حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان0%

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده: آیت الله محمد محمدی اشتهاردی
گروه:

مشاهدات: 250604
دانلود: 10629

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 250604 / دانلود: 10629
اندازه اندازه اندازه
حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده:
فارسی

گلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در یک دیباچه و هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت» و «آداب صحبت» نوشت.

غالب نوشته های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان ها و نصایح اخلاقی است.

به دوستان و عزیزانی که علاقمند به مطالعه در زمینه ی شعر و ادب هستند این کتاب پیشنهاد می شود.

امیدواریم تلاش این مجموعه مورد توجه مخاطبین عزیز قرار گیرد. ما را با نظرات و پیشنهادات خویش، در راستای بهبود سطح کیفی مطالب وب سایت کمک نمائید.

باب دوم: در اخلاق پارسایان

43 خوش بینی و ترک تجسس

یکی از بزرگان از پارسایی پرسید: (نظر تو در مورد فلان عابد چیست که مردم درباره او سخنها می گویند و در غیاب او از او عیبجویی می کنند؟)

پارسا گفت: در ظاهر او عیبی نمی بینم و در مورد باطنش نیز آگاهی ندارم.

هر که را، جامه پارسا بینی

هر که را، جامه پارسا بینی

ور ندانی که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چکار؟(143)

44 مناجات پارسای آگاه

پارسایی را دیدم که سر درگاه خدا (کعبه) می مالید و چنین مناجات می کرد: یا غفور و یا رحیم - تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید؟

(یعنی ای بخشنده مهربان! تو آگاهی از آن کس که بسیار ستمکار و نادان است چه کاری ساخته است؟)(144)

عذر قصیر خدمت آوردم

که ندارم به طاعت استظهار(145)

عاصیان از گناه توبه کنند

عرفان از عبادت استغفار

عابدان پاداش اطاعت خود را می خواهند و بازرگانان بهای کالای خود را می طلبند. من بنده امید آورده ام نه اطاعت و به گدایی با دست تهی آمده ام نه با کالا و تجارت.

اصنع بی ما انت اهله

با من همان گونه که تو شایسته آن هستی رفتار کن.

بر در کعبه سائلی دیدم

که همی گفت و می گرستی خوش

من نگویم که طاعتم بپذیر

قلم عفو بر گناهم کش

45 مناجات عبدالقادر

عبدالقادر گیلانی(146) را در کنار کعبه دیدند، صورتش را بر روی ریگ زمین نهاده بود و چنین می گفت:

خدایا! مرا ببخش و اگر سزاوار عذاب هستم، مرا در قیامت نابینا محشور کن تا در برابر نیکان شرمسار نگردم.

روی بر خاک عجز می گویم

هر سحرگه که باد می آید

ای که هرگز فراموشت نکنم

هیچت از بنده یاد می آید؟(147)

46 دوستی اهل صفا و انسانهای پاکدل

سارقی برای دزدی به خانه یکی از پارسایان رفت، هر چه جستجو کرد چیزی در آنجا نیافت. دلتنگ و رنجیده خاطر شد. پارسا از آمدن دزد و دلتنگی او باخبر شد. گلیمی را که بر روی آن خوابیده بود بر سر راه دزد انداخت تا محروم نشود.

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان را نکردند تنگ

تو را کی میسر شود این مقام(148)

که با دوستانت خلافست و جنگ

دوستی آنان که با صفا هستند، خواه در برابر و خواه در پشت سر، یکسان است، نه آن چنان که در پشت سرت عیبجویی کنند و در پیش رویت قربانت گردند.

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

47 دوری از سالوسان خوش نما

چندتن از رهروان همدل و همدم سیر و سیاحت که شریک غم و شادی همدیگر بودند، برای سفر حرکت کردند. من از آنها خواستم که مرا نیز رفیق شفیق همراه خود کنند و با خود ببرند. آنها با تقاضای من موافقت نکردند، پرسیدم: (چرا موافقت نمی کنید؟! از اخلاق پسندیده بزرگان بعید است که دل از رفاقت بینوایان بر کنند و آنها را از فیض و برکت خود محروم سازند، با اینکه من در خود این قدرت و چابکی را سراغ دارم؟ در چاکری و همراهی نیکمردان، یاری چابک باشم نه باری بر دل.)

یکی از آنان به من گفت: از موافقت نکردن ما، خاطرت رنجیده نشود زیرا در این روزها دزدی به صورت پارسایان درآمده و خود را در ردیف ما وانمود کرده و جا زده است.

چه دانند مردان که در خانه کیست؟

نویسنده داند که در نامه چیست؟

از آنجا؟ خوی پارسایان، سازگاری و ملایمت است، آن پارسانما را پذیرفتند و گمان ناموافقی به او ننمودند.

صورت حال عارفان دلق(149) است

این قدر بس که روی در خلق است

درعمل کوش و هر چه خواهی پوش

تاج بر سر نه و علم بر دوش

در قژاکند(150) مرد باید بود

برمخنث(151) سلاح جنگ چه سود(152)

یک روز از آغاز تا شب همراه پارسایان حرکت کردیم، شبانگاه به کنار قلعه ای رسیده و در همانجا خوابیدیم، ناگاه دزد آلوده ای (در لباس پارسایان) آفتابه رفیق را به عنوان اینکه با آن تطهیر کند برداشت ولی به غارت برد.

پارسا بین که خرقه در بر کرد

جامه کعبه را جل خر کرد

همینکه از نظر پارسایان غایب گردید، به برجی رفت و در آنجا صندوقچه جواهری را دزدید. هنگامی که آن شب به سر آمد و روز روشن فرا رسید، آن دزد تاریکدل مقداری راه رفته بود و از آنجا دور شده بود، ولی رفیقان بی گناه خوابیده بودند. صاحبان قلعه که فهمیدند صندوقچه جواهرات آنها به سرقت رفته، صبح به سراغ آن پارسایان بی گناه آمده، همه را دستگیر کرده و به درون قلعه بردند و پس از کتک زدن به زندان افکندند. از آن وقت همراهی و همدمی با درویشان را ترک کردم و گوشه گیری را برگزیدم. که (اسلامة فی الوحدة: عافیت و بی گزندی در تنهایی است.)

چو از قومی، یکی بی دانشی کرد

نه که(153) را منزلت ماند نه مه(154) را

شنیدستی(155) که گاوی در علف خوار

بیالاید همه گاوان ده را

گفتم: شکر و سپاس خداوند متعال را، که از برکت پارسایان محروم نشدم، گرچه در ظاهر از همدمی با آنها جدا و تنها شدم، از این ماجرا درس عبرت گرفتم و بهره مند شدم، چنین درسی سزاوار است که مایه نصیحت و عبرت امثال من در همه عمر گردد.

