1 : شانزده تُن
من صبح روزی به دنیا آمدم که خورشید نور نداشت .
بیلم را برداشتم و به معدن رفتم و شانزده تن زغال نمره ی 9 بار زدم .
رییس ریزه ام گفت : ((ها ماشالاه ! خوشم آمد ))
تو شانزده تن بار می زنی و به جایش آن چه داری
این که یک روز پیرتری و تا خرخره در قرض فرو رفته تر
آهای پطرس مقدس ! دور روح ما خیط بکش .
که ما روح مان را به انبار کمپانی سپرده ایم .
وقتی می بینید دارم می آیم بهتر است کنار بروید
خیلی ها این کار را نکردند و مردند .
من یک مشتم آهن است ، آن یکیش فولاد
اگر مشت راست ، بهتان نگیرد ، مشت چپم می گیرد ،
بعضی ها معتقدند ، که آدم از خاک خلق شده
اما مرد فقیر دیوانه ای هم هست
که از عضله و خون درست شده ،
از عضله و خون و پوست و استخوان ،
و از مغزی ضعیف و پشتی قوی .
تو شانزده تن بار می زنی و آن چه به جایش داری
این که یک روز پیرتری و تا خرخره در قرض فرو رفته تر
آهای پطرس مقدس ! ما را به مرگ مخوان
ما نمی توانیم بیاییم .
ما روح مان را به انبار کمپانی سپرده ایم .
شعری از : ((مرل تره ویس
Merle Travis
))
آواز از : ((ارنی فورد
Ernie ford
))
به نقل از صفحه ی 33 دور - ساخت ((کاپیتول ریکوردز)) امریکا (با تشکر از ((بتی توکلی )) که گفتار صفحه را برایم بیرون نویس کرد )
2 : پیش در آمد
طرح نخستین آن چه در این دفتر خواهید دید ، گزارشی بود که به ((شورای هدف فرهنگ ایران )) داده شد در دو مجلس از جلسات متعدد آن شورا چهارشنبه 8 آذر 1340 و چهارشنبه 27 دی 1340 مجموعه ی گزارش های اعضای آن شورا در بهمن 1340 از طرف وزارت فرهنگ منتشر شد اما جای این گزارش البته در آن صفحات نبود که نه لیاقتش را داشت و نه امکانش را هنوز موقع آن نرسیده است که یکی از دوایر وزارت فرهنگ بتواند چنین گزارشی را رسما منتشر کند .
گرچه موقع آن رسیده بود که اعضای محترم آن شورا تحمل شنیدنش را بیاورند .
ناچار این گزارش منتشر نشده ماند و نسخه های ماشین شده ی آن ، به دست این دوست و آن بزرگوار رسید که خواندند و زیر و روهاش کردند و به پیراستنش یادآوری ها نمودند از جمله ی این سروران ، یکی دکتر محمود هومن بود که سخت تشویقم کرد به دیدن اثری از آثار ((ارنست یونگر)) آلمانی به نام ((عبور از خط)) که مبحثی است در نیهیلیسم .
چرا که به قول او ، ما هر دو ، در حدودی یک مطلب را دیده بودیم اما به دو چشم و یک مطلب را گفته بودیم اما به دو زبان و من که زبان آلمانی نمی دانستم ، دست به دامان خود او شدم و سه ماه تمام ، هفته ای دست کم دو روز و روزی دست کم سه ساعت ، از محضرش فیض ها بردم و تلمذها کردم و چنین شد که ((عبور از خط)) به تقریر او و تحریر من ترجمه شد .
در همین گیر و دار بود که ((کتاب ماه )) کیهان راه افتاد اوایل 1341 .
حاوی فصل اول ((عبور از خط)) و ثلث اول ((غرب زدگی )) و همین ثلث اول ، ((کتاب ماه )) را به توقیف افکند و عاقبت کارش به آن جا کشید که هسته ی ((غرب زدگی )) را بیندازد و ((کیهان ماه )) بشود که خود یک شماره بیش تر دوام نکرد .
اما متن ((غرب زدگی )) را من در مهر 1341 در هزار نسخه منتشر کردم به استقلال و اینک همان متن با افزایش ها و کاهش هایی و با تجدید نظری در احکام و قضاوت ها .
همین جا بیاورم که من این تعبیر ((غرب زدگی )) را از افادات شفاهی سرور دیگرم حضرت احمد فردید گرفته ام که یکی از شرکت کنندگان در آن ((شورای هدف فرهنگ )) بود و اگر در آن مجالس داد و ستدی هم شد ، یکی میان من و او بود - که خود به همین عنوان حرف و سخن های دیگری دارد و بسیار هم شنیدنی - و من امیدوار بودم که جسارت این قلم او را سر حرف بیاورد .
و اکنون این متن چاپ دوم چیزی شده است ، اندکی مفصل تر از اولی ، که یک بار در اواخر 1342 نوشتمش ، برای چاپ دومی در نسخ فراوان و به قطع جیبی که زیر چاپ توقیف شد و ناشرش - بنگاه جاوید - ورشکست ، که روی من سیاه اما مگر از پای می شود نشست ؟ این بود که بار دیگر در فروردین 1343 آن را از نو نوشتم و فرستادم فرنگ به قصد این که به دست جوانان دانشجوی مقیم آن دیار چاپ و منتشر بشود که نشد و مال بد بیخ ریش صاحبش ، برگشت که می بینید با همه ی آرایش و پیرایشی که دیده و می بخشید که حوصله ی از نو نوشتنش نیست که اگر چنین می کردم ، اکنون کار دیگری پیش روی تان بود و اما در این مدت چند بار در تهران و یک بار در کالیفرنیا چاپ عکسی همان متن اول مخفیانه و بی صلاحدید مرحوم نویسنده منتشر شد و چه پول های گزافی که بندگان خدا به خرید آن هدر کردند و سر سانسور سلامت باد که حق نشر اثری را از صاحبش می گیرد و عملا به دیگران می دهد که دلی دارند و بازار یابند و فقط از سفره ی گسترده بوی مشک می شنوند به این ترتیب بود که بر سر این اباطیل بیش تر هو زدند تا حرفی و بیش تر اسمی سر زبان افتاد تا که حقی بر کرسی بنشیند و اما تک و توک منقّدان که از نوشته هاشان پندها گرفته ام و نکته های درست نقدهاشان را رعایت کرده ام چنان دیر از خواب بیدار شدند که به بیداری این دفتر باورم شد باورم شد که این صفحات مشوش ، بر خلاف انتظار نویسنده اش ، لیاقت این را داشته است که هنوز پس از شش هفت سال قابل بحث باشد من خود گمان می کردم که تنها بحثی از مساءله ی روزی است و دست بالا یکی دو سال بعد مرده اما می بینید که درد هم چنان در جوارح هست و بیماری دایره ی سرایت خود را به روز به روز می افزاید این است که با همه ی حکم ها و قضاوت ها و برداشت های شتاب زده ای که دارد ، باز به انتشارش رضا دادم و می بخشید اگر پس از گذر از این همه صافی ، هنوز هم قلم گستاخ است و هم چنان امیدوارم که حفظ کنیدش از دستبرد الخناسان روزگار که اعوان شیاطین اند .
3 : طرح یک بیماری
قسمت اول
غرب زدگی می گویم هم چون وبازدگی و اگر به مذاق خوش آیند نیست ، بگوییم هم چون گرمازدگی یا سرمازدگی اما نه دست کم چیزی است در حدود سن زدگی دیده اید که گندم را چه طور می پوساند ؟ از درون پوسته ی سالم برجاست اما فقط پوست است ، عین همان پوستی که از پروانه ای بر درختی مانده به هر صورت سخن از یک بیماری است .
عارضه ای از بیرون آمده و در محیطی آماده برای بیماری رشد کرده مشخصات این درد را بجوییم و علت یا علل هایش را و اگر دست داد راه علاجش را .
این غرب زدگی دو سر دارد یکی غرب و دیگر ما که غرب زده ایم ما یعنی گوشه ای از شرق به جای این دو سر بگذاریم دو قطب یا دو نهایت .
چون سخن ، دست کم ، از دو انتهای یک مدرج است اگر نه از دو سر عالم به جای غرب بگذاریم در حدودی تمام اروپا و روسیه ی شوروی و تمام امریکای شمالی یا بگذاریم ممالک مترقی ، یا ممالک رشد کرده ، یا ممالک صنعتی ، یا همه ی ممالکی که قادرند به کمک ماشین ، مواد خام را به صورت پیچیده تری در آورند ، و هم چون کالایی به بازار عرضه کنند و این مواد خام فقط سنگ آهن نیست یا نفت یا روده یا پنبه و کتیرا اساطیر هم هست ، اصول عقاید هم هست ، موسیقی هم هست ، عوالم علوی هم هست .
و به جای ما که جزوی از قطب دیگریم ، بگذاریم آسیا و افریقا ، یا بگذاریم ممالک عقب مانده ، یا ممالک در حال رشد ، یا ممالک غیر صنعت ، یا مجموعه ی ممالکی که مصرف کننده ی آن مصنوعات غرب ساخته اند مصنوعاتی که مواد خام شان - همان ها که برشمردم - از همین سوی عالم رفته یعنی از ممالک در حال رشد ! نفت از سواحل خلیج ، کنف و ادویه از هند ، جاز از آفریقا ، ابریشم و تریاک از چین ، مردم شناسی از جزایر اقیانوسیه ، جامعه شناسی از افریقا و این دو تای آخر از امریکای جنوبی هم از قبایل (آزتک ) و (انکا) که یک سره قربانی ورود مسیحیت شدند به هر صورت هر چیزی از جایی و ما در این میانه ایم با این دسته اخیر بیش تر نقاط اشتراک داریم تا حدود امتیاز و تفریق .
در حد این اوراق نیست که برای این دو قطب یا این دو نهایت تعریفی از نظر اقتصاد یا سیاست یا جامعه شناسی یا روان شناسی یا تمدن بدهد .
