حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان0%

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده: آیت الله محمد محمدی اشتهاردی
گروه:

مشاهدات: 250832
دانلود: 10653

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 250832 / دانلود: 10653
اندازه اندازه اندازه
حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده:
فارسی

گلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در یک دیباچه و هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت» و «آداب صحبت» نوشت.

غالب نوشته های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان ها و نصایح اخلاقی است.

به دوستان و عزیزانی که علاقمند به مطالعه در زمینه ی شعر و ادب هستند این کتاب پیشنهاد می شود.

امیدواریم تلاش این مجموعه مورد توجه مخاطبین عزیز قرار گیرد. ما را با نظرات و پیشنهادات خویش، در راستای بهبود سطح کیفی مطالب وب سایت کمک نمائید.

باب اول: در سیرت پادشاهان

1 دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه برانگیز

در یکی از جنگها، عده ای را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکی از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگی ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: (هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.)

وقت ضرورت چو نماند گریز

دست بگیرد سر شمشیر تیز

شاه از وزیران حاضر پرسید: (این اسیر چه می گوید؟)

یکی از وزیران پاکنهاد گفت: ای آیه را می خواند:

( والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس)

(پرهیزکاران آنان هستند که هنگام خشم، خشم هود را فرو برند و لغزش مردم را عفو کنند و آنها را ببخشند.)

(آل عمران / 134)

شاه با شنیدن این آیه، به آن اسیر رحم کرد و او را بخشید، ولی یکی از وزیرانی که مخالف او بود (و سرشتی ناپاک داشت) نزد شاه گفت: (نباید دولتمردانی چون ما نزد سخن دروغ بگویند. آن اسیر به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگویی گرفت.

شاه از سخن آن وزیر زشتخوی خشمگین شد و گفت: دروغ آن وزیر برای من پسندیده تر از راستگویی تو بود، زیرا دروغ او از روی مصلحت بود، و تو از باطن پلیدت برخاست. چنانکه خردمندان گفته اند: (دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز)

هر که شاه آن کند که او گوید

حیف باشد که جز نکو گوید

و بر پیشانی ایوان کاخ فریدون شاه، نوشته شده بود:

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

(به این ترتیب با یادآوری این اشعار غرورشکن و توجه به خدا و عظمت خدا، باید از خواسته های غرورزای باطن پلید چشم پوشید و به ارزشهای معنوی روی آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش، از فتنه و بروز حوادث تلخ، جلوگیری کرد، تا خداوند خشنود گردد.)

2 عبرت از دنیای بی وفا

یکی از فرمانروایان خراسان، سلطان محمود غزنوی را در عالم خواب دید که همه بدنش در قبر، پوسیده و ریخته شده، ولی چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره می کند. خواب خود را برای حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند، آنها از تعبیر آن خواب فروماندند، ولی یک نفر پارسای تهیدست، تعبیر خواب او را دریافت و گفت: (سلطان محمود هنوز نگران است که ملکش در دست دگران است!)

بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند

کز هستیش به روی زمین یک نشان نماند

وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر

گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

3 اسب لاغر میان به کار آید

پادشاهی چند پسر داشت، ولی یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند. شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده می نگریست، و با چنان نگاهش، او را تحقیر می کرد.

آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می نگرد، به پدر رو کرد و گفت:

ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل مردار بو گرفته می باشد:

آن شنیدی که لاغری دانا

گفت بار به ابلهی فربه

اسب تازی وگر ضعیف بود

همچنان از طویله خر به

شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت، سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه(35) گمان مبر نهالی(36)

شاید که پلنگ خفته باشد

اتفاقا در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود، که با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ایستاد و گفت:

ای که شخص منت حقیر نمود

تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغر میان، به کار آید

روز میدان نه گاو پرواری

افراد سپاه دشمن بسیار، ول افراد سپاه پادشاه، اندک بودند. هنگام شدت درگیری، گروهی از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد کوتاه خطاب ته آنان نعره زد که: (آهای مردان! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید.)

همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید، دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد.

شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او می نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود.

برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به بخورانند و او را بکشند. خواهر آنها از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشیاری مخصوصی که داشت جریان را فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: (محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.)

کس نیابد به زیر سایه بوم(37)

ور همای(38) از جهان شود معدوم

پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آنها را به یکی از گوشه های کشورش فرستاد، و بخشی از اموالش را به آنها داد و آنها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنی از میان رفت. چنانچه گفته اند: (ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی(39) نگنجند.)

نیم نانی گر خورد مرد خدا

بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلمی بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمی دگر

4 عاقبت، گرگ زاده گرگ شود

گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی، در کمینگاهی به سر می بردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آنها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله کوهی بلند کمین کرده بودند، و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود.

فرماندهان اندیشمند کشور، برای مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر باید از گروه دزدان جلوگیری گردد و گر نه آنها پایدارتر شده و دیگر نمی توان در مقابلشان مقاومت کرد.

درختی که اکنون گرفته است پای

به نیروی مردی برآید ز جای

و گر همچنان روزگاری هلی(40)

به گردونش از بیخ بر نگسلی

سر چشمه شاید گرفتن به بیل

چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش کند و هر گاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند، همان گروهی از دلاورمردان جنگ دیده و جنگ آزموده را به سراغ آنها بفرستند... همین طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از کمینگاه خود خارج شدند، جستجوگر، بیرون رفتن آنها را گزارش داد، دلاورمردان ورزیده بیدرنگ خود را تا نزدیک کمینگاه دزدان که شکافی در کنار قله کوه بود رساندند و در آنجا خود را مخفی نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند، طولی نکشید که گروهی از دزدان به کمینگاه خود باز گشتند و آنچه را غارت کرده بودند بر زمین نهادند، لباس رو و اسلحه های خود را در آوردند و در کناری گذاشتند، به قدری خسته و کوفته شده بودند که خواب آنها را فرا گرفت، همین که مقداری از شب گذشت و هوا کاملا تاریک گردید:

قرص خورشید در سیاهی شد

یونس اندر دهان ماهی شد

دلاورمردان از کمین بر جهیدند و خود را به آن دزدان از همه جا بی خبر رسانده و دست یکایک آنها را بر شانه خود بستند و صبح همه آنها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره کرد که همه را اعدام کنید.

اتفاقا در میان آن دزدان، جوانی نورسیده و تازه به دوان رسیده وجود داشت، یکی از وزیران شاه، تخت شاه را بوسید و به وساطت پرداخت و گفت: (این پسر هنوز از باغ زندگی گلی نچیده و از بهار جوانی بهره ای نبرده، کرم و بزرگواری فرما و بر من منت بگذار و این جوان را آزاد کن.)

شاه از این پیشنهاد خشمگین شد و سخن آن وزیر را نپذیرفت و گفت:

پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است

تربیت نااهل را چون گردکان(41) برگنبد است

بهتر این است که نسل این دزدان قطع و ریشه کن شود و همه آنها را نابود کردند، چرا که شعله آتش را فرو نشاندن ولی پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعی را کشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنین نمی کنند:

ابر اگر آب زندگی بارد

هرگز از شاخ بید بر(42) نخوری

با فرومایه روزگار مبر

کز نی بوریا شکر نخوری

وزیر، سخن شاه را خواه ناخواه پسندید و آفرین گفت و عرض کرد: رای شاه عین حقیقت است، چرا که همنشینی با آن دزدان، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند آنها نموده است. ولی، ولی امید آن را دارم که اگر او مدتی با نیکان همنشین گردد، تحت تأثیر تربیت ایشان قرار می گیرد و دارای خوی خردمندان شود، زیرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده:

کل مولود یولد علی الفطرة فابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه.

هر فرزندی بر اساس فطرت پاک زاده می شود، ولی پدر و مادر او، او را یهودی یا نصرانی یا مجوسی می سازند.

