بنيان پاك و ميلاد فرخنده
مولود بزرگ مكّه در يكي از ماه هاي حرام رجب پذيراي مقدم زائران بيت اللَّه الحرام بود.
زائران آداب و مناسك مربوط به زيارت خانه خدا را انجام مي دادند و به گرد آن طواف مي كردند.
گاه پروردگارشان را مي خواندند و گاه نيز بت ها را.
درميان آنان زن بزرگواري نيز ديده مي شد كه او هم به طواف مشغول بود امّا نه آنسان كه ديگران، آري توجّه او تنها به خداي يكتا معطوف بود.
روحش لبريز از خضوع خداگرايان و خشوع محتاجان و وقار و متانت اميدواران به فضل خدا بود.
خداي يگانه را مي خواند و از او مي خواست سنگيني باري را كه از آن مي ترسيد و پرهيز مي كرد، كاهش دهد.
او پيش از اين سه پسر و يك دختر زاده بود، امّا در هيچ كدام از آنها درد زايمان مانند اين بار، بر وي و اعصابش فشار نياورده بود.
بسيار مي گريست و با التماس خدا را مي خواند تا شايد درد زايمان را بر او آسان گرداند كه ناگهان در قسمت غربي خانه خدا، جايي كه گروهي از حجاج گرد آمده بودند، حادثه شگفت آوري رخ داد: آن زن در آخرين طواف هاي خود به دور خانه خدا نزديك ركن يماني رسيده بود كه به ناگاه ديوار خانه براي او از هم شكافت و گويي بانگي آهسته او را صدا زد كه به خانه پروردگارت درون آي! زن به درون رفت و مردم درعين شگفتي و ناباوري اين صحنه را مي ديدند و همچون حيرت زدگان فرياد سر مي دادند.
در پي فرياد و غوغاي اينان ديگر زائران نيز به سوي آنان مي آمدند و از ايشان درباره واقعه اي كه رخ داده بود پرسش مي كردند.
اين زن كيست؟! اين زن كه هم اكنون طواف مي كرد نوه هاشم، دختر اسد، همسر ابوطالب، مادر ام هاني و طالب وعقيل و جعفر است.
آري او فاطمه نام دارد.
مردم جمع شده بودند.
سران و بزرگانشان نيز درميان آنان به چشم مي خوردند.
زماني گذشت دوباره همان ديوار شكاف برداشت.
چهره حاضران از خوشي درخشيدن گرفت.
سيماي آن مولود بزرگ، كه بردستان مادر بزرگوارش درحال تقلّا و جنب و جوش بود، نيز مي درخشيد! اين رويداد در نوع خود بي نضير بود، ديوار خانه خدا بشكافد و زني باردار قدم به درون آن گذارد و در بيت اللَّه الحرام، اين مركز پرتو افشاني روحاني و بركت الهي، مكاني كه از ديدگاه اعراب مقدّسترين و محترمترين مكانها محسوب مي شود، كودك خود را به دنيا آورد.
اين كرامتي بود براي بني هاشم بر قريش و براي قريش بر اعراب، چراكه صاحب خانه كعبه آنان را بدين عنايت، به رياست و سروري خانه اش برگزيده بود و به زني از آنان اجازه داده بود كه كودك خود را، با عزّت و عظمت، در خانه اش به دنيا آورد.
اين خبر خوش در خانه هاي بني هاشم نيز پيچيد و زنانشان با شگفتي و سرور به فاطمه شادباش مي گفتند.
سران و بزرگان نيز به سوي ابوطالب مي رفتند و مقدم اين مولود بزرگ را به وي مبارك باد مي گفتند.
درميان اينان جواني نيز بود كه نسبت به تولد اين كودك، بيش از ديگران توجّه نشان مي داد.
او به كودك مي نگريست امّا نه آنچنان كه مردان ديگر به او مي نگريستند.
اين جوان محمّد بن عبداللَّهصلىاللهعليهوآله
نام داشت كه همواره به عنوان يكي از اعضاي خانواده ابوطالب به شمار مي آمد.
وقتي كه وي طفل را بغل گرفت آيات خدا را خواند و از آن كودك در شگفت شد و ميلادش را تبريك گفت.
نقل كرده اند كه اين كودك چشمانش را جز بر چهره مبارك پسرعمّش، پيامبر گراميصلىاللهعليهوآله
، نگشود.
او را علي نام نهادند.
مادرش براي او نام حيدر را برگزيد.
