خبر از شهادت پدر در مدینه
بسیاری از بزرگان شیعه و سنّی در کتاب های مختلف به نقل از شخصی به نام، امیّة بن علیّ حکایت کنند:
در آن هنگامی که امام رضاعليهالسلام
در شهر خراسان بود، من مدّت زمانی را در مدینه بودم و مرتّب به منزل حضرت ابوجعفر، امام محمّد جوادعليهالسلام
رفت و آمد داشتم.
در طیّ این مدّت مشاهده می کردم که هر روز خویشان و آشنایان به محضر مبارک امام جوادعليهالسلام
وارد می شدند و سلام و احترام می کردند.
پس از گذشت مدّت ها از مسافرت امام رضاعليهالسلام
به خراسان و بی اطّلایی مردم از آن حضرت، روزی حضرت جوادعليهالسلام
در جمع عدّه ای از اصحاب خویش، یکی از کنیزان را صدا زد و چون نزد حضرت حاضر شد، به وی فرمود: برو به تمام افراد اهل منزل بگو که برای سوگواری و عزاداری آماده شوند.
همین که افراد از منزل حضرت خارج شدند با یکدیگر گفتند: چرا سؤال نکردیم که سوگواری و عزاداری برای چه کسی است؟
و چون فردای آن روز فرا رسید و عدّه ای از اصحاب نزد حضرت جهت ملاقات و دیدار آمدند، امام جوادعليهالسلام
همانند روز قبل، دوباره یکی از کنیزان را صدا زد و اظهار داشت: به اهل منزل بگو که آماده عزاداری گردند.
در این هنگام، برخی از اصحاب از آن حضرت سؤال کردند:
یا ابن رسول اللّه! مگر عزای چه کسی است؟
حضرت فرمود: عزای آن کسی که بهترین فرد از افراد روی زمین می باشد.
و در همان روزها خبر شهادت پدرش، حضرت ابوالحسن، امام علیّ بن موسی الرّضاعليهماالسلام
به اهالی شهر مدینه رسید و منتشر گردید.
ورود از درب بسته و رفع جنازه
مرحوم شیخ صدوق و طبرسی و دیگر بزرگان به نقل از اباصلت هروی حکایت نمایند:
چون حضرت ابوالحسن، علیّ بن موسی الرّضاعليهماالسلام
توسّط مأمون عبّاسی به وسیله انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود، طبق دستور حضرت درب ها را بسته و قفل کردم و غمگین و گریان گوشه ای ایستادم.
ناگاه جوانی خوش سیما - که از هرکس به امام رضاعليهالسلام
شبیه تر بود - وارد حیاط منزل شد، با حالت تعجّب و حیرت زده جلو رفتم و اظهار داشتم: چگونه وارد منزل شدی؛ و حال آن که درب منزل بسته و قفل بود؟
جوان در پاسخ فرمود: آن کسی که مرا در یک لحظه از شهر مدینه به این جا آورده است، از درب بسته نیز داخل می گرداند.
گفتم: شما کیستی و از کجا آمده ای؟
فرمود: ای اباصلت! من حجّت خدا و امام تو هستم، من محمّد فرزند مولایت، حضرت رضاعليهالسلام
می باشم.
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوی پدرش رفت؛ و نیز به من دستور داد که همراه او بروم، پس چون وارد اتاق شدیم و چشم امام رضاعليهالسلام
به فرزندش افتاد، او را در آغوش گرفت و به سینه خود چسبانید و پیشانیش را بوسید.
ناگاه حضرت با حالت ناگواری بر زمین افتاد و فرزندش، امام جوادعليهالسلام
او را در آغوش گرفت؛ و سخنی را زمزمه نمود که من متوجّه آن نشدم.
بعد از آن، کف سفیدی بر لب های امام رضاعليهالسلام
ظاهر گشت و سپس فرزندش دست خود را درون پیراهن و سینه پدر کرد و ناگهان پرنده ای را شبیه نور بیرون آورد و آن را بلعید و حضرت رضاعليهالسلام
جان به جان آفرین تسلیم نمود.
