تابلوی زیبای مرا ببینید!
اللّه اکبر! اللّه اکبر!
این صدای اذان صبح است که به گوش می رسد، وقت نماز است. دو فرشته از طرف خدا به زمین می آیند. این دو از بزرگ ترین فرشتگان آسمان ها هستند. گویا یکی از آنان جبرئیل است و دیگری روح القدس!
جبرئیل را که می شناسی؟
همان فرشته ای که امین وحی است و آیات قرآن را بر پیامبر نازل کرد.
روح القدس هم فرشته ای است که در شب قدر نازل می شود.
آیا می دانی آنها برای چه آمده اند؟
آنها آمده اند تا مهدیعليهالسلام
را به آسمان ها ببرند. او را به عرش ببرند، هم اکنون خدا می خواهد مهدیعليهالسلام
را ببیند.
شاید بگویی که خدا در همه جا هست، پس چرا فرشتگان می خواهند مهدیعليهالسلام
را به عرش ببرند؟
شنیده ای که پیامبر هم در شب معراج به آسمان ها سفر کرد. او به ملکوت خدا رفت و در آنجا خدا با او سخن گفت.
به راستی چرا خدا پیامبر را به معراج برد؟ خدا می توانست با پیامبرش در روی زمین سخن بگوید.
خداوند می خواست تا همه اهل آسمان ها، مقام پیامبر را با چشم خود ببینند.
خدا پیامبر خود را به یک مهمانی مخصوص دعوت کرده بود.
روز نیمه شعبان آغاز شده است و خدا یک مهمان عزیز دارد.
خدا آخرین حجّت خودش را می خواهد به همه فرشتگان و اهل آسمان ها نشان بدهد.
در این لحظه، بهترین و بزرگ ترین فرشتگان آمده اند تا مهدیعليهالسلام
را از هفت آسمان عبور دهند و او را به عرش خدا ببرند.
امام عسکریعليهالسلام
فرزندش را به جبرئیل و روح القدس می دهد و خودش مشغول نماز صبح می شود.
این چنین است که سفر آسمانی مهدیعليهالسلام
آغاز می شود...
* * *
نگاه کنید!
این زیباترین تابلویی است که من کشیده ام.
از هر پیامبر در او علامتی است.
از هر نقشی در او نشانی است و از هر گلستان در او گلی!
من با دست خودم او را آفریده ام.
ای جبرئیل بشتاب!
ای روح القدس برخیز!
بروید، زود هم بروید، مهدی مرا برایم بیاورید.
«قائم» را به نزد من آورید.
همان که صاحب الأمر، صاحب العصر، صاحب الزّمان است.
او پسر پیامبر من و فرزند علی و فاطمه است...
گل نرجس چقدر تماشایی است!
(
فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ)
من باغبانی هستم که در وجود این گل، زیبایی همه گل ها را نهاده ام.
من می خواهم با یک گل، بهار بیاورم، آن هم بهاری که خزانی ندارد.
فرشتگانم! همه بر او سلام کنید که او بهارِ هستی است.
* * *
رسم است وقتی نوزادی به دنیا می آید او را روی دست فامیل و دوستان قرار می دهند و هر کسی هدیه ای به عنوان چشم روشنی می دهد.
معلوم است هر کس که این نوزاد را بیشتر دوست داشته باشد هدیه و چشم روشنیِ بهتری می دهد.
هیچ کس مهدیعليهالسلام
را به اندازه خدا دوست ندارد.
خدا از اوّل هستی، منتظر آمدن این گل بود. به همه پیامبرانش مژده آمدن او را داده بود.
اکنون، مهدیعليهالسلام
، مهمان خدا شده است. به راستی خدا به او چه هدیه و چشم روشنی خواهد داد؟
جبرئیل متحیّر ایستاده است، فرشتگان منتظرند، همه هستی، منتظر است.
مهدیعليهالسلام
در پیشگاه خدا ایستاده است. که ناگهان، از غیب صدایی می رسد:
(
مَرحَباً بِکَ عَبْدی...
)
.
* * *
خدا با مهدیعليهالسلام
با زبان عربی سخن گفت.
می دانم دوست داری بدانی معنای این جمله چه می شود.
