حقیقت جاوید
0%
نویسنده: ابوسجاد اسحاقی
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: ابوسجاد اسحاقی
گروه: امام علی علیه السلام
انسان تشنهکام، در تکاپوی یافتن کوثری است تا خود را سیراب کند و چه کوثری زلالتر از قرآن و عترت، ناگفته پیداست که علی(ع) در شاهراه اهلبیت: قرار دارد و البته از شاخصترین آنهاست. بلند پروازترین پرندههای اندیشه، ناتوان از رسیدن به قله و اوج معرفت به مولا هستند. پیامبررحمت(ص) خطاب به ایشان میفرماید: علی جان! جز خدا و رسولش، کسی تو را- آن گونه که
ص: 8
سزاوار شناخت توست- نشناخت. (1) او در بین آفریدگان ممتاز و در تیررس آدمیان به جز معصومین(ع) نیست. محدودیت ظرف ادراک آدمی، نیل به این شناخت را نا ممکن میسازد. امّا آنچه تمامش دست نایافتنی است، اندکش از کف دادنی نیست: «مالا یدرک کلّه لا یترک کلّه». گاهی نسیمی از آن باغستان میوزد و مشام جانها را مینوازد. از صدر اسلام تاکنون هزاران کتاب و صحیفه در ترسیم آن خورشید حقیقت نگاشته شده و خوان عشق علی(ع) را در برابر سفالینه دیدهها گشوده است. از شعر، داستان، نثر و نظم و یا هر قالب دیگر، و این بار با مناظرهای زیبا از سوی مأمون عباسی تلألؤیی از آن انوار تابناک، تابیدن گرفته و کتاب فضل علی(ع) را در صحیفه نگین حقیقت، به خامه فاضل ارجمند جناب باقرزاده به نظاره نشستهایم. مناظرهای بسیار زیبا و جامع که در کتابهای معتبر شیعه و سنی هم آمده است.
این نوشتار، با بازنویسی و تلخیص آن اثر ارزشمند بازپروری شده است. حقیقت آن است که از زمانی که با پژوهش گران سنگ و وزین این محقق ارجمند آشنا
1- حلیه الأبرار، سید هاشم بحرانی، ج 2، ص 17
ص: 9
شدم، هم و اره درصدد بودم که روزی فرا رسد تا مخاطبان بیشتری با این محتوای جذاب ارتباط برقرار کنند. از این رو فرصت را مغتنم شمرده و به تحقق این آرزوی دیرینه همت گماشتم. در این راستا، آنچه حُسن و کمال است از آنِ پژوهشگر اثر و آنچه که ضعف و کاستی است متوجه نگارنده و بازنویس است.
امّا درباره فضل علی(ع) چه میتوان نوشت که:
کتاب فضل تو را آب بحر کافی نیست که ترکنم سرانگشت و صفحه بشمارم
شایسته است که قبل از هر چیز مرواریدهای درخشانی از آموزههای نورانی قرآن و سیره معصومین:
ص: 10
را درباره فضایل حضرت علی(ع) به تصویر بکشیم. از این رو در ابتدا، سخن شیوای همسر مولا، حضرت زهرا(س) را مطلع و سپیده سخن میسازیم و پس از آن وجیزهای از قرآن و سنت را در فضل علی(ع) بر میشماریم.
حضرت زهرا(س) در خطبه شیوایش میفرمایند:
«چه باعث شد که از ابوالحسن روی گردان شوید؟ به خدا سوگند! روی گردانی شما به خاطر برّندگی شمشیر او بود، او از مرگ باکی نداشت، در جنگ قوی بود و با پنجههای پرتوان خود، دلاوران دشمن را به خاک هلاکت میافکند، خشم او در راه رضای خدا بود.»
در ادامه میفرماید:
«اگر علی(ع) راهبر میشد دنیاپرست از زاهد و راستگو از دروغگو، آشکار میشد، اگر کسانی که در آبادیها زندگی میکنند ایمان اختیار میکردند و راستی پیشه میکردند، هر آینه برکات آسمان و زمین را برآنها ارزانی میداشتیم، اما آنها «حق را» تکذیب کردند و ما هم آنها را به کیفر کردارشان مجازات کردیم. آن دستهای که ستم پیشگی برگزیدند، دیری نمیپاید که به کیفر اعمال خود گرفتار آیند و هرگز نمیتوانند از عذاب الهی در امان باشند. (1)»
1- جلوه ولایت، عذرا انصاری، ص 357
ص: 11
در کریمه قرآنی آمده است:
فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ (1) ؛ «پس هرکس، با تو درباره حضرت عیسی(ع) در مقام مجادله بر آمد پس از آن که به وحی خدا بر احوال او آگاه شدی بگو که بیایید ما و شما، با فرزندان و زنان خود با هم به مباهله برخیزیم تا
1- آل عمران: 61
دروغ گویان و کافران را به لعن و عذاب خدا گرفتار سازیم.»
از کلمه «أَنْفُسَنا»، استفاده میشود که امام علی بن ابیطالب(ع) در کمالات با رسول خدا(ص) یکسانند و از آن جا که پیامبر اکرم(ص) به اجماع امت و روایات، افضل از جمیع انبیای الهی است پس امام علی(ع) نیز افضل بر همه انبیای الهی است. فخر رازی از علمای اهل سنت، در قسمت «أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ»، میگوید:
«بیشک مراد از أَنْفُسَنا خود پیامبر(ص) نیست؛ چون انسان خودش را دعوت به امری نمیکند، بلکه مراد غیر از رسول الله است و علما اجماع کردهاند که آن غیر، کسی جز علی بن ابی طالب(ع) نیست. پس آیه شریفه دلالت دارد که نفس علی(ع) همان نفس پیامبر(ص) و مثل نفس پیامبر(ص) است؛ نه این که نفس علی(ع) عین نفس پیامبر است. از این معنا بر میآید که علی(ع) با پیامبر اکرم(ص) در جمیع فضایل و کمالات، مساوی هستند و البته از این عمومیتِ مساوات، تنها نبوت استثنا میشود؛ زیرا به دلیل اجماع و روایات در مییابیم که بعد از پیامبراکرم، پیامبر دیگری نخواهد آمد.» (1)
1- تفسیر فخر رازی، ج 8، ص 81
ص: 13
ابن جوزی از سلمان نقل میکند که رسولخدا(ص) فرمود: «کنت انا و علی بن ابیطالب نوراً بین یدی الله تعالی قبل ان یخلق آدم باربعه آلاف عام، فلمّا خلق آدم قسّم ذلک النور قسمین (1) ؛ من و علی بن ابی طالب نوری بودیم نزد خداوند متعال به چهار هزار سال قبل از خلقت آدم، هنگامی که خداوند آدم را خلق کرد آن نور را به دو قسم نمود، قسمتی از آن من و قسمتی دیگر علی است.»
همچنین حاکم نیشابوری نیز به نقل از جابربن
1- تذکره الخواص، ص 46
عبدالله انصاری میگوید که شنیدم رسول خدا(ص) خطاب به علی(ع) فرمودند:
«یا علی! الناس من شجر شتی و أنا و أنت من شجره واحده، ثم قرأ رسول الله(ص) وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِیلٌ صِنْوانٌ وَ غَیْرُ صِنْوانٍ یُسْقی بِماءٍ واحِد ٍ (1) و (2)؛ ای علی! مردم از درختانِ پراکندهاند، ولی من و تو از یک درختیم. آنگاه پیامبر اکرم این آیه را قرائت فرمودند: و زمینی برای زراعت و زمینی برای نخلستان، آن هم نخلهای گوناگون، با آن که همه به یک آب مشروب میشوند.»
جابربن عبدالله انصاری و سعید بن مسیّب نقل میکنند:
«ان رسول الله(ص) آخی بین أصحابه فبقی رسول الله(ص) و أبو بکر و عمر و علی(ع) فآخی بین أبی بکر و عمر و قال لعلی(ع): أَنْتَ أَخِی وَ أَنَا أَخُوکَ ؛ رسول خدا(ص) بین اصحابش عقد اخوت بست. ازمیان آنان چهار نفر باقی ماندند: رسول خدا(ص) و ابوبکر و عمر و علی(ع) آن گاه بین ابوبکر و عمر عقد اخوت بست و سپس بین خود و علی(ع) و خطاب به علی(ع) فرمود: تو برادر من و من برادر تو خواهم بود.»
1- رعد: 4
2- المستدرک علی الصححین، ج 2، ص 241
مرحوم علامه حلّی در توضیح این ماجرا میگوید:
پیامبر اکرم(ص) هنگامی که بین صحابه عقد اخوت بست و هر کس را با هم مثلش در شرف و فضیلت مقرون ساخت در چهره علی(ع) حالت گرفتگی مشاهده نمود. از سبب آن پرسید. علی(ع) عرض کرد: شما بین تمام صحابه عقد اخوت بستید، ولی مرا تنها گذاشتید. رسول خدا(ص) فرمود: من تو را برای خود گذاردم، آیا راضی نمیشوی که تو برادر و وصی و خلیفه بعد از من باشی؟ حضرت عرض کرد: آری،
ای رسول خدا! (1) آن گاه پیامبر(ص) بین خود و علی(ع) عقد اخوت برقرار کرد. (2)
ابن عباس گفت: رسول خدا(ص) فرمود: «دوستی علی(ع) برائت از آتش است.» (3) عمر بن خطاب میگفت:
«لو اجتمع الناس علی حبّ علی بن ابیطالب لما خلق الله النار ؛ (4) اگر مردم بر دوستی علی بن ابیطالب اجتماع میکردند، خداوند جهنم را نمیآفرید.»
