من ذخیره خدایی هستم
همسفرم! دیگر موقع بازگشت است، خودت می دانی که ما نباید در این شهر زیاد بمانیم.
آماده سفر می شویم. ما نمی توانیم به خانه امام عسکریعليهالسلام
برویم. از همین جا دست روی سینه می گذاریم و خداحافظی می کنیم.
از شهر بیرون می آییم. سواری را می بینیم که آشنا به نظر می آید. آیا تو او را می شناسی؟ سلام می کنم و می گویم:
- آیا ما قبلاً همدیگر را جایی ندیده ایم؟
- فکر می کنم در خانه امام عسکریعليهالسلام
همدیگر را ملاقات کردیم. آن شبی که امام عسکریعليهالسلام
، خبر ولادت فرزندش را به شیعیانش داد.
- یادم آمد. شما از یاران امام عسکریعليهالسلام
هستید. اکنون کجا می روید؟
- امام نامه ای را به من داده است تا آن را به ایران ببرم.
- چه جالب. ما هم داریم به ایران می رویم.
- پس ما می توانیم همسفران خوبی برای هم باشیم.
حرکت می کنیم....وقتی وارد خاکِ ایران می شویم او به من خبر می دهد که این نامه برای یکی از شیعیان شهر قم است. من خوشحال می شوم زیرا من هم به شهر قم می روم.
* * *
ما دشت ها، کوه ها و صحراها را پشت سر می گذاریم. روزها و شب ها می گذرد.
حالا دیگر در نزدیکی شهر قم هستیم. قم پایتخت فرهنگی جهان تشیّع است. امروز شیعیان در سامرا و بغداد و کوفه در شرایط سختی هستند؛ قم پایگاهی برای مکتب تشیّع شده است. شیعیان در این شهر از آزادیِ خوبی برخوردار هستند.
من رو به نامه رسان می کنم و می پرسم:
- ببخشید، شما نامه را می خواهید به چه کسی بدهید؟
- امام عسکریعليهالسلام
این نامه را به من داده تا به «احمد بن اسحاق قمّی
» بدهم. آیا تو او را می شناسی؟
- همه او را می شناسند او از علمای بزرگ این شهر است و همه به او احترام می گذارند. اهل قم او را «شیخ» صدا می زنند.
- من می خواهم به خانه او بروم.
خیلی خوشحال می شوم که می توانم به او کمکی بکنم؛ شاید به این وسیله بتوانم از متن نامه باخبر شوم.
ابتدا برای زیارت به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) می رویم. آن بانویی که خورشید این شهر است.
ساعتی در حرم می مانیم، نماز زیارت می خوانیم، اینجا بوی مدینه می دهد، تو بویِ گل یاس را می توانی در اینجا احساس کنی.
بعد از زیارت به سوی خانه شیخ می رویم، در را می زنیم امّا متوجّه می شویم که شیخ در خانه نیست.
از آشنایان سؤال می کنیم که شیخ را کجا می توانیم پیدا کنیم، جواب می دهند باید به خارج از شهر برویم. کنار رودخانه.
در آنجا مسجدی می سازند. او در آنجاست.
* * *
تو از من می پرسی: چرا مسجد را در خارج از شهر می سازند؟
من نمی دانم چه جوابی به تو بدهم، صبر کن تا از یکی بپرسم.
به سمت خارج شهر حرکت می کنیم تا به کنار رودخانه برسیم.
نگاه کن، گویا همه مردم شهر در اینجا جمع شده اند. همه مشغول کار هستند و در ساختن این مسجد کمک می کنند.
یکی از دوستانم را می بینم. صدایش می زنم و از او توضیح می خواهم. او می گوید:
- مگر خبر نداری که این مسجد به دستور امام ساخته می شود؟
- نه، من مسافرت بودم و تازه از راه رسیده ام.