اگرچه اين نام حاكي از كمال جسماني كودكي بود كه قهرماني هاي آينده را به ياد مي آورد امّا نام ديگر (علي) نشانگر برتري وي در امور معنوي به حساب مي آمد.
ميلاد معجزه آسا ولادت عليعليهالسلام
، همچون شهادت وي گواه حقي بر راستي رسالت هاي الهي است.
او در تمام ابعاد حياتش، از ولادت تا شهادت، آيت بزرگ خداوند به حساب مي آيد.
به راستي چرا بايد ولادت پيامبران و امامان هميشه با عجايب وشگفتي ها همراه باشد؟ حضرت موسيعليهالسلام
در صندوقي گذارده شد و در درياي نيل رها گشت و دريا او را به ساحل برد تا در پناه خدا پرورش يابد! حضرت عيسيعليهالسلام
، بدون آن كه پدري داشته باشد زاده شد و دركودكي در گهواره با مردم لب به سخن گشود!.
ولادت پيامبر بزرگ اسلام حضرت محمّدصلىاللهعليهوآله
نيز با حوادثي همراه بود.
كنگره هاي كاخ پارس فرو ريخت و شعله هاي سر بر كشيده آتشكده هاي آنها فرونشست و آب درياچه ساوه به خشكي گراييد و...
و عليعليهالسلام
، پس از آن كه ديوار خانه كعبه براي مادرش شكاف برداشت درون خانه خدا به دنيا آمد! چرا؟! آيا بدين خاطر كه خداوند اينان را پيش از ولادتشان به رسالت برگزيده است.
زيرا كه در عالم ذر زودتر از صالحان ديگر، پرسش پروردگار خود را پاسخ گفتند و خداوند با علم خويش از احوال آنان، ايشان را برگزيد و فضل آنان را با ولادت هاي معجزه آسا بر همه آشكار كرد.
يا آنكه خداوند از آينده زندگي آنان بخوبي آگاه بود و مواضع مسئولانه آنان را كه مي دانست به زودي و با آزادي كامل آنها را انتخاب مي كنند، نكو داشت وآنان را با ولادتي نيكو و حيرت انگيز پاداش داد.
يا آنكه خداوند بدين وسيله مي خواست اصلاب گرامي و بزرگ و رحم هاي پاك و پاكيزه اي كه ايشان را به دنيا آوردند، گرامي دارد.
چنانكه همين كار را با مريم صديقه يا با زكريا و همسرش، به خاطر جايگاهي كه نزد خداوند داشتند، انجام داد.
يا آن كه علّت و عوامل ديگري در كار بوده است.
امّا به هر علّت هم كه باشد بايد گفت كه ولادت معجزه آسا، خود پيامي است آشكار به مردم كه شأن آن مولود بزرگ رابيان مي كند.
آيا براستي چنين نيست؟ پس از آن كه مادر عليعليهالسلام
همراه با كودكش بيرون آمد، پيامبرصلىاللهعليهوآله
به استقبال او شتافت زيرا مي دانست كه همين كودك در آينده وصي وخليفه او خواهد شد.
از اين رو سروري وصف ناپذير قلب بزرگ او را در بر گرفت.
اين دو، از اين لحظه، هرگز از يكديگر جدا نشدند تا آن كه پيامبرصلىاللهعليهوآله
به سوي پروردگارش رحلت كرد.
عليعليهالسلام
نيز، از سنّت پيامبرتا لحظه شهادتش دست برنداشت.
هنگامي كه امام عليعليهالسلام
با افتخار از اين ارتباط گرم خود و پيامبرصلىاللهعليهوآله
سخن مي گويد، جاي هيچ ترديدي براي ما باقي نمي گذارد كه اين ارتباط، تقدير پروردگار جهان بوده و در رساندن پيام او به مردمان نقش بزرگي ايفا كرده است.
امام عليعليهالسلام
مي فرمايد: من در كودكي سينه هاي عرب را به زمين ماليدم، و پيشاني اشراف ربيعه ومضر را به خاك سائيدم، و شما ارتباط من و رسول خداصلىاللهعليهوآله
را در اين خويشي نزديك و جايگاه مخصوص مي دانيد.
آن حضرت، در زمان كودكي، مرا در كنار خود پرورش داد و به سينه اش مي چسبانيد و در بسترش درآغوش مي داشت وتنش را به من مي ماليد و بوي خوش خويش را به مشام من مي رساند.
غذا را مي جويد و در دهان من مي نهاد.
