فصل اول : از نخجوان تا نجف
خواهى اگر به كوى حقيقت سفر كنى
|
|
بايد ز شاهراه طريقت گذركنى
|
گربى رفيق پاى نهى در طريق عشق
|
|
خود را يقين دچار هزاران خطر كنى
|
آن دم تو را ز سر حقيقت خبر كنند
|
|
كز بى خودى ز خود نتوانى خبر كنى
|
علامه، متخلص به مفتقر
نياكان نيك نام
ديار نخجوان و آذربايجان، از ديرباز داراى افتخارات و دانشمندان بسيارى بوده است و ما سرزمين قفقاز و نخجوان را بيشتر با شخصيتهاى سرشناس و درخشان آن شناسيم؛ همانان كه هر يك روزگارى روشنى بخش آن ديار بودند و امروز نامشا به عنوان بزرگان و مفاخر قفقاززينت بخش تاريخ است، به عنوان نمونه، از بزرگمردان زير مى شود نام برد:
۱. شيخ شامل داغستانى، روحانى مبارزى كه سى سال رهبرى جهاد مسلحانه را عليه استيلاى ستمگرانه روس بر عهده داشت و بيش از ربع قرن، سجاده عبادت را جز در سنگر جهاد نگشوده بود.
۲. آخوند عبدالكريم ايروانى، معروف به ملاباشى (۱۲۲۰ ۱۲۹۴ ق.)
۳. آخوند ملا محمد، مشهور به فاضل ايروانى (۱۲۳۵- ۱۳۰۶ق)
۴. آخوند ملا محمد على نخجوانى، نويسنده كتاب دعات الحسينيه.
۵. آيه الله حاج سيد احمد نخجوان (ره).
۶. شيخ ابراهيم قفقازى (متوفاى ۱۳۴۳ق و...
خاندان محقق غروى هم از آن خانواده هاى متدين و معتبرى بودند كه نسل در نسل در سرزمين قفقاز و ديار نخجوان سكونت داشتند و هميشه ميان مردم جايگاه ممتازى را دارا بوده اند. از اجداد و نياكان محقق، تنها نام نيكى در تاريخ مانده است كه به ترتيب نام برده مى شوند:
پدرش حاج محمد حسن كه تاجرى درست كار و ديندآر بود، فرزند على اكبر پسر آقابابا فرزند آقا كوچك، پسر حاج محمد اسماعيل بن حاج محمد حاتم نخجوانى است
روايت تلخ تاريخ
پس از آن كه در سال ۱۲۴۳ق. (۱۸۲۷) قرار داد تركمانچاى با دستهاى خيانت پيشه قاجاريان امضا شد و درنتيجه خفت بار آن، بخشى از سرزمين پاك ايران، شامل قفقاز و نخجوان و قسمتى از آذربايجان از پيكر پاك ايران عزيز جدا گشت، مسلمانان آن سوى رود ارس دچار چه بلاهاى بزرگ و درد و رنجهاى سنگينى شدند، تنها خدا مى داند، همين قدر مى شود گفت كه آنها در زير فوج فاجعه ها و در حصار حادثه ها خرد شدند، گروهى مردند، گروهى ساختند و سوختند و گروهى ديگر هجرت را برگزيده، از خانه و كاشانه چشم پوشيده، تنها جان به سلامت بردند.
حاج محمد اسماعيل نخجوانى (پدر بزرگ محقق غروى) از اين گروه اخير بود. او تا چشم باز كرد نخجوان را ديد كه به دست روسهاى خونريز به روز سياه نشانده شده است، اگر چه وطن بود و بسيارى هم عزيز و گرامى، اما او با چشمان گريان و حسرت بارش هر چه نگاه كرد ديگر نخجوان را نخجوانى كه صداى اذان از مناره هايش برخيزد نيافت.
