بخشي از ترجيع بند در توحيد
روي آن دلستان نديدي تو ماه آن آسمان نديدي تو تو به كشتي نشسته اي شب و روز ناخدا را عيان، نديدي تو همچو ماهي در آب غوطه وري از چه آب روان نديدي تو؟ تو در اين باغ كرده اي منزل صاحب گلستان نديدي تو اهل كنعاني و وليكن حيف يوسف مصر جان نديدي تو تو كه عنقاي قاب قوسيني مرغ آن آشيان نديدي تو اين ره شام را تو پيمودي مير آن كاروان نديدي تو تو گل و بلبل و چمن ديدي هله، آن باغبان نديدي تو گر توئي طالب رخ دلدار يار، پيداست از در و ديوار
بخشي از ترجيع بند در مدح رسول خدا
اي جمال تو قبله ي حاجات من و قصر جلال تو، هيهات نور را آوري تو از ظلمت طور ملك وجود را جلوات بهر اثبات اقدس واجب صفحه ي طلعت تو شد مرآت نشناسيم ما ترا به صفت پي به خورشيد، كي برد ذرات قلم قدرت جواهر صنع نقش رويت كشيد بر صفحات جبرئيل از براي درك حضور ايستاده به آستانت مات مرغ جانم به شاخ هر سمني با لب غنچه، گويد اين ابيات خواند حقت، ترا رسول الله وحده لا اله الا الله
از قصيده اي در مدح اهل بيت
اگر مرغ دلم، شب زنده دار است مرا در دل، هواي هشت و چار است بهشت و حور و قصر و باغ رضوان رخ نيكوي يار گل عذار است گلي ديدم به طرف بوستاني كه بويش آيت پروردگار است زآه آتشين من هويداست دلم پروانه ي شمع نگار است به خاك رهگذار آل عصمت تعالي الله، كه قطره خاكسار است
بخشي از ترجيع بند در مدح حضرت اميرالمؤمنين
روي آيينه را مجلا كن ديده كن باز و خوش تماشا كن همچو موسي، مرو تو در سينا طور دل را بيا تو، سينا كن گر توئي در حجاب تن حيران قصر دل را زنقشه پيدا كن سوي بازار دلبران بشتاب كسب فيض از جمال زيبا كن پر مرغ وجود را كن باز سير اسماي حق تعالي كن بزم آراي كائنات، علي است بر در دولتش، تو مأوا كن چون علي جنت اللقا باشد از خدا وصل او تمني كن گوهري را كه در عوالم نيست در يم مرتضي، تو پيدا كن از كتاب جلال او پيداست دو جهان «قطره»، ذات او درياست
دو رباعي در مدح حضرت سيدالشهدا
اي خاك درت، سرمه ي چشم ملكوت ابروي كجت، صراط خلق جبروت از جاه و جلال ذات پاك تو، حسين ارواح رسل، مات و ملائك مبهوت در مقام قرب ثار الله، كسي را راه نيست آگه از ذات حسيني، كس بجز الله نيست كربلايش كعبه ي مقصود اهل عالم است غير اين درگه، دگر در كون، درمانگاه نيست
بخشي از ترجيع بند، خطاب به حضرت حجت منتظر
تو كه بس ملك جاودان داري لامكاني، كجا مكان داري آنچه در خاك تيره مي رويد آگهي از قيامشان داري گوي چوگان توست ملك وجود رايت حسن دلستان داري خوش خرامان خرام مي پوئي ياد از ما فتادگان داري به مساكين زكات حسن دهي دولت حسن بيكران داري خرمن صبر سوخت زآتش هجر تا به كي، رخ زما نهان داري به وجود تو اين جهان باقي است همه را با تو عهد و ميثاقي است
حجره ي دربسته
دل افسرده ام با غم قرين است
|
|
كه در فكر جواد العارفين است
|
چرا غمگين در اين عالم نباشم
|
|
پريشان قلب ختم المرسلين است
|
شد از زهر جفا و كينه مسموم
|
|
جهان از ماتمش با غم قرين است
|
به هنگام شباب، از كيد دشمن
|
|
خزان، گلزار سلطان مبين است
|
ميان حجره ي در بسته بر او زآهش
|
|
لرزه بر عرش برين است
|
غبار غم نشسته بر رخ ماه
|
|