پسر نوح با بدان بنشست

خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند

پی نیکان گرفت و مردم شد

گروهی از درباریان نیز سخن وزیر را تأکید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد کرد و گفت: (بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم)

دانی که چه گفت زال با رستم گرد(43)

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی، که آب سرچشمه خرد

چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

کوتاه سخن آنکه: آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ کردند و استادان تربیت را برای او گماشتند و آداب زندگی و شیوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، به طوری که به نظر همه، مورد پسند گردید. وزیر نزد شاه از وصف آن جوان می گفت و اظهار می کرد که دست تربیت عاقلان در او اثر کرده و خوی زشت او را عوض نموده است، ولی شاه سخن وزیر را نپذیرفت و در حالی که لبخند بر چهره داشت گفت:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمی بزرگ شود

حدود دو سال از این ماجرا گذشت. گروهی از اوباش و افراد فرومایه با آن جوان رابطه برقرار کردند و با او محرمانه عهد و پیمان بستند که در فرصت مناسب، وزیر و دو پسرش را بکشد. او نیز در فرصت مناسب (با کمال ناجوانمردی) وزیر و دو پسرش را کشت و مال فراوانی برداشت و خود را به کمینگاه دزدان در شکاف بالای کوه رسانید و به جای پدر نشست.

شاه با شنیدن این خبر، انگشت حیرت به دندان گزید و گفت:

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی؟

ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره زار خس(44)

زمین شوره سنبل بر نیاورد

در او تخم و عمل(45) ضایع مگردان

نکویی با بدان کردن چنان است

که بد کردن بجای(46) نیکمردان

5 رنج شدید بیماری حسادت برای حسود

سرهنگی پسری داشت، که در کاخ برادر سلطان، مشغول خدمت بود. با او ملاقات کردم، دیدن هوش و عقل نیرومند و سرشاری دارد، و در همان زمان خردسالی، آثار بزرگی در چهره اش دیده می شود:

بالای سرش ز هوشمندی

می تافت ستاره بلندی

این پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت، زیرا دارای جمال و کمال بود که خردمندان گفته اند: (توانگری به هنر است نه به مال، بزرگی به عقل است نه به سال.)

مقام او در نزد شاه، موجب شد، آشنایان و اطرافیان، نسبت به او حسادت ورزیدند، و او را به خیانتکاری تهمت زدند، و در کشتن او تلاش بی فایده نمودند، ولی آنجا که یار، مهربان است، سخن چینی دشمن چه اثری دارد؟

شاه از آن سرهنگ زاده پرسید: (چرا با تو آن همه دشمنی می کنند؟)

سرهنگ زاده گفت: زیرا من در سایه دولت تو همه را خشنود کردن مگر حسودان را که راضی نمی شوند مگر اینکه نعمتی که در من است نابود گردد:

توانم آن که نیازارم اندرون کسی

حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است(47)

بمیر تا برهی ای حسود کین رنجی است

که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شوربختان به آرزو خواهند

مقبلان را زوال نعمت و جاه(48)

گر نبیند به روز شب پره چشم

چشمه آفتاب را چه گناه؟

راست خواهی هزار چشم چنان

کور، بهتر که آفتاب سیاه(49)

(بنابراین نباید از گزند حسودان هراس داشت، زیرا اگر شب پره لیاقت دیدار خورشید ندارد، از رونق بازار خورشید کاسته نخواهد شد.)

6 راز واژگونی تخت و تاج شاه ظالم

پادشاهی نسبت به ملت خود ظلم می کرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز کرده، و آنچنان به آنان ستم نموده که آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از کشورشان به جای دیگر هجرت می کردند، و و غربت را بر حضور در کشور خود ترجیح دادند. همین موضوع موجب شد که از جمعیت بسیار کاسته شد و محصولات کشاورزی کم شد و به دنبال آن مالیات دولتی اندک، و اقتصاد کشور فلج، و خزانه مملکت خالی گردید.

ضعف دولت او موجب جرأت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصمیم گرفت به کشور حمله کند و با زور وارد مملکت شود:

هر که فریادرس روز مصیبت خواهد

گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش

بنده حلقه به گوش از ننوازی برود

لطف کن که بیگانه شود حلقه به گوش

در مجلس شاه، (چند نفر از خیرخواهان) صفحه ای از شاهنامه فردوسی را برای شاه خواندند، که در آن آمده بود:

(تاج و تخت ضحاک پادشاه بیدادگر (با قیام کاوه آهنگر) به دست فریدون واژگون شد.) (تو نیز اگر همانند ضحاک باشی، نابود می شوی.)

وزیر شاه از شاه پرسید: آیا می دانی که فریدون با اینکه مال و حشم(50) نداشت، چگونه اختیاردار کشور گردید؟

شاه گفت: چنانکه (از شاهنامه) شنیدی، جمعیتی متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقویت کرده و در نتیجه او به پادشاهی رسید.

وزیر گفت: ای شاه! اکنون که گرد آمدن جمعیت، موجب پادشاهی است، چرا مردم را پریشان می کنی؟ مگر قصد ادامه پادشاهی را در سر نداری؟

همان به که لشکر به جان پروری

که سلطان به لشکر کند سروری

شاه گفت: چه چیز باعث گرد آمدن مردم است؟

وزیر گفت: دو چیز؛ 1- کرم و بخشش، تا به گرد او آیند. 2- رحمت و محبت، تا مردم در پناه او ایمن کردند، ولی تو هیچ یک از این دو خصلت را نداری:

نکند جور پیشه(51) سلطانی

که نیاید ز گرگ چوپانی

پادشاهی که طرح ظلم افکند

پای دیوار ملک خویش بکند

شاه از نصیحت وزیر خشمگین و ناراحت شد، و او را زندانی کرد. طولی نکشید پسر عموهای شاه از فرصت استفاده کرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگیدند، مردم که دل پری از شاه داشتند، به کمک پسر عموهای او شتافتند و آنها تقویت شدند و براحتی تخت و تاج شاه را واژگون کرده و خود به جای او نشستند، آری:

پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست

دوستدارش روز سختی دشمن زورآور است

با رعیت صلح کن وز جنگ ایمن نشین

زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است

7 آنکس که مصیبت دید، قدر عافیت را می داند

پادشاهی با نوکرش در کشتی نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را می دید و تا آن وقت رنجهای دریانوردی را ندیده بود، از ترس به گریه و زاری و لرزه افتاد و بی تابی کرد، هرچه او را دلداری دادند آرام نگرفت، ناآرامی او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چاره جویی بودند، تا اینکه حکیمی به شاه گفت: (اگر فرمان دهی من او را به طریقی آرام و خاموش می کنم.)

شاه گفت: اگر چنین کنی نهایت لطف را به من نموده ای. حکیم گفت: فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانی را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد می زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل کشتی کشیدند. او در گوشه ای از کشتی خاموش نشست و دیگر چیزی نگفت.

شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: (حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟)

حکیم جواب داد: (او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتی را نمی دانست، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.)

ای پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند

معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف

از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است(52)

فرق است میان آنکه یارش در بر

با آنکه دو چشم انتظارش بر در

8 مراقبت از گزند آن کس که از انسان می ترسد

(هرمز) فرزند انوشیروان (وقتی به سلطنت رسید) وزیران پدرش را دستگر و زندانی کرد. از او پرسیدند: (تو از وزیران چه خطایی دیدی که آنها را دستگیر و زندانی نموده ای؟)

هرمز در پاسخ گفت: خطایی ندیده ام، ولی دیدم ترس از من، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بی اندازه از من می ترسند و اعتماد کامل به عهد و پیمانم ندارند، از این رو ترسیدم که در مورد هلاکت من تصمیم بگیرند. به همین خاطر سخن حکیمان را به کار بستم که گفته اند:

از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم

وگر با چو صد بر آیی بجنگ(53)

از آن مار بر پای راعی زند

که برسد سرش را بکوبد به سنگ(54)

نبینی که چون گربه عاجز شود

برآرد به چنگال چشم پلنگ

9 افسوس شاه از عمر بر باد رفته

یکی از شاهان عجم، پیر فرتوت و رنجور شده بود، به طوری که دیگر امید به ادامه زندگی نداشت. در این هنگام سواری نزد او آمد و گفت: (مژده باد به تو ای فلان قلعه را فتح کردیم و دشمنان را اسیر نمودیم و همه سپاه و جمعیت دشمن در زیر پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.)

شاه رنجور، آهی سر کشید و گفت: (این مژده برای من نیست، بلکه برای دشمنان من یعنی وارثان مملکت است.)

بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز

که آنچه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته، برآمد ولی چه فایده زانک

امید نیست که عمر گذشته باز آید

کوس رحلت بکوفت دست اجل

ای دو چشم! وداع سر بکنید(55)

ای کف دست و ساعد و بازو

همه تودیع یکدیگر بکنید

بر من اوفتاده دشمن کام

آخر ای دوستان حذر بکنید

روزگارم بشد به نادانی

من نکردم شما حذر بکنید(56)

10 نتیجه مهر و نامهری رهبر به ملت

در مسجد جمعه شهر دمشق، در کنار مرقد مطهر حضرت یحیی پیغمبرعليه‌السلام به عبادت و راز و نیاز مشغول بودم، ناگاه دیدم یکی از شاهان عرب که به ظلم و ستم شهرت داشت برای زیارت قبر یحییعليه‌السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست.

درویش و غنی بنده این خاک و درند

آنان که غنی ترن محتاجترند

پس از دعا به من رو کرد و گفت: (از آنجا که فیض همت درویشان (مستمندان) عمومی است آنها رفتار درست و نیک دارند (تقاضا دارم) عنایت و دعایی برای من کنند، زیرا گزند دشمنی سرسخت، ترسان هستم.)

به شاه گفتم: (بر ملت ناتوان مهربانی کن، تا از ناحیه دشمن توانا نامهربانی و گزند نبینی.)

به بازوان توانا و فتوت سر دست

خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست(57)

نترسد آنکه(58) بر افتادگان نبخشاید؟

که گر ز پای در آید، کسش نگیرد دست

هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست(59)

زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده

و گر تو می ندهی داد، روز دادی هست(60)

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

11 برتر بودن مرگ ظالم بر زندگی او

(عصر حکومت عبدالملک بن مروان (75 - 95 ه ق) بود. او حجاج بن یوسف ثقفی را که خونخوارترین و بی رحمترین عنصر پلید بود، استاندار عراق (کوفه و بصره) کرد. حجاج بیست سال حکومت نمود و تا توانست ظلم کرد.) در این عصر، روزی زاهد فقیری که دعایش به اجابت می رسید، وارد بغداد گردید. (بغداد در آن عصر، روستایی بیش نبود) حجاج او را طلبید و به او گفت: (برای من دعای خیر کن.)

زاهد فقیر گفت: (خدایا! جان حجاج را بگیر.)

حجاج: تو را به خدا چه دعایی است که برای من نمودی؟)

زاهد فقیر: (این دعا هم برای تو و هم برای تو و هم برای همه مسلمانان، دعای خیر است.)

ای زبردست زیر دست آزار

گرم تا کی بماند این بازار؟

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم آزاری

12 برتر بودن خواب ظالم از بیداریش

شاه بی انصافی از پارسایی پرسید: کدام عبادت، بهترین عبادتها است؟

پارسا گفت: خوابیدن هنگام ظهر برای تو بهترین عبادتهاست تا در آن هنگام به کسی آزار نرسانی.

ظالمی را خفته دیدم نیم روز

گفتم: این فتنه است خوابش برده به

و آنکه خوابش بهتر از بیداری است

آن چنان بد زندگانی، مرده، به(61)

13 اندازه نگهدار که اندازه نکوست

یکی از شاهان، شبی را تا بامداد با خوشی و عیشی به سر آورد و در آخر آن شب گفت:

ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست

کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست

فقیری (صبور) که در بیرون کاخ شاه، در هوای سرد خوابیده بود، صدای شاه را شنید، به شاه خطاب کرد:

ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست

گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست

شاه از سخن (و صبر) فقیر شاد گردید و کیسه ای با هزار دینار از دریچه کاخ به سوی فقیر نزدیک کرد و گفت: (ای فقیر! دامنت را بگشا.)

فقیر گفت: دامن ندارم زیرا لباس ندارم!

دل شاه به حال او بیشتر سوخت و یک دست لباس خوب به آن دینارها افزود و به آن فقیر داد.

آن فقیر در حفظ آن پول و کالا نکوشید، بلکه در اندک زمانی همه آن را خرج کرد و پراکنده نمود. (و در مورد اموال، اسراف و زیاده روی کرد.)

ماجرا را در آن وقت که شاه از آن فقیر بی خبر بود به شاه گزارش دادند. شاه ناراحت شد و چهره در هم کشید. در همین مورد است که هوشمندان آگاه گفته اند: (از تندی و خشم شاهان بر حذر باش، زیرا تلاش آنها در امور مهم کشور می گذرد و تحمل ازدحام عوام نکنند.)

حرامش بود نعمت پادشاه

که هنگام فرصت ندارد نگاه

مجال سخن تا نیابی ز پیش

به بیهوده گفتن مبر قدر خویش

شاه گفت: این گدای گستاخ و اسرافکار را که آن همه نعمت را در چند روز اندک تلف کرد از اینجا دور کنید، زیرا خزانه بیت المال غذای تهیدستان است نه طعمه برادران شیطانها.(62)

ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد

زود بینی کش به شب روغن نباشد در چراغ

یکی از وزیران خیرخواه به شاه گفت: (چنین مصلحت دانم که به چنین فقیران به اندازه کفاف (و اندک اندک) داده شود، تا آنها خرج کردن، راه اسراف را نداشته باشند، ولی برای صاحبان همت نیز مناسب نیست که با خشونت شدید و زننده با فقیر برخورد کنند، به طوری که یکبار با لطف سرشار او را امیدوار سازند و سپس دل او را با تندی و خشونت رنجور و خسته نمایند.)

به روی خود در طماع باز نتوان کرد

چو باز شد، به درشتی فراز نتوان کرد(63)

کس نبیند که تشنگان حجاز

به سر آب شور گرد آیند

هر کجا چشمه ای بود شیرین

مردم و مرغ و مور گرد آیند

(به این ترتیب باید گفت: (اندازه نگه دار که اندازه نکوست) ولی در ماجرای فوق، نه شاه در نفاق و در خشونت، اندازه را رعایت کرد و نه فقیر در نگهداری اموال، رعایت و انظباط را نمود و هر به خاطر دوری از اندازه، مورد سرزنش هستند.)

14 نتیجه بی توجهی به سپاه

یکی از شاهان پیشین، در نگهداری کشور سستی می کرد و بر سپاهیان سخت می گرفت و آنان را در تنگدستی رها می کرد تا اینکه دشمن قوی و ظغیانگری به آن کشور حمله کرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهیان خود را به جلوگیری از دشمن فرا خواند، ولی آنها پشت کردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند:

چو دارند گنج از سپاهی دریغ

دریغ آیدش دست بردن به تیغ

یکی از آن سپاهیان که نافرمانی از شاه نموده بود، با من سابقه دوستی داشت. او را سرزنش کرده و گفتم: (از فرومایگی و حق ناشناسی است که انسان به خاطر رنجش اندک، هنگام حادثه، از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاه را نادیده بگیرد.)

او در جواب گفت: (اگر از روی کرم و بزرگواری عذرم را بپذیری شایسته است، حقیقت این است که: اسبم در این حادثه جو نداشت، و زین نمدین آن را برای تأمین زندگی به گرو داده بودم. شاهی که سپاه خود را از اموال و نعمتها دریغ دارد و در این راه بخل ورزد، نمی توان راه جوانمردی با او پیش گرفت.)

زر بده سپاهی را تا سر بنهد

و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم(64)

15 وارسته شدن وزیر بر کنار شده

پادشاهی، یکی از وزیران را از وزارت برکنار نمود. او از مقام و ریاست دور گردید و به مجلس (پارسایان) راه یافت و در کنار آنها به زندگی ادامه داد. برکت همنشینی با آنها به او روحیه عالی و آرامش خاطر بخشید. مدتی از این ماجرا گذشت، رأی پادشاه درباره وزیر عوض شد و او را طلبید و به او احترام نمود. مقام دیوان عالی کشور را به او سپرد، ولی او آن مقام را نپذیرفت و گفت: (گوشه گیری در نزد خردمندان بهتر از نگرانی از سرانجام کار و مقام است.)

