سیری در سیره نبوی

سیری در سیره نبوی0%

سیری در سیره نبوی نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

سیری در سیره نبوی

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
گروه:

مشاهدات: 14562
دانلود: 3427

توضیحات:

سیری در سیره نبوی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14562 / دانلود: 3427
اندازه اندازه اندازه
سیری در سیره نبوی

سیری در سیره نبوی

نویسنده:
فارسی

ه اصل سادگى در زندگى و دورى از ارعاب

يكى ديگر از اصولى كه از يك نظر مطلق است اگر چه از يك نظر بايد گفت نسبى است , اصل سادگى در زندگى است انتخاب سادگى در زندگى براى پيغمبر اكرم ما منابع زيادى داريم ما از زبان على ( ع ) سيره پيغمبر را شنيده ايم , از زبان امام صادق شنيده ايم , از زبان ائمه ديگر شنيده ايم , از زبان بسيارى از صحابه شنيده ايم , مخصوصا دو روايت در اين باب هست , و روايتى كه از همه مفصل تر است روايتى است كه راوى آن امام حسن مجتبى عليه السلام است از دايى ناتنى شان شايد كمتر شنيده باشيد كه امام حسن مجتبى يك دايى ناتنى داشته اند دايى ناتنى حضرت مردى است به نام هند ابن ابى هاله او فرزند خوانده پيغمبر اكرم بود و در واقع برادر ناتنى حضرت زهرا به شمار مى رفت , يعنى فرزند خديجه بود از شوهر قبل از رسول اكرم هند مثل اسامة بن زيد كه مادرش زينب بنت جحش بود پسر خوانده پيغمبر بود ولى اسامه كوچكتر است و فقط دوران مدينه پيغمبر را درك كرده است , اما هند چون بزرگتر بوده در آن سيزده سال مكه هم در خدمت پيغمبر بوده و در ده سال مدينه هم بوده , و حتى در خانه پيغمبر و مثل فرزند پيغمبر بوده است جزئيات احوال پيغمبر را اين مرد گفته است و امام حسن نقل كرده اند در روايات ماست كه امام حسن عليه السلام بچه بود , به هند گفت : هند ! جدم پيغمبر را آنچنان كه ديدى براى من توصيف كن , و هند براى امام حسن كوچك توصيف كرده است و امام حسن هر چه را كه هند گفته عينا براى ديگران نقل كرده و در روايات ما هست آقايان اگر بخواهند مطالعه كنند , در تفسير الميزان , جلد ششم اين جمله ها هست كه شايد به اندازه دو ورق يعنى چهار صفحه باشد جزئيات زندگى پيغمبر را اين مرد نقل كرده است و ديگران هم نقل كرده است يكى از صحابه معروف حضرت است كه خيال مى كنم ابوسعيد خدرى باشد يكى از جمله هايى كه تقريبا همه گفته اند اين است ( ولى اين تعبير مال يكى از آنهاست ) :

كان رسول الله صلى الله عليه و آله خفيف المؤونة .

پيغمبر اكرم در زندگى , روش سادگى را انتخاب كرده بود در همه چيز : در خوراك , در پوشاك , در مسكن , و در معاشرت و برخورد با افراد روشش سادگى بود , در تمام خصوصيات از اصل سادگى و سبك بودن مؤونه استفاده مى كرد و اين اصلى بود در زندگى آن حضرت پيغمبر از به كار بردن روش ارعاب كه خودش يك روشى است اجتناب مى كرد اغلب , قدرتمندان عالم از روش ارعاب استفاده مى كنند , و برخى روش ارعاب را به حدى رسانده اند كه مى گويند كسى فكر هم نبايد بكند .

