گفتار ششم: عیب جویی
من به خدا غیر تو پناه ندارم
حاصلی از عمر جز گناه ندارم
من که سرا پا همه جرم و خطایم
گر تو برانی پناهگاه ندارم
منتظرم بر سر راه تو ای دوست
از تو تمنّا بجز نگاه ندارم
عبد خطاکار را کس نپذیرد
گر نپذیری دگر راه ندارم
فرزند آیت اللَّه میرزا مهدی اصفهانی فرمودند: یک روز سیّدی آمد منزل پدرم، عرض کرد: مبتلا به بیماری سل هستم دعا کنید خدا شفایم بدهد، فرمودند: به نظر من تو سیّد نیستی، گفت: آقا شجره نامه دارم و به سیادت مشهور هستم. فرمودند: اگر سیّد بودی میرفتی شفایت را از جدّت مهدی میگرفتی، سیّد با شنیدن این حرف منقلب شد و سپس به طرف حرم ثامن الائمهعلیه السلام راه افتاد ولی زیر لب میگفت: یا صاحب الزمان، ببین میرزا چه میگوید، بیا من را شفا بده. وارد صحن مطهر شد، میگوید دیدم خیلی خلوت است، یکی از درهای حرم باز شد، چند عالم نورانی بیرون آمدند، در میان آنها سیّدی بود که عمّامه سبزی به سر داشت، سر مبارکش را بلند کرد از دور یک نگاهی به صورتم انداخت تا نگاهم کرد، منقلب شدم. چه میشود یکبار هم ما را نگاه کنی، آقا جان؟!
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
رفتم در حرم طوافی کردم، بیرون آمدم دیدم دیگر سینهام دردی ندارد به خانه میرزا مهدی اصفهانی رفتم تا وارد شدم یک نگاهی به صورتم انداخت فرمود: آفرین به تو، حالا ثابت کردی که سیّد هستی، رفتی شفایت را گرفتی و آمدی.
«مَنّاعٍ لِلْخَیْرِ مُعْتَدٍ أَثِیمٍ»؛
ما را ز وصل تو غرضی جز نگاه نیست
اذنم بده دیدن خوبان گناه نیست
از آیات دیگری که نهی غیبت را از آن استفاده کردهاند،
«وَلَا تُطِعْ کُلَّ حَلَّافٍ مَهِینٍ * هَمّازٍ مَشَّآءٍ بِنَمِیمٍ»
؛
این آیه خطاب به پیامبر است، خداوند متعال میفرماید: موافقت مکن با کسانی که بسیار قسم میخورند،(حلف یعنی قسم، حلاّف از صیغه های مبالغه است، کسی که بسیار قسم بخورد، عرب به او حلاّف میگوید) همراهی نکن با انسانهایی که بر سر هر چیزی قسم میخورند و همراهی نکن با مردمانی که به سوی غیبت میروند و بدگویی و نمّامی مردم را میکنند.
حدیث شریفی را در کتاب وافی، دیدم که خیلی جالب است این حدیث، تکلیف ما را روشن میکند؛ محمد بن فضیل میگوید: به موسی بن جعفرعلیه السلام عرض کردم: «جعلت فداک»؛ فدایت بشوم
، «الرجل من اخوانی یبلغنی عنه الشیء الذی اکرهه فأسئله عن ذلک فینکر ذلک و قد أخبرنی قومی عنه قوم تقات»؛
درباره یکی از برادران دینی من، مطلبی را نقل میکنند، عیبی را میگویند که وقتی میشنوم ناراحت میشوم که چرا این رفیق من چنین کار بدی را کرده، میروم پیش او و از وی سؤال میکنم، فلانی چرا این کار بد را کردی؟ او میگوید: من چنین کار بدی را نکردم در حالی که کسانی که برای من آن مطلب را نقل کردند راستگو بودند و دروغ نمیگفتند، یابن رسول اللَّه! تکلیف من چیست؟ حرف خودش را قبول کنم که میگوید من این کار بد را انجام ندادهام یا حرف مردم را؟ «فقال لی»؛ حضرت به من فرمود:
«کذِّب سمعک وبصرک عن اخیک فإن شهد عندک خمسون قسامة و قال لک قولاً فصدقه و کذبهم»
گوشَت و چشمت را در مورد برادر دینی تکذیب کن؛ یعنی اگر با چشمت هم دیدی خطا میکند به چشم بگو تو اشتباه کردی، اگر حرف بد هم از او شنیدی به این گوش بگو تو اشتباه کردی، همین که او میگوید من چنین کاری را نکردم حرف خودش را قبول کن، مردم را تکذیب کن و حرف آنها را نپذیر و لو پیش تو شهادت بدهند و پنجاه قسم هم بخورند، همین که میگوید من چنین کاری را نکردهام، چنین حرفی نزدهام قول خودش را قبول کن، آبروی مؤمن محترم است البته این حدیث در مورد انسان مؤمن است نه درباره آدم فاسق و لاابالی، که اگر شهود عادل باشند و در موردش شهادت بدهند بر او حدّ جاری میشود، مطلب را خودتان از هم تفکیک کنید این در مورد انسان مؤمن است.
حدیث دوم از امام باقرعلیه السلام است: «اقرب ما یکون العبد إلی الکفر ان یواخی الرجل علی الدین فیحصی علیه عثراته و زلّاته لیعنفه بها یوما ما»؛(74) یکی از چیزهایی که بنده را به کفر نزدیک میکند، این است که انسان با یک نفر رفاقت داشته باشد، رفت و آمد کند و مبنای رفاقت شان هم دین باشد؛ بگوید من برای خدا دوستت دارم چون تو متدیّنی با تو رفیقم، امّا توی این رفاقت و دوستی لغزشهای او را میشمرد؛ بیست سال پیش چنین خطایی را در فلان جا کرد، پنج سال پیش چنان معاملهای را انجام داد، خطایی را داشت، همه اینها را در ذهنش نگه بدارد تا او را سرزنش کند و این نقاط ضعف را به روی او بیاورد و عیوبات او را برملا سازد، میفرماید: کسی که با مردم طرح رفاقت و دوستی بریزد، مبنایش هم دین باشد امّا نقاط ضعف این رفیقش را مرتب یادداشت کند که خلاصه یک روزی سر بزنگاه رسوایش کند، آبرویش را بریزد، میفرماید این انسان به بیدینی و کفر خیلی نزدیک است.
فرمودند منزل آقای سیّد مهدی قوام رحمه الله رفتم جلوی در خانهشان دیدم یک طحّاف، یک گاریچی، گاری گذاشته و انار، سیب و چند نوع میوه از مرکبات میفروشد. گفتم: میوهها کیلو چند؟ گفت: میخواهی بروی خانه سیّد؟ گفتم: بله، گفت: هر قیمتی که دلت میخواهد، بده پول هم ندهی من راضی ام بردار و برو، گفتم: معلوم است که سیّد را خیلی دوست داری؟ گفت: خیلی دوستش دارم، من زندگیام را مدیون او هستم. گفتم: با سیّد قصهای داری؟ گفت: بله، گفتم: نمیخواهی برایم بگویی؟ گفت: چرا، من دزد دغلی بودم خیلی آرزو داشتم خانه سیّد را بزنم، بچه همین محل هم بودم، یک روز کشیک کشیدم، همین که سیّد با زنش بیرون رفت، از دیوار پشت توی خانه، پریدم سیّد هم که بیرون رفته بود و خیالم راحت بود، اتاقها را گشتم، توی اتاقها یک جفت قالیچه زرّین چشمم را گرفت، قالیچه را با خیال راحت برداشتم، چون دیدم سیّد با زنش بیرون رفته و حالا حالاها برنمیگردد، قالیچه را زیر بغل زدم و گفتم از در ورودی بیرون میروم، رسیدم توی راهرو دستم را گذاشتم که در را باز کنم یک مرتبه دیدم سیّد با عیالش داخل آمدند، مثل اینکه چیزی را یادش رفته بود بردارد، مثلاً کادویی یا هدیهای را جایی میخواست ببرد، که برگشته بود. تا سیّد و همسرش را دیدم، خیس عرق شدم. چون سیّد مرا میشناخت شروع کرد سلام علیک گرمی با من کردن، سلام علیکم، فلانی لطف کردی آقایی کردی، برگشت به زنش گفت: زن! میگویند آدم پیر شود کم حافظه میشود، واقعاً پیر شدیم و کم حافظه
«وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ»
من خودم به این بزرگوار کلید را دادم گفتم ساعت فلان بیا اگر من هم نبودم بیا داخل، ببین ما مهمان دعوت میکنیم خودمان میگذاریم و میرویم، عجله کن عیال، سریع چایی درست کن، شرمندهام، قربان شما بروم بزرگواری فرمودید، قدم به چشم ما گذاشتید و سپس من را بغل کرد، بوسید، بُرد داخل اتاق و میوه و شیرینی آورد و چای گذاشت، ما هم از خجالت داشتم میمردم خیس عرق شدم، پذیرایی کرد و فرمودند: من این دو تا قالیچه را به شما بخشیدم، بزرگواری کنید این هدیه ما را قبول کنید، بروید بازار آن را بفروشید یک گاری بگیرید روزها میدان بروید، چند تا بار بردارید، بیاورید روی همین گاری بگذارید و جلوی در خانه من بفروشید که خدا روزی شما را از طریق حلال برساند. ما قالیچه ها را بازار بردیم، فروختیم و از پول آن یک گاری دستی خریدیم و در خانه سیّد گذاشتیم سالها است صبح به صبح میرویم میدان، بار میآوریم و میفروشیم. سیّد با این برخورد اخلاقی، مسیر زندگی مرا عوض کرد، از یک دزد یک انسان باتقوا درست کرد. شارع آبرو را دوست دارد.