ابن رافع هم نقل میکند:
«رسول خدا(ص) در شأن علی(ع) فرمود: کسی که علی(ع) را دشمن بدارد، مرا به دشمنی گرفته و کسی که مرا به دشمنی بگیرد، خدا را به دشمنی گرفته، کسی که علی(ع) را محبوب خویش قرار دهد مرا به دوستی گرفته و کسی که محبّت مرا داشته باشد، خدا را به دوستی برگزیده است.» (5)
رسول خدا(ص) فرمود:
1- المستدرک علی الصححین، ج 3، ص 16 ح 4289؛ مسند احمد، ج 1، ص 381، ح 2041
2- شرح تجرید، ص 227- 228
3- همان، ص 251
4- همان
5- همان، ص 91
«به راستی خدا اطاعت و پیروی از من را بر شما واجب کرد و شما را از معصیت و نافرمانیام نهی فرمود و نیز طاعت و بعد از من فرمانبری از علی(ع) را واجب کرد و شما را از معصیت و نافرمانی او نهی فرمود. او وصیّ من است او از من و من از او هستم. محبت او ایمان و بغضش کفر است. دوستدارش، دوستدار من است وهر که بغض او را داشته باشد، بغض مرا دارد و او مولا و سرپرست کسی است که من مولا و سرپرست اویم و من سرپرست هر مرد و زن مسلمان
ص: 18
هستم. من و علی(ع) دو پدر این امت هستیم.» (1)
حضرت در سخن دیگر میفرماید:
«حق علی علی الناس حق الوالد علی ولده (2) ؛ حق علی بر مسلمانان، چون حق پدر بر پسرش میباشد.»
در قرآن مجید آمده است :(قُلْ کَفی بِاللَّهِ شَهِیداً بَیْنِی وَ بَیْنَکُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْکِتابِ) (3)؛ «بگو بین من و شما، گواهی خدا و کسی که علم کتاب نزد اوست، کفایت میکند.»
ابی سعید خدری گفت: از رسول خدا(ص) در مورد آیه (الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ) (4) پرسیدم. حضرت(ص) فرمود:
«کسی که بعضی از کتاب پیش اوست، وزیر برادرم سلیمان بن داود بود. امّا در مورد آیه 43 سوره رعد فرمود: کسی که تمام علم کتاب نزد اوست، برادرم علی بن ابیطالب است.» (5)
همچنین، ابن عباس میگوید: رسول خدا(ص) فرمود:
«من شهر علمم و علی(ع) درب آن است؛ پس
1- ینابیع الموده، ص 123
2- همان
3- رعد: 43
4- نمل: 40
5- همان، ص 103
ص: 19
کسی که خواهان علم است، باید از درب آن وارد شود.» (1)
معاذبن جبل گفت: رسول خدا(ص) به علی(ع) فرمود:
«در هفت صفت، با مردم احتجاج میکنی و هیچ یک از افراد قریش، با تو محاجه نمیکند: تو اولین آنان در ایمان به خدا، با وفاترینشان در عهد و پیمان با خدا، با استقامت ترین آنها در امر خدا، تقسیم کنندهترینشان به نحو تساوی، عادلترین آنان در میان مردم و رعیت، بیناترین آنها در قضاوت و بزرگترین شان نزد خدا در مزیت هستی.» (2)
1- المستدرک علی الصححین، ج 3، ص 126
2- فضائل الخمسه، ج 1، ص 189
ص: 20
ابیسعید خدری گفت: رسول خدا(ص) فرمود:
«زمانی که روز قیامت فرا رسد، خدای متعال به محمد(ص) و علی(ع) میفرماید: دوستانتان را وارد بهشت و دشمنانتان را وارد جهنم کنید. سپس علی(ع) بر شفیر جهنم مینشیند و میفرماید: این برای تو(جهنم) و این برای من و این معنای قول خدای متعال است که هر کافر معاندی را (که به حق عناد میورزد) در جهنم بیفکند.» (1) ابن عمرگفت: رسول خدا(ص) خطاب به علی(ع) فرمود:
«ای علی! هنگامی که قیامت فرا رسد، تختی از نور برایت میآورند و برسرت تاجی است که نورش درخشش خاصّی دارد و چشمهای اهل محشر را خیره میکند. پس، از جانب خدا- جل جلاله- ندا میرسد: وصیّ محمد کجاست، تو میگویی: بلی منم، این جا هستم آنگاه منادی صدا میزند: دوستانت را وارد بهشت و دشمنانت را وارد جهنم کن. پس تو تقسیم کننده بهشت و جهنّمی.» (2) از آنجا که فضایل حضرت در پی خواهد آمد، از این رو در انتهای پیش نوشت به سررشته اصلی کتاب باز میگردیم، همان که استاد شهید مطهری درباره این مناظره زیبا و شاهکار مأمون عباسی
1- شواهد التنزیل، ج 2، ص 190- 191
2- ینابیع الموده، ص 83- 84
مینویسد:
«این مرد مباحثاتی با علمای اهل تسنن کرده است که در متن تاریخ ضبط است من ندیدهام هیچ عالم شیعی اینجور منطقی مباحثه کرده باشد به قدری این مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر میبیند که عالمی از علمای شیعه این جور عالمانه مباحثه کرده باشد.» (1)البته حُب مقام و جاه جلوی دیدگان حقیقت بین مأمون را گرفته بود و از پدرش هارون درسِ «المُلک عقیم» را آموخته بود. از این رو با توجه به حقانیت
1- سیری در سیره ائمه اطهار:، استاد مطهری، ص 178
خاندان عصمت و طهارات هیچگاه حاضر نشد، حکومت اسلامی را به دست صاحبان حق بسپارد. مأمون برای استحکام پایههای حکومت و سلطنت و توجه افکار عمومی، از هیچ ظلم و ستم و جنایت، حتی کشتن امام دریغ نورزید. او برای رسیدن به این منظور با سیاستهای مزدورانه خود، ولایت عهدی را به امام رضا(ع) پیشنهاد داد تا در پرتو این عوامفریبی به مقاصد شوم خود دست یابد. مأمون در زمان تصدّی حضرت به ولایت عهدی؛ جاسوسانی بر امام گماشته بود تا همه امور را زیر نظر بگیرند و به او گزارش کنند و این خود دلیل دشمنی مأمون با امام و عدم ایمان و حسن نیت او نسبت به آن بزرگوار بود.
او در نخستین دور مذاکرات که در آن پیشنهاد خلافت را به امام داد، خود را ولیعهد قرار داد؛ در صورتی که میبایست بعد از حضرت رضا(ع) ولایتعهدی را به امام جواد(ع) واگذار میکرد و یا حداقل به اختیار امام میگذاشت!
بهراستی ولایت عهدی امام(ع)، آن هم با شرط عدم دخالت در کارهای حکومتی چه مقدار واقعی بوده است؟
شایان ذکر است با توجه به عمر امام(ع) که حدود 20 سال بیش تر از مأمون بود و طبعاً روی حسابهای عادی پیش بینی میشد که به زعم مأمون این پیشنهاد هیچگاه به حقیقت نمیپیوندد.
اگر مأمون واقعاً میخواست خلافت را به حضرت
ص: 23
واگذارد با همان تهدیدی که مقام ولیعهدی را به امام قبولانده بود، میتوانست در مورد خلافت هم همین پافشاری را داشته باشد! امّا او هرگز چنین کاری نکرد.
آنگاه که مأمون میخواست پیشنهاد چنین امری را به امام(ع) بدهد، حضرت با کمال صراحت فرمودند: اگر خداوند خلافت را به تو سپرده، تو حق نداری آن را به من بسپاری و اگر به تو نسپرده، چیزی که مال تو نیست، نمیتوانی به دیگری بدهی. (1) حضرت با این بیان، روشن کردند که مقام رهبری از جانب خدا به افراد شایسته داده میشود و مربوط به
1- عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 140
ص: 24
مأمون و امثال او نیست.
این سخن حضرت رضا(ع) به پسر جهم نیز قابل تأمل است. در یک مجلس پرسش و پاسخ، وقتی مأمون سؤالات متعددی از حضرت رضا(ع) کرد و ایشان پاسخ دادند، رو به محمد بن جعفر کرد و گفت:
همانا برادرزادهات حضرت رضا(ع) از خاندان رسالت است که پیامبر(ص) درباره آنها فرمود: آگاه باشید! همانا نیکان عترت من و پاک سرشتان اهل بیتِ من، در کودکی بردبارترین مردم و در بزرگسالی دانشمندترین انسانها هستند؛ به آنها چیزی نیاموزید، زیرا آنها از شما آگاهتر هستند، شما را از باب هدایت خارج نمیسازند و به باب گمراهی وارد نمینمایند.
شخصی که آنجا حاضر بود، این سخنان را به امام رضا(ع) رساند، آن بزرگوار لبخندی زد و فرمود:
«یَابْنَ جَهْمٍ لا یَغِرَّ نَّکَ ما سَمِعْتَهُ مِنْهُ فَانَّهُ سَیَغْنا لنی واللهُ یَنْتَقِم ولی مِنْه ؛ (1)
ای پسر جهم! سخنان مأمون تو را فریب ندهد؛ چرا که به زودی او مرا به طور ناگهانی و بیخبر میکشد و خداوند انتقام مرا از او خواهد گرفت.»
از این همه برمیآید، با این که مأمون عباسی از حقانیت اهل بیت عصمت و طهارت آگاه بود، اما مقاصد دنیوی و حبّ حکومت و سروری، غباری غلیظ بر چشم حقیقت بین او پوشانده بود و برای حفظ
1- انوار البهیّه، صص 343- 342
ص: 25
موقعیت و منصب خود حاضر شد به جنایتهای متعددی دست بزند، تا بدانجا که بعضی از متفکران و اندیشمندان، به او لقب شیعه امامکش دادهاند.
پس، از باب «لاتنظروا الی من قال و انظروا الی ما قال» پای این مناظره مینشینیم.
شایان ذکراست که این مناظره تنها قطرهای از اقیانوس فضایل علوی است. مأمون، علمای اهل سنت را گرد آورده، آنها در یک سو و خود نیز در سوی دیگر قرار گرفته وافضلیت و حقانیت امیرالمومنین(ع) را به چالش و داوری کشیده است. (1)
1- این مناظره در کتابهای عقد الفرید، ج 3، ص 35 از عالم بزرگ اهلسنت، شهاب الدین ابن عبدربّه اندلسی، م 328؛ قاضی بهلول بهجت افندی حنفی در کتاب تشریح و محاکمه در تاریخ آل محمد 9؛ عیون اخبار الرّضا 7، ج 1، ص 190 و بحارالانوار، ج، ص 190 از علّامه مجلسی آمده و از مجموع آنها، نوشتار پیشرو فراهم آمده است.