در كتابى كه چند سال پيش ( ميلوان) . . نوشته بود خواندم و در تاريخ ديگرى نخواندم كه محمد خان قاجار در وقتى كه در كرمان بود و آن قتل عام ها ر ا كرد و آنهمه مردم را كور كرد و آنهمه قناتها را پر كرد و آنهمه خرابكارى كرد كه واقعا عجيب است , روزى يكى از سربازها آمد به او گزارش داد كه فلان سرباز يا افسر تصميم دارد تو را به قتل برساند دستور داد تحقيق كنند وقتى تحقيق كردند معلوم شد كه دروغ است , بين اين سرباز و آن سرباز يا افسر سر يك دختر رقابتى بوده و آن سرباز يا افسر آن دختر را گرفته و اين براى اينكه بتواند از او انتقام بگيرد آمده چنين گزارش غلطى داده است فتحعلى شاه كه اسم كوچكش باباخان است در آن زمان وليعهدش بود ( خودش كه بچه نداشت , برادر زاده اش است ) به فتحعلى شاه يعنى به باباخان آن وقت گفت : باباخان ! برو در اين قضيه تحقيق كن وقتى رفت تحقيق كرد ديد قضيه از اين قرار و دروغ است محمدخان گفت : حالا به عقيده تو ما چه بكنيم ؟ گفت : معلوم است , اين بابا گزارش دروغ داده بايد مجازات بشود گفت آنچه تو مى گويى , با منطق عدالت حرف درستى است ولى با منطق سياست درست نيست از نظر منطق عدالت , همين حرف درست است , او مقصر است و بايد مجازات بشود ولى هيچ فكر كرده اى در اين چند روز كه تو دارى در اطراف اين قضيه تحقيق مى كنى همه اش سخن از كشتن محمدخان قاجار است , همه اش صحبت از كشتن من است , اين مى گويد تو قصد داشتى بكشى , آن مى گويد من قصد نداشتم بكشم , شاهدها آمدند شهادت دادند كه نه , قصد كشتن در كار نبوده , چند شبانه روز است كه در فكر اينها تصور كشتن من هست , در فكر شاهدها هست , در فكر متهم هست , در فكر آن كسى هم كه اتهام زده هست مردمى كه چند شبانه روز در مغز خودشان فكر كشتن من را راه داده باشند يك روز هم به فكر كشتن مى افتد مصلحت نيست كسانى كه چند روز تصور كشتن من را كرده اند زنده باشند همه اينها را , اتهام زن , متهم و حتى شاهدها را دستور دادم يكجا بكشند چون چند روز اين فكر در مغزشان آمده .

چنگيز چكار مى كرد ؟ تيمور چكار مى كرد ؟ درجه كوچكش اين است كه لااقل از اوهام مردم استفاده بكنند يعنى دبدبه ها و طنطنه ها ايجاد بكنند براى اينكه مردم تحت تأثير آن قرار بگيرند .

بيان على (ع)

على عليه السلام در نهج البلاغه جمله اى دارد كه سيره پيغمبر اكرم را تفسير مى كند و عجيب هم هست من وقتى كه به اين نكته برخورد كردم به قدرى تحت تأثير آن قرار گرفتم كه حد ندارد داستان رفتن موسى و هارون به پيشگاه فرعون براى دعوت فرعون را نقل مى كند مى فرمايد اينها وقتى مأمور شدند , در لباس چوپانى مانند دو تا چوپان ( تعبير چوپان از من است ) بر فرعون وارد شدند و عليهما مدارع الصوف هر دو جامه هاى پشمينه پوشيده بودند كه ساده ترين جامه ها بوده , و بايديهما العصى و هركدام يك عصا به دست گرفته بودند و تمام سرمايه اين دو نفر همين بود حالا فرعون با آن جلال و شوكت , دو نفر با لباسهاى مندرس پشمينه و دو تا عصا آمده اند نزد او ( ٨ ) و با كمال قدرت و توانايى روحى دارند به او خطاب مى كنند كه ما پيامى داريم , رسالتى داريم , آمده ايم اين رسالت را تبليغ بكنيم اصل مطلب را مسلم گرفته اند كه ما در اين رسالت خودمان پيروزيم , آمده ايم با تو اتمام حجت بكنيم مى گويند : اول آمديم پيش خودت كه اگر از فرعون مابى خودت دست بردارى و واقعا اسلام بياورى ( ٩ ) ما عزت و ملك را براى تو تضمين مى كنيم ولى در مدار اسلام فرعون نگاهى به اطرافش مى كند و مى گويد : الا ترون هذين ؟ اين دو تا را نمى بينيد با اين لباسهاى كهنه مندرسشان و با اين دو تا چوب خشك كه به دست گرفته اند ؟ ! اصل مسئله برايشان مسلم است كه اينها پيروزند , تازه آمده اند با من شرط مى كنند كه اگر مى خواهى بعد هم عزيز باشى و به خاك مذلت نيافتى بيا اسلام بياور .