خاتم الانبیاء محمّدصلی الله علیه وآله به کعبه نگاهی کردند و فرمودند: ای کعبه تو چقدر محترمی که خدا ریختن خون را در تو حرام کرده
«وَمَن دَخَلَهُ کانَ آمِناً»؛
(خدا آل سعود را لعنت کند ان شاءاللَّه، که حریم خانه خدا را حفظ نکردند) فرمودند: امّا ای کعبه حرمت تو کجا حرمت مؤمن کجا؟ همان طوری که مالش و جانش محترم است و عِرضش و آبرویش نیز محترم است. اگر آبروی مسلمانی را ببرید: خدا در قیامت شما را نمیبخشد.
چقدر این احادیث اهل بیتعلیه السلام جالب و شنیدنی است! «کلامهم نور» در زیارت جامعه کبیره میخوانیم که کلمات شما اهل بیتعلیهم السلام نور است. انسان وقتی یک حدیث از اهل بیتعلیهم السلام میشنود، دلش نورانی میشود. پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله میفرماید:
«لاتذموا المسلمین»؛ مذمت نکنید مسلمانان را «ولاتتبعوا عوراتهم»؛ دنبال عیوبات مخفی مسلمانها نروید «فانّه من یتبع عوراتهم»؛
هر کسی دنبال این برود که عیوبات مردم را بر ملا کند
«یتبِع اللَّه عوراته»
؛ خدای تبارک و تعالی عیوبات مخفی او را بر ملا میکند، خدا پرده اش را کنار میزند
«و ممن یتبع اللَّه تعالی عورته یفضحه و لو فی بیته»؛(
77) پیغمبر اسلامصلی الله علیه وآله میفرماید هر کس دنبال این باشد که عیوب مردم را بر ملا کند ولو برود گوشه خانهاش هم بنشیند، خدا آبروی او را میبرد و رسوایش میسازد. همه ما ناقصیم، چه کسی است جز آن چهارده بزرگوار علیهم السلام که ادعا کند من کامل هستم؟
ناصر قاجار، مسئول باغ وحش تهران را خواست و به او گفت که میخواهم باغ وحشت را ببینم، فلان روز برای تماشای باغ وحش میآیم. مسئول باغ وحش گفت: باشد. بر حسب اتفاق، روزی که سلطان میخواست باغ وحش را تماشا کند. شیر باغ وحش مرد، مسئول باغ وحش گفت: چه کنیم، باغ وحش بدون شیر که خوب نیست، رفت پوست شیری تهیه نمود و یک نفر را هم پیدا کرد و صد تومان به او داد و گفت: یک ساعت توی پوست شیر برو، سلطان که جلوی قفس آمد، یک سر و صدایی هم بکن تا آبروی ما محفوظ بماند و خجالت نکشیم گفت: بسیار خوب، رفت تو پوست شیر و نشست کنار قفس. ناصر قاجار به او نگاه کرد و گفت: عجب شیر خوش هیکلی است، در قفس پلنگ را باز کنید و پلنگ را بیندازید کنار شیر ببینیم چکار میکند. در قفس پلنگ را باز کردند و بیچاره کسی که در پوست شیر بود، کز کرد و رفت یک گوشهای. پلنگ گفت: رفیق نترس ما هم پوست پلنگیم، خبری نیست. حالا مؤمنین! همه ما تو پوستیم، گوش بدهید. ما در پوستیم، من در پوست طلبگی، تو در پوست تجارت، او در پوست ریاست و او در پوست کارمندی، یادمان نرود، روزی داریم به نام
«یَوْمَ تُبْلَی السَّرَآئِرُ
این پوستها در آن روز میریزد و پردهها کنار میرود، یا رسول اللَّه! دلم میخواهد خدا پرده مرا ندرد، آبروی مرا نریزد فرمودند: واقعاً دوست داری خدا آبرویت را نریزد؟ گفت: بلی یا رسول اللَّه! فرمودند: تو هم آبروی مسلمان را حفظ کن، تو هم عرض مؤمن را نبر، میدانی برادر دینیات آبرومند است و دست و بالش بسته است تو هم توان مالی داری، یک ماه با این چک مدارا کن، همان صبح آن را اجرا نگذار، اگر تشخیص میدهی که محترم است و واقعاً ندارد، گرفتار است و آبرومند است، صبح نیا در مغازهاش سر و صدا کنی و جلوی دیگران خجالتش بدهی که آنها فکر کنند این بیچاره دیگر اعتباری ندارد و به او جنس ندهند، شاهرگ زندگی یک خانواده را قطع و مدارا کن.
مرحوم نراقی در خزائنش مینویسد: یکی از رفقا به من گفت که مطلبی برای من پیش آمده آن را میگویم در کتابت بنویس، او برای من نقل کرد و من هم نوشتم. او را به عالم برزخ برده بودند و مطالبی را به او نشان داده بودند، همان طوری که به خیلی از اولیای خدا، بسیاری از مسائل را در عالم مکاشفات نشان دادهاند. مثل مرحوم آیت اللَّه سیّد جمال الدین گلپایگانیرحمه الله که علامه تهرانی - اعلی اللَّه مقامه - در حالات ایشان نوشته؛ بعضی از مکاشفات ایشان را که این بزرگوار در معاد شناسی خود نوشتهاند، بردارید و مطالعه کنید خیلی جالب است. یکی از رفقا به من گفت، برای فاتحه اهل قبور به قبرستان رفتیم، کنار قبری نشستیم، ایام عید بود، یکی از رفقای ما شوخیاش گرفت پا شد رفت روی یک سنگ قبر و گفت: آی مرده! ایام عید است از ما پذیرایی نمیکنی؟ نخودی، کشمشی، شیرینی ای، چیزی به ما نمیدهی، میفرمایند که از داخل قبر صدایی بلند شد، و گفت: هفته آینده بیا از تو پذیرایی میکنیم، بنده خدا خوفش گرفت، رفقایش گفتند: بابا نگفتیم شوخی نکن معلوم میشود ما هفته دیگر میخواهیم بمیریم و آخر عمر ماست، رفتند و وصیت نامهها را تنظیم کردند، خودشان را آماده ساختند، کفن هایشان را هم خریدند و با زن و بچه هم وداع کردند. هفته آینده کنار قبر آمدند، نقل میکنند یک مرتبه دیدیم زمین شکافته شد خودمان را در عالم دیگری دیدیم، یک دالانی باز شد و از آن دالان عبور کردیم یک باغ بسیار قشنگ را دیدیم، باغی بسیار دلربا، وسط باغ هم یک تخت گذاشته بودند و جوانی روی تخت نشسته بود. سلام کردیم و گفتیم: صاحب قبر شمایید؟ گفت: بلی، گفتم: این باغ چقدر با صفاست، مال شماست؟ گفت: بلی گفتم: شما چه کسی هستید، گفت: من را نمیشناسی؟ گفتم: نه، گفت من قصاب محله شما میباشم، فلانی ام. گفتم: تو این قدر قشنگ نبودی چطور این قدر زیبا شدی؟ گفت: به خاطر حسناتم خدا این قدر مرا زیبا کرد. گفتم: چطور به این مقام رسیدی؟ گفت: من دو صفت خوب داشتم، یکی اینکه به مجردی که صدای مؤذن بلند میشد؛ اللَّه اکبر، اگر ده تا مشتری هم داشتم از آنها عذر خواهی میکردم، در دکّان را میبستم و به مسجد میرفتم نماز اوّل وقت را به جماعت میخواندم، (بعضی چیزها کلید است. مؤمنی سال گذشته برای من نقل کرد، پیرمرد محترمی بود، میگفت: رفتم خدمت آقا شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی در ده ایشان، در حالی که جوان بودم، آقا شیخ نشسته بود، پیرمردی در سن پیری بود و یک زیر شلواری پوشیده بود، خدمتشان عرض کردم که جناب حاج شیخ، من سه حاجت دارم، چه کنم؟ فرمودند: چه میخواهی؟ گفتم: کسب آبرومند، فرمودند: نماز اول وقت بخوان. همسر خوب میخواهم فرمود: نماز اول وقت، مکه در جوانی میخواهم فرمودند: نماز اول وقت و میفرمودند: من نماز اول وقت را شروع کردم در فاصله کمی هر سه تا را که آقا شیخ فرمودند، و خدا به ما داد.
