اینقدر شقی نبودند ، که با اعتقاد بودند و اینقدر شقی بودند مثل قتله
امام حسین که وقتی امام پرسید اهل کوفه چطورند ؟ فرزدق و چند نفر دیگر
گفتند : قلوبهم معک وسیوفهم علیک دلشان با >
صفحه176
بدهد ، دیدم اینجور میگوید : السلام علیک یا ابن العم ( یا : یا رسول
الله ) بعد گفت : " من از شما معذرت میخواهم که مجبورم فرزند شما موسی
بن جعفر را توقیف کنم ( مثل اینکه به پیغمبر هم میتواند دروغ بگوید )
دیگر مصالح اینجور ایجاب میکند ، اگر این کار را نکنم در مملکت فتنه
بپا میشود ، برای اینکه فتنه بپا نشود ، و به خاطر مصالح عالی مملکت ،
مجبورم چنین کاری را بکنم ، یا رسول الله ! من از شما معذرت میخواهم "
. یحیی به رفیقش گفت : خیال میکنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف
امام را بدهد هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام اتفاقا امام
در خانه نبود کجا بود ؟ مسجد پیغمبر وقتی وارد شدند که امام نماز
میخواند مهلت ندادند که موسی بن جعفر نمازش را تمام کند ، در همان
حال نماز ، آقا را کشان کشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرت نگاهی
کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد : « السلام علیک یا رسول الله ، السلام
علیک یا جداه » ببین امت تو با فرزندان تو چه میکنند ؟ !
چرا [ هارون این کار را میکند ؟ ] چون میخواهد برای ولایتعهد فرزندانش
بیعت بگیرد موسی بن جعفر که قیامی نکرده است قیام نکرده است ، اما
اصلا وضع او وضع دیگری است ، وضع
صفحه177
او حکایت میکند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند .
سخن مأمون
مأمون طوری عمل کرده است که بسیاری از مورخین او را شیعه میدانند ،
میگویند او شیعه بوده است ، و بنابر عقیده من - که هیچ مانعی ندارد که
انسان به یک چیزی اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند - او شیعه
بوده است و از علمای شیعه بوده است این مرد مباحثاتی با علمای اهل
تسنن کرده است که در متن تاریخ ضبط است من ندیدهام هیچ عالم شیعی
اینجور منطقی مباحثه کرده باشد چند سال پیش یک قاضی سنی ترکیهای
کتابی نوشته بود که به فارسی هم ترجمه شد به نام " تشریح و محاکمه
درباره آل محمد " در آن کتاب ، مباحثه مأمون با علمای اهل تسنن
درباره خلافت بلافصل حضرت امیر نقل شده است به قدری این مباحثه جالب
و عالمانه است که انسان کمتر میبیند که عالمی از علمای شیعه اینجور
عالمانه مباحثه کرده باشد نوشتهاند یک وقتی خود مأمون گفت : اگر
گفتید چه کسی تشیع را به من آموخت ؟ گفتند کی ؟ گفت : پدرم هارون من
درس تشیع را از پدرم هارون آموختم ، گفتند پدرت هارون که از همه با
شیعه و ائمه شیعه دشمن تر بود گفت : در عین حال قضیه از همین قرار
است در یکی ازسفرهایی که پدرم به حج رفت ، ماهمراهش بودیم ، من بچه
بودم ، همه به دیدنش میآمدند ، مخصوصا مشایخ ، معاریف و کبار ، و مجبور
بودند به دیدنش بیایند دستور داده بود هر کسی که میآ ید ، اول خودش
را معرفی کند ، یعنی اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلایش بگوید
تا خلیفه
صفحه178
بشناسد که او از قریش است یا از غیر قریش ، و اگر از انصار است خزرجی
است یا اوسی هر کس که میآمد اول دربان میآمد نزد هارون و میگفت :
فلان کس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است روزی دربان آمد
گفت آن کسی که به دیدن خلیفه آمده است میگوید : بگو موسی بن جعفر بن
محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب تا این را گفت ، پدرم از
جا بلند شد ، گفت : بگو بفرمایید ، و بعد گفت : همانطور سواره بیایند و
پیاده نشوند ، و به ما دستور داد که استقبال کنید ما رفتیم مردی را
دیدیم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملا هویدا بود نشان میداد که
از آن عباد و نساک درجه اول است سواره بود که میآمد ، پدرم از دور
فریاد کرد : شما را به کی قسم میدهم که همینطور سواره نزدیک بیایید ، و
او چون پدرم خیلی اصرار کرد یک مقدار روی فرشها سواره آمد به امر
هارون دویدیم رکابش را گرفتیم و او را پیاده کردیم وی را بالا دست
خودش نشاند ، مؤدب ، و بعد سؤال و جوابهایی کرد : عائلهتان چقدر است ؟
معلوم شد عائلهاش خیلی زیاد است وضع زندگیتان چطور است ؟ وضع زندگیم
چنین است عوائدتان چیست ؟ عوائد من این است ، و بعد هم رفت وقتی
خواست برود پدرم به ما گفت : بدرقه کنید ، در رکابش بروید ، و ما به
امر هارون تا در خانهاش در بدرقهاش رفتیم ، که او آرام به من گفت تو
خلیفه خواهی شد و من یک توصیه بیشتر به تو نمیکنم و آن اینکه با اولاد من
بدرفتاری نکن .
ما نمیدانستیم این کیست ، برگشتیم ، من از همه فرزندان جری تر بودم ،
وقتی خلو ت شد به پدرم گفتم این کی بود که تو اینقدر
صفحه179
او را احترام کردی ؟ یک خندهای کرد و گفت : راستش را اگر بخواهی این
مسندی که ما بر آن نشستهایم مال اینهاست گفتم آیا به این حرف اعتقاد
داری ؟ گفت : اعتقاد دارم ، گفتم : پس چرا واگذار نمیکنی ؟ گفت : مگر
نمیدانی الملک عقیم ؟ تو که فرزند من هستی ، اگر بدانم در دلت خطور
میکند که مدعی من بشوی ، آنچه را که چشمهایت در آن قرار دارد از روی
تنت بر میدارم .
