کیفر مؤ ذنی خیانت پیشه
قسمت اول
اعمش می گوید: منصور دوانیقی شخصی را به دنبال من فرستاد. به فرستاده گفتم : چکار با من دارد؟ گفت : نمیدانم به او گفتم : بگو به زودی می آیم اما فکر کردم در چنین وقتی منصور برای کار جزیی از پی من نمی فرستد، ممکن است از فضایل امیر المؤ منین علی (علیه السلام ) سؤ ال کند اگر حق را اظهار کنم ، مرا خواهد کشت پس به ناچار تطهیر نمودم و کفن پوشیدم و حنوط بر خود مالیدم
و وصیتم را نوشتم ، بعد به راه افتادم .
وقتی پیش منصور رسیدم ، دیدم عمرو بن عبید از اهالی بصره نیز حضور دارد، خوشحال شدم و خدا را ستایش کردم که عمرو در اینجا حضور داشت و کمک خوبی برای من بود. منصور مرا پیش خواند. جلو رفتم به او که نزدیک شدم رو به عمرو بن عبید نموده به سؤ ال و جواب با او پرداختم در این موقع منصور بوی حنوط از من استشمام کرد. گفت : این چه بویی است که از تو استشمام می شود، راست بگو. گفتم : یا امیر المؤ منین پیک و فرستاده شما در دل شب به دنبال من آمد. فکر کردم در چنین موقعی امیر المؤ منین منصور از پی من نفرستاده ، مگر برای این که می خواهد درباره فضایل امیر المؤ منین علی (علیه السلام ) از من سؤ ال کند. اگر حقیقت را بگویم ، مرا خواهد کشت به همین جهت وصیتم را نوشتم و کفن پوشیدم و حنوط کردم .
منصور که تکیه کرده بود، راست نشست و شروع به گفتن
: لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
نمود. بعد گفت : سلیمان ! اسم مرا می دانی گفتم : آری پرسید: چیست ؟ گفتم : عبدالله طویل ابن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب گفت : درست است حالا ترا سوگند می دهم به خویشاوندی که با پیامبر دارم ، بگو چند روایت در فضیلت علی (علیه السلام ) از تمام فقهاء نقل کرده ای ؟ گفتم : زیاد نیست گفت : هر چه هست مقدارش را بگو، گفتم : ده هزار حدیث و اندکی بیشتر.
منصور گفت : حالا می خواهم در فضیلت علی (علیه السلام ) دو حدیث برایت نقل کنم که تمام احادیث ترا تحت الشعاع قرار دهد و بالاتر از همه احادیثی است که تو از فقهاء نقل کرده ای اما باید سوگند یاد کنی که این دو حدیث را برای شیعه ها نقل نکنی .
گفتم : قسم نمی خورم اما قول می دهم به کسی از ایشان نگویم .
منصور گفت : در زمان بنی مروان من متواری و فراری بودم ، در شهرستانها به وسیله حب علی (علیه السلام ) به مردم تقرب می جستم که همین کار موجب شده بود نان و جایی برای زندگی تهیه کنم مردم به من احترام می کردند و کمک های مالی می نمودند و وسیله سواری در اختیارم می گذاشتند، تا اینکه وارد شام شدم .
شامی ها هر صبحگاه در مساجد خود علی را لعن می کردند زیرا همه آنها از خوارج و طرفداران معاویه بودند. وارد مسجدی شدم اما دل پری از این عمل شامیان داشتم نماز ظهر به پا شد و من نمازم را خواندم لباسهای کهنه ای داشتم پس از سلام نماز، امام جماعت تکیه به دیوار کرد و اهل مسجد
همه نشسته بودند، من هم نشستم هیچ کس به احترام امام جماعت حرف نمی زد. در همین بین دیدم دو پسر وارد مسجد شدند. همین که امام جماعت چشمش به آن دو افتاد، گفت : به به ! خوشا به حال شما و مرحبا به کسی نام شما، هم نام آن دو است به خدا قسم این دو اسم را انتخاب نکردم برای شما مگر بواسطه محبت محمد و آل محمد.
متوجه شدم نام یکی از آنها حسن و دیگری حسین است در دل با خود گفتم : امروز به لطف خدا به مقصود رسیدم جوانی پهلوی من بود، از او پرسیدم : این پیرمرد پدر بزرگ آنها است در این شهر کسی جز او علی را دوست نمی دارد به همین جهت اسم نواده های خود را از نواده های پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) اخذ کرده و حسن و حسین نامیده است من جلو رفتم ، از کسی هم باک نداشتم به امام جماعت گفتم : مایلی یک حدیث که موجب روشنی چشمت شود برایت نقل کنم ؟! گفت : چقدر نیازمند به چنین حدیثی هستم ! اگر تو چشم مرا روشن کنی ، من هم چشم ترا روشن می کنم .