همسفرم! ترجمه این جمله این است: «خوش آمدی بنده من!».
می بینم که نگاهم می کنی؟
تو به این ترجمه ساده قانع نمی شوی و انتظار داری تا این جمله را برای تو بیشتر توضیح بدهم.
عزیزم! برای توضیح این عبارت باید مثالی بزنم:
فرض کن چند روزی است که با یک نفر آشنا شده ای. یک روز در خانه نشسته ای و صدای زنگ خانه را می شنوی.
بلند می شوی و در را باز می کنی. می بینی همان دوست جدید توست. او را به داخل دعوت می کنی و به او می گویی: «خوش آمدی».
امّا یک وقت است یک دوستی داری که سال هاست او را می شناسی. او عزیزترین رفیق توست. او در زندگی بارها در مشکلات به تو کمک مادی و معنوی کرده است. تو خیلی مدیون او هستی و مدّتی است او را ندیده ای و دلت برایش تنگ شده است.
فرض کن که او الآن درِ خانه را می زند، برمی خیزی و به سوی درِ خانه می روی. باور نمی کنی. ذوق می کنی. او را در بغل می گیری. اشک شوق می ریزی و با تمام وجودت می گویی: «خوش آمدی».
تو به هر دو نفر خوش آمد گفتی؛ امّا اگر تو عرب زبان بودی، برای این دو موقعیّت هرگز از یک جمله استفاده نمی کردی!
در زبان عربی به آن کسی که تازه با او آشنا شده ایم، می گوییم: «اَهلاً و سَهلاً»؛ امّا به دوست عزیزی که برای دیدارش اشک شوق می ریزیم، می گوییم: «مَرحَباً بِکَ».
جمله اوّل برای کسی است که تازه با او آشنا شده ای. تو می خواهی به او بگویی: « غریبی نکن! تو مهمان ما هستی».
امّا جمله دوّم فقط برای کسی است که با تمام وجود به او عشق می ورزیم و او را دوست داریم. در واقع ما می خواهیم به او بگوییم: «عزیزم! این خانه، خانه خودت است، همه زندگیِ من از آنِ توست. تو به خانه خودت آمده ای».
میزبان وقتی به مهمان خود این کلمه را می گوید، می خواهد به او اعلام کند که تو در خانه من راحت باش، گویی که همه چیز از آن خودت است، اینجا خانه خودت است.
همسفرم!
خدا در صبح روز نیمه شعبان مهدیعليهالسلام
را به عرش برده و به او گفته است: «مَرحَباً بکَ».
در واقع خدا با این سخن می خواسته چنین بگوید:
مهدیِ من! تو به عرش من آمدی. تو مهمان من هستی.
بدان که همه هستی، از آنِ توست!
و عرش من خانه توست.
آسمان ها و زمین، عرش و فرش، همه از برای توست.
مهدی من! در اینجا غریبی نکنی!
قدم بگذار که خانه، خانه توست.
ما باید به این نکته توجّه کنیم که چرا خداوند به مهدیعليهالسلام
نگفت: «اَهلاً و سَهلاً».
این جمله را به غریبی می گویند که تازه با او آشنا شده اند، امّا مهدیعليهالسلام
که غریبه نیست!
خدا به مهدی می گوید: «مَرحَباً بِکَ»، تا فرشتگان خیال نکنند مهدیعليهالسلام
غریبه است، نه، نور مهدیعليهالسلام
هزاران سال پیش در عرش خدا بوده است.
هنوز هیچ فرشته ای خلق نشده بود که این نور اینجا بود.
خدا همه محبّتی را که به مهدیعليهالسلام
دارد با این جمله نشان می دهد، خدا مهدی را دوست دارد و چه بسیار هم او را دوست دارد!
اکنون همه فرشتگان منتظرند تا ادامه سخن خدا را بشنوند. تا این لحظه خدا فقط به مهدیعليهالسلام
خوش آمد گفته است.
* * *
(
بِکَ اُعطی)
این دوّمین جمله ای است که از ملکوت اعلی به گوش می رسد.
فرض کن یک نفر را خیلی دوست داری، وقتی او را می بینی به او می گویی: «به خاطر تو زنده ام».
