظلم و ستم واقع می شوید».
پیامبر از همه ظلم هایی که در آینده نسبت به عزیزانش می شد خبر داشت. او می خواست تفسیر این آیه قرآن را بازگو کند.
آری، اهل این خانه مورد ظلم و ستم واقع خواهند شد، امّا خداوند آنها را به عنوان امام انتخاب خواهد کرد.
سرانجام این خاندان پاک به حکومت جهانی خواهند رسید و جهان را از عدالت راستین پر خواهند نمود، حکومتی پایدار که شرق و غرب دنیا را فرا می گیرد.
این وعده بزرگ خداست و خدا همیشه به وعده های خود عمل می کند.
اکنون مهدیعليهالسلام
در آغوش پدر این آیه را می خواند تا همه بدانند او وعده خدا را محقّق خواهد کرد.
و اگر کسی اهل دقّت باشد می تواند امروز خیلی چیزها را بفهمد.
مهدیعليهالسلام
این آیه را می خواند تا با مادر خویش سخن بگوید.
همان مادر مظلومی که در مدینه به خانه اش حمله کردند و آنجا را به آتش کینه سوزاندند!
فاطمه (سلام الله علیها) اوّلین کسی بود که مورد ظلم و ستم واقع شد و حقّش را غصب کردند.
مهدیعليهالسلام
می خواهد با مادرش سخن بگوید:
ای مادر پهلو شکسته ام! دیگر غمگین مباش که من آمده ام!
من آمده ام تا برای این مظلومیّت، پایانی باشم.
این وعده خداست.
* * *
چرا مهدیعليهالسلام
در آغوش پدر این آیه را می خواند؟ چرا یاد از مظلومیّت این خاندان می کند؟
کیست که مظلومیّت این خاندان را نداند؟
تو که خبر داری و خوب می دانی تا پیامبر زنده بود این خاندان عزیز بودند؛ امّا وقتی پیامبر رفت، ظلم ها و ستم ها آغاز شد. مسلمانان چقدر زود روز غدیر را فراموش کردند و حکومت سیاهی ها فرا رسید و چه کارها که نکردند!
خدا به پیامبرِ خود خبر داده بود که بعد از او با فاطمه (سلام الله علیها) چه می کنند. دل پیامبر پر از غم شده بود.
شبی که پیامبر به معراج رفت، چشمانش به نورِ مهدیعليهالسلام
افتاد که در عرش خدا بود. در آن هنگام خدا به پیامبر گفت: «مهدی کسی است که با انتقام از دشمنان، دل های دوستان تو را شفا خواهد داد. او «لاّت» و «عُزّی» را از خاک بیرون خواهد آورد و آنها را به آتش خواهد کشید».
می دانم می خواهی بدانی که «لاّت» و «عُزّی» چه هستند؟
آنها دو بُت بزرگ زمان جاهلیّت بودند که مردم آنها را به جای خدا پرستش می کردند.
این دو بت، نمادِ جهل مردم روزگار هستند.
لاّت و عُزّی، حقیقت کسانی است که بی جهت قداست پیدا می کنند و بتِ مردم می شوند و در سایه این قداست دروغین به ظلم و ستم می پردازند.
آنها در مقابل حق می ایستند و تلاش می کنند تا حق را از بین ببرند.
به راستی چرا باید لاّت و عُزّی در آتش بسوزند؟
چرا خدا در شب معراج اشاره می کند که مهدیعليهالسلام
این دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟
شاید این کنایه از مطلب دیگری باشد!
آیا می خواهی با کسانی که نمادِ لاّت و عُزّی هستند آشنا شوی؟
بیا بار دیگر به تاریخ نگاهی داشته باشیم!
در شهر مدینه بعد از وفات پیامبر، حوادث زیادی روی داد، کسانی که به عنوان جانشین پیامبر روی کار آمده بودند، ظلم و ستم را آغاز کردند...