به یک ناتراشیده(156) در مجلسی

برنجد دل هوشمندان بسی

اگر برکه ای(157) پر کنند از گلاب

سگی در وی افتد، کند منجلاب(158)

(به این ترتیب نتیجه می گیریم که: رهروان سیر و سلوک، برای اینکه از ناحیه درویش نماها، به سعدی صدمه نرسد، با تقاضای همدمی سعدی، موافقت نکردند و سعدی از ریاکاران جوصفت و گندم نما، دلی پر داشت و گوشه نشینی را به خاطر پرهیز و دوری از مصاحبت ناگهانی چنان دزدان برگزید و خدا را به خاطر عبرت گرفتن از این درس نمود و به دیگران سفارش کرد که همواره از این درس، پند و عبرت گیرند.)

48 زاهد دغلباز

زاهدنمایی مهمان پادشاه شد، وقتی که غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامی که مشغول نماز شد، بیش از معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نیکی شاه به او بیفزاید.

هنگامی که به خانه اش باز گشت، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش که جوانی هوشمند بود از روی تیزهوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت: (مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟)

زاهدنما پاسخ داد: (در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید.) (یعنی همین کم خوری من موجب موقعیت من نزد شاه گردد، و روزی از همین موقعیت بهره گیرم.)

پسر هوشمند به او گفت: (بنابراین نمازت زا نیز قضا کن که نمازی نخواندی تا به کار آید؟)

ای هنرها گرفته بر کف دست

عیبها برگرفته زیر بغل

تا چه خواهی گرفتن ای مغرور

روز درماندگی به سیم دغل(159)

49 خوابیدن تو بهتر از عیبجویی است

به خاطرم هست که در دوران کودکی، بسیار عبادت می کردم و شب را با عبادت به سر می آوردم. در زهد و پرهیز جدیت داشتم. یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن می خواندم، ولی گروهی در کنار ما خوابیده بودند، حتی بامداد برای نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم: (از این خفتگان یک نفر برخاست تا دور رکعت نماز بجای آورد، به گونه ای در خواب غفلت فرو رفته اند که گویی نخوابیده اند بلکه مرده اند.)

پدرم به من گفت: (عزیزم! تو نیز اگر خواب باشی بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایی و به غیبت و ذکر عیب آنها بپردازی.)

نبیند مدعی(160) جز خویشتن را

که دارد پرده پندار(161) در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند

نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش

50 من آنم که خود می دانم

یکی از بزرگان را در مجلسی، بسیار ستودند و در وصف نیکیهای او زیاده روی کردند. او سر برداشت و گفت: (من آنم که خود می دانم.) (خودم را می شناسم، دیگران از عیوب من بی خبرند.)

شخصم(162) به چشم عالمیان خوب منظراست

وز خبث باطنم(163) سر خجلت فتاده پیش

طاووس را به نقش و نگاری که هست خلق

تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش

51 دو حالت عارفان وارسته

یکی از عرفان و صالحان سرزمین لبنان (کوهی در شام نزدیک جبل عامل) که در میان عرب به مقامات عالی و دارای کرامات و کارهای فوق العاده شهرت داشت به مسجد جامع دمشق آمد، کنار حوض کلاسه رفت تا وضو بگیرد، ناگاه پایش لغزید و به داخل آب افتاد و با رنج بسیار از آب نجات یافت. مشغول نماز شد، پس از نماز یکی از اصحاب نزدش آمد و گفت: (مشکلی دارم، اگر اجازه هست بپرسم.)

مرد صالح گفت: (مشکلت چیست؟)

او گفت: به یاد دارم که شیخ (عارف بزرگ) بر روی دریای روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولی برای تو در حوض کوچک حالتی پیش آمد؟ نزدیک بود به هلاکت برسی؟)

مرد صالح پس از فکر و تامل بسیار به او گفت: آیا نشنیده ای که خواجه عالم، سرور جهان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب ولا نبی مرسل:

مرا با خدا وقتی هست که در آن وقت (آن چنان یگانگی وجود دارد که) فرشته ویژه و پیامبر مرسل در آن نگنجند.

ولی نگفت (علی الدوام) (همیشه) بلکه فرمود: (وقتی از اوقات) آن حضرت در یک وقت چنین فرمود که جبرئیل و میکائیل به حالت او راه ندارند(164) ولی در وقت دیگر با همسران خود حفصه و زینب، دمساز شده، خوش می گفت: و می شنید.

مشاهدة الابرار بین التجلی و الاستتار:

مشاهده و دیدار نیکان، بین آشکاری و پوشیدگی است.

آری، انسانهای ملکوتی گاه تجلی می کنند و دل عارف را می ربایند و گاه رخ می پوشند و عارف را گرفتار فراق می سازند.

دیدار می نمایی و پرهیز می کنی

بازار خویش و آتش ما تیز می کنی(165)

چنانکه گویند: شخصی از حضرت یعقوبعليه‌السلام پرسید: (چطور شد که تو در کنعان بوی خوش پیراهن یوسف را پیش از رسیدن به کنعان، از مصر شنیدی، ولی خود یوسف را در چاه بیابان کنعان ندیدی؟)

یعقوب در پاسخ گفت: (حال ما مانند برق جهنده آسمان است که گاهی پیدا و گاهی ناپیدا است. پای طایر جان ما بر فراز گنبد برین جای گیرد و همه چیز را بنگریم و گاهی پشت پای خود را نمی بینیم.(166) اگر عارف همیشه در حال کشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترک می کند و بر فراز بیرون از هر دو جهان دست می یابد.

یکی پرسید: از آن گم کرده فرزند

که ای روشن گهر پیر خردمند

ز مصرش بوی پیراهن شنیدی

چرا در چاه کنعانش ندیدی؟

بگفت: احوال ما برق جهان است

چرا در چاه کنعانش ندیدی؟

گهی بر طارم اعلی نشینیم

گهی بر پشت پای خود نبینیم

اگر درویش در حالی(167) بماندی

سر و دست از دو عالم بر فشاندی

52 اثر سخن بر دل پندپذیر و آماده

در مسجد جمعه شهر بعلبک (از شهرهای شام) بودم. یک روز چند کلمه به عنوان پند و اندرز برای جماعتی که در آنجا بودند، می گفتم، ولی آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بی بصیرت یافتم که آن چنان در امور مادی فرو رفته بودند که در وجود آنها راهی به جهان معنویت نبود. دیدم که سخنم در آنها بی فایده است و آتش سوز دلم، هیزم تر آنها را نمی سوزاند. تربیت و پرورش آدم نماهای حیوان صفت و آینه گردانی در کوی کورهای بی بصیرت، برایم، دشوار شد، ولی همچنان به سخن ادامه می دادم و در معنویت باز بود. سخن از این آیه به میان آمد که خداوند می فرماید:

( و نحن اقرب الیه من حبل الورید ) :

و ما از رگ گردن، به انسان نزدیکتریم.

(ق / 16)

دوست نزدیکتر از من به من است

وین عجبتر که من از وی دورم

چه کنم با که توان گفت که دوست

در کنار من و من مهجورم(168)

من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغری در دست و قسمتهای آخر سخن را با مجلسیان می پیمودم، که ناگهان عابری از کنار مجلس ما عبور می کرد، ته مانده سخنم را شنید و تحت تأثیر قرار گرفت، به طوری که نعره ای از دل برکشید و آنچنان خروشید که دیگران را تحت تأثیر قرار داد. آنها با او همنوا شدند و به جوش و خروش افتادند.