دروغي در گفتار و خطايي در كردار از من نيافت وخداوند فرشته اي از فرشتگانش را، از هنگامي كهصلىاللهعليهوآله
از شير گرفته شده بود، همنشين آن حضرت گردانيد تا او را در شب و روز به راه بزرگواري ها وخوهاي نيكوي جهان سير دهد.
و من به دنبال او مي رفتم مانند رفتن بچّه شتر درپي مادرش.
در هر روزي از خوهاي خود پرچم و نشانه اي برمي افراشت و پيروي از آن را به من امر مي كرد.
درهر سال مدتي در حراء اقامت مي كرد و من او را مي ديدم و غير از من كسي او را نمي ديد و در آن هنگام اسلام در خانه اي جز خانه رسول خداصلىاللهعليهوآله
و خديجه نيامده بود و من سوّمين ايشان بودم.
نور وحي و رسالت رامي ديدم و بوي نبوّت را مي بوييدم.
جوان خجسته او به تدريج بزرگ مي شد و درميان همسالان خود، در كردار و گفتار، چهره اي متمايز از آنان مي يافت.
درهمان ايام كه سن و سالي چندان هم نداشت با دوستانش دركنار چاهي بازي مي كرد.
ناگهان پاي يكي از آنان دركناره چاه لغزيد و پيش از آن كه در چاه افتد، عليعليهالسلام
سر رسيد و يكي از اعضاي بدن آن طفل را گرفت.
سر طفل رو به پايين و در چاه آويزان و يكي از اعضايش به دست عليعليهالسلام
بود.
كودكان فرياد مي كردند.
خانواده آن طفل از ديدن چنان صحنه اي در شگفت ماندند.
در آن هنگام عليعليهالسلام
را مبارك نيز مي ناميدند.
مادر طفل خطاب به مردم گفت: اي مردم! آيا مبارك را مي بينيد كه چگونه فرزندم را از مرگ نجات داد؟! شرايط سختي در مكّه حكم فرما بود.
قحطي، سَخت مكّه را تهديد مي كرد و دايره آن تا خانه ابوطالب گسترده بود.
پيامبرصلىاللهعليهوآله
نزد عموهاي توانگرش رفت و با آنان درباره اوضاع زندگي ابوطالب سخن گفت و پيشنهاد كرد كه هريك از آنان يكي از فرزندان ابوطالب را تحت تكفل خود گيرند.
چون اين پيشنهاد را بر ابوطالب عرضه كردند، گفت: عقيل را براي من باقي گذاريد و هريك را كه خواهيد با خود ببريد.
پس عبّاس و حمزه، عموهاي پيامبرصلىاللهعليهوآله
، و هاله، عمّه آن حضرت، هركدام يكي از فرزندان ابوطالب را با خود بردند و فقط عليعليهالسلام
ماند.
پيامبر نيزخواستار علي شد.
قلب عليعليهالسلام
آكنده از سرور و شادي گشت و به پيامبر پناه آورد.
آري عليعليهالسلام
اوّلين بار كه چشمانش را گشود بر سيماي پيامبرصلىاللهعليهوآله
نگريست و ايام كودكي خويش را در زير سايه بركات آن حضرت سپري كرد.
عليعليهالسلام
كه در محمّدصلىاللهعليهوآله
، عشق و محبّت و تمام خصلت هاي خوب و زيبا را مي ديد، مي بايست هم به او پناه آوَرَد و فوراً پيشنهاد آن حضرت درباره كفالت خود را بپذيرد و از اين موضوع نيز شادمان و مسرور گردد.
عليعليهالسلام
از سرپرست و دوست خود، محمّدصلىاللهعليهوآله
، پيروي مي كرد و آرامش قلب او بود و وي را در هر كاري الگو و نمونه قرار مي داد.
پيامبرصلىاللهعليهوآله
نيز برادرزاده اش را از اخلاق نيكويي كه خداوند به او ارزاني مي داشت، سيراب مي كرد.
عليعليهالسلام
همواره پيامبر را مي ديد كه به تفكّر مشغول است و به آسمان مي نگرد و از پروردگارش هدايت مي طلبد.
در همان روزهايي كه پيامبر در غار حرا به عبادت مي پرداخت، عليعليهالسلام
در عبادتش دقيق مي شد و بدان مي انديشيد و معني و مقصود عبادت آن حضرت را در مي يافت و به خداي محمّد ايمان مي آورد و با فطرت پاك خويش، كه هيچ گاه شرك بدان راه نيافت، هدايت مي شد.