اگر دنبال کلید حل مشکلات هستید، نماز اوّل وقت، در غیر ماه رمضان هم باید در مسجد جا نباشد مگر خدا را رزّاق نمیدانید؟ حضرت باری تعالی را رزّاق نمیدانی؟ خدایی که همه عالم را روزی میدهد تو را در فلان جا نمیبیند؟ چرا از نماز غافلیم؟
موسی بن عمران آمد کنار رود نیل،
خداوند فرمود: عصایت را به آب بزن، عصا را به آب زد، آب شکافته شد، تخته سنگ سفیدی را برایش بالا آورد گفت: عصایت را به سنگ بزن، موسی عصایش را زد، سنگ به دو نیم شکافته شد، وسط آن یک سنگ دیگری بود، گفت، عصایت را بزن، به سنگ دوم زد، سنگ دوم هم شکافته شد، وسطش کرمی کور بود که یک برگ هم به دهانش بود، و آن برگ را میخورد و ذکر میگفت، میگفت: ای خدایی که منِ کرم کور را کف رود نیل فراموش نکردی و روزی مرا میرسانی؛ خدایی که کرم کور را کف دریا میبیند، تاجر در فلان جا را نمیبیند؟ میبینی، ظهر ماه رمضان هم دلش نمیآید نیم ساعت در مغازه را ببندد و نماز جماعت بیاید. نماز اول وقت خیلی قیمت دارد و نمازهای اول وقت را به احترام نمازگزار حقیقی عالم، حضرت بقیة اللَّهعلیه السلام خدا میپذیرد و بالا میبرد).
گفت: صفت دوم خوب ما این بود
«وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ»
؛
وای بر کم فروشان! ما گوشت کم به مردم نمیدادیم، در ترازو کم نمیگذاشتیم،(ما شکم مرغ را پر آب نمیکردیم، وقتی هم که در پلاستیک میگذارند، بلندش میکنند و با شتاب میگذارند در ترازو گذاشته و هنوز هم مساوی نشده برمیدارند، سپس دست مشتری میدهند؛ به خاطر ده گرم مرغ، جهنم را برای خودشان میخرند، ما این طوری نبودیم، ما یک کارتن لامپ به مردم نمیفروختیم که چهار تا سوخته هم بغلش بگذاریم و به مردم بیچاره بدهیم تا شهرستانی ببرد آن طرف ایران، آن را باز کند بخواهد لامپها را بفروشد ببیند پنج تا سوخته هم لابه لای آن گذاشتهاند، ما اینجوری نبودیم.
مؤمنین! خدا یک بیماری میگذارد بغلش و تمام پول هایی که در آورده است، همهاش میرود، بعضیها برای ده گرم مرغ جهنم میروند اینها خیلی بیچاره اند. مطلبی را برای شاگرد ها عرض میکنم؛ گاهی وقتها شما صاحب کارید، مثلاً چهار تا شیر گران میفروشید، ظلم میکنید، یک پولی گیر تان میآید، دلّال مظلمه نباشید، تو که دیگر کارگر هستی، چرا به مردم ظلم میکنی؟ تو میخواهی جیب اوستا کار را پر کنی، چیزی که گیر تو نمیآید، تو چرا ظلم میکنی؟ تو چرا خودت را جهنمی میکنی؟ چه چیزی گیر تو میآید جز همان حقوقی که میگیری؟
امیرالمؤمنینعلیه السلام در زمان حکومتشان از بازار کوفه رد میشدند، و نظارت میکردند، خطاب کردند به خیاط فرمودند: ای خیاط مادرت بر حال تو گریه کند، نخی که میخواهی با آن لباسهای مردم را بدوزی محکم بتاب، کوکهایی که میخواهی بزنی ای خیاط! نزدیک هم بزن، سر قیچی های لباسهای مردم را به مردم برگردان که از حبیبم پیغمبرصلی الله علیه وآله شنیدم، خیاطی که اضافه لباسهای مردم را به مردم بر نگرداند، قیامت وارد محشر میشود در حالی که لباسهای رنگارنگ از آتش بر تنش دارد، همان اضافه لباسهای مردم را لباسهای آتشین میسازند و بر تنش میکنند. نخ را محکم بتاب، آن بنده خدا با چه سختی یک دست روپوش برای بچهاش خریده است، آن وقت تو یک جوری درست میکنی که ماه دوم تمام کوکش پاره میشود، درز هایش باز میشود، چرا میروی پارچه پوسیده را میخری و آن را برای این بچه مدرسهای روپوشش میکنی؟ خطاب به صنف کفاش ها میگویم: چرا میروی چسب فاسد شده را میخری؟ چرا به ته کفش کتانی چسب فاسد شده ارزان میزنی؟ وقتی بچه بیچاره مدرسه میرود روز دوم کف کفشش کنده شده میآید و پای او روی زمین است، پدرش هم کارگر است، ندارد برود یک جفت کفش دیگر بخرد، خدا نمیگذارد این نان را تو راحت بخوری، یک دانه غده کوچولو کنار بدنت میگذارد، میروی دکتر میگوید: سرطان است و باید شیمی درمانی کنی، میروی اتریش عمل میکنی و تمام پولهایی که گرفتی، خرج عملت میشود، تازه میفهمی از کجا میخوری؟ ظلم نکنیم.
چند گناه وبال انسان میشود؛ یکی ظلم، کم فروشی، بد فروشی و غِش در معامله، دنیا نمیارزد) - میفرماید: همین طور که با او صحبت میکردم یک مرتبه دیدم عقربی پیدا شد، شاهد عرضم اینجاست - گفت: نترس عقرب با من کار دارد، عقرب از پایه تختی که رویش نشسته بود بالا آمد و از لباسش بالا رفت تا که کنار گردنش رسید کنار دهانش آمد و سپس او زبانش را بیرون آورد و یک نیش به زبان او زد، و ناله اش بلند شد، گفتم: این باغ به این قشنگی، نیش عقرب برای چیست؟ گفت: راستش در دنیا ما یک نیش زبانی زدیم و یک خطای زبان داشتیم که نمیدانستیم این خطای زبان ما، این قدر مشکل برای ما صورت میدهد. گفتم: چه کار کردی، میشود برای ما بگویی؟ گفت، خاطر خواه دختری از دخترهای محل شدیم، چون کاسب محل بودیم چشممان افتاده بود به دختری که میآمد گوشت میگرفت و میرفت، رفتم خواستگاری به من ندادند، کینه این خانواده را به دل گرفتم، هر شخصی به خواستگاری این دختر، میآمد از من میپرسیدند: - چون کاسب محل بودم - که این دختر فلانی چطوره؟ خوب است یا نه؟ شما خبر دارید؟ من هم سرم را تکان میدادم، میگفتم: ای بابا! چرا از من میپرسی؟ امّا این جمله «ای بابا» را یک جوری میگفتم که به او یک عیبی را بفهمانم که مثلاً این دختر عفیفه نیست، مثلاً دختر هرزهای است و او هم میرفت و دختر را نمیگرفت. این سبب شد آن دختر پیر شود و یک عمر در خانه بماند. از وقتی هم که مابه عالم برزخ آمدیم، گفتند: فلانی! این مال نماز اوّل وقت است، این مال اینکه گوشت کم به مردم نمیدادی، این نیش عقرب هم تا صبح قیامت با توست، تا آنجا محاسبه بشود اگر آن شخص رضایت داد، خدا تو را میآمرزد.