(ای سبحان الله! دوران باخبر، در حضور و نزدیکان بی بصر، درو!)(169)

فهم سخن چون نکند مستمع

قوت طبع از متکلم مجوی

فسحت میدان ارادت بیار

تا بزند مرد سخنگوی گوی(170)

53 تلاش برای رسیدن به کعبه مقصود

شبی در بیابان مکه آن چنان بی خواب شدم که دیگر نمی توانستم را بروم، سر بر زمین نهادم تا بخوابم، به ساربان گفتم دست از من بردار.

پای مسکین پیاده چند رود؟

کز تحمل(171) ستوده شد بختی(172)

تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی

ساربان گفت: (ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی، بردی و گر خفتی مردی.) (یعنی: برادرم! کعبه در پیش روی است و رهزن در پشت سر، اگر به راه ادامه دادی به نتیجه می رسی و اگر بخوابی بر اثر گزند رهزن نابکار می میری.)

خوش است زیرمغیلان(173) به راه بادیه خفت

شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت

(کنایه از اینکه باید ره پیمود و تلاش کرد، چرا که انسان در غیر این صورت گرفتار خطر نابودی می شود.)

54 شکر به خاطر گناه نکردن، نه به خاطر مصیبت

مرد پارسایی را در کنار دریا دیدم، گویی پلنگ به او حمله کرده بود، زخمی جانکاه در بدنش بود و هرچه مداوا می نمود بهبود نمی یافت. مدتها به این درد مبتلا بود و بر اثر آن رنجور شده بود. در عین حال شب و روز شکر خدا می کرد، از او پرسیدند: (خدا را به خاطر چه نعمتی شکر می کنی؟) در پاسخ گفت: (شکر به خاطر آنکه خداوند مرا به مصیبتی گرفتار کرد، نه به معصیتی.)

اگر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز

تا نگویی که در آن دم، غم جانم باشد

گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد

کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد(174)

55 پرهیز از اظهار نیاز در نزد دشمن

یکی از تهیدستان پاک نهاد بر اثر اضطرار و ناچاری، گلیمی را از خانه یکی از پاک مردان دزدید. قاضی دستور داد تا دست دزد را به خاطر دزدی قطع کنند.

صاحب گلیم نزد قاضی آمد و گفت: (من دزد را بخشیدم، بنابراین حد دزدی را بر او جاری نکن.)

قاضی گفت: شفاعت تو موجب آن نمی شود که حد شرع مقدس را جاری نسازم.

صاحب گلیم گفت: اموال من وقف فقیران است، هر فقیری که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست.

قاضی از جاری نمودن حد دزدی منصرف شد، ولی دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت: (آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردی دزدی کنی؟! (اگر ناچار بودی، در جای دیگر دزدی می کردی، نه در خانه این مرد.)

دزد گفت: ای حاکم! مگر نشنیده ای که گویند: (خانه دوستان بروب ولی حلقه در دشمنان مکوب.)

چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده

دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین(175)

(اشاره به اینکه در برابر دشمن، سر تسلیم فرود نیاور و دست نیاز به سوی او دراز نکن، بلکه هنگام ناچاری به سراغ دوست برو.)

56 پارسای خداشناس و باعزت

پادشاهی یکی از پارسایان را دید و پرسید: (آیا هیچ از ما یاد می کنی؟)

پارسا پاسخ داد: (آری آن هنگام که خدا را فراموش می کنم.)

هر سو دود آن کس ز بر خویش براند

و آنرا که بخواند به در کس نداواند(176)

57 علت بهشتی شدن شاه و دوزخی شدن پارسا

یکی از فرزانگان شایسته در عالم خواب پادشاهی را دید که در بهشت است و پارسایی را دید که در دوزخ است، پرسید: علت بهشتی شدن شاه، و دوزخی شدن پارسا چیست، با اینکه مردم بر خلاف این اعتقاد داشتند؟!

ندایی (غیبی) به گوش او رسید که: (این پادشاه به خاطر دوستی با پارسایان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه، به دوزخ رفت.

دلقت به چکار آید و مسحی(177) و مرقع(178)

خود را ز عملهای نکوهیده بری دار

حاجت به کلاه برکی(179) داشتنت نیست

درویش صفت باش و کلاه تتری(180) دار

58 مرگ توانگر شاداب، و زندگی فقیر نادار

کاروانی از کوفه به قصد مکه برای انجام مراسم حج، حرکت کردند. یک نفر پیاده سر برهنه، همراه ما از کوفه بیرون آمد. او پول و ثروتی نداشت. آسوده خاطر همچنان راه می پیمود و می گفت:

نه بر اشتری سوارم، نه چو خر به زیر بارم

نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانی معدوم ندارم

نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم

توانگر شتر سوار به او گفت: (ای تهیدست! کجا می روی؟ برگرد که در راه بر اثر ناداری، به سختی می میری.)

او سخن شتر سوار را نشنید و همچنان به راه خود ادامه داد تا اینکه به (نخله محمود) (یکی از منزلگاهها و نخلستانهای نزدیک حجاز) رسیدیم. در آنجا عمر همان توانگر شتر سوار به سر آمد و در گذشت. فقیر پابرهنه کنار جنازه او آمد و گفت: (ما به سختی نمردیم و تو بر بختی بمردی.)

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

ای بسا اسب تیزرو که بماند

خرک لنگ، جان به منزل برد

بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم خورده نمرد

59 عابد ریاکار و مرگ نکبتبار او

پادشاهی عابدی را طلبید. عابد (که ریاکار بود) با خود فکر کرد که دوایی بخورد تا بدنش ضعیف و رنجور گردد تا نزد شاه قرب بیشتری بیابد. دارویی خورد. اتفاقا دارو زهر آگین بود و موجب شد که عابد مرد.

آنکه چون پسته دیدمش همه مغز

پوست بر پوست بود همچو پیاز(181)

پارسایان روی در مخلوق

پشت بر قبله می کنند نماز

چون بنده خدای خویش خواند

باید که به جز خدا نداند

60 پند لقمان حکیم

کاروانی تجارتی از سرزمین یونان عبور می کرد و همراهشان کالاهای گرانبها و بسیاری بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله کردند و همه اموال کاروانیان را غارت نمودند. بازرگان به گریه و زاری افتادند و خدا و پیامبرش را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم کنند، ولی رهزنان به گریه و زاری آنها اعتنا ننمودند.

چو پیروز شد دزد تیره روان

چه غم دارد از گریه کاروان

لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: (این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقداری از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.)

لقمان گفت: (سخنان حکیمانه به ایشان گفتن حیف است.)