آنان که کنج عافیت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند

کاغذ بدریدند و قلم بشکستند

وز دست و زبان حرف گیران(65) رستند

پادشاهی گفت: (ما به انسان خردمند کاملی که لیاقت تدبیر و اداره کشور را داشته باشد نیاز داریم.)

وزیر بر کنارشده گفت: (ای شاه! نشانه خردمند کامل آن است که هرگز خود را به این کارها (ی آلوده به ظلم شاه) نیالاید.)

همای(66) بر همه مرغان از آن شرف دارد

که استخوان خورد و جانور نیازارد

16 پاسخ سیه گوش(67)

از سیاه گوش پرسیدند: (چرا همواره با شیر ملازمت می کنی؟)

در پاسخ گفت: (تا از باقیمانده شکارش بخورد و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم.)

به او گفتند: (اکنون که زیر سایه حمایت شیر هستی و شکرانه این نعمت را بجا می آوری، چرا نزدیک شیر نمی روی تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص بشمرد؟)

سیه گوش پاسخ داد: (هنوز از حمله او خود را ایمن نمی بینم؟)

اگر صد سال گبر آتش فروزد

اگر یک دم در او افتد بسوزد

آن کس که ندیم (همدم) شاه است، گاه ممکن است به بهترین زندگی از امکانات و پول دست یابد، و گاه سرش در این راه برود، چنانکه حکیمان گفته اند: از دگرگونی طبع پادشاهان برحذر باش که گاهی به خاطر یک سلام برنجند و گاهی در برابر دشنامی جایزه بدهند، از این رو گفته اند: (ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.)(68)

تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار

بازی و ظرافت به ندیمان بگذار

17 نتیجه شوم حسادت

یکی از دوستان که از رنج روزگار خاطری پریشان داشت، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله کرد و گفت: (درآمد اندکی دارم ولی عیال بسیار، و نمی توانم بار سنگین ناداری را تحمل کنم، بارها به خاطرم آمد که به سرزمینی دیگر کوچ کنم چراکه در آنجا زندگیم هرگونه بگذرد، کسی بر نیک و بد من باخبر نمی شود و آبرویم حفظ می گردد.)

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

باز از شماتت و سرزنش دشمنان ترس دارم، که اگر سفر کنم، آنها در غیاب من بخندند و مرا نسبت به عیالم به ناجوانمردی نسبت دهند و بگویند:

ببین آن: بی حمیت(69) را که هرگز

نخواهد دید روی نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد بسختی

چنانکه می دانی در علم حسابداری، اطلاعاتی دارم، اکنون نزد شما آمده ام، بلکه از ناحیه مقام ارجمند شما، طریقه ای و کاری در دستگاه دولتی معین گردد، تا با انتخاب آن، خاطرم آرامش یابد و باقیمانده عمر از شما تشکر کنم. تشکر از نعمتی که از عهده شکرانه آن ناتوانم (خلاصه اینکه نزد وزیر کاری در حسابداری دولتی برایم درست کن تا همواره سپاسگزار تو باشم.)

به او گفتم: ای برادر! کارمند حسابداری شدن برای پادشاه، دو بختی است. از یکسو امیدوار کننده است و از سوی دیگر ترس دارد و به خاطر امیدی، خود را در معرض ترس قرار دادن، بر خلاف رأی خردمندان است:

کس نیاید به خانه درویش

که خراج(70) زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضی باش

یا جگربند، پیش زاغ بنه(71)

دوستم گفت: مناسب حال من سخن نگفتی و جواب مرا درست ندادی، مگر نشنیده ای که هر کس خیانت کند، پشتش از حساب رس بلرزد:

راستی موجب رضای خدا است

کس ندیدم که گم شد از ره راست

و حکیمان می گویند: چهار کس از چهار چیز، از صمیم دل آزرده خاطر شود:

1. رهزن از سلطان 2. دزد از پاسبان 3. زناکار از سخن چین 4. زن بدکار از نگهبان. ولی آن را که حساب پاک است از محاسب حسابرس) چه باک است.

مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ(72)

تو پاک باش و مدار از کس ای برادر، باک

زنند جامه ناپاک گازران(73) بر سنگ

گفتم: حکایت آن روباه، مناسب حال تو است. روباهی را دیدند از خود بی خود شده، می افتاد و بر می خواست و می گریست. شخصی به آن روباه گفت: (چه چیز موجب خوف و ترس و پریشانی تو شده است؟)

روباه گفت: (شنیده ام شتری را بیگاری (کار بی مزد) می برند.)

آن شخص به روباه گفت: ای احمق! تو چه شباهتی به شتر داری، و تو را به شتر چه کار؟ (تو که شتر نیستی تا تو را نیز به بیگاری بگیرند.)

روباه گفت: خاموش باش که اگر افراد حسود از روی غرض ورزی اشاره به من کنند و بگویند این شتر است (نه روباه) و در نتیجه گرفتار شوم، چه کسی در فکر من است تا مرا نجات دهد و تا از عراق، تریاق (پادزهر) بیاورند، مارگزیده خواهد مرد.

ای رفیق! (با توجه به حکایت روباه) به تو می گویم که تو قطعا دارای دانش و دین و تقوا هستی و امانتدار می باشی، ولی حسودان عیبجو در کمین هستند، اگر با سخن چینی های خود، تو را به عنوان خائن در نزد شاه جلوه دهند، آیا هنگام سرزنش شاه، می توانی از خود دفاع کنی و فرصت دفاع به تو خواهند داد؟ بنابراین مصلحت آن است که زندگی را با قناعت بگذرانی و ریاست را ترک کنی.

به دریا در منافع بی شمار است

اگر خواهی، سلامت در کنار است(74)

دوستم حرفهای مرا گوش کرد، ولی ناراحت شد و چهره اش را درهم کشید و سخنان رنج آور گفت: (این چه عقل و شعور و تدبیر است. سخن حکیمان تحقق یافت که می گویند: (دوستان در زندان به کار آیند، که بر سفره، همه دشمنان، دوست نمایند.)(75)

دوست مشمار آنکه در نعمت زند

لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالی و درماندگی

دیدم که از نصیحت من آزرده خاطر شده و آن را نمی پذیرد. او را نزد صاحب دیوان (وزیران دارایی)(76) که سابقه آشنایی با او داشتم برده و وضع حال و شایستگی او را به عرض وی رساندم، صاحب دیوان او را سرپرست کار سبکی کرد.

مدتی از این ماجرا گذشت، وزیر و خدمتکاران او را مردی خوش اخلاق و پاک سرشت یافتند و تدبیرش را پسندیدند. درجه و مقام عالیتر به او دادند. او همچنان ترقی کرد و به مقامی رسید که مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت. من خوشحال شده و گفتم:

ز کار بسته میندیش و در شکسته مدار

که آب چشمه حیوان درون تاریکی است(77)

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است ولیکن بر شیرین دارد(78)

سعدی در ادامه داستان می گوید:

در همان روزها اتفاقا با کاروانی از یاران به سوی مکه برای انجام مراسم حج، سفر کردم. همگامی که باز گشتم همین دوستم در دو منزلی وطن (شیراز یا...) به پیشواز من آمد، دیدم ظاهری پریشان دارد و به شکل فقیران است. پرسیدم: چرا چنین شده ای؟ جواب داد: همان گونه که تو گفتی، طایفه ای بر من حسد بردند، و مرا به خیانت متهم کردند، شاه درباره این اتهام تحقیق و بررسی نکرد و دوستان قدیم و دوستان صمیمی دم فروبستند و صمیمیت گذشته را از یاد بردند:

نبینی که پیش خداوند جاه

نیایش کنان دست بر بر نهند(79)

اگر روزگارش درآورد ز پای

همه عالمش پای بر سر نهند

خلاصه، گرفتاری انواع آزارها و زندان شدن تا در این هفته که مژده خبر سلامت حاجیان رسید، مرا از بند سنگین زندان آزاد کردند و شاه ملک را که از پدرم برایم به ارث مانده بود خود مصادره نمود.

سعدی می گوید: به او گفتم، قبلا تو را نصیحت کردم که: (کار برای شاهان مانند سفر دریا، هم خطرناک است و هم سودمند، یا گنج برگیری و یا در طلسم بمیری، ولی نصیحت مرا نپذیرفتی.)