گه قتل شه دنيا و دين است
|
لبش عطشان و جانش بر لبش بود
|
|
چنان جدش كه دريا آفرين است
|
هنوز در تمام كون، قطره
|
|
بپا شور عزا در شهر دين است
|
جود جواد
هزار جان گرامي، فداي جود جواد
|
|
دل شكسته ي خود، بسته ام به بود جواد
|
هماره مي رسد از كائنات و مخلوقات
|
|
نداي ذكر و ثنا، مدحت و درود جواد
|
همه خلايق عالم، غريق نعمت اوست
|
|
چرا كه نيست حدودي براي جود جواد
|
وصي حجت هشتم، سلاله ي زهرا
|
|
خداي حي توانا بود شهود جواد
|
شب تولد درياي جود و احسان است
|
|
رسد به گوش سماواتيان، سرود جواد
|
در اين ولادت چشم چراغ بزم وصال
|
|
شده است شاد، دل والي و دود جواد
|
ازآن كه سجده ي شكرش كتاب فضل خداست
|
|
قبول حضرت جانان شده سجود جواد
|
قدم به عرشه ي زين براق نور نهاد
|
|
به سوي حضرت سبحان بود صعود جواد
|
زذيل فضل و عنايات او ندارم دست
|
|
كه زنده ام به عنايات وهم وجود جواد
|
به اشك ديده بشويم دفاتر گنهم
|
|
كه متصل شده قطره به بحر جود جواد
|
جواد فيض
من جواد فيض، هم بر اولين، هم آخرينم
|
|
باء بسم الله خلقت، روح رب العالمينم
|
در حضور حق تعالي، بنده ي فرمانروايم
|
|
حكم فرماي عوالم، رهبر روح الامينم
|
سينه ي من، مخزن علم لدني آمد از حق
|
|
قلزم فضل الهي، رهنماي مؤمنينم
|
حجت بر حق حقم، كاشف اسرار غيبم
|
|
من امام و نور چشم آسمان و هم زمينم
|
جلوه ي مصباح ور عرشه ي «عرش استوي» يم
|
|
گاه در سير عوالم، گاه در عرش برينم
|
جد من، ختم رسل، پيغمبر آخر زمان است
|
|
شاخه ي طوباي زهرا و اميرالمؤمنينم
|
من وصي مصطفي و مرتضي و مجتبي يم
|
|
وارث شاه شهيدان، زاده ي آن مه جبينم
|
برترين آيات حقم، مصدر علم الهي
|
|
رهبر خلق جهانم، شافع للمذنبينم
|
نه سپهر عدل و دادم در زمين و آسمانم
|
|
در لقب، اين رتبه دارم، حافظ دين مبينم
|
قطره ام كز آن پديد آمد به دنيا هفت دريا
|
|
صاحب كون و مكان، درياي گوهر آفرينم
|
دست حق در آستين
من آن زينت ده عرش برينم كه جا داده خدا اندر زمينم
جوادم من، كه نامم از پيمبر رياض جنت و عين اليقينم
امام مقتداي كائناتم به امر ذات رب العالمينم
كتاب الله ناطق، معدن علم وصي مصطفي، حبل المتينم
جهان باشد چو انگشتر به دستم كه بر انگشتري نقش نگينم
زمين و آسمان، باشد مطيعم كه حاكم؛ هم بر آن و هم بر اينم
من آن ظل خداوند جهانم گهي در عرش، گه عرش آفرينم
براي حفظ دين و حفظ قرآن بود جبار و دشمن در كمينم
از اين ملعونه ي شوم ستمگر زمكر و حيله اش با غم قرينم
گواهم عاقبت از زهر كينه كند مسموم، آخر اين لعينم
به راه دين حق بايد دهم جان
|
|
شود محفوظ، قرآن مبينم
|
رضايم بر رضاي حق تعالي
|
|
كه من، در امر حق، صبر آفرينم
|
گواهم از دل دريا و قطره
|
|
كه دست حق بود در آستينم
|
حبل المتين
خالق كون و مكان، آن ذات رب العالمين
|
|
كشتي بحر گرانش، سبط خير المرسلين
|
پيك ذات كبريائي منزل وحي از سماء آن
|
|
كتاب الله ناطق، مظهر حي مبين
|
در عبوديت، رسيده رتبه ي عز و جلال
|
|
آن عزيز حق تعالي، رهبر روح الامين
|
شد از اين مولود، روشن ديده ي خلق جهان
|
|
هم ثنا خوانش ملائك، از يسار و از يمين
|
از در و ديوار عالم، مي رسد هر دم به گوش
|
|