کاری است دقیق و در حد اهل نظر اما خواهید دید که از زور پسی گاه به گاه از کلیاتی در همه ی این زمینه ها مدد خواهم گرفت تنها نکته ای که می توان همین جا آورد این که به این طریق شرق و غرب در نظر من دیگر دو مفهوم جغرافیایی نیست برای یک اروپایی یا امریکایی غرب یعنی اروپا و امریکا و شرق یعنی روسیه ی شوروی و چین و ممالک شرقی اروپا اما برای من غرب و شرق نه معنای سیاسی دارد و نه معنای جغرافیایی بلکه دو مفهوم اقتصادی است غرب یعنی ممالک سیر و شرق یعنی ممالک گرسنه برای من دولت افریقای جنوبی هم تکه ای از غرب است گر چه در منتهی الیه جنوبی افریقا است و اغلب ممالک امریکای لاتین جزو شرقند گر چه آن طرف کره ی ارضند به هر صورت درست است که مشخصات دقیق یک زلزله را باید از زلزله سنج دانشگاه پرسید ، اما پیش از این که زلزله سنج چیزی ضبط کند اسب دهقان ، اگر چه نانجیب هم باشد ، گریخته است و سر به بیابان امن گذاشته و صاحب این قلم می خواهد دست کم با شامه ای تیزتر از سگ چوپان و دیدی دوربین تر از کلاغی ، چیزی را ببیند که دیگران به غمض عین از آن در گذشته اند یا در عرضه کردنش سودی برای معاش و معاد خود ندیده اند .
پس ممالک دسته ی اول را با این مشخصات کلی و درهم تعریف کنم : مزدگران ، مرگ و میر اندک ، زند و زای کم ، خدمات اجتماعی مرتب ، کفاف مواد غذایی (دست کم سه هزار کالری در روز) ، درآمد سرانه ی بیش از سه هزار تومان در سال ، آب و رنگی از دموکراسی ، با میراثی از انقلاب فرانسه .
و ممالک دسته ی دوم را با این مشخصات : (به لف و نشر مرتب ) مزد ارزان ، مرگ و میر فراوان ، زند و زای فراوان تر ، خدمات اجتماعی هیچ ، یا به صورت ادایی ، فقر غذایی (دست بالا هزار کالری در روز) ، درآمدی کم تر از پانصد تومن در سال ، بی خبر از دموکراسی با میراثی از صدر اول استعمار .
واضح است که ما از این دسته ی دومیم از دسته ی ممالک گرسنه و دسته ی اول همه ی ممالک سیراند به تعبیر ((خوزه دوکاسترو)) و ((جغرافیای گرسنگی ))اش می بینید که میان این دو نهایت نه تنها فاصله ای است عظیم ، بلکه به قول ((تیبور منده )) گودالی است پر نشدنی که روز به روز هم عمیق تر و گشاده تر می گردد به طریقی که ثروت و فقر ، قدرت و ناتوانی ، علم و جهل ، آبادانی و ویرانی ، تمدن و توحش در دنیا قطبی شده است یک قطب در اختیار سران و ثروتمندان و مقتدران و سازندگان و صادرکنندگان مصنوعات و قطب دیگر از آن گرسنگان ، فقرا و ناتوانان و مصرف کنندگان و وارد کنندگان ضربان تکامل در آن سوی عالم تصاعدی و نبض رکود در این سر عالم رو به فرو مردن اختلافی نیست تنها ناشی از بعد زمان و مکان ، یا از نظر کمیت سنجیدنی ، یک اختلاف کیفی است دو قطب متباعد دوری گزین از هم در آن سو عالمی که دیگر از تحرک خود به وحشت افتاده است و در این سو عالم ما که هنوز مجرایی برای رهبری تحرک های پراکنده ی خود نیافته ، که به هرز آب می روند و هر یک از این دو عالم در جهتی پوینده
به این طریق دیگر آن زمان گذشته است که دنیا را به دو ((بلوک )) تقسیم می کردیم به دو بلوک شرق و غرب یا کمونیست و غیر کمونیست و گرچه هنوز ماده ی اول قانون اساسی اغلب حکومت های جهان همین خر رنگ کن بزرگ قرن بیستم است اما لاسی که امریکا و روسیه ی شوروی (دو سردمدار بی معارض انگاشته شده ی آن دو بلوک ) در قضیه ی کانال سوئز و کوبا ، با هم زدند ، نشان داد که اربابان دو ده مجاور به راحتی با هم سر یک میز می نشینند و در دنبالش قرار داد منع آزمایش های اتمی و دیگر قضایا به این صورت دیگر زمان ما علاوه بر آن که زمانه ی مقابله ی طبقات فقیر و غنی در داخل مرزها نیست ، یا زمانه انقلاب های ملی ، زمانه ی مقابله ی ((ایسم ))ها و ایده ئولوژی ها هم نیست زیر جل هر بلوایی یا کودتایی یا شورشی در زنگبار یا سوریه یا اروگوئه ، باید دید توطئه ی کدام کمپانی استعمار طلب و دولت پشتیبان او نهفته است دیگر جنگ های محلی زمانه ی ما را هم نمی شود جنگ عقاید مختلف جا زد حتی به ظاهر این روزها هر بچه مکتبی نه تنها زیر جل جنگ دوم بین المللی ، توسعه طلبی مکانیزه ی طرفین دعوا را می بیند بلکه حتی در ماجرای کوبا و کنگو و کانال سوئز یا الجزایر نیز به ترتیب دعوای شکر و الماس و نفت را می نگرد یا در خون ریزی های قبرس و زنگبار و عدن و ویتنام به دست آوردن سر پلی را برای حفاظت راه های تجارت که تعیین کننده ی دست اول سیاست دولت هاست .
زمانه ی ما دیگر آن زمانه نیست که در ((غرب )) مردم را از ((کمونیسم )) می ترساندند و در ((شرق )) از بورژوازی و لیبرالیسم حالا دیگر حتی شاهان ممالک در ظاهر می توانند انقلابی باشند و حرف های بودار بزنند و ((خروشچف )) می تواند از امریکا گندم بخرد اکنون همه ی آن ایسم ها و ایده ئولوژی ها راه هایی به عرش اعلای ((مکانیزم )) و ماشینی شدند جالب ترین واقعه در این زمینه انحرافی است که قطب نمای سیاسی چپ روها و چپ نماهای سراسر عالم به سوی شرق دور پیدا کرده و درست نود درجه از سمت ((مسکو)) به سمت ((پکن )) پیچیده چرا که دیگر روسیه ی شوروی ((رهبر انقلاب جهانی )) نیست ، بلکه بر سر میز صاحبان موشک اتمی از حریفان دست اول است و میان کاخ ((کرملین )) مسکو و کاخ ((سفید)) واشنگتن ، رابطه ی تلگرافی مستقیم دایر است به علامت این که دیگر حتی به وساطت انگلیس در این میان احتیاجی نیست این را که خطر روسیه ی شوروی کم شده است ، حتی زمامداران مملکت ما نیز فهمیده اند مرتعی که روسیه ی شوروی در آن می چرید الباقی سفره ی نکبتی جنگ اول بین الملل بود حالا دوره ی استالین زدایی است و رادیو مسکو تاءیید کننده ی رفراندوم ششم بهمن از آب درآمده است !
به هر صورت اکنون چین کمونیست جای روسیه ی شوروی را گرفته و چرا ؟ چون درست هم چون روسیه ی سال 1930 همه ی گرسنگان جهان را به امید دسترسی به بهشت فردا به اتحاد می خواند و اگر روسیه در آن سال ها صد و اندی میلیون جمعیت داشت ، چین اکنون هفت صد و پنجاه میلیون جمعیت دارد .
درست است که ما اکنون نیز به قول مارکس دو دنیا داریم در حال جدال اما این دو دنیا حدودی بس وسیع تر از زمان او یافته و آن جدال ، مشخصات بس پیچیده تری از جدال کارگر و کارفرما دنیای ما دنیای مقابله ی فقرا و ثروتمندان است ، در عرصه ی پهناور جهان روزگار ما روزگار دو دنیاست ؛ یکی در جهت ساختن و پرداختن و صادر کردن ماشین ، و دیگری در جهت مصرف کردن و فرسوده کردن و وارد کردن آن یکی سازنده و دیگری مصرف کننده و صحنه ی این جدال ؟ بازار سراسر دنیا و سلاح هایش ؟ علاوه بر تانک و توپ و بمب افکن و موشک انداز که خود ساخته های آن دنیای غرب است ، ((یونسکو)) ، ((اف - آ- او)) ، ((سازمان ملل )) ، ((اکافه )) و دیگر موسسات مثلا بین المللی که ظاهرا همگانی و دنیایی است اما در واقع امر ، گول زنک های غربی است که در لباسی تازه به استعمار آن دنیای دوم برود به امریکای جنوبی ، به آسیا ، به آفریقا و اساس غرب زدگی همه ی ملل غیر غربی در این جاست بحث از نفی ماشین نیست یا طرد آن چنان که طرفداران ((اوتوپی )) در اوایل قرن نوزدهم میلادی گمان می کردند هرگز دنیاگیر شدن ماشین ، جبر تاریخ است بحث در طرز برخوردهاست با ماشین و تکنولوژی .