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج، روزی افکندش مرده بر کنار

بیش از این مصلحت ندیدم زخم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمک بر آن بپاشم، لذا به همین سخن اکتفا نمودم:

ندانستی که بینی بند بر پای

چو در گوشت نیامد پند مردم؟

دگر ره چون نداری طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم(80)

18 وساطت برای امر خیر و نتیجه گرفتن

با چند نفر از سالکان و رهروان راه حق همنشین بودم، در ظاهر همه آنها با شایستگی آراسته بودند، یکی از بزرگان دولت نسبت به آنها حسن ظن بسیار داشت و حقوق (ماهانه ای) برایشان تعیین کرده بود به آنها پرداخت می شد، تا اینکه یکی از آن سالکان، رفتار ناشایسته ای انجام داد، که آن بزرگمرد نسبت به آن سالکان بدگمان گشت و در نتیجه رونق بازار آن سالکان کساد شد و حقوقشان قطع گردید.

من خواستم تا تا از راهی، آن سالکان و یاران را از این مشکل نجات دهم، به سوی خانه آن بزرگمرد رهسپار شدم، دربان او اجازه ورود نمی داد و به من جفا کرد، ولی او را بخشیدم زیرا نکته سنجان گفته اند:

در میر و وزیر و سلطان را

بی وسیلت مگرد پیرامن(81)

سگ و دربان چو یافتند غریب

این گریبانش گیرد، آن دامن

ولی وقتی که مقربان آن بزرگمرد، از آمدن من آگاه شدند، با احترام شایان از من استقبال نموده و مرا به مجلس خود بردند و در صدر مجلس نشاندند، اما من رعایت تواضع کرده و در پایین مجلس نشستم و گفتم:

بگذار که بنده کمینم(82)

تا در صف بندگان نشینم

آن بزرگمرد گفت: تو را به خدا! تو را به خدا چنین نگو و جای چنین گفتاری نیست:

گر بر سر چشم ما نشینی

بارت بکشم که نازنینی

خلاصه این که: نشستم و از هر دری به سخن پرداختم، تا اینکه سخن از لغزش بعضی آن سالکان همنشینم را به پیش کشیدم و گفتم:

چه جرم دید خداوند سابق الانعام

که بنده در نظر خویش خوار می دارد

خدای راست مسلم بزرگواری و لطف

که جرم بیند و نان برقرار می دارد(83)

حاکم بزرگمرد، سخن مرا بسیار پسندید، و دستور داد مانند گذشته، حقوق ماهیانه یاران و سالکان را بپردازند و آنچه را که قبلا قطع کرده اند نیز پرداخت نمایند، از او خاضعانه تشکر کردم و عذرخواهی نمودم، و هنگام خداحافظی گفتم:

چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید

روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ

تو را تحمل امثال ما بباید کرد

که هیچکس نزند بر درخت بی بر، سنگ(84)

19 تمجید از سخاوت شاهزاده

پادشاهی از دنیا رفت و ملک و گنج فراوانی نصیب فرزندش شد، شاهزاده دست کرم و سخاوت گشود و به سپاهیان و ملت، نعمت فراوان بخشید:

نیاساید مشام از طبله(85) عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نرود(86)

یکی از همنشینان کم عقل به عنوان نصیحت به شاهزاده گفت: (شاهان گذشته با سعی و تلاش این ثروتها را اندوخته اند، و برای مصلحت آینده انباشته اند. از این گونه دست گشادی دوری کن، که حادثه ها در پیش است و دشمن در کمین، باید به گونه ای رفتار نکرد، که هنگام نیاز درمانده گردی.)

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کد خدایی را برنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید تو را هر وقت گنجی(87)

شاهزاده از سخن او ناراحت شد و چهره اش درهم گردید و او را از چنین سخنانی باز داشت و گفت: (خداوند مرا زمامدار این کشور نموده تا بخورم و ببخشم، نه پاسبان که نگه دارم.)

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت.

20 بنیاد ظلم از اندک شروع شود

روایت کرده اند: برای انوشیروان عادل در شکارگاهی، گوشت شکاری را کباب کردند، نمک در آنجا نبود، یکی از غلامان به روستایی رفت تا نمک بیاورد. انوشیروان به آن غلام گفت: (نمک را به قیمت روزانه (نه کمتر) خریداری کن، تا آیین نادرستی را بنیانگذاری و در نتیجه روستا خراب نگردد.)

به انوشیروان گفتند: اندکی کمتر از قیمت خریدن، چه آسیبی می رساند؟)

انوشیروان پاسخ داد: (بنیاد ظلم در آغاز، از اندک شروع شده و سپس به طور مکرر بر آن افزوده شده و زیاد گشته است.)

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

برآورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه(88) که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ

21 کیفر ستمگر مغرور و غافلگیر

یکی از وزیران مغرور و غافل، خانه یکی از افراد ملتش را ویران کرد، بی خبر از سخن حکیمان فرزانه که گفته اند:

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند(89)

گویند: (سلطان همه جانوران، شیر، و خوارترین جانوران الاغ است. به همراه الاغ باربر، راه رفتن از همراه رفتن با شیر درنده بهتر است.)

مسکین خر اگر چه بی تمیز است

چون بار همی برد عزیز است

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

پادشاه از روی قائن و نشانه ها، به زشتی اخلاق آن وزیر غافل و مغرور پی برد، او را دستگیر کرده و در زیر سخت ترین شکنجه ها کشت.

حاصل نشود رضای سلطان

تا خاطر بندگان نجویی(90)

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

یکی از افرادی که مورد ستم همان وزیر قرار گرفته بود، از کنار جسد او گذر کرد، وقتی که وضع نکبتبار او را دید، بیندیشید و گفت:

نه هر که قوت بازوی منصبی دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف(91)

توان به حلق فرو برد استخوان درشت

ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف(92)

نماند ستمکار بد روزگار

بماند بر او لعنت پایدار

22 قصاص روزگار

فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت.

سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.

فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟

فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی.

فرمانده: تو در این مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟

فقیر صالح: (از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم) (یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم)

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار(93)

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان(94) آن به، که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

ساعد(95) مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر(96)

23 نتیجه پناهندگی به خدا و پاداش احسان

یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق رأی گفتند: چنین بیماری، دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان یابد)

پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد، بپردازند و او را نزدش بیاورند.

مأموران به جستجو پرداختند، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند، یافتند و نزد شاه آوردند.

شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوا داد که: (ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است.)

جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود.

شاه از او پرسید: در این حالت مرگ، چرا خندیدی؟ اینجا جای خنده نیست.

نوجوان جواب داد: در چنین وقتی پدر و مادر، ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند، ولی اکنون در مورد من، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد. کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم:

پیش که برآورم ز دستت فریاد؟

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سخنان نوجوان، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت: (هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است.) سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت. (و به پاداش احسانش رسید.)

همچنان(97) در فکر آن بیتم(98) که گفت:

پیل بانی بر لب دریای نیل(99)

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال تو است زیر پای پیل(100)

24 پرهیز از ستیز با نااهلان

(عمرو لیث صفاری دومین پادشاه خاندان صفاری(265 - 287 ه ق) برادر یعقوب لیث، غلامانی داشت) یکی از غلامانش فرار کرده بود، چند نفر به دنبال او رفتند و او را گرفته، نزد شاه آوردند. یکی از وزیران شاه که نسبت به آن غلام سابقه سویی داشت، به شاه گفت: (این غلام را اعدام کن تا سایر غلامان مانند او فرار نکنند.)

آن غلام با کمال فروتنی به شاه گفت:

هرچه رود بر سرم چون تو پسندی روا است

بنده چه دعوی کند؟ حکم خداوند راست(101)

ولی از آنجا که من پرورده نعمت شما خاندان هستم، نمی خواهم در قیامت به خاطر ریختن خون من، گرفتار قصاص گردی، اجازه بده این وزیر را (که سعی در اعدام من می کند) بکشم، آنگاه به خاطر قصاص او، مرا اعدام کن، تا به حق مرا کشته باشی و در قیامت، بازخواست نشوی.