حال منطق فرعون چيست ؟ فهلا القى عليهما اساورة من ذهب اينها اگر به راستى چنين آينده اى دارند پس اين سرو وضعشان چيست ؟ پس كو طلا و جواهرهاشان ؟ پس كو تشكيلات و تشريفاتشان ؟ على مى گويد : اعظاما للذهب و جمعه و احتقارا للصوف و لبسه .

به نظرش پول خيلى بزرگ آمده و لباس ساده كوچك آمده با خودش فكر مى كند اين اگر راست مى گويد و با يك مبدأ الهى ارتباط دارد , آن خدايش بيايد به او ده برابر ما گنج و جواهر و دبدبه بدهد پس چرا ندارد ؟ على ( ع ) بعد اشاره مى كند به فلسفه اينكه چرا خدا پيغمبران را اينگونه مبعوث مى كند و همراه آنها از اين تجهيزات ظاهرى و تشكيلات و قدرتهاى برو و بيا و پول و جواهر نمى دهد ؟ مى گويد : اگر اينها را خدا بدهد ديگر اختيار در واقع از بين مى رود اگر ايمان جبرى در كار باشد همه مردم مىآيند ايمان مىآورند ولى آن ديگر ايمان نيست ايمان آن است كه مردم از روى حقيقت و اختيار گرايش پيدا كنند و الا ( تعبير خود اميرالمؤمنين است ) خدا مى تواند حيوانات را مسخر اينها قرار بدهد كه به طور نمونه براى سليمان پيغمبر اين كار را كرد مرغها را مسخر اينها قرار بدهد و وقتى كه اين دو نفر مىآيند نزد فرعون مرغها از بالاى سرشان حركت بكنند , حيوانها آنها را تعظيم بكنند تا ديگر هيچ شكى براى مردم باقى نماند و اصلا اختيار به كلى از بين برود مى فرمايد در اين صورت لا لزمت الاسماء معانيها اين ايمان ديگر ايمان نيست ايمان آن ايمانى است كه هيچ نوع جبرى در كار نباشد معجزه و كرامت هم در حد اينكه دليل باشد اعمال مى شود وقتى تا حد دليل است قرآن مى گويد آيه , معجزه اما اگر از حد دليل بيشتر بخواهند , مى گويد پيغمبر كارخانه معجزه سازى نياورده او آمده است ايمان خودش را بر مردم عرضه بدارد , و براى اينكه شاهد و گواهى هم بر صدق نبوت و رسالتش باشد , خدا به دست او معجزه هم ظاهر مى كند همين قدر كه اتمام حجت شد ديگر در معجزه سازى بسته مى شود نه اينكه يك معجزه اينجا , يك معجزه آنجا , او بگويد فلان معجزه را انجام بده , بسيار خوب آن يكى پيشنهاد ديگر بكند , بسيار خوب مثل اين معركه گيرها يكى بگويد كه من مى گويم آن آدم را سوسك كن , ديگرى بگويد من مى خواهم كه اين الاغ را تبديل به اسب بكنى بديهى است كه مسئله اين نيست على ( ع ) مى گويد اگر اين جور مى بود , ديگر ايمانها ايمان نبود جمله بعدش كه محل شاهد من است اين است كه مى گويد : خدا از اين جور تشريفات و تشكيلات و دبدبه ها و طنطنه ها هرگز به پيغمبرش نمى دهد , اين جور نيروها كه واهمه مردم را تحت تأثير قرار بدهد خدا به پيغمبران نمى دهد و پيغمبران هم از اين روش پيروى نمى كنند و لكن الله سبحانه جعل رسله اولى قوة فى عزائمهم خدا هر نيرويى كه به پيغمبران داده , در همتشان داده , در اراده شان داده , در عزمشان داده , در روحشان داده كه مىآيد با آن لباس پشمى و عصاى چوبى به دست در مقابل فرعونى مى ايستد و با چنان قدرتى سخن مى گويد و ضعفة فيما ترى الاعين من حالاتهم ( ١٠ ) بعد مى فرمايد : مع قناعة تملا القلوب و العيون غنى , و خصاصة تملا الابصار و الاسماع اذى ( ١١ ) .