قسمت دوم
بحث در این است که ما ملل در حال رشد - مردم ممالک دسته ی دوم که دیدیم - سازنده ی ماشین نیستیم اما به جبر اقتصاد و سیاست و آن مقابله ی دنیایی فقر و ثروت بایست مصرف کنندگان نجیب و سر به راهی باشیم برای ساخته های صنعت غرب یا دست بالا تعمیرکنندگانی باشیم قانع و تسلیم و ارزان مزد برای آن چه از غرب می آید و تنها همین یکی مستلزم آن است که خود را به انگاره ی ماشین درآوریم و حکومت هامان را؛ و فرهنگ هامان را؛ و زندگی های روزانه مان را همه چیزمان به قد و قامت ماشین و اگر آن که ماشین را می سازد ، به دنبال تحول تدریجی دویست سی صد ساله ای ، کم کم با این خدای جدید و بهشت و دوزخش ، خو کرده ، ((کویتی )) که دیروز به ماشین دست یافته یا ((کنگویی )) یا من ایرانی ، چه می گوییم ؟ به چه صورتی می خواهیم از این گودال تاریخی سی صد ساله بپریم ؟ دیگران را رها کنم به خودمان بپردازم حرف اصلی این دفتر در این است که ما نتوانسته ایم شخصیت ((فرهنگی - تاریخی )) خودمان را در قبال ماشین و هجوم جبری اش حفظ کنیم بلکه مضمحل شده ایم
حرف در این است که ما نتوانسته ایم موقعیت سنجیده و حساب شده ای در قبال این هیولای قرون جدید بگیریم حرف در این است که ما تا وقتی ماهیت و اساس و فلسفه ی تمدن غرب را در نیافته ایم ، و تنها به صورت و به ظاهر ، ادای غرب را در می آوریم - با مصرف کردن ماشین هایش - درست هم چون آن خریم که در پوست شیر رفت و دیدیم که چه به روزگارش آمد اگر آن که ماشین را می سازد ، اکنون خود فریادش بلند است و خفقان را حس می کند ، ما حتی از این که در زی خادم ماشین درآمده ایم ، ناله که نمی کنیم هیچ ، پز هم می دهیم به هر جهت ما دویست سال است که هم چون کلاغی ، ادای کبک را در می آوریم (اگر مسلم باشد که کلاغ کیست و کبک کدام است ؟ ) و از این همه که برشمردیم یک بدیهی به دست می آید این که ما تا وقتی تنها مصرف کننده ایم - تا وقتی ماشین را نساخته ایم - غرب زده ایم و خوش مزه این جاست که تازه وقتی هم ماشین را ساختیم ، ماشین زده خواهیم شد ! درست هم چون غرب که فریادش از خودسری ((تکنولوژی )) و ماشین به هواست
بگذریم که ما حتی عرضه ی این را نداشتیم که هم چو ژاپون باشیم که از صد سال پیش به شناختن ماشین همت بست و چون در ماشین زدگی با غرب دعوی رقابت کرد و تزارها را کوبید (در 1905) و امریکا را (در 1941) - و پیش از آن نیز بازارشان را از دست شان گرفت - عاقبت با بمب اتم کوبیدندش که بداند از پس خربزه خوردن ، چه لرزی هست و اکنون نیز که ((ملل آزاد)) غربی گوشه ای از خوان یغمای بازارهای دنیا را به روی متاع هایش گسترده اند ، به این دلیل است که در تمام صنایع ژاپون سرمایه گذاری کرده اند و نیز به این قصد است که جبران کرده باشند مخارج نظامی حفاظت آن جزیره ها را که رجالش از پس جنگ جهانی دوم سر عقل آمده اند و در مورد تسلیحات و قشون و دسته بندی های نظامی از بیخ عرب شده اند و شاید نیز به این علت که فرد ساده ی امریکایی می خواهد جبران کرده باشد آن ناراحتی وجدان را که موجب جنون خلبان آن هواپیمای جهنمی شد
که داستان عاد و ثمود را در ((هیروشیما)) و ((ناکازاکی )) تجدید کرد .
بدیهی دیگری هم داریم و آن این که ((غرب )) از وقتی ما را (از سواحل شرقی مدیترانه تا هند) ((شرق )) خواند که از خواب زمستانه ی قرون وسطایی خود برخاست و به جست و جوی آفتاب و ادویه و ابریشم و دیگر متاع ها ، نخست در زی زایران اعتاب قدس مسیحی به شرق آمد (بیت اللحم و ناصره و الخ . ) و بعد در سلیح نبرد صلیبیان و بعد در کسوت بازرگانان و بعد در پناه توپ کشتی های پر از متاع خود و بعد به نام مبلغ مسیحیت و دست آخر به نام مبلغ مدنیت تمدن و این آخری درست نامی بود از آسمان افتاده آخر ((استعمار)) هم از ریشه ی ((عمران )) است و آن که ((عمران )) می کند ناچار با ((مدینه )) سر و کاری دارد .
جالب این است که از میان همه ی سرزمین هایی که زیر چکمه ی این حضرات تخت قاپو شدند ، افریقا پذیراتر بود و امید بخش تر و می دانید چرا ؟ چون علاوه بر مواد خامی که داشت (و فراوان : طلا ، الماس ، مس ، عاج و خیلی مواد خام دیگر) بومیانش بر زمینه ی هیچ سنت شهرنشینی ، یا دینی گسترده قدم نمی زدند هر قبیله ای برای خودش خدایی داشت ؛ و رییسی ؛ و آدابی ؛ و زبانی و چه پراکنده ! و ناچار چه سلطه پذیر ! و مهم تر از همه این که تمام بومیان افریقا ، لخت می گشتند در آن گرما که لباس نمی توان پوشید و ((استنلی )) جهانگرد به نسبت انسان دوست انگلیسی ، وقتی با این بشارت اخیر از کنگو به وطن بازگشت ، در ((منچستر)) جشن ها گرفتند ، و دعاها کردند آخر سالی سه متر پارچه برای نفری یک پیراهن که زنان و مردان کنگو بپوشند و ((متمدن )) بشوند و در مراسم کلیسایی شرکت کنند مساوی می شد با سالی 320 میلیون یارد پارچه ی کارخانه های منچستر
و می دانیم که پیش قراول استعمار مبلغ مسیحیت نیز بود و کنار هر نمایندگی تجارتی در سراسر عالم ، یک کلیسا هم می ساخت و مردم بومی را به لطایف الحیل به حضور در آن می خواند و حالا با برچیده شدن بساط استعمار از آن جاها هر نمایندگی تجارتی که تخته می شود ، در یک کلیسا هم بسته می شود .
پذیراتر بودن و امید بخش تر بودن افریقا ، برای آن حضرات ، به این علت هم بود که بومیان افریقا خود مواد خامی بودند برای هر نوع آزمایشگاه غربی تا مردم شناسی و جامعه شناسی و نژادشناسی و زبان شناسی و هزاران فلان شناسی دیگر . بر زمینه ی تجربه های افریقایی و استرالیایی مدون شود و استادان ((کمبریج )) و ((سوربون )) و ((لیدن )) با همین فلان شناسی ها ، بر کرسی های خود مستقر بشوند و آن ور سکه ی شهر نشینی های خودشان را ، در بدویت افریقایی ببینند .
اما شرقی های خاورمیانه ، نه چنان پذیرا بودیم و نه چنین امید بخش چرا ؟ اگر بخواهم خودمانی تر باشم - یعنی از ((خودمانی تر)) حرف بزنم - باید بپرسم چرا ما شرقی های مسلمان پذیرا نبودیم ؟ می بینید که جواب در خود سؤ ال مندرج است چون در درون کلیت اسلامی خود ، ظاهرا شی ء قابل مطالعه ای نبودیم به همین علت بود که غرب در برخورد با ما ، نه تنها با این کلیت اسلامی درافتاد (در مساءله ی تشویق خون آلود تشیع در اوان صفویه ، در اختلاف انداختن میان ما و عثمانی ها ، در تشویق از بهایی گری در اواسط دوره ی قاجار ، در خرد کردن عثمانی ها پس از جنگ اول بین الملل ، و دست آخر در مقابله ی با روحانیت شیعی در بلوای مشروطیت به بعد . ) بلکه کوشید تا آن وحدت تجزیه شده از درون را که فقط در ظاهر کلیتی داشت ، هر چه زودتر از هم بدرد و ما را نیز هم چون بومیان افریقا ، نخست بدل به ماده ای خام کند و پس از آن ، به آزمایشگاه مان ببرد این جوری بود که در فهرست همه ی دایرة المعارف هایی که غربی ها نوشتند ، مهم ترینش ((دایرة المعارف اسلامی )) است ما خودمان هنوز در خوابیم ولی غربی مرا در این دایرة المعارف پای آزمایشگاه برده است آخر هند نیز جایی در حدود افریقا بود با آن ((تبلبل السن )) و پراکندگی نژادها و مذهب ها امریکای جنوبی هم که یک سره از دم شمشیر اسپانیایی ها مسیحی شد و اقیانوسیه هم که خود مجمع الجزایری بود ، یعنی بهترین حوزه ی ایجاد اختلاف ها ، این بود که فقط ما بودیم که در صورت ، و نیز در حقیقت کلیت اسلامی ، تنها سد بودیم در مقابل گسترش (استعمار = مسیحیت ) تمدن اروپایی ؛ یعنی در مقابل بازاریابی صنایع غرب توپ عثمانی که در قرن 19 میلادی پشت دروازه ی وین متوقف شد ، پایان واقعه ای بود که در 732 میلادی در اسپانیا (آندلس ) شروع شده بود
این دوازده قرن کشمکش و رقابت شرق را با غرب چه بدانیم اگر کشمکش اسلام و مسیحیت ندانیم ؟ به هر صورت اکنون ، در این دوران که ما به سر می بریم ، من آسیایی بازمانده ی آن کلیت اسلامی درست به اندازه ی آن آفریقایی یا استرالیایی بازمانده ی بدویت و توحش ، هر دو یکسان و به یک اندازه ، درست همان قدر قابل قبول برای ملل متمدن ( ! ) غرب و سازندگان ماشینیم که به موزه نشینی قناعت کنیم به این که فقط چیزی باشیم و شیی قابل مطالعه در موزه ای یا در آزمایشگاهی و نه بیش از این مبادا در این ماده ی خام دست ببری ! اکنون دیگر بحث از این نیست که نفت خوزستان را خام می خواهند یا مال ((قطر)) را یا الماس ((کاتانگا)) را نتراشیده یا سنگ ((کرومیت )) کرمان را نپالوده بلکه بحث در این است که من آسیایی و افریقایی ، باید حتی ادبم را ، و فرهنگم را ، و موسیقی ام را ، و مذهبم را ، و همه چیز دیگرم را درست هم چو عتیقه ی از زیر خاک درآمده ای ، دست نخورده حفظ کنم تا حضرات بیایند و بکاوند و ببرند و پشت موزه ها بگذارند که :
- بله ، این هم یک بدویت دیگر !
پس از این مقدمات ، اجازه بدهید که اکنون به عنوان یک شرقی پای در سنت و شایق به پرشی دویست سی صد ساله ، و مجبور به جبران این همه درماندگی و واماندگی و نشسته بر زمینه ی آن کلیت تجزیه شده ی اسلامی ، غرب زدگی را چنین تعبیر کنم :
مجموعه ی عوارضی که در زندگی و فرهنگ و تمدن و روش اندیشه ی مردمان نقطه ای از عالم حادث شده است بی هیچ سنتی به عنوان تکیه گاهی و بی هیچ تداومی در تاریخ و بی هیچ مدرج تحول یابنده ای بلکه فقط به عنوان سوغات ماشین و روشن است اگر پس از این تعبیر گفته شود که ما یکی از این مردمانیم و چون بحث این دفتر به طریق اولی به حول و حوش اقلیمی و زبانی و سنتی و مذهبی نویسنده اش تعلق می یابد ، روشن تر است اگر بگوییم که ما وقتی ماشین را داشتیم یعنی ساختیم ، دیگر نیازی به سوغات آن نیست تا به مقدمات و مقارناتش باشد .
