نگاهی گذرا بر زندگانی امام جواد (علیه السلام)

نگاهی گذرا بر زندگانی امام جواد (علیه السلام)0%

نگاهی گذرا بر زندگانی امام جواد (علیه السلام) نویسنده:
مترجم: پرویز لولاور
گروه: امام جواد علیه السلام

نگاهی گذرا بر زندگانی امام جواد (علیه السلام)

نویسنده: عبدالرزاق مقرم
مترجم: پرویز لولاور
گروه:

مشاهدات: 12398
دانلود: 3646

توضیحات:

نگاهی گذرا بر زندگانی امام جواد (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 33 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12398 / دانلود: 3646
اندازه اندازه اندازه
نگاهی گذرا بر زندگانی امام جواد (علیه السلام)

نگاهی گذرا بر زندگانی امام جواد (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

دلايل امامت

حضرت امام جوادعليه‌السلام ، همچون پدران طاهر خود كه از امامان دين بودند، نسبت بدانچه مورد نياز موضع امامت بود، احاطه داشتند. (زيرا) امامت را خداي تعالي محور احكام، حدود، فرايض و سنن دين و اخلاق كريمه و آنچه موجب نجات و مصلحت مي باشد قرار داده است و آن را از صفات ناپسند كه سبب سقوط و عذاب است، دور نگاهداشته است.

تمام آنچه مربوط به اسرار هستي و بدايع آفرينش است، و دلايل و نيز عجايب جهان بالا و عالم ناسوت، و تمام اسرار كشف شده و كشف نشده ي تغييرات و حركات عوالم كه بستگي به مقدرات خداوند جل شأنه دارد، از كسي كه بر كرسي امامت مي نشيند، دريغ نمي گردد. خداوند او را به تمام شؤون مربوط به امور تكويني و تشريعي احاطه ي كلي و جزئي عطا مي فرمايد و اين مقتضاي آن است كه امام معصوم، بين مولي (خداوند) و اجزاي عالم - كه استعداد دريافت فيض الهي از مبدأ اقدس الهي را دارند - حلقه ي اتصال باشد.

بنابراين محال است كه فيض الهي از مبدأ تا منتها بگذرد و امام از آن بي خبر و بي نصيب باشد؛ با اين فرض كه امام واسطه اي از اجزاء اين فيض الهي است. و اين، مفهوم عبارتي است كه در احاديث نقل شده است: هنگامي كه امام متولد مي شود، برايش ستوني از نور برافراشته مي گردد تا به واسطه ي آن اعمال مردمان و آنچه را بوده و خواهد بود، ببيند.

حضرت امام جوادعليه‌السلام ، هنگامي كه به همراه «عمر بن فرج رخجي» بر ساحل دجله بودند، در پاسخ سؤال او كه: شيعيان شما مدعي هستند كه شما وزن آنچه را در دجله هست، مي دانيد، به همين مطلب اشاره مي فرمايند و اظهار مي دارند: آيا خداوند قادر است علم به اين مسأله را به پشه بدهد يا نه؟ «عمر» مي گويد: آري! حضرت مي فرمايند: من در نزد خداي تعالي از پشه و بسياري از مخلوقاتش گرامي ترم.

نيز هنگامي كه امامعليه‌السلام درباره ي موضوع ماهانه ي زنانه ي دختر «مأمون» - كه خلاف عادت پيش آمده بود - به «ام جعفر» خبر دادند، وي به امام عرض كرد: جز خداوند، كسي علم غيب نمي داند! حضرت امام جوادعليه‌السلام فرمودند: «و انا اعلمه من علم الله» «و من آن را از علم خداوند، مي دانم»(۴۶) ترديد داشتن در وقوف ائمهعليه‌السلام نسبت به علم غيب، يا منجر به وارد شناختن بخل در فيض پروردگار مي گردد و يا از جهت عدم قابليت ايشان.

بخل در بارگاه قدس الهي راه ندارد. از سوي ديگر نيز قرآن مي فرمايد:( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) (۴۷) . «همانا خداوند اراده فرموده است كه ناپاكي را از شما اهل بيت دور سازد و به پاكيزگي، طاهرتان گرداند.» بدين استناد، براي آن ذوات مقدسه، مانعي در اتخاذ علم غيب نيست، چرا كه آنان مشمول كرم الهي مي باشند و بدين واسطه بر كليه امور اولين و آخرين و آنچه در آسمانها و زمين هاست مطلع هستند. به طوري كه همه ي اينها را پيش چشم و در قبضه ي قدرت خود دارند.(۴۸)

بنابراين، وقتي از حضرت امام جوادعليه‌السلام اموري كه عقل را متحير مي سازد، سر مي زند - بدون آن كه درسي خوانده يا با عالمي همنشيني كرده باشد - ناگزير بايد پذيرفت كه اين ميراث حضرت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مي باشد.(۴۹)

چنان كه حضرت امام صادقعليه‌السلام مي فرمايند: «انا ورثنا رسول الله و لم يكن فرق بيننا و بينه الا في النبوة و الازواج » «ما از حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارث مي بريم و ميان ما و او تفاوت جز در پيامبري و تعدد زوجات نيست.» حضرت امام جوادعليه‌السلام ، به شباني از آنچه حيف و ميل مي كرد اطلاع داد. او عرض كرد: از كجا اين موضوع را دانستيد؟ حضرت فرمودند: «نحن خزان الله علي علمه و عيبة حكمته و اوصياء انبيائه و عباد مكرمون »(۵۰) . «ما خزانه داران علم الهي و گنجينه داران حكمت او و جانشينان پيامبران او و بندگان گرامي او هستيم.»

اينك آنچه را بازگوي نشانه هاي امامت است و ما در كتابهاي گوناگون يافته ايم، در ذيل مي آوريم: - «بنان بن نافع» مي گويد: از حضرت امام رضاعليه‌السلام درباره ي امام بعدي پرسيدم، فرمودند: كسي كه از اين در بر تو وارد خواهد شد، حجت خداوند است پس از من.