امّا یک وقت است که تو عاشق او شده ای، در اینجا یک واژه «فقط» را در اوّل جمله ات می آوری و می گویی: «فقط به خاطر تو زنده ام».
اضافه کردن واژه «فقط»، معنای جمله را تغییر می دهد.
آیا می دانی برای مفهوم واژه «فقط» در زبان عربی از چه واژه ای استفاده می شود؟
عرب ها کار را خیلی راحت کرده اند، آنها به جای این که واژه مخصوصی برای مفهوم «فقط» درست کنند، با پیش انداختن قسمتی از جمله، این کار را می کنند.
اُعطی بِکَ: به واسطه تو عطا می کنم.
بِکَ اُعطی: فقط به واسطه تو عطا می کنم. در این جمله، واژه «بِکَ» بر واژه «اعطی» مقدّم شده است.
* * *
خدا به مهدیعليهالسلام
می گوید:
(
بِکَ اُعطی)
فقط تو محور عطا و بخشش من می باشی!
همه هستی و جهان را به طفیل وجود تو خلق کرده ام.
تویی گل سرسبد عالم هستی!
من به هر کس، هر چه بدهم به خاطر تو می دهم.
گوش کن! سخن خدا ادامه دارد:
(
بِکَ اَغْفِرُ)
به واسطه تو گناهان بندگانم را می بخشم. هر کس که بخواهد توبه کند و به سوی من بازگردد به واسطه تو، مهربانی خود را به او نازل می کنم.
تو تنها راه ارتباطی بندگانم با من می باشی.
هر کس که محتاج رحمت من است باید سراغ تو بیاید.
همسفرم! این جمله هایی است که خدا با مهدیعليهالسلام
می گوید.
خدا به مهدیعليهالسلام
حکومت بر تمام جهان را می دهد و تمامی رحمت های خود را به او عطا می کند.
از این لحظه به بعد هر خیری و برکتی به کسی برسد از راه مهدیعليهالسلام
می رسد.
اگر جبرئیل که بزرگ ترین فرشته خداست حاجتی داشته باشد باید بداند که خدا حاجت او را به واسطه مهدیعليهالسلام
می دهد. روزی همه بندگان به واسطه مهدیعليهالسلام
می رسد.
یادم باشد که اگر حاجت مهمّی دارم باید دست توسّل به مهدیعليهالسلام
بزنم، زیرا او بعد از خدا و به اذن خدا، همه کاره این عالم است.
اگر یک وقت شیطان مرا فریب داد و گناهی کردم، باید خدا را به حقّ مهدیعليهالسلام
قسم بدهم که گناهم را ببخشد، زیرا همه عفو و بخشش خدا به دست اوست.
هنوز خدا با مهمان عزیزش سخن می گوید. لحظاتی می گذرد...
اکنون وقت خداحافظی فرا رسیده است. مهمانی بزرگ خدا تمام شده است.
گوش کن! خدا با جبرئیل و روح القدس سخن می گوید: «ای فرشتگان من! مهدی را به نزد پدرش بازگردانید و به او بگویید که نگران فرزندش نباشد، من حافظ و نگهبان مهدی هستم تا روزی که قیام کند و حق را به پا دارد و باطل را نابود کند».
من با خود فکر می کنم: چه رمز و رازی در این سخن نهفته است؟ چرا خدا این پیام را برای امام عسکریعليهالسلام
می فرستد؟
مگر خطری جانِ مهدیعليهالسلام
را تهدید می کند؟ آیا دشمن نقشه ای دارد؟ نمی دانم. باید صبر کنیم.
این راز را به زودی کشف می کنیم.
* * *
امام عسکریعليهالسلام
در کنار سجاده خود نشسته است.
او نماز خود را تمام کرده و به آسمان نگاه می کند.
نگاه کن!
او دست خود را بلند می کند و مهدیعليهالسلام
را از فرشتگان می گیرد.
مهدیعليهالسلام
در آغوش گرم پدر است.
پدر او را می بوسد و می بوید، مهدی بویِ آسمان ها را گرفته است.