پس غرب زدگی مشخصه ی دورانی از تاریخ ما است که هنوز به ماشین دست نیافته ایم و رمز سازمان آن و ساختمان آن را نمی دانیم .
غرب زدگی مشخصه ی دورانی از تاریخ ما است که به مقدمات ماشین یعنی به علوم جدید و ((تکنولوژی )) ، آشنا نشده ایم .
غرب زدگی مشخصه ی دورانی از تاریخ ما است که به جبر بازار و اقتصاد و رفت و آمد نفت ناچار از خریدن و مصرف کردن ماشینیم .
این دوران چگونه پیش آمد ؟ چه شد که در انصراف کامل ما از تحول و تکامل ماشین دیگران ساختند و پرداختند و آمدند و رسیدند و ما وقتی بیدار شدیم که هردکل نفت ، میخی بود در این حوالی فرو رفته ؟ چه شد که ما غرب زده شدیم ؟
برگردیم به تاریخ . .
4 : نخستین ریشه های بیماری
قسمت اول
چنین که از تاریخ بر می آید ما همیشه به غرب نظر داشته ایم حتی اطلاق ((غربی )) را ما عنوان کرده ایم و پیش از آن که فرنگان ما را ((شرقی )) بخوانند مراجعه کنید به ابن بطوطه ی ((مغربی )) یا پیش از آن به جبل الطارق که منتهی الیه ((غرب )) اسلامی بود از صبح دم تمدن اسلام تا فرو ریختن ارزش هرانگاره ای در مقابل سلطه ی ((تکنولوژی )) ما همیشه در این سوی عالم ، هم چون مشتی از خروار کلیت یک تمدن ، دنیا را به انگاره ی خود می شناخته ایم و به انگ های خود نشان می زده ایم ، پیش از این که دیگران همین کار را با ما بکنند مگر نه این که هر زیری بالایی دارد ؟ و اگر یکی دو هزاره ای پیش تر برویم و کلی تر به دور و بر خود بنگریم در همین ناحیه ی ما خاورمیانه ! - بوده است که کلده و آشور و ایلام و مصر و یهود و بودا و زردشت در پهنه ی گسترده ای از دره ی سند تا دره ی نیل قد برافراشته اند و بنیان گذار آن چیزی شده اند که جز آن چیزی در چنته ی تمدن غربی نیست البته دور از تفاخر و تخرخر !
این ((ما))ی چند طرفه ، در این همه دوران ها ، پیش از آنکه به مشرق اقصی (چین و ماچین و هند) نظر بدوزد که چینی را و چاپ را و کرسی را و عرفان و نقاشی را و ریاضت (جوکی گری ) را و مراقبه (آداب
Zen
) را و زعفران و ادویه را و سمنو را و الخ . از آن جاها داشته ، بیش از این ها به غرب نظر داشته است به کناره های مدیترانه به یونان به دره ی نیل به لیدیا (مرکز ترکیه ی فعلی ) به مغرب اقصی و به دریای عنبرخیز شمال ما ساکنان فلات ایران نیز جزوی از این کل بوده ایم که شمردم و چرا چنین بوده ایم ؟ به حدس و تخمین جوابی بیابیم متوجه هستید که دایره را تنگ تر کردم و حالا سخن از ما ایرانیان است .
شاید فرار از هند مادر بوده است ، نخستین توجه ما به غرب ، فرار از مرکز ؟ نمی دانم این را نژادشناسی و آریایی بازی و زبان شناسی ((هند و اروپایی )) باید روشن کنند من حدس می زنم به هر صورت در این که همین مادر چه آغوش گرمی در روزهای مبادا برایمان آماده داشته ، حرفی نیست همین هند ، یک بار به الباقی زردشتیان پناه داد که کله خری کردند ، و حتی به ((جزیه ی )) اسلامی تن در ندادند و بُنه کن گریختند و به هند پناه بردند و ما امروز پارسیان هند را از اخلاف آنان داریم که در سال های استعمار هند بدجور اعانت به ظلم انگلیس ها کردند و اکنون نیز آریستوکراسی صنعتی هند را هم چنان در قبضه دارند بار دیگر در حمله ی مغول و بار آخر از دم شمشیر به تعصب کشیده ی صفویان صوفی نما و در این دوبار آخر چه خزاین فکری که با این گریز در امان ماند و چه سرمایه های اندیشه که از آسیب دهر محفوظ شد و این آغوش گرم مادرانه گرچه همیشه پناه گاهی بود برای ما کودکان آواره ؛ اما هیچ کودکی در ناز پروردگی آغوش مادر به جایی نرسیده است اسلام هم در مکه به جایی نرسید و به این علت مهاجرت مدینه پیش آمد و بعد در بغداد و در دمشق و قاهره یا در ((اشبیلیه )) و ((قرطبه )) بود که اساس شوکتی را ریخت در خور یک امپراتور و مسیحیت که از ((جلیل )) و ((ناصره )) ندا داد ، یک راست در قلب دنیای بت پرست روم علم افراشت مانویت که از تیسفون برخاست در تورفان به خاک نهفته شد و بودا که از هند رویید ، سر از دیار آفتاب تابان به در آورد به این طریق ما نیز از هند که گریختیم (اگر چنین باشد) یا به آن پشت که کردیم متوجه غرب شدیم و با این مادر احتمالی گر چه داد و ستدی هم داشته ایم به ((مهر)) در صورت رفت و آمد بزرگمهر یا پرسه ی عرفا و به زیارت سرندیب ، و برخوردی نیز به قهر ، در صورت غزوات محمود ملعون غزنوی و یورش نادر پوستین پوش ؛ اما در این داد و ستدها با هند ، ما هرگز قصد قربت نداشته ایم هرگز صله ی رحم نکرده ایم و من یک علت احتمالی آن چه را که غرب زدگی می نامم در همین گریز از مرکز می دانم که گریز از گرما هم هست .
شاید نیز به این علت همیشه به غرب نظر داشته ایم که فشار بیابان گردهای شمال شرقی ما را به این سمت می رانده است هم چنان که آریاها که آمدند ، دیوان شاهنامه ای را از مازندران راندند تا کناره های خلیج از تورانیان شاهنامه و ((هپتالیان )) بگیر و بیا . هر به چند ده سالی یک بار ایلی (چه ترک ، چه فارس ) خانه بر زین کرده به جست و جوی مرتعی به این سو تاخت تا جبران خشک سالی نا به هنگام ، اما مزمن بیابان های دور غور را کرده باشد کوروش هم در آن بیابان های دور در پی ((سگه ))ها مرد غزها و آل سلجوق و مغول نیز از همان بیابان ها پا در رکاب گذاشتند خون سیاووش هم در آن بیابانها به دست افراسیاب ریخت ، به هر صورت هیچ قرنی از دوره های افسانه ای یا تاریخی ما که یکی دوبار جای سم اسب ایل نشینان شمال شرقی را بر پیشانی خود نداشته باشد همه ی سلسله های سلاطین دوره ی اسلامی را با یکی دو استثنا ، همین قداره بندهای ایلی تاءسیس کردند و حتی پیش از اسلام مگر پارت ها کیانند ؟ و اصلا طومار تاریخ ما را همیشه ((ایل ))ها در نوردیده اند نه ((آل ))ها هر بار که خانه ای ساختیم تا به کنگره اش برسیم ، قومی گرسنه و تازنده از شمال شرقی در رسید و نردبان را که از زیر پایمان کشید هیچ همه چیز را از پای بست ویران کرد و شهرهای ما بر این اسبریس پهناور که فلات ایران باشد ، همیشه مهره های شطرنجی بوده اند بر نطعی گسترده هم چو گویی پیش پای سواران قحطی زده ی بیابان گرد ، که از این جا بردارند و به آن جا بگذارند
گنبد سلطانیه با عظمت معماری اش و با ابعاد غول آسا هنوز به صدها روزن صدها لبخند بر این بساط بوقلمون دارد در این پهن دشت فقط معدودی از شهرهای ما فرصت کردند تا در جوانی خود برویند و ببالند و در جاافتادگی سنین برسند و در پیری دوران خویش از رشد بایستند و به فرسودگی بگرایند و آن وقت هم چو بغداد که از میان مخروبه های تیسفون برخاست ، جان خود را چون ققنوس در آتشی بگدازند که پرورنده ی خلف جوان و زیبایی است ؛ این است که ما ((این نیز بگذرد))ی شدیم و سنگ ((هر کسی چند روزه نوبت اوست )) تا قعر آب وجودمان فرو نشست و ((هر که آمد عمارتی نو ساخت )) شد شعارمان .
به این ترتیب شاید بتوان گفت که ما در طول تاریخ مدون مان ، کم تر فرصت شهرنشینی کردیم و به معنای دقیق کلمه به شهرنشینی و تمدن شهری (بورژوازی ) نرسیدیم و اگر امروز را می بینید که تازه به ضرب دگنک ماشین داریم به شهر نشینی و اجبارهایش خو می کنیم ، چون این خود حرکتی است تند ، اما دیر آمده ، ناچار نمودی سرطانی دارد .
شهرهای ما اکنون در همه جا به رشد یک غده ی سرطانی می رویند غده ای که اگر ریشه اش به روستا برسد و آن را بپوساند واویلاست . .
درباره ی تداوم تمدن شهری - اگر مستثنیاتی را در گذشته ی تاریخ در صحرای خوزستان می بینید هم چون شوش یا در صحرای مرکزی هم چون اصفهان و کاشان و ری . تنها بر این ها نمی توان حکم کرد بنای تاریخ گذشته ی ما به دوش پی ها و ستون ها و دیوارها و خانه ها و بازارها نیست ؛ چون هر سلسله ای که بساط خود را گسترد ، اول بساط سلسله ی پیش را برچید از ساسانی ها بگیر که کن فیکون کردند آن چه را که از اشکانی ها مانده بود ، تا قاجارها که دوغاب کشیدند به در و دیوار هر چه بنای صفوی بود و تا همین امروزها که بانک ملی ساختند بر جای تکیه ی دولت و وزارت دارایی ، بر جای خوابگاه کریم خانی یا هر گوشه ای مدرسه می سازند بر جای مسجدها و امام زاده ها .