گشته ميلاد امام انس و جان، حبل المتين
|
زهره ي زهراي اطهر، شمس افلاك ولا
|
|
و اين در كان صدف زاي اميرالمؤمنين
|
مخزن علم لدني، كاشف اسرار دين
|
|
جاري از لعل لبان او بود عين اليقين
|
واقف از سر سويداي رموز كائنات
|
|
آن امام مقتدا، روح و روان ماء وطين
|
تيغ ابرويش صراط و قامتش روز قيام
|
|
كاو ز رب العالمين آمد صراط المؤمنين
|
جان سپرده، لعل عطشان، همچو جد
|
|
تا جدار كز غمش گريان يتيمانش چوزين العابدين
|
گفت غواص بحار علم و عرفان وصف او
|
|
قطره ي درياي آل مصطفي، در ثمين
|
تشنه لب
اي خداوند تواناي مبين
|
|
خالق امكان و رب العالمين
|
اندر اين دنياي بي مهر و وفا
|
|
من گرفتارم به دام مشركين
|
باب من باشد علي موسي الرضا
|
|
از لقب باشم جواد العارفين
|
از ستم هاي عدوي نابكار
|
|
روز و شب باشم زدشمن، دل غمين
|
باعث قتلم شده ملعونه اي
|
|
كودكانم گشته بي يار و معين
|
بود ام الفضل ملعونه دغا ريخت
|
|
در كامم، ستمگر، زهر كين
|
پس در حجره به روي شاه بست
|
|
گشت غمگين، آن وصي مرسلين
|
هر چه گفتا، از عطش دل سوخته
|
|
كس نشد يار امام متقين
|
سوخت از آهش دل افلاكيان
|
|
شورشي افتاد در عرش برين
|
كام عطشان همچو جد اطهرش
|
|
تشنه لب جان داد آن حامي دين
|
دل دريا خون شد
بار الها، زچه رو همدم گل، خار شده
|
|
خار و خس، زاغ و زغن، ساكن گلزار شده
|
بلبل بستان، از خار شكايت دارد
|
|
كه چرا خار بجاي گل گلنار شده
|
من جوادم كه جهان، ريزه خور خوان من است
|
|
مرغ جان، حبس و در اين دام گرفتار شده
|
آنقدر رنج، من از همسر خائن ديدم
|
|
كه دلم غمزده زين شوم ستمكار شده
|
اين چه آيين و طريق است، كه اين ملعونه
|
|
پي آزار من، اين مشرك خونخوار شده
|
گل من، پر پر و پژمرده شده
|
|
وقت شباب جگرم سوخته از كينه ي غدار شده
|
ريخته زهر جفا را چو به كامم پنهان
|
|
قلب من سوخته، نيلي گل رخسار شده
|
گشته از زهر جفا، سينه و قلبم مجروح
|
|
خون دل آمده، از چشم درر بار شده
|
هر چه فرياد كشيدم: زعطش سوخته ام
|
|
نه كسي باخبر از من، به شب تار شده
|
بر رخم بسته در و حجره و محبوسم كرد
|
|
خود گرفتار غضب، آتش قهار شده آخر
|
الامر به مقصود خودش نائل شد ليك آرام
|
|
دلم، زار و عزادار شده
|
قطره، زين ماتم عظمي، دل دريا خون شد
|
|
شور عاشور، دگر باره پديدار شده
|
غمخانه
بار ديگر عالمي غمخانه شد غم فزا از ناله ي جانانه شد در عزاي نور چشم احمدي غرق ماتم شد جهان سرمدي قلزم كون و مكان آمد به جوش مي رسد بر گوش دل، بانگ سروش شد پريشان خاطر بدر الدجي آن سمي مصطفي، پور رضا آن جواد جود رب العالمين شد مشوش خاطرش از زهر كين در جواني شد خزان گلزار او زرد گشته چهره ي گلنار او همسرش ظلم و ستم بنياد كرد بهر قتلش هر زمان امداد كرد بود در خانه ولي كائنات در تلاطم، كشتي بحر نجات زآه جانسوزش دل زهرا شكست در برويش، مشرك ملعونه بست هر چه گفت از زهر قاتل سوختم شمع جان در نار جور افروختم هيچكس غير از خدا يادش نكرد گوش بر افغان و فريادش نكرد عاقبت با لعل عطشان، داد جان همچو جدش بر لب آب روان رخت بست و رفت از دار فنا شد جهان در ماتمش، ماتم سرا قطره، جسم اطهرش عريان نبود اهل بيتش بي سر و سامان نبود بي كفن جسمش نشد پنهان به خاك جسمش از خنجر نگشته چاك چاك