- چند ماه قبل نامه ای از سامرا به شیخ احمد بن اسحاق رسید. در آن نامه امام عسکریعليهالسلام
از شیخ خواسته شده بود تا مسجد بزرگی در این مکان ساخته شود.
- چرا این مسجد در خارج از شهر ساخته می شود؟
- این دستور امام است. این مسجد برای همیشه تاریخ شیعه است. روزگاری خواهد آمد که شهر قم بسیار بزرگ می شود و این مسجد در مرکز شهر خواهد بود.
به زودی ساختمان مسجد تمام می شود و تو می توانی در آن نماز بخوانی.
شیعیان در طول تاریخ به این مسجد خواهند آمد و نماز خواهند خواند. شایسته است تو نیز وقتی به قم سفر می کنی در این مسجد نمازی بخوانی.
اینجا مسجد امام عسکریعليهالسلام
است.
* * *
به سوی شیخ احمد بن اسحاق می رویم تا فرستاده امام عسکریعليهالسلام
، نامه را تحویل بدهد.
او همان پیرمردی است که آنجا در کنار جوانان کار می کند. نزد او می رویم. سلام می کنیم و جواب می شنویم. نامه رسان به او خبر می دهد که نامه ای از سامرا آورده است.
چهره شیخ مانند گل می شکفد. او به سوی رودخانه می رود تا دست گِل آلود را بشوید، فصل بهار است و در رودخانه آب زلالی جاری شده است.
اکنون شیخ نامه را تحویل می گیرد و بر روی چشم می گذارد.
همه می خواهند بدانند در این نامه چه نوشته شده است. شیخ عادت داشت که نامه های امام عسکریعليهالسلام
را برای مردم قم می خواند.
شیخ نامه را باز می کند و آن را می خواند، اشک شوق در چشمانش حلقه می زند.
همه منتظر هستند بدانند در نامه چه چیزی نوشته شده است؛ امّا شیخ نامه را در جیب خود می گذارد و به سوی خانه خود حرکت می کند. همه تعجّب می کنند؛ چرا او نامه را برای آنها نمی خواند؟ چرا؟
* * *
- کجا می روی، آقای نویسنده؟
- به خانه می رویم. ما از سفری طولانی آمده ایم و نیاز به استراحت داریم.
- بعدها آن قدر فرصت داریم که استراحت کنیم. بیا برویم ببینیم ماجرای آن نامه چه بوده است؟
- باشد. برویم.
راستش را بخواهی، من از این اخلاق تو خیلی خوشم می آید، به خاطر همین است که تو این قدر پیش من عزیز هستی!
به سوی خانه شیخ می رویم. خانه او پشت بازار است. ما وارد بازار می شویم. مغازه های زیادی است. با خود فکر می کنی در هنگام بازگشت برای خانواده خود سوغاتی بخری.
وارد کوچه باریکی می شویم، در کنار خانه شیخ می ایستیم. درِ خانه را می زنیم، کسی در را برای ما باز می کند. وارد خانه شده و درون اتاق می نشینیم.
تو نگاهت به گوشه ای خیره می ماند. صدایت می زنم، متوجّه نمی شوی. نمی دانم به چه فکر می کنی.
دوباره صدایت می زنم، تو نگاهم می کنی و می گویی: «سادگی این خانه مرا به فکر فرو برد. خانه ای کوچک و ساده! چگونه باور کنم که اینجا خانه بزرگ ترین دانشمند جهان تشیع است؟».
درِ اتاق باز می شود و شیخ وارد می شود، ما از جا برمی خیزیم. سلام می کنیم و جواب می شنویم.
من سینه ام را صاف می کنم و می گویم:
- شما نماینده امام عسکریعليهالسلام
هستید. می خواستیم بدانیم در آن نامه ای که صبح به دست شما رسید چه نوشته شده بود. شما چرا آن نامه را برای مردم نخواندید؟
- آن نامه ای خصوصی بود و نباید مردم از آن باخبر می شدند.