حاج محمد اسماعيل كه عزت و آزادگى را پشت در پشت از پدران و نياكان نامدارش به ارث برده بود، ديگر نمى توانست در خانه خود كه اكنون اسير دست بيگانگان بود، آرام و قرار گيرد، تنها راه چاره را در هجرت ديد و براى رهايى از اسارت و ذلت و براى فرار از خفت و خوارى فرار را برقرار ترجيح داد و به همراه خانواده اش به شهر قهرمان خيز تبريز كوچيد. پس از آن كه چند صباحى را در آن جا سپرى كرد، تبريز را هم جاى ماندن نديد، بلكه اوضاع دردناك آذربايجان آن روز وى را كه آشفته بود، آشفته ترك كرد. از بخت بد، روزها مصادف با روزهاى بس غم انگيز تبريز بود، همان روزهاى سياهى كه استبداد صغير در تبريز بيداد مى كرد و تبريز چنان بود كه شاعر تبريز گفته بود.
حاج محمد اسماعيل نخجوانى در تبريز هم تاب نياورد و به شهر تاريخى اصفهان روى نمود. ساليانى را در اصفهان زندگى كرد تا آن جا كه خود و فرزندان و نوادگانش به اصفهانى شهرت يافتند، اما ديرى نپاييد كه خاندان نخجوانى از اصفهانى هم كوچ كردند تا بالاخره به شهر كاظمين شهر حضرت امام موسى بن جعفر و امام جوادعليهالسلام
پناه بردند و همان جا را براى خود وطن اختيار كردند و در آن جا حاج محمد حسن اصفهانى براى خود اسم و رسمى يافت. وى (پدر محقق اصفهانى) تا به ديار حضرت دوست، شهر مقدس كاظمين راه يافت، عزتى پيدا كرد، تو گويى در سايه سار بارگاه ملكوتى دو امام معصومعليهالسلام
زندگانى را دوباره از سرگرفت و در پناه دولت و ديار دوست آرام و قرار يافت.
جز آستان توام در جهان پناهى نيست
|
|
سرمرا بهجز اين درحواله گاهى نيست
|
مولود كاظمين
از آن روز كه حاج محمد حسن اصفهانى وارد كاظمين گشت، چندين سال مى گذشت. به بركت آستان قدس حضرت جوادينعليهالسلام
و دراثر اخلاص وارادت خاصى كه حاج محمد حسن نسبت به آن دو امام معصوم داشت، روز به روز پيشرفت كرده، داراى آبروى چشم گيرى شده بود و در ميان مردم- به ويژه در بين تجار بغداد و كاظمين- بسيار محترم و مورد اعتماد بود. تاجر با تقواى عراق با توكل به خدا و توسل به اهل بيت اطهارعليهالسلام
نه تنهام شكلات خود را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشت، بلكه تا آن جا كه در توان داشت، دستگيرى از درماندگان و يارى رساندن به ديگران را پيشه خود ساخت.
حاج محمد حسن ديگر آن مرد غريبى نبود كه روزى پس از روزگارى در به درى و آوارگى روى به كاظمين آورد. همه او را به عنوان مردى محترم و باكفايت و كسى كه خير و بركتش به ديگران هم مى رسيد، مى شناخنتد. بگذريم از اين كه او در ميان مردم و تاجران سرشناس عراق به نيك مردى و كارسازى پرآوازى بود، حتى در حوزه بزرگ آن روز نجف هم تاجرى صاحب نام و آبرودار بود و همگان وى را كه با شهرت معين التجار معروف شده بود، گرامى مى شمردند. اقبال خوش معين التجار، بيش از همه آن گاه به اوج خود رسيد كه از لطف خدا او صاحب پسرى سالم و كامل گشت و از اين جا بود كه نام محمد حسن در تاريخ ثبت شد.
روز دوم محرم از سال ۱۲۹۶ بود، دو روز از سال جديد قمرى مى گذشت. آسمان كاظمين هم مانند ديگر شهرهاى مسلمان نشين، بوى كربلا و عطر عشق و عاشورا مى داد.