خزان گلزار
بعد سلطان سرير عدل و داد تكيه زد بر تخت «كرمنا» جواد نور چشمان علي موسي الرضا زينت افزاي بهشت جان فزا راحت جان و عزيز و نور عين زاده ي فرزند پيغمبر، حسين بود درياي سخا، حسن آفرين آن جواد جود رب العالمين دشمن ملعونه اش تزوير كرد كاشف اسرار را دلگير كرد سينه ي صندوقه ي قرآن شكست زهر در قلب شه خوبان نشست در جواني شد خزان گلزار او نيلي از زهر جفا رخسار او آن زن مكاره ي بيدادگر بر رخ فرزند زهرا بست در هر چه گفتا كه دلم افروخته از شرار زهر قاتل سوخته كرد ام الفضل، شور و هلهله تا نيابد كس خبر زان مرحله پس جواد، افغان از دل مي كشيد آن ستمگر ناله اش را مي شنيد او جواب حجت حق را نداد عاقبت جان داد آن فخر عباد رخت از دنيا، لب عطشان كشيد در مقام قرب جانان آرميد مخبري گفتا حديثي در ملا همچو جدش خامس آل عبا تا سه روز آن جسم مسموم از جفا بر زمين، از ظلم قوم بي وفا روي بام و پرتو خور، شيعيان سايبان آن بدن شد ماكيان با چنين حالت، تنش عريان نبود در ميان خاك و خون غلطان نبود كي سرش گرديد از پيكر جدا؟ كي كفن شد بهر جسمش بوريا؟ تا چهل منزل، سر جدش حسين زيب ني بودي، چو ماه مشرقين خونبهاي خون سرخ شاه دين نيست كس جز ذات رب العالمين قطره، در قتل شهيدان خدا شورشي افتاده در ارض و سما
مظهر اسماء الهي
مظهر اسماء رب العالمين هست در عالم جواد العارفين هست در حسن و ملاحت بي نظير آسمان وحي را باشد بشير نور چشمان علي موسي الرضا اي پناه خلق و جمله ي ماسوي كشتي درياي جود و رحمتي نوح فيض و ناخداي قدرتي تاج بخش تاجداران، تاجدار حجت بر حق، شه گردون مدار چون زمام هر دلي در دست تست هستي عالم، همه از هست تست خوان احسان تو بي پايان بود مهر رويت، دارو و درمان بود پرچم دين از تو جاويدان شده از طفيلت، خلقت انسان شده هر كسي شهد لقايت نوش كرد حلقه ي امر ترا در گوش كرد غنچه ي طوباي نخل فاطمه زينت عرش برين را قائمه خاطرش بهر پدر افسرده بود قلبش از جور و جفا پژمرده بود چون حمايت كرده از دين خدا دين حق، جاويد ماند تا جزا ليك ام الفضل مكار دغا كرد زهري را مهيا در خفا زهررا در كام آن مولا بريخت رشته ي صبر و شكيب از هم گسيخت در جواني بوستانش شد خزان اوفتاد از پاي، آن سرو روان بس كه آن ملعونه ظالم بود و پست باب حجره از جفا بر شاه بست عاقبت با لعل عطشان جان بداد جان، به راه دين جد خود نهاد كلك ماتم، سرشكسته از غمش يادم آمد از حسين و ماتمش در كنار آب، تشنه لب شهيد جاي اشك، از چشم زينب خون چكيد شد جواد، ار دفن با غسل و كفن بود بي غسل و كفن، فخر زمن قلب عالم شد از اين ماتم كباب از تن عريان و ظل آفتاب چون بهاي قطره ي خونش خداست خون بگريد ماسوي بهرش، سزاست
واقف رموز