ص: 26
در صفحات پیشرو غرفه دل را به سوی این مناظره زیبا میگشاییم و از خداوند میخواهیم که سیاهی جهالت را از دلهای ما بزداید و انوار معرفت را برآن بتاباند و البته این نشاید جز با نفخه رحمانی و لطف الهی که:
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه ذرهای بودم و مهر تو مرا بالا برد
ص: 27
ص: 28
مدتی بود که فکر و ذهن مأمون به امر مهمی مشغول بود. از چهره او میشد فهمید که نقشهای در سر میپروراند. گاه و بیگاه از علمای اندیشمند بلاد کبیره خود پرس و جو میکرد و یک یک آنها را از جلوی دیدگان خود میگذرانید، به هر دانشمندی که میرسید از حال اندیشوران دیگر میپرسید. همه منتظر اتفاق خاصی بودند تا این که مأمون عباسی پرده از روی تفکر خود برداشت و با یکی از نخبگان حکومت خود، یعنی یحیی بن اکثمِ قاضیالقضات، ماجرا را در میان گذاشت و گفت: ای یحیی! میخواهم بهترین و داناترین علمای اهلسنت را آماده کنی تا با آنان درباره فضایل امام علی(ع) به بحث و مناظره بنشینیم. یحیی در بهت و شگفتی فرو رفت و گفت: آیا درست میشنوم چه کسی میخواهد با آنان درباره فضائل علی بن ابیطالب سخن بگوید. آیا در مقابل آن چهل دانشمند کسی را در نظر داری؟ تعجب یحیی زمانی فزونی یافت که مأمون گفت: من خودم میخواهم با آنان، مناظره کنم، مأموریتت این
ص: 29
است که بهترین، زیرک ترین و داناترین دانشمندان را حاضر کنی و آنگاه پس از سکوتی کوتاه، گفت: این چند نفر حتماً در میانشان باشند، بقیه را با مشورت انتخاب کن، مواظب باش کسی از قلم نیفتد! یحیی بن اکثم بلافاصله کسی در پی اسحاق بن ابراهیم، مشاور عالی خود فرستاد و زمانی که اسحاق به سویش آمد، گفت: ای اسحاق، مأمون به من دستور داد، حدود چهل نفر فقیه و اهل حدیث و گروهی از دانشمندان علم کلام و استدلال را حاضر کنم، میخواهم این مأموریت مهم را به تو بسپارم تا با رایزنی و مشورت، بهترین و تواناترین عالمان را در اسرع وقت حاضر کنی.
اسحاق سری به علامت پذیرش سر تکان داد و به دنبال
ص: 30
مأموریت مهمّ خود، حرکت کرد.
وقتی این عالمان از گوشه و کنار، گرد آمدند به مأمون خبر دادیم و قرار شد صبحگاه بر او وارد شویم. فردا صبح وقتی اجازه حضور یافتیم، مشاهده کردیم که وی لباس پوشیده و منتظر است. پس از اذن دخول، علما با احترام وارد مجلس خلیفه شدند، وقتی همه آنها نشستند، مأمون ساعتی با آنها به ملاطفت و گفتگو پرداخت تا ترس آنان از بین رفته و احساس آسایش و راحتی کنند و بدون ترس و واهمه اعتقادات خود را بیان کنند؛ سپس رو به علما کرد و گفت: من امروز میخواهم خداوند را بین خود و شما حجت قرار دهم و از مسأله بسیار مهمّی سخن بگویم. سکوت سنگینی بر شنوندگان سایه افکند و مأمون ادامه داد: چون میخواهم به هنگام مباحثه کسی از مجلس خارج نشود، هر کس کار مهمی دارد یا نیاز به قضای حاجت دارد، برود و برگردد، لباس رسمی را از خود خارج سازید و با لباس آزاد بنشینید و فکر نکنید در دربار هستید، بلکه فرض کنید در یک نشست علمی به سر میبرید؛ بنابراین با آسودگی تمام، آنچه را که به نظرتان میرسد، طرح نمایید.
عالمان، لحظه به لحظه کنجکاوتر میشدند تا بدانند به چه منظوری مهمان خلیفه شدهاند تا اینکه پس از طی این مقدمات، مأمون این گونه آغاز سخن کرد و گفت:
ای عالمان و اندیشمندان! من شما را آوردهام تا با
ص: 31
شما مناظره کنم و حجت را بر شما تمام نمایم از خدا بترسید، مواظب خود و اعتقادتان باشید. مبادا موقعیت و مقام من، شما را از بیان حقیقت و ردّ افکار مخالف باز دارد، از آتش جهنم بترسید و خود را با اطاعت، به خدا نزدیک کنید؛ زیرا هرکس به وسیله معصیت خدا، خود را به بندهای نزدیک کند، خدا همان شخص را بر او مسلط مینماید. از این رو با تمام نیرو و هوش و عقل خود، با من مناظره کنید. چه میگویید در باره این اعتقاد من که:
بهترین انسان پس از پیامبر اکرم(ص) علی بن ابیطالب(ع) است؛ اگر این عقیده صحیح است، مرا تصدیق کنید و اگر نیست با دلیل و برهان، حرف مرا
ص: 32
رد کنید، میل شماست، اگر خواستید شما از من سؤال کنید و اگر مایلید، من از شما بپرسم.
همهمهای عجیب در بین حاضران پیچید. یعنی چه؟ خلیفه بر چه اساسی علی(ع) را افضل میداند؟ یکی میگفت شاید به خاطر این که کسی قابل قیاس با علی(ع) نیست، به دلیل سخنی که گنجی شافعی از رسول خدا(ص) نقل کردهکه:
«لو أَنَّ الرّیاضَ أَقْلامٌ و الَبْحَر مدادٌ و الجَّن حُسّابٌ و الإنسَ کُتّاب ما أَحْصُوا فضائلَ علی ابن أَبی طالِب (1) ؛ اگر تمام درختان قلم و دریاها مرکّب و جنیّان حسابگر و تمام انسانها نویسنده باشند، نمیتوانند فضایل علی ابن ابیطالب(ع) را به حساب آورند.»
یکی دیگر گفت، دوستان من! روایتی پرمغزتر از قندوزی حنفی به یاد دارم شاید به خاطر آن، خلیفه چنین اعتقادی یافته است، همان روایتی که جابربن عبدالله انصاری از رسول الله(ص) نقل نمود:
«یا عَلیِ! لَوْ احَداً عَبَدَ اللهَ حَقّ عِبادَتِهِ ثُمّ شکّ فیک وَ اهلَ بَیِتِکَ انّکُمْ افْضَلُ النّاس کانَ فِی النّارِ ؛ (2) علی جان! اگر بندهای، خدا را عبادت کامل نماید و در تو و اهل بیت تو شک کند- در این که افضل از همه مردم هستید- او در آتش جهنم خواهد بود.»
1- کفایه الطالب، گنجی شافعی، باب 62، ص 251
2- ینابیع المودّه، قندوزی حنفی، ج 2، ص 298
ص: 33
یکی دیگر از آن میان گفت: این روایات که در برابر مباهله چشمگیر نیست، بزرگان دین، از جمله خود علی(ع) بارها به همین آیه شریفه استدلال کردهاند، مگر دار قطنی- از علمای بزرگ اهل سنت- نمیگوید که علی(ع) در روز شورا، با حاضران چنین احتجاج کرد:
«شما را به خدا سوگند! آیا در میان شما کسی هست که خویشاوندانش از من به رسول خدا نزدیکتر باشند؟ و غیر از من کسی هست که پیامبر او را نفس خود قرار داده و فرزندان او را، فرزندان خود، و همسر او را، از زنان خانواده خود قرار داده باشد؟ گفتند خدا داند که نه؛(کسی غیر از تو
ص: 34
نیست) (1). »
شخص دیگری گفت: من سخن این عالِم را تأیید میکنم؛ زیرا روزی در مجلس مأمون بودم که به امام رضا(ع) گفت: بزرگترین فضیلت امیرالمؤمنین(ع) که قرآن بر آن دلالت کند، کدام است؟ امام(ع) فرمود:
«فضیلتی که در آیه مباهله هست.(آنگاه پس از قرائت آیه شریفه فرمود) پس رسول خدا(ص) دو فرزندش حسن وحسین 8 را به عنوان فرزندان، فاطمه(س) را به عنوان زنان خانواده و امیرالمؤمنین(ع) را به عنوان جان و نفس خود، به حکم الهی فرا خواند و با خود برای مباهله برد. چنان چه هیچ انسانی برتر از رسول خدا(ص) نیست، پس لازم است که هیچ انسانی از نفس رسول خدا هم، افضل و بالاتر نباشد- آنگاه امام(ع) برای تأکید بیشتر فرمودند- دعوت کننده باید همیشه غیر خود را دعوت کند و شخص خود را دعوت نکند؛ چنان چه امر و فرمان نیز باید به غیر باشد و چون مردی غیر از علی(ع) را با خود نبردند. پس مراد از نفس و جان پیغمبر(ص) کسی جز علی(ع) نیست.» (2)
این زمزمه همچنان ادامه داشت و مأمون آنان را زیر نظر داشت تا اینکه مأمون گفت: ای دانشمندان!
1- الصواعق المحرقه، ص 157
2- بحار الانوار، ج 10، ص 350
من از شما خواستم در اینباره با من مناظره کنید، نه اینکه در بین خود به گفتوگو بپردازید.
سپس گفت: شما سؤال میکنید یا من!
دانشمندان مجلس گفتند: ابتدا ما از شما سؤال میکنیم.
مأمون برای این که مجلس به هرج و مرج کشیده نشود، گفت: شما از بین خود، یک نفر را انتخاب کنید تا طرف صحبت من باشد، اگر جایی خطا کرد، اشتباهش را اصلاح نمایید و اگر چیزی را فراموش کرد یا نمیدانست شما اظهارنظر کنید، در هرحال، یکی از شما سخن بگوید. دانشمندان پس از مشورتی کوتاه، اوّل اسحاق را برگزیدند. وی سخنش را اینگونه
ص: 36
آغاز کرد: ای خلیفه! ما معتقدیم که بهترین فرد، بعد از پیامبر(ص)، ابوبکر است؛ زیرا بر اساس روایتی که همه به صحّت آن اعتراف دارند، پیامبر(ص) فرمود:
«اقْتَدُوا بِاللَّذین مِنْ بَعدی ابیبکر وَ عُمر ؛ به آن دو نفری که بعد از من میآیند، یعنی ابوبکر و عمر اقتدا کنید.»
