چگونگي برخورد معتصم با امام
تاريخ نويسان مي گويند: چون «معتصم» بعد از «مأمون» خليفه شد، پس از يك سال و نيم اطرافيانش سخناني فراوان در مورد آمد و شدهايي كه مردم به حضور امام جوادعليهالسلام
داشتند، چيزهايي به وي گفتند. و اطلاع دادند كه مردم پاسخ مسائل و مشكلاتشان را از امام مي گيرند و از اين رو، معجزات و نشانه هاي امامت حضرتش بسيار گرديده است.
اين جريان «معتصم» را نگران ساخت بطوري كه امام را به اجبار از مدينه به بغداد خواست. و ايشان را در بيست و هشتم ماه محرم سال ۲۲۰ هجري وارد بغداد كرد و يك سال در حبس نگاهداشت
و به هيچ كس اجازه ي ملاقات با حضرت امام جوادعليهالسلام
را نداد.
در اين مدت به انتظار فرصتي بود تا نقشه اش را عليه امامعليهالسلام
عملي كرده، بطور ناگهاني ايشان را به قتل رساند. به همين جهت گروهي از محرمان اسرارش را فرمان داد تا به دروغ شهادت دهند كه حضرت امام جوادعليهالسلام
قصد توطئه عليه حكومت معتصم را دارد. سپس دستور داد تا امامعليهالسلام
را حاضر كردند.
وي در حضور امام با ايشان تندي و عتاب كرد. اما امام تهمت او را نپذيرفتند و گفته هايش را منكر شدند. معتصم دستور داد تا شاهدان حاضر شوند. سپس آنان شهادت دادند كه حضرت امام جوادعليهالسلام
قصد قيام و خروج عليه خليفه را دارند. اين گواهي دروغين سبب شد كه حضرتعليهالسلام
هرگونه چشم پوشي نسبت به آنان را كنار بگذارد. زيرا با اين شهادت كذب، قصد به بند كشيدن، مستأصل كردن و سرانجام از بين بردن حجت خداوند سبحان را داشتند.
پس امامعليهالسلام
با علم به تأخير قضاء الهي و حكم واجبي كه بايد تسليم آن شود، گوشه اي از معجزات خلافت الهيه را نمايان ساخت. بطوري كه عقلها در شگفت ماند و بيداران بيدارتر گشتند. ايشان دستهاي مبارك را به آسمان بلند كرده، فرمودند: «اللهم ان كانوا كذبوا علي فخذهم
» «پروردگارا، اگر اينان بر من دروغ مي بندند، پس جانشان را بگير.» حاضران در مجلس، به جايگاه گواهان نگريستند.
آن محل به سختي لرزيد و هر بار كه از لرزش بازمي ايستاد، گواهان از صورت به زمين مي افتادند. «معتصم» - هراسناك - گفت: اي فرزند رسول خدا، من از آنچه گفتم توبه مي كنم. از خداوند بخواهيد زمين را براي ما آرام فرمايد. حضرت امام جوادعليهالسلام
فرمودند: پروردگارا، آن را ساكن گردان و جان حاضران را به ايشان بازگردان
. به كاخ سلطنت، گفتا خليفه با وزيران، كاي اباجعفر، ترا قصد خروج و انقلاب آمد ز روي افترا، اوراقي آوردند كاينها را گرفتيم از غلامانت، چه نزدت گو جواب آمد بگفتا: بار الها، افترا بستند اگر بر من بگير اين دشمنان، كاين افترا حقش عقاب آمد كه نا گه، كاخ گشتي زير و رو، كآن قوم افتادند خليفه ديد هر يك از خنازير و كلاب آمد به پوزش معتصم بر دست و پا افتاد و تائب شد بگفت: اين كاخ ساكن كن، كه سخت اين اضطراب آمد بگفتا: بارالها، ساكن، اين قصر معلق كن
.
كه كاذب توبه كرد، از تو قبول مستتاب آمد
. اين معجزه تأثيري در معتصم نگذاشت و از كبر و سرمستي او نكاست. و اين «زرقان»، مصاحب و دوست «قاضي احمد بن ابودؤاد»
است كه مي گويد: دزدي را نزد «معتصم» آوردند.