شاه از پیشنهاد او، بی اختیار خندید و به وزیر گفت: (مصلحت چه می دانی؟) وزیر گفت: برای خدا، به عنوان صدقه گور پدرت، این بیچاره را آزاد کن، تا بلایی به سر من نیاورد، گناه از من است و سخن حکیمان درست است که گویند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

25 نجات وزیر نیکوکار به خاطر صداقت و پاکی

پادشاه دیار زوزن (حدود نیشابور) وزیری پاک سرشت، بزرگوار و نیک محضر داشت که هنگام ملاقات به همگان خدمت می کرد و در غیاب اشخاص، از آنها به نیکی یاد می نمود. از قضا روزی کاری از او سر زد که مورد خشم شاه قرار گرفت و اموال او به تاوان خون دیگری مصادره کرد و او را کیفر نمود و در زندان بازداشت کرد.

سرهنگهای شاه و مأمورین زندان، که سابقه خوشی از آن وزیر داشتند، آزاررسانی به او را روا ندانستند و نسبت به او که در زندان بود مهربانی می کردند.

صلح با دشمن اگر خواهی هرگه که تو را

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می گذرد موذی را

سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن(102)

شاه، وزیر را جریمه کرده بود. او مقداری از آن را که توان داشت، پرداخت و به خاطر باقیمانده جریمه، در زندان ماند.

یکی از شاهان اطراف، برای آن وزیر پاک سرشت در آن هنگام که در زندان بود، محرمانه و مخفیانه نامه ای نوشت که در آن چنین پیام داده بود: (شاهان آنجا از تو که شخص ارجمند هستی، قدردانی نکردند و تو را تحقیر نمودند، اگر نظر عزیمت به سوی ما توجه کند، تمام سعی خود را برای جلب رضایت و خشنودی تو به کار گیریم. بزرگان این کشور به دیدار تو نیازمندند و در انتظار پاسخ نامه می باشند.)

وزیر بزرگوار، هوشمندانه با مسأله برخورد کرد. با توجه به خطرهای نهایی، بی گدار به آب نزد. همان دم با کمال اختیار در پشت آن نامه مطلبی را نوشت و به سوی فرستنده نامه فرستاد.

از قضا یکی از وابستگان شاه، از ماجرا آگاه شد و به شاه گفت: (فلان کس را که زندانی نموده ای با شاهان اطراف، نامه نگاری دارد.)

شاه خشمگین شد، فرمان داد بیدرنگ پیک نامه را دستگیر کردند، و نامه وزیر زندانی را از او گرفتند، که چنین نوشته بود:

(حست ظن بزرگان بیشتر از اندازه کمالات ما است. بزرگواری شما در حق من و پذیرش دعوت شما برای من امکان ندارد. از این رو که من پرورده نعمت این خاندان (پادشاه زوزن) هستم، به خاطر اندکی دگرگونی و خشم، نباید نسبت به ولی نعمت، بی وفایی نمود، چنانکه گفته اند:

آن را که به جای تو است هر دم کرمی

عذرش بنه ار کند به عمری ستمی)(103)

شاه، حق شناسی وزیر را پسندید، او را آزاد کرد و جایزه و نعمت برای او فرستاد و از او عذر خواهی کرد که خطا کردم که تو را بدون گناه آزردم.

وزیر گفت: (ای مولا و سرور من! بنده خود را نسبت به شما خطاکار نمی دانم. (نسبت به شما گستاخ نیستم) تقدیر الهی بود که کار ناپسندی از من سر زد، تو شایسته آن هستی که بر اساس نعمتهای پیشین و حقوقی که بر عهده من داری، همچنان مرا از الطاف خود بهرمند سازی، چنانکه فرزانگان گفته اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هردو در تصرف اوست

گرچه تیر از کمان همی گذرد

از کماندار بیند اهل خرد(104)

26 پاداش زیادتر از برای انسان پرتلاش

یکی از شاهان عرب به نزدیکانش گفت: (حقوق ماهانه فلان کس را دو برابر بدهید، زیرا همواره ملازم درگاه و آماده اجرای فرمان است، ولی سایر خدمتکاران به لهو و سرگرمیهای باطل اشتغال دارند و در خدمتگذاری سستی می کنند.)

یکی از صاحبدلان که اهل دل و باطن بود، وقتی که این دستور شنید، خروش و فریاد از دل آورد.

از او پرسیدند: این خروش برای چه بود؟

در پاسخ گفت: (درجات مقام بندگان در درگاه خداوند بزرگ نیز همین گونه است.)

(آن کسی که در اطاعتش سستی و کوتاهی کند، پاداش کمتری دارد ولی آن کی که جدی و پرتلاش باشد، پاداش فراوانی می برد.)

دو بامداد گر آید کسی به خدمت شاه

سیم هر آینه در وی کند بلطف نگاه

مهتری(105) در بول فرمان است

ترک فرمان دلیل حرمان(106) است

هر که سیمای راستان دارد

سر خدمت بر آستان دارد

27 آهی که خرمن هستی ظالمی را خاکستر کرد

در زمانهای قدیم، حاکم ظالمی بود که هیزم کارگرهای فقیر را به بهای اندک می خرید و آن را به قیمت زیاد به ثروتمندان می فروخت. صاحبدلی (یکی از اهل باطن) از نزدیک او عبور کرد و به او گفت:

ماری تو که کرا ببینی بزنی

یا بوم که هر کجت نشینی نکنی(107)

زورت از پیش می رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندی مکن بر اهل زمین

تا دعایی بر آسمان برود

حاکم ظالم از نصیحت آن صاحبدل، رنجیده خاطر شد و چهره در هم کشید و به او بی اعتنایی کرد، تا اینکه یک شب آتش آشپزخانه به انبار هیزم اوفتاد و همه دارایی او سوخت و به خاکستر مبدل شد.

از قضا روزگار، همان صاحبدل روزی از نزد آن حاکم عبور می کرد، شنید حاکم می گوید: (نمی دانم این آتش از کجا به سرای من افتاد؟)

به او گفت: (این آتش از دل فقیران به سرای تو افتاد.) (یعنی آه دل تهی دستان رنجدیده، خرمن هستی تو را بر باد داد.)

حذر کن ز درد درونهای ریش(108)

که ریش درون عاقبت سر کند

بهم بر مکن(109) تا توانی دلی

که آهی جهانی به هم بر کند

و بر روی تاج کیخسرو (فرزند سیاوش، شاه باستانی) چنین نوشته بود:

چه سالهای فراوان و عمرهای دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست آمده است ملک به ما

به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت

28 برتری زور علم بر زور تن

کشتی گیری در فن کشتی گیری قهرمان قهرمانان کشتی بود و سیصد و شصت رمز پیروزی در کشتی بر حریف را می دانست و هر روز با بکار بردن یکی از آن رموز، کشتی می گرفت. او به یکی از جوانان علاقمند بود، و سیصد و پنجاه و نه رمز پیروزی در کشتی گیری را به او یاد داد، ولی یک رمز را به او نیاموخت و در آموختن آن به او، امروز و فردا کرد.

جوان دست پرورده استاد، به خاطر جوانی و زور بازو، در فن کشتی گیری سرآمد کشتی گیران شد، حتی یک روز در حضور پادشاه آن روزگار ادعا کرد: (من از استاد، توانمندترم، برتری استاد بر من از روی بزرگی و حق تربیتی است که بر من دارد، و گرنه از نظر نیرو از او کمتر نیستم و در فن کشتی گیری با او برابرم.)

این سخن بر پادشاه، گران آمد (که شاگردی ادعای هماوردی با استادش می کند) به او فرمان داد تا در میدان وسیع با استادش کشتی بگیرند.

ارکان دولت و اعیان و شخصیتها و سایر تماشاچیان حاضر شدند. شاگرد و استاد به کشتی پرداختند. شاگرد جوان مانند پیل مست بر سر استاد فرود آمد و آسیبی سخت به او زد که اگر بر کوه استوار می زد آن را ریشه کن می کرد.

استاد دید آن جوان از نظر نیرو بر او برتری دارد، همان رمزی را که به شاگردش نیاموخته بود، بکار برد و آن چنان بر شاگرد چیره گشت که او را از زمین جدا کرد و بر بالای سرش برد و بر زمین فرو کوفت، و جوان نتوانست این ضربه فنی را از خود دفع کند.