اکنون حکیمه وارد می شود، لبخندی بر لب دارد، او خیلی خوشحال است. حال نرجس خوب است و می تواند به فرزندش شیر بدهد.
امام عسکریعليهالسلام
مهدیعليهالسلام
را به حکیمه می دهد تا او را به نزد مادر ببرد. حکیمه مهدیعليهالسلام
را می گیرد و به سوی نرجس می رود:
نرجس تو دیگر ملکه تمام هستی شده ای!
همه جهان به تو افتخار می کند که تو عزیزترین مادر در نزد خدا هستی!
گل خودت را بگیر و او را با شیره جانت سیراب کن!
نرجس نوزادش را برای اوّلین بار در آغوش می گیرد.
شیرین ترین لحظه برای یک مادر وقتی است که برای اوّلین بار فرزندش را در آغوش می گیرد و می خواهد به او شیر بدهد.
هیچ قلمی نمی تواند خوشحالی یک مادر را در آن لحظه روایت کند.
نرجس فرزندش را می بوسد و می بوید، او را در آغوشش می فشارد و به او شیر می دهد.
* * *
هوا دیگر روشن شده است و هنوز مهدیعليهالسلام
در آغوش مادر است و مادر او را نوازش می کند. در این لحظه ها هر مادری دوست دارد ساعت ها با فرزندش خلوت کند و هزاران بار فرزندش را ببوسد و ببوید.
ببین که نرجس چگونه با مهدیعليهالسلام
سخن می گوید! او زلال ترین عشقِ مادری را نثار فرزندش می کند.
ناگهان صدای درِ خانه به گوش می رسد.
رنگ از چهره حکیمه می پرد، گویا او ترسیده است. چه خبر است؟ صدای در بار دیگر به گوش می رسد.
خدای من!
هر روز در همین وقت ها، اوّلین جاسوس زن می آمد تا از خانه امام گزارشی برای خلیفه ببرد.
حکیمه چه کند؟ در خانه را باز کند یا نه؟
اگر این جاسوس بیاید و مهدیعليهالسلام
را ببیند چه خواهد شد؟
خلیفه جایزه ای بسیار زیاد به کسی می دهد که خبرهای مخفی این خانه را به او برساند. اگر خلیفه خبر دار بشود که مهدیعليهالسلام
به دنیا آمده است حتماً او را شهید می کند.
آخر آنها چقدر بی رحم هستند، چرا می خواهند نوزادی را که تازه به دنیا آمده است به قتل برسانند؟
اضطراب تمام وجود مرا فرا می گیرد، قلم از دستم می افتد.
حکیمه از سوز دل دعا می کند: خدایا خودت کمک کن!
او اشک در چشم دارد، با خود فکر می کند که مهدیعليهالسلام
را در کجا پنهان کنم؟
* * *
در یک چشم به هم زدن، پرندگانی زیبا حاضر می شوند؛ نه آنها پرندگانی معمولی نیستند؛ آنها فرشتگانی از عرش خدا هستند.
امام عسکریعليهالسلام
فرزندش را از نرجس می گیرد و با یکی از آن فرشتگان سخن می گوید. فکر می کنم که او با جبرئیل سخن می گوید: «مهدی را به آسمان ها ببر و از او محافظت نما».
آن فرشته نزدیک می آید، مهدیعليهالسلام
را از دست پدر می گیرد و می خواهد به سوی آسمان پر بکشد.
امام نگاهی به چهره فرزندش می کند، اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید: «مهدی! من تو را به آن کسی می سپارم که مادرِ موسی، فرزندش را به او سپرد».
جبرئیل و دیگر فرشتگان به سوی آسمان پر می کشند و مهدی را با خود می برند.
خدای من! نرجس دارد گریه می کند!
او تازه می خواست نوزادش را در بغل بگیرد، امّا نشد.
امام عسکریعليهالسلام
متوجّه گریه نرجس می شود، رو به او می کند و می گوید: «گریه نکن! به زودی فرزندت در آغوش تو خواهد بود و او فقط از سینه تو شیر خواهد خورد».
نگاه نرجس به امام خیره می ماند. امام برای او آیه چهاردهم سوره قصص را می خواند: «(
فَرَدَدْنَاهُ إِلَی أُمِّهِ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ
)
؛ موسی را به مادرِ او باز گرداندیم تا قلب او آرام گیرد».