- آیا می شود شما برای ما آن نامه را بخوانید؟
- گفتم آن نامه خصوصی بود.
- من دارم کتابی برای جوانان می نویسم، جوانان شیعه حق دارند بدانند در این نامه چه چیزی نوشته شده است.
- گفتی که نویسنده ای! باشد. من نامه را برای شما می خوانم تا آن را برای جوانان آینده بنویسی. روزگاری فرا می رسد که دشمنان مکتب شیعه به فکر غارت اعتقادات جوانان خواهند افتاد. آن روز باید قلم نویسندگان شیعه از این مکتب دفاع کند.
شیخ از جای خود بلند می شود و از اتاق بیرون می رود.
* * *
وقتی شیخ برمی گردد، نامه امام در دست اوست.
او نامه را بر چشم می کشد و آن را باز می کند و شروع به خواندن آن می کند: «به نام خدا. خداوند به وعده خود وفا نمود و فرزند من به دنیا آمد. تو این مطلب را نزد خودت نگه دار و به مردم قم نگو. من این خبر را فقط به دوستان خصوصی خود گفتم و دوست داشتم که تو هم از آن با خبر شوی تا قلبت شاد شود همان طور که خدا قلب مرا شاد نموده است».
با شنیدن این نامه خیلی به فکر فرو می روم. چرا امام عسکریعليهالسلام
دستور داده اند که خبر ولادت مهدیعليهالسلام
در شهر قم هم منتشر نشود؟
اینجا که قم و مرکز تشیع است. بیشتر مردم از علاقه مندان به اهل بیتعليهالسلام
هستند. چرا باید این خبر از آنها هم پنهان بماند؟
درست است که همه مردم این شهر شیعه هستند، امّا کشور ایران زیر نظر حکومت عبّاسیان اداره می شود. آنها در همه شهرها، جاسوسان زیادی دارند که تمام خبرها را به خلیفه گزارش می دهند.
حتماً شنیده ای که روزگاری گریه بر حسینعليهالسلام
جرم بود و حکمش اعدام!
ولی روزی که حسینعليهالسلام
در مدینه به دنیا آمد، همه مدینه غرق شادی شد. آری، هیچ گاه خبر ولادت او جرم محسوب نمی شد.
امّا اگر تو امروز خبر ولادت مهدیعليهالسلام
را بدهی، هم جانِ خود و هم جانِ امام خود را به خطر انداخته ای.
به راستی که مهدیعليهالسلام
خیلی مظلوم است!
حکومت عبّاسی سال هاست امام عسکریعليهالسلام
را در سامرا زندانی کرده است او زنان جاسوس استخدام کرده است تا اگر نرجس حامله بشود به او خبر بدهند.
این حکومت می خواهد هر طور شده است مهدیعليهالسلام
را به قتل برساند!
* * *
اکنون شیخ به من رو می کند و می گوید:
- برای جوانان از روزگاری که مهدیعليهالسلام
از دیده ها پنهان شود، بنویس. آنها باید برای آن روزگار سخت آمادگی پیدا کنند.
- مگر قرار است مهدیعليهالسلام
از دیده ها پنهان شود؟
- آری، خود پیامبر در سخنان خود به این نکته اشاره کرده است که فرزندم مهدیعليهالسلام
، از دیده ها پنهان خواهد شد و در آن زمان بسیاری از مردم دچار گمراهی خواهند شد.
- ما در آن زمان چه خواهیم کرد؟
- آیا دیده ای که در روزهای ابری، چگونه خورشید به جهان روشنایی می رساند؟ اگر چه خورشید از دیده ها پنهان است؛ امّا به همه فایده می رساند. در آن روزگار، مهدیعليهالسلام
را نخواهید دید امّا از نور آن حضرت بهره خواهید برد.
- خدا خودش کمک کند تا فریب فتنه های آن روزگار را نخوریم.