قضیه گذشت هارون صله میداد ، پولهای گزاف میفرستاد به خانه این و
آن ، از پنج هزار دینار زر سرخ ، چهار هزار دینار زر سرخ و غیره ما
گفتیم لابد پولی که برای این مرد که اینقدر برایش احترام قائل است
میفرستد خیلی زیاد خواهد بود کمترین پول را برای او فرستاد : دویست
دینار باز من رفتم سؤال کردم ، گفت :
مگر نمیدانی اینها رقیب ما هستند سیاست ایجاب میکند که اینها
همیشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانی امکانات
اقتصادیشان زیاد شود ، یک وقت ممکن است که صد هزار شمشیر علیه پدر تو
قیام کند .
نفوذ معنوی امام
از اینجا شما بفهمید که نفوذ معنوی ائمه شیعه چقدر بوده است آنها نه
شمشیر داشتند و نه تبلیغات ، ولی دلها را داشتند در میان نزدیکترین
افراد دستگاه هارون ، شیعیان وجود داشتند حق و حقیقت خودش یک
جاذبهای دارد که نمیشود از آن غافل شد امشب در روزنامهها خواندید که
ملک حسین گفت من فهمیدم که حتی راننده ام با چریکها است ، آشپزم هم از
آنهاست علی بن یقطین
صفحه180
وزیر هارون است ، شخص دوم مملکت است ، ولی شیعه است ، اما در حال
استتار ، و خدمت میکند به هدفهای موسی بن جعفر ولی ظاهرش با هارون است
. دو سه بار هم گزارشهایی دادند ، ولی موسی بن جعفر با آن روشن بینی های
خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهایی به او داد که وی اجرا کرد و مصون
ماند در میان افرادی که در دستگاه هارون بودند ، اشخاصی بودند که
آنچنان مجذوب و شیفته امام بودند که حد نداشت ولی هیچگاه جرأت
نمیکردند با امام تماس بگیرند .
یکی از ایرانیهایی که شیعه و اهل اهواز بوده است میگوید که من مشمول
مالیتهای خیلی سنگین شدم که برای من نوشته بودند و اگر میخواستم این
مالیاتهایی را که اینها برای من ساخته بودند بپردازم از زندگی ساقط میشدم
. اتفاقا والی اهواز معزول شد و والی دیگری آمد و من هم خیلی نگران که
اگر او بر طبق آن دفاتر مالیاتی از من مالیات مطالبه کند ، از زندگی
سقوط میکنم ولی بعضی دوستان به من گفتند : این باطنا شیعه است ، تو هم
که شیعه هستی اما من جرأت نکردم بروم نزد او و بگویم من شیعه هستم ،
چون باور نکردم گفتم بهتر این است که بروم مدینه نزد خود موسی بن جعفر
( آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند ) اگر خود ایشان تصدیق کردند او شیعه
است از ایشان توصیهای بگیرم رفتم خدمت امام امام نامهای نوشت که
سه چهار جمله بیشتر نبود ، سه چهار جمله آمرانه ، اما از نوع آمرانههایی
که امامی به تابع خود مینویسد ، راجع به اینکه " قضاء حاجت مؤمن و رفع
گرفتاری از مؤمن در نزد خدا چنین است و السلام " نامه را با خودم
مخفیانه آوردم اهواز
صفحه181
فهمیدم که این نامه را باید خیلی محرمانه به او بدهم یک شب رفتم در
خانهاش ، دربان آمد ، گفتم به او بگو که شخصی از طرف موسی بن جعفر آمده
است و نامهای برای تو دارد دیدم خودش آمد وسلام و علیک کرد و گفت :
چه میگویید ؟ گفتم من از طرف امام موسی بن جعفر آمدهام و نامهای دارم .
نامه را از من گرفت ، شناخت ، نامه را بوسید ، بعد صورت مرا بوسید ،
چشمهای مرا بوسید ، مرا فورا بر در منزل ، مثل یک بچه در جلوی من نشست
، گفت تو خدمت امام بودی ؟ ! گفتم : بله تو با همین چشمهایت جمال
امام را زیارت کردی ؟ ! گفتم بله گرفتاریت چیست ؟ گفتم یکچنین
مالیات سنگینی برای من بستهاند که اگر بپردازم از زندگی ساقط میشوم .
دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند ، و چون آقا نوشته
بود " هر کس که یک مؤمنی را مسرور کند ، چنین و چنان " گفت اجازه
میدهید من خدمت دیگری هم به شما بکنم ؟ گفتم بله گفت من میخواهم هر
چه دارائی دارم ، امشب با تو نصف کنم ، آنچه پول نقد دارم با تو نصف
میکنم ، آنچه هم که جنس است قیمت میکنم ، نصفش را از من بپذیر گفت
با این وضع آمدم بیرون و بعد در یک سفری وقتی رفتم جریان را به امام
عرض کردم ، امام تبسمی کرد و خوشحال شد .
هارون از چه میترسید ؟ از جاذبه حقیقت میترسید " « کونوا دعاش للناس
بغیر السنتکم » "
تبلیغ که همهاش زبان نیست ، تبلیغ زبان اثرش
بسیار کم است ، تبلیغ ، تبلیغ عمل است آنکسی که با موسی بن جعفر یا
با آباء کرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو
صفحه182
میشد و مدتی با آنها بود ، اصلا حقیقت را در وجود آنها میدید ، و میدید
که واقعا خدا را میشناسند ، واقعا از خدا میترسند ، واقعا عاشق خدا هستند
، و واقعا هر چه که میکنند برای خدا و حقیقت است .