گفتم : پدرم از جد خود و او از پدرش از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) نقل کرد... پیرمرد فوری پرسید پدرت کیست ؟ فهمیدم منظورش شناختن اجداد من است گفتم : من محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب هستم ، پدر بزرگم گفت : ما با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) نشسته بودیم ، ناگهان فاطمه زهرا (علیها السلام ) با حال گریه وارد شد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمود: دخترم ! چرا گریه می کنی ؟ گفت : حسن و حسینم امروز از خانه رفته اند، نمی دانم کجا هستند. علی نیز پنج روز است که برای آبیاری بستان رفته است من در جستجوی فرزندانم از خانه های شما سرکشی نمودم ؛ اما آنها را نیافتم .
ابوبکر پهلوی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) نشسته بود. پیامبر به او فرمود: حرکت کن ، نور چشمانم را جستجو نما و به عمر نیز دستور جستجو داد و سلمان و اباذر و چند نفر دیگر را نیز ماءمور کرد و جمعا هفتاد نفر از پی آنها فرستاد. همه آنها رفتند و اثری نیافتند.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) بسیار غمگین شد. بر در مسجد ایستاده بود و دعا می کرد؛ خدایا به حق ابراهیم خلیل و به حق آدم صفی ، فرزندان و نور چشمانم را حفظ نما (سلامتشان بدار). در این موقع جبرئیل نازل شد و عرض کرد: خداوند سلامت می رساند و می فرماید: ناراحت نباش ، دو فرزندت که شخصیت برجسته دنیا و آخرتند در باغی هستند و فرشته ای را ماءمور حفاظت در خواب و بیداری ایشان کرده ام .
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) با خوشحالی تمام به راه افتاد. جبرئیل طرف راست و مسلمانان اطرافش بودند تا وارد باغ (معروف به خظیره بنی النجاء) شد و به آن فرشته ماءمور حفاظت سلام کرد. رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم ) به زانو نشست چون حسن و حسین یکدیگر را در آغوش گرفته ، خواب بودند و فرشته یک بال خود را زیر آنها پهن نموده بود و بال دیگر را بر روی ایشان افراشته بود. هر کدام از آن دو یک جامه پشمینه داشتند و آثار خوراکی که خورده بودند بر لبانشان نقش بسته بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) هر دو را بوسید. آنها بیدار شدند. حسن را پیامبر و حسین را جبرئیل به شانه گرفت تا از باغ خارج شدند.
ابن عباس گفت : حسن را طرف راست و حسین را طرف چپ پیامبر مشاهده می کردیم ایشان می فرمود: هر که شما را دوست بدارد، پیامبر خدا را دوست داشته و هر که با شما کینه بورزد، با پیامبر خدا کینه ورزیده است ابوبکر پیشنهاد کرد اجازه دهید یکی را من به دوش بگیرم فرمود: عجب سواره هایی هستند آن دو و عجب مرکبهایی دارند. جلو درب باغ ، عمر نیز همین تقاضا را نمود ولی همان جواب ابوبکر را شنید. حسن جامه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم ) را در دست داشت ، در حالی که تکیه به شانه راست ایشان کرده بود، دست پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) نیز بر روی سرش بود.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) وارد مسجد شد و فرمود: امروز می خواهم این دو را با تشریفات و امتیازاتی که خدا به آنها بخشیده معرفی کنم و به بلال دستور داد تا مردم را خبر نماید تا به مسجد بیایند. اجتماع بزرگی از اصحاب فراهم شد.