چرا امام این آیه را برای نرجس خواند؟
این آیه چه حکایتی دارد؟ باید به تاریخ نگاهی بیاندازیم...
* * *
داستان یوکابد، مادرِ موسیعليهالسلام
را که یادت هست؟
روزی او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خیلی نگران جانِ فرزندش بود.
مأموران فرعون در جستجوی نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بریده بودند.
یوکابد به موسیعليهالسلام
نگاه می کرد و اشک می ریخت. او رو به آسمان کرد و گفت: خدایا چه کنم؟
لحظه ای بعد، صدایی به گوش او رسید: «ای مادر موسی! فرزند خود را در این صندوق بگذار و آن را به آب بیانداز».
این صدا از سوی آسمان بود که به گوش یوکابد رسیده بود.
او نگاهی به اطراف خود انداخت. صندوقی را دید. فرشتگان این صندوق را از آسمان آورده بودند.
یوکابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوی رود نیل حرکت کرد و صندوق را در آب انداخت.
امواجِ سهمگینِ آب، صندوق را با خود بردند. این امواج به سوی دریا می رفتند.
مادر با حسرت به صندوق نگاه کرد، او با خود فکر کرد که سرانجام موسی چه خواهد شد؟ نکند او در دریا غرق شود؟
مادر بی تاب شده بود و مهرِ مادری در وجودش شعله می کشید و اشکش جاری شد. بار دیگر صدایی به گوشش رسید: «ما موسی را به تو باز می گردانیم و دل تو را شاد می کنیم».
مادر با شنیدن این سخن آرام شد و به خانه خود رفت.
امّا امواج دریا موسیعليهالسلام
را به کجا برد؟
فصل بهار بود و ملکه مصر، هوس دریا کرده بود. او همراه با فرعون به کنار ساحل آمده بود تا هوایی تازه کند.
سایبانی برای ملکه در کنار ساحل درست کرده بودند. کنیزان زیادی در صف ایستاده بودند.
ملکه در کنار فرعون نشسته بود و به دریا خیره شده بود. نسیم بهاری می وزید. صدایِ موسیقی آب به گوش می رسید.
صندوقی در دریا شناور بود!
همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دریا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد.
کنیزان به سوی صندوق رفته و آن را باز کردند، نوزاد زیبایی را در صندوق یافتند و او را برای ملکه آوردند.
سال ها از زندگی زناشویی ملکه با فرعون می گذشت امّا آنها بچّه ای نداشتند.
وقتی ملکه نگاهش به موسی افتاد، خداوند مهرِ موسیعليهالسلام
را در دل او قرار داد. ملکه بی اختیار موسیعليهالسلام
را در بغل گرفت و او را بوسید و گفت: چه بچّه نازی!
سپس ملکه رو به فرعون کرد و گفت: ای فرعون! این بچّه را به عنوان فرزند خود قبول کن! ببین چه بچّه خوشگلی است!
فرعون می ترسید این همان کسی باشد که قرار است تاج و تخت او را نابود کند، او می خواست این بچّه را هم به قتل برساند.
ملکه اصرار زیادی کرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت این همه سال، نباید فرزند پسری داشته باشی که بعد از تو این تاج و تخت را به ارث ببرد؟
با اصرار ملکه، فرعون در تصمیم خود دچار تردید شد. نگاهی به موسی کرد، خداوند در قلب او تصرّفی کرد و فرعون احساس کرد این بچّه را دوست دارد.
آری، فقط خداست که همه دل ها به دست اوست!
همه نگاه کردند و دیدند که فرعون، موسیعليهالسلام
را در بغل گرفته است و او را می بوسد و می گوید: پسرم!
همان لحظه ای که موسیعليهالسلام
در بغل فرعون بود، نوزادان زیادی در مصر کشته می شدند.
قدرت و عظمت خدا را ببین که چگونه موسیعليهالسلام
را در آغوش فرعون حفظ می کند تا به وعده خود عمل کند.