دو سنت معمول میان ائمه علیهم السلام
شما دو سنت را در میان همه ائمه میبینید که به طور وضوح و روشن هویدا
است یکی عبادت و خوف از خدا و خدا باوری است یک خداباوری عجیب
در وجود اینها هست ، از خوف خدا میگریند و میلرزند ، گوئی خدا را
میبینند ، قیامت را میبینند ، بهشت را میبینند ، جهنم را میبینند .
درباره موسی بن جعفر میخوانیم: « حلیف السجدش الطویلة و الدموع الغزیرش»
یعنی هم قسم سجدههای طولانی و اشکهای جوشان تا یک درون منقلب
آتشین نباشد که انسان نمیگرید .
سنت دومی که در تمام اولاد علی علیه السلام [ از ائمه معصومین ] دیده
میشود همدردی و همدلی با ضعفا ، محرومان ، بیچارگان و افتادگان است .
اصلا " انسان " برای اینها یک ارزش دیگری دارد امام حسن را میبینیم
، امام حسین رامیبینیم ، زین العابدین ، امام باقر ، امام صادق ، امام
کاظم و ائمه بعد از آنها ، در تاریخ هر کدام از اینها که مطالعه میکنیم ،
میبینیم اصلا رسیدگی به احوال ضعفا و فقراء ، برنامه اینهاست ، آن هم [
به این
صفحه183
صورت که ] شخصا رسیدگی بکنند نه فقط دستور بدهند ، یعنی نایب نپذیرند و
آن را به دیگری موکول نکنند بدیهی است که مردم اینها را میدیدند .
نقشه دستگاه هارون
در مدتی که حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشهای کشید برای اینکه
بلکه از حیثیت امام بکاهد یک کنیز جوان بسیار زیبائی مأمور شد که به
اصطلاح خدمتکار امام در زندان باشد بدیهی است که در زندان ، کسی باید
غذا ببرد ، غذا بیاورد ، اگر زندانی حاجتی داشته باشد از او بخواهد یک
کنیز جوان بسیار زیبا را مأمور این کار کردند ، گفتند : بالاخره هر چه
باشد یک مرد است ، مدتها هم در زندان بوده ، ممکن است نگاهی به او
بکند ، یا لااقل بشود متهمش کرد ، یک افراد ولگویی بگویند : " مگر
میشود ؟ ! اتاق خلوت ، یک مرد با یک زن جوان ! " یکوقت خبردار شدند
که اصلا در این کنیز انقلاب پیدا شده ، یعنی او هم آمده سجادها ی [
انداخته و مشغول عبادت شده است ]
دیدند این کنیز هم شده نفر دوم
امام خبر دادند به هارون که اوضاع جور دیگری است کنیز را آوردند ،
دیدند اصلا منقلب است ، حالش حال دیگری است ، به آسمان نگاه میکند ،
به زمین نگاه میکند گفتند قضیه چیست ؟ گفت : این مرد را که من دیدم ،
دیگر نفهمیدم که من چی هستم ، و فهمیدم که در
صفحه184
عمرم خیلی گناه کردهام ، خیلی تقصیر کردهام ، حالا فکر میکنم که فقط باید
در حال توبه بسر ببرم ، و از این حالش منصرف نشد تا مرد .
بشر حافی و امام کاظم
داستان بشر حافی را شنیدهاید
روزی امام از کوچههای بغداد
میگذشت از یک خانهای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود ، میزدند و
میرقصیدند و صدای پایکوبی میآمد اتفاقا یک خادمهای از منزل بیرون آمد
در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا میخواست بیرون بریزد تا
مأمورین شهرداری ببرند امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا
بنده ؟ سؤال عجیبی بود گفت : از خانه به این مجللی این را نمیفهمی ؟
این خانه بشر است ، یکی از رجال ، یکی از اشراف ، یکی از اعیان ، معلوم
است که آزاد است فرمود : بله آزاد است ، اگر بنده میبود
که
این سرو صداها از خانهاش بلند نبود حال ، چه جملههای دیگری رد و بدل
شده است دیگر ننوشتهاند ، همینقدر نوشتهاند که اندکی طول کشید و مکثی شد
. آقا رفتند بشر متوجه شد که این کلفت که رفته بیرون آشغالها را بریزد
و برگردد که مثلا یک دقیقه بیشتر طول نمیکشد ، چند دقیقهای طول کشید .
آمد نزد او و گفت : چرا معطل کردی ؟ گفت : یک مردی مرا به حرف گرفت
. گفت : چه گفت ؟ گفت : یک سؤال عجیبی از من کرد چه سؤال کرد ؟ از
من پرسید که صاحب این خانه
صفحه185
بنده است یا آزاد ؟ گفتم البته که آزاد است بعد هم گفت : بله ، آزاد
است ، اگر بنده میبود که این سر و صداها بیرون نمیآمد گفت : آن مرد
چه نشانههایی داشت ؟ علائم و نشانهها را که گفت ، فهمید که موسی بن جعفر
است گفت : کجا رفت ؟ از این طرف رفت پایش لخت بود ، به خود
فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد ، برای اینکه ممکن است آقا را
پیدا نکند پای برهنه بیرون دوید ( همین حمله در او انقلاب ایجاد کرد
) دوید ، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد : شما چه گفتید ؟
امام فرمود : من این را گفتم فهمید که مقصود چیست گفت : آقا ! من
از همین ساعت میخواهم بنده خدا باشم ، و واقعا هم راست گفت از آن
ساعت دیگر بنده خدا شد .
این خبرها را به هارون میدادند این بود که احساس خطر میکرد ، میگفت
: اینها فقط باید نباشند " وجودک ذنب " اصلا بودن تو از نظر من گناه
است امام میفرمود : من چکار کردهام ؟ کدام قیام را بپا کردم ؟ کدام
اقدام را کردم ؟ جوابی نداشتند ، ولی به زبان بی زبانی میگفتند : "
وجودک ذنب " اصلا بودنت گناه است آنها هم در عین حال از روشن کردن
شیعیانشان و محارم و افراد دیگر هیچگاه کوتاهی نمیکردند ، قضیه را به
آنها میگفتند و میفهماندند ، و آنها میفهمیدند که قضیه از چه قرار است .