خاتم الانبیاء محمّدصلی الله علیه وآله روزی روی منبر فرمودند: «من المُفلس؟»؛ مفلس کیست؟ «قالوا»؛ اصحاب گفتند:
«المفلس فینا مَن لا درهم له و لا متاعاً»؛
گفتند: ما مفلس را به کسی میگوییم که نه پول دارد و نه جنس، ورشکسته شده و دیگر چیزی ندارد. حضرت فرمودند:
«المفلس مِن امّتی من یأتی یوم القیامة بصلاة و زکاة و حج و صدقة»؛
فرمودند: مفلس از امّت من کسی است که وارد محشر میشود، در حالی که هم نماز دارد، هم روزه دارد، هم مکه رفته و هم صدقات دارد، انسان خوبی بوده، امّا پای میز محاسبه، پرونده اش را که باز میکنند میبینند همین آدمی که همه چیز داشته «و یأتی و قد شتم هذا»؛ آدم فحاشی بوده،
«مّا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ»
؛
هر چه از دهانمان بیرون بیاید ثبت میشود، شاید فحش دادی و رفتی و ماجرا تمام شد، امّا یادمان رفته، که آن را نوشتهاند. امیرالمؤمنینعلیه السلام در روایتی - که نشانه توجّه حضرت است - هر وقتی قصد قضای حاجت میکردند، دعا میکردند: الهی این دو ملک را از من دور کن که در آنجا، همراه من نباشند، ببینید! حضرت چقدر حضور را باور داشتهاند و چقدر نسبت به آن توجه میکردند. ما اصلاً توجه نداریم. همه اعمال ما را این دو فرشته بزرگوار و ثبت میکنند
: «کراماً کاتبین الذین وکّلتهم بحفظ ما یکون منّی»
«قد ضرب هذا»، آقا گردن کلفت بوده، یکه بزن فلان جا بوده، جوانی که پنج سیر شراب میخورد ه و مست میکرده و تو گوش مردم میزده و خب حالا هم توبه کرده و یادش رفته تو گوش کدام بیچارهای زده، یکه بزن بوده، جلوی کافه و مغازه میایستاد ه، یک پولی بهش میدادند که جلوی شلوغی و ازدحام را بگیره، این هم هر کسی را که میرسیده میزده، زور بازویش زیاد بوده،
«قد ضرب هذا»
خُب دیگر چی؟
«و صفوک دم هذا»؛
چاقو تو جیبش میگذاشته و با چاقو شخصی را کشته و بعد هم فرار کرده، نتوانستند او را بگیرند و بعدش هم یک حقّ و حسابی داد و خودش را آزاد کرده امّا خون به گردنش است. بعضیها فردای قیامت قاتل محشور میشوند امّا نه با چاقو بلکه با شمشیر زبان؛ گوشی تلفن را برداشتی، یک نمّامی کردی، بین یک فامیل، بین یک عروس و داماد، بین دو تا خواهر، بین دو تا برادر، نمامی نمودی، یک فامیل را به هم ریختی، دو تا برادر، زن و شوهر با همدیگر دعوای شان شد، مادر پیرزن جوش زد غصه خورد و مرد، آن وقت شما قاتل هستید، تو که تلفن را برداشتی، تو که نقل قول کردی، تو که مطلب را رساندی تو که فتنه به پا کردی، تو قاتل هستی. مرحوم آقای سیّد مهدی قوام رحمه الله میفرمودند: بعضیها قاتل میشوند با یک پوست موز، و پیرمرد بیچاره با عینک ذره بینی روی پوست موزی که شما خوردی پا میگذارد، ضربه مغزی شده و میمیرد. خیلی مطلب مهم است. خُب دیگر چی؟ «و اکل مال هذا»؛ جوان بوده لاابالی بوده از یک گوشه که رد میشده، آرام یک عدد سیب بر میداشته و میگذاشته توی آستینش و عبور میکرده، بغل وانت بار، با رفیقش خربزه را برداشته بعدش هم خوردهاند، تصرف در مال غیر حرام است. امام راحل رحمه الله نظرشان این بوده که کنار خیابان در حالی که منتظر تاکسی هستی و خسته شدی، اگر تکیه دادی به ماشین مردم و صاحب ماشین راضی نباشد، تصرف در مال غیر است و حرام میباشد، در آخرت شروع به تقسیم کردن میکنند، خوب این آقا نماز، روزه، حج، و صدقه داشت نماز را به آن که فحش میدادی میدهند، روزهها را به آن که تو گوشش زدی میدهند حج را به آن آقایی که خونش را ریختی میدهند، پشت سرش غیبت کردی، تهمت زدی، همه را تقسیم میکنند. حضرت میفرماید: قبل از اینکه حسنات تقسیم بشود و به پایان برسد میبینید طلب کارهای دیگر هم میآیند آنها یکی دو تا نبودند، یادش رفته بوده که در جوانی خیلی کارها انجام داده، لذا کارها یکی یکی اعمال خوب او را میبرند. خلاصه هر چه دارد همه را میبرند، حالا چه کنیم، طلب کارها هم ایستادند آنها که پشت سرشان غیبت کردی، الی ماشاءاللَّه صف بستند، مردند و رفتند امّا ما یادمان رفته، هیچ کاری برایشان نکردیم حسناتی هم نفرستادیم که غیبت را جبران کند. حضرت میفرمایند: حالا از گناهان آنها برمیدارند و روی پرونده اش میگذارند، یک شیشه شراب او را روی پرونده این آقا میگذارند، چهار تا فسق و فجور داشته آن را روی پرونده اش میگذارند، «ثم یطرحه فی النار»؛ سپس در آتش پرتش میکنند. حضرت میفرمایند: این مفلس است، بیچاره همه چیز داشت، نماز داشت، روزه داشت، حج داشت ولی این اعمال نا پسند را هم در کنارش داشت.
شیخ شوشتری میگوید: هر عبادتی شرطی دارد امّا یک عبادت را من سراغ دارم که هیچ شرطی ندارد و آن گریه بر مظلومیت حسینعلیه السلام است، که هیچ شرطی ندارد. ریایی اش را هم خدا
میخرد «فبکی و أبکی أو تباکی
میگوید: وقتی روضه حسین را میخوانند در مجلس حسینعلیه السلام آرام نباش، سرت را پایین بینداز و خودت را شبیه گریهکنان حسینعلیه السلام قرار بده، خدا مرحوم نظام رشتی را رحمت کند، در تهران چه افراد با خلوصی بودند، صبیّه ایشان برای یکی از مؤمنین نقل کرده که من وقتی پدرم رو به قبله بود، گفت: بابا دست من را بزار تو دستت، من یک عمر با این باور زندگی کردم که دم مرگ، حسینعلیه السلام را ببینم و بمیرم، وقتی آقایم حسینعلیه السلام میآید من میخواهم مشغول به ابی عبداللَّهعلیه السلام باشم، میخواهم شش دانگ حواسم پیش آقا باشد، نمیخواهم توجّهم به غیر حسینعلیه السلام معطوف شود، بابا دست مرا بزار تو دستت، همین که آقا آمدند من دست تو را فشار میدهم و در این لحظه زیر بغل مرا بگیر بلند کن، نمیخواهم جلوی امام حسینعلیه السلام خوابیده باشم و پایم دراز باشد، میفرماید: یک مرتبه دیدم بابایم دست من را فشار میدهد؛ یعنی آقا آمدند، مرا بلند کن، زیر بغل بابایم را گرفتم و ایشان را بلند کردم، پدرم یک جمله گفت و مُرد و آن جمله این بود «صلی اللَّه علیک یا مظلوم یا اباعبداللَّه الحسین».