چون پیغمبر به حال امّت رئوف و مهربان است و به اعتقاد همه، جز بر مصالح امّت سخن نمیگوید، از این رو میتوان یقین داشت که ابوبکر، از همه افضل بوده که پیغمبر او را برای رهبری، شایسته دانسته است. مأمون در پاسخ گفت: بطلان این روایت، روشن است؛ زیرا با این فرض که پیامبر خدا(ص) را پیامبر رحمت و داناترین میدانیم، هرگز سزاوار نمیبینیم که امّت را با یک جمله، دچار حیرت و سرگردانی کند و مردم را به تکلیفی، غیر ممکن مأمور نماید!
اسحاق گفت: ای امیر! چگونه ممکن است تکلیف ناممکن پیش بیاید؟
مأمون گفت: زیرا این دو نفر، یا از تمام جهات- چه در عمل و چه در فکر- یکسان بوده یا دارای اختلاف هستند. صورت اوّل ممکن نیست، چون لازم میآید که دو نفر، یک فرد باشند؛ پس باید پذیرفت که آنها یکسان نیستند، چرا که آنها، هم در طرز فکر و هم در عمل، اختلاف شدیدی داشتند. در این صورت پیروی هر دو، ناممکن است. در نتیجه به یقین میتوان گفت: این خبر اختلاف برانگیز، از پیغمبر
ص: 37
اکرم(ص) صادر نشده است. توضیح بیشتر آنکه: اگر کسی بخواهد از ابابکر پیروی بکند، قهراً با عمر مخالفت کرده و اگر از عمر پیروی کند، قطعاً فرمان ابابکر را مخالفت نموده است؛ در هر صورت، از فرمان پیامبرکه پیروی از آنها و اقتدا به آنان است، سرپیچی کرده است.
اما اختلاف آنها در موارد مختلفی بوده است: ابابکر اهل ردّه را اسیر و عمر آنها را آزاد کرد، عمر به ابابکر گفت: خالد بن ولید راعزل نماید و او را به انتقام خون مالک بن نویره، به قتل برساند، ولی ابوبکر امتناع کرد؛ عمر متعه را حرام نمود، ولی ابوبکر این کار را نکرد، عمر دفتری برای عطایای خلافت تشکیل
ص: 38
داد، ولی ابوبکر این کار را نکرده بود؛ ابوبکر برای خود جانشین تعیین کرد، ولی عمر این کار را نکرد.
و ظریفی به سخن و استدلال مأمون میافزاید که ای اسحاق:
«اگر این روایت شما، موجب اثبات خلافت آنها باشد، باید همه اصحاب، به مقام خلافت برسند؛ زیرا طبق حدیثی که شما آن را معتبر میدانید، پیامبر اکرم(ص) فرمودند: «اصحابی کَالنّجوم بِایَّهمِ اقْتَدَیْهُمْ اهْتَدَیْتُمْ؛ همه اصحاب من، مانند ستاره میباشند به هر کدام اقتدا کرده و از هر کدام پیروی کنید، هدایت میگردید.» همچنین باید به اسحاق گفت: اگر این روایت صحیح باشد، چرا ابیبکر در جریان سقیفه، به آن استدلال نکرد با توجه به این که این حدیث، قاطعتر از جلمه «الائمّه من قریش» است؛ زیرا آن دو نفر اخصّ از مجموع قریش بودند. (1) مأمون پس از این پاسخ، به حاضران گفت: دیگر چه حرفی دارید؟
یکی از دانشمندان برخاست و گفت: پیامبر(ص) فرمود: «لو کُنْتُ مُتّخِذاً خَلیلًا لَاتَّخَذْتُ أَبا بَکْرَ خَلیلًا؛ اگر قرار بود برای خود دوستی بگیرم، ابوبکر را به دوستی انتخاب میکردم.»
مأمون گفت: این نیز صحیح نیست؛ زیرا شما به
1- الصراط المستقیم، ج 3، ص 128 و 145
ص: 39
اتفاق روایت میکنید: پیغمبر(ص) بین هر دو نفر از اصحاب خود، عقد برادری بست و علی(ع) را همانطور تنها و بیبرادر گذاشت، علی(ع) از پیامبر(ص) پرسید: آیا کسی با من برادر نیست؟
حضرت در جواب فرمود: من امر تو را تأخیر نینداختم، مگر برای خودم؛ یعنی تو باید برادر من باشی و من تو را برای برادری با خود نگه داشتهام.
خوب وقتی این خبر صحیح است، قطعاً آن خبر باطل است.
دانشمند دیگری برخاست و از مأمون اجازه سخن خواست و گفت: مگر علی(ع) بر روی منبر نگفت:
ص: 40
«خَیْرُ هذِهِ الأُمّهِ بَعْد نبَیّها ابو بکر و عمر؛ بهترین مردم بعد از پیغمبر، ابوبکر و عمر هستند.»
مأمون گفت: این هم محال است؛ زیرا اگر پیامبر آن دو را بهترین مردم میدانست هیچگاه عمروبن عاص و اسامه بن زید را بر آنها ریئس نمیکرد. علاوه بر این، اگر این خبر صحیح بود، علی(ع) نمیگفت: پیغمبر از دنیا رفت و آن اندازه که من به جانشینی او سزاوارم، به پیراهنم سزاوار نیستم؛ جز این که میترسم مردم از دین برگردند، لذا صبر کردم.
و نیز اگر علی(ع) به برتری آنها اقرار میکرد، هرگز نمیفرمود:
چطور آنان از من بهترند، با این که من پیش از آنها، و بعد از آنها خدا را پرستش کردم.
[باید دانست که رسول خدا(ص) درطول زندگی خود هرگز علی(ع) را مأمور و زیردست کسی نساخت و این خود افتخار و امتیازی برای آن حضرت است که تحت فرمان و ریاست کسی جز پیامبر(ص) در نیامد؛ بلکه همیشه ریئس دیگران و در هر جنگی، پرچمدار رسول خدا(ص) بود.
ولی ابوبکر و عمر و بسیاری دیگر از یاران پیغمبر(ص) همواره فرمانبردار دیگران بودند؛ مثلًا آن دو، در جنگ ذات السّلاسل، تحت فرمان عمروعاص بودند. گویند همین که به میدان جنگ رسیدند، عمروعاص دستور داد که آتش روشن نکنند. عمربن خطاب عصبانی شد و خواست با وی گلاویز شود، ولی ابوبکر او را آرام کرد و به
ص: 41
وی فهماند که چون عمروبنعاص، با جنگ آشنایی دارد، پیامبر او را فرمانده لشکر نموده است؛ عمر هم دست از او برداشت. (1) همچنین آمده است که پیامبر عزیز اسلام در روزهای آخر عمر مبارک خود، لشکری را مهیا و فرماندهی آن را به اسامه جوان واگذار نمود، پدر اسامه(زیدبن حارثه) قبلًا در جنگ موته به دست همین رومیان، که عازم جنگ با آنها بودند، به شهادت رسیده بود و هدف پیامبر اکرم(ص) از انتخاب اسامه، هم جبران آن مصیبت
1- اجتهاد در مقابل نص، ص 394، شماره 50(به نقل از حاکم نیشابوری)
ص: 42
برای وی و هم بر اساس شایستگیهای فردیاش بود؛ ولی گروهی از صحابه، از انتصاب اسامه به شدت انتقاد نموده و از اطاعت رسولالله سرپیچی کردند. پیامبر اکرم(ص) از اعتراض آنها خشمگین شدند تا جایی که در عین بیماری و در حالی که سر مبارک را از شدّت تب بسته و حولهای به خود پیچیده بودند، به منبر رفته و پس از حمد و ثنای الهی فرمودند: ای مردم! این چه سخنی است که بعضی از شما، راجع به انتصاب اسامه میگویید؟ این که مرا در انتصاب اسامه مورد سرزنش قرار میدهید، تازگی ندارد! قبلًا نیز در مورد فرماندهی پدرش، مرا نکوهش نمودید! به خدا سوگند، زید لیاقت داشت که فرمانده لشکر باشد و بعداز او، پسرش هم این لیاقت را دارد.]
مأمون بار دیگر از حاضران خواست تا اگر سخن تازهای دارند، بر زبان آورند و هیچ ملاحظهای برای طرح عقاید خود نداشته باشند. در این هنگام نفر چهارم، از میان جمع برخاست و گفت: ابوبکر درِ خانهاش را بست و گفت: هرکس بیعت خود را پس بگیرد، من بیعت او را فسخ میکنم. علی(ع) به او گفت: پیغمبر تو را مقدم داشت، چه کسی میتواند تو را از این مقام محروم سازد!؟
مأمون گفت: این سخن نیز نادرست است؛ زیرا خودتان روایت میکنید که علی(ع) از بیعت با ابوبکر-
ص: 43
تا زمان رحلت حضرت فاطمه(س)- خودداری کرد. (1) و آن بانو هم وصیت کرد که شبانه، کارغسل و دفنش را انجام دهند تا آنها در تشییع جنازهاش حضور پیدا نکنند. از طرف دیگر اگر به راستی، پیامبر، ابابکر را برگزیده بود، پس وی به چه میزان و معیاری میخواست استعفا داده و بیعت را فسخ کند؟ و نیز روی چه قانونی(در سقیفه) میگفت: من یکی از این دو نفر(ابوعبیده و عمر) را برای بیعت پیشنهاد میکنم؟
[شایان ذکر است که در روز سقیفه اگر این روایت را مردم می دانستند چرا هر کدام از صحابه سعی
1- الامامه و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج 1، ص 20
ص: 44
میکردند که خلافت به آنها یا یکی از خاندانشان برسد؟ آیا با خبر نبودند؟!