من از این در عجبم که با این افق های باز ، چرا ما این قدر تنگ نظریم تنها در دو دوره ی هخامنش ها و صفوی ها است که می بینی پدر و پسر به تکمیل بنایی می کوشند در بقیه ی دوره ها ((هر که آمد عمارتی نو ساخت . )) و چه جور ؟ با مصالح عمارت در گذشتگان تا آن جا که حتی دیروز نیز سنگ مرمر مقابر مسلمانان را از ابرقو به کاخ های سلطنتی تهران می آوردند و به هر گوشه ی مملکت که فرو بروی می بینی که پی هر بنایی ، سنگ قبر درگذشتگان است و مصالح هر پل کوچکی سنگ های قلعه ی قدیمی مجاور .
به این طریق بنای تمدن نیمه شهری ما ، بنایی نیست که یکی پی ریخته باشد و دیگی بالاش آورده باشد و سومی زینتش کرده باشد و چهارمی گسترده اش والخ . بنای تمدن مثلا شهری ما که مرکزیت حکومت ها را در خود می پذیرفته ، بنایی است تکیه کرده بر تیرک خیمه ها و بسته به پشت زین ستوران هخامنش ها ییلاق و قشلاق می کردند ساسانیان نیز این است که شوش هست ، هم چنین باستان شناس ها حتی کار را به آن جا کشانده اند که در طاق بناهای بسیاری از دوره های تاریخی ما شباهت های فراوان با خیمه یافته اند و من اگر حدس بزنم که یکی به این دلیل بود که ما ماندیم و غرب تاخت ، زیاد بی راهه نرفته ام .
قسمت دوم
این نیز به خاطرتان باشد که ما در سراسر تاریخ مان در این پهن دشت ، شب تابستان را بر بالای بام ها گذرانده ایم و زیر طاق ستارگان درست است که طبیعتی خشک و هوایی چنین خشن ما را در برگرفته است ؛ اما این خشونت از خشکی است و دفاع در مقابل آن - اگر سیلی در کار نباشد که مختص چنین طبیعتی است - چندان سخت نیست ، مگر در زمستانی بس کوتاه هیچ کدام از شهرهای بزرگ ما بیش از سه ماه در سال برف و بارندگی و یخ بندان ندارند و آیا به این ترتیب نمی توان به ((تیبورمند)) حق داد که معتقد است تمدن های بزرگ شهری که به تکنولوژی دست یافته اند فقط در ناحیه ای از کره ی زمین استقرار پذیرند که سرد است و میان دو مدار راءس السرطان و مدار قطب شمال قرار گرفته است ؟
البته چنین نیست که به ما همیشه از بیابان های شمال شرقی تاخته باشند اسکندر هم بود که از ولایات شمال غرب فلات ایران آمد و اسلام هم بود که از صحراهای جنوب غربی آمد اما آن چه درباره ی اسکندر است با همه ی فترت کوتاه یا بلند ایرانیت در دوره ی بازماندگان او و نخستین تظاهر غرب زدگی تاریخ مدون ما ، یعنی ((فیل هلن )) بودن پارت ها این برخورد با اسکندر و سربازانش برخورد با خانه به دوشان زین نشین نبود؛ برخوردی بود با ماجراجویان و سربازان مزدور داوطلب (
Mercenaire
) شهرهای کناره ی مدیترانه که از داستان ((آنابازیس )) گزه نوفون تشجیع شده بودند و در پی ثروت اسرارآمیز شاهنشاهان ایرانی با انبان های گشاده و دهان های آب افتاده به زین نشسته بودند و به طمع دسترسی به گنج های هگمتانه و شوش و استخر به این سو آمده بودند این نخستین استعمار طلبان تاریخ پس از فنیقی ها ! می دانیم که این ها همه عقده ی شهرسازی دارند و اگر هم ((صور)) یا استخر را می کوبند ، از مصب نیل تا مصب سند تخم چندین اسکندریه را بر جای اردوگاه های موقتی خویش پاشیده اند که دو تای آنها تا به امروز هم سر و قامت و دامن گسترده ناظر برآمد و شد اقوام نوکیسه اند بر عرصه ی آبی مدیترانه در برخورد با این سربازان مزدور اگر تاراجی هم در میان بوده است نخست به دست ما بوده است
ما که هر چه سیلی از بیابان گردهای شمال شرقی می خوردیم در غرب به بندرنشینان کناره مدیترانه می زدیم ، آتن همین جوری سوخت که حریق استخر پاسخش باشد .
و اما اسلام که وقتی به آبادی های میان دجله و فرات رسید اسلام شد ، و پیش از آن بدویت و جاهلیت اعراب بود ، هرگز به خون ریزی بر نخاسته بود درست است که از شمشیر اسلام فراوان سخن ها شنیده ایم ، ولی آیا گمان نمی کنید که این شمشیر اگر هم کاری بود بیش تر در غرب بود ؟ و در مقابل عالم مسیحیت ؟ به هر صورت من گمان می کنم که این شهرت بیش تر به علت مقاله ای بود که جهاد اسلامی با شهیدنمایی مسیحیت صدر اول می کرد و گرنه همین مسیحیت به محض این که مستقر شد می دانیم که چه ها نکرد ! در دوره ی ((انکیزیسیون )) در اسپانیا یا در واقعه ی تخت قاپو کردن امریکای جنوبی و مرکزی یا در تسخیر افریقا یا در آسیای جنوب شرقی با ویران کردن تمدن ((خمرز))
به هر جهت سلام اسلامی صلح جویانه ترین شعاری است که دینی در عالم داشته گذشته از این ، اسلام پیش از آن که به مقابله ی ما بیاید ، این ما بودیم که دعوتش کردیم بگذریم که رستم فرخ زادی بود که از فروسیت ساسانی و سنت متحجر زردشتی دفاعی مذبوح کرد ، اما اهل مداین تیسفون نان و خرما به دست در کوچه ها به پیشواز اعرابی ایستاده بودند که به غارت کاخ شاهی و فرش ((بهارستان )) می رفتند و سلمان فارسی سال ها پیش از آن که یزد گرد به مرو بگریزد از ((جی )) اصفهان به مدینه گریخته بود و به دستگاه اسلام پناه برده ، و در تکوین اسلام چنان نقشی داشت که هرگز آن مغان (مجوسان ) ستاره شناس در تکوین مسیحیت نداشته اند به این طریق گمان نمی کنم بتوان اسلام را جهان گشا دانست به آن تعبیر که مثلا اسکندر را می دانیم سربازان مزدور و بخو بریده ی آن مقدونی هر یک تبعیدی از شهر و دیار خود به جست و جوی گنج به این سو آمدند و به هر صورت هیچ کدام ایشان چنان ایمانی را در ترکش خود نهفته نداشتند که اعراب پابرهنه را تا سیحون و جیحون کشاند به رغم آن چه تاکنون فضلای ریش و سبیل دار گفته اند ، که شعوبی های دیر به دنیا آمده ای هستند و نیز به رغم کتاب سوزان عمر در ری و اسکندریه ، اسلام لبیکی بوده است به دعوتی که از سه قرن پیش از بر آمدن ندای اسلام در این دشت برهوت سلطنت ها در دهان مانی و مزدک به ضرب سرب داغ کرده خفه شد و اگر کمی محققانه بنگریم اسلام خود ندای تازه ای بود بر مبنای تقاضای شهرنشینی های واسط فرات و شام که هر یک خسته از جنگ های طویل ایران و روم ، هم چو گرگ های باران دیده ی صحرا ، کمک کنندگان احتمالی بوده اند به هر نهضتی که بتواند صلحی مدام را در این نواحی بکارد و می دانیم که پیامبر اسلام در جوانی با شام تجارت می کرده است و با فلان راهب در دیر شامات گفت و گو داشته والخ . و مگر ساده تر از با
((قولوا لا اله الا الله تفلحوا))
هم می شود مذهبی را تبلیغ کرد ؟ و در آخرین تحلیل آیا این توجه ما به اسلام نیز خود توجهی به غرب نیست ؟ جواب دقیق این سؤ ال را وقتی می توان داد که بدانیم در متن رسوم متحجر ساسانی چه ظلم ها که بر مردم نمی رفته است .
شاید هم توجه ما به غرب از این ناشی می شده است که در این پهن دشت خشک ، ما همیشه چشم به راه ابرهای مدیترانه ای داشته ایم درست است که نور از شرق برخاست ؛ اما ابرهای باران زا برای ما ساکنان فلات ایران ، همیشه از غرب می آمده اند در این توجه به سرمنشاء ابر و آب و آبادانی ما از بیابان های جنوب و شمال شرقی نیز می گریخته ایم درست به عکس آن چه شمالی های اروپایی را از سرما و رطوبت و یخ بندان دیار خود به جنوب و دریاهای گرم می کشاند تا جست و جوی ادویه ی نیروبخش برای اسافل اعضا راه به افریقا و هند و امریکا بیابند و بیاید در دنبالش آن چه بعدا شکل استعمار حاد گرفت این کشش دو جانبه در سراسر تاریخ تمدن بشری هویداست ورود آریاها به ایران خود یکی از همین دل زدگی ها از شمال و از یخ بندان ((ورجم کرد)) و ((آریاویج )) بوده است و گر چه اندکی جسارت آمیز است اما به گمان من اگر روس ها را نیز دستی به دریاهای گرم می بود و عاقبت می توانستند روزی خواب پطر کبیر را تعبیر کنند و اگر می توانستند به قیمت غارت مستعمرات جنوبی و جنوب شرقی سرزمین فعلی خود مزد و بیمه و تقاعد کارگران پطرزبورگ و بادکوبه را تا حدود دست مزد کارگران منچستر و لیون بالا ببرند و اگر مجبور نبودند تا چشم کار می کند به سیبری و برف و یخ بندانش بسازند یا به ترکستان و ریگ روانش در 1917 چنان انقلابی پیش پای بشریت نبود صدور سنن انقلابی روس به افریقا و آسیای جنوب شرقی که آخرین تحولات سیاسی پیش از حرکت چینی هاست خود حکایت از آرزویی دارد که سال های سال در نطفه خفه می شده است تا اکنون در لباسی تازه پا به میدان بنهد .