در همين حال، حضرت جوادعليه‌السلام داخل شدند و آغاز به سخن كردند : «يا ابن نافع انا معاشر الائمة اذا حملته امه اربعين يوما يسمع الصوت و اذا اتي عليه اربعة اشهر رفع الله له اعلام الارض و قرب له ما بعد عنه حتي لا يعزب عنه حلول قطرة غيث نافعة او ضارة و ان قولك لابي الحسن من الحجة بعدك فالذي حدثك عنه ابوالحسن هو الحجة عليك » اي پسر نافع، ما امامان چنانيم كه وقتي مادر به ما حامله مي شود، پس از چهل روز صدا را مي شنويم و هنگامي كه چهار ماه گذشت، خداوند اعلام زمين را براي ما بالا مي برد و دورها را نزديك مي سازد؛ به گونه اي كه فرود آمدن قطره ي باراني - نافع باشد يا مضر - از ما پنهان نمي ماند.

و اين كه خدمت ابوالحسن - حضرت امام رضاعليه‌السلام - گفتي كه حجت بعد از تو كيست، همان كه حضرتش فرمود، بر تو حجت مي باشد.» در اين لحظه، حضرت امام رضاعليه‌السلام فرمودند: اي پسر نافع، تسليم او باش و به پيرويش اعتراف كن كه روح او، روح من است و روح من، روح رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله .(۵۱)

«علي بن اسباط» به خدمت حضرت جوادعليه‌السلام وارد شد، در حاليكه طول قد و قامت آن حضرت، پنج وجب بود.(۵۲) وي در اوصاف آن حضرت غرق تأمل شد و به سر و پاي ايشان نگاه مي كرد تا براي دوستانش - در مصر - بازگو كند. حضرت آنچه را وي در باطن خود داشت، دانستند و حقيقت را همراه با استدلال و برهان برايش روشن نمودند. ايشان فرمودند : «يا ابن اسباط ان الله اخذ في الامامة كما اخذ في النبوة فقال سبحانه عن يوسف: و لما بلغ اشده اتيناه حكما و علما، و قال تعالي عن يحيي: و اتيناه الحكم صبيا ».(۵۳)

«اي پسر اسباط، خداوند نسبت به امامت، پيمان گرفته است؛ همانگونه كه نسبت به نبوت. چنانكه خداوند سبحان فرموده است پيرامون يوسف: «و هنگامي كه به سن رشد رسيد، او را حكم و علم داديم» و نيز پيرامون يحيي فرموده است: «به كودكي، وي را حكم داديم». - «محمد بن ميمون» پيش از آن كه حضرت امام رضاعليه‌السلام به خراسان تشريف ببرند، در مكه به حضورشان رسيده، عرض كرد: من قصد رفتن به مدينه را دارم، نامه اي مرقوم فرماييد تا خدمت حضرت جوادعليه‌السلام تقديم دارم.

حضرت تبسم فرمودند و نامه اي براي فرزند خود نوشتند. هنگامي كه «محمد بن ميمون» به مدينه رسيد و به خانه ي آن حضرت وارد شد، «موفق» - خادم حضرت جوادعليه‌السلام - از گاهواره آن حضرت را برداشت و پيش آورد تا «محمد» نامه را به ايشان تقديم دارد. حضرت به خادم فرمودند تا نامه را در مقابل ايشان باز كند.

آنگاه نظر مبارك را بدان جلب كردند. سپس به «محمد» فرمودند: حال چشمانت چگونه است؟ «محمد» گفت كه به دليل بيماري ديدگانش را از دست داده است. حضرت از او خواستند كه نزديك شود. آنگاه دست مبارك را بر چشمان وي كشيدند و در نتيجه نور ديدگانش - بهتر از قبل - به او بازگشت.

«اسماعيل بن عباس هاشمي» از تنگي معيشت، نزد حضرت امام جوادعليه‌السلام شكايت برد. ايشان سجاده را كنار زده از روي خاك قطعه اي طلاي خالص برداشت و به وي مرحمت فرمودند كه وزن آن شانزده مثقال بود.(۵۴)

«محمد بن حمزه ي هاشمي» در حالي كه نزد حضرت امام جوادعليه‌السلام بود، احساس تشنگي كرد. حضرت به او نگاه كرده، فرمودند: تو را تشنه مي بينم! عرض كرد: آري. امامعليه‌السلام به خادم خود دستور داد آب را به او دادند. «هاشمي» از اين موضوع اندوهگين شد، زيرا عده اي تصميم به مسموم كردن امام با آب داشتند (و خوردن آبي كه تعلق به آن حضرت داشت، خطرناك بود) هنگامي كه خادم، آب را آورد، حضرت امام جوادعليه‌السلام ، نخست از آن آب نوشيدند و سپس به «هاشمي» دادند.

مدتي بعد، تشنگي دوباره به سراغ او آمد، حضرت مجددا براي آوردن آب به خادم خود دستور دادند و اين بار نيز نخست، خود از آن نوشيدند و بعد به «هاشمي» دادند. اين ماجرا كه گذشت، «هاشمي» مي گفت: گمان مي كنم حضرت جوادعليه‌السلام - همانطور كه شيعيان مي گويند - از آنچه در دلها مي گذرد، باخبر است.(۵۵)

«ابوهاشم جعفري» مي گويد: خدمت حضرت امام جوادعليه‌السلام رسيدم و سه نامه كه عنوان نداشت، همراهم بود. از اشتباهي كه در مورد نامه ها رخ داده بود، اندوهگين شدم. امامعليه‌السلام يكي از نامه ها را گرفتند و فرمودند: اين نامه ي «ريان بن شبيب» است. دومي را گرفتند و گفتند: اين نامه ي «محمد بن حمزه» است و در مورد سومي نيز فرمودند: اين مربوط به فلاني است. من در تحير فروماندم و حضرت؛ در من نگريسته، تبسم فرمودند.