وي به دزدي خود اعتراف كرد. خليفه تصميم گرفت تا با اجراء حد بر او، وي را از گناه پاك كند. لذا از فقهايي كه نزدش بودند پرسيد: دست دزد از كجا بايد بريده شود. آنان با يكديگر گفتگو كردند.
«احمد بن ابودؤاد» گفت: دست از مچ بايد قطع شود. زيرا دست شامل انگشتان و كف تا مچ است و خداي تعالي مي فرمايد:(
و فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ
)
«و بشوئيد صورتها و دستهايتان را» گروهي از كساني كه در مجلس بودند، سخن او را تاييد كردند.
عده ديگري گفتند: دست از آرنج بايد بريده شود. زيرا خداوند مي فرمايد:(
ا
َيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ
)
«و دستهايتان را تا آرنجها» «معتصم» به حضرت امام جوادعليهالسلام
رو كرد و از حكم مسأله سؤال كرد. امامعليهالسلام
خواستند تا از پاسخ دادن معاف شوند. معتصم نپذيرفت و ايشان را مجبور به بيان حكم كرد. حضرت امامعليهالسلام
فرمودند: چون مرا به خدا سوگند دادي خواهم گفت.
همه ي آنان در اين موضوع، سنت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را به اشتباه بيان كردند. حد واجب بريدن دست از انتهاي انگشتان است و كف دست را وامي گذارند. زيرا حضرت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمودند: «السجود علي سبعة اعضاء الوجه و اليدين و الركبتين و الرجلين
» «در حال سجده، هفت عضو بدن يعني پيشاني، دو دست، دو زانو و دو پا بايد بر زمين باشد.»
اگر دست سارق از مچ قطع شود، او ديگر دستي ندارد تا سجده كند و خداي تعالي مي فرمايد:(
أَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلّهِ
)
«محل سجده از آن خداست.» يعني به وسيله ي اين اعضاء هفتگانه است كه سجده بر آنها صحيح واقع مي شود.
(
فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً
)
«پس با خداوند، كس ديگر را مخوانيد» «معتصم» از سخن امامعليهالسلام
در شگفت شد و فرمان داد دست دزد از انتهاي انگشتان - بدون بريدن كف - قطع شود.
«احمد بن فضل خاقاني» از خاندان «رزين»، چنين مي گويد: در جلولاء، راهزنان راه را بر كارواني از حاجيان كه مسافرين عادي نيز در بين آن بود، گرفتند و سپس گريختند. استاندار آن جا، راهزنان را تعقيب و دستگير كرد، سپس ماجرا را به «معتصم» گزارش داد. خليفه جمعي از فقها از جمله «احمد بن ابي دؤاد» را جمع كرد و از آنان در مورد حكم اين مسأله پرسيد. گفتند: خداوند بزرگ در اين باره فرموده است:(
إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلَافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ
)
«همانا سزاي كساني كه با خدا و رسولش به محاربه برخاسته اند و در زمين به فساد سرگرم اند، آنستكه كشته شوند يا به دار آويخته گردند يا دستان و پاهايشان از پشت قطع گردد يا نفي بلد شوند.»
اختيار با اميرالمؤمنين است به هر كدام بخواهد حكم كند مي تواند. «معتصم» رو به حضرت امامعليهالسلام
كرد و از حكم اين مسأله سؤال كرد تا امام حكم را بيان فرمايند. حضرت امامعليهالسلام
فرمودند : «ان الواجب النظر في هؤلاء الذين قطعوا الطريق فان اخافوا السبيل فقط و لم يقتلوا احدا و لا اخذوا مالا اودعوا السجن و هذا معني نفيهم من الارض باخافتهم السبيل و ان اخافوا السبيل و قتلوا النفس قتلوا و ان اخافوا السبيل و قتلوا النفس و اخذوا المال قطعت ايديهم و ارجلهم من خلاف و صلبوا بعد ذلك
.» «لازم است در مورد اين دزدان بررسي شود. اگر فقط راه را نا امن كرده و موجب ترس شده اند، اما موجب قتل و تصاحب اموال نشده اند، بايد زنداني شوند. و حبس براي آنان يعني تبعيد كردن از سرزمين، زيرا رهگذران را ترسانده اند. اگر هم موجب ترس و هم موجب قتل رهگذران شده اند، بايستي كشته شوند. و اگر رهگذران را ترسانيده و مرتكب قتل شده و اموال را نيز دزديده اند، بايد دست و پاي آنان از پشت بريده شود و سپس به دار آويخته گردند.»