صفوان جمال و هارون
داستان صفوان جمال را شنیدهاید صفوان مردی بود که - به اصطلاح امروز -
یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت
صفحه186
که آن زمان بیشتر شتر بود ، و به قدری متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهی
دستگاه خلافت ، او را برای حمل و نقل بارها میخواست روزی هارون برای
یک سفری که میخواست به مکه برود ، لوازم حمل و نقل او را خواست قرار
دادی با او بست برای کرایه لوازم ولی صفوان ، شیعه و از اصحاب امام
کاظم است روزی آمد خدمت امام و اظهار کرد - یا قبلا به امام عرض کرده
بودند - که من چنین کاری کردهام حضرت فرمود : چرا شترهایت را به این
مرد ظالم ستمگر کرایه دادی ؟ گفت : من که به او کرایه دادم ، برای سفر
معصیت نبود چون سفر ، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم والا کرایه
نمیدادم فرمود : پولهایت را گرفتهای یا نه ؟ - یا لااقل - پس
کرایههایت مانده یا نه ؟ بله ، مانده فرمود : به دل خودت یک
مراجعهای بکن ، الان که شترهایت را به او کرایه دادهای ، آیا ته دلت
علاقمند است که لااقل هارون اینقدر در دنیا زنده بماند که برگردد و پس
کرایه تو را بدهد ؟ گفت : بله فرمود : تو همین مقدار راضی به بقاء
ظالم هستی و همین ، گناه است صفوان بیرون آمد او سوابق زیادی با
هارون داشت یک وقت خبردار شدند که صفوان تمام این کاروان را یکجا
فروخته است اصلا دست از این کارش برداشت بعد که فروخت رفت [ نزد
طرف قرار داد ] و گفت : ما این قرار داد را فسخ میکنیم چون من دیگر بعد
از این نمیخواهم این کار را بکنم ، و خواست یک عذرهایی بیاورد خبر به
هارون دادند ، گفت : حاضرش کنید او را حاضر کردند گفت : قضیه از
چه قرار است ؟ گفت من پیر شدهام ، دیگر این کار از من ساخته نیست ،
فکر کردم اگر کار هم میخوا هم بکنم ، کار دیگری باشد هارون خبردار شد .
گفت :
صفحه187
راستش را بگو ، چرا فروختی ؟ گفت : راستش همین است گفت : نه ، من
میدانم قضیه چیست موسی بن جعفر خبردار شده که تو شترها را به من کرایه
دادهای ، و به تو گفته این کار ، خلاف شرع است انکار هم نکن ، به خدا
قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم
دستور میدادم همین جا اعدامت کنند .
پس اینهاست موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام اولا :
وجود اینها ، شخصیت اینها به گونهای بود که خلفا از طرف اینها احساس
خطر میکردند دوم : تبلیغ میکردند و قضایا را میگفتند ، منتها تقیه
میکردند ، یعنی طوری عمل میکردند که تا حد امکان ، مدرک به دست طرف
نیفتد ما خیال میکنیم تقیه کردن ، یعنی رفتن و خوابیدن اوضاع زمانشان
ایجاب میکرد که کارشان را انجام دهند ، و کوشش کنند مدرک هم دست طرف
ندهند ، وسیله و بهانه هم دست طرف ندهند یا لااقل کمتر بدهند سوم :
این روح مقاوم عجیبی که داشتند عرض کردم که وقتی میگویند : آقا ! تو
فقط یک عذر خواهی کوچک زبانی در حضور یحیی بکن ، میگوید : دیگر عمر ما
گذشته است .
یک وقت دیگری هارون کسی را فرستاد در زندان و خواست از این راه [ از
امام اعتراف بگیرد ] ، باز از همین حرفها که ما به شما علاقهمندیم ، ما
به شما ارادت داریم ، مصالح ایجاب میکند که شما اینجا باشید و به مدینه
نروید والا ما هم قصدمان این نیست که شما زندانی باشید ، ما دستور دادیم
که شما را در یک محل امنی در نزدیک خودم نگهداری کنند ، و من آشپز
مخصوص فرستادم چون
صفحه188
ممکن است که شما به غذاهای ما عادت نداشته باشید ، هر غذایی که مایلید
، دستور بدهید برایتان تهیه کنند مأمورش کیست ؟ همین فضل بن ربیع که
زمانی امام در زندانش بوده و از افسران عالیرتبه هارون است فضل در
حالی که لباس رسمی پوشیده ومسلح بود و شمشیرش را حمایل کرده بود رفت
زندان خدمت امام امام نماز میخواند متوجه شد که فضل بن ربیع آمده .