«ابوهاشم» مي گويد: سارباني به من گفت از حضرت امام جوادعليه‌السلام بخواهم وي را در يكي از كارهايشان بگمارند. خدمت آن حضرت وارد شدم و ايشان را همراه عده اي در حال صرف طعام ديدم. پس سخني بر زبان نياوردم. به من امر فرمودند تا من نيز بخورم.

سپس به خادم خود فرمودند: شترباني را كه «ابوهاشم» براي او نزد ما آمده، ببين و با خود بياور! «ابوهاشم» همچنين از حضرت امام جوادعليه‌السلام درخواست دعا كرده بود تا خداوند او را از خوردن گل كه بسيار بدان علاقه داشت، منصرف نمايد. امامعليه‌السلام سكوت كردند و مدتي بعد، به او فرمودند: خداي تعالي، خوردن گل را از سر تو انداخت.(۵۶)

«عمران بن محمد اشعري» مي گويد: به حضور حضرت امام جوادعليه‌السلام رسيده، عرض كردم: «ام الحسن» به شما سلام مي رساند و جامه اي از جامه هاي شما را براي استفاده به عنوان كفن درخواست مي كند. حضرت فرمودند: او از جامه هاي ما بي نياز گرديد. «عمران» مقصود را درنيافت، تا آن كه خبر وفات آن زن را شنيد.(۵۷)

«حسن بن علي» مي گويد: مردي نزد حضرت امام جوادعليه‌السلام آمده، عرض كرد: يابن رسول الله! مرا درياب، پدرم ناگهان از دنيا رفت و هنگام فوت هزار دينار داشت. در حالي كه من عيالوارم و از محل آن پول نيز بي خبر هستم. امامعليه‌السلام به او فرمودند: وقتي نماز شب را به جاي آوردي، صد بار بر «محمد و آل او» درود بفرست تا پدرت، خود خبرت بدهد. آن مرد، طبق دستور امامعليه‌السلام عمل كرد. پس پدرش را در خواب ديد كه به وضع مال اشاره مي كرد. هنگامي كه پول را (در خواب) برداشت، پدر به او گفت: پسرم اين مال را در خدمت امام -عليه‌السلام - ببر و قصه ي مرا هم بگو! ايشان، خود مرا به اين مطلب فرمان داده اند. آن مرد، وقت بيدار شدن از خواب، مال را برداشت و به حضور آن حضرت برد؛ در حالي كه بر زبان داشت: حمد مخصوص خدايي است كه شما را بزرگ داشت و برگزيد.(۵۸)

«علي بن خالد» مي گويد در «عسكر» (سامراء) بودم كه مردي از اهالي شام را آوردند و مي گفتند ادعاي نبوت دارد. ماجرا را از وي پرسيدم. گفت: در رأس الحسين مشغول عبادت بودم كه در نيمه هاي شب، شخصي را پيش چشم خود ديدم. به من گفت: برخيز! برخاستم و در كنارش اندكي راه رفتم. ناگهان خود را در مسجد كوفه ديدم. در آن جا نماز خوانديم و بيرون آمديم. اندكي ديگر راه رفتيم، ناگهان خود را در مسجدالنبي ديدم. وقتي از آن جا بيرون آمديم، خود را در مكه ديدم؛ طواف بيت كرديم و بيرون آمديم.

آنگاه خويش را در محل اول خود - در شام - ديدم. آن مرد نيز ناپديد شد و من مبهوت و حيران ماندم كه او چه كسي بود. سال بعد، همان شخص سوي من آمد و همچون دفعه ي قبل، همان كار را انجام داد. در لحظه اي كه قصد جدا شدن از مرا داشت، وي را به حق كسي كه او را قدرت اين كارها بخشيده، سوگند دادم تا خود را معرفي كند.

پس زبان گشود كه: من، محمد بن علي بن موسي بن جعفر - صلوات الله عليهم - هستم. اين ماجرا را من براي مردم بازگو كردم تا آن كه «محمد بن عبدالملك زيات»(۵۹) از آن باخبر شد. چنان كه مي بيني دستور دستگيري و زندان كردن مرا صادر كرد و مدعي شد كه من ادعاي نبوت كرده ام. «علي بن خالد» پس از شنيدن ماجراي آن مرد، نامه اي به «عبدالملك زيات» نوشت و او را از واقعيت ماجرا با خبر ساخت.

اما «عبدالملك» در پشت همان نامه برايش نوشت: به او بگو همان كه تو را در يك شب از شام به كوفه و از آن جا به مدينه و مكه مي برد و بازمي گرداند، خود از زندان خارجت كند. «علي» از مشاهده ي عناد و دشمني «عبدالملك» اندوهگين شد و روز بعد، صبح زود به زندان رفت تا آن مرد شامي را به صبر براي رسيدن فرج بخواند.

هنگامي كه به زندان رسيد، ديد زندانبانان هراسان و سراسيمه هستند و مي گويند: مردي كه از شام بدين جا آورده بودند، نيست؛ نمي دانيم زمين دهان گشوده يا پرنده اي وي را ربوده است. «علي بن خالد» كه زيدي مذهب بود، پس از اين ماجرا به امامت معترف مي شود و اعتقادش درست مي گردد.(۶۰)

«عبدالله بن رزين» مي گويد: در مدينة الرسول -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - مجاورت داشتم. هر روز حضرت امام جوادعليه‌السلام را مي ديدم كه هنگام ظهر به مسجد آمده، در صحن به سوي قبر حضرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مي رفتند و دوباره بازمي گشتند به طرف خانه ي حضرت فاطمه ي زهراعليها‌السلام ، كفش از پاي مبارك بيرون مي كردند و به نماز مي ايستادند. با خود انديشيدم وقتي امامعليه‌السلام تشريف آوردند، از خاك محل پاي ايشان برمي دارم.