اگر باز هم دقیق تر باشیم ما از این توجه به غرب فراوان جای پا داریم درست است که آب حیات در ظلمات شرق بود ، اما اسکندر که به جست و جویش رفت ، غربی بود و نظامی گنجوی از ما است او را پیامبر خواند و با ذوالقرنین در آمیخت جنات عدن نیز غربی است و عنبر همیشه از دریاهای شمال غربی می آمده است و بغداد که کعبه ی زندیقان مانوی بود در منتهای غربی فلات ایران بود و حتما سپاه زنگ و روم را شنیده اید و اطلاق آن را به شب و روز یا به زلف و صورت دلبران ؟ و شاید به همین دلیل هیچ حرم سرایی در شرق خالی از کنیزکان رومی نبوده است که مبشر روز و حامل سپیدی و سپیدبختی بوده اند حتی عرفان با همه ی شرق زدگی اش (اگر بتوان این تعبیر را نیز به کار برد) شیخ صنعان بادیه نشین را در بند کنیزکی رومی ، مرتد می کند و زنار بند حتی نرگس خاتون ، مادر مهدی موعود شیعیان نیز کنیزکی است در اصل رومی . و به هر صورت بر این نسق فراوان نشانه ها می توان یافت .
و آن چه مسلم است این که برای ما که هرگز ملتی نه در بند تعصب و خامی بوده ایم ، راه غرب همیشه باز بوده است به مکه هم که می رفتیم هم چون سعدی ، از راه طرابلس می رفتیم تا به کار گل بگمارندمان یا به کربلا که می رفتیم و به نجف تا استخوان سبک کنیم و به اروپا که اکنون می رویم تا عیش و عشرت کنیم . .
از همه ی این شایدها و به گمانم ها که بگذرم ، رفت و آمد با غرب در زندگی ملتی که می خواسته هر روز از روز پیش بهتر بِزیَد و بیش تر بداند و آرام تر بمیرد ، امری عادی است هیچ واقعه ی خارق عادتی نیست رفت و آمد با همسایگان دور و نزدیک است ، کوشش و جست و جوی وسیع تری است از بشریت در حوزه های وجودی دیگر اما عجیب این جا است که این توجه به غرب تا حدود سی صد سال پیش همیشه یک رو داشته است ، یک علت داشته است و یک جهت روی کینه یا حقد یا حسد و رقابت و در این سی صد سال اخیر علت دیگر و جهت دیگر روی دیگر یافته روی حسرت و اسف و عبودیت !
تا پیش از این سه قرن اخیر ما همیشه به غرب حسد برده ایم یا کینه ورزیده ایم یا با غرب به رقابت بر خاسته ایم به علت سرزمین های آباد و بندرهای شلوغ و شهرهای آرام و باران های مداومش در تمام آن دوره ها که گذاشت ما نیز خود را مستحق می دانسته ایم به داشتن چنان نعماتی و بر حق می دانسته ایم سنت خود را و معتقدات خود را و به آنها ((کافر)) می گفته ایم و گمراه شان می دانسته ایم و گر چه حتی در متن تعصب زردشتی ساسانیان به علمای ایشان که از اسکندریه و قسطنطنیه می گریختند پناه می داده ایم ؛ اما آن چه مسلم است این که آنها را همیشه به ملاک های خود می سنجیده ایم ، کار را گاهی به جایی می رسانده ایم که مال و جان شان را حلال می دانسته ایم و هم از این رو بوده است که تا توانسته ایم دست بردی به آن سوزده ایم و به هر صورت این همه رقابت و حسد و کینه برای ما موجهی یا محرکی بوده است تا نقش برجسته خشن آشوری را نرمش بدهیم و به طول و عرضش بیفزاییم و سدر را از لبنان بیاوریم و طلا را از لیدیا و ارسطو را در قرون وسطای تاریک فرنگ ترجمه و تبلیغ کنیم و نظام لژیونرهای رومی را بپسندیم و یا شهرسازی شان را بیاموزیم و هر چه هست در این داد و ستد دو هزار ساله با غرب با همه ی شکست ها و بردها و تخریب هایش از دو طرف که خود رمزی از زندگی است جمعا برد با هر دو طرف بوده است هیچ کدام چیزی نباخته ایم و اگر نه معامله ی دو دوست را داشته ایم مسلما مقابله ی دو حریف را داشته ایم و چه بهتر از این ابریشم را داده ایم و نفت را ، هند را معبر بوده ایم و زردشت و مهر را ، در ترکش اسلام تا آندلس سفر کرده ایم دستار هندی و خراسانی را بر سر پیشوایان اسلام نهاده ایم ، فره ی ایزدی را به ((هاله )) بدل کرده ایم و دور صورت مقدسان مسیحی و اسلامی نهاده ایم و . بسیاری بده بستان های دیگر اما در این دو سه قرن اخیر روی دیگر سکه را داشته ایم بله حسرت و آه و اسف را می گویم .
اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده است و احساس درماندگی برجایش نشسته و احساس عبودیت ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمی دانیم یا بر حق (نفت را می برند چون حق شان است و چون ما عرضه نداریم ، سیاست مان را می گردانند چون خود ما دست بسته ایم ، آزادی را گرفته اند چون لیاقتش را نداریم ) بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم به ملاک های آنان ارزش یابی می کنیم و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان همان جور درس می خوانیم ، همان جور آمار می گیریم همان جور تحقیق می کنیم ، این ها به جای خود چرا که کار علم روش های دنیایی یافته و روش های علمی رنگ هیچ وطنی را بر پیشانی ندارد اما جالب این است که عین غربی ها زن می بریم ، عین ایشان ادای آزادی را در می آوریم ، عین ایشان دنیا را خوب و بد می کنیم و لباس می پوشیم و چیز می نویسیم و اصلا شب و روزمان وقتی شب و روز است که ایشان تاءیید کرده باشند جوری که انگار ملاک های ما منسوخ شده است حتی از این که زایده ی اعور ایشان باشیم به خود می بالیم بله اکنون از آن دو حریف قدیم چنین که می بینید عاقبت یکی جارو کننده ی میدان از آب در آمده است و آن دیگری صاحب معرکه است و چه معرکه ای ! معرکه ی اسافل اعضا و تحمیق و تفاخر و تخرخر تا نفت را بار بزنند ! و مگر در این دو سه قرن اخیر چه رخ داده است ؟ چه ها پیش آمد تا روزگار چنین وارونه شد ؟
باز برگردیم به تاریخ . .
5 : سرچشمه ی اصلی سیل
قسمت اول
در این سه قرن اخیر از طرفی دنیای غرب در دیگ انقلاب صنعتی قوام آمد و ((فئودالیسم )) جای خود را به شهرنشینی داد و از طرف دیگر ما در این گوشه ی شرق به پیله ی حکومت ((وحدت ملی )) خود بر مبنای تشیع پناه بردیم و هر روز تار خود را بیش تر تنیدیم و حتی اگر قیامی هم کردیم به لباس ((باطنیان )) و ((نقطویان )) و ((حروفیان )) و ((بهاییان )) در آمدیم و به ازای هر چه مدرسه و آزمایشگاه که در غرب بنا نهاده شد ، ما محافل سری ساختیم و به بطون هفت گانه ی رموز و اسم اعظم پناه بردیم در این سه قرن است که غرب عاقبت به کمک ماشین به استحصال غول آسا دست یافت و نیازمند بازار آشفته ی دنیا شد از طرفی برای به دست آوردن مواد خام ارزان و از طرف دیگر برای فروش مصنوعات خود در همین دو سه قرن است که ما در پس سپرهایی که از ترس عثمانی به سر کشیده بودیم خواب مان برد و غرب نه تنها عثمانی را خورد و از هر استخوان پاره اش گرزی ساخت برای روز مبادای قیام مردم عراق و مصر و سوریه و لبنان ، بلکه به زودی به سراغ ما هم آمد و من ریشه ی غرب زدگی را در همین جا می بینم از طرفی در درازدستی صنعت غرب و از طرف دیگر در کوتاه دستی حکومت ملی بر مبنای سنتی به ضرب سنی کشی مسلط شده از آن زمان که روحانیت ما فراموش کرد که در تن حکام وقت ، عمله ی ظلم و جور فرو رفته اند ، از آن وقت که ((میرداماد)) و ((مجلسی )) دست کم به سکوت رضایت آمیز خود به عنوان دست مریزادی به تبلیغ تشیع به خدمت دربار صفوی در آمدند که جعل حدیث کنند؛ از آن زمان است که ما سواران بر مرکب کلیت اسلام بدل شدیم به حافظان قبور ، به ریزه خواران خوان مظلومیت شهدا ما درست از آن روز که امکان شهادت را رها کردیم و تنها به بزرگ داشت شهیدان قناعت ورزیدیم ، دربان گورستان ها از آب در آمدیم من این قضیه را در ((نون و القلم )) نشان داده ایم .
می بینید که باز قضیه دو سر دارد و من با این که این مختصر هرگز دعوی جست و جو در فلسفه ی تاریخ نیست ، مجبورم که به این هر دو سر اشاره ای گذرا بکنم .
اما این که چه عللی به تحول صنعتی غرب انجامید ، کار من نیست غربیان خود از این مقوله حماسه ها گفته اند و داستان ها و ما نیز که سخت غرب زده بوده ایم ، در بوق و کرنای مدارس و رادیو و انتشارات مان همان اباطیل غربیان را سال هاست تکرار می کنیم که : رنسانس و کشف قطب نما و فتح امریکا و گذر از دماغه ی امید نیک و کشف نیروی بخار و پا گذاشتن به هند و اختراع برق و . الخ .