همزمانى اين تولد مبارك با ماه حماسه هاى هميشه جاويد حسينى سبب شد كه كودك كاظمين و مولود محرم محمد حسين ناميده شود. با توجه به شخصيت شيعى و روحيه والايى كه بعدها محمد حسين در وادى ولايت و عرفان كسب كرد، ميتوان گفت كه پدر محمد حسين در انتخاب نام فرزندش از الهام و اشراق درونى بهره مند بود.
در عالم شيرين كودكى
كودك كاظمين در كانون گرم خانواده اى شريف و عزيز، دوران شيرين كودكى را سپرى مى كرد و هر روزى كه مى گذشت در ميان همسن و سالان خود بيش از پيش مى درخشيد، كودكان كاظمين احترام او را كه فرزند مردى سرشناس و صاحب نام بود، پاس مى داشتند.
هر سحرگاه آن گاه كه خورشيد آسمان صورت به گنبد طلايى حضرت جوادينعليهالسلام
مى ساييد، محمد حسين همراه پدرش پاى از خانه بيرون مى نهاد و نخستين چيزى كه روح حساس و جستجوگرش را جلب مى نمود و در او نشاط نوجوانى را صد چندان مى كرد، گنبد و دو گلدسته بلندى بود كه در آستان قدس كاظمين مى درخشيدند و زمين و آسمان را به هم پيوند مى زدند.
پدر و پسر، هر روز پيش از هر كار ديگر نخست جانب حرم را در پيش گرفته و براى زيارت به خانه حضرت دوست مى شتافتند. گاهگاهى كه در ميان راه، چشمان محمد حسين به چشم پدر مى افتاد، او رامى ديد كه با شور و شوقى شگفت انگيز به گنبد و گلدسته ها چشم مى دوزد و آنچه در حلقه ديدگان پدر مى درخشيد، چيزى جز گلاب دل نيست كه هر از گاهى هم از سر شوق چون مرواريد درخشانى به محاسن سفيد پدر مى افتد و سيماى ديدنى پيرمرد را هر چه تماشايى تر مى نمايد و توجه محمد حسين را بى اختيار به سوى آستان مقدس كاظمين معطوف مى سازد، و آنچه كودك كاظم ين در اين تماشاها و كاوشها مى ديد، تنها سنگها و آجرها نبود كه روى هم نشسته و باظرافت هنرمندانه اى بناى با شكوهى را تشكيل داده بودند، اگر چه اين هم مى توانست براى كودك كنجكاوى چون محمد حسين بسيار جالب و جذاب جلوه كند، اما افق ديدى كه از دل پاك و دست نخورده آن كودك سر چشمه مى گرفت، خيلى فراختر و گسترده تر از اينها بود. آن آستان آسمانى با آن گنبد روح نواز وبا آن دو گلدسته دل انگيزش عابدى عارف را ياد مى آورد كه در محراب عبادت ايستاده و دو دست دعا و راز و نياز به سوى آسمان بلند كرده است.
چنين بود كه شراط لازم در يك تربيت موفق- از كانون گرم و پرمحبت خانواده گرفته تا محيط سالم و...- دست به دست هم داده، كودك كاظمين را در مسير كمال و ترقى پيش مى بردند.
باش تا صبح دولتش بدمد
|
|
اين هنوز از سپيده سحر است
|
حديث اشتياق
حاج محمد حسن معين التجار تنها همان يك پسر را داشت و دلش به اين خوش بود كه جانشينى دارد و مى تواند بعد از مرگش راه او را در جهان تجارت دنبال كند، اما پسرش محمد حسين در سر سودايى ديگر و فكرى فراتر از فكر پدر داشت، جوان پر جنب و جوش كاظمين تنها آرزويش اين بود كه پدرش اجازه دهد تا راه كمال طلبى و دانشجويى را پيش گيرد.