* * *
پیامبر تازه از دنیا رفته بود و دو نفر تصمیم گرفته بودند از علیعليهالسلام
بیعت بگیرند. دو مرد به سوی خانه وحی می آمدند؛ اوّلی، رئیس بود و دوّمی، معاون!
آنها به مردم گفته بودند تا هیزم زیادی جمع کنند. مردم هم به حرف های آنها گوش کردند و مقدار زیادی هیزم کنار خانه فاطمه (سلام الله علیها) جمع نمودند.
به راستی آنها می خواستند با آن هیزم ها چه کنند؟
دوّمی درِ خانه فاطمه (سلام الله علیها) را محکم زد، فاطمه به پشت در آمد:
- کیستید و چه می خواهید؟
- فاطمه! به علی بگو از خانه بیرون بیاید، و اگر این کار را نکند من این خانه را آتش می زنم!
- آیا می خواهی این خانه را آتش بزنی ؟
- به خدا قسم، این کار را می کنم، زیرا این کار برای حفظ اسلام بهتر است.
- چگونه شده که تو جرأت این کار را پیدا کرده ای؟ آیا می خواهی نسل پیامبر را از روی زمین برداری؟
- ای فاطمه! ساکت شو، محمّد مرده است، دیگر از وحی و آمدن فرشتگان خبری نیست، همه شما باید برای بیعت بیرون بیایید، حال اختیار با خودتان است، یکی از این دو را انتخاب کنید؛ بیعت با خلیفه، یا آتش زدن همه شما.
هیچ کس باور نمی کرد که اینان می خواهند خانه فاطمه (سلام الله علیها) را به آتش بکشند. آنها این سخن را از پیامبر شنیده بودند: «هر کس فاطمه را آزار دهد مرا آزار داده است».
پس چرا آنها می خواستند درِ خانه فاطمه (سلام الله علیها) را آتش بزنند؟
امّا بار دیگر صدای دوّمی در فضای مدینه پیچید:
- ای فاطمه! این حرف های زنانه را رها کن، برو به علی بگو برای بیعت با خلیفه بیاید.
- آیا از خدا نمی ترسی که به خانه من هجوم می آوری؟
- در را باز کن، ای فاطمه! باور کن اگر این کار را نکنی من خانه تو را به آتش می کشم.
فاطمه (سلام الله علیها) به یاری علیعليهالسلام
آمده بود، آنها چه باید می کردند؟
بعد از لحظاتی، دوّمی در حالی که شعله آتشی را در دست داشت به سوی خانه فاطمه (سلام الله علیها) آمد.
او فریاد می زد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید».
هیچ کس باور نمی کرد، آخر به چه جرم و گناهی می خواستند اهلِ این خانه را آتش بزنند؟
چند نفر جلو آمدند و گفتند:
- در این خانه فاطمه و حسن و حسین هستند.
- باشد، هر که می خواهد باشد، من این خانه را آتش می زنم.
هیچ کس جرأت نداشت مانع کارهای دوّمی شود. سرانجام او نزدیک شد و شعله آتش را به هیزم ها گذاشت، آتش شعله کشید.
درِ خانه نیم سوخته شد. او جلو آمد و لگد محکمی به در زد.
فاطمه (سلام الله علیها) پشت در ایستاده بود... صدای ناله فاطمه (سلام الله علیها) بلند شد.
دوّمی درِ خانه را محکم فشار داد، صدای ناله فاطمه (سلام الله علیها) بلندتر شد. میخِ در که از آتش، داغ شده بود در سینه فاطمه (سلام الله علیها) فرو رفت.
بعد از مدّتی فاطمه (سلام الله علیها) بر روی زمین افتاد
فریادی در فضای مدینه پیچید: «بابا! یا رسول اللّه! ببین با دخترت چه می کنند».
اوّلی همه این صحنه ها را می دید و هیچ اعتراضی نمی کرد، چرا که او خودش دستور این کارها را داده بود.