حتی در جغرافیای کلاس پنجم دبستان هم به این بدیهیات می توان دست یافت ناچار من در این زمینه به یک نکته اشاره می کنم و می گذرم : و آن نکته این که غرب یعنی عالم مسیحیت قرون وسطا وقتی به منتهای درجه ی ممکن محصور عالم اسلام شد ، یعنی وقتی از دو سه سمت (شرق و جنوب و جنوب غربی ) در مقابل قدرت ممالک اسلامی در خطر نیستی قرار گرفت و مجبور شد دست و پای خود را در همان چند ولایت شمالی دریای مدیترانه جمع کند ، به سختی بیدار شد و در مقابل خطر اسلام از سر نومیدی به تعرض پرداخت هم چون گربه ای که در اتاقی حبس کرده ای و این تاریخ کی بود ؟ اواخر قرن ششم هجری (12 میلادی ) یعنی وقتی که یک سر عالم اسلام دانشگاه قرطبه (کوردوبا) بود در اندلس و سر دیگرش مدارس بلخ و بخارا و همه ی اراضی قدس و همه ی سواحل شرقی و جنوبی و غربی مدیترانه در اختیار مسلمانان و حتی جزیره ی سیسیل (صقلیه ) پایگاه ایشان فورا پس از همین تاریخ است که مسیحیان صلح جو و طعنه زن به جهاد اسلامی بدل به صلیبیان جهادکننده می شوند و در جنگ های طویل صلیبی اساس اقتباسی را از فنون و معارف اسلامی می گذارند که غرب مسیحی را پس از پنج شش قرن ، بدل می کند به خداوندان سرمایه و فن و معرفت و پس از هفت هشت قرن به خداوندان سرمایه و فن و معرفت و پس از هفت هشت قرن به خداوندان صنعت و ماشین و تکنولوژی به این طریق اگر غرب مسیحی در وحشت از نیستی و اضمحلال در مقابل خطر اسلام یک مرتبه بیدار شد و سنگر گرفت و به تعرض برخاست و ناچار نجات یافت ، آیا اکنون نرسیده است نوبت آن که ما نیز در مقابل قدرت غرب احساس خطر و نیستی کنیم و برخیزیم و سنگر بگیریم و به تعرضی بپردازیم ؟
اما در زمینه ی کوتاه دستی ما و آن خواب بی گاه ، یکی دو نکته هست که کم تر شنیده و خوانده اید من به این نکات می پردازم دیگر نکات را به تاریخ های تمدن مراجعه کنید .
نکته ی اول اینکه فلات ایران تا پیش از کشف راه های دریایی اگر هم تنها راه نبود دست کم معبر بزرگ ترین راه ها بود از شرق دور به غرب دور از چین و هند به سواحل مدیترانه معبر ابریشم و ادویه و کاغذ و کالا برای دنیای غرب در معبر همین کاروان های حامل ثروت بود که شهرهای استخوان دار ما باروها افراشتند و هم چون اطراق گاه های امن کاروانیان دو سر عالم را زیر رواق های سایه افکن خود پناه دادند ، و از این راه جنب و جوشی در شهر و در روستا نهادند راهی که قندهار و هرات و توس و نیشابور (صد دروازه ) و ری و قزوین و تبریز و خوی و ارزنة الروم را یا به طرابوزان می پیوست یا به دیار بکر و طرابلس این راه شمالی ابریشم بود یا راه دیگری که کناره ی سند را از دریا به هرمز و قشم می پیوست و بعد به کرمان و یزد و اصفهان و ورامین و ساوه و همدان و کرمانشاه و موصل تا باز به بنادر شرقی مدیترانه بپیوندد صرفنظر از کناره ی مازندران و دشت خوزستان که هر کدام حال و مقالی دیگر دارند ، قدیمی ترین تمدن های فلات ایران در همین شهرها است که بر شمردم یا بر کناره ی آن ها در شکم تپه های بزرگ مدفون است اما از وقتی راه های دریا باز شد و دریانوردان دل این را یافتند که بی چشم داشتی به سواحل نزدیک و امن ، دل اقیانوس ها را بشکافند از آن زمان به بعد علاوه بر آن که غرب به قاره جدید امریکا دست یافت و این خود پلی بود که در آن سوی عالم گرفتند در این سو از شهرهای ما و از شهرنشینی نیم بند ما و از تمدن ما هم چو از ماری که پوست بیندازد و برود ، فقط پوستی بر جا ماند فقط پوسته ای پوسته ی کاروان سراها ، پوسته ی شهرها ، پوسته ی آداب و فرهنگ ، پوسته ی مذهب و معتقدات ، پوسته ی اصول اقتصادی و از آن پس بود که فقر به معنی دقیقش آمد و ما شدیم فراموش شدگان دنیای زنده ها قبرستان یادبودها و یادگارهای خوش راه های باز و کاروان های پرمتاع
از وقتی که ثروت سایه ی خود را از سر شهرهای ما برداشت و مستقیما از راه دریا ، چین و هند را به غرب برد ما فراموش شدیم درست از همان وقت بود که ما به پیله یا تصوف سبک صفوی فرو رفتیم و به پیله ی حکومت وحدت ملی بر مبنای تشیع دنیا که از ما برگشت ، ما از دنیا برگشتیم و غرب را نجس دانستیم وقتی دو سر عالم بی هیچ نیازی به مهمان نوازی کاروان سراهای ما به هم دست یافتند ما دیگر شدیم منطقه ی بی طرفی در حدود هند منطقه ای که باید آرام بماند و بی سرخر و تنها وظیفه اش اینکه مبادا مزاحمتی برای هند فراهم کند و یا مبنای تهدیدی باشد برای کمپانی هند شرقی و این وضع هست و هست و هست تا سرو کله ی غول نفت از خوزستان پیدا می شود که ما باز می شویم مرکز توجه عالم وجود و مایه ی نزاع شرق و غرب و آمریکا و انگلیس که به جای خود بیاید به هر صورت در مطالعه ی علل عقب ماندگی خاورمیانه ای ها در این سه قرن و پیش افتادن غربیان در همین مدت ، هنوز ندیده ام که کسی به این نکته اشاره ای کرده باشد و حال آنکه در خور بسی بحث ها و جست و جوها است .
نکته ی دوم اینکه ((دوک ))های جمهوری و نیز (پیش قراول مسیحیان بازرگان یا بازرگانان مسیحی ) نخستین کسانی نبودند که به جست و جوی متحدی برای دفع شر مسلمانان یعنی حریفان جنگ های صلیبی دست به دامان ایل نشینان بت پرست شمال شرقی ایران شدند پیش از ایشان این ساز را اول خلفای بغداد زدند که برای فرو نشاندن قیام های خراسان و عراق هم چو آبی از زیر کاه دامنه ی دسایس خود را تا صحرای قره قوروم کشاندند و کم کمک به دسته های مختلف ایلی و بیابان گردان غزو سلجوق و مغول ، جواز عبور و چرا و سکونت دادند در سراسر عالم شرقی اسلام و کار به جایی کشید که همان از اواخر دوره ی سامانیان همه ی فرمانداران نظامی خراسان و بلخ و عراق ایل تاشان بودند و اتابکان و ارسلانان و سبکتکین ها به هر صورت اگر نه عمدی در این کار بود مسلم است که این جست و جوی یار و یاور در روز مبادای مقابله با کلیت اسلام سال ها پیش از بنای برج و باروی تجارت خانه های ((ژنوا)) و ونیز شروع شده بوده است
این است گفته ی یک فرنگی در این باره : ((اهمیت تاریخی مسیحیت ترک بسیار زیاد است می دانیم که ولایت سغد که ترکان غربی از 565 میلادی به بعد در آن ساکن شدند ، یکی از بزرگ ترین مراکز کلیسای نسطوری بود از این جا و نیز از ولایت بلخ بود که مبلغان نسطوری به قصد مسیحی کردن آسیا پا در راه نهادند . چنین به نظر می رسد که در حدود سال هزار میلادی ، مبلغان سنطوری کار مسیحی کردن عقبه داران قبایل ترک را در آسیای مرکزی به انجام رسانده باشند این قبایل عبارتند از : (اونگوت )های مغولستان داخلی ، (قره ایت )های مغولستان مرکزی و (نایمن )های مغولستان غربی صرف نظر از اویغورها که از مدت ها پیش در صحرای گبی به آداب مسیحیت مؤ دب شده بودند ، به هر جهت سیمای نیمه مسیحی امپراتوری چنگیزخان را بی توجه به ایمان نسطوری این همه ترکان غربی که در رکابش شمشیر می زدند نمی توان مشخص کرد ))
به این مناسبت تعجبی نخواهم کرد و تصادف نخواهم دانست اگر ببینم که عالم اسلام در دو قرن هفت و هشت هجری (سیزده و چهارده میلادی ) یک باره از دو سو به خطر می افتد مغولان با ((سیمای نیمه مسیحی )) از شرق و صلیبیان کاملا مسیحی از غرب و مارکوپولو با همپالگی هایش به این ترتیب است که وارد گود می شوند و ((اروپاییان قرون چهارده و پانزده میلادی که با ترکان عثمانی می جنگیدند و سواحل غربی افریقا را کشف می کردند و دور دماغه ی امید می گشتند و در اقیانوس هند با مسلمانان می جنگیدند و در این تصور اشتباهی به سر می بردند که در آن سوی اقیانوس هم دست قدیمی خود را بر ضد مسلمانان خواهند یافت یعنی رییس مغولان را همه ی نوادگان مجاهدان صلیبی صدر اول بودند
)) می بینید که قضیه بسیار روشن است .
نکته سوم این که صلیبیان فرنگ که به توبره کردن خاک عالم اسلام پا در رکاب کرده بودند ، از همه ی اروپا گرد می آمدند از سوئد بگیر تا رم - و همه فرمان پاپ اعظم را در دست داشتند و پول و جیره و اسب و علیق تجارت خانه های ((ژنوا)) و ((ونیز)) را در پس پشت و آن وقت به عنوان عالم اسلام با که می جنگیدند ؟ نه با مجموعه ی ممالک اسلامی بلکه فقط با ممالیک مصر ، دست نشانده های دور افتاده ی خلافتی که داشت بر باد می رفت گمان نمی کنم حتی سعدی به عنوان داوطلبی برای جهاد با کفار در آن خندق طرابلس اسیر شده باشد آن روزها در این سوی عالم اسلام هیچ کس را غم این نبود که خطر را ببیند و دست از بازیچه ی کودکانه ی ملوک طوایف بردارد یا از بحث درباره ی حدوث و قدم قرآن به خاطر کوبیدن حریف چشم بپوشد گذشته از این که ایلغار مغول چنان دنیای اسلام را در ویرانگی یک دست کرده بود که حتی میدانی نمانده بود تا مردی در آن ، سر بیفرازد در چنین روزگاری بود که ((مارکوپولو)) در واقع به سفارت پاپ در ظاهر به تجارت ، تمام این صحنه ی ویران شده را ((لمن الملک )) گویان می پیمود و به تهنیت خان خانان می رفت که جاده ی نفوذ بازرگانان ونیز را چنین کوفته بود فوری ترین نتیجه ی رفت و آمد این ونیزی سر و سامان یافتن راه های ابریشم و ادویه بود که قصرهای ونیز به ازای آنها صحنه رومئو و ژولیت می شد ((در نتیجه ی مساعی ایلخانان مغول و تجار ونیزی دو راه عظیم باز شد یکی راه ارمنستان کبیر (تبریز ، خوی منازگرد ، ارزنة الروم ، طرابوزان ) و دیگر راه ارمنستان صغیر (تبریز ، ارزنة الروم ، سیواس ، اسکندرون ) . ))
اما فتح قسطنطنیه به دست مسلمانان عثمانی و زوال حکومت روم شرقی (بوزنتیه - بیزانس ) در سال 875 هجری (1453 میلادی ) این راه های تازه امان یافته را از نو برید و اروپای مسیحی خو گرفته به نعمات شرق در جست و جوی راه دیگر به دست و پا افتاد بر اثر همین جست و جو بود که نخست امریکا کشف شد و بعد گذر از دماغه ی امید میسر شد درست 53 سال پس از فتح قسطنطنیه و 14 سال پس از تاءسیس حکومت صفوی (891 هجری - 1486 میلادی ) ((بارتولومئودیاز)) از دماغه ی امید گذشت و پنج سال بعد ((واسکوداگاما)) از همان راه به دریاهای گرم رسید و در بندر ((کالیگوت )) هند پیاده شد و هفت سال بعد ((آلبوکرک )) به ضرب توپ های خود ، مرکز حکومت امرای هرمز را گرفت و بر دهانه ی خلیج فارس نشست
تا بعد بتواند میخ اول استعمار را در ((گوا))ی هند فرو بکوبد ، همان که پانصد سال بعد ، هم در این اواخر از زمین کنده شد .