فرمود: اصحاب من ! حرف پیامبر خود را برای دیگران نقل کنید و بگویید؛ شنیدیم پیامبر می فرمود: آیا به شما معرفی کنم دو نفر را که از لحاظ جد و جده بهترین فرد جهانند؟! گفتند: بفرمایید. فرمود: حسن و حسین جدشان محمد مصطفی و جده آنها خدیجه کبری بنت خویلد، بهترین زنان بهشت است آیا به شما معرفی کنم کسانی را که دارای بهترین پدر و بهترین مادر هستند؟! حسن و حسین پدرشان علی بن ابی طالب (علیه السلام ) است که از این دو بهتر است او جوانمردی است که خدا و پیامبرش را دوست می دارد و خدا و پیامبر خدا نیز او را دوست می دارند؛ شخصیتی است که برای اسلام سودمند بوده است و مناقبی دارد. مادرشان نیز فاطمه زهرا (علیها السلام )، سرور زنان بهشت است مردم ! آیا به شما معرفی کنم دو نفر را که دارای بهترین عمو عمه هستند؟! آن دو نفر حسن و حسین هستند که عمویشان جعفر بن ابی طالب است که دارای دو بال است و در بهشت با ملائکه پرواز می کند و عمه آنها ام هانی دختر ابوطالب است .
مردم ! آیا به شما معرفی کنم دو نفر را که بهترین دایی و خاله را دارند؟ آنها حسن و حسین هستند و دایی آنها قاسم پسر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) است و خاله آنها زینب دختر رسول خداست ای مردم بدانید جد و جده ایشان در بهشت هستند و پدر و مادرشان نیز در بهشتند و همینطور عمو و عمه شان و دایی و خاله شان بهشتی هستند و آن دو نیز خودشان در بهشتند.
هر که دو فرزند علی را دوست بدارد اهل بهشت و هر که با آنها کینه داشته باشد در آتش است و از امتیازات آنها این است که خداوند آن دو را در تورات شبر و شبیر نامیده است .
امام جماعت این سخنان را که از من شنید مرا بسیار محترم شمرد و گفت : تو چنین حدیثی درباره علی (علیه السلام ) نقل می کنی و حال و لباس و ظاهر قیافه ات این طور است ؟! پس دستور داد یک دست لباس برایم آوردند و قاطری در اختیارم گذاشت که من آن را به صد دینار (سکه طلا) فروختم .
بعد گفت : حال می خواهی تو را معرفی کنم به کسی که به تو محبت کند. سپس ادامه داد: من در این شهر چند برادر دارم یکی از آنها پیشنماز مسجدی است که هر روز صبح هزار مرتبه علی (علیه السلام ) را لعنت می کرده در یک روز جمعه چهار هزار مرتبه لعنت کرده بود. خداوند قیافه اش را عوض کرد و هر کس می دید از او عبرت می گرفت اما او حالا علی (علیه السلام ) را دوست می دارد. یک برادر دیگر دارم که او از هنگام تولد تاکنون علی (علیه السلام ) را دوست داشته است ، اینک از جا حرکت کن و برو پیش او ولی آنجا نمان امام جماعت و اهالی مسجد نیز به همراهم آمدند تا رسیدیم به خانه آنها. گفت : در را بکوب بقیه مردم رفتند. در را کوبیدم دیدم جوانی بیرون آمد تا چشمش به قاطر افتاد. گفت : خوش آمدی ، به خدا سوگند می دانم فلان کس تو را خلعت نپوشانیده و بر قاطر خویش سوار نکرده مگر برای این که تو خدا و پیامبرش را دوست می داری ، اگر دل مرا هم شاد کنی ، من هم دلت را شاد می کنم .
قسمت دوم
منصور گفت : من بسیار ارزش برای این حدیثی که برایت نقل می کنم قائلم پدرم از جد خود و او از پدرش نقل کرد که گفت : با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) نشسته بودیم فاطمه زهرا (علیها السلام ) در حالی که امام حسین (علیه السلام ) را در آغوش داشت ، آمد و سخت گریه می کرد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمود: فاطمه جان ! چرا گریه می کنی ؟ گفت : پدر جان ! زنان قریش مرا سرزنش کردند که پدرت تو را به همسری کسی در آورده که فقیر است و چیزی (از مال دنیا) ندارد.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمود: ساکت باش مبادا از تو چنین حرفی را بشنوم من هرگز تو را به ازدواج او در نیاوردم مگر بعد از این که خدا این ازدواج را در عرش مقرر کرده بود که شاهد آن ازدواج جبرئیل ، میکائیل و اسرافیل بودند. خداوند سری به جهانیان زد، از میان تمام انسانها پدرت را انتخاب کرد و او را به پیامبری برگزید، برای مرتبه دوم سری به جهانیان زد و از میان همه اهل دنیا علی را انتخاب نمود پس به من وحی کرد و او را همسر تو قرار داد و به عنوان وصی و وزیر من برگزید.