چرا عمر این قضیه را در سقیفه مطرح نکرد و تنها به جریان مصاحبت در غار اشاره کرد؟ و چرا افرادی چون سعد بن عباده، از بیعت با ابیبکر- در سقیفه- خودداری و اعتراض شدید نمود و به شام رفته و در آنجا به دست عدهای از اجنّه تروریست! کشته شد. شگفتانگیزتر اینکه، اگر این روایت پیشینهای داشت و انتخاب ابوبکر به توصیه رسول الله(ص) بوده، چرا عمر، به روایت معتبرترین کتاب اهل سنت، یعنی صحیح بخاری میگوید: «کانَتْ بَیعَه ابیبکر فَلْتَهً وَقَی اللهُ الْمُسْلِمینُ شَرّها فَمَن عادَ الی مِثْلِها فَاقْتُلُوهُ (1)
؛ بیعت با ابیبکر، امری بدون تدبیر بود که خدا مسلمانان را از شرّ آن محفوظ داشت؛ پس هرکس چنین کاری را تکرار کند، او را بکشید» از این هم عجیبتر، سخن خود ابوبکر است که وقتی در برابر مشکلات، حضرت علی(ع) به فریادش میرسید، صریحاً در بین مردم اعلام میکرد:
«اقیلونی فَلَسْتُ بِخَیْرِکُمْ و عَلیٌّ فیکُم (2) ؛ مرا رها کنید که من بهترین شما نیستم، با آن که علی ابن ابیطالب در بین شماست.»]
1- صحیح بخاری، ج 8، ص 26
2- احقاق الحق، ج 8، ص 240 و الامام علی 7 فی آراء الخلفاء، ص 47 به نقل از ابوحامد غزالی و ابن روزبهان شیرازی، از متکلمان عامه و سبط ابن جوزی در تذکره الخواص.
ص: 45
مأمون پس از آن، به حاضرین اشاره کرد تا به بحث و مناظره خود ادامه دهند، در این هنگام، دانشمند دیگری گفت:
عمروعاص، روزی به پیامبر(ص) گفت: کدامیک از زنان شما محبوترند؟ فرمود: عایشه؛ عرض کرد: از مردان چه کسی؟ فرمود: پدرش. (1) مأمون گفت: این روایت هم باطل است؛ زیرا خودتان روایت کردهاید: پیامبر اسلام در حالی که مرغ بریانی در مقابل خود گذارده بود، فرمود: خدایا محبوب ترین بنده خود را برسان تا با هم این غذا را بخوریم، در این هنگام علی(ع) وارد شد. به من
1- لسان المیزان، ابن حجر عسقلانی، ج 3، ص 216
ص: 46
بگویید، کدام روایت صحیح است!؟
انگار مأمون عباسی، ازتعدد روایات در این رابطه، آن هم از جانب اهل سنت، دچار نوعی تناقض شده است؛ زیرا ابن ابیالحدید هم از ابوجعفر اسکافی نقل میکند: از عایشه درباره محبوبترین افراد نزد پیامبر(ص) پرسیدند، گفت:
محبوبترین مردان، علی(ع) و محبوبترین زنان، فاطمه زهرا(س) است. (1) هم چنین از عایشه نقل شده است: به خدا سوگند؛ نزد پیامبر خدا، کسی را محبوبتر از علی ندیدم. (2) این سخن ابوبکر نیز درباره محبوبیّت علی(ع)، نزد رسول الله(ص) شنیدنی است که از کتابهای اهل سنت روایت شده است: زمانی ابوبکر در جایی نشسته بود که علی بن ابیطالب از دور نمایان شد، وقتی ابوبکر او را دید، گفت: هرکس خوش دارد به کسی که در مقام و منزلت، بزرگترین مردم و نزدیکترین مردم به پیامبر و برترین مردم به نام و نشان و بزرگترین مردم دربینیازی از مردم، که از طریق رسول اکرم(ص) به دست آورده، بنگرد، به این کسی که از دور نمایان شده بنگرد. (3) راستی چگونه عایشه بر سایر همسران پیامبر
1- شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 13، ص 253
2- الغدیر، ج 3، ص 23 به نقل از مستدرک حاکم؛ خصائص نسائی و ریاض النضره
3- مناقب خوارزمی، فصل 14، ص 98؛ نظم درر السمطین، ص 129
اکرم(ص) برتری دارد، وقتی که عالم بزرگِ اهل سنت،(علامه مناوی) ابتدا حدیث معروف پیامبر(ص) را نقل میکند که فرمود:
سرور زنان بهشت، چهار زن هستند: مریم، فاطمه(س)، خدیجه(س) و آسیه همسر فرعون.
آنگاه به نقل از یکی از بزرگان خود مینویسد: این حدیث صراحت دارد بر این که حضرت خدیجه، برعایشه و سایر همسران پیامبر خدا(ص) برتر بوده است. (1) با شنیدن جواب مأمون به آن عالم، دانشمند
1- فیض القدیر، ج 4، ص 163
ص: 48
دیگری به کمک او آمده و گفت: علی(ع) بر افضلیت عمر و ابوبکر صحّه گذاشته و فرمود:
«ألا مَنْ فَضَّلَنی عَلی أبیبَکر وَ عُمَر بَعْدَ مَقامی هذا، فَعَلَیْهِ ما عَلی الْمُفْتَری ؛ هر کس مرا برابیبکر و عمر فضیلت دهد، او را حدّ افترا میزنم.»
سکوتی مجلس را فرا گرفت و دانشمندان فکر کردند، مأمون قادر به جواب نیست؛ امّا مأمون اجازه نداد این سکوت به درازا بکشد؛ چون بعد از تأملی گفت:
چگونه ممکن است کسی را که مستحقّ حد نیست، تازیانه بزند؟ چرا که در این صورت، فرمان خدا را مخالفت کرده است(پس مطمئناً علی(ع) هرگز چنین سخنی را نگفته است).
علاوه بر این، ابوبکر، رهبر و پیشوای شما گفته است:
«وَلَّیْتُکُمْ وَ لَسْتُ بِخَیْرِکُمْ (1) ؛ بر شما حاکم گشتم، در صورتی که بهترین شماها نیستم.»
این اقرار ابوبکر و آن کلام علی(ع) کدام درست و کدامشان راستگو ترند؟ در حالی که این دو حدیث متناقض و بر خلاف یکدیگرند.
از اینها گذشته، ابوبکر در این گفتار یا صادق است یا غیر صادق، اگر راستگوست از کجا فهمیده؟
1 - کنز العمال، ج 5، ص 636 شماره 14118؛ المعیار و الموازنه، ص 39؛ تفسیر قرطبی، ج 3، ص 262
ص: 49
اگر به وحی باشد که وحی بعد از پیامبر قطع شد و اگر نظر شخصی اوست که خیال و نظر، تحیّر و سرگردانی است و اگر غیر صادق باشد، محال است چنین فردی، عهدهدار رهبری، پیشوایی و متصدّی احکام و حدود مسلمین گردد!
[باید دانست، این سخنان در حالی به حضرت امیر(ع) نسبت داده میشود که خودشان بارها بر افضلیت خویش تأکید میکنند. کافی است نگاهی به خطبه شقشقیه حضرت بیندازیم و به درد دل علی(ع) گوش جان فرا دهیم:
«آگاه باشید! به خدا سوگند؛ ابوبکر، جامه خلافت را برتن کرد، در حالی که میدانست جایگاه من نسبت به حکومت اسلامی، چون محور آسیاب به
ص: 50
آسیاب است که دور آن حرکت میکند. اوآگاه بود که سیل علوم، از دامن کوهسار من جاری است.
و شگفتا! ابوبکر که درحیات خود از مردم میخواست عذرش را بپذیرند، چگونه در هنگام مرگ، خلافت را به عقد دیگری در آورد؟! هر دو از شتر خلافت، سخت دوشیدند و از حاصل آن بهرهمند گردیدند. سرانجام اوّلی حکومت را به راهی در آورد و به دست کسی سپرد که مجموعهای از خشونت، سخت گیری، اشتباه و پوزش طلبی بود.
سپس عمر، خلافت را در گروهی قرار داد که پنداشت، من همسنگ آنان هستم! پناه بر خدا از این شورا!»
و تأیید عمر بر افضلیت و شایستگی حضرت امیر(ع) که به وسیله ابن ابیالحدید(دانشمند اهل سنت) نقل شده است نیز، نشان میدهد که روایت منسوب به ایشان نادرست است.
ابنعباس نقل میکند، عمر به وی گفت: «ای ابنعباس، آگاه باش! به خدا سوگند! این رفیق تو(اشاره به علی(ع)) بعد از رسول خدا(ص) شایستهترین فرد به امر امامت بوده است، جزآن که، از دو جهت از وی ترس داشتیم.
یکی از پایین بودن سنّ علی و دیگری علاقه وی، به فرزندان و نسل عبدالمطلب (1) »]
در ادامه مناظره، شخص دیگری به مأمون گفت: از پیغمبر اکرم(ص) نقل شد که فرمود:
1- شرح نهج البلاغه، ابن ابیالحدید، ج 2، ص 572
ص: 51
«ابُوبَکر وَ عُمَر سَیّدا کُهُولِ اهْلِ الْجَنَّه؛ ابوبکر و عمر، سرور پیران بهشت هستند.»
مأمون گفت: صدور این روایت، غیر ممکن است؛ زیرا در بهشت، پیری وجود ندارد.
مگر این روایت را نشنیدهاید که پیامبر(ص)، در حضور پیرزنی، فرمود: پیرزنها داخل بهشت نمیشوند، اشکهای پیرزن جاری شد؛ رسول اکرم(ص) فرمود: خداوند در قرآن میفرماید:
إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً* فَجَعَلْناهُنَّ أَبْکاراً* عُرُباً أَتْراباً (1) ؛ «ما بانوان را به صورت تازهای درآوریم،
1- واقعه: 35- 37
ص: 52
آنها را دوشیزه و شوهر دوست و دلفریب قرار دهیم.»
مأمون با تلاوت اینآیات به وی اطمینان داد که در بهشت پیری وجود ندارد و همه جوان میگردند؛ بنابراین، اگر ابوبکر و عمر جزء این دسته باشند، جوان میگردند و خودتان روایت کردهاید که پیامبر خدا(ص) درباره حسن و حسین فرمود:
«انَّهما سیّدا شَبابِ اهْلِ الْجَنَّهِ مِنَ الاوّلین و الآخرین وَ أبُوهما خَیْرٌ مِنْهُما ؛ آندو نفر سیّد و سرور جوانان بهشت و پدرشان از آنها بهتر است.»