تو با شنیدن این سخنان شیخ به فکر فرو می روی. معلوم نیست روزگار غیبت مهدیعليهالسلام
چقدر طول بکشد. شیعیان در آن زمان چه خواهند کرد؟
آنها باید منتظر ظهور مهدیعليهالسلام
باشند و برای ظهورش دعا کرده و با رفتار و کردار خود، زمینه آمدن آن حضرت را فراهم کنند.
دیگر وقت آن است که زحمت را کم کنیم، از شیخ تشکّر کرده و خداحافظی می کنیم.
تو به سوی خانه من می آیی. امشب من میزبان تو هستم.
صبح زود آماده رفتن می شوی. می خواهی به شهر خودت بروی. من دوست دارم بیشتر بمانی؛ امّا تو می خواهی به شهر خود بروی. خانواده ات منتظرت هستند.
در آغوشت می گیرم و به خدا می سپارمت.
خداحافظ، عزیز دل!
روزها و شب های زیادی می گذرد...
* * *
خوب نگاه می کنم، واقعاً خودت هستی؟
درست دیده ام، خودت هستی. به سویت می آیم:
- سلام، همسفر!
- سلام، آقای نویسنده، حال شما چطور است؟
- خوبم. شما کجا، اینجا کجا؟
- دلم هوای زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) را کرده بود.
معلوم می شود که از شهر خودت به قم آمدی تا دختر خورشید را زیارت کنی، آفرین بر تو!
صبر می کنم تا زیارت تو تمام شود و با هم به خانه برویم. وقتی از حرم بیرون می آییم تو رو به من می کنی و می گویی:
- آیا می شود با هم به خانه شیخ برویم؟
- کدام شیخ؟
- همان شیخی که امام عسکریعليهالسلام
برای او نامه نوشته بود.
- شیح احمد بن اسحاق را می گویی. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستی. فردا به آنجا می رویم.
- یک حسیّ به من می گوید همین الآن باید به آنجا برویم.
- باشد. همین الآن می رویم.
به سوی بازار حرکت می کنیم. وقتی به کوچه شیخ می رسیم، می بینیم که شیخ از خانه بیرون می آید. گویا او بارِ سفر بسته است. نزدیک می شویم، سلام کرده و می گویم:
- ما داشتیم به خانه شما می آمدیم.
- ببخشید من الآن می خواهم به مسافرت بروم.
- به سلامتی کجا می روید؟
- به امید خدا می خواهم به سامرا بروم.
تا نام سامرا را می شنوی، همه خاطرات آنجا برایت زنده می شود، دیدار گل نرجس، بوی بهشت، زیارت آفتاب!
رو به من می کنی. من با نگاهت همه چیز را می فهمم. تو می خواهی که همراه شیخ به سامرا برویم.
این چنین می شود که به سوی سامرا حرکت می کنیم.
* * *
ما همراه با شیخ احمد بن اسحاق سفر کرده ایم و اکنون در نزدیکی شهر سامرا هستیم.
وقتی وارد شهر می شویم به سوی خانه همان پیرمردی می رویم که نامش بِشر بود.
آیا او را به یاد داری؟ همان پیرمردی که به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرا آورد.
درِ خانه بِشر را می زنیم. او با دیدن ما خیلی خوشحال می شود و ما را به داخل خانه می برد.
از اوضاع شهر سامرا سؤال می کنیم. او برای ما می گوید که سپاهیان مُهتَدی - همان خلیفه زاهدنما - را کشتند و با خلیفه ای جدید به نام مُعتَمد بیعت کردند. این خلیفه جدید بیشتر به فکر خوش گذرانی و عیّاشی است.
من رو به بشر می کنم و در مورد امام عسکریعليهالسلام
و فرزندش مهدیعليهالسلام
سؤال می کنم.
خدا را شکر که آنها در سلامت کامل هستند، اکنون مهدیعليهالسلام
حدود سه سال دارد.