علی شجاعترین فرد و داناترین شخص و با حلم ترین انسان و از همه مردم در اسلام آوردن ، مقدم بود. با جودترین مردم و خوش اخلاق ترین آنها است فاطمه جان ! من لوای حمد را با کلیدهای بهشت در اختیار دارم و هر دو را در اختیار علی می گذارم آدم و هر که فرزند اوست زیر پرچم من است فاطمه جان من فردای قیامت علی را بر حوض وا می دارم تا هر که از امت مرا می شناسد، سیراب کند، فاطمه ! دو فرزندت حسن و حسین سرور جوانان بهشتند که نام آنها قبلا در تورات ذکر شده و در بهشت به نام شبر و شبیر نامیده می شوند. فاطمه جان پدرت را با دو حله بهشتی می آرایند و شوهرت علی را نیز با دو حله بهشتی ، لوای حمد در دست من است و امتم زیر پرچم منند و من آن پرچم را در اختیار علی می گذارم ، به واسطه مقامی که نزد خدا دارد یک منادی فریاد می زند. نعم الجد جدک ابراهیم و نعم الاخ اخوک علی عجب جدی داری به نام ابراهیم و عجب برادری داری به نام علی هرگاه خدا مرا بخواند علی را نیز با من می خواند و هر گاه من بپاخیزم علی نیز با من به پا می خیزد، هر گاه خدا مرا شفیع قرار دهد علی را نیز با من شفیع قرار می دهد. وقتی مرا صدا بزنند علی را نیز با من صدا می زنند. قومی یا فاطمه ان علیا و شیعته هم الفائزون غدا دخترم فاطمه جان برخیز، علی و شیعیانش رستگاران فردای قیامتند.
جدم گفت : روزی فاطمه (علیها السلام ) نشسته بود که پیامبر آمد و پهلویش نشست و گفت : فاطمه جان چرا گریه می کنی ؟ جواب داد: بابا! چطور گریه نکنم که تو می خواهی از من جدا شوی گفت : دخترم ! گریه نکن و محزون نباش این مسئله چاره ای ندارد.
فاطمه زهرا (علیها السلام ) به شدت گریه کرد. بعد گفت : پدر جان ! کجا شما را خواهم دید؟ گفت : مرا در صراط خواهی دید که جبرئیل طرف راست و میکائیل طرف چپ و اسرافیل چنگ به دامنم زده و فرشته ها اطرافم جمعند. من فریاد می زنم : خدایا امتم ، خدایا امتم ، حسابشان را آسان بگیر.
بعد متوجه راست و چپ در جستجوی امتم هستم ولی هر پیامبری گرفتار نفس خویش است و یقول یا رب نفسی نفسی و انا اقول یا رب امتی امتی .
هر پیامبری می گوید: خدایا مرا نجات بخش ، مرا نجات بخش ، ولی من می گویم : پروردگارا امتم ، امتم .
اولین کسی که به من ملحق می شود روز قیامت ، تو هستی و علی و حسن و حسین خداوند می فرماید: یا محمد! امت تو اگر به محشر وارد شوند با گناهانی همچون کوهها آنها را می بخشم ؛ مگر شریک برای من گرفته باشند و یا دشمنم را دوست بدارند.
منصور گفت : وقتی آن جوان این فضیلت را شنید دستور داد ده هزار درهم (سکه نقره ) به من بدهند و با سی جامه مرا مفتخر نمود، بعد پرسید: اهل کجایی ؟ گفتم : از اهل کوفه هستم پرسید: از نژاد عرب هستی یا غیر عرب ؟ گفتم : نژادم عربی است بعد گفت : همانطور که مرا شاد کردی ، من هم تو را شاد کردم و ادامه داد: فردا بیا پیش من در مسجد بنی فلان ، مبادا راه را گم کنی .
برگشتم پیش پیرمرد که در مسجد انتظار مرا می کشید. همین که چشمش به من افتاد به استقبالم شتافت پرسید: برادرم با تو چه کرد؟ شرح جریان را دادم گفت : خدا به او جزای خیر دهد و در بهشت برین با هم باشیم .
فردا صبح که شد سوار قاطر شدم و راه مسجدی را که نشان داده بود در پیش گرفتم ، اما هنوز زیاد نرفته بود که متوجه شدم این راه نیست صدای اذان مسجدی را شنیدم با خود گفتم : باید اول در اینجا نماز بخوانم (بعد به جستجوی مسجد مورد نظر بپردازم ).