آهنی را که موریانه(182) بخورد

نتوان برد از او به صیقل زنگ

به سیه دل چه سود خواندن وعظ

نرود میخ آهنین بر سنگ

سپس گفت: (جرم از طرف ما است) (ما گنهکاریم که اکنون گرفتار کیفر آن شده ایم. اگر این بازرگانان پولدار، کمک به بینوایان می کردند، بلا از آنها رفع می شد.)

به روزگار سلامت، شکستگان دریاب

که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند(183)

چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی

بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

61 کرامت آوازه خوان ناخوش آواز و نازیبا

(سعدی مدتی در مدرسه مستنصریه بغداد در نزد شیخ اجل، ابوالفرج بن جوزی (وفات یافته در سال 636 ه. ق) درس خوانده بود و از موعظه های او بهره مند شده بود. در این رابطه سعدی می گوید:)

هر قدر که مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزی، در پند و اندرز خود مرا از رفتن به بزمهای آواز و رقص و شنیدن ترانه و غزل باز می داشت و به گوشه گیری و خلوت نشینی دستور می داد باز حالت و غرور نوجوانی بر من چیره می شد و خواهش دل و آرزویم مرا به شنیدن ساز و آواز می کشانید. ناگزیر بر خلاف موعظه استادم (ابوالفرج بن جوزی) به مجلس ساز و طرب می رفتم و از شنیدن آواز خوش و معاشرت با یاران سرمست از آواز خوش، لذت می بردم. وقتی که پند و اندرز استاد به خاطرم می آمد می گفتم: اگر خود او نیز با ما همنشین بود به رقص و دست افشانی و پایکوبی می پرداخت، زیرا اگر نهی از منکر کننده خودش شراب بنوشد، عذر مستان را می پذیرد و آنها زا به خاطر گناه شرابخواری، بازخواست نمی کند.

قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را

محتسب گر می خورد معذور دارد مست را

تا اینکه یک شب به مجلسی وارد شدم. گروهی در آن نشسته بودند. آوازه خوانی در میانشان آواز می خواند، ولی به قدری صدای ناهنجار داشت که:

گویی رگ جان می گسلد زخمه ناسازش

ناخوشتر از آوازه مرگ پدر، آوازش(184)

گاهی همکارانش، انگشت در گوش خود می نهادند تا آواز او را نشنوند، و گاهی انگشت خود را بر لب می گذاشتند تا او را به سکوت فرا خوانند.

نبیند کسی در سماعت خوشی

مگر وقت مردن که دم در کشی(185)

چو در آواز آمد آن بربط سرای

کد خدا را گفتم از بهر خدای

زیبقم در گوش کن تا نشنوم

یا درم بگشای تا بیرون روم(186)

خلاصه اینکه به پاس احترام یاران، با رنج فراوان آن شب را به صبح آوردم. به قدری شب سختی بود که گفته اند:

موذن بانگ بی هنگام برداشت

نمی داند که چند از شب گذشته است

درازی شب مژگان من پرس

که یکدم خواب در چشمم نگشته است

صبحگاه به عنوان تبرک، شال سرم را و سکه طلایی را از همیانی که در کمرم بسته بودم، گشودم و به آن آوازه خوان برآواز دادم و او را به بغل گرفتم و بسیار از او تشکر کردم.

یاران وقتی که این رفتار نامناسب مرا دیدند آن را برخلاف شیوه مرسوم من یافتند و مرا کم عقل خواندند. یکی از آنها زبان اعتراض گشود و مرا سرزنش کرد که: این رفتار تو بر خلاف رفتار خردمندان است، چرا چنین کردی؟! خرقه مشایخ (شال سرت) را به چنان آوازه خوان ناهنجاری دادی، که در همه عمرش درهمی در دست نداشت و ریزه نقره و طلایی در دارائیش نبوده است.

مطربی(187) دور از این خجسته سرای

کس دوبارش ندیده در یکجای

راست چون بانگش از دهن برخاست

خلق را موی بر بدن برخاست

مرغ ایوان زهول او بپرید(188)

مغز ما بر دو حلق او بدرید

به اعتراض کننده گفتم: مصلحت آن است که زبان اعتراضت را کوتاه کنی، زیرا من از این آوازه خوان، کرامتی(189) دیدم، از این رو به او جایزه دادم و او را در آغوش گرفتم.

اعتراض کننده گفت: آن کرامت چه بود، بیان کن تا من نیز به خاطر آن به او تقرب جویم و از شوخی و گفتار بیهوده ای که در مورد او گفتم توبه نمایم.

به اعتراض کننده گفتم: شیخ و مرشد (ابوالفرج بن جوزی) بارها مرا به ترک مجلس بزم آوازه خوانان نصیحت و موعظه رسا می کرد و من نصیحت او را نمی پذیرفتم، ولی امشب دست صالح سعادت مرا به این مجلس آورد، تا با دیدن این آوازه خوان ناهنجار (از هر گونه آوازه خوانی متنفر گردم و) از رفتن به مجلس آنها توبه کنم، امشب به این توبه توفیق یافتم و دیگر بقیه عمرم به مجلس آنها نروم. (به این ترتیب ادب را از بی ادب آموختم و به خواست خدا، عدو سبب خیر گردید که گفته اند: عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد.)

آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین

گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد

ور پرده عشاق و خراسان و حجاز است

از حنجره مطرب مکروه نزیبد(190)

62 ادب را از بی ادبان آموختم

از لقمان حکیم پرسیدند: ادب را از چه کسی آموختی؟

در پاسخ گفت: از بی ادبان. هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخوانند آیدش بازیچه در گوش

(آری از سخنی هم که به شوخی و طنز گفته شود هوشمند اندرزی می آموزد، ولی اگر صد فصل از کتاب حکمت را برای نادان بخوانی، همه را بیهوده می پندارد.)

63 نور معرفت در دل کم خور

گویند: عابدی یک شب ده من غذا خورد و تا سحر یک ختم قرآن(191) در نماز قرائت نمود.

صاحبدلی این حکایت را شنید و گفت: (اگر آن عابد نصف نانی می خورد و می خوابید، مقامش در نزد خدا برتر بود. (زیرا کیفیت قرائت مهم است نه کمیت آن.)

اندرون از طعام خالی دار

تا در او نور معرفت بینی

تهی از حکمتی به علت آن

که پری از طعام تا بینی

64 گله از عیبجویی مردم

لطف و کرم الهی باعث شد که گم گشته و گمراه شده ای در پرتو چراغ توفیق به راه راست هدایت شد و به مجلس حق پرستان راه یافت و به برکت وجود پارسایان پاک نهاد و باصفا، صفات زشت اخلاقی او به ارزشهای عالی اخلاقی تبدیل گردید و دست از هوا و هوس کوتاه نمود، ولی عیبجوها در غیاب او همچنان بد می گفتند و اظهار می کردند که فلانی به همان حال سابق است، نمی توان به زهد و اطاعت او اعتماد کرد.

به عذر و توبه توان رستن از عذاب خدای

ولیک می نتوان از زبان مردم رست

او طاقت زخم زبان مردم نیاورد و نزد یکی از فرزانگان علیقدر رفت و از زبان دراز و بدگویی مردم گله کرد.