گفتار هفتم: دروغ
به جان مشتاق دیدار تو هستم
که از روز ازل دل بر تو بستم
نه از عشاق امروزم نه دیروز
که از عشاق صحرای الستم
زخوان نعمت تو ای دریغا
نمک خوردم نمکدان را شکستم
قبولم کن اگر چه روسیاهم
تو میدانی همین هستم که هستم
نشانی ده به عاشق خانهات را
که عمری بر سر راهت نشستم
سیّد بن طاووس در لحوفش آورده: عصر عاشورا، ملائکه به خدا عرض کردند: خداوندا! بنگر با حسین تو چه کردند، خداوند: جمال مهدی ما را نشان ملائکه داد و فرمود: به دست این مهدیعلیه السلام انتقام خون حسینم را میگیرم؛ هر حرمی مشرف میشوید میبینید پرچم روی گنبدش سبز است، الّا پرچم حرم حسینعلیه السلام، یعنی مردم عالم هنوز انتقام شهید کربلا گرفته نشده، حضرت ولیّ عصرعلیه السلام ان شاء اللَّه میآید و انتقام خون آقا را میگیرند.
شاعری کربلا مشرّف شد تا چشمش به پرچم سرخ ابی عبداللَّهعلیه السلام افتاد، فی البداهه این بیت را سرود:
به زیر لاله کدامین شهید مدفون است
که از لحد به در افتاده گوشه کفنش
گفت: این پرچم سرخ میگوید: این آقایی که زیر گنبد خوابیده و بدنش غرق به خون است، کیست که گوشه کفن او روی گنبد سایه انداخته؟ تشبیه خیلی لطیفی است، امّا تشبیه این شاعر یک غلط دارد؛ مثل اینکه این شاعر نمیدانسته حسینعلیه السلام کفن نداشته
: «این الطالب بدم المقتول بکربلا، أین معزّ الاولیاء و مذلّ الاعداء».
«و احفظوا السنتکم»؛
بحث درباره گناهان زبان است؛ یکی دیگر از گناهان زبان که مردم به آن مبتلایند، دروغ است که گویی اکثراً دروغ را گناه نمیدانند؛ چه برسد که از آن اجتناب کنند در حالی که دروغ از گناهان کبیره است؛ یعنی ما از معصومینعلیهم السلام نصوصی داریم، که در آن احادیث از دروغ به عنوان گناه کبیره ذکر شده است. قرآن شریف یکی از امتیازات انبیا را راستگو بودن مطرح میکند
«وَاذْکُرْ فِی الْکِتابِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّهُ کانَ صِدِّیقاً نَبِیّاً»؛
یکی از امتیازات حضرت ابراهیمعلیه السلام در قرآن این است که ایشان را صدیق و راستگو ذکر میکند.
«وَاذْکُرْ فِی الْکِتابِ إِدْرِیسَ إِنَّهُ کانَ صِدِّیقاً نَبِیّاً»
) قرآن یکی از امتیازات حضرت ادریس را صدّیق بودن او ذکر میکند.
میفرماید:
«وَالَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ أُولَئِکَ هُمُ الصِّدِّیقُونَ»
کسانی که ایمان به خدا و رسول خدا دارند، راستگویانند.
در آیه شریفه دیگر میفرماید
: «إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی مَنْ هُوَ کاذِبٌ کَفّارٌ»
خدا انسان دروغگو را هدایت نمیکند. زیرا دروغ از موانع هدایت است.
در حدیث دیگری نبیّ بزرگوار صلی الله علیه وآله میفرمایند
: «انّ لِابلیس کَحْلاً و لَعُوقاً و سَعُوطاً»
؛
برای شیطان کحل و لعوق و سعوت است؛ کحل: یعنی سرمه چشم، لعوق: یعنی آب دهان، سعوت: یعنی بوئیدنی، پیامبر بزرگوار صلی الله علیه وآله میفرماید: شیطان هم سرمه چشم دارد، هم آب دهان دارد و هم بوئیدنی دارد و عطری دارد که آن را میبوید؛ «فکحله النُعاس»؛ سرمه چشم او که پیش او خیلی عزیز است چُرت است، خوابش میبرد و نماز صبح او از دستش میرود، اگر پای منبر هم میروند و مینشینند تا حدّ اقل در این نیم ساعت چیزی یاد بگیرند آن را هم میخوابند و بعد از خواب بیدار میشوند میبینند منبر تمام شده و هیچ چیز هم گیرشان نیامده است.
«و لَعُوقه الکذب»؛ لعاب دهان شیطان، دروغ است. یعنی انسان دروغگو لعاب دهان شیطان را در دهانش دارد که مرتب دروغ میگوید.
شیخ صدوق از علمای بزرگوار شیعه است که از استوانههای محکم در تهران میباشد که به برکت او بلاها از تهران دفع میشود، ابن بابویه معروف به شیخ صدوقرحمه الله است، در حالات ایشان مینویسند: وقتی در زمان یکی از سلاطین قاجار سیل آمد و قبر او خراب شد، رفتند دیدند جسد او بعد از چند قرن تر و تازه است، حتی دیدند تار عنکبوت آمده دور عورت او را تنیده که چشمی به عورت او نیفتد کفنش پوسیده بود امّا بدن تر و تازه، تمیز و مرتب، حتی دیدند حنا های سرانگشت جناب صدوق هم هنوز سر انگشتانش هست، و رنگ حنا بعد از چند قرن پاک نشده و مانده. حتی دیدند که ناخنهای یک دستش بلند است و دیگری کوچک میباشد، چون مستحب است انسان ناخنهای یک دستش را در یک روز بگیرد و دست دیگرش را در روز دیگر کوتاه کند، ناخن یک دستش را گرفته بود اما اجل مهلت نداده بود و دار فانی را ترک کرده بود. لذا یک دستش ناخن هایش بلندتر،دست دیگرش ناخن هایش کوتاهتر بود. ولی افسوس که مردم ما ابن بابویه را فراموش کردند چه برسد به امامزادههای دیگر که در تهران داریم. یک در صد مردم تهران اگر به این مکانها بروند باید این امام زاده ها از مردم پر باشد.
ولیّ عصرعلیه السلام به مرحوم آیت اللَّه نجفی مرعشی رحمه الله فرمودند: در تعظیم و تکریم امامزادهها بکوشید.
شیخ صدوقرحمه الله یک روز از جائی میگذشت، دوستی داشت، دید رفیقش علف در دستش گرفته و دارد بُزی را دنبال خودش میکشاند - دیدید گاهی اوقات توی خیابان اینهایی که گوسفند میکشند علف دستشان میگیرند و گوسفند را دنبالش میکشانند - شیخ صدوقرحمه الله به او فرمود: فلانی من دیگر با تو رفاقت نمیکنم، گفت: چرا؟ گفت: انسانی که به حیوانی دروغ بگوید، قابل اعتماد و رفاقت نیست، تو داری به این حیوان دروغ میگویی، میگویی بیا علف به تو بدهم و به او نمیدهی، انسانی که به یک حیوان دروغ بگوید قابل اعتماد نیست، رشته رفاقتش را باید برید.
کاش شیخ صدوقرحمه الله بود و مردمِ اجتماع ما را تماشا میکرد، حتماً فرار میکرد و میرفت در کوهی زندگی میکرد
«و سعوته الکبر»؛
بوئیدنی شیطان کبر است، بعضیها دیدید چقدر متکبرند، حالا مثلاً چون صد میلیون تومان پول پیدا کرده دیگر نمیشود با او حرف زد، امام علیعلیه السلام میفرمایند: «اوّله نطفة»؛ اوّل نطفه گندیده بودی، «آخره جیفة»؛ آخر هم اگر جنازه ات را برندارند، بوی گندت همه جا را فرا میگیرد، وسط و ما بین این دو را هم مولی میگوید:
«و هو قائم بینهما و عاء للغائط، ثم یتکبّر»؛
وسطش هم یک مستراح متحرک بیشتر نیست، خب تو به چه مینازی، ای انسان ضعیفی که در ابتدا نطفه گندیده بودی و بعد از مرگ هم متعفن، و آخرت هم تعفن و وسط هم یک مستراح متحرک؟امام علیعلیه السلام میفرماید:
«لایجد عبد حقیقة الایمان حتی یدع الکذب جده و هزله»
حضرت علیعلیه السلام میفرمایند: بنده، حقیقت ایمان را نمیچشد، مگر اینکه دروغ را ترک کند؛ چه شوخی اش و چه جدّی اش را.