( شايد نتوانم اين تعبير را براى شما تفسير و ترجمه بكنم ولى دلم مى خواهد بتوانم و شما هم درست درك بكنيد ) خدا به آنها در درونشان نيروى عزم و تصميم و اراده داد با يك قناعتى كه دلها و چشمها را از نظر بى نيازى پر مى كند يك كسى شما مى بينيد با ( داشتن) كه چى دارم و چى دارم مى خواهد چشمها را پر بكند يك كسى با ( ندارم ولى بى نيازم و اعتنا ندارم) چشمها را پر مى كند على ( ع ) مى گويد پيغمبران هم چشمها را پر مى كردند ولى با ( ندارم و بى نيازم) نه با اينكه اين باغ را دارم , اين خانه را دارم , اين قدر اسب پشت سر من حركت مى كند , اين قدر نوكر پشت سر من حركت مى كند , اين جلال و جبروت و برو و بيا را دارم هيچ از اين برو و بياها به خودشان نمى بستند در نهايت سادگى , ولى همان سادگى , آن جلال و جبروتها وحشمتها را خرد مى كرد .

اسكندر و ديوژن

حكيم معروفى است از حكماى كلبى كه البته اينها در اين كارها افراط مى كردند , يعنى مردمان به اصطلاح زاهد پيشه به شكل عجيبى بودند و به مال و ابزار دنيا هيچ اعتنا نداشتند او حتى خانه و زندگى هم نداشت مردى است به نام ديوژن كه مسلمين به او مى گفتند ديوجانس , و آن شعر معروف مولوى در ديوان شمس اشاره به اوست :

دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند يافت مى نشود گشته ايم ما گفت آنچه يافت مى نشود آنم آرزوست

داستان مربوط به همين ديوژن است كه مى گويند در روز چراغ به دست گرفته بود و راه مى رفت گفتند چرا چراغ به دست گرفته اى ؟ گفت دنبال يك چيزى مى گردم گفتند دنبال چه مى گردى ؟ گفت دنبال آدم .

اسكندر بعد از آن كه ايران را فتح كرد و فتوحات زيادى نصيبش شد , همه آمدند در مقابلش كرنش و تواضع كردند , ديوژن نيامد و به او اعتنا نكرد آخر دل اسكندر طاقت نياورد , گفت ما مى رويم سراغ ديوژن رفت در بيابان سراغ ديوژن او هم به قول امروزيها حمام آفتاب گرفته بود اسكندر مىآمد آن نزديكيها كه سر و صداى اسبها و غيره بلند شد او كمى بلند شد , نگاهى كرد و ديگر اعتنا نكرد , دو مرتبه خوابيد تا وقتى كه اسكندر با اسبش رسيد بالاى سرش همان جا ايستاد گفت : بلند شو دو سه كلمه با او حرف زد و او جواب داد در آخر اسكندر به او گفت : يك چيزى از من بخواه گفت فقط يك چيز مى خواهم گفت : چى ؟ گفت : سايه ات را از سر من كم كن من اينجا آفتاب گرفته بودم , آمدى سايه انداختى و جلوى آفتاب را گرفتى وقتى كه اسكندر با سران سپاه خودش برگشت , سران گفتند عجب آدم پستى بود , عجب آدم حقيرى ! آدم يعنى اين قدر پست ! دولت عالم به او رو آورده , او مى توانست همه چيز بخواهد ولى اسكندر در مقابل روح ديوژن خرد شده بود جمله اى گفته كه در تاريخ مانده است گفت : ( اگر اسكندر نبودم دوست داشتم ديوژن باشم ) ولى در حالى كه اسكندر هم بود باز دوست داشت ديوژن باشد اين كه گفت ( اگر اسكندر نبودم) براى اين بود كه جاى به اصطلاح عريضه خالى نباشد .