آن فرزانه عالیقدر به او گفت: (شکر این نعمت چگونه می گزاری که تو بهتر از آن هستی که مردم می پندارند.)

چند گویی که بداندیش و حسود

عیب جویان من مسکینند؟

که به خون ریختنم برخیزند

گه به بد خواستنم بنشینند

نیک باشی و بدت گوید خلق

به که بد باشی و نیکت بینند

لکن در مورد خودم همه مردم کمال حسن ظن را نسبت به من دارند و بنده سراپا تقصیر می باشم. سزاوار است که من بیندیشم و اندوهگین شوم، تو چرا؟

در بسته به روی خود ز مردم

تا عیب نگسترند ما را

در بسته چه سود و عالم الغیب

دانای نهان و آشکارا

65 با نیکی کردنت عیبجو را شرمنده ساز

پیش یکی از خردمندان بزرگ گله کردم که فلان کس گواهی داده که من فاسق هستم. او در پاسخ گفت: تو با نیکی کردن به او، او را شرمنده ساز.

تو نیکو روش باش تا بدسگال

به نقص تو گفتن نیابد مجال

چو آهنگ بربط بود مستقیم

کی از دست مطرب خورد گوشمال(192)

66 نعره شوریده دل

یک شب از آغاز تا انجام، همراه کاروانی حرکت می کردم. سحرگاه کنار جنگلی رسیدیم و در آنجا خوابیدیم. در این سفر، شوریده دلی(193) همراه ما بود، نعره از دل برکشید و سر به بیابان زد، و یک نفس به راز و نیاز پرداخت. هنگامی که روز شد، به او گفتم: (این چه حالتی بود که دیشب پیدا کردی؟)

در پاسخ گفت: بلبلان را بر روی درخت و کبکها را بر روی کوه، غورباغه ها را در میان آب، و حیوانات مختلف را در میان جنگل دیدم، همه می نالیدند، فکر کردم که از جوانمردی دور است که همه در تسبیح باشند و من در خواب غفلت.

دوش مرغی به صبح می نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را

مگر(194) آواز من رسید بگوش

گفت: باور نداشتم که تو را

بانک مرغی چنین کند مد هوش

گفتم: این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح گوی و من خاموش

67 اعتراض به عابد بی خبر از عشق

در یکی از سفرهای مکه، گروهی از جوانان باصفا و پاکدل، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه می نمودند و شعری مناسب اهل تحقیق می خواندند و با حضور قلبی خاص به عبادت می پرداختند.

در مسیر راه، عابدی خشک دل با ما همراه شد. چنین حالتی عرفانی را نمی پسندید و چون از سوز دل آن جوانان شوریده بی خبر بود، روش آنها را تخطئه می نمود. به همین ترتیب حرکت می کردیم تا به منزلگاه منسوب به (بنی هلال) رسیدیم. در آنجا کودکی سیاه چهره از نسل عرب به پیش آمد و آنچنان آواز گیرا خوان که کشش آواز او پرنده هوا را فرود آورد. شتر عابد به رقص در آمد، به طوری که عابد را بر زمین افکند و دیوانه وار سر به بیابان نهاد.

به عابد گفتم: ای عابد پیر! دیدی که سروش دلنشین در حیوان این گونه اثر کرد، ولی تو همچنان بی تفاوت هستی (و تحت تاثیر سروشهای معنوی قرار نمی گیری و همچون پارسایان باصفا دل به خدا نمی دهی و عشق و صفا نمی یابی.)

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری

تو خرد چه آدمییی کز عشق بی خبری

اشتری به شعر عرب در حالتست و طرب

گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری(195)

به ذکرش هر چه بینی در خروش است

دلی داند در این معنی که گوش است

نه بلبل بر گلش تسبیح خوانی است

که هر خاری به تسبیحش زبانی است

68 آرامش در سایه قناعت

عمر یکی از شاهان، به پایان رسید. چون جانشین نداشت چنین وصیت کرد: (صبح، نخستین شخصی که از دروازه شهر وارد گردید، تاج پادشاهی را بر سرش بگذارید و کشور را در اختیارش قرار دهید.)

رجال مملکت در انتظار صبح به سر بردند. از قضای روزگار نخستین کسی که از دروازه شهر وارد شد، یک نفر گدا بود که تمام داراییش یک لقمه نان و یک لباس پروصله، بیش نبود.

ارکان دولت و شخصیتهای برجسته کشور، مطابق وصیت شاه، تاج شاهی بر سر گدا نهادند کلیدهای قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند. او مدتی به کشورداری پرداخت. طولی نکشید که فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در کمین و شاهان اطراف بنای مخالفت با او را گذاشتند. قسمتی از کشورش را تصرف نمودند و از کشور جدا ساختند.

گدای تازه به دوران رسیده خسته شد و خاطرش بسیار پریشان گشت. یکی از دوستان قدیمش از سفر باز گشت. دید دوستش به مقام شاهی رسیده، نزد او آمد و گفت:

(شکر و سپاس خداوندی را که گل را از خار بیرون آورد و خار را از پای خارج ساخت و بخت بلند تو را به پادشاهی رسانید و در سایه اقبال سعادت به این مقام ارجمند نایل شدی.( ان مع العسر یسرا ) :(196) (همانا با هر رنجی، آسایشی وجود دارد.)

شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده(197)

درخت، وقت برهنه است و وقت پوشیده

شاه جدید، که از پریشانی دلی نا آرام داشت به دوست قدیمش رو کرد و گفت: (ای یار عزیز! به من تسلیت بگو که جای تبریک نیست. آنگه که تو دیدی، غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!)

(در آن زمان که گدا بودم تنها برای نان غمگین بودم، ولی اکنون برای جهان، غمگین و پریشانم.)

اگر دنیا نباشد دردمندیم

وگر باشد به مهرش پایبندیم

حجابی، زین درون آشوبتر نیست

که رنج خاطراست، ار هست و گر نیست(198)

مطلب گر توانگری خواهی

جز قناعت که دولتی است هنی(199)

گر غنی زر به دامن افشاند

تا نظر در ثواب او نکنی(200)

کز بزرگان شنیده ام بسیار

صبر درویش به که بذل غنی

اگر بریان کند بهرام، گوری

نه چون پای ملخ باشد ز موری؟(201)

69 دیدار به اندازه موجب محبت بیشتر است

ابوهریره (یکی از اصحاب پیامبر اسلام) هر روز به محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می رسید. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود:

یا ابا هریرة زرنی غبا، تزدد حبا:

ای ابو هریره! یک روز در میان به دیدار من بیا، تا بر دستی تو بیفزاید.

هر روز میا تا محبت زیاد گردد.

از صاحبدلی پرسیدند: (خورشید با اینکه آن همه خوب است، نشنیده ام که کسی او را به دوستی گرفته باشد و عاشق و شیفته او گردد، چرا؟

صاحبدل در پاسخ گفت: برای اینکه خورشید را هر روز می توان دید مگر در زمستان که بر اثر غیبت در پشت ابرها محبوب است.