بار الها، جان من، جانان من بر سر كويت بود سامان من من خديوم در تمام عالمين آفتابي هستم از روي حسين قلزم موسي الرضا را گوهرم ناخداي فلك ملك دلبرم من امام عامي و هم عارفم بر رموز ماسوي الله واقفم دشمنم اندر خفا تدبير كرد زهر قاتل را به كام شير كرد آن نمك نشناس ملعونه دغا قلب عالم سوخت از زهر جفا در جواني شد گلستانش خزان رفت از جان جهان، تاب و توان كرد ام الفضل كاري در جهان شد به محنت مبتلا صاحب زمان بر رخ فرزند زهرا بست در آن زن ملعونه ي بيدادگر هر چه گفتا از عطش افروختم از جفا و زهر كينه سوختم كس جواب شاه عطشان را نداد كس جواب روح قرآن را نداد قامت آن سرو خلقت شد كمان زد شرر داغش به جان شيعيان همچو بيرحمي نديده روزگار كس ببندد آب را بر روي يار همچنان جدش به راه حفظ دين تشنه جان داده جواد العارفين زين دو ماتم شور در امكان فتاد زمزمه در عرش الرحمن فتاد آن يكي در سايه، اين در آفتاب جسم هر دو ماند بر روي تراب قطره، كاخ ظلم را بر باد داد آه مظلومان و افغان عباد
حيات جاوداني
الهي، سينه ام مجروح و غمگين شد از زهر جفاي دشمن دين براي خاطر دنياي فاني رسيدم بر حيات جاوداني همين ملعونه ي شوم ستمكار مرا مسموم كرده در شب تار دل فرزند زهرا را شكسته به روي سينه، تير غم نشسته دلم غمگين و در سوز و گداز است مرا با كبريا راز و نياز است به هنگام شباب و كامراني خزان شد گلشنم فصل جواني غزالانم به محنت مبتلا شد جهان در ماتمم ماتم سرا شد به روي من در كاشانه بستند دل پيغمبر و حيدر شكستند دل افروخته با لعل عطشان كشيدم بس نوا و شور و افغان نيامد كس پي دلجوئي من به دست آرد دل مهجوري من چو جد اطهرش با تشنه كامي شده قربان محبوب گرامي كفن بر جسم پاكش، بوريا شد سرش، زينت ده آن نيزه ها شد گل نازش شده پرپر زخنجر تنش عريان شده با جسم بي سر زآه سوزناك قطره، امشب به پا شد زمزمه در چرخ و كوكب
ابن الرضا
دارم دلي درياي خون از ظلم و عدوان بحر بصر، از درد قسمت كرده طغيان مرغ دلم را كرده صيادي نشانه مي سوزم و مي سازم از دست زمانه بر دام محنت، مبتلا شد مرغ جانم ديگر نمانده طاقت و تاب و توانم در ماتم فرزند سلطان خراسان يعني جواد، ابن الرضا، محبوب جانان شاهي كه رويش قبله ي اهل وفا بود هم كان علم و حلم و هم بحر عطا بود آن تالي قرآن، ولي حي سرمد كشاف اسرار نهان، مرآت احمد از بهر قتل مقتداي ربع مسكون پنجه به خونش كرده رنگين دخت مأمون يا رب، شد از زهر جفا قلبش پريشان افسرده خاطر شد عزيز حي سبحان زهر ستم بر قلب محزونش اثر كرد خون جگر، جاري زمژگان بصر كرد هر لحظه او مي گفت در سوز و گدازم من سوختم از تشنگي، يا رب، چه سازم جاري زجوي ديده ام، سيلاب خون است درد و غم و اندوه من، از حد فزون است در را به رويش بسته آن شوم ستمگر با لعل عطشان داده جان سبط پيمبر چون كهربا گشته جمال دلربايش گشته كمان از بار غم، قد رسايش در نوجواني، گلشن عمرش خزان شد حيران و مفتون از غمش، پير و جوان شد چون جد مظلومش حسين، لب تشنه جان داد جان را به راه حي سبحان، ارمغان داد از دود آهش، نيلگون روي فلك شد حال دگرگون، خاطر جن و ملك شد گر از تنش، از زهر كين، تاب و توان رفت جسم حسين، عريان و رأسش بر سنان رفت از خون شريان حسين و نوجوانان رنگين شده صحرا و روي مهر تابان ام المصائب، دختر زهراي اطهر بگرفت در بر، همچو جان، جسم برادر گفتا برادر جان، توئي نور دو عينم اي سر بريده از قفا، بيكس حسينم برخيز و فكر زينب دور از وطن كن ياد از غزالان حرم، فخر زمن كن جسم لطيف همچو مصحف گشته اوراق در دامن صحرا و بر مرآت خلاق من ذاكر و مداح سلطان عبادم يك قطره از درياي احسان جوادم