فریاد شور و شوق از طرفداران استاد برخاست. شاه دستور داد جایزه کلانی به استاد دادند و شاگرد را مورد سرزنش قرار داد که: چرا با استاد پرورده خود ادعای رقابت کردی و سپس نتوانستی از عهده آن برآیی؟!

شاگرد گفت: (ای شاه! استاد در میدان کشتی، به خاطر زورمندی بر من چیره نشد، بلکه او به خاطر علم و رمزی که آن را به من نیاموخته بود و در همه عمر آن را از من دریغ داشت، بر من چیره شد. (او با زور علم بر من غالب گردید نه با زور تن.)

پادشاه گفت: به خاطر همین، هوشمندان زیرک گفته اند: (دوست را چندان قوت نده که اگر دشمنی کند، توانایی آن را داشته باشد، آیا نشنیده ای سخن آن استادی را که شاگرد دست پروده اش، جفا و بی مهری دید، به او گفت:

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

29 فقیر آزاده در برابر شاه

فقیری وارسته و آزاده، در گوشه ای نشسته بود. پادشاهی از کنار او گذشت. آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگی را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.(110)

پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت: (این گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش) همچون جانوران بی معرفتند که از آدمیت بی بهره می باشند.)

وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت: (ای جوانمرد! سلطان روی زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردی و شرط ادب را در برابرش بجا نیاوردی؟)

فقیر وارسته گفت: (به شاه بگو از کسی توقع خدمت و احترام داشته باش که از تو توقع نعمت دارد. وانگهی شاهان برای نگهبانی ملت هستند، ولی ملت برای اطاعت از شاهان نیستند.)

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فر دولت او است(111)

گرچه رامش به فر دولت او است(111)

بلکه چوپان برای خدمت او است

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده(112) ریش

روزکی چند باش تا بخورد

خاک مغز سر خیال اندیش(113)

فرق شاهی و بندگی برخاست

چون قضای نوشته(114) آمد پیش

گر کسی خاک مرده باز کند

ننماید توانگر و درویش(115)

سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: (حاجتی از من بخواه تا برآورده کنم.)

فقیر وارسته پاسخ داد: (حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهی.)

شاه گفت: مرا نصیحت کن.

فقیر وارسته گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کین دولت و ملک می رود دست به دست

30 نصیحت ذوالنون مصری

(ذوالنون مصری در قرن سوم می زیست و از عرفای آن عصر بود. بعضی او را از شاگردان مالک بن انس می دانند) یکی از وزیران نزد او رفت و از همت و خود گفت: (روز و شب به خدمت شاه اشتغال دارم و به خیر او امیدوار می باشم و از مجازاتش هراسان هستم.)

ذوالنون با شنیدن این سخن گریه کرد و گفت: اگر من خداوند متعال را این گونه می پرستیدم که تو شاه را می پرستی، یکی از صدیقان (افراد بسیار راستین و راستگو) می شدم.

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر از خدا بترسیدی

همچنان کز ملک، ملک بودی(116)

31 پرهیز از تحمل بار سنگین گناه

پادشاهی فرمان داد تا بی گناهی را اعدام کنند، (زیرا به خاطر بی اعتنایی او، بر او خشمگین شده بود.)

بی گناه گفت: (ای شاه به خاطر خشمی که نسبت به من داری آزار و کشتن مرا مجوی، زیرا اعدام من با قطع یک نفس پایان می یابد، ولی بار گناه آن همیشه بر دوش تو خواهد ماند و سنگینی خواهد کرد.)

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

پادشاه، تحت تاثیر نصیحت او قرار گرفت و از ریختن خونش منصرف شد و تحمل بار سنگین همیشگی گناه را از خود دور ساخت.

32 انتخاب رأی شاه برای دوری از سرزنش او

انوشیروان (یکی از شاهاه معروف ساسانی) چند وزیر داشت، آنها با هم درباره یکی از کارهای مهم کشور به مشورت پرداختند و هر یک از آنها دارای رایی بود و رأی دیگران را نمی پسندید. بوذرجمهر (وزیر برجسته انوشیروان) رأی انوشیروان را برگزید. وزیران در غیاب شاه به بوذرجمهر گفتند: (چرا رأی شاه را برگزیدی؟ رأی او چه امتیازی نسبت به رأی چندین حکیم داشت؟)

بوذرجمهر در پاسخ گفت: از آنجا که نتیجه کارها و رأی ها روشن نیست و در مشیت و خواست الهی است و معلوم نیست که آیا نتیجه، خوب است یا بد، بنابراین موافقت با رأی شاه بهتر است، زیرا اگر نتیجه آن بد شد، به خاطر پیروزی از شاه، از سرزنش او ایمن باشم:

خلاف رأی سلطان رأی جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید: شب است این

بباید گفتن، آنک ماه و پروین(117)

33 دروغگویی جهانگردها

شیادی(118) بر زلف سرش، گیسوهایی بافت (و خود را به شکل علویان (فرزندان علیعليه‌السلام ) در آورد، با توجه به اینکه بافتن گیسو در آن عصر در میان فرزندان علیعليه‌السلام معمول بود) او با این کار، خود را به عنوان علوی معرفی کرد و به میان کاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد که از حج آمده و حاجی است و نزد شاه رفت و قصیده ای (که سراینده اش شاعر دیگر بود) خواند و وانمود کرد که آن قصیده را او سروده است.(119)

شاه او را تشویق کرد و جایزه فراوان به او بخشید.

یکی از ندیمان (همنشینان) شاه که در آن سال از سفر دریا باز گشته بود، گفت: (من این شخص (شیاد) را در عید قربان در شهر بصره دیدم.) معلوم شد که او به حج نرفته و حاجی نیست.

یکی از حاضران دیگر گفت: من این شخص زا می شناسم، پدرش نصرانی بود و در شهر ملاطیه (کنار فرات) می زیست. بنابراین او علوی نیست.

قصیده او را نیز در دیوان انوری(120) یافتند، که از آن برداشته بود و به خود نسبت می داد.

شاه فرمان داد که او را بزنند و سپس از آنجا تبعید نمایند تا آن همه دروغ پیاپی نگوید.

او در این لحظه به شاه رو کرد و گفت: (ای فرمانروای روی زمین، اجازه بده یک سخن دیگر به تو بگویم، اگر راست نبود به هر مجازاتی که فرمان دهی، به آن سزاوار می باشم.)

شاه گفت: بگو ببینم آن سخن چیست؟

شیاد گفت:

غریبی گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

اگر راست می خواهی از من شنو

جهان دیده، بسیار گوید دروغ(121)

شاه با شنیدن این سخن خندید و گفت: (او از آغاز عمر تاکنون سخنی راست تر از این سخن، نگفته است.)

آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شیاد است به او ببخشند تا او با خوشی از آنجا برود.

34 نتیجه نیکوکاری

یکی از وزیران به زیر دستانش رحم و احسان می کرد و همواره واسطه نیکی رسانی به آنها بود. از قضای روزگار به خاطر کاری، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت (و زندانی شد) همه کارمندان در خلاصی و نجات او سعی می کردند و مأمورین زندان، نسبت به او مهربانی می نمودند و بزرگان مملکت به سپاسگزاری از نیکیهای او زبان گشودند. به این ترتیب همه به عنوان حقشناسی، ذکر خیر او می نمودند، تا اینکه شاه او را بخشید و آزاد کرد. یکی از صاحبدلان (اهل باطن) از این ماجرا آگاه شد و گفت:

تا دل دوستان به دست آری

بوستان پدر فروخته به(122)

پختن دیگ نیکخواهان را

هر چه رخت سر است سوخته به(123)

با بداندیش هم نکویی کن

دهن سگ به لقمه دوخته به

35 کنترل خشم

یکی از پسران هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) در حالی که بسیار خشمگین بود نزد پدر آمد و گفت: (فلان سرهنگ زاده به مادرم دشنام داد.)