عليعليهالسلام
از نبوغ و ذكاوتي كه زيبنده پيامبران است، برخوردار بود و خطاست اگر بخواهيم ايمان او به خداوند را به زمان خاصّي محدود كنيم.
او فطرتاً ايمان داشت.
از اين رو نمي توان وقت معيني را براي ايمان آوردن او در نظر گرفت.
پيامبر نيز، هنگامي كه يكي از مسلمانان از وي درباره ايمان آوردن عليعليهالسلام
پرسش كرد همين پاسخ را داد و فرمود: علي كافر نبود تا مؤمن شود.
همچنين امامعليهالسلام
اين نكته را بيان كرده و فرموده است كه وي هيچ گاه خود را به شرك نيالوده است.
هنگامي كه وحي بر قلب حضرت محمّدصلىاللهعليهوآله
فرود آمد و پيامبر به سوي وي آمد تا او را از اين ماجرا آگاه كند، ديدگان دل عليعليهالسلام
بر امر موعود و حقيقت آنچه در انتظارش بود،گشوده شد.
امام آن روز ده سال داشت.
آري او انسان ديگري جز محمّد بن عبداللَّهصلىاللهعليهوآله
را نمي شناخت كه تمام معاني فضيلت و والايي و صداقت و امانت و مهرباني و احسان به مردم و رسيدگي به حال خويشاوندان دروي جمع شده باشد و او را از ديگران متمايز كند.
پس چگونه مي توانست او را تصديق نكند و پيرو او نگردد؟ روزي پيامبر او را به نماز فراخواند آن حضرت بپا خاست و آداب نمازرا فراگرفت و به مسجد الاقصي، قبله نخست مسلمانان، روي كرد و با پيامبر نماز گزارد.
خديجه، همسر پيامبر، نيز در پشت آن دو نمازمي گزارد.
در آن زمان تنها اين سه تن بودند كه با ديگران تفاوت داشتند.
آنان با نماز خواندن به درگاه خدا تضرّع و زاري مي كردند و آياتي از قرآن مي خواندند كه بر هدايت آنان بيفزايد وجانشان را از ايمان و اطمينان لبريز سازد.
اينك نخستين سلول زنده، درميان ميليونها سلول مرده در جامعه بشري جان مي گرفت.
اين سلول تلاش مي كرد تا حجم و نيروي خود را افزايش دهد وبه خواست خدا زندگي را در كالبد ديگر سلولها به جريان اندازد.
از اين بُرهه است كه زندگي عليعليهالسلام
با جهاد و فداكاري پيوند مي خورد.
او اكنون دو سال است كه از خانه كفيلش به خانه پدرش نقل مكان كرده است.
امّا در همين دو سال بازهم بيشتر اوقات او در خانه خديجه و در جوار پيامبرصلىاللهعليهوآله
سپري مي شود تا آن حضرت هر روز پرچمي در معارف و آداب براي او برافرازد و او از آن پيروي كند.
اسلام، نخستين و پاكترين اصول و پايه هاي خود را از روحهاي پاك اين سه نفر، محمّد، علي و خديجهعليهمالسلام
گرفت تا آن كه ديگر مردان وزنان به گرد محور آن جمع شدند و با تمسك بدان به مبارزه ورويارويي با وضع فاسد برخاستند.
مبلّغان اسلام در راه نهضت از مال و جان خود گذشتند تا آن كه نهال اسلام بارور شد.
آنگاه وحي آمد و پيامبر را فرمان داد تا با صداي بلند مأموريت خود را به گوش خلق برساند و خويشان نزديكش را بيم دهدورسالتش را به تمام مردم ابلاغ كند.
پيامبرصلىاللهعليهوآله
، علي را فرمان داد تا غذايي فراهم آورد و بني هاشم را به خانه پيامبر دعوت كند.
بني هاشم به رهبري ابوطالب، رئيس و بزرگ خود، درخانه پيامبر گرد آمدند.
چون همگي غذا خوردند، ديدند كه چيزي از آن غذا كاسته نشد درشگفت ماندند.
پس از غذا، پيامبر درباره رسالت خويش با آنان سخن گفت امّا عمويش ابولهب، برخاست و سخنان نيش دار و مسخره آميزي بر زبان راند.
ابولهب، با آنكه از نزديكترين خويشان پيامبر بود يكي از سرسخت ترين دشمنان اسلام به شمار مي رفت.
در قرآن كريم درباره هيچ يك از معاصران پيامبر آيه اي نيامده كه از آنها به بدي ياد كرده باشد امّا يك سوره درباره ابولهب نازل شده كه خداوند در آغاز آن با غضب فرموده است:(
تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ
)
.
بريده باد دستان ابولهب و نابود شود.
ابولهب نخستين كسي بود كه پيامبر را در آن روز به ريش خند گرفت.
چرا كه درميان جوانان بني هاشم كه حدود چهل تن بودند، اظهار داشت: اين مرد (پيامبر) چه سخت شما را جادو كرده است! حاضران نيز با شنيدن اين سخن پراكنده شدند و پيامبر فرصت سخن گفتن با آنان را از دست داد.
فردا نيز عليعليهالسلام
بار ديگر آنان را به ميهماني فراخواند.
ميهمانان اين بار نيز آمدند و خوردند و نوشيدند و پيش از آن كه ابولهب بخواهد سخن بگويد، پيامبر آغاز سخن كرد و گفت: فرزندان عبدالمطّلب! به خدا سوگند من درميان عرب مردي نمي شناسم كه براي قومش چيزي بهتر از آنچه من آورده ام، آورده باشد.
من خير دنيا و آخرت را براي شما به ارمغان آورده ام و خداوند تبارك وتعالي به من فرمان داده است كه شما را دعوت كنم.
پس كدام يك از شما مرا در اين كارياري مي كند تا برادر و وصي و جانشين من درميان شما باشد؟ هيچ كس از حاضران پاسخي نگفت مگر علي كه آن روز چنان كه خودگفته است از تمام آنان جوانتر و چشمانش از همه درخشانتر و ساق پايش ظريفتر بود.
او گفت: اي پيامبر خدا من ياور تو در اين دعوت خواهم بود.
سپس پيامبر گردن او را گرفت و فرمود: پس گفته هاي او را بشنويد و از وي فرمان بريد.
حاضران با خنده و تمسخر برخاستند و به ابوطالب گفتند: محمّد تو را فرمان داد كه گفته هاي علي را بشنوي و او را فرمان بري.
ظرف سه سال فقط عليعليهالسلام
و خديجهعليهاالسلام
پيروان اسلام بودند.
پيامبرمخفيانه با آنان نماز مي گزارد و مناسك حج را، براساس سنّت يكتاپرستانه اسلامي و به دور از مناسكي كه اعراب جاهلي انجام مي دادند، به جاي مي آورد.
از عبداللَّه بن مسعود روايت شده است كه گفت: نخستين باري كه از دعوت رسول اللَّهصلىاللهعليهوآله
آگاه شدم، هنگامي بود كه همراه با جماعت خود به مكّه وارد شدم.
ما را به عبّاس بن عبدالمطّلب راهنمايي كردند به سوي او رفتيم و او در نزد گروهي نشسته بود.
ما نيز پيش او نشسته بوديم كه مردي از باب الصفا پديدار شد.
صورتش به سرخي مي زد و موهاي پر و مجعدش تا روي گوش هايش مي رسيد.
بيني باريك و خميده اي داشت، دندان هاي پيشينش درخشان بود وچشماني فراخ و بسيار سياه و ريشي انبوه داشت.
موهاي سينه اش اندك بود ودستاني درشت و رويي زيبا داشت.
با اوكودك يا جواني كه تازه به سن بلوغ پاي نهاده بود ديده مي شد و نيز زني كه موهاي خود را پوشانده بود، وي را از پشت سر دنبال مي كرد تا آن كه هرسه به سوي حجرالاسود رفتند.
نخست آن مرد و سپس آن كودك و پس ازوي آن زن با آن سنگ متبرك شدند.
آنگاه آن مرد هفت بار به گرد خانه چرخيد و آن جوان و زن نيز همراه با او به طواف مشغول شدند.
ما پرسيديم: اي ابوالفضل! چنين آييني را درميان شما نديده بوديم آيا اين آيين تازه اي است؟! پاسخ داد: اين مرد پسر برادرم، محمّد بن عبداللَّه است و اين جوان علي بن ابي طالب و اين زن همسر آن مرد، خديجه دختر خويلد است.
هيچ كس بر روي زمين جز اين سه تن خداي را بدين آيين نمي پرستد.
عفيف كندي نيز گويد: من مردي تاجر پيشه بودم.
روزي به حج رفتم وبه سوي عبّاس بن عبدالمطّلب روانه شدم تا از او كالايي خريداري كنم.
به خدا سوگند، نزد او در صحراي منا بودم كه از نهانگاهي نزديك وي مردي بيرون آمد و به آفتاب نگريست.
چون ديد آفتاب مايل شده، به نماز ايستاد.
سپس از همان نهانگاهي كه آن مرد بيرون آمده بود، زني خارج شد و در پشت سر آن مرد به نماز ايستاد.
آنگاه جواني كه تازه به سن بلوغ رسيده بود، از همان محل بيرون آمد و دركنار آن مرد به نماز ايستاد.
عفيف گويد: به عبّاس روي كردم و از او پرسيدم: اين مرد كيست؟ گفت: او محمّد بن عبداللَّه بن عبدالمطّلب، برادرزاده من است.
پرسيدم: اين زن كيست؟ گفت: همسرش خديجه دختر خويلد است.
باز پرسيدم: اين جوان كيست؟ پاسخ داد: او علي بن ابي طالب پسرعم محمّد است.
پرسيدم: اين چه كاري است كه مي كنند؟ گفت: نماز مي گزارند.
او مي گويد پيامبر است و جز همسرش و پسر عمويش يعني آن جوان، كسي از او پيروي نمي كند.
او مي گويد بزودي گنج هاي كسري و قيصر بر روي اوگشوده خواهد شد.
زماني بر دعوت اسلام گذشت و علي بر راه راست و استوار خود همچنان استقامت مي كرد و در برابر فشارها و سختي ها صبر مي كردو شخصيّت ارزشمند او شكل مي گرفت.
آنگاه مردان ديگري كه هيچ سوداگري و خريد و فروشي آنان را از ياد پروردگارشان باز نمي داشت، بدين دعوت گراييدند.
هنگامي كه پيامبر، ياران خود را به هجرت به سوي حبشه فرمان داد و جعفر، برادر عليعليهالسلام
، را به فرماندهي آنان گماشت قيامتي در قريش برپا شد.
قريشي كه دشمني خود را به حساب نيرومندي و خوش فكري خويش مي گذاشتند.
آنان در مقابل اين تصميم پيامبر، روشي پيش گرفتند كه از آنچه درگذشته به كار مي بردند دشمنانه تر و سخت تر بود.
قريش در پي اين نظر كه بني هاشم را از نظام حاكم اجتماعي طرد كنند، تصميم گرفتند آنان را در محاصره قرار دهند.
امّا پيمان نامه اي كه در اين باره نوشته بودند، از ميان رفت.
بر اساس مفاد اين پيمان نامه هيچ كس اجازه نداشت، با پيامبر و ديگر فرزندان هاشم و در رأس آنان رئيس وسرورشان ابوطالب رفت و آمد و معامله كند.
ابوطالب خاندانش را در محلي - كه به شِعب ابوطالب معروف بود - جمع كرد و با تمام نيرو و توان از آنان حمايت نمود.
اين خود فرصت مناسب و ارزشمندي بود براي امام عليعليهالسلام
كه از سر چشمه فياض پيامبر سيراب گردد واز وي مكارم و فضايل و معارف والايي فرا بگيرد.
علاوه بر اين، او توانست در طول اين سه سال مجاهدتي سنگين و سخت از خود نشان دهد و شايد اين نخستين ميدان پيكار و جهاد بود كه فرزند ابوطالب در آن شركت مي جُست.
البته پيش از اين امام به جهادي ديگر مشغول بود.
امّا نه در چنين سطحي.
داستان آن بود كه پيامبرصلىاللهعليهوآله
هنگامي كه در خيابان هاي مكّه راه مي رفت، گروهي از كودكان شهر، به دستور بزرگترهاي خود، آن حضرت را با سنگ و سنگريزه مورد آزار قرار مي دادند.
امّا پيامبر به كار آنان بي اعتنا بود چراكه عليعليهالسلام
آن حضرت را همراهي مي كرد و اگر كسي نسبت به پيامبر بي ادبي روا مي داشت، او را مي گرفت و گوشمالي مي داد.
عليعليهالسلام
از دوران كودكي، نيرومند و دلير بود.
از اين رو در چشم همسالانش پر هيبت جلوه مي نمود.
آنان وقتي او را دركنار پيامبرمي ديدند به خود مي گفتند: دست نگاه داريد كه قضم دركنار اوست.
وقضم يعني همان كسي كه بيني و گوشهايشان را درهم مي كوفت.