در آن روزِ آتش و خون، اوّلی و دوّمی با کمک هم، این صحنه های دردناک را آفریده بودند.
چه لزومی دارد که من نام آنها را ببرم. تو خودت آن دو نفر را خوب می شناسی.
اکنون من سؤال مهمّ دارم:
آیا آن دو نفر که خانه فاطمه (سلام الله علیها) را آتش زدند و او را مظلومانه شهید کردند، نباید سزای کار خود را ببینند؟
اگر مهدیعليهالسلام
در آغوش پدر از مظلومیّت این خاندان سخن می گوید، برای این است که قلبش داغدار مادرش فاطمه (سلام الله علیها) است.
* * *
مهدیعليهالسلام
هنوز در آغوش پدر است. پدر، گلِ نرجس را می بوید و می بوسد.
پدر گاه دست به چشمان زیبای فرزند خود می کشد و گاه با او سخن می گوید، گویا در این لحظه، تمام شادی های دنیا در دل این پدر موج می زند.
پدر دستِ کوچک مهدیعليهالسلام
را در دست گرفته و آن را می بوسد. این همان دستی است که انتقام ظلم هایی را که بر حضرت زهرا (سلام الله علیها) و فرزندان او شده است، خواهد گرفت.
باید این دست را بوسه زد. این دست، دست خداست.
این همان دست است که همه زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد در حالی که پر از ظلم و ستم شده باشد.
همسفرم!
آیا آنچه را من می بینم تو هم می بینی؟
پدر قدم های مهدیعليهالسلام
را غرق بوسه می کند!
این کار چه حکمتی دارد؟
من تا به حال کمتر دیده یا شنیده ام که پدری، پایِ فرزندش را ببوسد.
وقتی امام عسکریعليهالسلام
بر پای مهدی بوسه می زند در واقع، تمام هستی بر قدم های مهدیعليهالسلام
بوسه می زند.
به راستی در این کار چه رمز و رازی نهفته است؟
من باید برای تو گوشه ای از قصّه معراج را بگویم:
* * *
پیامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملکوت رسیده بود.
او از حجاب ها عبور کرده و به ساحت قدس الهی رسیده بود و خدا با او سخن گفت: «ای محمد! تو بنده من هستی و من خدای تو! تو نورِ من در میان بندگانم هستی! من کرامت خویش را برای اَوصیای تو قرار دادم».
پیامبر در جواب گفت: «اَوصیای من، چه کسانی هستند؟».
خطاب رسید: «به عرش من نگاه کن!».
پس پیامبر به عرش نگاه کرد و در آنجا نورهایی را دید که بسیار درخشان بودند.
این ها نور دوازده امامعليهالسلام
بودند. در کنار نور آنها نور فاطمه (سلام الله علیها) قرار داشت.
خدا در عرش خود سیزده نور قرار داده بود، نورِ علی و فاطمه، حسن و حسینعليهالسلام
و بقیه امامان تا مهدیعليهالسلام
را قرار داده بود.
پیامبر نگاه کرد و در میان همه این نورها، یکی را دید که ایستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستی این نور که بود؟
خداوند به پیامبر خود گفت: «این همان مهدی است، او قائم است، همان که انتقام خون دوستان مرا می گیرد و ظهورش دل های مؤمنان را شفا می بخشد. او دین مرا زنده می کند».
* * *
امام عسکریعليهالسلام
بوسه بر پای مهدیعليهالسلام
می زد و این برای ما سؤال شد.
اکنون می توانیم به سؤال خود جواب بدهیم:
از همان لحظه ای که خدا نور مهدیعليهالسلام
را در عرش خود آفرید آن نور ایستاده بود، او «قائم» بود. واژه «قائم» به معنای «ایستاده» است.
اصلاً وجود مهدیعليهالسلام
برای قیام و ایستادن است. هستی او برای برخاستن و قیام است.
بی جهت نبود که چون امام صادقعليهالسلام
نام مهدیعليهالسلام
را شنید از جا برخاست و دست بر سر گذاشت.