سر بر زانوي غم
اهل عالم، از چه رو محزون، پريشان خاطرند قلب محزون، ديده گريان، عترت پيغمبرند سر نهاده بر سر زانوي غم روح الامين خون به جاي اشك مي ريزد زچشم مرسلين حلقه ي ماتم زده در حضرت حبل المتين زينت آغوش زهرا، نور چشم حيدرند ناله و افغان به گوشم مي رسد از هر طرف لشكر ماتم زده از هر طرف، صفها به صف يا علي المرتضي، اي در ايزد در صدف تو گواهي شيعيان در اين عزا، چشم ترند حجت پروردگار و آن جواد جود حق آن كه دريا شد زالطاف وجودش فانفلق ثبت گشته رتبه و نامش به طومار ورق خلق، زاد راحله از خرمن جودش برند خاك ماتم ريخت بر فرقش، ملك از ماتمش كوه، مندك شد زآه و ناله و بار غمش ريخت زهر كين به كام همدم نامحرمش دشمنان، اينك حريم حرمت حق مي درند سينه ي صندوقه ي علم خدا مجروح شد حيله و تزوير بر كشتي و هم بر نوح شد خسته از بار مصائب، مظهر سبوح شد دوستان، زين ماجرا، همچون سپند مجمرند در شباب زندگي، گلزار عمرش شد خزان شد عزا خانه زداغش محفل كروبيان هادي شرع و شريعت گفت با خلق جهان غنچه هاي مصطفي از جور اعدا پرپرند يادگاري در جهان دارد چو جد اطهرش آن كه عطشان بود لعل جويبار كوثرش چون سه روزش بود در معراج عزت، پيكرش سرفراز سرفرازان، شمع بزم دلبرند آن يكي مسموم زهر و آن دگر، رأسش جدا زين دو ماتم، ولوله افتاد در ارض و سما خونبهاي شاه دين، قطره، بود ذات خدا ديده ها در انتظار مهدي ما بر درند
توسل
پناه عوالم، به جسمم روان خديو جهان، مظهر لا مكان امام همه خاك و افلاكيان علي بن موسي، زبند گران به حق جوادت نجاتم بده تو فياض جودي و بحر كرم ولي خدائي و گردون خدم رها كن مرا از كمند ستم تو مشكل گشائي و آرام جان به حق جوادت نجاتم بده به دربار لطفت پناهنده ام تو فرمانروائي و من بنده ام گناهم زياد است و شرمنده ام ندارم به دل، صبر و تاب و توان به حق جوادت ثباتم بده تو يار غريبي و بنده نواز برويم در مرحمت كن فراز امانم بده، كن مرا سرفراز از آن گندم خال لعل روان به حق جوادت زكاتم بده زبار گنه، روز من چون شب است در آن لحظه و دم كه جان بر لب است چو مرغ صبايم به تاب و تب است ندارم به كف، زاد ره، ناتوان به حق جوادت براتم بده علي بن موسي، رضاي خدا به نزد خداوند كن التجا كه دارم بسي آرزو در ملا كه بينم رخ ماه صاحب زمان به حق جوادت حياتم بده
پيوند ولايت
بنوشته در اين طغرا معبود جواد جود غرقيم در اين معنا از جود جواد جود عالم به وجود از تار و پود جواد جود پيدا شده مافيها از بود جواد جود مقصود از اين خلقت، پيوند ولايت بود مشهود از اين نعمت، انعام هدايت بود در كنگره ي نه باب، نه تخت ولا باشد در صادره ي ابواب، نه چتر و لوا باشد از رسم رسوم آداب، نه كاخ عطا باشد اسماء هو المعبود، نه ظل خدا باشد سري است در اين معنا، نتوان كه شوي آگاه رمزي است در اين اسما، رازي است در اين درگاه در ماه رجب، خلاق بر خلق كرامت كرد آن مظهر رب بر خلق، اثبات امامت كرد آن قائمه ي مذهب، با رمز، اشارت كرد از نسل نبي آمد، اثبات سيادت كرد يعني به وجود آمد آن صادره ي اول مرآت ودود آمد از وجه هو الاول خلاق بيان گفتا از رتبه ي مولودين از صادره