بعضیها خیلی شوخی میکنند بعد هم میگویند، مثلاً دروغ گفتیم، شما اگر یک موقع خدای نکرده فردای قیامت دیدید شوخیهای تان را هم جدی نوشتند چه میکنید؟ مؤمن اگر بخواهد حقیقت ایمان را دریابد باید دروغ را به شوخی هم نگوید.امام علیعلیه السلام میفرماید: «ینبغی لرجل المسلم ان یتجنب مباحات الکذّاب»؛ سزاوار است که انسان مسلمان با آدم دروغگو راه نرود و از رفاقت با دروغگو اجتناب کند.
در بعضی روایات داریم حضرت زین العابدینعلیه السلام به فرزندشان میفرمایند: با پنج گروه رفیق نشو، یکی از آنها کذّاب است، آدم دروغگو همه چیز را برای تو مثل سراب ترسیم میکند، جلو میروید، به هوای اینکه آب است امّا وقتی میرسید، میبینید که آب نیست، دروغگو چنین نقشی در زندگی انسان دارد.
در حدیث دیگری امام سجادعلیه السلام به فرزندش میفرماید: «اتّقوا الکذب»؛ بپرهیز از دروغ، «الصغیر منه و الکبیر»؛ چه دروغ کوچک و چه دروغ بزرگ در ادامه میفرماید:
«فإن الرجل اذا کذب فی الصغیر»
مرد مسلمان اگر دروغ کوچک گفت،
«اجترأ علی الکبیر»؛
جرأت پیدا میکند که دروغ بزرگ هم بگوید، «اما علمتم ان رسول اللَّهصلی الله علیه وآله قال»؛ آیا نمیدانید که پیغمبر بزرگوار صلی الله علیه وآله فرمودند:
«ما یزال العبد یصدق حتی یکتبه اللَّه صدّیقاً»؛(
بنده ای که راست میگوید همیشه راست میگوید و خدا نام او را صدّیق ثبت میکند. و شما میدانید صدّیقین کسانی هستند که خداوند در قرآن آنها را در ردیف انبیا خدا ذکر کرده است؟
«و ما یزال العبد یکذب حتی یکتبه اللَّه کذّاباً»؛(
و بنده ای که دروغ میگوید و عادت کرده که همیشه دروغ بگوید، ذات اقدس احدیّت او را فردای قیامت، جزو کذّاب ها محشور میکند.
یکی از اخیار تهران که به رحمت خدا رفتند، میگفت من پنجاه سال در بازار تجارت کردم، (قریب 90 سال سنشان بود و از خوبان تهران بود) یک دروغ نگفتم، پنجاه سال در بازار تهران کاسب بودم ولی یک دروغ نگفتم حالا بعضیها میگویند اگر دروغ نگوییم، نمیتوانیم کاسبی کنیم، شخصی میگفت: وقتی پشت در خانه میرسم و در میزنم، میگوید چه کسی است، میگویم منم، و اگر نگویم فلانی هستم در را باز نمیکند، بنده خدا خودش میگفت: اصلاً نمیتوانم راست بگویم، هر چه میگویم دروغ است، چاره ندارم.
عزیزان! میشود دروغ نگفت، میشود، پاکیزه کاسبی کرد، ممکن است به آن خانه آن چنانی، به ماشین آن چنانی نرسی ولی زندگی پاک و پاکیزه بدون دروغ و با صداقت خیلی بهتر است از زندگی آلودهای که بنیادش کذب و دروغ باشد. اگر پایه زندگی تان، دروغ و کذب باشد در زندگی موفق نمیشوید، دروغ انسان را بیچاره میکند، غالب ما خیلی دروغ میگوییم. ملاک تان در زندگی باید صداقت باشد، در این حدیث دقت کنید، چقدر جالب است
، «عن ابی عبداللَّهعلیه السلام قال: لاتنظروا الی طول رکوع الرجل و سجوده»
؛
به رکوع و سجود مردم نگاه نکنید؛ این آقایی که رکوع و سجود میرود و اهل جماعت هم هست، مِلاکت نباشد، «فان ذلک شیء اعتاده فلو ترکه استوحش لذلک»؛ در ادامه حضرت میفرمایند: این به این نماز عادت کرده، به این رکوع و سجود معتاد شده، اگر آن را ترک کند، وحشت او را میگیرد؛ چون عادت کرده است، میفرماید:
«و لکن انظروا الی صدق حدیثه»
؛ نگاه کنید ببینید این آقا راست میگوید یا نه،
«و اداء امانته»
؛
ببینید ادای امانت میکند یا نه، صداقت هم ملاک تان باشد، نه رکوع و سجود او و اینکه نماز جماعتش ترک نمیشود.
خدا مرحوم حاج مقّدس را بیامرزد، از خوبان تهران و از منبریهای خوب تهران بود، ایشان صاحب نفس بودند، میفرمودند: بازاریها، کسبه! مواظب باشید این دهاتی ها که میآیند جنس میخرند سر شما کلاه نگذارند، بازاریها خندیده و میگفتند: حاج آقا! آنها سر ما را کلاه بگذارند، ما سرشان را کلاه میگذاریم، آنها دهاتی اند بیچاره اند، وقتی تهران میآیند، میخواهند از این جا جنسی را خرید کنند و در گوشهای از ایران بفروشند؛ وقتی به مغازه شما میآیند و به پینه پیشانیات، و محاسنت، انگشتر عقیقت و تسبیح در دستت نگاه میکنند، میگویند: این آقا چه سیمایی دارد، بروم از این آقا جنس بخرم، تو هم با دروغ، کلک، حقّه و اجحاف سرش را کلاه میگذاری، حاج مقدس میفرمود: تو حالا نمیفهمی سرت کلاه رفته، شبی که صورتت را روی خاک گذاشتند و خاکها را روی بدنت ریختند میفهمی که او سر تو را کلاه گذاشته، تو بازنده بودی و او برنده، فقط این چهار روز را نگاه نکنیم، همهی مان چهار نعل دنبال دنیاییم و به همین موضوع داریم فکر کنیم؟!، یک ذرّه تصور نمیکنیم که بابا «وای که از پس امروز بُوَد فردایی».
ثقة الاسلام کلینیرحمه الله به استناد خودشان، در اصول کافی از قول ابی کهمس نقل میفرمایند، که میگوید: «قلت لابی عبداللَّهعلیه السلام»؛ به امام صادقعلیه السلام عرض کردم،
«عبداللَّه بن ابن یعفور یقرئک السلام»؛
عبداللَّه بن ابی یعفور از (دوستان حضرت بوده) سلام برای شما فرستادند. «قالعلیه السلام»؛ حضرت فرمودند: «و علیک و علیه السلام»؛ بر تو و بر عبداللَّه بن ابی یعفور سلام باد، حضرت در ادامه فرمودند: «اذا اتیت عبداللَّه فاقرأه السلام»؛ وقتی رفتی پیش عبداللَّه سلام مرا به او برسان، «و قل له»؛ بگو به عبداللَّه «ان جعفر بن محمد یقول لک»؛ امام صادقعلیه السلام به تو فرمودند: «انظر ما بلغ به علیّ عند رسول اللَّه فالزمه»؛ نگاه کن ببین چه چیز علی را در محضر پیغمبر به آن مقام رساند؟ چطور شد علی پیش پیغمبر این قدر عزیز شد؟ «فانّ علیاً»؛ همانا علیّ، «انما بلغ ما بلغ»؛ رسید به آنجایی که باید برسد،
«به عند رسول اللَّه بصدق الحدیث و اداء الامانة»
؛
فرمود: دو چیز علی را در محضر پیغمبر علی کرد؛ یکی راستگویی و دیگری ادای امانت، علی لسان صدق داشت، علی در امانت مردم خیانت نمیکرد، صداقت، علی را علی کرد. قربان مقام امیرالمؤمنینعلیه السلام بشویم که بعد از پیامبر هیچ شخصی در آفرینش مقام علی بن ابیطالبعلیه السلام را ندارد.
