حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان0%

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده: آیت الله محمد محمدی اشتهاردی
گروه:

مشاهدات: 250602
دانلود: 10629

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 250602 / دانلود: 10629
اندازه اندازه اندازه
حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده:
فارسی

گلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در یک دیباچه و هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت» و «آداب صحبت» نوشت.

غالب نوشته های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان ها و نصایح اخلاقی است.

به دوستان و عزیزانی که علاقمند به مطالعه در زمینه ی شعر و ادب هستند این کتاب پیشنهاد می شود.

امیدواریم تلاش این مجموعه مورد توجه مخاطبین عزیز قرار گیرد. ما را با نظرات و پیشنهادات خویش، در راستای بهبود سطح کیفی مطالب وب سایت کمک نمائید.

باب ششم: در ناتوانی و پیری

143 آرزوی پیرمرد صد و پنجاه ساله

در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم، ناگاه جوانی به مسجد آمد و گفت: (در میان شما چه کسی فارسی می داند؟)

همه حاضران اشاره به من کردند، به آن جوان گفتم: (خیر است.)

گفت: (پیرمردی 150 ساله در حال جان کندن است، و به زبان فارسی صحبت می کند، ولی ما که فارسی نمی دانیم نمی فهمیم چه می گوید، اگر لطف کنی و قدم رنجه بفرمایی، به بالینش بیایی ثواب کرده ای، شاید وصیتی کند، تا بدانیم چه وصیت کرده است.)

من برخاستم و همراه آن جوان به بالین آن پیرمرد رفتم دیدم می گوید:

دمی چند گفتم بر آرم به کام

دریغا که بگرفت راه نفس

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمی خورده بودیم و گفتند: بس(377)

(آری با اینکه 150 سال از عمرش رفته بود، تاسف می خورد؟ عمری نکرده ام) معانی گفتار او را به عربی برای دانشمندان شام گفتم، آنها تعجب کردند که او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگی دنیای خود تاسف می خورد.

به آن پیرمرد در حال مرگ، گفتم: حالت چگونه است؟ گفت چه گویم.

ندیده ای که چه سختی همی رسد به کسی

که از دهانش به در می کنند دندانی؟

اینک مقایسه کن که در این حال، بر من چه می گذرد؟

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت

که از وجود عزیزش بدر رود جانی

گفتم: خیال مرگ نکن، و خیال را بر طبیب چیده نگردان که فیلسوفهای یونان گفته اند: (مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نباید به بقا اعتماد کرد، و بیماری گرچه وحشتناک باشد دلیل کامل بر مرگ نیست.) اگر بفرمایی طبیبی را به بالین تو بیاورم تا تو را درمان کند؟

چشمانش را گشود و خندید و گفت:

دست بر هم زند طبیب ظریف

چون حرف بیند اوفتاده حریف(378)

خواجه در بند نقش ایوان است

خانه از پای بند ویران است

پیرمردی ز نزع می نالید

پیرزن صندلش همی مالید

چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزیمت اثر کند نه علاج(379)

144 ازدواج پیرمرد با دختر جوان

پیرمردی تعریف می کرد: با دختر جوانی ازدواج کردم، اتاق آراسته و تمیزی برایش فراهم نمودم، در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم، شبهای دراز نخفتم، شوخیها با او نمودم و لطیفه ها برایش گفتم، تا اینکه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او می گفتم:

بخت بلندت یارت بود که همنشین و همدم پیری شده ای که پخته، تربیت یافته، جهان دیده، آرام خوی، گرم و سرد دنیا چشیده، و نیک و بد را آزموده است که از حق همنشینی آگاه است و شرط دوستی را بجا می آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شیرین زبان است.

تا توانم دلت به دست آرم

ور بیازاریم نیازارم

ور چو طوطی، شکر بود خورشت

جان شیرین فدای پرورشت

آری خوشبخت شده ای که همسر من شده ای، نه همسر جوانی خودخواه، سست رأی، تندخو، گریزپا، که هر لحظه به دنبال هوسی است و هر دم رایی دارد، و هر شب در جایی بخوابد، و هر روز به سراغ یاری تازه رود.