به دیدار مردم شدن عیب نیست

ولیکن نه چندان که گویند: بس

اگر خویشتن را ملامت کنی

ملامت نباید شنیدن ز کس(202)

70 گله از همسر ناسازگار

با کاروان یاران به سوی دمشق رهسپار شدیم. به خاطر موضوعی از آنها ملول و دلتنگ شدم. تنها سر به بیابان بیت المقدس نهادم و با حیوانات بیابان مأنوس شدم. سرانجام در آنجا به دست فرنگیان(203)

اسیر گشتم. آنها مرا به طرابلس (یکی از شهرهای شام) بردند و در آنجا در خندقی همراه یهودیان به کار کردن با گل گماشتند. تا اینکه روزی یکی از رؤ سای عرب که با من سابقه ای داشت از آنجا گذر کرد، مرا دید و شناخت. پرسید: (ای فلان کس! چرا به اینجا آمده ای؟ این چه حال پریشانی است که در تو می نگرم.)

گفتم: چه گویم که گفتنی نیست!

همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت

که از خدای نبودم به آدمی پرداخت(204)

قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت

که در طویله نامردمم بباید ساخت

پای در زنجیر پیش دوستان

به که با بیگانگان در بوستان

دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم کرد و ده دینار داد و مرا از اسارت فرنگیان نجات بخشید و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش را به همسری من درآورد و مهریه اش را صد دینار قرار داد. پس از مدتی آن دختر بدخوی با من بنای ناسازگاری گذاشت، زبان دراز کرد و با رفتار ناهنجارش زندگی مرا بر هم زد.

زن بد در سرای مرد کنو

هم در این عالمست دوزخ او

زینهار از قرین بد، زنهار!

وقنا ربنا عذاب النار(205)

خلاصه اینکه: آن زن زبان سرزنش و عیبجویی گشود و همچنان می گفت: مگر تو آن کس نیستی که پدرم تو را از فرنگیان خرید و آزاد ساخت؟ گفتم: آری. من آنم که پدرت مرا با ده دینار از فرنگیان خرید و آزاد نمود، ولی به صد دینار مهریه، گرفتار تو ساخت.

شنیدم گوسفندی را بزرگی

رهانید از دهان و دست گرگی

شبانگه کارد بر حلق بمالید

روان گوسفند از وی بنالید

که از چنگال گرگم در ربودی

چو دیدم عاقبت، خود گرگ بودی

         

71 غم نان و عیال، عامل بازداری از سیر در عالم معنی

یکی از شاهان، از عابدی عیالمند پرسید: (ساعات شبانه روز خود را چگونه می گذرانی؟)

عابد جواب داد: (همه شب را با مناجات و سحر را با دعای روا شدن حاجتها می گذرانم و همه روز در فکر مخارج زندگی و تأمین معاش اهل و عیال هستم.)

شاه از اشاره های عابد فهمید که او تهیدست است. دستور داد مبلغی به اندازه کفاف زندگی تعیین کنند تا او بار مخارج عیال خود را بردارد.

ای گرفتار پای بند عیال

دیگر آسودگی مبند خیال

غم فرزند و نان و جامه و قوت

بازت آرد ز سیر در ملکوت(206)

همه روز اتفاق می سازم

که به شب با خدای پردازم(207)

شب چو عقد نماز می بندم

چه خورد بامداد فرزندم؟(208)

72 تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنیا

عبدی در جنگلی، دور از مردم زندگی می کرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان می خورد و گرسنگی خود را برطرف می ساخت. پادشاه آن عصر به دیدار او رفت و به او گفت: (اگر صلاح بدانی به شهر بیا که در آنجا برای تو خانه ای می سازم که هم در آن عبادت کنی و هم مردم به برکت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نیک تو را سرمشق خود سازند.

عابد پیشنهاد شاه را نپذیرفت، یکی از وزیران به عابد گفت: (به پاس احترام شاه، شایسته است که چند روزی وارد شهر گردی و در مورد ماندگاری در شهر، آنگاه تصمیم بگیری. اختیار با تو است، اگر خواستی در شهر می مانی و اگر نخواستی به جنگل باز می گردی.)

عابد سخن وزیر را پذیرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جای دادند.

گل سرخش عارض(209) خوبان

سنبلش همچو زلف محبوبان

همچنان از نهیب برد عجوز

شیر ناخورده طفل دایه هنوز(210)

شاه در همان وقت کینزکی زیبا چهره به عابد بخشید و نزدش فرستاد.

از این پاره ای، عابد فریبی

ملایک صورتی، طاووس زیبی

که بعد از دیدنش صورت نبندد

وجود پارسایان را شکیبی(211)

به علاوه، پسری زیبا چهره را (برای نوازش و خدمت) نزد عابد فرستاد که:

دیده از دیدنش نگشتی سیر

همچنان کز فرات مستسقی(212)

عابد از غذاهای لذیذ خورد و از لباسهای نرم پوشید و از میوه های گوناگون بهره مند گردید و از جمال کنیز و غلام لذت برد که خردمندان گفته اند: (زلف خوبان، زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک.

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش

مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

(آری به این ترتیب عابد بیچاره در مرداب هوسهای نفسانی غرق شد و به دام زرق و برق دنیا افتاد و همه دین و دانش و دلش را در این راه بر باد داد.) و حالت ملکوتی او که همواره آسودگی دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت.

هر که هست از فقیر و پیر و مرید

وز زبان آوران پاک نفس

چون به دنیای دون فرود آید

به عسل در، بماند پای مگس(213)

این بار شاه مشتاق دیدار عابد شد. برای دیدار عابد نزد او رفت، دید رنگ و چهره عابد عوض شده، چاق و چله گشته و بر بالش زیبای حریر تکیه داده و پسری زیباچهره در بالین سرش با بادبزن طاووسی، او را باد می زند. شاه شادی کرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر دری سخن گفتند، تا اینکه شاه در پایان سخنش گفت: (آن گونه که من دو گروه را دوست دارم هیچکس دیگر را دوست ندارم؛ یکی دانشمندان و دیگری پارسایان.)

وزیر هوشمند و حکیم و جهان دیده شاه در آنجا حضور داشت، به شاه گفت: (اعلیحضرتا! شرط دوستی با آن دو گروه آن است که به هر دو گروه نیکی کنی، به گروه عالمان پول بدهی تا به تحصیلات و تدریس ادامه دهند و به پارسایان چیزی ندهی که در حال پارسایی باقی مانند.)

خاتون خوب صورت پاکیزه روی را

نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش

درویش نیک سیرت پاکیزه خوی را

نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش(214)

تا مرا هست و دیگرم باید

گر نخوانند زاهدم شاید(215)

73 پارسا یعنی وارسته از دلبستگی به دنیا

پادشاهی دچار حادثه خطیری شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغی پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش بر آمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند، کیسه پولی را به یکی از غلامان داد تا آن را در تامین مخارج زندگی پارسایان به مصرف برساند. آن غلام که خردمندی هوشیار بود هر روز به جستجو برای یافتن زاهد می پرداخت و شب نزد شاه آمده و کیسه پول را نزدش می نهاد و می گفت: (هرچه جستجو کردم زاهد و پارسایی نیافتم.)