[در حقیقت آن روایت، برای مقابله با این خبر معروف نقل شده است و اساساً طبق خبر اهل سنت، پیری در بهشت وجود ندارد و اگر آن دو، جوان شده وارد بهشت شوند، چگونه میتوانند با روایت دوّم که آن هم از جانب خودشان نقل شده؛ یعنی سروری امام حسن و امام حسین 8 سازگار باشد. بالاخره سرور کدامیک از آنها هستند!]
دانشمند دیگری گفت: بگذارید من روایت دیگری از رسولالله(ص) نقل کنم، ایشان فرمود:
«لَوْ لَمْ أُبْعَثْ لَبُعِثَ عُمَر؛ اگر من مبعوث نمیشدم، عمر، مبعوث به پیامبری میشد.»
مأمون در جواب او گفت: این نیز صحیح نیست؛ زیرا خداوند میفرماید:
ص: 53
إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا إِلی نُوحٍ وَ النَّبِیِّینَ مِنْ بَعْدِهِ ؛ (1) «ما به سوی تو وحی نمودیم، همانطور که به نوح و سایر پیامبران پس از وی، وحی فرستادیم.»
و در آیه دیگری میفرماید:
وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِیِّینَ مِیثاقَهُمْ وَ مِنْکَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی وَ عِیسَی ابْنِ مَرْیَمَ (2) ؛ «آن زمان که از پیامبران، هم از تو و هم از نوح و ابراهیم و موسی و عیسی، پیمان گرفتیم.»
(مأمون پس از قرائت این دو آیه گفت): آیا ممکن
1- نساء: 163
2- احزاب: 7
ص: 54
است کسی که از او پیمانی نگرفتهاند، مبعوث شود و آن که از او پیمان گرفته شد، برانگیخته نگردد؟!
[متأسفانه این روایت عجیب، به صورتهای دیگر نیز نقل شده است. از آن جمله این که آن حضرت فرمود:
«هرگاه مدتی از نزول جبرئیل میگذشت و وی نازل نمیشد، فکر میکردم بر عمر نازل شده و او را به پیامبری مبعوث کرده است!»
به راستی چگونه ممکن است این سخن از سوی پیامبر اکرم(ص) صادرشده باشد؟! زیرا معنای آن به معنای عدم اطمینان پیامبر(ص) به نبوّت خواهد بود. عالم اهل سنت، ابن ابی الحدید در نفی این روایت مینویسد:(چگونه ممکن است وحی بر غیر رسول الله نازل شود) آن هم به کسی مانند عمر که مدّتی طولانی مشرک بوده و با آن که هنگام بعثت، ظاهراً 20 ساله و جوانی سالم بود، به آن حضرت ایمان نیاورد و سرانجام در ششمین سال بعثت و در 26 سالگی ایمان آورد. (1) جالب این است که بعضی از همین افراد میگویند، شیعیان معتقدند که قرار بود علی(ع) به پیامبری مبعوث شود؛ ولی جبرئیل امین(نعوذ بالله) خیانت کرده و وحی را بر حضرت محمد(ص) نازل کرده است! در حالی که هیچکس از شیعیان و در هیچ کتابی چنین حرفی نزدهاند!]
در ادامه مناظره، یکیدیگر از حاضران گفت:
1- ابن ابیالحدید، شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 182
ص: 55
پیامبر(ص) در روز عرفهای، نظر مبارکش به عمر افتاد و پس از یک تبسم دلنشین فرمود:
«انَّ اللهَ تعالی باهی بِعِبادِهِ عامّه وَ بِعُمَر خاصّه (1) ؛ خداوند به(عبادت) بندگان به طور عموم و به عمر به طور خاصی، فخر و مباهات میکند.»
مأمون در پاسخ گفت: این هم محال است؛ زیرا بنابراین باید پیغمبر با سایرین یکسان باشد و تنها این خصوصیّت و برتری، به عمر داده شده باشد. چنین چیزی محال است که خداوند چنین مباهات خصوصی را ویژه عمر ساخته باشد و حتی به پیغمبرش در ضمن
1- کنز العمال، ج 5، ص 188؛ معجم الکبیر، ج 11، ص 146
ص: 56
سایرین فخر نماید!
در اینجا مأمون دو روایت ساختگی دیگر را به رُخ آنان کشید و آنها را هم مردود دانست و گفت: البته این روایت، خندهدارتر از آن روایت دیگر نیست که میگویند:
«دَخَلْتُ الْجَنَّهَ فَسَمِعْتُ خَفْقَ نَعْلَین فَاذاً بلال مَولی ابیبَکْر قَدْ سَبَقَنی الَی الْجَنَّه (1)؛ وقتی داخل بهشت شدم، ناگاه متوجه صدای کفشی شدم، دیدم بلال، غلام ابیبکر، زودتر از من به بهشت رفت.»
مأمون گفت: شیعه میگوید علی بهتر و افضل از ابیبکر است؛ ولی شما میگویید، غلامِ ابیبکر، بهتر از پیغمبر(ص) است؛ زیرا آن کس که زودتر به بهشت برود، مطمئناً بهتر خواهد بود!
مأمون ادامه داد: این خبرهم در نادرستی، مثل آن خبری است که میگویید:
«انَّ الشّیطان یَفرّ مِنْ حسّ(ظِلّ) عمر؛ شیطان از عمر میترسید و از سایهاش فرار میکرد.»
در صورتی که به گفته شما، همان شیطان به زبان پیغمبر(ص) انداخت که بگوید: انَّهُنَّ الْغَرانیقُ الْعُلی؛ آیا شیطان از عمر میترسید، ولی به زبان پیامبر خدا(ص)- نعوذ بالله- کفر جاری میساخت!؟
[متأسفانه در کتابهای اهل سنت، مشابه این
1- مسنداحمد، ج 5، ص 295؛ سنن ترمذی، ج 5، ص 282
ص: 57
روایات زیاد است که دیگران را بالاتر از پیامبر اکرم(ص) جلوه میدهد؛ مانند روایتی که به شکل گسترده نقل گردیده که پیامبر عزیز اسلام(ص) میفرماید: «وارد بهشت شدم و کاخی زیبا و خیره کننده از طلا دیدم. گفتم: این قصر متعلّق به کیست؟ گفتند: مال یکی از جوانان قریش است. آرزو کردمای کاش مال من باشد. گفتند: خیر؛ مال تو نیست، بلکه متعلق به عمر بن خطاب است! خواستم وارد آن کاخ شوم، ولی
ص: 58
غیرت عمر به یادم آمد و منصرف شدم.» (1)]
دانشمند دیگری خواست فضیلتی دیگر برشمارد، از این رو با صدایی رسا گفت:
پیغمبر(در روز بدر) فرمود:
«لَوْ نَزَلَ الْعَذابُ ما نَجی الّا عُمَر بن خَطّاب (2) ؛ اگر عذاب الهی فرود میآمد، هیچ کس از ما، جز عمر نجات نمییافت!»
مأمون گفت، ای مرد! این که مخالف قرآن است، چرا که خدا میفرماید:
(ما کانَ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ) ؛ «تا وقتی که تو در میان امت باشی، خداوند آنها را عذاب نخواهد نمود.»
پس اگر روایت شما را بپذیریم، باید همان موقعیتی که پیامبر(ص) داشت را به عمر بدهیم و او را هم قدر و هم اندازه پیامبر بدانید!؟
[نا گفته نماند، بر اساس روایات آنها، که عمر را تنها نجات یافته نزول عذاب الهی میشمارد- نعوذبالله- خود پیغمبر اکرم(ص) هم باید به هنگام عذاب، در زمره هلاک شوندگان قرار میگرفت!
البته نمیتوان از این روایت آنها هم گذشت که معتقدند، ابوبکر افضل از عمر بود و قطعاً کسی که
1- مسند احمد، ج 3، ص 179 و 191؛ سنن ترمذی، ج 5، ص 283
2- الدرالمنثور، ج 3، ص 203
ص: 59
افضل است استحقاق بیشتری برای نجات دارد، پس چطور حتّی ابوبکر هم هلاک میشد و تنها جناب عمر نجات مییافت!؟]
مناظره که به اینجا رسید، یکی دیگر از حاضران گفت:
پیامبر خدا(ص) گواهی داده که عمر یکی از ده نفر صحابهای است که به بهشت میروند! مأمون در پاسخ این شخص گفت:
اگر این حدیث- آنگونه که میپنداریدصحیح باشد(طبق گفته خودتان) عُمر به حُذیفه نمیگفت: ترا به خدا سوگند میدهم، آیا من از منافقین هستم؟ از آن گذشته، اگر عُمر، حذیفه را به راستگویی قبول و پیغمبر(ص) را تصدیق نکرده، این خلاف دین بوده و وی کافر میگردد. واگر سخن پیامبر را تصدیق کرده،
ص: 60
چرا از حذیفه میپرسد!؟ پس این دو روایت متناقض است و نمیشود هر دو را صحیح دانست.
[باید دانست عشره مبشره، همان ده نفر صحابهای هستند که برادران اهل سنت معتقدند که پیامبر اکرم(ص) به آنان وعده بهشت داده است و آنها عبارتند از: علی(ع)، ابوبکر، عمر، عثمان، طلحه، زبیر، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن مالک، سعید ابن زید بن عمرو بن نفیل، عبدالله بن مسعود یا سعدبن ابی وقاص.
بررسیها نشان میدهد، این روایت در دوره معاویه در کوفه بیان شده و تا آن زمان کسی این روایت را نشنیده است. در آن زمان توسط سعید بن زید که خود را هم از عشره مبشره شمرده است، نقل شده است و کسی از این صحابه نپرسید چه سرّی در کارش بوده که این روایت را تا کنون مکتوم و مخفی نموده است! چگونه است که در این روایت هم علی(ع) اهل بهشت میشود و هم کسانی که از بیعتش سرپیچی کردهاند؛ مانند سعدبن ابیوقاص و یا کسانی که علیه خلافتش قیام مسلحانه کردهاند؛ مانند طلحه و زبیر! از همه اینها گذشته، پیامبر اکرم(ص) درموارد گوناگونی، مؤمنین زیادی را به بهشت وعده فرمودهاند؛ مانند اینکه بارها و بارها به علی(ع) فرمودند: «تو و شیعیانت با من در بهشت خواهید بود.»