ي اول در بارگه لا اين غرق طرب و شادي، شد قاطبه ي كونين اين زمزمه از خاك است تا مرتبه ي قوسين از فضل ولي الله، جود جواد عين از بذل ولي الله، موجود شده ثقلين دشت و چمن و صحرا، چون رشك برين بنگر در برگ گل حمرا، آيات مبين بنگر در اين طبق خضرا، آن ماه جبين بنگر در دفتر اين طغرا، آيينه ي دين بنگر در برگ گل و لاله، عكس رخ حسن افتاد مرآت خدا، پا در اين عالم ما بنهاد فرمانده جزء و كل، شد چشم شما روشن گويد به چمن بلبل: شد چشم شما روشن از لحن و لسان گل، شد چشم شما روشن از منطق تاي مل، شد چشم شما روشن اي شمس شموس طوس، عيد تو مبارك باد اي خسرو ارض طوس، تبريك در اين ميلاد آرام دل آرامم، آرام دل آرامم افكنده در اين دامم، نتوان كند آرامم صد شكر زاكرامم، شه مي دهد انعامم شيرين كند او كامم، هر دم دهد الهامم بايد كه زكات حسن انفاق كند دلبر البته برات حسن انفاق كند دلبر آن جود ولي حق، مشهود به عالم بود آن قائمه ي مطلق، نور رخ خاتم بود آن نور شده مشتق، از خالق آدم بود باقي كه شده ملحق، بي واسطه توأم بود صاحبنظري خواهم تا حل كند اين معنا وجه ظفري خواهم، آگه كند از اسماء در كفه ي جودش هست ارزاق همه عالم در قوس وجودش هست اوراق همه عالم در حمد و درودش هست خلاق همه عالم محبوب شهودش هست آفاق همه عالم در دايره ي امكان، نقشي بود از نامش جود تقوي اظهار در كفه ي اكرامش در گلشن جان بايد آن غنچه ي نسرين چيد در هر ورق از هر گل، تصوير جمالش ديد از خرمن اين كشته، برگير ثمر اين عيد جنات به يك ايما، بر خلق جهان بخشيد چون شهد لقاي حق، از ميوه ي اين طوباست جنات لقاي حق، از جوهر اين اسماست دست فلك الافلاك بر دامن جود او انسان كه شده خلقت، از يمن وجود او خواهي كه علوم آري در دست، درود او گويم خبر «لولاك»، البته شهود او قرآن به گواهي گفت: مشكوة، در او مصباح سلطان همه اجسام، مولاي همه ارواح تا چند پي اغيار، گردي تو در اين صحرا در كنه وجود تست آن وجه هو الاعلي طوطي روان تو، از منطق او گويا اين عالم خلقت هست يك قطره از آن دريا كي مي شود اي قطره، يك لحظه به خود آيي؟ در ظل لواي حق، يك چند بياسايي؟
يا جوادالائمه
بحر جود و احسان در جهان جواد است صاحب لوا و حكم عدل و داد است كز حريم جاء الحق هست والي مطلق يا كريم يا رب جان به جسم عالم نوح كشتي جان مظهر جلال است دستگير امكان سدره ي قوانين است او مروج دين است يا كريم يا رب شد شهيد از كين از جفا و نيرنگ پيشواي آئين شد زغصه دلتنگ در مصائب آن شاه يا كريم و يا رب يا كريم يا رب كام خشك و عطشان همچو جد اطهر دل شكسته، محزون زاده ي پيمبر آن كه قلب او خسته در به روي او بسته يا كريم يا رب چون حسين جسمش بوده وامصيبت با اشاره گويم تا صف قيامت ما سوا عزادارند خون زديده مي بارند يا كريم يا رب بوستان عمرش فصل گل خزان شد بلبل روانش از نظر نهان شد او چراغ محفل بود نور كعبه ي دل بود يا كريم يا رب هر كجا ببينم ذكر يا جواد است بر دل عزيزان داغ غم نهاده است ذكر يا حسين گويم تا جواد را جويم يا كريم يا رب چون عزيز زهرا بي كفن نبودي پيكرش مشوش در محن نبودي آن كه جان امكان بود تا سه روز عريان بود يا كريم يا رب از مصيبت او بحر ديده در جوش قطره زين مصائب رفته از سرم هوش تا به حشر گريانم مضطرب، پريشانم يا كريم يا رب