شاه گفت: (این چه حرفی است که می زنی، طبق اطاعی که دارم چهارصد زاهد و پارسا در کشور وجود دارد.)

غلام هوشیار گفت: (اعلیحضرتا! آنکه پارسا است، پول ما را نمی پذیرد، و آن کس که می پذیرد پارسا نیست.)

شاه خندید و به همنشینانش گفت: (به همان اندازه که من به پارسایان حق پرست ارادت دارم، این غلام گستاخ با آنها دشمنی دارد، ولی حق با غلام است.)

(که آن کس که در بند پول است زاهد نیست.)

زاهد که درم گرفت و دینار

زاهدتر از او یکی به دست آر(216)

74 گرسنه را نان تهی، کوفته است

مسافر فقیری خسته و گرسنه به سرایی رسید، دید مجلس باشکوهی است، گروهی به گرد هم آمده اند و میزبان بزرگوار از میهانان پذیرایی می کند و مهمانان هر کدام با لطیفه و طنز گویی مجلس را شاد و بانشاط نموده اند.

یکی از حاضران به مسافر فقیر گفت: (تو نیز باید لطیفه ای بگویی.)

مسافر فقیر گفت: (من مانند دیگران داری فضل و هنر نیستم و بی سواد می باشم. تنها به ذکر یک شعر قناعت می نمایم. همه حاضران گفتند: بگو، او گفت:

من گرسنه و در برابرم سفره نان

همچون عزم بر در حمام زنان

حاضران فهمیدند که او بی نهایت فقیر و نادار و بینواست. سفره غذا را به نزد او کشیدند میزبان به او گفت: (اندکی صبر کن تا خدمتکاران کوفته برشته بیاورند.)

مسافر فقیر گفت:

کوفته بر سفره من گو مباش

گرسنه را نان تهی، کوفته است

75 دستور برای رفع مزاحمت مردم

یکی از مریدان نزد پیر مرشد خود آمد و گفت: (چه کنم که از دست مردم در رنج می باشم؟! آنها زیاد نزد من می آیند و وقت عزیز مرا می گیرند)

پیر مرشد به او گفت: (به این دستور عمل کن تا از دور تو پراکنده گردند و آن اینکه: به فقیران آنها قرض بده و از ثروتمندان آنها چیزی را بخواه) (در این صورت فقیران بر اثر نداشتن پول برای ادای قرض و ثروتمندان از ترس پول دادن، نزد تو نیایند و اطرافیان خلوت گردد.)

گر گدا پیشرو لشگر اسلام بود

کافر از بیم توقع برود تا در چین(217)

76 پند گرفتن از گفتار واعظان

دانشمندی به پدرش گفت: هیچ یک از گفتار به ظاهر آراسته این واعظان در من اثر نمی کند، از این رو که گفتارشان با رفتارشان هماهنگ نیست. (واعظ بی عمل هستند)

ترک دنیا به مردم آموزند

خویشتن سیم و غله اندوزند(218)

عالمی را که گفت باشد و بس

هر چه گوید نگیرد اندر کس(219)

عالم آنکس بود که بد نکند

نه بگوید به خلق و خود نکند

چنانکه قرآن می فرماید:

( اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسکم ) :

آیا مردم را به نیکی امر می کنید و خود را فراموش می نمایید؟!

عالم که کامرانی و تن پروری کند

او خویشتن گم است کرا رهبری کند؟

پدر در پاسخ پسرش گفت: (ای پسر! به محض تصور باطل، شایسته نیست که انسان از سخن ناصحان، روی گرداند و نسبت گمراهی به علما دادن، و محرومیت از فواید علم، به خاطر جستجوی عالم معصوم، همانند مثال آن کوری است که شبی در میان گل افتاده بود و می گفت: یک نفر مسلمان، چراغی بیاورد و جلو راه مرا روشن کند.) زنی شوخ طبع این سخن را شنید و به کور گفت: (تو که چراغ به چه درد تو می خورد؟)

همچنین مجلس وعظ مانند دکان بزاز (پارچه فروش) است. در دکان بزاز اگر پول ندهی، کالا به تو ندهند. در مجلس و وعظ نیز اگر اخلاصی نشان ندهی، نتیجه نمی گیری.(220)

گفت عالم به گوش جان بشنو

ور نماند به گفتنش کردار(221)

باطل است آنچه مدعی گوید

خفته را خفته کی کند بیدار

مرد باید که گیرد اندر گوش

ور نوشته است پند بر دیوار(222)

صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه

بشکست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود

تا اختیار کردی از آن این فریق را

گفت آن گلیم خویش برون می کشد ز آب

وین جهد می کند که بگیرد غرق را

77 صبر و تحمل در برابر نااهلان

گروهی از افراد بی پروا و بی بند و بار، به سراغ عارف وارسته ای آمدند و به او ناسزا گفتند و او را کتک زدند و رنجاندند، او نزد مرشد راه شناس خود رفت و از وضع نابسامان روزگار، گله کرد.

مرشد راه شناس به او گفت: ای فرزند! لباس عارفان، لباس تحمل و صبر است، حوصله داشته باش و ناگواریها را با عفو و بزرگواری و مقاومت، بر خود هموار ساز:

دریای فراوان نشود تیره به سنگ

عارف که برنجد، تنک آب است هنوز

گر گزندت رسد تحمل کن

که به عفو از گناه پاک شوی

ای برادر چو خاک خواهی شد

خاک شو پیش از آنکه خاک شوی

78 سزای گردنفرازی و نتیجه فروتنی

در شهر بغداد، بین پرچم و پرده (آویزان در درگاه کاخ شاه، یا روپوش او هنگام خواب) دشمنی و کشمکش لفظی در گرفت، پرچم به پرده گفت: من و تو هر دو غلام و چاکر شاه هستیم، من لحظه ای از خدمت شاه نیاسوده ام، همواره در سفر و حضر، رنجها می بینم، ولی تو نه رنج دیده ای و نه در محاصره دشمن قرار گرفته ای و نه بیابان و باد و گرد و غبار دیده ای، به علاوه من همواره در سعی و تلاش، پیشقدمتر هستم، پس چرا عزت و احترام تو نزد شاه بیشتر است؟!

تو بر بندگان مه رویی

با غلامان یاسمن بویی

من فتاده به دست شاگردان

به سفر پایبند و سر گردان

پرده در پاسخ پرچم گفت: علت این است که تو بلندپرواز هستی ولی من فروتن.