در حدیث دیگر دارد
: «انّ وزن علی ثقیل»
؛
وزن معنوی علیعلیه السلام ثقیل است
؛ همانا حال علی بن ابیطالبعلیه السلام جلیل است. محبّت علیعلیه السلام در کفّه حسنات مؤمنی نهاده نشد مگر اینکه بر گناهان او غلبه پیدا کرد و پیروز شد؛ زیرا امیرالمؤمنین لسان صدق داشت.
شاعر میگوید:
در مکتب عشق پیر استاد علیست
عالم همه بندهاند و آزاد علیست
آمد نمک و علی موافق به عدد
یعنی نمک سفره ایجاد علیست
«اربع من کن فیه فهو منافق»؛ خدا کند ما منافق نباشیم، پیامبر اسلامصلی الله علیه وآله میفرمایند: چهار خصلت در هر کس باشد او منافق است
. «و ان کانت فیه واحدة من هن کانت فیه خصلة من النفاق حتی یدعها»؛
میفرمایند که اگر یکی از این چهار خصلت هم داشته باشد خلاصه یکی از علائم نفاق در او هست مگر اینکه نفاق را از خود دور کند.
1
- «من اذا حدّث کذب»
؛ کسی که وقتی حرف میزند دروغ بگوید، انسان دروغگو منافق است.
2 -
«و اذا وعد أخلف»
هنگامی که وعده میدهد خلف وعده کند، چک مردم را چرا بر نمیگردانی؟ از تو در قیامت سؤال میشود، میخواهی با این پولی که مال مردم است و سر ماه باید پس میدادی، یک زد و بند اقتصادی داشته باشی؟ اگر با مال مردم جنسی بخری و سود کنی بعد بگوئی بیست روز دیگر، یک ماه دیگر چکش را به او میدهم، یا تاریخش را عوض میکنم، این تصرف در مال غیر و حرام است. چرا این کار را میکنی؟ چرا چک مردم را بر نمیگردانی؟ آقایی از مشعر برمیگشت آنجا میگفت: اللّهمّ لبیک و … سعی بین صفا و مروه میکرد، وقوف در عرفات داشت و در خیمه نشسته، و دعای عرفانی عرفه را میخواند و برای امام حسینعلیه السلام گریه میکرد، مبلغ 10 میلیون تومان از چک هایش برگشت خورده بود و از روی عمد در این دهه داده بود که خودش ایران نباشد و نتوانند کاری بکنند و بگویند آقا بیاید تا چکها را پاس کند، بعد آن بیچارهای که چکها دستش بود شب تا صبح خوابش نمیبرد گریه میکرد این طرف و آن طرف میرفت - من شاهد بودم - پول دستی میگرفت، طلای زنش را میفروخت، سکه هایش را میفروخت خودش را به این طرف و آن طرف میزد که آبرویش توی بازار نرود، او هم میگفت: «اللّهمّ لبیک». این درست است؟ بعضیها میخواهند سر امام زمانعلیه السلام را هم کلاه بگذارند، یکی از علمای تهران میگفت: بعضی از مردم وقتی میخواهند حجّ مشرف بشوند،میآیند تا وجوهات شرعی شان را بدهند، صد هزار تومانش را دست گردان میکنند و نهصد هزار تومان آن را چک میدهند، چک هایش هم برگشت میخورد، با حضرت ولی عصرعلیه السلام هم! سر حضرت را هم میخواهی کلاه بگذاری؟ چرا این قدر ما بدقول شدیم؟ مسلمان مقید است، آقا اگر نمیتوانی، چک نده، اگر توان نداری، دست مردم چک نده و مردم را گرفتار نکن.
یک آقایی دو میلیارد تومان بدهی داشت، بعضیها اصلاً دو میلیارد برایشان دو تومان است، یکی از طلبکار هایش میگفت: وقتی وی را به زندان قصر میبردند، گفته بود اگر میدانستم به این راحتی تمام میشود، بیشتر کلاه بر میداشتیم، ما مسلمانیم؟
یکی از رفقای ما میگفت: رفته بودم خارج از کشور دیدم به دو زبان عربی و فارسی در فروشگاه های بزرگ نوشته شده است، لطفاً دزدی نکنید، چقدر قبیح است.
پنجاه سال پیش یکی از اخیار تهران که به رحمت خدا رفت، میگفت: توی مغازه نشسته بودم، یک زن و مرد فرانسوی از من جنس خریدند، وقتی میخواستند پول بدهند، خانم مقداری فارسی بلد بود شروع کرد به چانه زدن و با ما چانه میزد، بعد شوهرش به مترجم این جمله را گفت: من به عیالم میگویم اینجا چونه نزن، اینجا بازار مسلمان هاست، مسلمانها دروغ نمیگویند، مسلمانها دورغ را گناه میدانند، هر چه میگویند، درست است، پول را به او بده، برویم مسلمانها دروغ را گناه میدانند. چی بودیم، چه شدیم؟
3
- «واذا عاهد غدر»؛
عهد و پیمان که میبندد مکر و حیله میکند، همین که میبیند به سودش نیست، فوراً به همش میزند.
4 -
«واذا خاصم فجر»؛
اگر یک روز با کسی دعوایش هم بشود، مخاصمه ای هم پیش بیاید، مخاصمه اش به گناه و معصیت کشیده میشود.
این چهار علامت منافق است، این حدیث را روی خودمان پیاده کنیم، اگر آن چهار خصلت را داریم، منافقیم، اگر چکهای مردم بیچاره را میگیریم و مدام تمدید میکنیم، خود را اصلاح کنیم. خیلی عجیب است، چطور میشود یک مسلمان مقیّد نباشد؟ مسلمان این قدر باید بیقید باشد؟ آقایانی که وضع زندگی مردم را به هم میزنند! قیامت همهی شما گیرید، شما خیلی راحت چک تان را بر میگردانید، امّا نمیدانی بیچاره را به چه زحمتی میاندازی، بعضیها را میشناسم وقتی که دیگری ورشکست شد، آبرومند هم هستند، پول اینها دستشان بود، خانه مسکونی شان را فروختند و در جنوب شهر دو تا اتاق اجاره کردند، برای اینکه جواب بدهکاری های مردم را بدهند. با مال مردم اینجور نکنید، خدای تبارک و تعالی به حال ما بیناست، خدا ما را میبیند.
حدیث تکان دهندهای را نقل میکنم، فردی محضر خاتم الانبیاء محمّدصلی الله علیه وآله میآید
«و قال رجل له، المؤمن یزنی»؛
و میگوید یا رسول اللَّه! مؤمن مباشرت نامشروع با نامحرم میکند
؟ «قد یکون ذلک»؛
پیغمبر فرمودند: ممکن است اتفاق بیفتد.(شیطان در کمین است او هم جوان است و غریزه جنسی دارد و مکان هم خلوت، بنابراین دست به خطا میزند)،
«قال المؤمن یسرق»؛
سؤال کرد، مؤمن دزدی میکند؟ میشود مؤمن هم دزد بشود؟ فرمود:
«قد یکون ذلک»؛
ممکن است،
«یارسول اللَّه المؤمن یکذب؟»؛
سؤال کرد آیا مؤمن دروغ میگوید؟
«قال لا»؛
فرمودند نه، ممکن است آن دو معصیت از وی سر بزند امّا مؤمن دروغ نمیگوید، حالا چند تا مؤمن داریم؟ یک موقع شما فکر نکنید آن دو گناه خوب است، نعوذ باللَّه نه، آنها هم سنگین است، امّا پیامبرصلی الله علیه وآله میخواهد عظمت گناه دروغ را بیان بفرماید که از آن دو گناه سنگینتر است.
باز در حدیث دیگری دارد سؤال میشود
«یکون المؤمن جباناً»؛
یا رسول اللَّه میشود که مؤمن ترسو باشد؟ «قال: نعم»؛ میفرماید: بله، مؤمن ترسو هم میشود، «قیل»؛ گفته میشود «و یکون بخیلاً»؛ ممکن است مؤمنی بخیل باشد؟ حضرت میفرماید: «نعم»؛ بله، مؤمن هم میشود بخیل باشد، «و یکون کذاباً»؛ میشود مؤمن دروغگو باشد؟ «قال لا»؛
فرمودند مؤمن دروغ نمیگوید. خیلی از مردم شراب نمیخورند، امّا دروغ میگویند. ولی نمیدانند که دروغ خیلی بدتر است.