خوب است در مورد بانو نرجس هم سؤالی از او بکنم. نمی دانم چه می شود تا نام بانو را به زبان می آورم اشک در چشم بِشر حلقه می زند. من نگاهی به او می کنم و از او می خواهم توضیح بدهد.
بِشر برایم می گوید که نرجس آرزو می کرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسکریعليهالسلام
باشد و اکنون بانو به آرزوی خود رسیده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است.
نرجس از خدا خواسته بود که مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستی در این خواسته او چه رازی نهفته بود؟
شاید نرجس می خواسته است به دو بانوی بزرگ اقتدا کند، خدیجه (سلام الله علیها) قبل از پیامبر از دنیا رفت، فاطمه (سلام الله علیها) هم قبل از علیعليهالسلام
!
* * *
در فرصت مناسبی همراه شیخ به خانه امام عسکریعليهالسلام
می رویم، این سعادت بزرگی است که می توانیم با امام دیداری تازه کنیم. این دیدار روح تازه ای به ما می دهد.
امام محبّت زیادی به شیخ می کند و با او سخن می گوید و به سؤال های او پاسخ می دهد.
بعد از لحظاتی شیخ سکوت می کند. هر کس جایِ او باشد دوست دارد که مهدیعليهالسلام
را ببیند، این آرزوی اوست؛ امّا نمی داند که آیا این آرزو را به زبان بیاورد یا نه؟
آیا من لیاقت دارم مهدیعليهالسلام
را ببینم؟ آیا خدا این توفیق را به من می دهد؟
شیخ در همین فکرهاست که ناگهان امام عسکریعليهالسلام
او را صدا می زند: «ای احمد بن اسحاق! بدان که از آغاز آفرینش دنیا تا به امروز، هیچ گاه دنیا از حجّت خدا خالی نبوده است و تا روز قیامت هم، دنیا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمت های الهی که بر شما نازل می شود و هر بلایی که از شما دفع می شود به برکت حجّت خداست».
اکنون شیخ رو به امام عسکریعليهالسلام
می کند و می گوید: «آقای من! امام بعد شما کیست؟».
امام عسکریعليهالسلام
لبخندی می زند و سپس از جا برمی خیزد و از اتاق خارج می شود.
بعد از لحظاتی، امام عسکریعليهالسلام
در حالی که کودک سه ساله ای را همراه خود دارد وارد اتاق می شود.
شیخ به چهره این کودک نگاه می کند که چگونه مانند ماه می درخشد.
امام عسکریعليهالسلام
رو به شیخ می کند و می گوید: «این پسرم مهدیعليهالسلام
است که سرانجام همه دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد».
اشک در چشم شیخ حلقه می زند. او نمی داند چگونه خدا را شکر کند که توفیق دیدار مهدیعليهالسلام
را نصیب او کرده است.
مشتاقانِ بی شماری آرزو دارند تا گل نرجس را ببینند و از این میان امروز او انتخاب شده است.
شیخ به فکر فرو می رود. او می فهمد که چرا توفیق این دیدار را پیدا کرده است.
شیعیان قم از تولّد مهدیعليهالسلام
خبر ندارند. اگر برای امام عسکریعليهالسلام
اتفاقی پیش بیاید، چه کسی باید برای مردم، امام بعدی را معرّفی کند؟ امروز او انتخاب شده است تا مهدی را ببیند و این خبر را به قم ببرد و مردم را به حقیقت راهنمایی کند.
مردم قم باید امام دوازدهم خود را بشناسند. چه کسی بهتر از او می تواند این مأموریّت را انجام بدهد؟ همه مردم قم به راستگویی او ایمان دارند.
* * *
شیخ به فکر فرو رفته است، او به مأموریّت مهمّ خود فکر می کند.