و یا براساس روایات دیگر فرمود: «بهشت مشتاق چهار نفر است، علی بن ابی طالب، عمّار، سلمان و
ص: 61
مقداد.» (1) این در حالی است که در روایت عشره مبشره، هیچ نامی از نیکانی که پیرامون علی(ع) بودند، به میان نیاورده و نام علی(ع) نیز به خاطر آن همه افتخار و درخشندگی، غیر قابل انکار بوده و همچنین، میخواستند با آوردن نام علی(ع) این حدیث را درست جلوه دهند! و چه جمع اضدادی در کنار هم ساختهاند! مگر کسی که ستمگرانه با علی(ع) بجنگد، جای او در بهشت است؟ در حالی که میدانیم رسول الله(ص) فرمود: «من با کسی که با او(یعنی علی(ع)) بجنگد در جنگم.» این زبیر همان کسی
1 - ر. ک: الغدیر، ج 10، ص 121
ص: 62
است که عمر دربارهاش میگوید: «اما تو ای زبیر! بدخوی و آزمند هستی، درحال خشنودی مؤمن و در حال خشم کافر، روزی انسان و دیگر روز شیطان، شاید اگر حکومت به چنگت آید، در روزگار تو و در ریگزار مکه، برای یک پیمانه جو، کتک کاری درگیرد، امّا اگر حکومت به عهدهات واگذار شود، کاش میدانستم آن روز که توشیطان میشوی، چه کسی عهده دار مردم خواهد گشت و روزی که به خشم آیی، چه کسی؟ هان! خداوند تا وقتی تو چنین صفتی داری، حکومت این امّت را به تو واگذار نخواهد نمود.» (1) همچنین طلحه، همان کسی که در اثنای جنگ جمل و در پی سوگند امیرالمؤمنین که آیا حدیث ولایت را شنیدی یا خیر؟ به بهانه فراموشی حدیث غدیر، خود را توجیه کرد و سرانجام با تیری ازسوی مروان(به انتقام خون عثمان) به خاک هلاکت افتاد، درحالی که از اطاعت امام، سرپیچی کرده بود به راستی آیا امام و کسی که علیه او شوریده بود، هر دو با هم در بهشتاند!؟
مگر خود عمر نگفته است که پیامبر(ص) به هنگام رحلت، از وی خشمگین بود و آن جریان این است که عمر وقتی زخم برداشت به طلحه گفت: حرفی با تو دارم. بزنم یا نه؟ گفت بگو، ولی میدانم تو سخن خیر نمیگویی! گفت: من تو را از آن روز که انگشتت در جنگ احد آسیب دید، میشناسم و
1- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 186
ص: 63
میدانم که چه در سرداری. و پیامبر خدا(ص) در حالی در گذشت که از سخنی که روز نزول آیه حجاب گفتی، از دستت خشمگین بود.
ابوعثمان جاحظ میگوید: «روزی که آیه حجاب نازل شد طلحه در جمعی گفت: حجاب امروزشان برایش چه فایدهای دارد، فردا میمیرد و زنانش را به ازدواج خویش در میآوریم.» (1) با این همه چطور میتوان گفت، عشره مبشره، صاحب پرونده درخشان! و اهل بهشت باشند!]
1- تفسیر قرطبی، ج 14، ص 228
ص: 64
مناظره همچنان ادامه داشت و علما هر یک به ترتیب اظهار فضل میکردند که در این هنگام، دانشمند دیگری لب به سخن گشود و گفت: پیامبر خدا(ص) فرمود:
«من در یک کفّه ترازو و امّت من در کفّه دیگر ترازو قرار گرفتند، کفّه من از آنها سنگینتر بود، سپس ابوبکر به جای من نشست، او نیز مثل من بود، بعد از او عمر قرار گرفت، او نیز به همین افتخار نائل شد، سپس ترازو برداشته شد.» (1) مأمون با لبخندی گفت: ابوبکر و عمر، یا از نظر جسم و هیکل سنگینتر بودند، این که مسلماً دروغ است و یا از نظر اعمالشان بر تمام امت سنگینی داشتهاند. اینها چگونه با نداشتن عمل، فضیلت مییابند!
[به نظر میرسد این روایت در برابر حدیث معروف: ضربه علی(ع) در روز خندق، افضل از عبادت ثقلین است، وضع شده باشد. بالاخره برتری خلفای اول و دوم بر علی(ع) باید به خاطر یکی از کارها باشد: قوت ایمان، سبقت در اسلام، سنگینی عبادت، سابقه خدمت به اسلام از راه جنگ و جهاد و رشادت و شجاعت و یا در اثر علم و دانش. چگونه چنین است در حالی که عمر بارها گفته است: لَوْ لا عَلیٌ لَهَلَکَ عُمَر؛ اگر علی(ع) نبود،
1- مجمع الزواید، ج 5، ص 59؛ مسند احمد، ج 5، ص 259
ص: 65
هر آینه عمر هلاک میشد. عثمان هم از گفتن این جمله ابایی نداشت: «آوردهاند که در زمان عثمان، مردی به عنوان اعتراض به معاد و عذاب قبر، جمجمه کافری را از قبر بیرون آورد و آن را نزد خلیفه آورد و گفت: اگر کافر پس از مرگ در آتش میسوزد، باید این جمجمه داغ باشد در حالی که من به آن دست میزنم و احساس حرارت نمیکنم! خلیفه برای پاسخ در پی علی(ع) فرستاد. امام(ع) با ایجاد صحنهای، پاسخی شایسته و در خور توجه، به معترض داد و فرمود: آهن(آتش زنه) و سنگ آتش زایی بیاورند و سپس آن دو را برهم زد تا جرقهای از آن جستن کرد و روشن شد. آنگاه فرمود: به آهن و سنگ دست
ص: 66
میزنیم و احساس حرارت نمیکنیم در حالی که هر دو دارای حرارتی هستند که در شرایط خاصی برای ما ملموس میشود. چه مانعی دارد که عذاب کافر در قبر نیز چنین باشد؟ خلیفه از پاسخ امام(ع) خوشحال شد و گفت: لَوْ لا عَلیٌ لَهَلَکَ عُثمانٌ؛ اگر علی(ع) نبود، عثمان هلاک میشد. (1)]
به اینجا که رسیدند، مأمون سکّان سخن را به دست گرفت و از آنان(علمای اهل سنت) اقرار گرفت که اولًا: میزان برتری در اسلام، عمل صالح و نیکوکاری بوده و ثانیاً: زمان رسول الله(ص) خصوصیتی داشت که اگر کسی در آن زمان با این میزان، بر دیگران برتری یافت، دیگر پس از رسول خدا(ص)، سایرین هر چه هم در نیکوکاری بکوشند، به بلندپایگی آن شخص نخواهند رسید.
مأمون اضافه کرد: اینک به فضایل علی(ع) که از زبان پیشوایانتان نقل شده، بنگرید و آن را با تمام آنچه درباره آن ده نفر نقل شد، مقایسه کنید، اگر به اندازهیک جزء از فضایل بسیار زیاد علی(ع) بود، حرف شما درست است و چنان چه، فضایل علی(ع) بیشتر شد، پس از بزرگانتان پیروی کنید و دیگر چنین سخنانی نگویید.
آنان همگی سر به زیر انداخته و عملًا(با سکوت) پاسخ وی را دادند. مأمون که آنها را سربه زیر و
1- الغدیر، ج 8، ص 214
ص: 67
ساکت دید، پرسید: چرا ساکت شدید، گفتند: ما تا آن جایی که توانایی داشتیم، کوتاهی نکردیم و هر چه خواستیم پرسیدیم. مأمون گفت: حال من از شما سئوال میکنم، به من بگویید، پس از بعثت خاتم الانبیاء(ص) نیکوترین اعمال چه بود؟
همه گفتند: سبقت در ایمان و گرویدن به آن حضرت، بهترین عمل بود.
زیرا خداوند میفرماید:
السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ* أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ (1)؛ «وسبقت گیرندگان مقدّماند، آنانند همان مقرّبان
1- واقعه: 10- 11
ص: 68
(خدا).»
مأمون گفت: آیا کسی زودتر از علی(ع) ایمان آورد؟
یکی جواب داد: علی(ع) زمانی ایمان آورد که کودکی نابالغ بود و به ایمانش چیزی حکم نمیشود(حکمی نداشته) و ابوبکر در سنّ پیری ایمان آورد و این نوع ایمان مورد تأمّل بوده و بین این دو فرق است.
مأمون گفت: اول بگو، کدامیک زودتر ایمان آوردند تا بعداً درباره سنّ آنها، سخن بگوییم.
گفت: طبق این شرایط علی(ع) قبل از ابیبکر و اوّل کسی است که اسلام آورد.
[در این باره، احمد بن حنبل از ائمه چهار گانه اهل سنّت، در کتاب معروف مسند نقل میکند که ابن عباس گفته: «من و ابوبکر و ابوعبیده بن جراح و جمعی دیگر از صحابه، خدمت پیغمبر(ص) بودیم که آن حضرت، دست مبارک برکتف علی بن ابیطالب زد و فرمود:
انْتَ اوّل الْمُسْلِمین اسلاماً وَ أَنْتَ اوّل المؤمنینَ ایماناً وَ أَنْتَ مِنّی بِمَنْزِلَه هارُونَ مِنْ مُوسی کَذِبَ یا علیّ مَنْ زَعَمَ أنَّهُ یُحِبّنی وَ یُبْغِضُکَ (1) ؛ «تو از نظر اسلام و ایمان، اولین مسلمان و مؤمن هستی و تو برای من به منزلههارون نسبت به موسای پیامبر هستی، علیجان! دروغ میگوید، کسی که فکر کند مرا دوست دارد ولی با تو
1- نظم درر السمطین، جلال الدین محمد زرندی حنفی، ص 103
ص: 69
دشمن است.»
و عدّه زیادی از علمای اهل سنت، از انس بن مالک نقل میکنند که گفت:
«استنبیء النبی(ص) یوم الإثنین و اسلم علی(ع) یوم الثلاثاء (1)؛ «پیامبر خدا(ص) در روز دوشنبه مبعوث شد و علی(ع)، روز سه شنبه ایمان آورد.»