پس از آن، امام محمّد جوادعليهالسلام
مرا مخاطب قرار داد و فرمود: ای اباصلت! بلند شو و برو از انباری پستو، صندوقخانه تختی را با مقداری آب بیاور.
عرض کردم: ای مولای من! آن جا چنین چیزهائی وجود ندارد.
فرمود: به آنچه تو را دستور می دهم عمل کن.
پس چون وارد آن انباری شدم، تختی را با مقداری آب که مهیّا شده بود برداشتم و خدمت حضرت جوادعليهالسلام
آوردم و خود را آماده کردم تا در غسل و کفن آن امام مظلوم کمک کنم.
ناگاه امام جوادعليهالسلام
فرمود: کنار برو، چون دیگری کمک من می کند؛ و سپس افزود: وارد انباری شو و یک دستمال بسته که درون آن کفن و حنوط است، بیاور.
وقتی داخل انباری شدم بسته ای را - که تا به حال در آن جا ندیده بودم - یافتم و محضر امام جوادعليهالسلام
آوردم.
پس از آن که حضرت جوادعليهالسلام
پدرش سلام اللّه علیه را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز خواند، به من خطاب نمود و اظهار داشت: ای اباصلت! تابوت را بیاور.
عرضه داشتم: فدایت گردم، بروم نزد نجّار و بگویم تابوتی را برایمان بسازد.
حضرت فرمود: برو داخل همان انباری، تابوتی موجود است، آن را بردار و بیاور.
وقتی داخل آن انباری رفتم، تابوتی را که تاکنون ندیده بودم حاضر یافتم، پس آن را برداشتم و نزد حضرت آوردم؛ و امام جوادعليهالسلام
پدر خود را درون آن نهاد.
در همین لحظه، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمین بلند شد و سقف اتاق شکافته گردید و تابوت بالا رفت، به طوری که دیگر من آن را ندیدم.
به آن حضرت عرضه داشتم: یا ابن رسول اللّه! اکنون مأمون می آید، اگر جنازه را از من مطالبه نماید، چه بگویم؟
فرمود: ساکت و منتظر باش، به همین زودی مراجعت می نماید.
و سپس افزود: هر پیامبری، در هر کجای این عالَم باشد، هنگامی که وصیّ و جانشین او فوت می نماید، خداوند متعال اجساد و ارواح آن ها را به یکدیگر می رساند.
در بین همین فرمایشات بود، که دو مرتبه سقف شکافته شد و جنازه به همراه تابوت فرود آمد.
امام جوادعليهالسلام
جنازه را از داخل تابوت بیرون آورد و روی زمین به همان حالت اوّل قرار داد و فرمود: ای اباصلت! اینک برخیز و درب منزل را باز کن.
پس هنگامی که درب منزل را باز کردم، مأمون به همراه عدّه ای از اطرافیان خود با گریه و افغان وارد شدند؛ و پس از آن که مأمون لحظه ای بر بالین جنازه نشست، دستور دفن حضرت را صادر کرد و تمام آنچه را که حضرت وصیّت کرده بود، یکی پس از دیگری انجام گرفت.
پس از پایان مراسم دفن، یکی از وزراء، به مأمون گفت: علیّ بن موسی الرّضاعليهماالسلام
با این کار که آبی در قبر نمایان شد و سپس ماهی هایِ ریزی آمدند و بعد از آن ماهی بزرگی ظاهر گشت و آن ماهیان کوچک را بلعید، خبر می دهد که حکومت شما نیز چنین است که شخصی از اهل بیت رسول خدا صلوات اللّه علیه می آید؛ و شماها را نابود می گرداند.
و مأمون حرف او را تصدیق کرد.
پس از آن، مأمون دستور داد تا مرا زندانی کردند و چون یک سال از زندان من گذشت، خیلی اندوهناک شدم و از خداوند متعال خواستم که برایم راه نجاتی پیدا شود.
پس از گذشت زمانی کوتاه، ناگهان امام محمّد جوادعليهالسلام
وارد زندان شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آمدیم؛ و بعد از آن به من فرمود: ای اباصلت! نجات یافتی، برو که دیگر تو را پیدا نخواهند کرد.