بعد از مدتّی، امام عسکریعليهالسلام
رو به او می کند و می گوید: «به خدا قسم! زمانی فرا می رسد که فرزندم از دیده ها پنهان می شود و روزگار غیبت فرا می رسد. در آن روزگار فتنه های زیادی روی می دهد و بسیاری از مردم، دین و ایمان خود را از دست می دهند. کسانی از آن فتنه ها نجات پیدا خواهند کرد که در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند و برای ظهور او دعا کنند».
شیخ که با دقّت به این سخنان گوش کرده است به فکر فرو می رود. به زودی روزگار غیبت آغاز خواهد شد، روزگاری که دیگر نمی توان امام را دید، برای شیعیان روزگار سختی خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهد آورد.
شیخ سخن امام عسکریعليهالسلام
را به دقّت بررسی می کند.
راه نجات از آن فتنه ها مشخص شده است. هر کس بخواهد در آن روزگار، اهل نجات باشد، باید به دو ویژگی توجّه کند:
الف. ثابت بودن بر اعتقاد به مهدیعليهالسلام
ب. دعا کردن برای ظهور مهدیعليهالسلام
شیخ با خود می گوید که وقتی به قم بروم این سخن ارزشمند را برای مردم نقل خواهم کرد تا آنها به وظیفه خود آشنا شوند، او در همین فکر است که صدایی توجّه او را به خود جلب می کند: «اَنا بَقِیّةُ اللّه
؛ من ذخیره خدا هستم».
این صدا از کیست؟
درست حدس زدی، این امام توست که خود را معرّفی می کند.
* * *
چرا مهدیعليهالسلام
خود را این گونه معرّفی می کند؟
حتماً دیده ای بعضی افراد، وسایل قیمتی تهیّه کرده و آن را در جایی مطمئن قرار می دهند. آن وسایل، ذخیره های آنها هستند.
خدا هم برای خود ذخیره ای دارد. او پیامبران زیادی برای هدایت بشر فرستاد. پیامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند یک حکومت الهی را به صورت همیشگی تشکیل بدهند، زیرا زمینه آن فراهم نشده بود.
خدا مهدیعليهالسلام
را برای روزگاری ذخیره کرده است که زمینه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدیعليهالسلام
، حکومت عدل الهی را در همه جهان برپا خواهد نمود.
آری، مهدیعليهالسلام
، بَقیّةُ اللّه است، او ذخیره خداست. او یادگار همه پیامبران است.
همسفرم! امروز که مهدیعليهالسلام
در آغوش پدر است و بیش از سه سال ندارد، خودش را بَقیّةُ اللّه معرّفی می کند، فردا نیز خود را این گونه معرّفی خواهد کرد.
فردای ظهور را می گویم. فردایی که در انتظارش هستی.
وقتی که خدا به مهدیعليهالسلام
اجازه ظهور بدهد او به کنار کعبه می آید. آن روز فرشتگان دسته دسته برای یاری او خواهند آمد.
جبرئیل با کمال ادب به نزد او خواهد رفت و چنین خواهد گفت: «آقای من! وقت ظهور تو فرا رسیده است».
مهدیعليهالسلام
به کنار درِ کعبه رفته و به خانه توحید تکیه خواهد زد و این آیه را خواهند خواند : «(
بَقِیَّةُ اللَّهِ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ
)
؛ اگر شما اهل ایمان هستید بقیّةُ اللّه برایتان بهتر است».
آن روز صدای مهدیعليهالسلام
در همه دنیا خواهد پیچید: «من بقیةُ اللّه و حجّت خدا هستم».
همسفرم! قرآن، چقدر زیبا، مهدیعليهالسلام
را معرّفی می کند :(
بَقِیَّةُ اللَّه
)
.
از این به بعد هر وقت این آیه قرآن را می خوانی به یاد مهدیعليهالسلام
می افتی.
به راستی چرا خدا مهدیعليهالسلام
را برای ما این گونه معرّفی می کند؟
خدا می گوید که این آقا برای ما بهتر از همه است.
چرا؟
و تو باید ساعت ها بلکه روزها به سخن خدا فکر کنی...
پایان