در حدیثی آمده است
«ان اللَّه قد جعل لشر اقفالاً»؛
خدا برای شر، قفل هایی را قرار داد،
«و جعل مفاتیح تلک الاقفال الشراب»؛
و کلید تمام این قفلها را شراب قرار داد، اگر کسی شراب بخورد، عقلش از کار میافتد و غریزه جنسی اش را تحریک میکند، خیلیها در حال شراب به مادر خودشان هم رحم نکردند
، «و الکذب شر من الشراب»؛(
و دروغ شرّش از شراب خوری هم بیشتر است.
آیا دروغگو علامت دارد؟ امام صادقعلیه السلام میفرمایند: دروغگو را اینجوری میشود شناخت،
«انّ آیة الکذّاب بانّ یخبرک خبر السماء و الارض و المشرق و المغرب»
؛
میفرمایند: نشانه دروغگو این است که اگر با او صحبت کنی به شما خبر میدهد، از همه جا؛ از آسمان، از زمین، از مشرق، از مغرب، همه اخبار دستش هست، امروز در کجا، کی چه اتفاقی افتاد،
«و اذا سألته عن حرام اللَّه و حلاله لم یکن عنده شیء»
؛
) امّا اگر از حلال و حرام خدا از او یک مسأله سؤال شود، هیچ چیزی بلد نیست همه چیز میداند و نسبت به همه جا هم حرف میزند امّا از حرام و حلال خدا خبری ندارد، این نشانه انسان دروغگوست. دروغگو ها را بشمارید، ببینیم یک روز میتوانیم دروغ نگوییم، تصمیم بگیریم از امروز بشماریم. استادی داشتم که این بزرگوار میفرمودند: بچه که بودم پدرم هفتهای ده شاهی به من میداد، این ده شاهی را برای مخارجم گذاشته بودم، هفتهای ده شاهی. گاهی در طفولیت دروغ میگفتم، یک روز تصمیم گرفتم خودم، را تربیت کنم گفتم یک تربیتی را شروع کنم که مؤثّر باشد، هر وقت که دروغ میگفتم یک ده شاهی ام را در راه خدا صدقه میدادم و یک هفته وقتی مکتب میرفتم، غصه میخوردم، چون بچهها شکلات میخریدند، نان روغنی میخریدند، من میدیدم و نمیتوانستم بخرم، با خودم میگفتم ببین، اگر دروغ بگویی هفته آینده هم باید ده شاهی را بدهی، میفرمود، یک سال با دروغ مبارزه کردم و ده شاهی ها را صدقه دادم تا عاقبت خودم را تنبیه کردم و از همان طفولیت، دروغ را ترک کردم. شما خودتان به بچههای تان دروغ میگویید، تلفن زنگ میزند، طلبکار است، بگو، من نیستم، پدرها! معلّمِ دروغ بچهها نباشید. در خانه را میزنند، سراغت آمدهاند. با شما کار دارند، مثلا قصد دادن پولی را به عنوان قرض الحسنه، به او داری، بیچاره را یک ماه اذیت میکنی، اگر قصد ندادن داری، بگو تا برود، امّا به پسرت نگو، اگر فلانی بود، من نیستم، ببینید! ما معلم دروغ بچههای مان هستیم!
آقای فلسفی رحمه الله در کتاب کودک شان آورده است، کلفَتی بود که بچههای خانواده اعیان و اشراف را مدرسه میبرد، وقتی بچه از مدرسه میآمد، تا میگفت، امروز چند گرفتی؟ بچه میگفت: بیست گرفتم. کلفت به بچه میگفت: بارک اللَّه! همیشه بیست بگیری، روزی بچه امتحان داشت، از او پرسید چند گرفتی گفت: پانزده، شروع کرد بچه را تنبیه کردن که چرا پانزده، گرفتی؟ حق نداری کمتر از بیست بگیری، اگر کم بگیری پدرت را در میآورم، بچه هم فردا با ترس و لرز رفت سر کلاس و دوازده گرفت، در راه فکر کرد که اگر به این کلفته بگویم که امروز ما دوازده گرفتیم، کتک میخورم پدر و مادرم هم که مسافرتند، چه کنم؟ وقتی به خانه آمد، کلفت از او سؤال کرد، چند گرفتی؟ گفت: بیست گرفتم، گفت: بارک اللَّه، میفرمایند: اوّلین دورغ را بچه گفت، فردا هشت گرفت، گفت: چند گرفتی؟ گفت: بیست، گفت: بارک اللَّه، مینویسد: این بچه دروغگوی قهّار شد، همه این دروغها از یک جا شروع شد. بترسید که آغاز فساد اخلاقی بچههای مان از داخل خانه هایمان باشد! شما که به همسرت میگویی اگر مرا میخواهند بگو خانه نیستم این بچه دروغ را میآموزد، بعد تو میخواهی، فرزندت سلمان فارسی بشود، معلم دروغ بچههای تان نباشید.
«و احفظوا السنتکم»؛
زبانهایتان را از دروغ حفظ کنید.
یکی از بزرگان نقل میکند: آقایی مشرف میشدند کربلای امام حسینعلیه السلام او هر سال اربعین برای امام حسینعلیه السلام اطعام میداد، چهل مَن برنج و روغن را کنار گذاشت و به پسرش گفت: بابا! من دارم به کربلای امام حسینعلیه السلام میروم، یادت نرود، حتماً این چهل مَن را اربعین اطعام کن، پسرم، امسال زحمت مجلس امام حسینعلیه السلام با توست، پسر گفت: چَشم، پدر مشرف شد، شب اربعین که شب اطعام بود او کربلا بود، سیّد الشهداءعلیه السلام را خواب دید، حضرت در عالم رؤیا به او فرمودند: امسال که حرم ما آمدی، فرزند تو بیست مَن برنج را کم گذاشت، از خواب بیدار شد وقتی به شهرش مراجعت کرد، گفت، پسرم بگو ببینم، چقدر برنج درست کردی، گفت: برای چی بابا؟ گفت خوابی دیدم، میخواهم ببینم رؤیای صادقه است یا نه؟ گفت: آقا جان راستش برنجی را که شما گذاشتید، نصفش کردم، نصفش را اربعین به مردم اطعام کردیم و نصفش را هم گذاشتم که وقتی شما میآیید، از مهمانها پذیرایی کنیم. شروع کرد گریه کردن، گفت: آقا جان چرا گریه میکنی؟ گفت: من نمیدانستم حساب حسین فاطمهعلیه السلام و دستگاه امام حسینعلیه السلام این قدر دقیق است، چون من آقا را خواب دیدم، فرمودند: امسال که حرم ما آمدی، بیست من برنج درست کردند، بیست من برای امام حسینعلیه السلام کم گذاشتی، احسانها و برنج هایتان را مینویسند، سلامهای تان را مینویسند، قدمهایی را که بر میدارید و میآیید مجلس امام حسینعلیه السلام مینویسند.
نظام رشتی داشت پیاده میرفت، جلو رفتم به او گفتم: نظام، سوار شو، برویم، گفت: نه، هر قدمی که پیاده، برای مجلس عزای امام حسینعلیه السلام بر میدارم، قیامت به خاطر این قدمها از حسینعلیه السلام چیزی میگیرم، قدمهای تان هم حساب میشود.
روزی امام حسینعلیه السلام در حالی که کودک بود، روی زانوی پیامبرصلی الله علیه وآله نشسته بود، شیخ در خصائص الحسین مینویسد: گفت: یا رسول اللَّه! من چیزهایی دارم که تو نداری، فرمود: حسین جان تو چه داری که من ندارم؟ گفت: ببین من یک جدّی دارم مثل تو، تو چنین جدّی نداری، یک بابا دارم مثل علی، چنین پدری نداری، یک مادر هم دارم مثل فاطمه که چنین مادری نداری، فرمودند: حسین من! حسب و نسبی که تو داری، من هم ندارم.