گفت: من سر بر آستان دارم

نه تو چو سر به آسمان دارم

هر که بیهوده گردن افرازد

خویشتن را به گردن اندازد(223)

79 پهلوان تن و ناتوان جان

به پهلوان زورآزمایی در یک ماجرایی ناسزا گفت. پهلوان عصبانی و خشمگین شد، به طوری که بر اثر خشم، کف از دهانش بیرون آمده بود و با هیجان شدید بر سر ناسزاگو فریاد می کشید، صاحبدلی از آنجا عبور می کرد، پرسید: (این پهلوان چرا این گونه عصبانی و خشم آلود شده و نعره می کشد؟)

گفتند: شخصی به او دشنام داده است.

صاحبدل گفت: (این فرومایه، هزار من وزنه بلند می کند، ولی طاقت ناسزایی را ندارد؟) (در بدن، پهلوان است ولی در روح و روان بسیار ضعیف و ناتوان.)

لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار

عاجز نفس، فرومایه چه مردی زنی

گرت از دست برآید دهنی شیرین کن

مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

اگر خود بر کند پیشانی پیل

نه مرد است آنکه در او مردمی نیست

بنی آدم سرشت از خاک دارد

اگر خالی نباشد، آدمی نیست

80 کمترین نشانه برادران با صفا

از دانشمند بزرگی پرسیدم: (نشانه اخلاق برادران باصفا چیست؟) در پاسخ گفت: (کمترین نشانه برادران باصفا آن است که: مراد خاطر یاران را بر مصالح خود مقدم دارد، که فرزانگان گفته اند: برادری که تنها در بند خویش است و از تو غافل می باشد، او را برادر نخوان بلکه او بیگانه است.)

همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست!

دل در کسی نبند که دل بسته تو نیست(224)

چو نبود خویش را دیانت و تقوا

قطع رحم بهتر از مودت قربی

یاد دارم در مورد این شعر، شخصی مدعی من شد و به من اعتراض کرد و گفت: خداوند در قرآن از قطع رحم نهی کرده و به دوستی خویشان امر فرموده است(225) و آنچه را که تو در این شعر گفته ای، برخلاف قرآن است، گفتم: (اشتباه می کنی، بلکه موافق با قرآن است مگر نشنیده ای که خداوند در قرآن می فرماید:

...( و ان جاهداک لتشرک بی ما لیس لک به علم فلا تطعهما ) :

(اگر پدر و مادر (مشرک باشند و) تلاش کنند که برای من همتایی قرار دهی که به آن علم نداری، از آنها پیروی نکن.)

(عنکبوت / 7)

(بنابراین قطع رحم و ترک اطاعت از آنها در بعضی از موارد رواست.)

هزار خویش که بیگانه از خدا باشد

فدای یکتن بیگانه کاشنا باشد

81 زن زشت رو و همسر نابینا

دانشمندی دختری داشت که بسیار بدقیافه بود، به سن ازدواج رسیده بود، با اینکه جهیزیه فراوان داشت، کسی مایل نبود با او ازدواج کند.

زشت باشد دیبقی(226) و دیبا(227)

که بود بر عروس نازیبا

ناچار او را به عقد ازدواج نا بینایی در آورند، در آن عصر حکیمی از سر اندیب (جزیره سیلان) هند آمده بود و بر اثر مهارت در درمان، چشم نابینا را بینا می کرد، به آن دانشمند گفتند: (چرا دامادت را نزد آن حکیم نمی بری تا با درمان چشمانش، دیدگان را بینا کند؟)

دانشمند پاسخ داد: (می ترسم او بینا شود و دخترم را طلاق دهد، زنی که زشت رو است، شوهر نابینا برای او بهتر از بینا است!)

82 سیرت زیبا بهتر از صورت زیبا

پادشاهی با دیده تحقیرآمیز به پارسایان می نگریست، یکی از پارسایان از روی تیز فهمی، دریافت که پادشاه نسبت به پارسایان، بی اعتنا است، به او گفت: (ای شاه! ما در این دنیا از نظر لشگر از تو کمتریم ولی از نظر عیش زندگی از تو شادتر می باشیم، و در مورد مرگ با تو برابریم و در روز حساب قیامت از تو بهتریم، بنابراین چرا بر ما فخر می فروشی؟)

اگر کشور گشای کامران است

و گرد رویش، حاجتمند نان است

در آن ساعت که خواهند این و آن مرد

نخواهند از جهان بیش از کفن برد

چو رخت از مملکت بربست خواهی

گدایی بهتر است از پادشاهی

پارسا در ظاهر لباس پاره پوشیده و سرش را تراشیده، ولی در باطن، دلش زنده است و هوای نفسش مرده است.

نه آنکه بر در دعوی نشیند از خلقی

وگر خلاف کنندش به جنگ برخیزد

اگر ز کوه غلطد آسیا سنگی

نه عارف است که از راه سنگ برخیزد(228)

شیوه پارسایان، ذکر و شکر، خدمت و طاعت ایثار و قناعت، توحید و توکل، تسلیم و تحمل است. هر کس که دارای این صفات است، در حقیقت پارسا است گرچه لباس پاره پوشیده باشد، ولی آن کس که هرزه گرد، بی نماز، هواپرست و هوسباز است و همواره اسیر شهوت بوده و در خواب غفلت بسر می برد و بی بندوبار است، چنین کسی رند (دغلباز) است گرچه در میان لباس فاخر باشد.(229)

ای درونت برهنه از تقوا

کز برون جامه ریا داری

پرده هفت رنگی در مگذار

تو که در خانه بوریا داری(230)

83 اعتراض به همنشینی گیاه با گل و پاسخ گیاه

چند دسته گل تازه را دیدم که بر روی خرمنی از گیاه، بسته شده بود، گفتم: چرا گیاه ناچیز همنشین گلها شده است؟

گیاه از سخن من رنجید و گریه کرد و گفت خاموش باش و خرده مگیر، که انسان کریم و بزرگوار، حق همسایگی و همخوانگی را از یاد نمی برد و از همنشینی تهدستان روی نمی گرداند؛ اگر جمال ندارم مگر نه این است که گیاه باغ خدا هستم.

گر نیست جمال و رنگ و بویم

آخر نه گیاه باغ اویم

من بنده حضرت کریمم

پرورده نعمت قدیمم

گر بی هنرم و گر هنرمند

لطف است امیدم از خداوند

با آنکه بضاعتی ندارم

سرمایه طاعتی ندارم

او چاره کار بنده داند

چون هیچ وسیلتش نماند(231)

رسم است که مالکان تحریر(232)

آزاد کنند بنده پیر

ای بار خدای عالم آرای

بر بنده پیر خود ببخشای

سعدی ره کعبه رضا گیر

ای مرد خدا در خدا گیر

بدبخت کسی که سر بتابد

زین در، که دری دگر بیابد

84 برتری سخاوت بر شجاعت

از حکیمی پرسیدند: سخاوت بهتر از شجاعت است یا شجاعت بهتر از سخاوت؟ حکیم در پاسخ گفت: (سخاوت به شجاعت نیز ندارد.)

نماند حاتم طائی ولیک تا به ابد

بماند نام بلندش به نیکویی مشهور

زکات مال به در کن که فضله رز(233) را

چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور

نبشته(234) است بر گور بهرام گور

که دست کرم به ز بازوی زور