روزي به انتظار نشستم تا به مقصودم نايل آيم. هنگام ظهر مركب حضرت وارد شد. اما ايشان در جاي هر روزه فرود نيامدند. قدم بر سنگي كه در درب مسجد قرار داشت، نهادند و از مركب به زير آمدند. آنگاه به كارهاي هميشگي خود پرداختند. با خود گفتم: در اين جا نمي توان مقصود را حاصل كرد. به حمام مي روم و در آن جا از خاك پايشان برمي دارم. از اين و آن پرسيدم تا آن كه دانستم به حمامي كه در بقيع است و متعلق مي باشد به مردي از اولاد طلحه، تشريف مي برند.

پيرامون روز حمام رفتن ايشان نيز سؤال كردم و در همان روز به درب حمام رفتم و نزد مرد صاحب حمام به صحبت نشستم و منتظر ورود آن حضرت شدم. آن مرد گفت: اگر مي خواهي به حمام بروي، قبل از آمدن «ابن الرضا» برو؛ زيرا وقتي او قصد حمام رفتن داشته باشد، كس ديگر اجازه ي داخل شدن را ندارد. پرسيدم: «ابن الرضا»عليه‌السلام كيست؟ گفت: مردي از آل محمدعليهم‌السلام كه ورع بسيار دارد و صالح است. در همين اثنا، امامعليه‌السلام تشريف آورده قدم بر حصيري نهادند كه پيش از ورودشان چند غلام آن را گسترده بودند و با ورود در حجره، سلام دادند.

رو به مرد كردم و گفتم: اين همان مردي است كه وي را به صلاح و تقوي وصف كردي؟ گفت: اي مرد، او هيچ گاه چنين عملي را انجام نداده بود. پيش خود دانستم كه اين كار مربوط به قصد من است و من در حق ايشان جفا كرده ام. بدين سبب با خود گفتم: منتظر بيرون آمدن آن حضرت مي شوم؛ شايد آنگاه به مقصودم برسم.

وقتي كه امامعليه‌السلام از حمام بيرون آمدند و لباس بر تن كردند، فرمان دادند تا مركب وارد شود. ايشان از روي حصير، سوار بر مركب شده، تشريف بردند. به خود گفتم: به خدا سوگند، او را آزردم و ديگر پي اين كار نگردم و دست از مقصود بردارم. تصميم قاطع گرفتم و هنگام ظهر، آن حضرت را كه به مسجد مي آمدند، ديدم كه در جاي هميشگي فرود آمدند و وارد حرم شده، پس از زيارت قبر رسول خدا -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - به خانه ي حضرت فاطمهعليها‌السلام رفتند و با بيرون آوردن كفش، آغاز به نماز كردند.(۶۱)

«اسماعيل بن مهران» نقل مي كند: هنگامي كه براي بار اول، حضرت امام جوادعليه‌السلام از مدينه خارج شدند، عرض كردم: جانم فداي شما، از عاقبت اين سفرتان ترسانم، پس از شما امر امامت با كيست؟

چهره ي مبارك را در حالي كه متبسم بود، به طرف من گرفتند و فرمودند: آن طور كه انديشيدي، در اين سال، براي من حادثه اي رخ نمي دهد. سپس براي بار دوم، هنگامي كه از مدينه - براي ديدار با «معتصم» - خارج مي شدند، به حضورشان رسيده، عرض كردم: در حال خروج از مدينه هستيد، امام بعد از شما كيست؟ حضرت گريستند؛ به گونه اي كه محاسن ايشان تر شد. آنگاه رو به من كرده، فرمودند: حادثه، در اين سفر برايم رخ مي دهد و امر امامت، پس از من، از آن پسرم «علي»عليه‌السلام است.(۶۲)

«عمر بن زيد» روايت مي كند: از حضرت امام جوادعليه‌السلام درباره ي نشانه ي امام سؤال كردم. فرمودند: كسي كه قادر به انجام اين كار باشد. آنگاه دست مبارك خود را بر سنگي نهادند و اثر انگشتان در سنگ به جاي ماند. «عمر» مي گويد: از آن حضرت ديدم كه آهن را بدون داغ كردن، مي كشيدند و طولاني مي كردند و با انگشتر خود، بر سنگ، مهر مي زدند.(۶۳)

«ابوصلت هروي» پس از به شهادت رسيدن حضرت امام رضاعليه‌السلام ، توسط «مأمون»، زنداني گرديد. يكسال در زندان بر او گذشت تا آن كه كار بر وي سخت شد و دلتنگي او را پيش آمد. خداوند را به حضرت رسول و خاندانش - سلام الله عليهم اجمعين - سوگند داد تا وي را آزاد نمايد.

به ناگاه، حضرت امام جوادعليه‌السلام در زندان بر او وارد شده، فرمودند: «اي اباصلت، كار بر تو سخت گرديد و دلتنگ شده اي، برخيز و بيرون برو.» آنگاه امامعليه‌السلام با دست مبارك بر زنجيرها زدند و همگي باز شد و «اباصلت» را پيش چشم زندانبانان - بدون آن كه ايشان كلامي بگويند - آزاد كردند. پس از اين، حضرت به وي فرمودند: در امان و حفظ خداوند برو كه ديگر چنين اتفاقي برايت رخ نمي دهد و دست آنان نيز از تو كوتاه خواهد شد.(۶۴)

«ابن ارومه» مي گويد: زني مقداري زيورآلات و پول و لباس برايم آورد تا آنها را به حضور حضرت امام جوادعليه‌السلام برسانم. از آن جا كه يقين داشتم، تمام اجناس مذكور از آن اوست، در مورد اين كه آيا شريكي هم دارد يا خير، سؤالي نكردم. آنها را به همراه كالاهاي ديگري كه ساير شيعيان داده بودند، با خود به مدينه بردم و خدمت امامعليه‌السلام نوشتم.

از طرف فلاني، كالاي فلاني و از سوي فلان زن، كالاي فلان را فرستادم. پاسخ چنين بود: آنچه را از طرف فلاني و آن دو زن فرستاده بودي، رسيد؛ خداوند قبول فرمايد و از تو راضي باشد و در دنيا و آخرت، همراه ما قرارت دهد. از آن جا كه در پاسخ، به دو زن اشاره شده بود، در مورد اين كه نامه از امام معصوم باشد، ترديد كردم. زيرا يقين داشتم كليه ي اجناس، مربوط به همان يك زن بوده است.