( حال ببینید قدرت روحی چیست ) فضل ایستاده و منتظر است که امام نماز
را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ کند امام تا نماز را سلام داد و گفت
: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته ، مهلت نداد ، گفت : الله اکبر و
ایستاد به نماز باز فضل ایستاد بار دیگر نماز امام تمام شد باز تا
گفت : السلام علیکم ، مهلت نداد و گفت : الله اکبر چند بار این عمل
تکرار شد فضل دید نه ، تعمد است اول خیال میکرد که لابد امام یک
نمازهایی دارد که باید چهار رکعت یا شش رکعت و یا هشت رکعت پشت سر
هم باشد ، بعد فهمید نه ، حساب این نیست که نمازها باید پشت سر هم
باشد ، حساب این است که امام نمی خواهد به او اعتنا کند ، نمیخواهد او
را بپذیرد ، به این شکل میخواهد نپذیرد دید بالاخره مأموریتش را باید
انجام بدهد ، اگر خیلی هم بماند ، هارون سؤظن پیدا میکند که نکند رفته در
زندان یک قول و قراری با موسی بن جعفر بگذارد این دفعه آقا هنوز السلام
علیکم را تمام نکرده بود ، شروع کرد به حرف زدن آقا هنوز میخواست
بگوید السلام علیکم ، او حرفش را شروع کرد شاید اول هم سلام کرد هر چه
هارون گفته بود گفت هارون به او گفته بود مبادا آنجا که میروی ، بگویی
امیرالمؤمنین چنین گفته است ، به عنوان
صفحه189
امیرالمؤمنین نگو ، بگو پسر عمویت هارون اینجور گفت او هم با کمال
تواضع و ادب گفت : هارون پسر عموی شما سلام رسانده و گفته است که بر ما
ثابت است که شما تقصیری و گناهی ندارید ، ولی مصالح ایجاب میکند که
شما در همین جا باشید و فعلا به مدینه برنگردید تا موقعش برسد ، و من
مخصوصا دستور دادم که آشپز مخصوص بیاید ، هر غذائی که شما میخواهید و
دستور میدهید ، همان را برایتان تهیه کند نوشتهاند امام در پاسخ این
جمله را فرمود : « لا حاضر لی مال فینفعنی و ما خلقت سؤولا ، الله اکبر »
مال خودم اینجا نیست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج
کنم ، آشپز بیاید و به او دستور بدهم ، من هم آدمی نیستم که بگویم : جیره
بنده چقدر است ، جیره این ماه مرا بدهید ، من هم مرد سؤال نیستم این
" « ما خلقت سؤولا » " همان و " « الله اکبر » " همان .
این بود که خلفا میدیدند اینها را از هیچ راهی و به هیچ وجهی نمیتوانند
[ وادار به ] تمکین بکنند ، تابع و تسلیم بکنند ، والا خود خلفا میفهمیدند
که شهید کردن ائمه چقدر برایشان گران تمام میشود ، ولی از نظر آن سیاست
جابرانه خودشان که از آن دیگر دست بر نمیداشتند ، باز آسانترین راه را
صفحه190
است از آن کسانی بود که هر چه به او دستور میدادند ، دستور را به شدت
اجرا میکرد امام را در یک سیاهچال قرار دادند بعد هم کوششها کردند
برای اینکه تبلیغ بکنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است نوشتهاند
که همین یحیی برمکی برای اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد ، به هارون
قول داد که آن وظیفهای را که دیگران انجام ندادهاند ، من خودم انجام
میدهم سندی را دید و گفت این کار ( به شهادت رساندن امام ) را تو
انجام بده ، و او هم قبول کرد یحیی زهر خطرناکی را فراهم کرد و در
اختیار سندی گذاشت آن را به یک شکل خاصی در خرمایی تعبیه کردند و
خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر کردند ، علمای شهر و
قضاوت را دعوت کردند ( نوشتهاند عدول المؤمنین را دعوت کردند ، یعنی
مردمان موجه ، مقدس ، آنها که مورد اعتماد مردم هستند ) حضرت را هم در
جلسه حاضر کردند و هارون گفت : ایها الناس ببینید این شیعهها چه
شایعاتی در اطراف موسی بن جعفر رواج میدهند ، میگویند : موسی بن جعفر در
زندان ناراحت است ، موسی بن جعفر چنین و چنان است ببینید او کاملا
سالم است تا حرفش تمام شد حضرت فرمود : " دروغ میگوید ، همین الان
من مسمومم و از عمر من دو سه روزی بیشتر باقی نمانده است " اینجا
تیرشان به سنگ خورد این بود که بعد از شهادت امام ، جنازه امام را
آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند ، و هی مردم را میآوردند که ببینید !
آقا سالم است ، عضوی از ایشان شکسته نیست ، سرشان هم که بریده نیست ،
گلویشان هم که سیاه نیست ، پس ما امام را نکشتیم ، به اجل خودش از
دنیا رفته است سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند
صفحه191
برای اینکه به مردم اینجور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته
است البته امام ، علاقمند زیاد داشت ، ولی آن گروهی که مثل اسپند روی
آتش بودند ، شیعیان بودند .
یک جریان واقعا دلسوزی مینویسند که چند نفر از شیعیان امام ، از ایران
آمده بودند ، با آن سفرهای قدیم که با چه سختی ئی میرفتند اینها خیلی
آرزو داشتند که حالا که موفق شدهاند بیایند تا بغداد ، لااقل بتوانند از
این زندانی هم یک ملاقاتی بکنند ملاقات زندانی که نباید یک جرم محسوب
شود ، ولی هیچ اجازه ملاقات با زندانی را نمیدادند اینها با خود گفتند
: ما خواهش میکنیم ، شاید بپذیرند آمدند خواهش کردند ، اتفاق
پذیرفتند و گفتند : بسیار خوب ، همین امروز ما ترتیبش را میدهیم ، همین
جا منتظر باشید این بیچاره ها مطمئن که آقا را زیارت میکنند ، بعد بر
میگردند به شهر خودشان که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم ، آقا
را زیارت کردیم ، از خودشان فلان مسئله را پرسیدیم و اینجور به ما جواب
دادند همین طور که در بیرون زندان منتظر بودند که کی به آنها اجازه
ملاقات بدهند ، یکوقت دیدند که چهار نفر حمال بیرون آمدند و یک جنازه
هم روی دوششان است مأمور گفت : امام شما همین است .
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
.