این ها همه وقایع تاریخ و به جای خود درست اما غرب پیش و پس از این ها هم در فکر چاره های دیگر بوده است و آخرین نکته ای که من می خواهم تذکر بدهم همین است که اگر یکی از علت های اصلی هجوم مغولان به دنیای اسلام زمینه سازی های قبلی مسیحیت در بیابان های دور غور نبود دست کم در یورش تیمور به این سوی عالم به جا پاهای فراوان بر می خوریم از تحریک اروپای درمانده در جنگ های صلیبی و محتاج به نعمات بازارهای شرق سراغ آثار فرنگان نمی روم که در چنین مواردی به هر صورت مواظب قول و فعل خویشند ورقی به آثار خودی بزنم ، بهتر است که گولی و گنگی را بیش تر می توان دید .
قسمت دوم
ابن خلدون که در اواخر عمر خود تیمور را دیده است و با او مصاحبه ای دارد ، می نویسد : ((هنگامی که هنوز در مغرب بودم پیش گویی های بسیار از قیام تیمور شنیده بودم ستاره شناسان در حدود سال 766 منتظر ظهورش بودند یک روز در ((فاس )) در مسجد ((القارویین )) واعظ قسطنطنیه ابوعلی بادیس را دیدم که راءیش حجت است از او درباره ی ، قرانی که باید واقع شود پرسیدم گفت دلالت دارد بر ظهور شخص مقتدری از شمال شرقی مردم صحرانشین که بر این پادشاهان پیروز خواهد شد و قسمت عمده ی ربع مسکون را خواهد گرفت و از او گذشته ((ابن زرزر)) طبیب یهودی پادشاه فرنگ ((بن آلفونسو)) نیز همین را به من نوشته است . ))
توجه کنید که راویان این اخبار یکی واعظی است از قسطنطنیه آمده که تازه به دست مسلمانان عثمانی فتح شده و دیگری طبیبی یهودی از دربار شاهی از فرنگ ! به این طریق فکر نمی کنید حق داشته باشیم که از این جای پای صریح ، این حقیقت تاریخی را بخوانیم که رفت و روب مغول هنوز به اندازه ی کافی کمر اسلام را نشکسته بوده است و در غرب همیشه خواب نطربوق دیگری را می دیده اند که بیاید و پشت این پهلوان را عاقبت به خاک برساند ! اگر هنوز شکی دارید ، متوجه باشید که نه از آتش ویرانی مغول و نه از کشتار تیمور هرگز جرقه ای به دامن عالم مسیحیت نرسید و روسیه هم که اندکی تاءدیب شد ، به کیفر این گناه بود که ((ارتدکس )) بود و سر به آستان پاپ اعظم روم نمی سود و اگر باز هم شکی دارید ، متوجه باشید که درست پنجاه سال بعد از فتح قسطنطنیه به دست مسلمانان حکومت صفوی در اردبیل تاءسیس شد
یعنی درست در پشت سر عثمانی بهترین جا برای فرو کردن خنجر و آیا می دانید یا نه که در ((چالدران )) با قتل عام های داخلی از دو سو ، خون نزدیک به پانصد هزار مسلمان به زمین ریخت ؟ !
گمان نکنید که به دفاع از ترکان عثمانی برخاسته ام نه می خواهم بگویم که بر اثر این نزاع های خالی از حماسه و خونین محلی و بر اثر کم خونی ناشی از آنهاست که ما خاورمیانه ای ها امروز به چنین روزگاری گرفتاریم می خواهم ببینم که آیا مورخان ریش و سبیل دار ما حق دارند یا نه که از آن سیاست تفرقه ی دینی دفاع کنند ؟ شاید راست باشد که اگر عثمانیان پیروز می شدند یا اگر صفویان در زیر لوای تشیع ، ساز جداگانه ای نمی نواختند ، ما اکنون ولایتی از ولایات خلافت عثمانی بودیم ولی مگر نه این است که اکنون ولایتی از ولایات دست نشانده ی غربیم ؟ و باز مگر نه این است که از ابتدای نهضت اسلام تا شش هفت قرن بعد ما همین صورت را داشتیم و در حالی که ظاهرا ولایتی از ولایات خلافت بغداد بودیم در لباس همان جزیی از کل بودن چه کلی از عالم اسلام را به دوش می کشیدیم ؟ و باز مگر نه این است که حتی در ساده ترین سال های سلطه ی امویان باز ما بودیم که با تکیه به قومیت و آن چه از ایرانی مآبی به اسلام داده بودیم لوای سیاه عباسیان را از خراسان تا بغداد کشیدی و رنگ و انگ تمدن ایرانی را چنان به اسلام زدیم که هنوز هم مستشرقان تازه کار درمانده اند که چند درصد از تمدن اسلامی را عواملی غیر ایرانی باید ساخته باشد ؟
غرض از این همه ، این است که سعه ی صدر داشته باشیم و به این بنگریم که بر اثر چنان سیاست های تفرقه انگیز و آن آتش افروزی خونین و بی حماسه و بی عاقبت که به کمک زیر جلی محافل روحانی وقت و به به گویی سفرای مسیحی فرنگ که اخلاف شیعه و سنی را دامن می زدند دنبال شد چه بلاها که به سر شرق آمد یا به سر همه ی ما که غربی ها ، خاورمیانه ای می نامندمان ! و ما اکنون چه کم خونی مزمنی را از آن دوران به ارث برده ایم و ببینید نویسنده ی فرنگی از آن سیاست تفرقه انگیز و ضعیف کننده ی شرق با چه بادی در آستین خود و چه شاخی در جیب ما حرف می زند ! بله همان حضرت ((رنه گروسه )) است که می فرماید :
((این چنین است که ایران جای خود را در صف دولت های بزرگ اداره کننده ی جهان می یابد نخستین دلیلش روابط دربار اصفهان از طرفی با خان خانان مغول ، و از طرف دیگر با قدرت های غربی و این روابط با غرب به خصوص از نظر تاریخ جهانی اهمیت بسیار دارد چرا که درست بر خلاف امپراتوری عثمانی ، ایران را به صورت متحد طبیعی عالم مسیحیت در آورده است و به خاطر همین ماءموریت تاریخی است که سیاحان بزرگ اروپایی قرن هفدهم روی به دربار اصفهان نهاده اند ، نخست برادران شرلی ، این ماجراجویان اعجاب انگیز انگلیسی که دوستان شخصی شاه عباس شدند و سپس (تارونیه ) و (شاردن ) . ))
اکنون بگذارید یک بار دیگر قلم را به ابن خلدون بدهم تا (( . از بیگانگان هرگز ننالم والخ )) . این حضرت درباره ی شخص تیمور می گوید : ((برخی او را عارف مشرب می دانند و برخی دیگر رافضی اش می دانند زیرا که دیده اند برای افراد خاندان علی برتری قایل است . ))
می بینید که زمزمه بسی پیش از صفویان آغاز شده است و آن وقت مگر این تیمور ((رافضی )) چه کرد ؟ یک بار دیگر دنیای اسلام را چنان کوبید که نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان اگر هلاکوی مغول در 657 هجری خلیفه ی عباسی بغداد را به ترس از لرزش زمین و آسمان و غضب الهی لای نمد مالید تا خفه شد ، این گردن کلفت ثانی ، یعنی تیمور ، بایزید ایلدوروم (= برق (= صاعقه )) را که آخرین سلجوقیان ترکیه بود در قفس کرد و به عنوان خوش رقصی برای نامسلمانان مسیحی هم چون ببری به تماشایش گذاشت و پس از این وقایع بود که دنیای ملوک طوایف قرن هشتم هجری چنان در وحشت و خراب و درماندگی یک دست شد که صفویان برای بیعت گرفتن می توانستند حتی به کشتار نیازی نداشته باشند .
غرض از این همه موشکافی ، آه و اسف بر گذشته نیست یا تفاخر به منم آن که رستم یلی بود یا نبود در سیستان غرض این است تا بدانم که کرم چگونه در خود درخت جا کرده بود که ((سعدی )) آدمی درست یک سال پیش از قتل خلیفه ی بغداد و در آن بحبوحه ی غارت مغول ها می فرماید :
در آن ساعت که ما را وقت خوش بود ز هجرت شش صد و پنجاه و شش بود
و یا ابن خلدون آدمی که سراسر غرب عالم اسلامی را به عنوان قاضی و وزیر و منشی حضور امیران زیر پا داشت و چنان کتابی در فلسفه ی تاریخ نوشت ، خود چگونه تن به قضا داده بود و در خستگی ناشی از کشمکش های داخلی امرای مسلمان اندلس چنان نومید و درمانده بود که با آن خبرسازی ها چشم به راه هر نطربوق یک دست کننده ی عالم داشت ، گرچه این یک دستی در ویرانی باشد .