در بازگشت به شهر، آن زن نزد من آمد و از وصول كالاهاي مربوط به خود و خواهرش پرسيد و نيز از آنچه به خودش اختصاص داشت، آگاهم كرد. خداوند را سپاس گفتم و آنچه توهم كرده بودم، از بين رفت.

«محمد بن سهل يسع» نقل مي كند: زماني مقيم مكه بودم. پس به مدينه رفتم و در آن جا به حضور حضرت امام جوادعليه‌السلام رسيدم. مي خواستم لباسي از ايشان تقاضا كنم، اما مجال دست نيامد. تصميم گرفتم خدمت ايشان نامه اي بنويسم و ضمن آن درخواست كنم. به مسجد رفتم تا دو ركعت نماز گذارده، استخاره كنم. اگر خوب بود، اقدام نمايم و الا نامه را پاره كنم، سرانجام از اين تصميم نيز درگذشتم و از مدينه خارج شدم.

در حين رفتن، مردي را ديدم كه به همراه خود جامه اي ميان يك دستمال داشت و از بين كاروان شتران مي گذشت و از اين و آن سراغ «محمد بن يسع قمي» را مي گرفت. هنگامي كه مرا يافت، گفت: آقاي تو اين لباس را برايت فرستاده است.

«احمد بن محمد بن عيسي» - فرزند او - مي گويد: پس از مرگ، من وي را غسل و در آن لباس كفن كردم. - «صالح بن محمد بن صالح بن داود يعقوبي» روايت مي كند: هنگامي كه حضرت امام جوادعليه‌السلام براي استقبال از مأمون، قصد رفتن به ناحيه ي شمال را داشتند، فرمان گره زدن دم مركب خويش را صادر نمودند.

نظر به آن كه هوا در آن روز صاف بود و رطوبتي در خود نداشت، يكي از آنها كه در خدمتش بودند، گفت: ايشان به اين محل آشنا نيستند و گره زدن دم مركب دليلي ندارد. هنوز بيش از اندكي راه نرفته بوديم كه راه را گم كرديم و در گل و لاي فراوان فرو رفتيم.

به قدري گل آلود شديم كه جامه هاي ما تغيير كرد و هيچ يك از ما - جز حضرت امام جوادعليه‌السلام - سالم نماند.(۶۵)

«ابراهيم بن سعيد» مي گويد: خدمت حضرت امام جوادعليه‌السلام نشسته بودم كه اسبي ماده از پيش ديدگان ما عبور كرد. امامعليه‌السلام فرمودند: اين اسب، امشب كره اي خواهد زاييد كه پيشانيش سفيد است و اندك سپيدي نيز در صورت دارد. از ايشان اجازه خواستم و با صاحب آن رفتم و تا شب با او به صحبت مشغول بودم. سرانجام همان گونه كه حضرت فرموده بودند، كره ي اسب متولد شد. خدمت حضرتش كه بازگشتم، فرمودند: اي زاده ي سعيد، آيا در مورد آنچه ديروز به تو گفتم، ترديدي نمودي؟

آن كه در خانه داري، فرزندي يك چشم به دنيا خواهد آورد. «ابراهيم» مي گويد: زن وضع حمل كرد و به خداي محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - سوگند كه فرزند يك چشم داشت.(۶۶)

«موسي بن قاسم» مي گويد: مردي از شيعيان به نام «اسماعيل» با من درباره ي حضرت امام رضاعليه‌السلام مشاجره كرد و به من گفت: بر آن حضرت واجب بود كه مأمون را به اطاعت خدا فراخواند. من در پاسخ او درماندم. از او جدا شده، به منزل آمدم و به بستر رفتم. در خواب، به ملاقات حضرت امام جوادعليه‌السلام نائل شدم.

عرض كردم: فدايت گردم، اسماعيل به من گفت فراخواندن مأمون به اطاعت خداوند بر پدر شما واجب بود و من در پاسخ او درماندم. امامعليه‌السلام فرمودند: همانا امام كسي همچون تو و دوستان تو را كه از ايشان تقيه نمي كنند، به سوي خداوند فرامي خواند. از خواب بيدار شدم و براي طواف خارج شدم، در آن جا اسماعيل را ديدم و فرموده ي آن حضرت را كه به خاطر داشتم، بر زبان آوردم. گويي زبانش بند آمده بود، هيچ نگفت. سال بعد به مدينه رفتم و خدمت امام جوادعليه‌السلام شرفياب شدم. مرا در جايگاه خادم نشاندند.

هنگامي كه حضرت از نماز فارغ شدند، فرمودند: اي موسي، سال گذشته، اسماعيل با تو درباره ي پدرم چه گفت؟ من آنچه به ياد داشتم، عرض كردم و نيز آنچه را حضرت در خواب به من فرموده بودند و جوابي كه به اسماعيل داده بودم و ناتواني او را در پاسخ، متذكر شدم.(۶۷) .

«احمد بن علي بن كلثوم سرخسي» مردي از شيعيان را به نام «ابوزينب» ملاقات كرد و از وي درباره ي «حكم بن بشار مروزي» و نشانه اي كه در گلوي اوست، سؤال كرد. به او گفت: من در گلوي وي چيزي شبيه يك خط ديده ام و اين گويي اثر سر بريدن است.

هر بار كه اين سؤال را از «ابوزينب» جواب مي خواست، به نتيجه نمي رسيد و «ابوزينب» چيزي به او نمي گفت. تا آن كه سرانجام «ابوزينب» چنين گفت: در زمان حضرت جوادعليه‌السلام ما هفت نفر بوديم و در بغداد، اتاقي داشتيم. «حكم» نزديك عصر بيرون رفت و آن شب بازنگشت. در نيمه هاي شب، نامه اي از حضرت جوادعليه‌السلام به دست ما رسيد كه خبر مي داد دوست خراساني شما كشته شده و در ميان نمدي، در فلان زباله داني است.