صفحه192
صفحه193
فصل6 : مسئله ولایتعهد امام رضا علیه
السلام
جلسه اول
اشاره
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث امروز ما یک بحث تاریخی و از فروع مسائل مربوط به امامت و
خلافت است ، و آن ، مسئله به اصطلاح ولایتعهد حضرت رضا علیه السلام است
که مأمون ایشان را از مدینه به خراسان آنوقت ( به مرو ) آورد و به عنوان
ولی عهد خودش منصوب کرد ، و حتی همین کلمه " ولیعهد " یا " ولی عهد
" هم در همان مورد استعمال شده ، یعنی این تعبیر تنها مربوط به امروز
نیست ، مربوط به همان وقت است ، و من از چند سال پیش در فکر بودم که
ببینم این کلمه از چه تاریخی پیدا شده ، در صدر اسلام که نبوده ، یعنی اصلا
موضوعش نبوده ، لغتش هم استعمال نمیشده ، این کار که خلیفه وقت در
زمان حیات خودش فردی را به عنوان جانشین معرفی کند و از مردم بیعت
بگیرد اول بار در زمان معاویه و برای یزید انجام شد ، ولی این اسم را
نداشت که برای یزید بیعت کنید به عنوان " ولی عهد " در دورههای
صفحه194
خلافت را رها کرد و به تعبیر تاریخ یا به تعبیر خود امام - تسلیم امر کرد
یعنی کار را واگذاشت و رفت ، و در اینجا قضیه برعکس است ، قضیه ،
واگذاری نیست ، تحویل گرفتن است به حسب ظاهر ممکن است به نظر اشکال
برسد که پس ائمه چکار بکنند ؟ وقتی که کار را واگذار میکنند مورد ایراد
قرار میگیرند ، وقتی هم که دیگران میخواهند واگذار کنند و آنها میپذیرند
باز مورد ایراد قرار میگیرند پس ایراد در چیست ؟
ولی ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امری است که میگویند مشترک است
میان هر دو ، میان آن واگذار کردن به دیگران ، و این قبول کردن از دیگران
در حال که دارند واگذار میکنند میگویند در هر دو مورد نوعی سازش است
، آن واگذار کردن ، نوعی سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحق
خلافت را گرفته بود ، و این قبول کردن - که قبول کردن ولایتعهد است - نیز
بالاخره نوعی سازش است کسانی که ایراد میگیرند حرفشان این است که در
آنجا امام حسن نباید تسلیم امر میکرد و به این شکل سازش مینمود بلکه
باید میجنگید تا کشته میشد ، و در
صفحه195
اینجا هم امام رضا نمیبایست میپذیرفت و حتی اگر او را مجبور به پذیرفتن
کرده باشند میبایست مقاومت میکرد تا حدی که کشته میشد حال ما مسئله
ولایتعهد راکه یک مسئله تاریخی مهمی است تجزیه و تحلیل میکنیم تا مطلب
روشن شود درباره صلح امام حسن قبلا تا حدودی بحث شد .
اول باید خود ماجرا را قطع نظر از مسئله حضرت رضا - که [ چرا ولایتعهدی
را ] قبول کرد و به چه شکل قبول کرد - از نظر تاریخی بررسی کرد که جریان
چه بوده است .
رفتار عباسیان با علویین
مأمون وارث خلافت عباسی است عباسیها از همان روز اولی که روی کار
آمدند ، برنامهشان مبارزه کردن با علویون به طور کلی و کشتن علویین بود ،
و مقدار جنایتی که عباسیان نسبت به علویین بر سر خلافت کردند از جنایاتی
که امویین کردند کمتر نبوده و بلکه از یک نظر بیشتر بود ، منتها در مورد
امویین چون فاجعه کربلا که طرف امام حسین است رخ میدهد قضیه خیلی اوج
میگیرد والا منهای مسئله امام حسین فاجعههایی که اینها راجع به سایر
علویین به وجود آوردند از فاجعه کربلا کمتر نبوده و بلکه زیادتر بوده است
. منصور که دومین خلیفه عباسی است ، با علویین ، با اولاد امام حسن - که
در ابتدا خودش با اینها بیعت کرده بود - چه کرد و چقدر از اینها را
کشت و اینها را چه زندانهای سختی برد که واقعا مو به تن انسان راست
میشود ، که عده زیادی از این سادات بیچاره را مدتی ببرند در یک زندانی
، آب به آنها ندهد ، نان به آنها ندهد ، حتی
صفحه196
اجازه بیرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد ، به یک شکلی آنها را
زجرکش کند و وقتی که میخواهد آنها را بکشد بگوید بروید آن سقف را روی
سرشان خراب کنید .
بعد از منظور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند در زمان
خود مأمون پنج شش نفر امامزاده قیام کردند که " مروج الذهب " مسعودی
و " کامل " ابن اثیر همه اینها را نقل کردهاند در همان زمان مأمون و
هارون هفت هشت نفر از سادات علوی قیام کردند پس کینه و عدوات میان
عباسیان و علویان یک مطلب کوچکی نیست عباسیان به خاطر رسیدن به
خلافت به هیچکس ابقاء نکردند ، احیانا اگر از خود عباسیان هم کسی
رقیبشان میشد فورا او را از بین میبردند ابومسلم اینهمه به اینها خدمت
کرد ، همین قدر که ذرهای احساس خطر کردند کلکش را کندند برامکه این
همه به هارون خدمت کردند و این دو اینهمه نسبت به یکدیگر صمیمیت
داشتند که صمیمیت هارون و برامکه ضرب المثل تاریخ است
، ولی
هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسی ، یکمرتبه کلک اینها را کند و
فامیلشان را دود داد خود همین جناب مأمون با برادرش امین در افتاد ،
این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون پیروز شد و برادرش را به چه وضعی
کشت .
حال این خودش یک عجیبی است از عجایب تاریخ که چگونه است که چنین
مأمونی حاضر میشود که حضرت رضا را از
پاورقی
. 1 البته نمیخواهم مثل خیلی از به اصطلاح ایران پرستان از برامکه دفاع
کنم چون ایرانی هستند آنها هم در ردیف همینها بودند ، برامکه هم با
خلفایی مثل هارون از نظر روحی و از نظر انسانی کوچکترین تفاوتی نداشتند .
صفحه197
مدینه احضار کند ، دستور بدهد که بروید او را بیاورید ، بعد که میآورند
موضوع را به امام عرضه بدارد ، ابتدا بگوید خلافت رااز من بپذیرد
،
و در آخر راضی شود که با تو باید ولایتعهد را از من بپذیری ، و حتی کار به
تهدید برسد ، تهدیدهای بسیار سخت او در این کار چه انگیزهای داشته ؟ و
چه جریانی در کار بوده است ؟ تجزیه و تحلیل کردن این قضیه از نظر تاریخی
خیلی ساده نیست .