«معتصم» مطلب را آن گونه كه حضرت امام جوادعليهالسلام
فرموده بودند، براي استاندار نوشت تا حكم جاري گردد.
اين موضوع بر احمد بن ابي دؤاد كه قاضي القضاة بود و به حكمش خصومتها فيصله مي يافت آنچنان گران آمد كه آرزوي مرگ كرد و روح بدخواه و پليدش آرامش خويش را از دست داد و براي اين كه ديگر چنين مواردي را نشنود در صدد قتل حجت زمان و امام و خليفه ي خداوند برآمد.
لذا پس از سه روز نزد «معتصم» رفت. و چنان وانمود مي كرد كه از در خيرخواهي و نصيحتي كه بر خود واجب مي داند بيان مي كند، و آنگاه چنين گفت: حق اميرالمؤمنين به گردن من مي باشد. خيرخواهي در بقاء حكومت و دوام دولت شما بر من واجب است و از اين حق روي برنمي گردانم هر چند مرا در آتش بسوزانند.
«معتصم» هراسناك از جا پريد و موضوع را جويا شد. «احمد بن ابي دؤاد» گفت: اميرالمؤمنين در مجلس خود فقهاي رعيت را جمع مي كنند تا درباره مسأله اي حكم دهند. آنگاه آنان حكم را براساس آنچه نزدشان ثابت است اعلام مي دارند و اين در حالي است كه وزيران، حاجبان و خانواده ي خليفه در مجلس حضور دارند.
و مردم عوامي كه در پشت درها هستند، مطالب را مي شنوند. آنگاه امير از گفته ي فقهاء دربار روي برمي تابد و به گفته ي مردي عمل مي كند كه بيشتر اين امت معتقد به امامتش هستند و حتي او را سزاوارتر از خليفه مي دانند. با همه اينها اميرالمؤمنين چگونه مي تواند از عدم اطاعت مردم و شكست حكومت عباسيان آسوده خاطر باشد؟
رنگ از چهره ي «معتصم» رفت و به شدت خشمگين گرديد. گويي تا آن زمان خوابي راحت او را در ربوده بود و با سخنان «احمد» بيداري جان آن را گرفت. او به دليل خيرخواهي قاضي، پاداش خوبي به وي داد
و براي اين كه از غائله جديد در امان بماند، تصميم به قتل حضرت امام جوادعليهالسلام
گرفت.
او مي دانست كه «جعفر» فرزند «مأمون» با امامعليهالسلام
دشمني دارد و در صدد قتل ايشان است، لذا با او خلوت كرد و اعتقاد مردم درباره ي امامعليهالسلام
و خضوع و احترامشان نسبت به ايشان را به وي گوشزد كرد. و اضافه كرد كه بي اعتنا بودن به اين قضيه، اساس حكومت آنان را از بين خواهد برد و خلافت را به فرزندان حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالبعليهالسلام
بازخواهد گردانيد. و بدين طريق تصميم «جعفر» در كشتن حضرت امام جوادعليهالسلام
را تقويت كرد.
سپس آن دو ملعون تصميم گرفتند اين كار را از طريق «ام الفضل» همسر امامعليهالسلام
كه دختر «مأمون» نيز بود، انجام دهند. «ام الفضل» عقيم بود و فرزندي نداشت. او گمان مي كرد كه امامعليهالسلام
، مادر حضرت هاديعليهالسلام
را بر او ترجيح مي دهد. به همين دليل از حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام خشمگين بود. لذا «جعفر» - لعنة الله عليه - نزد خواهر خود «ام الفضل» - لعنة الله عليها - رفت، - هر دو از يك پدر و يك مادر بودند - و به او گفت تا حضرت امامعليهالسلام
را مسموم كند و «ام الفضل» نيز پذيرفت.