برويد و او را چنين و چنان مداوا كنيد. دوستان او به همان مكان رفتند و او را همان گونه كه امامعليه‌السلام توصيف فرموده بودند، يافتند و طبق دستور آن حضرت مداوا نمودند تا شفا يافت. گويا او به خانه ي عده اي رفته بود كه پس از شناسائي او، حلقومش را بريده، در نمدي پيچيدند و در زباله داني افكندند. «احمد» كه اين داستان را از «ابوزينب» شنيد، از منكران رجعت بود و با اطلاع از اين واقعه، دست از انكار برداشت.(۶۸)

«ميسر بن محمد بن وليد بن زيد» روايت مي كند كه به خانه ي امام جوادعليه‌السلام رفت و مردم بسياري را در آنجا مشاهده كرد. نزد مسافري كه در گوشه اي نشسته بود، در انتظار ماند تا ظهر شد. برخاست و نمازهاي نافله و ظهر را به جا آورد و سپس نماز عصر را خواند. آنگاه حضرت امام جوادعليه‌السلام را در پشت سر خود ديد. با احترام برخاست و بديشان سلام كرد. دست و پاي مبارك امام را بوسيد و دوباره نشست.

حضرت ترديد داشت. امامعليه‌السلام به وي فرمودند: سلم! «ميسر» گفت: سلام دادم. امام دوباره فرمودند: سلم! عرض كردم: سلام دادم. امام براي بار سوم در چهره ي او متبسم نگاه كردند و فرمودند: واي بر تو: سلم! «ميسر» ناگهان متوجه غفلت خود گرديد و هوشيار شد و حق را دريافت. لذا عرض كرد: يابن رسول الله! تسليم شما هستم و به امامت شما خشنودم.

«ميسر» مي گويد: سوگند به خدا، غم از من دور شد و هر بيماري كه در دل نسبت به امامت داشتم، از بين رفت، حتي اگر سعي مي كردم تا در دل شكي نسبت به او ايجاد كنم، ديگر قادر نبودم. روز بعد، دوباره به منزل آن حضرت آمدم و كسي را نديدم، در حالي كه منتظر ورود كسي بودم. دلگيري از اين موضوع، به علاوه ي گرماي شديد و گرسنگي بسيار، مرا بر آن داشت تا براي از بين بردن عطش، قدري آب بنوشم.

در همين موقع، خادمي به سوي من آمد و در دست فراهم آمده اي از غذاهاي رنگارنگ داشت. خادم ديگري نيز به همراه او بود و با خود طشت و آفتابه اي آورده بود. به من گفت: آقا و سرورت فرمان مي دهد دستها را بشويي و غذا ميل كني. به فرمان عمل كردم. حضرت امام جوادعليه‌السلام تشريف آوردند، به احترامشان برخاستم. دستور به نشستن و صرف طعام دادند. آن خادم را نيز فرمودند با من غذا بخورد.

هنگامي كه از اين كار فراغت يافتم و سفره برچيده شد، خادم به برچيدن آنچه از سفره بر زمين ريخته بود، پرداخت. امامعليه‌السلام به وي فرمودند: آنچه در صحراست اگر چه ران گوسفند باشد، رها كن و آنچه را در خانه هست، بردار و بخور، كه در آن خشنودي خداي تعالي و مايه ي جلب روزي و شفاي بيماري هاست. سپس امامعليه‌السلام فرمودند: بپرس! گفتم: قربانت گردم، نظرتان درباره ي مشك چيست؟

فرمودند: حضرت امام رضاعليه‌السلام دستور دادند تا مشكي براي ايشان تهيه شود. «فضل بن سهل» به ايشان نوشت: مردم اين كار را براي شما عيب مي شمارند. امامعليه‌السلام مرقوم فرمودند: اي «فضل»، آيا نمي داني يوسف صديق كه پيامبر بود، لباس ابريشمين، آراسته به طلا و نقره مي پوشيد و اين كار لطمه اي به نبوت و حكمت او وارد نساخت؟ و براي «سليمان بن داود» كرسي طلايي و نقره اي، مرصع به زيور و به گوهر ساختند و پله اي از طلا و نقره برايش گذاردند كه هرگاه بر آن بالا مي رفت، جمع مي شد و هرگاه پايين مي آمد، در مقابلش گشوده مي شد.

ابر سپيدي بر او سايه مي افكند و جن و انس در اجراي اوامر او آماده بودند. باد به فرمانش حركت مي كرد، درندگان و حيوانات وحشي و نيز حشرات برايش خوار و افتاده بودند و در اطراف او مي گشتند. بزرگان نزدش رفت و آمد مي كردند و همه ي اينها هيچ زياني بدو نمي رساند و از نبوت او نزد خداي متعال چيزي نكاست.

همانا خداوند، خود مي فرمايد:( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ ) .(۶۹) «بگو چه كسي زينت هاي خدايي را كه خود براي بندگانش بيرون آورده و نيز رزق حلال را حرام كرده است؟ بگو اينها از آن كساني است كه در دنيا ايمان آورده و در روز قيامت، از مخلصان هستند.»

آنگاه دستور دادند براي ايشان غاليه اي تهيه كنند كه قيمت آن چهار هزار دينار شد. وقتي آن را به حضورشان آوردند، حضرت به زيبائي آن نظر فرمودند و فرمان دادند نوشته اي كه بر آن «عوذه» باشد در آن غاليه قرار دهند و گفتند: چشم زدن، راست و صحيح است. من خدمت حضرت امام جوادعليه‌السلام عرض كردم: فدايت گردم، از محبت و دوستي شما، چه چيز به دوستانتان مي رسد؟

امام پاسخ دادند: حضرت امام صادقعليه‌السلام غلامي داشتند كه هرگاه به مسجد درمي آمدند، آن غلام، قاطرشان را نگاه مي داشت. در يكي از روزها كه آن غلام كنار در مسجد نشسته بود، گروهي از خراسان به شهر درآمدند و يكي از آنان، نزد او كه افسار قاطر را در دست داشت، رفته، پرسيد: چه كسي در مسجد است؟

غلام گفت: مولا و سرورم، حضرت امام صادقعليه‌السلام ! آن مرد گفت: اي غلام ممكن است از ايشان بخواهي تا مرا به جاي تو قرار دهند و من مملوك و غلامشان گردم؟ در عوض، من تمامي اموال خود را به تو مي دهم و بدان كه املاك زيادي دارم و مردي ثروتمند هستم.