جرجی زیدان در جلد چهارم " تاریخ تمدن " همین قضیه را بحث میکند و
خودش یک استنباط خاصی دارد که عرض خواهم کرد ، ولی یک مطلب را
اعتراف میکند که بنی العباس سیاست خود را مکتوم نگاه میداشتند حتی از
نزدیکترین افراد خود و لهذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است مثلا
هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهد حضرت رضا برای چه بوده است ؟ این
جریان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفی نگاه داشته شده است .
مسئله ولایتعهد امام رضا و نقلهای تاریخی
ولی بالاخره اسرار آنطور که باید مخفی بماند مخفی نمیماند از نظر ما
که شیعه هستیم ، اسرار این قضیه تا حدود زیادی روشن است در اخبار و
روایات ما - یعنی در نقلهای تاریخی که از طریق علمای شیعه رسیده است نه
روایاتی که بگوئیم از ائمه نقل شده است - مثل آنچه که شیخ مفید در کتاب
" ارشاد " نقل کرده و آنچه از او بیشتر - شیخ صدوق در کتاب " عیون
اخبار الرضا " نقل
اینطور است .
صفحه198
کرده است ، مخصوصا در " عیون اخبار الرضا " نکات بسیار زیادی از
مسئله ولایتعهد حضرت رضا هست ، و من قبل از این که به این تاریخهای شیعی
استناد کرده باشم ، در درجه اول کتابی از مدارک اهل تسنن را مدرک قرار
میدهم و آن ، کتاب " مقاتل الطالبین " ابوالفرج اصفهانی است .
ابوالفرج اصفهانی از اکابر مورخین دوره اسلام است او اصلا اموی و از نسل
بنی امیه است ، و این از مسلمات میباشد در عصر آل بویه میزیسته است
، و چون ساکن اصفهان بوده به نام " ابوالفرج اصفهانی " معروف شده است
. این مرد ، شیعه نیست که بگوئیم کتابش را روی احساسات شیعی نوشته
است ، مسلم سنی است ، و دیگر اینکه یک آدم خیلی با تقوایی هم نبوده که
بگوییم روی جنبههای تقوایی خودش مثلا تحت تأثیر [ حقیقت ماجرا ] قرار
گرفته است او صاحب کتاب " الاغانی " است " اغانی " جمع "
اغنیه " است ، و " اغنیه " یعنی آوازها تاریخچه موسیقی را در دنیای
اسلام - و به تناسب تاریخچه موسیقی ، تاریخچههای خیلی زیاد دیگری را در
این کتاب که ظاهرا هجده جلد بزرگ است بیان کرده است میگویند "
صاحب بن عباد " - که معاصر اوست - هر جا میخواست برود یک یا چند بار
کتاب با خودش میبرد ، وقتی کتاب ابوالفرج به دستش رسید گفت : " من
دیگر از کتابخانه بینیازم " این کتاب آنقدر جامع و پر مطلب است که
با اینکه نویسندهاش ابوالفرج و موضوعش تاریخچه موسیقی و موسیقی دانها
است افرادی از محدثین شیعه از قبیل مرحوم مجلسی و مرحوم حاج شیخ عباس
قمی مرتب از کتاب اغانی ابوالفرج نقل میکنند .
صفحه199
گفتیم ابوالفرج کتابی دارد که از کتب معتبره تاریخ اسلام شمرده شده به
نام " مقاتل الطالبین " تاریخ کشته شدنهای بنی ابی طالب ( اولاد ابی
طالب ) او در این کتاب ، تاریخچه قیامهای علویین و شهادتها و کشته
شدنهای اولاد ابی طالب اعم از علویین و غیر علویین را - که البته
بیشترشان علویین هستند - جمع آوری کرده است که این کتاب اکنون در دست
است در این کتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا ، و
جریان ولایتعهد حضرت رضا را نقل کرده ، که وقتی ما این کتاب را مطالعه
میکنیم میبینیم با تاریخچههایی که علمای شیعه به عنوان تاریخچه نقل
کردهاند خیلی وفق میدهد ، مخصوصا آنچه که در " مقاتل الطالبین " آمده
با آنچه که در ارشاد مفید آمده - این دو را با هم تطبیق کردم - خیلی بهم
نزدیک است ، مثل این است که یک کتاب باشند ، چون گویا سندهای تاریخی
هر دو به منابع واحدی میرسیده است بنابراین مدرک ما در این مسئله
تنها سخن علمای شیعه نیست .
حال برویم سراغ انگیزههای مأمون ، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که
این موضوع [ را مطرح کند ؟ ] آیا مأمون واقعا به این فکر افتاده بود که
کار را واگذار کند به حضرت رضا که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافت به
خاندان علوی و به حضرت رضا منتقل شود ؟ اگر چنین اعتقادی داشت آیا این
اعتقادش تا نهایت امر باقی مانده ؟ در این صورت باید قبول نکنیم که
مأمون حضرت رضا را مسموم کرده ، باید حرف کسانی را قبول کنیم که
میگویند حضرت رضا به اجل طبیعی از دنیا رفتند از نظر علمای شیعه این
فکر که مأمون از
صفحه200
اول حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقی بود مورد قبول
نیست بسیاری از فرنگیها چنین اعتقادی دارند ، معتقدند که مأمون واقعا
شیعه بود ، واقعا معتقد و علاقهمند به آل علی بود .