چه زیباست که تو هم وقتی نام او را می شنوی از جای خود بلند شوی و به نشانه احترام دست بر سر بگیری.
آری، امشب امام عسکریعليهالسلام
بر پای مهدیعليهالسلام
بوسه می زند، این پای مبارک، نمادِ حاکمیّت خداست، نمادِ پایان ظلم است. نماد آزادی و آزادگی واقعی بشر است.
* * *
هنوز پرندگانی سبز رنگ بالای سر مهدیعليهالسلام
در حال پروازند. به راستی این ها از کجا آمده اند؟ چقدر زیبایند!
حکیمه همین سؤال را می خواهد از امام عسکریعليهالسلام
بپرسد:
- سرورم! این پرندگان از کجا آمده اند؟
- عمّه جان! این ها پرنده نیستند، این ها فرشتگان هستند.
- اینجا چه می کنند؟
- خبر به آنها رسیده است مهدیعليهالسلام
به دنیا آمده است. آنها آمده اند تا فرمانده خود را بینند. زمانی که مهدیعليهالسلام
ظهور کند این فرشتگان به یاری او خواهند آمد و در واقع سربازان او خواهند بود.
گویا این فرشتگان از کربلا به سامرا آمده اند. معمولاً فرشتگان در آسمان ها هستند، چه شده است که این فرشتگان از کربلا به اینجا آمده اند؟
شاید فکر کنی که این فرشتگان برای زیارت امام حسینعليهالسلام
به کربلا آمده بودند و وقتی خبر تولّد مهدیعليهالسلام
را شنیدند به اینجا آمدند؟
آیا موافقی برای رسیدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر کنیم.
به ۱۹۴ سال قبل...
* * *
طوفان سرخ می وزید، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمین افتاده بودند. امام حسینعليهالسلام
غریبانه، تنها و تشنه در وسط میدان ایستاده بود.
او از پشت پرده اشکش به یارانِ شهید خود نگاه می کرد. همه پر کشیدند و رفتند. چه با وفا بودند و صمیمی!
طنینِ صدای امام در دشت پیچید: «آیا یار و یاوری هست تا مرا یاری کند؟».
هیچ جوابی نیامد. کوفیان، سرِ خود را پایین گرفتند. آری! دیگر هیچ خداپرستی در میان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنیا بودند و به سکّه های طلای یزید فکر می کردند.
فریاد غریبانه را پاسخی نبود امّا...
صدای غربت حسینعليهالسلام
، شوری در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنیدن نداشتند. حسینعليهالسلام
بی یار و یاور مانده بود.
در یک چشم به هم زدن، چهار هزار فرشته به کربلا آمدند. آنها به حسینعليهالسلام
گفتند: «ای حسین! تو دیگر تنها نیستی! ما آمده ایم تا تو را یاری کنیم، ما تمام دشمنان تو را به خاک و خون می نشانیم».
همه آنها، منتظر اجازه امام حسینعليهالسلام
بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد.
همه فرشتگان تعجّب کردند. آنها گفتند:
- مگر تو نبودی که در این صحرا فریاد می زدی: «آیا کسی هست مرا یاری کند». اکنون ما به یاری تو آمده ایم.
- من دیدار خدا را انتخاب کرده ام. می خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبیاری کنم.
آن روز اسلام به خون حسینعليهالسلام
نیاز داشت. اگر او شهید نمی شد یزید اسلام را نابود می کرد و هیچ اثری از آن باقی نمی گذاشت. این خون حسینعليهالسلام
بود که جانی تازه به اسلام بخشید.
بعد از شهادت حسینعليهالسلام
، این چهار هزار فرشته در کربلا ماندند، آنها منتظرند تا مهدیعليهالسلام
به دنیا بیاید تا به دیدارش بیایند.
آنها سربازان مهدیعليهالسلام
هستند و آماده اند تا در هنگام ظهورش او را یاری کنند.