همه را بر اين مطلب گواه مي گيرم و مي نويسم؛ تو به خراسان مي روي و آنها را مي گيري و من، اينجا به جاي تو مي مانم. غلام گفت: از مولا و سرورم حضرت امام صادق -عليه‌السلام - مي پرسم! وقتي كه آن حضرت از مسجد بيرون آمدند، غلام قاطر را پيش آورد و امام بر مركب سوار شده تا به منزل رسيدند.

غلام عرض كرد: خدمتگزاري من به آستان مولا و سرورم استوار است و چنانكه مي دانيد مدت بسياري است در خدمت شما هستم، اينگ اگر خداي تعالي خيري را براي من رقم زده باشد، شما از آن ممانعت مي كنيد؟

حضرت فرمودند: من كه از جانب خود به تو مي بخشم، از بخشش ديگري تو را منع مي نمايم؟ هرگز! آنگاه غلام، داستان مرد خراساني را باز گفت. حضرت فرمودند: اگر مي خواهي ترك خدمت ما بگوئي، تو را مي فرستم، اما چنانچه هنوز مايل به خدمت هستي، تو را مي پذيرم.

غلام تمايل به رفتن داشت. حضرت فرمودند: به خاطر مدت مديدي كه با ما بودي، تو را پندي مي دهم. غلام گفت: بفرمائيد! حضرت فرمودند: «در روز قيامت حضرت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نور خداوند آويخته و دامان لطف و رحمت وي را گرفته است. همچنين حضرت اميرالمؤمنين، حضرت فاطمه، حضرت حسن، حضرت حسين و ديگر ائمه از فرزندان او - كه سلام و درود خداوند بر تمامي ايشان باد - به همين گونه خواهند بود.

شيعيان ما، در كنار ما هستند و هر كجا كه ما داخل شويم، آنان نيز داخل مي شوند و هر كجا ما وارد شويم، آنان نيز وارد مي شوند و در منازل ما سكونت خواهند داشت». غلام كه اين را شنيد، عرض كرد: در خدمت شما مي مانم و آنچه را كه شما فرموديد، برمي گزينم. حضرت امام صادقعليه‌السلام نيز هزار درهم به وي عطا كردند و گفتند: اين براي تو از مال خراساني بهتر است.

غلام نزد آن مرد رفت و آنچه را از امامعليه‌السلام شنيده بود، به او گفت. خراساني اجازه ي ورود خواست و در خدمت امامعليه‌السلام از شدت محبت خود سخن گفت. حضرت حرف او را پذيرفتند و ضمن تشكر از او، برايش دعا فرمودند. سپس دستور دادند چند تا «عمامه» بياورند. امامعليه‌السلام هنگامي كه عمامه ها حاضر شد، به آن مرد خراساني فرمودند: بردار كه به زودي بدان نيازمند خواهي شد. او پذيرفت و از مدينه خارج شد. در بازگشت به خراسان، راه را بر او بستند و آنچه را داشت - غير از عمامه ها از او گرفتند. وي تعدادي از عمامه ها را كه بتواند او را به خراسان برساند، فروخت.(۷۰)

«محمد بن سنان» هنگامي كه با حضرت امام رضاعليه‌السلام در مكه بود، از درد چشم، خدمت ايشان شكايت برد. حضرت كاغذي خواسته، براي فرزندشان حضرت جوادعليه‌السلام نامه اي نگاشتند و آن را به خادم دادند و فرمان پنهان داشتن آن را به خادم صادر كردند. آنگاه به «محمد بن سنان» فرمودند تا با خادم برود.

چون به مدينه رسيدند، «محمد بن سنان» از خادم حضرت جوادعليه‌السلام - موفق - درخواست ملاقات با آن حضرت را كردند. موفق، ايشان را در آغوش گرفته، نامه را در مقابل آن حضرت گشود. ايشان در نامه نظر فرموده، سر مبارك به طرف آسمان بلند كردند و گفتند: شفا يافت. و چند بار اين را تكرار كردند. درد چشم «محمد» به تمامي برطرف گرديد و چنان بصيرتي يافت كه هيچ كس آن را نداشت.

آنگاه رو به حضرت كرد و گفت: خداي تعالي شما را بزرگ اين امت قرار دهد، همان طور كه عيسي را بزرگ و رئيس بني اسرائيل قرار داد، اي شبيه منجي فطرس! «محمد بن مرزبان» مي گويد: به «محمد بن سنان» گفتم: مقصود از «اي شبيه منجي فطرس» چه بود؟ گفت: خداوند بر «فطرس» - كه از فرشتگان بود - خشم گرفت. بال هايش كنده شد و در يكي از جزاير زمين افتاد.

هنگام ولادت حضرت حسينعليه‌السلام ، خداي تعالي به «جبرئيل» فرمود تا خدمت حضرت رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - ميلاد آن حضرت را تبريك بگويد. «جبرئيل» كه دوست «فطرس» بود، بر آن جزيره گذشت و او را از تولد حضرت حسينعليه‌السلام و مأموريت الهي خود خبردار كرد. آنگاه به او گفت: آيا مي خواهي تو را نزد حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - ببرم تا از تو شفاعت فرمايند؟

«فطرس» گفت: آري! «جبرئيل» او را بر بال خود نشاند و خدمت حضرت رسول -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - آورد. پس از عرض تبريك ميلاد حضرت حسينعليه‌السلام ، داستان «فطرس» را به عرض رسانيد. حضرت به «فطرس» فرمودند تا خود را به گاهواره ي حضرت حسينعليه‌السلام بمالد. او نيز چنين كرد. خداوند بالهايش را ترميم كرد و او را در بين فرشتگان، به مقامي كه داشت، بازگرداند.(۷۱)