وفاداری مدار از بلبلان، چشم

که هر دم بر گلی دیگر سرایند

(آری از بلبلها انتظار وفاداری نداشته باش، که هر لحظه روی گلی نشیند و سرود خوانند.)

بر خلاف پیرانی که بر اساس عقل و کمال زندگی کنند، نه بر اساس خوی جهل و جوانی.

ز خود بهتری جوی و فرصت شمار

که با چون خودی گم کنی روزگار(380)

پیرمرد افزود: آنقدر از این گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم که گمان بردم دلش با دلم پیوند خورده، و مطیع من شده است، ناگاه آهی سوزناک از رنج و اندوه خاطرش بر کشید و گفت: (آنهمه سخنان تو در ترازوی عقل من، هم وزن یک سخنی نیست که از قابله(381) خود شنیدم که می گفت:

(زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند، به که پیری!!)

زن کز بر مرد، بی رضا برخیزد

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد

کوتاه سخن آنکه: امکان سازگاری نبود، و سرانجام بین من و او جدایی رخ داد، او پس از مدت عده طلاق، با جوانی ازدواج کرد، جوانی که تندخو، ترشرو، تهیدست و بداخلاق بود او همواره از این همسر جوانش ستم می کشید و در رنج و زحمت بود، در عین حال شکر نعمت حق می کرد و می گفت: (الحمد لله که از آن عذاب الیم برهیدم و به این نعیم مقیم (ناز و نعمت جاوید) برسیدم.) و زبان حالش این بود:

با این همه جور و تندخویی

بارت بکشم که خوبرویی

با تو مرا سوختن اندر عذاب

به که شدن با دگری در بهشت

بوی پیاز از دهن خوبروی

نغز(382) برآید که گل از دست زشت

145 مکافات عمل

از سرزمین (دودمان بکر بن وائل) نزدیک شهر نصیبین که در دیار شام قرار داشت، مهمان پیرمردی شدم، یک شب برای من چنین تعریف کرد: من در تمام عمر جز یک فرزند پسر - که در اینجا است - ندارم، در این بیابان درختی کهنسال است که مردم آن را زیارت می کنند، و در زیر آن به مناجات با خدا می پردازند، من شبهای دراز به پای این درخت مقدس رفتم و نالیدم تا خداوند به من همین یک پسر را بخشیده است.

سعدی می گوید: (شنیدم آن پسر ناخلف، آهسته به دوستانش می گوید: چه می شد که من آن درخت را پیدا می کردم و به زیر آن می رفتم و دعا می کردم تا پدرم بمیرد.)

آری پیرمرد، دلشاد بود که دارای پسر خردمند شده، ولی پسر سرزنش کنان می گفت پدرم خرفتی فرتوت و سالخورده است.

(به هر حال چرا این پسر چنین شده؟ به راستی آیا پدرش با پدر خود چنین رفتار نکرده که امروز به مکافات آن، تاوان پس می دهد؟!)

سالها بر تو بگذرد که گذار

نکنی سوی تربت(383) پدرت:

تو به جای پدر چه کردی، خیر!

تا همان چشم داری از پسرت(384)

146 پیشدستی آرام رونده بر شتابزده

یک روز در سفری بر اثر غرور جوانی، شتابان و تند راه روی کردم، و شبانگاه خود به پای کوه بلندی پشته رسیدم، خسته و کوفته شده بود و دیگر پاهایم نیروی راهپیمایی نداشت، از پشت سر کاروان، پیرمردی ناتوان، آرام آرام می آمد، به من رسید و گفت: (برای چه نشسته ای؟ برخیز و حرکت کن که اینجا جای خوابیدن نیست.)

گفتم: چگونه راه روم که پایم را یارای حرکت نیست.

گفت: مگر نشنیده ای که صاحبدلان می گویند: رفتن و نشستن (با آرامش و کم کم ره سپرده) بهتر از دویدن و خسته شدن و درمانده گشتن؟)

این که مشتاق منزلی، مشتاب

پند من کار بند و صبر آموز

اسب تازی(385) دوتگ(386) رود به شتاب

اشتر آهسته می رود شب و روز

147 پژمردگی پیرمرد بجای شادی جوانی

جوانی چابک، نکته سنج، شاد و خوشرویی در مجلس شادی ما بود، در خاطرش هیچ اندوهی راه نداشت، همواره خنده بر لب داشت، مدتی غایب شد، از او خبری نشد، سالها گذشت، ناگهان در گذری با او ملاقات کردم، دیدم دارای زن و فرزندان گشه و ریشه نهال شادیش بریده شده، و گل هوسش پژمرده گشته، از او پرسیدم (حالت چطور است؟ چرا پژمرده و ناشادی؟)

گفت: وقتی صاحب کودکان شدم، دیگر کودکی نکردم و حالت کودکانه را از سر بیرون نمودم.