همه کنیزان به پایکوبی و رقص مشغول هستند، خدایِ دریا به فرعون پسری عنایت کرده است!!
در این هنگام، ناگهان صدای گریه موسیعليهالسلام
بلند شد، ملکه فهمید که این بچّه گرسنه است و باید به او شیر داد. او سریع افرادی را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شیرده را در قصر جمع کنند.
ملکه با موسی به قصر رفت. زنان زیادی آمده بودند امّا موسیعليهالسلام
از آنها شیر نمی خورد و فقط گریه می کرد.
فرعون غصّه می خورد و از گرسنگی فرزندش خیلی ناراحت بود!
به راستی چقدر کارهای خدا عجیب ولی با حکمت و زیباست!
فرعون که هفتاد هزار نوزاد را کشته است تا موسیعليهالسلام
به دنیا نیاید، برای گرسنگی موسی غصّه می خورد و ناراحت است.
موسیعليهالسلام
خواهری داشت که از این موضوع باخبر شد. او به مادر خود خبر داد و از او خواست تا او هم برای شیر دادنِ فرزند نزد فرعون برود.
وقتی موسیعليهالسلام
در آغوش مهربان مادر خود قرار گرفت، شروع به شیر خوردن کرد. ملکه وقتی این صحنه را دید به سوی فرعون رفت و با شوقی زیاد فریاد زد: ای فرعون! بچّه ما شیر می خورد!
شادی تمام وجود فرعون را فرا گرفت.
ملکه نگاه کرد دید که موسیعليهالسلام
با چه آرامشی در آغوش این مادر خوابیده است. او رو به مادر موسیعليهالسلام
کرد و گفت: آیا حاضر هستی که بچه ما را به خانه خود ببری و او را برای ما بزرگ کنی؟ البته تو باید هر روز او را اینجا بیاوری تا ما بچّه خودمان را ببینیم؟
مادر موسیعليهالسلام
لبخندی زند و تقاضای ملکه را پذیرفت. ملکه دستور داد تا هدیه های بسیار ارزشمند به او دادند و او را همراه با نوزادش با احترام روانه خانه خودش کردند.
هنوز ظهر نشده بود که مادر در خانه خودش نشسته بود و موسیعليهالسلام
را در آغوش گرفته بود. او با خود فکر می کرد که چگونه خدا به وعده خود وفا کرد.
و قرآن چقدر زیبا در این آیه از آرامش مادر موسیعليهالسلام
سخن می گوید : «(
فَرَدَدْنَاهُ إِلَی أُمِّهِ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ
)
؛ موسی را به مادرِ او باز گرداندیم تا قلب او آرام گیرد».
نرجس وقتی این آیه را می شنود، اشک چشم خود را پاک می کند و قلبش آرام می شود.
درِ خانه با شدّت بیشتری کوبیده می شود، گویا آن جاسوس زن رفته و مأموران را خبر کرده است، گویا آنها شک کرده اند.
در را باز کنید!
حکیمه با سرعت می رود در را باز می کند، مأموران همراه با جاسوس زن وارد خانه می شوند.
آنها همه جای خانه را می گردند، به همه اتاق ها سر می زنند، امّا هیچ چیز تازه ای نمی بینند. همه چیز در شرایط عادی است، برای همین آنها ناامیدانه از خانه بیرون می روند.
همسفرم! من به راز سخنِ خدا پی می برم.
آیا یادت هست وقتی مهدیعليهالسلام
در عرش بود و مهمانی خدا تمام شد، خدا به فرشتگان گفت: «به پدرِ مهدی بگویید که نگران نباشد، من حافظ و نگهبان مهدی هستم».
خدا می دانست که به زودی مأموران به این خانه خواهند آمد و اینجا را بازرسی خواهند کرد.
امام عسکریعليهالسلام
نگران جانِ پسرش است، اگر فرعونِ زمان خبردار شود که مهدیعليهالسلام
به دنیا آمده است، حتماً او را شهید می کند.
هیچ کس نمی تواند مهدیعليهالسلام
را به شهادت برساند، زیرا خدا حافظ و نگهبان اوست.
خدا کاری خواهد کرد که خبر ولادت مهدیعليهالسلام
از دشمنان پنهان بماند.