پیاده شدم و وارد مسجد گردیدم ، شخصی را دیدم که قد و قامتش شبیه همان دوست دیروز بود. رفتم در طرف راست او به نماز ایستادم تا به رکوع و سجده رسیدم در این موقع عمامه از سرش افتاد. دیدم صورتش مانند خوک است ، سر و دست و پایش نیز همانطور است نفهمیدم چطوری نماز را خواندم ، پیوسته در اندیشه (این موجود) عجیب بودم ، سلام نماز را داد. پیشنماز نگاهی در چهره من انداخت گفت : تو دیروز پیش برادرم رفته بودی و چنین و چنان به تو داد؟ گفتم : آری ، دست مرا گرفت و نشاند. اهل مسجد نیز به تبعیت ما نشستند. به یک نفر دستور داد درب مسجد را ببندد و نگذارد احدی وارد شود. در این موقع پیراهن خود را بیرون آورد دیدم بدنش ، بدن خوک است .
گفتم : برادر! این چه وضعی است که در تو مشاهده می کنم گفت : من مؤ ذن این مردم بودم ، هر روز صبح بین اذان و اقامه هزار مرتبه علی (علیه السلام ) را لعن می کردم .
روزی از مسجد خارج شدم و رفتم به خانه ام آن روز جمعه بود و من چهار هزار مرتبه ایشان و فرزندانش را لعنت کرده بودم گوشه ای تکیه کردم ، فوری خوابم برد. در خواب بهشت را دیدم جانب بهشت رهسپار شدم دیدم علی (علیه السلام ) با حسن و حسین (علیهما السلام ) آنجا هستند و همه مسرور و خوشحالند. زیر پای ایشان قالیچه ای نورانی است ، چشمم افتاد، دیدم پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) نیز نشسته است امام حسن و امام حسین جلو آن سرورند و به دست امام حسن یک جام است .
فرمود: حسن جان ! یک کم آبم بده ! آب داد و ایشان آشامید. بعد به امام حسن (علیه السلام ) فرمود: به این مردم آب بده ! ایشان همه را سیراب کرد. بعد فرمود: به این کسی که تکیه کرده نیز آب بده ! اما امام حسن (علیه السلام ) روی از من برگردانید و گفت پدر چگونه به او آب دهم در حالی که او هر روز پدرم را هزار مرتبه لعن می کند و امروز چهار هزار مرتبه لعن کرده است .
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمود: خدا لعنتت کند. چرا علی (علیه السلام ) را لعن می کنی ؟ چرا به برادرم ناسزا می گویی و فرزندانم را به ناسزا یاد می کنی ؟ پیامبر آب دهان خود را به رویم انداخت تمام بدنم که آب دهان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) رسیده بود، به صورت خوک در آمده بود. دیگر رسوا شدم .
بعد منصور گفت : سلیمان ! آیا در فضایل علی (علیه السلام ) عجیب تر از این دو حدیث شنیده ای ؟!
حب علی ایمان و بغضه نفاق لا یحب علیا الا مؤ من و لایبغضه الا کافر ، دوست داشتن علی ایمان و کینه
او علامت نفاق است جز مؤ من علی را دوست ندارد و جز کافر با او به دشمنی نمی پردازد.
سلیمان گفت : به من امان می دهی ؟ گفت : امان دادم گفتم : درباره کسی که آنها را بکشد، نظر شما چیست ؟ گفت : شکی ندارم که در جهنم است گفتم : درباره کسی که اولاد و نواده های او را بکشد، چه می گویی ؟
دیدم سر به زیر انداخت ثم قال یا سلیمان الملک عقیم بعد گفت : سلیمان ! سلطنت ، قوم و خویشی نمی پذیرد. درباره علی (علیه السلام ) هر چه مایلی حدیث بگو. گفتم : کسی که فرزندش را بکشد اهل جهنم است عمرو بن عبید گفت : سلیمان راست می گویی وای بر کسی که قاتل علی (علیه السلام ) باشد. منصور نیز گفت : من گواهم که او (چنین شخصی ) اهل جهنم است عمرو بن عبید گفت : من از حسن شنیدم
که از انس نقل می کرد: من قتل اولاد علی لا یشم رائحة الجنة هر کس فرزندان علی (علیه السلام ) را بکشد بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد.
در این موقع به منصور نگاه کردم ، دیدم ناراحتی از چهره اش پیداست (از این حرف خوشش نیامد) من و عمرو خارج شدیم جعفر گفت : اگر حضور عمرو در این جلسه نبود، منصور، سلیمان را می کشت