مأمون و تشیع
مأمون عالمترین خلفا و بلکه شاید عالمترین سلاطین جهان است در میان
سلاطین جهان شاید عالمتری ، دانشمندتر و دانش دوست تر ( 1 ) از مأمون
نتوان پیدا کرد و در اینکه در مأمون تمایل روحی و فکری هم به تشیع بوده
باز بحثی نیست ، چون مأمون نه تنها در جلساتی که حضرت رضا شرکت
میکردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیع میزده است ، [ در جلساتی که
اهل تسنن حضور داشتند نیز چنین بوده است ] ابن عبدالبر که یکی از
علمای معروف اهل تسنن است این داستانی را که در کتب شیعه هست ، در آن
کتاب معروفش نقل کرده است که روزی مأمون چهل نفر از اکابر علمای اهل
تسنن در بغداد را احضار میکند که صبح زود بیائید نزد من صبح زود میآید
از آنها پذیرائی میکند ، ومیگوید من میخواهم با شما در مسئله خلافت بحث
صفحه201
در روایات شیعه هم آمده است ، ومرحوم آقا شیخ عباس قمی نیز در کتاب
" منتهی الامال " نقل میکند که شخصی از مأمون پرسید که تو تشیع را از کی
آموختی ؟ گفت : از پدرم هارون میخواست بگوید پدرم هارون هم تمایل
شیعی داشت بعد داستان مفصلی را نقل میکند ، میگوید پدرم تمایل شیعی
داشت ، به موسی بن جعفر چنین ارادت داشت ، چنین علاقه مند بود ، چنین و
چنان بود ، ولی در عین حال با موسی بن جعفر به بدترین شکل عمل میکرد من
یکوقت به پدرم گفتم تو که چنین اعتقادی درباره این آدم داری پس چرا با
او اینجور رفتار میکنی ؟ گفت : الملک عقیم ( مثلی است در عرب ) یعنی
ملک فرزند نمیشناسد تا چه رسد به چیز دیگر گفت : پسرک من ! اگر تو
که فرزند من هستی با من بر سر خلافت به منازعه برخیزی ، آن چیزی را که
چشمانت در او هست از روی تنت بر میدارم ، یعنی سرت را از تنت جدا
میکنم .
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعی بوده شکی نیست ، منتها به او
میگویند " شیعه امام کش " مگر مردم کوفه تمایل شیعی نداشتند و امام
حسین را کشتند ؟ ! و در این که مأمون مرد عالم و علم دوستی بوده نیز شکی
نیست و این سبب شده که بسیاری از فرنگیها معتقد بشوند که مأمون روی
عقیده و خلوص نیت ، ولایتعهد را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار
مانع شد ، زیرا حضرت رضا به اجل طبیعی از دنیا رفت و موضوع منتفی شد .
ولی این مطلب البته از نظر علمای شیعه درست نیست ، قرائن هم بر خلافت
آن است اگر مطلب تا این مقدار صمیمی و جدی میبود عکس العمل حضرت
رضا در مسئله قبول ولایتعهد به این شکل نبود که بود ما میبینیم
صفحه202
حضرت رضا قضیه را به شکلی که جدی باشد تلقی نکردهاند .
نظر شیخ مفید و شیخ صدوق
فرض دیگر - که این فرض خیلی بعید نیست چون امثال شیخ مفید و شیخ
صدوق آن را قبول کردهاند - این است که مأمون در ابتدای امر صمیمیت
داشت ولی بعد پشیمان شد در تاریخ هست - همین ابوالفرج هم نقل میکند ،
و شیخ صدوق مفصلترش را نقل میکند ، شیخ مفید هم نقل میکند - که مأمون
وقتی که خودش این پیشنهاد را کرد گفت : زمانی برادرم امین مرا احضار
کرد ( امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتی از ملک به او واگذار شده
بود ولیعهد هم بود ) من نرفتم و بعد لشکری فرستاد که مرا دست بسته ببرند
. از طرف دیگر در نواحی خراسان قیامهایی شده بود و من لشکر فرستادم ، در
آنجا شکست خوردند ، در کجا چنین شد و شکست خوردیم ، و بعد دیدم روحیه
سران سپاه من هم بسیار ضعیف است ، برای من دیگر تقریبا جریان قطعی بود
که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم ومرا خواهند گرفت ، کت بسته تحویل
او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومی خواهم داشت روزی بین خود و خدای
خود توبه کردم - به آن کسی که با او صحبت میکند اتاقی را نشان میدهد
ومیگوید - در همین اتاق دستور دادم که آب آوردند ، اولا بدن خودم را
شستشو دادم ، تطهیر کردم ( نمیدانم کنایه از غسل کردن است یا همان
شستشوی ظاهری ) سپس دستور دادم لباسهای پاکیزه سفید آوردند و در همین جا
آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و
خدای خود عهد کردم ( نذر کردم )
صفحه203
اینها مجوسی بودند همانجا مسلمان شدند ) بعد کارش بالا گرفت ، رسید به
آنجا که وزیر مأمون شد و دو منصب را در آن واحد اشغال کرد ، اولا وزیر
بود ( وزیر آنوقت مثل نخست وزیر امروز بود ، یعنی همه کاره >
صفحه204
با آل علی بد رفتار کردند ، چنین کردند چنان کردند ، حالا سزاوار است که
تو افضل آل علی را که امروز علی بن موسی الرضا است بیاوری و لایتعهد را
به او واگذار کنی ، و مأمون قلبا حاضر نبود اما چون فضل این را خواسته
بود چارهای ندید .
باز بنابراین فرض که ابتکار از فضل بود ، فضل چرا این کار را کرد ؟
آیا فضل شیعی بود ؟ روی اعتقاد به حضرت رضا این کار را کرد ؟ یا نه ، او
روی عقاید مجوسی خود باقی بود ، خواست عجالتا خلافت را از خاندان عباسی
بیرون بکشد ، و اصلا میخوا ست با اساس خلافت بازی کند ، و بنابراین با
حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود ، و لهذا اگر نقشههای فضل عملی میشد
خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود چون مأمون بالاخره هر چه بود یک
خلیفه مسلمان بود ولی اینها شاید میخواستند اساسا ایران را از دنیای اسلام
مجزا کنند و ببرند به سوی مجوسیت .