چون پیر شدی ز کودکی دست بدار

بازی و ظرافت به جوانان بگذار

طرب نوجوان ز پیر مجوی

که دگر ناید آب رفته به جوی

زرع را چون رسید وقت درو

نخرامید چنانکه سبزه نو

دور جوانی بشد از دست من

آه و دریغ آن ز من دلفروز

قوت سر چشمه شیری گذشت

راضیم اکنون چو پنیری به یوز(387)

پیرزنی موی شیری سیه کرده بود

گفتم: ای مامک دیرینه روز(388)

موی به تلبیس سیه کرده، گیر

راست نخواهد شد این پشت کوز(389)

148 پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش

یک روز از روی جهل جوانی بر سر مادرم فریاد کشیدم، خاطرش آزرده شد و در کنجی نشست و در حال گریه گفت: (مگر خردسالی خود را فراموش کردی که درشتی می کنی؟!)

چو خوش گفت: زالی به فرزند خویش

چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن

گر از خردیت یاد آمدی

که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا

که تو شیر مردی و من پیرزن

149 توانگر بخیل

ثروتمندی بخیل، دارای یک پسر بیمار و رنجور بود، خیرخواهان به او گفتند: مصلحت آن است که برای شفای پسرت، ختم قرآن کنی (یکبار قرآن را از آغاز، پایان بخوانی) با قربانی کنی، و با ذبح گوسفند و یا شتر، گوشت آنها را صدقه بدهی.

ثروتمند بخیل، اندکی در فکر فرو رفت و سپس سر برداشت و گفت: (ختم قرآن ترک شده که در دسترس ما است، بهتر از قربانی از گله ای است که در محل دور است.)

صاحبدلی سخن او را شنید و گفت: (او از این رو ختم قرآن را برگزید که قرائت آن کار زبان است و زحمت و هزینه ای ندارد، ولی زر (طلا) به جان بسته است، و دل برداشتن از آن، دشوار خواهد بود.)

دریغا گردن طاعت نهادن

گرش همره نبودی دست دادن

به دیناری چو خر در گل بمانند

ورالحمدی بخوانی، صد بخوانند(390)

150 متناسب نبودن ازدواج پیرمرد با زن جوان

از پیرمردی پرسیدند: چرا زن نگیری؟ جواب داد: (ازدواج با پیرزنان موجب خوشی نیست.)

به او گفتند: (با زن جوانی ازدواج کن، زیرا ثروت مکنت برای این کار داری.) در پاسخ گفت: (من که پیر هستم، با پیرزنها الفت و تناسب ندارم، بنابراین زنی هم که جوان است با من که پیرم چگونه پیوند دوستی برقرار سازد؟)

زور باید نه زر که بانو را

گزری(391) دوست تر که ده من گوشت(392)

151 ناتوانی پیرمرد در ازواج با زن جوان

شنیدم پیر کهنسالی در آن سن و سال پیری می خواست با زنی ازدواج کند، از یک دختر زیباروی که گوهر نام داشت خواستگاری کرد، دختری که صندوقچه گوهرش از دیده مردم پنهان بود. طبق مراسم عروسی، داماد به دیدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعی پرداخت، ولی پیر از آمیزش ناتوان بود.

پیرمرد، نزد دوستان شکوه کرد و حجت خواست که خانه و کاشانه مرا، این زن گستاخ و بی شرم، یکباره غارت کرد. بین زن و شوهر، ستیز و جنگ آغاز شد، که کار به شهربانی و حضور قاضی کشیده شد، ولی سعدی در این باره (قضاوتهایی کرد و) گفت:

پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست

تو را که دست بلرزد، گهر چه(393)

(پایان باب ششم)