چشمه ي حق اليقين
در نه سپهر دلبري در چرخ قوس محوري آن نور شمس داوري از بهر ذره پروري هر سمت و هر سو بنگري اندر ثريا و ثري جن و ملك، حور و پري با پرچم پيغمبري آن حجت كبري بود آن مظهر اسما بود مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين در فهم نآيد ذات او ذاتش بود مرآت او از نفي و از اثبات او روح است از نفحات او در عالم ذرات او در مصحف آيات او از كوثر و جنات او عطر گل مشكوة او گفتم: كه باشد اين وجود؟ گفتا وجودش بحر جود مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين اين مرغ در پرواز كيست در خيمه گاه راز كيست فياض چاره ساز كيست با عالمي دمساز كيست آن كس كند آغاز كيست آن محرم هر راز كيست از در، درآيد باز كيست اين صاحب اعجاز كيست فياض فيض سرمدست آن قاف قدرت را به دست مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين آمد ندايي از حرم از آن حريم محترم قرعه به فال خود زدم بهتر بد از سيم و زرم پر هماي دلبرم سايه فكنده بر سرم هم در حيات و در ممات مشكل گشاي كائنات مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين گنجينه گوهر تقي سلطان بحر و بر تقي اسماء را مظهر تقي فرزند پيغمبر تقي آن در سيمين بر تقي آيينه مظهر تقي افلاك را محور تقي طاهر تقي اطهر تقي در هر كجا مأواي او امكان زخاك پاي او مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين از عرصه ي ملك ولا بر خلق آمد اين ندا حجت به جمله ماسوا مقصود و محبوب خدا مولود آل طا و ها باشد وصي لافتي علمش بود بي انتها دارد نشان از مصطفي سر تا به پا آئينه است آيينه اي از آن مه است مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين بسته پر مرغ روان دارد مكان در جسم و جان در قاف كاف كهكشان در صد هزاران آسمان طاووس عليين بود او معني ياسين بود مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين شمع هدايت اين بود روح ولايت اين بود آخر نهايت اين بود مصباح و آيت اين بود كنه درايت اين بود زاول بدايت اين بود بحر عنايت اين بود دار شفايت اين بود درياي فيض خالق او از امر سبحان، رازق او مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين در مكتب عرفان او شاگرد او لقمان او رمزي است در قرآن او سري است در اديان او از عهد و از پيمان او راضي بود سبحان او بر سفره ي احسان او عالم همه مهمان او از بهر دين معني بود چون زهره ي زهرا بود مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين در مولدش اعجاز كرد درياي رحمت باز كرد رمز نبي ابراز كرد ايجاد را آغاز كرد كشف كتاب راز كرد بر لامكان پرواز كرد دل قبله گاه راز كرد محكوم ترك و تاز كرد محكوم حكمش عالم است زيرا وصي خاتم است مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين خواهي اگر آگه شوي آگه ز سر الله شوي سر تا به پا واله شوي بايد در آن درگه شوي واقف از آن درگه شوي از رمز نور الله شوي مجذوب آل الله شوي سلطان مهر و مه شوي قطره، ولي كن فكان باشد امام انس و جان مولي جواد العارفين آن چشمه ي حق اليقين