سخن رسول الله به دخترش فاطمه(س) نیز شنیدنی است، آنگاه که فرمودند:
«أما تَرضینَ انّی زَوّجْتُکِ اوّل الْمُسْلِمین اسلاماً وَ اعْلَمُهُمْ عِلْماً (2)؛ آیا از آن خشنود نیستی که من، تو را به
1- تاریخ بغداد، ج 1، ص 134؛ الاستیعاب، ج 3، ص 200؛ جامع الاصول فی احادیث الرسول، ابن اثیر، ج 8، ص 641، ح 6484
2- الغدیر، ج 3، ص 95
ص: 70
همسری نخستین مسلمان و داناترین آنها در آوردم؟»
این جریان آنقدر بین صحابه معروف و مشهور است که ابوذر غفاری، یار صادق نبی مکرم اسلام میگوید: از آن حضرت شنیدم که به علی(ع) میفرمود:
«تو اوّل کسی هستی که به من ایمان آورده و اوّل کسی که در قیامت با من مصافحه مینمایی و تو صدّیق اکبر و فاروقی که بین حق و باطل را جدایی میاندازی و تویی یعسوب مؤمنین، هم چنان که یعسوب کفار، مال من است.» (1) شخص امام علی(ع) نیز این امر را از فضایل خویش میشمارد و در خطبه 131 نهج البلاغه میفرماید:
«اللّهُمَّ انّی اوّلُ مَنْ أَنابَ وَ سَمِعَ وَأَجابَ لَمْ یَسْبِقنی الّا رَسُولُ الله(ص) بِالصّلاه ؛ خدایا! من نخستین کسی هستم که به تو روی آورد و دعوت تو را شنید و اجابت کرد، در نماز کسی از من، به جز رسول خدا(ص) پیشی و سبقت نگرفت.»]
میگویند: از سؤال اولین مسلمان به بعد، اسحاق بن ابراهیم، عالم برجسته بغداد طرف خطاب مأمون بوده است. از این رو مأمون به اسحاق گفت: آیا ایمان علی(ع) به الهام خداوند بوده است یا به دعوت پیامبر اسلام(ص)؛ اگر بگویید الهام بوده است، او را بر پیامبر اسلام(ص) ترجیح دادهاید؛ چون به آن حضرت الهام
1- مسند احمد، ج 4، ص 368، مناقب ابن مغازلی، ص 14، ح 18
ص: 71
نشد، بلکه جبرئیل بر او نازل شد و دین اسلام را به او آموخت.
اسحاق گفت: بله! پیامبر او را دعوت به پذیرش اسلام کرد.
مأمون گفت: اگر پیامبر او را دعوت کرده، یا از طرف خودش بوده یا به امر الهی بوده، اگر بگویید ازجانب خودش بود، این برخلاف گفتار الهی است که میفرماید :(وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَکَلِّفِینَ) (1) و آنجا که میفرماید: وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی* إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحی. (2)
1- ص: 8
2- نجم: 3
ص: 72
و از سر هوس سخن نمیگوید این سخن به جز وحیای که وحی میشود نیست.
پس اگر خداوند امر کرده که علی را دعوت به اسلام کند، در این صورت خدا که دانای تمام اسرار است، از میان همه، علی را به این امتیاز اختصاص داده است، چون او را به خوبی میشناخت، علاوه بر این آیا ممکن است خداوند بندهای را به کاری که توانایی ندارد، تکلیف نماید؟ اگر بگویید ممکن است، کافر میشوید و اگر بگویید چنین تکلیفی نمیکند، پس چطور ممکن است پیغمبر را مأمور به دعوت از علی(ع) کند با آن که(به پندار شما) ایمان علی در کودکی پذیرفته نیست؟ علاوه بر این، آیا پیامبر(ص) غیر از علی(ع) کودک دیگری را هم دعوت به اسلام کرد؟ اگر بگویید دعوت ننمود، پس این امتیاز مخصوص علی(ع) میشود که از بین تمام فرزندان عرب، این فضیلت را به تنهایی دارا است.
[در حقیقت مأمون با این بیان، صحّت ایمان علی(ع) و سبقت وی و افضلیت حضرت را ثابت کرد. به راستی اگر ایمان علی(ع) کامل نبوده واهل سنت با خرده گیری به شیعیان، سنّ او را به هنگام ایمان 8، 10، 12، 13، 15 و 16 سال روایت میکنند و تازه ایمان او را از روی تقلید و تلقین به حساب میآورند؛ پس چگونه پیامبر اکرم(ص) این ایمان را از فضایل و مناقب علی(ع) میشمارند! آیا این تأیید رسول الله نمیرساند که ایمان و اسلام
ص: 73
حضرت علی(ع) از روی معرفت و آگاهی کامل بوده است؟ مگرنه اینکه ایمان علی(ع) از روی دعوت رسول الله بوده، پس چگونه حضرت، علی(ع) که طفلی نابالغ بوده را به اسلام فراخوانده است؛ بنابراین رسول گرامی اسلام(ص) قطعاً علی(ع) را لایق و آماده دعوت میدانسته و لذا او را به اسلام دعوت نموده است.
جای بسی تعجب است که بعضی از اهلسنت، خواستهاند به پندار خود، ابوبکر را نخستین مسلمان قلمداد کنند؛ چنانچه ابن جوزی میگوید: اوّل مسلمان ابوبکر است. (1) و ابن حجر عسقلانی ادعای
1- کشف المشکل من حدیث الصحیحین، ج 1، ص 11
ص: 74
اجماع می کند و میگوید: اجماع بر تقدم اسلام ابوبکر(درمیان مردان) میباشد. (1) ابن کثیر و ابن عبدربه اندلسی نیز، قایل به تقدّم اسلام ابوبکر هستند. (2) بهتر است پاسخ اینها را از دانشمند معتزلی؛ یعنی ابن ابی الحدید بشنویم، وی میگوید:
اما سخن در اسلام ابوبکر، ما را نمیرسد پیرامون این موضوع، با وجود روایت زیر که در دسترس ماست، اظهار نظری کنیم، این روایت، صحیحه محمد بن سعد ابی وقاص است که طبری در تاریخش به اسناد از رجالی که همگان صحیح و موثق هستند، نقل کرده که ابن سعد میگوید: به پدرم گفتم: آیا ابوبکر اولین مسلمان بود؟ پدرم گفت: نه؛ قبل از او بیش از پنجاه نفر اسلام آورده بودند، ولی اسلامش از ما بهتر بود. (3) اگر این روایت درست بود، چرا ابوبکر در روز سقیفه، بدان استناد نکرد و به جای آن، دست عمر و ابیعبیده بن جراح را گرفت و به مردم گفت: من یکی از این دو مرد را برای شما پسندیدم، با هر کدامشان که میخواهید بیعت کنید!]
مأمون بعد از اثبات درستی و سبقت آن حضرت در ایمان، پرسید: بعد از ایمان، افضل اعمال چیست؟ گفتند: جهاد در راه خدا.
مأمون گفت: مجاهده هیچ یک از آن ده نفر
1- فتح الباری، ج 7، ص 207
2- البدایه و النهایه، ج 3، ص 26؛ عقد الفرید، ج 3، ص 240
3- تاریخ طبری، ج 2، ص 215
ص: 75
(عشره مبشّره) به پای مجاهده و جانفشانی علی(ع) در میدان نبرد با دشمنان خدا میرسد؟
(به عنوان نمونه) در جنگ بدر، شصت و چند نفر از کفّار کشته شدند که 40 نفر از آنان را مسلمین(با مشارکت امیرالمؤمنین(ع)) و بقیه را آن حضرت به تنهایی به درک واصل کرد.
یک نفر از آن میان گفت: اگر علی(ع) چنین بود، ابوبکر با پیامبر(ص) در تخت روان بود و جنگ را تدبیر مینمود!
مأمون پرسید: آیا ابوبکر به تنهایی جنگ را تدبیر مینمود؟ یا با پیامبر اکرم(ص) در تدبیر جنگ،
ص: 76
شریک بود. یا آن که حضرت رسول(ص) به تدبیر و دستورات وی نیازمند بود؟
گفت: به خدا پناه میبرم! اگر هر یک از این سه قسمت را بپذیرم!
مأمون گفت: پس صرف نشستن در تخت روان، چه فضیلتی برای او خواهد بود؟
اگر تنها گوشهگیری از جنگ، فضیلت و افتخار باشد باید هرکس که از جنگ کناره گرفت، برتر از مجاهدین باشد، حال آن که خداوند میفرماید:
لا یَسْتَوِی الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ غَیْرُ أُولِی الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِینَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَی الْقاعِدِینَ دَرَجَهً وَ کُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنی وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِینَ عَلَی الْقاعِدِینَ أَجْراً عَظِیماً (1) ؛ «کسانی که درخانه نشستهاند، غیر از آنان که بهواسطه ضرر و عذری چون کوری و تخلّف جستهاند با مجاهدان در راه خدا، مساوی نیستند. خداوند، مجاهدانِ با مال و جان را، به درجهای معتبر از بازنشستگان از جنگ برتری داده است و همه را وعدهای نیکو داده؛ ولی پیکار کنندگان را برتری بسیاری برگوشهگیران از جنگ عنایت فرمود.»
[نقش امام علی(ع) در پیروزیهای جنگهای صدر اسلام برکسی پوشیده نیست. در جنگ بدر بیش از
1- نساء: 95
ص: 77
نیمی از کشتهشدگان به ضرب شمشیر علی(ع) از پای در آمدند، مرحوم شیخ مفید(رحمه الله)، سیو شش تن از کشتهشدگان مشرکین در جنگ بدر را نام میبرد و مینویسد:
راویان شیعه و سنّی به اتفاق نوشتهاند که این عدّه را علی بن ابیطالب(ع) شخصاً کشته است؛ این غیر از کسانی است که در مورد قتل آنان اختلاف است و یا علی(ع) درکشتن آنان با دیگران شرکت داشته است. (1) در جنگ احد نیز، پرچمداران رشیدی از قبیله بنیعبدالدار، نعره کشان وارد میدان شدند و همه آنها به دست افسر رشید اسلام، علی بن ابی