هارون، بزرگان دولت را احضار کرد و به آنها گفت: (جزای چنین شخصی که فحش ناموسی داده است چیست؟)

یکی گفت: جزایش، اعدام است. دیگری گفت: جزایش بریدن زبانش است. سومی گفت: جزایش مصادره اموال او به عنوان تاوان است. چهارمی گفت: جزایش تبعید است. هارون به پسرش رو کرد و گفت: ای پسر! بزرگواری آن است که او را عفو کنی و اگر نمی توانی، تو نیز مادر او را دشنام بده، ولی نه آنقدر که انتقام از حد بگذرد، آنگاه ظلم از طرف ما باشد و ادعا از جانب او:

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان(124) پیکار جوید

بلی مرد آنکس است از روی محقیق

که چون خشم آیدش باطل نگوید

36 نجات یافتن نیکوکار و هلاکت بدکار

با گروهی از بزرگان در کشتی نشسته بودم. کشتی کوچکی پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن کشتی کوچک، در گردابی در حال غرق شدن بودند. یکی از بزرگان به کشتیبان گفت: (این دو نفر را از غرق نجات بده که اگر چنین کنی، برای هر کدام پنجاه دینار به تو می دهم.)

کشتیبان خود را به آب افکند و شناکنان به سراغ آنها رفت و یکی از آنها را نجات داد، ولی دیگری غرق و هلاک شد.

به کشتیبان گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود و باقیمانده ای نداشت، از این رو این یکی نجات یافت و آن دیگر به خاطر تأخیر دستیابی تو به او، هلاک گردید.

کشتیبان خندید و گفت: آنچه تو گفتی قطعی است که عمر هر کسی به سر آمد، قابل نجات نیست، ولی علت دیگری نیز داشت و آن اینکه: میل خاطرم به نجات این یکی بیشتر از آن هلاک شده بود، زیرا سالها قبل، روزی در بیابان مانده بودم، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید، ولی در دوران کودکی از دست آن برادر هلاک شده، تازیانه ای خورده بودم.

گفتم: صدق الله، خدا راست فرمود که:

( من عمل صالحا فلنفسه و من اسأ فعلیها ) : کسی که کار شایسته ای انجام دهد، سودش برای خود او است. و هر کس بدی کند به خویشتن بدی کرده است.

(فصلت / 46)

تا توانی درون کس متراش

کاندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند(125) برآر

که تو را نیز کارها باشد

37 عزت با رنج، بهتر از ذلت بی رنج

دو برادر بودند که یکی از آنها در خدمت شاه به سر می برد و زندگی خوشی داشت و دیگری از کار بازو، نانی به دست می آورد و می خورد و همواره در رنج کار کردن بود.

یک روز برادر توانگر به برادر زحمت کش خود گفت: (چرا چاکری شاه را نکنی، تا از رنج کار کردن نجات یابی؟)

برادر کارگر گفت: (تو چرا کار نکنی تا از ذلت خدمت به شاه نجات یابی؟ که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشیر طلایی به کمر برای خدمت شاه است.)

به دست آهک تفته(126) کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف(127) و چه پوشم شتا(128)

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا(129)

38 پاسخ عبرت انگیز انوشیروان

شخصی نزد انوشیروان (شاه معروف ساسانی) آمد و گفت: (مژده باد به تو که خداوند فلان دشمن تو را از میان برداشت و هلاک کرد.)

انوشیروان به او گفت: (اگر خدا او را از میان برد، آیا مرا باقی می گذارد؟)

اگر بمرد عدو(130) جای شادمانی نیست

که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

39 دوری از پرچانگی

گروهی از حکیمان فرزانه به درگاه انوشیروان آمدند و درباره موضوع مهمی به گفتگو پرداختند، ولی بوذرجمهر (بزرگمهر) که برجسته ترین فرد حکیمان بود، خاموشی نشسته بود حرفی نمی زد.

حاضران به او گفتند: (چرا در این بحث و گفتگو با ما سخن نمی گویی؟)

بوذرجمهر پاسخ داد: وزیران همانند پزشکان هستند، پزشک جز به بیمار دارو ندهد وقتی که من می بینم رأی شما درست است، سخن گفتن درباره آن، از حکمت و راستکاری دور است:

چو کاری بی فضول من بر آید

مرا در وی سخن گفتن نشاید(131)

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

40 رزق و روزی به زرنگی نیست

هنگامی که هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) بر سرزمین مصر، مسلط گردید گفت: (بر خلاف آن طاغوت (فرعون) که بر اثر غرور تسلط بر سرزمین مصر، ادعای خدایی کرد، من این کشور را جز به خسیس ترین غلامان نبخشم.)

از این رو هارون غلام سیاهی به نام خصیب داشت که بسیار نادان بود، او را طلبید و فرمانروایی کشور مصر را به او بخشید.

گویند: آن غلام سیاه به قدری کودن بود که گروهی از کشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: (پنبه کاشته بودیم، باران بی وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.)

غلام سیاه در پاسخ گفت: (می خواستید پشم بکارید!)(132)

اگر دانش به روزی(133) در فزودی

ز نادان تنگ روزی تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

بخت و دولت به کاردانی نیست

جز بتأیید آسمانی نیست

او فتاده(134) است در جهان بسیار

بی تمیز(135) ارجمند و عاقل خوار

کیمیاگر(136) به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

41 نتیجه مستی و دوری از نیمخورده ناپاک

کنیزکی از اهالی چین را برای یکی از شاهان به هدیه آوردند. شاه در حال مستی خواست با او آمیزش کند. او تمکین نکرد. شاه خشمگین شد و او را به غلام سیاهی بخشید.

آن غلام سیاه به قدری بدقیافه بود که لب بالایش از دو طرف بینیش بالاتر آمده بود و لب پایینش به گریبانش فرو افتاده بود، آن چنان هیکلی درشت و ناهنجار داشت که صخرالجن(137) از دیدارش می رمید و عین القطر(138) از بوی بد بغلش می گندید:

تو گویی تا قیامت زشترویی

بر او ختم است و بر یوسف نکویی(139)

چنانکه شوخ طبعان لطیفه گو می گویند:

شخصی نه چنان کریه منظر

کز زشتی او خبر توان داد(140)

آنکه بغلی نعوذ باالله

مردار به آفتاب مرداد

این غلام سیاه که در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن کنیز آمیزش کرد. صبح آن شب، شاه که از مستی بیرون آمده بود، به جستجوی کنیز پرداخت. او را نیافت. ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگین شد و فرمان داد که غلام سیاه را با کنیز محکم ببندند و بر بالای بام کوشک ببردن و از آنجا به قعر دره گود بیفکنند.

یکی از وزیران پاک نهاد دست شفاعت به سوی شاه دراز کرد و گفت: (غلام سیاه بدبخت را چندان خطایی نیست که درخور بخشش نباشد، با توجه به اینکه همه غلامان و چاکران به گذشت و لطف شاه، خو گرفته اند.)

شاه گفت: (اگر غلام سیاه یک شب همبستری با کنیز را، تأخیر می انداخت چه می شد؟ که اگر چنین می کرد، من خاطر او را به عطای بیش از قیمت کنیز، شاد می نمودم.)

وزیر گفت: ای پادشاه روی زمین! آیا نشنیده ای که:

تشته سوخته در چشمه روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان(141) اندیشد

ملحد گرسنه در خانه خالی برخوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد(142)

شاه از این لطیفه فرح بخش وزیر، خوشش آمد و به او گفت: (اکنون غلام سیاه را بخشیدم، ولی کنیزک را چه کنم؟)

وزیرگفت: کنیزک را نیز به غلام سیاه ببخش، زیرا نیم خورده او شایسته و سزاوار او است.

هرگز آن را به دستی مپسند

که رود جای ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورده دهان گندیده

42 دو عامل پیروزی اسکندر

از اسکندر رومی (شاه معروف یونانی که در سالهای 323 تا 336 قبل از میلاد بر جهان حکومت می کرد و بسیاری از کشورها را فتح نمود) پرسیدند: (چگونه کشورهای شرق و غرب را گرفتی و فتح کردی؟ با اینکه شاهان پیشین نسبت به تو ثروت و عمر و لشگر بیشتری داشتند، ولی نتوانستند مانند تو پیشروی کنند؟)

اسکندر در پاسخ گفت: (به یاری خداوند متعال به هر کشوری که دست یافتم، به مردمش ستم نکردم و نام بزرگان را به بدی یاد ننمودم.)

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتی برد

(پایان باب اول)