«فطرس» به حضرت رسول خدا -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - عرض كرد: حضرت حسينعليه‌السلام را بر من حقي است كه بدين گونه ادا مي كنم، پس هيچ زائري او را زيارت نمي كند و هيچ مسلماني به او سلام نمي دهد و درود نمي فرستد، مگر آن كه زيارت و سلام و درود او را خدمت حضرت حسينعليه‌السلام ابلاغ مي كنم.(۷۲)

«فطرس» افتخار مي كرد و مي گفت: چه كسي همچو من است كه آزاد شده ي حسينم!(۷۳) روايت شده است كه موجب خشم خداوند بر او، همانا امتناع وي از پذيرفتن ولايت حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالبعليه‌السلام بوده است و حضرت پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - ولايت را بر او عرضه كرد و اين بار مورد پذيرش او قرار گرفت. اين بود كه حضرت وي را به ماليدن به گاهواره ي حضرت حسينعليه‌السلام فرمان داد(۷۴)

همچنين پرتوي از نور الهي، بر گرد آورنده و مؤلف اين گوهرهاي درخشان، تابيدن گرفته است كه تفصيل آن چنين است: به آستان آن بزرگواري كه سرشار از عظمت قدسي است، منزل كردم و بدان جناب بلند مرتبه و منيع پناه بردم. روزي كه دريافتم هيچ يك از وسايل پزشكي نمي تواند بيماري مرا درمان كند، شش سال از دردي كه در كمر و سرين چپ و ساق پا تا پشت پايم احساس مي كردم، مي گذشت تا جايي كه گاهي در نماز به اشارت، ركوع مي كردم و راه رفتن تا حرم مطهر براستي برايم مشكل شده بود، و نيز در روز شهادت حضرت ابوجعفر جوادعليه‌السلام - در آخر ماه ذي القعده - به ايشان كه «باب المراد» هستند، متوسل آمدم.

از آب زعفراني كه معمولا در مراسم سوگواري ايشان موجود بود، گرفتم و بر مواضع درد ماليدم و مابقي را نوشيدم. آنگاه سه ماه به انتظار لطف و مرحمتش ماندم. تا آن كه پس از زيارت اربعين، راهي مرقد مقدس شدم، به قصد پناهندگي؛ زيرا كه او پناهگاه بنده و بازگشت گاه اوست به سوي مولا و سرورش. از شيعه، چه جاي شگفتي، اگر به آستان امامش پناه برد و بر خواسته اش اصرار ورزد.

اين، فرمايش صادق اهل بيت، حضرت امام جعفرعليه‌السلام است كه: «شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا فلهم معنا قرابة يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا و قد اوذوا فينا و لم نؤذ فيهم فنحن نتألم لتألمهم و نترحم عليهم كل صباح و مساء » «شيعيان ما از اضافه ي گل ما آفريده شده اند. پس با ما خويشاوندي دارند؛ براي شادي ما خوشحال و براي اندوه ما، محزون مي شوند. آنان براي هواداري ما آزار مي بينند، ولي ما براي آنان اذيت نمي شويم و از همين رو، درد ايشان ما را متألم مي كند و هر صبح و شام ما را به ترحم بر آنان وامي دارد.»

ده روز مقيم كاظمين شدم و به ايشان متوسل گشتم. اما نسيمي از عنايات قدسي آن حضرت بر من وزيدن نگرفت و از تحصيل بهبودي مأيوس شدم. هنگام فجر، نزديك ضريح رفتم و همراه با ناراحتي، در حالي كه خود نمي دانستم چه بر زبان مي آورم، شكوه ها كردم. سپس كمر و پايم را به قبر ماليدم و جد بزرگوارش حضرت امام موسي كاظمعليه‌السلام و نيز حضرت علي اصغر - شيرخوار دشت كربلا - را شفيع قرار دادم.

بعد از حرم خارج شدم و به قصد عيادت از يكي از برادرانم، از بازار استرآبادي گذشتم. از احساس نكردن درد، گمان كردم به دليل راه نرفتن روي آن پا و طبعا وارد نشدن فشار بر آن است. قدري بررسي كردم و بيش از دو ساعت راه رفتم. به بركت توجه حضرت ابوجعفر جوادعليه‌السلام - آن «باب المراد» - به بنده اي از بندگانش، از آن لحظه تا كنون كه بيش از ده سال مي گذرد، هيچ دردي احساس نكرده ام.

و اين، نه شگفت است از اماماني كه خداوند آنان را رحمت بي دريغ براي همگان قرار داده است و به يمن وجود ايشان به بندگان، روزي مي رسد، و زمين، سبزه زار گياه و گل مي شود و كوه ها بر سينه ي آن استوار مي ماند، كه اگر نبودند، زمين اهل خويش را فرو مي بلعيد.

كراماتي كه با آن عمر كم، شد از ابوجعفر زبان يا خامه، كي ياراي گفت و اكتتاب آمد «حكم» نامي كه از اعيان شيعه بود، كشتندي سرش ببريده ديدندي به دكان بر تراب آمد به تن، شد، سر، بپيوستي و كردش چون مسيح احيا زعيسي، كي سر ببريده احيا در كتاب آمد؟

فلسطيني به باغ معتصم ديد آن امام و گفت: فلسطين موطنم، كي ممكنم سويش اياب آمد؟ گرفتش دست و گفتش: چشم بند، آن دم فلسطين ديد شهش غائب شد، افسوسش همي زان اغتياب آمد وضو زير درخت خشك سدر، آن شه به كوفه ساخت شدي سبز و ثمر دادي، كه چون عناب ناب آمد به كشتي شيعيان را ناخدا بنشاند و شه خاتم به شط افكند و كشتي بسته از رفتن در آب آمد ستاد آن كشتي، او دانست كاين زانگشتر شه شد به كشتي شيعه بنشاندي، پشيمان زارتكاب آمد.(۷۵)