محمد حسين هر گاه كه فرصت را مناسب مى ديد، آرزوى دلش را با پدر در ميان مى نهاد و با اصرار از او مى خواست كه رضايت دهد تا وارد حوزه معارف اسلامى شود! اما پدر كه پسرى جز او نداشت، راضى به اين كار نمى شد. روزها پشت سر هم مى آمدند و مى رفتند و اين معما همچنان در خانواده معين التجار، حل نشده باقى بود و هرچه زمان پيشتر مى رفت، از طرفى اشتياق محمد حسين به تحصيل علوم اسلامى بيشتر مى شد و از طرف ديگر پدر خود را بيشتر از پيش پيرتر احساس مى كرد و با جديت از پسر مى خواست كه فوت و فن تجارت را ياد گيرد و فكر طلبه شدن را از سر بيرون كند.
و چيزى كه اين مشكل را از سر راه جوان كمال جوى كاظمين برداشت، تنها يك توسل بود، آرى تنها يك توسل، توسل به حضرت باب الحوائج، امام موسى بن جعفرعليهالسلام
، هفتمين رهبر معصوم، از آنان كه خاك را با يك نظر كيميا مى كنند
.
چنان كه بعدها محقق غروى خود مى گفت، خلاصه قضيه چنين بود.
آن روز هم مثل هر روز با پدرم در نماز جماعتى كه عصرها در صحن مطهره كاظمين برپا مى شد، شركت جسته بودم. نماز تمام شده بود، اما صفوف نمازگزاران هنوز به هم نخورده بود، بعضى مشغول نمازهاى مستحبى بودند و حاضر نبودند به اين زوديها دست از طلب بردارند و برخى هم سر در سجده شكر، فرصت وصال را مغتنم شمرده راز و نياز مى كردند و گروهى هم سر در جيب تفكر فرو برده بودند، چنان كه گويى در آن حالت حيرت و حسرت با ياد حضرت يار- سبحانه و تعالى- تازه مى خواستند سير و سلوكى را در عالم معنويت شروع كنند، اندكى هم با آشنايان و دوستانى كه در بغل دستشان در صف نماز نشسته بودند، سرگرم گفتگو بودند. من هم در حالى كه زانوى غم در بغل گرفته بودم، با فاصله اندكى پدرم را مى پاييدم كه ديدم با يكى از تجار بغداد گرم صحبت است. همچنان كه نشسته بودم، داشتم در آتش اشتياق مى سوختم. چشمم به گنبد زيباى امام كاظم ( عليه السلام) بود كه گنبد فرزندش امام جوادعليهالسلام
هم در كنارش سر به آسمان داشت و تماشا زيارتشان عنان از كف هر صاحب دلى مى ربود.
در همين حال از دلم گذشت كه يا باب الحوائج يا موسى بن جعفر! تو عبد صالح و از بندگان برگزيده خدايى و در پيش حضرت حق آبرو دارى، تو را چه مى شد اگر از خدامى خواستى دل پدرم را به من نزديكتر مى كرد تا با تصميم من- كه چيزى جز تحصيل علم و كمال در مكتب شما نيست- راضى مى شد.. در همين انديشه ها بودم كه ديدم پدرم صدا مى كند.
محمد حسين! محمد حسين پسرم! اگر هنوز هم آرزومندى كه به حوزه بروى تا دروس اسلامى بخوانى برو! از طرف من خاطرت جمع باشد، ناراحت نمى شوم، آرى پسرم مانعى ندارد، اگر دلت مى خواهد به نجف اشرف بروى برو!
باورم نمى شد، لحظه اى مات و مبهوت شدم تا دوباره چشمم به گنبد مقدس مولايمان امام كاظمعليهالسلام
افتاد، ديدم هيچ جاى شگفتى هم نيست، توسل كار خودش را كرده است.
از اين جا آن نقطه عطف مهم در تاريخ زندگانى محقق غروى آغاز گشت و او كه خشنودى پدر را نيز همراه داشت، با خيالى آسوده راه نجف اشرف را در پيش گرفت و رفت كه روح تشنه اش را از چشمه هاى جوشان علم و حكمت و عرفان، در شهر مولاى پارسايان، امام علىعليهالسلام
سيراب سازد. او رفت و چنان شد كه خود در غزلى دلنشين گفته است: