2. تأثیر در طریق بحث و استدلال منطقی
اشاره
بشر با غریزه خدادادی خود، میفهمد که کلید سعادت و خوشبختی زندگی، همانا فرهنگ میباشد و پیشرفت زندگی با پیشرفت فرهنگ توأم است و هرگز پیشرفت فرهنگی بدون استدلال منطقی و بحث آزاد، صورتپذیر نیست و چنانچه روزگاری جامعه انسانی بهواسطه تاریکی محیط یا عوامل غیر طبیعی دیگری، در این مسأله آنطور که شاید و باید روشن نبوده است، امروز دیگر این مسأله جزء بدیهیّات بهشمار آمده و کمترین ابهامی در آن باقی نمانده است.
شیعه (شاهجوئی)، ص: 229
از راه بحث و نیز از راه تجربه، به وضوح پیوسته است که اگر عوامل غیر طبیعی ممانعت نکنند، انسان با غریزه خدادادی، به بحث آزاد و تفکّر منطقی خود قیام نموده، قد عَلَم خواهد کرد؛ خاصّه در جامعهای مانند جامعه اسلامی که آیین آن بر پایه استدلال، قایم است و کتاب آسمانی آن در تحریض و ترغیب و ترویج راه تعقّل منطقی، کمترین مسامحه و فروگذاری ننموده است. با این وصف، در صدر اسلام و بالاخص در زمان خلافت دو خلیفه نخستین که روز به روز صیت اسلام در انتشار و جامعه اسلامی در توسعه بود، اثری بارز از پیشرفت فرهنگ اسلامی از راه بحث و کنجکاوی پیدا نیست و با کمال تلخی باید اعتراف نمود که جامعه اسلامی در این قطعه از تاریخ، مجاهدت قابل توجّهی در این باب از خود بروز نداده است و صد یک مساعی جدّی که در جهاد بذل میکرد، در پیشرفت فرهنگ، بذل ننموده است، و در اصول معارف، آن همه مسایل دقیق و حقایق علمی را با سادهترین فهم عامی تلقّی مینمود و چنانکه احادیث گواهی میدهد، شعاع تعلیم و تعلّم آن روز، از مرحله حس و مادّه تعدّی نمیکرد و قدمی فراتر نمیگذاشت.
در خواصّ و عوام آن روز، این اعتقاد حکومت میکرد که «متن قرآن کریم با همان معنی ساده و بسیط خود که در خور فهم عامّه است، در مقام اعتقاد و عمل، کافی است» و روی همین اصل، هر گونه بحث انتقادی و کنجکاوی آزاد در مسایل اعتقادی ممنوع بود و بدعت در دین شمرده میشد و چه بسا مجازاتهای سختی را به دنبال داشت، چنانکه شخصی در سر یک مسأله، روزی با خلیفه به مجادله پرداخت، خلیفه با تازیانه خود آنقدر او را زد که خود از بدنش روان شد، و همچنین در معنی آیهای از آیات قرآنی،
شیعه (شاهجوئی)، ص: 230
خلیفه دوم توضیح داد که در" جبر" ظاهر بود، یکی از اعراب اعتراض کرد، خلیفه به وی پرخاش نمود و او را به نحوی تهدید کرد که بیم کشتن وی میرفت تا اینکه بعضی از حضّار به زحمت، آتش غضب خلیفه را فرو نشانیدند.
از دخایر کتبی که در کتابخانههای مصر و ایران قبل از فتوحات صدر اسلام اندوخته شده بود، پس از فتح، دیگر خبری نیست و این نیز خود یکی از مؤیّدات این مطلب است که مقام خلافت، عنایتی به پیشرفت فرهنگ و حفظ ذخایر علمی و احیای بحث استدلالی بذل نمیکرده، یا به اشاره و دستور خود مقام خلافت، این ذخایر از بین برده شدهاند، چنانکه قصّه سوزانیدن کتابخانه اسکندریّه نیز به این معنی گواهی میدهد.
در عین حال، از یک سلسله بحثهای استدلالی در معارف دینی گریزی نبود؛ زیرا اوّلًا در اثر فتوحات اسلامی، روز به روز جامعه مسلمین توسعه مییافت و علمای ملل و مذاهب، به داخله اسلام روی آورده، بحثهای گوناگون در اطراف معارف اسلامی مطرح میکردند و مسلمین نیز ناچار بودند که به بحث بپردازند و پاسخهایی تهیّه نمایند. ثانیاً جامعه اسلامی از نخستین روز، در داخل خود، گرفتار یکی عدّه منافق بود که هر گونه شبهه و اشکالی را در میان مردم اشاعه میدادند و به علاوه اقلیّتهایی وجود داشتند که در بسیاری از عقاید فرعی با اکثریّت مخالف بودند، و گاه و بیگاه، بحثها و کشمکشهای علمی بین آنها در میگرفت.
در اثر همین عوامل، قهراً یک رشته از بحثها به صورت علمی که بعدها به" علم کلام" معروف شد، تنظیم و علیرغم کراهت یا ممانعت اولیای امور، در
شیعه (شاهجوئی)، ص: 231
میان مردم جریان یافت، تا بالاخره به جایی رسید که عدّهای در اینگونه بحثها متخصّص شدند و اولیای حکومت و فقها که با تمام قوا در جلوگیری از بحثهای استدلالی میکوشیدند، خود نیز بدان روی موافق نشان دادند.
ما در مصاحبههای سال گذشته که بعداً منتشر شد، تا اندازهای از طرز و سبک بحثهای کلامی گفتگو کردهایم و دیگر حاجتی به اعاده نیست، جز یک نکته که ناچاریم در این جا مجدّداً تذکّر دهیم و آن این است که علم کلام که از انواع معارف اعتقادی اسلام بحث میکند، اگرچه فینفسه فنّ شریفی است، ولی در اثر قصور یا تقصیری که از روز اوّل در تنظیم مباحث آن به کار رفته است، فساد عمیقی در آن ریشه دوانیده و ارزش واقعی یک فنّ استدلالی را از دو جهت از آن سلب نموده است.
اوّلًا: چنانکه از لابلای آیات قرآن کریم به بهترین وجه روشن است، اصول معارف اسلامی یک سلسله حقایق و واقعیّاتی هستند که از سطح فهم عامّه مردم بسی بالاتر و از دسترس آنها بسی دورتر میباشند و در اثر اینکه جامعه اسلامی و گردانندگان امور در صدر اوّل، به بحث عقلی آزاد بیاعتنا بلکه با آن مخالف بودند، همان عقاید ساده عوامی را موضوع بحث قرار داده، به نام آخرین عقاید واقعی اسلام، با یک سلسله افکار اجتماعی مادّی و حسّی از آنها دفاع نمودند و در نتیجه، الوهیّت و جهان ماورای طبیعت با نظام پاک و منزّه خود، در افکار آنها در شکل و هویّت یک عالم مادّی مشابه با جهان مادّه خودنمایی کرد، به اضافه این که در نظر آنان، جهان محسوس تحت نظام علّیت و معلولیّت قرار گرفته، ولی عالم ماورای طبیعت، نظام ثابتی نداشته، از هر جهت بیبند و بار میباشد، علاوه بر اینکه عالم مادّی، تحت حسّ است و جهان بیرون از مادّه، با این که مشابه این عالم میباشد، از حس پوشیده و پنهان
شیعه (شاهجوئی)، ص: 232
است و روزی خواهد رسید که همه اجزای آن جهان حتّی تحت حس قرار گیرند!
ثانیاً: در اثر پیروی از سنّت و طریقه ممنوعیّت بحث آزاد، بحثهای کلامی را به موافقت شرع، مقیّد نمودند و بدین وسیله، این طرز بحث را بر بحث عقلی آزاد، مقدّم داشته، بحث آزاد (فلسفی) را بر زمین کوبیدند. این رویّه، اگرچه به ظاهر، قیافه حق به جانبی دارد و پیش یک نفر باحث متشرّع سادهلوح، به صورتی پسندیده و خیرخواهانه جلوه میکند، ولی حقیقت مطلب غیر از این است؛ زیرا استدلال بر مطلبی و دفاع از عقیدهای، با این قید که موافق شرع باشد، معنایی جز این ندارد که عقیده مورد استدلال، در ثبوت خود، تابع استدلال نیست، بلکه به عکس، استدلال در صحّت خود تابع عقیده میباشد. به عبارت دیگر، عقیده فینفسه مسلّم تلقّی گردد، خواه استدلال صحیح باشد و پیشرفت کند یا نه. در این صورت، استدلال جنبه صورتسازی یا بازیچه به خود گرفته، برای عقیده مورد استدلال، مدرکی جز تقلید، باقی نخواهد ماند.
از این راه است که قویترین حجّت و برّندهترین حربه در میان اهل کلام" اجماع" است (اجماعی که حتّی محصَّل آن، جز یک حجت ظنّی، چیزی نیست) و دست و پایی که برای اصالت دادن و به کرسی نشانیدن اجماع زدهاند، این است که ابتدا به روایتی که از رسول اکرم نقل میکردند:
«لا تجتمع أمتی علی خطأ»
تمسّک جسته، اجماع امّت را حجّت قرار دادند و پس از آن، اهل حلّ و عقد یا علمای امّت، بهجای امّت گذاشته شد و پس از آن، علمای یک طایفه از امّت، مانند اشاعره یا معتزله، به جای علمای امّت نشستند و پس از آن، علمای کلام از یک طایفه، جای علمای همان طایفه را گرفت.
شیعه (شاهجوئی)، ص: 233
کار در همینجا ختم شد و در نتیجه، چنانکه میبینیم، قویترین حجّت یک نفر متکلّم اشعری مثلًا این است که در اثبات یکی از عقاید اشاعره، به اجماع متکلّمین اشاعره احتجاج نماید. در خلال بحثهای کلامی، بسیار دیده میشود که حجّت مدّعی را با اینکه از راه کتاب یا سنّت یا عقل، تمام است، به صرف اینکه خلاف اجماع علما و متکلّمین مذهب است، رد مینمایند.
از همین نقطه نظر است که میبینیم اوّلًا: مخالفت اهل یک مذهب از مذاهب اسلامی نسبت به یکی از عقاید مختصه مذهب دیگر، مضرّ به حال اجماعی که در مذهب دوّم منعقد گشته، نیست، مانند اینکه اهل هر مذهبی به عقیده مذهب دیگر، داخل در ملّیّت اسلام نیستند.
ثانیاً: کسی که یک اصل از اصول مختصّه مذهبی از مذاهب را بپذیرد، بقیّه اصول مختصه را نیز باید بیچون و را بپذیرد، خواه دلیل کافی داشته باشند یا نداشته باشند.
چنانکه روشن است، این رویّه، به کلّی روح تفکّر استدلالی را در جامعه اسلامی میکُشد و بر بیخ و بن تعقّل آزاد، آب میبندد و تقلید تعصّبی را نسبت به همه مسایل اعتقادی، حکومتی علیالاطلاق میدهد. متأسّفانه این رویّه، از مسایل کلامی تجاوز نموده و به دیگر فنون اسلامی مانند فنّ تفسیر و فقه و اصول و غیر آنها نیز سرایت کرده است و حتّی در علوم ادبی، مانند صرف و نحو و معانی و بیان مداخله نموده، غوغایی بر پا داشت تا آنجا که اگر به هر یک از این علوم سری بزنیم، دستهبندیهای عجیبی مانند حنفیّه و شافعیّه و مانند کوفیین و بصریین و نظایر آنها به چشم میخورد و هر دسته، عقاید مخصوصه مذهب خود را توجیه و دلایل و حجج دیگران را تأویل میکند.
شیعه (شاهجوئی)، ص: 234
ثالثاً: در نتیجه اتّخاذ این رویّه (اتّکا به اجماعات طایفهای و مذهبی)، ادلّه لفظی، یعنی کتاب و سنّت، ارزش واقعی خود را از دست میدهد و تنها جنبه تشریفی پیدا میکند و از این جهت است که میبینیم اهل هر یک از مذاهب خاصّه، در مورد یکی از عقاید مذهبی خود، نخست به اجماع قومی خود و بعد از آن به کتاب و سنّت تمسّک میجوید و دیگران ادلّه وی از کتاب و سنّت را صریحاً و بیمحابا تأویل کرده، به این وسیله از کار میاندازند. این سلیقه حتّی در میان علمای ادب نیز شیوع پیدا کرده و هر دسته و طایفهای، ادلّه مخالفین خود را که مثلًا شعر یا نثری عربی است، با تقدیر و مانند آن تأویل مینمایند.
اعمال این سلیقه، به ویژه برای باحثی که سرگرم بحث است، در یکی دو مورد، زیاد جلب توجّه نمیکند، ولی کسی که در علوم متنوعّه اسلامی به سیر پرداخته و مسایل اختلافی این علوم و کتب و رسائلی را که در مسایل اختلافی تألیف شده، مورد بررسی قرار دهد، به صدها و هزارها تأویلات گوناگون بر خواهد خورد و عیناً درک خواهد نمود که کتاب و سنّت پیش جماعت، از حیث حجّیت، همانا موقعیّت و ارزش تشریفی را دارند، نه ارزش واقعی، و هر دانشمند باحثی که در مسألهای بحث میکند، به آیه و روایت موافق، تمسّک جسته و آیه و روایتی را که به ظاهر، مخالف هستند، تأویل مینماید و به عکس، کسی که مخالف نظر این دانشمند است، به آیه تأویلی او تمسّک و آیه استدلالی او را تأویل میکند و در نتیجه، نظر به سلیقه عمومی، همه آیات و روایات، با تأویل، از اعتبار حجّیت ساقط میشوند و تنها در صورتی که تأویل نشوند، اعتبار دارند، ولی اجماع قطعی طایفه در یک مسأله دینی، هرگز قابل تأویل نیست.
شیعه (شاهجوئی)، ص: 235
این سلیقه، به اندازهای در میان مسلمین شیوع پیدا کرده و ریشه دوانیده است که حتّی اخیراً به متکلّمین شیعه نیز سرایت نموده و با این که شیعه در اصول ادلّه، با اکثریّت سنّی موافقت ندارد و در احتجاجات ائمّه اهل بیت که پیشوایان شیعه هستند، در اصول معارف تنها به کتاب و سنّت و عقل اعتبار داده شده و اعتنایی به حال اجماع نشده است، با این همه، بعضی از متکلّمین شیعه همان سلیقه عمومی را پذیرفته، اجماع قومی را حجّت میگیرند.
عکسالعمل الغای بحث منطقی و فقر فرهنگی
پس از گذشتن قرنی که تاریکی جهل، جامعه اسلامی را فرا گرفت و از طرف دیگر، نظر به تماس قهری که با جامعههای علمی و فرهنگی جهان داشتند، به نیاز شدید و روزافزون خود به علوم فلسفی و استدلالی پی بردند، لیکن در اثر استقرار سلیقه تقلید، هرگز گمان نمیکردند که در متن کتاب و سنّت، معارف حقیقی و منطقی وجود داشته باشد، لذا دستنیاز به سوی دیگران دراز کرده، در اواخر سلطنت بنیامیّه و اوایل سلطنت بنیعباس، کتب زیادی در منطق و فلسفه و ریاضیات و غیره، از یونانی و سریانی و زبانهای دیگر به عربی ترجمه و نقل دادند.
ورود این علوم به جامعه اسلامی، اگرچه با شور و شعف زیادی توأم بود و خلفای وقت، از این میهمانهای تازه وارد، کاملًا حمایت میکردند، ولی برخلاف انتظار، به واسطه تماس و برخوردی که فلسفه الهی با برخی از مسایل اعتقادی اسلام که با سبک کلامی توجیه میشد، پیدا کرد، دوباره منازعهای میان متکلّمین و فقها که با ارادت و احترام عامّه مردم تقویت میشدند و میان اهل فلسفه، در گرفت و بالاخره فلسفه، به جرم اینکه آزادانه بحث میکند،
شیعه (شاهجوئی)، ص: 236
متروک یا در حکم متروک شد، و کلام به خاطر این مزیّت که بحثهای خود را به قید موافقت شرع انجام میدهد، پیشی گرفت.
البتّه چون این قضیّه را تا اندازهای در مصاحبههای سال گذشته که منتشر نیز شده، شرح دادهایم، به تفصیل آن نمیپردازیم.
3. تأثیر در سیر معنوی و معادشناسی
کسی که حیات و معنوی و سیر و سلوک عرفانی، مطالعات کافی داشته و مقاصد حقیقی این رشته از علوم را دریافته باشد، به خوبی درک میکند که روش این سیر باطنی و حیات معنوی، روی این اساس استوار است که کمالات باطنی و مقامات معنوی انسان، یک رشته واقعیّتهای حقیقی بیرون از واقعیّت طبیعت است و عالم باطن که موطن معنوی است، جهانی است بسی اصیلتر و واقعیتدارتر و پهناورتر از جهان مادّه و حسّ.
مقامات معنوی، واقعیّتها و موقعیتهای حیاتی اصیلی برای انسان بوده و هرگز از قبیل مفاهیم تشریفی و مقامات و مناصب و عناوین وضعی و قراردادی اجتماعی نیستند. شاهی و گدایی، و توانگری و درویشی، و بزرگی و کوچکی، و آقایی و نوکری، و فرماندهی و فرمانبری، یک رشته معانی و عناوین و شخصیّتهای وضعی و قراردادی است که برای پارهای از مقاصد اجتماعی وضع شده و با موازین اجتماعی مخصوص، به این و آن داده میشود، بدون این که لحوق مفهوم شاهی به شاه یا صفت گدایی به گدا، تأثیری در طبیعت خارجی و تغییری در وجود آن دو داده باشد، و بیاین که ثروت، جزء بدن ثروتمند شود یا با از دست رفتن مال، چیزی از وجود انسان کاسته یا گم شود.
شیعه (شاهجوئی)، ص: 237
همچنین هرگز میان عملی از اعمال اجتماعی و میان نتیجه خوب یا بد آن، رابطه ای جز رابطه اعتباری و قراردادی وجود ندارد و لذا میبینیم عملی که روزی پاداش خوب دارد (بسیار اتّفاق میافتد) روزی دیگر پاداش بد داشته، یا اصلًا لغو و بیاثر میشود.
مقامات و عناوین اجتماعی، عموماً اعتباری و تابع قرارداد میباشند و همچنین روابط میان این مقامات و عناوین و میان اعمالی که نتیجه میدهند و همچنین روابط میان این مقامات و عناوین و میان نتایج و آثاری که در اجتماع دارند، همه و همه، اعتباری و قراردادی است، ولی رابطه میان اعمال و افعار انسانی و میان حالات و ملکاتی که در نفس انسانی به وجود میآورند، و همچنین رابطه میان این حالات و ملکات، و میان مقامات و مدارج باطنی که انسان در آنها سیر میکند و همچنین خود این مقامات و مراحل باطنی و عالمی که این مراحل را در بر دارد، همه از قبیل موجودات اصیل و واقعی و بیرون از سلطه و حکومت مادّه و طبیعت میباشند. خلاصه حیات معنوی و معادشناسی (به هر شکل که میخواهد باشد) بر اساس" اصالت عالم معنی" استوار است.
از همینجا روشن است که نظریّه گذشته که اساس خلافت انتخابی بر آن بنا شده بود و به مقتضای آن، سنّت اسلامی یک سنّت اجتماعی شناخته میشد که پایههای اصلی آن، مصالح حیاتی بود که با افکار اجتماعی قابل درک است، این نظریّه با مسأله سیر معنوی و معادشناسی هیچگونه مناسبتی ندارد و سازش دادن میان این نظریّه و میان معادشناسی، یکی از محالات است؛ زیرا مادّیت محض و معنویّت محض، در دو نقطه متقابل قرار دارند که نزدیکی به یکی از آنها، دوری از دیگری است.
شیعه (شاهجوئی)، ص: 238
از همین جا است که میبینیم در صدر اسلام، از روش باطنی و سیر و سلوک معنوی، خبری نیست و جز عدّهای از زُهّاد و عُبّاد که تنها به عمل صالح معروف بودند، کسی با عنوان دیگری تظاهر نکرده است و این امر تا اوایل سلطنت عباسیها ادامه داشت.
شیعه (شاهجوئی)، ص: 239
پیدایش سیر معنوی و عرفان
منشأ پیدایش سیر معنوی
وضع اکثریّت قریب به اتّفاق مسلمین در صدر اوّل اسلام، همین بود که ذکر شد و در نتیجه این وضع، معارف اعتقادی و عملی اسلام روز به روز رو به سقوط میرفت و طرق درک و پیشرفت این حقایق، یعنی طریق بحث آزاد و طریق سیر معنوی، رهسپار وادی فراموشی میشد.
امّا از جانب دیگر، اقلیّت شیعه که از همان روزهای نخستین، به مخالفت با رویّه اکثریّت، قد علم کرده بودند، چنان که در مصاحبههای سال گذشته به عرض رسید، چون نیروی کافی برای در هم شکستن وضع موجود نداشتند و اعاده وضع عمومی زمان رسول اکرم (ص) برای آنها ممکن به نظر نمیرسید، ناگزیر، از مقاومت کلّی و مثبت دست برداشته، از راه دیگر دست به کار شدند و آن این که کوشیدند تا میتوانند معارف اعتقادی و عملی اسلام را حفظ و ضبط نمایند و راههای مشروع آن را که همان راه بحث آزاد و سیر معنوی باشد، زنده نگته دارند.
شیعیان طبق وصیّتی که به موجب آن، رسول اکرم (ص) اهل بیت کرام
شیعه (شاهجوئی)، ص: 240
خود را حافظ و مبین معارف اسلامی و پیشوای معنوی مسلمین معرّفی کرده بود، به ائمّه اهل بیت روی آوردند و با نهایت ترس و لرزی که داشتند، از هر راه ممکن، به تحصیل و ضبط معارف دینی پرداختند.
امام اوّل شیعه در بیست و پنج سال دوران گوشهگیری و پنج سال زمان خلافت پرمحنت خود، با لهجه جذّاب و بلاغت خارقالعاده خود که به تصدیق دوست و دشمن، غیرقابل معارضه و بیرقیب بود، به نشر معارف و احکام اسلام پرداخت و درهای بهترین بحثهای منطقی و آزاد را به روی مردم باز نمود و عدّهای از مردان خدا را از صحابه وتابعین، مانند سلمان و کمیل نخعی و اویس قرنی و رشید هجری و میثم کوفی و غیر آنها پرورش داد و البتّه نمیتوان گفت که اینان با روش معنوی که داشتند و ذخایر معارف و علومی که حمل میکردند، در جامعه اسلامی هیچگونه تأثیری نداشتند.
پس از شهادت پیشوای نخستین شیعه، دوران سلطنت اموی با قیافه هولناک و مستبدانه خود، شروع شد و معاویه و عمّال وی و پس از آن سایر پادشاهان اموی، با آخرین نیروی خود، علیه شیعه به مبارزه پرداختند و همه جا فردی از شیعه را سراغ میگرفتند حتّی کسانی را که به تشیّع متّهم میشدند از میان بُرده، هر رگ و ریشهای که داشت، میزدند و روز به روز کار وخیمتر و فشار شدیدتر میشود. با این همه، در این مدّت، پیشوای دوم و سوم و چهارم شیعه، در زنده کردن و زنده نگهداشتن حق، فروگذار نمیکردند و در چنین محیطی که پر از شدّت و محنت بود، در زیر سایبان شمشیر و تازیانه و زنجیر، کار میکردند و حقیقت تشیّع روز به روز وسعت پیدا کرده، روح حق توسعه مییافت.
بهترین گواه بر این مطلب، این است که بالافاصله پس از این دوره، در
شیعه (شاهجوئی)، ص: 241
زمان پیشوای پنجم و ششم شیعه که سلطنت اموی ضعیف شده و رو به انهدام نهاد و هنوز سلطنت عباسی نضج نگرفته بود، در زمان بسیار کمی، دستی که گلوی شیعه را فشار میداد، قدری سست شد و شیعیان راه نفسی پیدا کردند، رجال و علما و محدثین، مانند سیل خروشان به سوی این دو پیشوای بزرگوار، سرازیر شده، به اخذ علوم و معارف اسلامی پرداختند. این جمعیّت عظیم، غیرشیعی نبودند که اوّل به دست امام، شیعه شده باشند و بعد از آن به تعلّم علوم و معارف بپردازند، بلکه شیعیانی بودند که در پس پرده اختفاء و تقیّد، زندگی میکردند و با کوچکترین فرصتی، پرده را کنار زده و بیرون آمدند.
البتّه این روح توسعه یافته، در کالبد اکثریّت جامعه، خالی از نفوذ نبود و در آیینه افهام آنها حقّ و حقیقت را کم و بیش جلوه میداد و نیازمندی فطرت انسانی را به دین فطری و بحث آزاد و احتیاج انسان متدیّن با ذوق و محبّت را به سیر معنوی، به گوش هوش همگانی میرسانید.
مساعدت وضع به افکار شیعه از راه دیگر
از سوی دیگر، اوضاع تاریخ جامعه که روز به روز تاریکتر میشد و همچنین ستمگری فزون از حدّ و بیبند و باری عمّال حکومت که سالی چند در زمان خلافت خلیفه سوم و بعد از آن در تمام مدّت حکمرانی بنیامیّه ادامه داشت، این معنی را پیش مردم، مسجّل کرد که اساس دین از جانب مقام خلافت، هیچگونه مصونیّت ندارد و نمیشود زمام احکام و قوانین دینی به دست مقام خلافت سپرده شود و اجرای آن منوط به اجتهاد و صوابدید خلیفه وقت باشد، و بالاخره بر عموم روشن شده بود که قدرت کرسی خلافت، به نفع خود کار میکند، نه به نفع مردم و جامعهاسلامی.
شیعه (شاهجوئی)، ص: 242
در نتیجه این معنی، مسلّم شد که احکام و قوانین دینی، قابل تغییر نبوده برای همیشه زنده است و" اجتهاد در مقابل نص" معنی ندارد. عامّه مردم صرفاً به خاطر ارادتی که به مقام صحابه داشتند و از راه تعبّد به روایاتی که از مقام صحابه تمجید میکرد و اجتهاد آنها را تصدیق مینمود، از هرگونه اعتراض به سه خلیفه اوّلی و معاویه خودداری مینمودند و با این که خلافت آنها به طور آشکار روی اساس نظریّه سابق استوار بود و سیرت آنها به همین معنی گواهی میداد، مداخله و تصرّفات آنها را در احکام و قوانین اسلامی، توجیه نموده، به محلهای صحیحی حمل میکردند. همچنین گاهی انصاف داده، به بحثهای آزاد میپرداختند و به معنویّات اسلام نیز منتقل میشدند.
ظهور روش معنوی و سیر و سلوک باطنی
نفوذ و سرایت تعلیمات معنوی اهل بیت (علیهمالسّلام) که در رأس آنها بیانات علمی و تربیت عملی پیشوای اوّل شیعه، امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیه السّلام) قرار گرفته بود، با مساعدتی که گرفتاریهای عمومی طبعاً نسبت به این مقصد داشت، به علاوه این که پیوسته جمعی از مردان خدا که تربیت یافتگان این مکتب بودند و در حال تقیّد و تستّر زندگی میکردند، در میان مردم بودند و در مورد مناسب، از حقّ و حقیقت گوشههایی میزدند، مجموعه این عوامل، موجب شد که عدّهای در قرن دوّم هجری، از همان اکثریّت، به مجاهدتهای باطنی و تصفیه نفس، تمایل پیدا کردند، این عدّه در خطّ سیر و سلوک افتادند و جمعی دیگر از عامّه مردم، به ارادت آنها برخاستند، و با اینکه در همان اوایل ظهور، تا مدّتی مبتلا به کشمکشهای شدید بودند و در این راه، هرگونه فشار از قبیل قتل و حبس و شکنجه و تبعید
شیعه (شاهجوئی)، ص: 243
را متحمّل میشوند ولی بالاخره ازمقاومت دست برنداشته پس از دو سه قرن در تمام بلاد اسلامی ریشه دوانیده و جمعیتهای انبوه دهشت آوری رابه وجود آوردند.
یکی از بهترین شواهدی که دلالت دارد بر این که ظهور این طایفه، از تعلیم و تربیت ائمّه شیعه سرچشمه میگیرد، این است که همه این طوایف (که در حدود بیست و پنج سلسله کلّی میباشند و هر سلسله منشعب به سلسلههای فرعی متعدّد دیگری است) به استثنای یک طایفه، سلسله طریقت و ارشاد خود را به پیشوای اوّل شیعه، منتسب میسازند.
دلیلی ندارد که ما این نسبت را تکذیب نموده و به واسطه مفاسد و معایبی که در میان این طوایف شیوع پیدا کرده، اصل نسبت و استناد را انکار کنیم یا حمل بر دکّانداری نماییم؛ زیرا اوّلًا سرایت فساد و شیوع آن در میان طایفهای از طوایف مذهبی، دلیل بطلان اصل انتساب آنهانیست واگربنا شود که شیوع فساددر میان طایفه ای، دلیل بطلان اصول اوّلی آنان باشد، باید خطّ بطلان به دور همه مذاهب و ادیان کشید و همه طبقات گوناگون مذهبی را محکوم به بطلان نمود و حمل به دکّانداری و عوامفریبی کرد.
ثانیاً پیدایش اوّلی این سلسلهها در میان اکثریّت سنی شروع شده و قرنهای متوالی در همان محیط به پیشرفت خود ادامه داده است. در همه این مدّت، اعتقاد اکثریّت قریب به اتّفاق اهل سنّت، در حقّ سه خلیفه اوّلی بیشتر از اعتقادی بود که به خلیفه چهارم و پیشوای اوّل شیعه داشتند؛ اعتقاداً آنها را افضل میدانستند و عملًا نیز اخلاص و ارادت بیشتری به آنها داشتند.
در همه این مدّت، مقام خلافت و کارگردانان جامعه، اعتقاد خوشی در حقّ اهل بیت (علیهمالسلام) نداشتند و آنچه فشار و شکنجه بود، نسبت به
شیعه (شاهجوئی)، ص: 244
دوستداران و منتسبین آنها روا میدیدند و دوستی اهل بیت، گناهی نابخشودنی به شمار میرفت. اگر مقصود این طوایف از انتساب به آن حضرت، مجرّد ترویج طریقه آنها و جلب قلوب اولیای امور و عامّه مردم بود، هیچ دلیلی نداشت که خلفای مورد علاقه و اخلاصِ دولت و ملّت و به ویژه خلیفه اوّل و دوّم را رها کرده، به دامن پیشوای اوّل شیعه بچسبند یا مثلًا به امام ششم یا هشتم انتساب جویند.
پس بهتر این است که متعرّض اصل انتساب نشده، در بررسی دیگری به کنجکاوی پردازیم و آن این است که جمع معدود پیشروان این طوایف، از اکثریّت تسنّن بودند و در محیط تسنّن زندگی میکردند و روش و طریقهای جز روش و طریقه عمومی جامعه که همان راه تسنّن بود، تصوّر نمیکردند، آنان وقتی که برای اوّلین بار به مکتب معنوی اهل بیت (ع) اتّصال پیدا کردند و از نورانیّت امام اوّل شیعه الهام یافتند، چون هرگز باور نمیکردند و حتّی به ذهنشان نیز خطور نمیکرد که پیشوای معنویّت که خود یکی از خلفای اربعه و جانشین گذشتگان خود میباشد، در معارف اعتقادی و عملی اسلام، نظری ماورای نظر دیگران داشته باشد، همان موجودی اعتقاد و عمل تسنّن را زمینه قرار داده، با همان موادّ اعتقادی و عملی که در دست داشتند، شروع به کار نمودند و با همان زاد و راحله عمومی، راه سیر و سلوک را در پیش گرفتند.
این رویّه، از دو جهت در نتایج سیر و سلوک و محصول مجاهدات معنوی آنان نواقصی را به وجود آورد: اوّلًا نقطههای تاریکی که در متن معارف اعتقادی و عملی داشتند، حجاب و مانع گردید از این که یک سلسله حقایق پاک برای آنها مکشوف شده، خودنمایی کند و در نتیجه، محصول کارشان به صورت مجموعهای درآمد که خالی از تضادّ و تناقض نمیباشد. کسی که
شیعه (شاهجوئی)، ص: 245
آشنایی کامل به کتب علمی این طوایف دارد، اگر با نظر دقّت به این کتب مراجعه نماید، صدق گفتار ما را به رأیالعین مشاهده خواهد کرد. وی یک رشته معارف خاصّة تشیّع را که در غیر کلام ائمّه اهل بیت (علیهمالسّلام) نشانی از آنها نیست، در این کتب مشاهده خواهد کرد و نیز به مطالبی برخواهد خورد که هرگز با معارف نام برده، قابل التیام نیست. وی خواهد دید که روح تشیّع در مطالب عرفانی که در این کتابها است، دمیده شده است، ولی مانند روحی که در یک پیکر آفت دیده جای گزیند و نتواند برخی از کمالات درونی خود را آنطور که شاید و باید از آن ظهور بدهد یا مانند آیینهای که به واسطه نقیصه صنعتی، گرهها و ناهمواریهایی در سطحش پیدا شود، چنین آیینهای صورت مرئی را نشان میدهد، ولی مطابقت کامل را تأمین نمیکند.
ثانیاً نظر به این که روش بحث و کنجکاوی آنها در معارف اعتقادی و عملی کتاب و سنّت، همان روش عمومی بود و در مکتب علمی ائمه اهل بیت (علیهمالسّلام) تربیت نیافته بودند، نتوانستند طریقه معرفت نفس و تصفیه باطن را از بیانات شرع، استفاده نموده و دستورات کافی راه را از کتاب و سنّت دریافت دارند، لذا به حسب اقتضای حاجت، در مراحل مختلف سیر و سلوک و منازل مختلفه سالکان، دستورات گوناگونی از مشایخ طریقت صادر شده و رویّههایی اخذ میشد که سابقهای در میان دستورات شرع اسلام نداشت.
کم کم این عقیده مسلّم گردید که:
طریقه" معرفت نفس" در عین این که راهی است برای معرفت حقّ عزّ اسمه و نیل به کمال معنوی، و به خودی خود، پسندیده خدا و رسول است، معذلک بیان این راه از شرع مقدّس اسلام نرسیده است.
در دنبال این عقیده، هر یک از مشایخ طریقت، برای تربیت و تکمیل
شیعه (شاهجوئی)، ص: 246
مریدان خود، دستوراتی تهیّه کرده و به مورد اجرا گذاشتند و انشعاباتی هم در سلسلهها پیدا شد.
در نتیجه همین عقیده و عمل، روز به روز طریقت از شریعت فاصله گرفت تا آنجا که طریقت و شریعت، درست در دو نقطه متقابل استقرار یافتند و نغمه" سقوط تکالیف" از بعضی افراد بلند شد و عبادتهای پاک دینی به شاهد بازی وحلقه های نی ودف وترانه های مهیّج ورقص ووجد، تبدیل گردید گردیدو طبعاً جمعی از سلاطین و اولیای دولت و توانگران و اهل نعمت که فطرتاً به معنویات علاقهمند بودند و از طرف دیگر نمیتوانستند از لذایذ مادّی دل بکنند، سر سپرده این طوایف شده، هر گونه احترام و مساعدت ممکن را نسبت به مشایخ قوم، بذل میکردند که این خود، یکی از بذرهای فساد بود که درمیان جماعت نشو و نما میکرد. بالاخره عرفان به معنی حقیقی خود (خداشناسی یا معادشناسی) از میان قوم رخت بربسته، بهجای آن جز گدایی و دریوزه و افیون و چرسن و بنگ و غزلخوانی، چیزی نماند.