على عليه السلام مى گويد پيغمبران در زى قناعت و سادگى بودند و اين سياستشان بود , سياست الهى آنها هم دلها را پر مى كردند ولى نه با جلال و دبدبه هاى ظاهرى , بلكه با جلال معنوى كه توأم با سادگيها بود به قدرى پيغمبر اكرم از اين جلال و حشمتها تنفر داشت كه سراسر زندگى او پر از اين قضيه است اگر يك جا مى خواست راه بيفتد , چنانچه عده اى مى خواستند پشت سرش حركت كنند اجازه نمى داد اگر سواره بود و يك پياده مى خواست با او بيايد مى گفت : برادر ! يكى از اين كارها را بايد انتخاب بكنى : يا تو جلو برو من از پشت سرت مىآيم , يا من مى روم تو بعد بيا يا احيانا اگر ممكن بود كه دو نفرى سوار بشوند مى فرمود : بيا دو نفرى با همديگر سوار مى شويم من سواره باشم تو پياده , اين جور در نمىآيد محال بود اجازه بدهد او سواره حركت بكند و يك نفر پياده در مجلس كه مى نشست مى گفت به شكل حلقه بنشينيم كه مجلس ما بالا و پايين نداشته باشد اگر من در صدر مجلس بنشينم و شما در اطراف , شما مى شويد جزء جلال و دبدبه من , و من چنين چيزى را نمى خواهم پيغمبر تا زنده بود از اين اصل تجاوز نكرد , مخصوصا از يك نظر اين را براى يك رهبر ضرورى و لازم مى دانست و لهذا ما مى بينيم على عليه السلام هم در زمان خلافت خودش , در نهايت درجه اين اصل را رعايت مى كند يك رهبر مخصوصا اگر جنبه معنوى و روحانى هم داشته باشد هرگز اسلام به او اجازه نمى دهد كه براى خودش جلال و جبروت قائل بشود اصلا جلال و جبروتش در همان معنويتش است , در همان قناعتش است , در روحش است نه در جسمش و نه در تشكيلات ظاهريش اميرالمؤمنين در زمان خلافت وقتى كه آمدند به مدائن كه نزديك بغداد است و قصر قديم انوشيروان يعنى قصر مدائن در آنجا بود , رفتند داخل اين قصر و آن را تماشا مى كردند شخصى شروع كرد به خواندن يك شعر عربى در بى وفايى دنيا كه رفتند و . فرمود اينها چيست ؟ ! آيه قرآن بخوان :

كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم و نعمة كانوا فيها فاكهين ( ١٢ ) .

وقتى كه حضرت وارد سرزمين ايران شدند و ايرانيها خبردار شدند كه على عليه السلام مىآيد , يك عده از دهاقين ( ١٣ ) , عده اى از سران كشاورزان آمدند به استقبال حضرت , و شروع كردند در جلوى ايشان دويدن حضرت صدايشان كرد و فرمود : چكار مى كنيد ؟ گفتند اين احترامى است كه ما براى بزرگان خود بجا مىآوريم كه در ركابش در جلويش مى دويم به احترام شما چنين كارى مى كنيم فرمود شما با اين كارتان خودتان را حقير و پست مى كنيد , به آن بزرگ هم يك ذره سود نمى رسد اين كارها چيست ؟ ! من از اين تشريفات برى و مبرا هستم انسان هستيد و آزاد من بشرى هستم شما هم بشرى .

اين است كه يكى از اصول زندگى رسول اكرم و از اصول روشهاى پيغمبر اكرم اصل سادگى بود كه كان رسول الله خفيف المؤونة و تا آخر عمر اين اصل را رعايت كرد در يكى از احاديث نقل كرده اند ( اهل تسنن هم نقل كرده اند ) كه عمر بن الخطاب وارد مى شود به اتاق پيغمبر اكرم , در آن جريانى كه حضرت از زنهايشان اعراض كردند و آنها را مخير نمودند ميان طلاق و يا صبر كردن به زندگى ساده عده اى از زنها گفتند آخر ما وضعمان خيلى ساده است , ما هم زر و زيور مى خواهيم , از غنائم به ما هم بدهيد فرمود : زندگى من زندگى ساده است من حاضرم شما را طلاق بدهم و طبق معمول كه يك زن مطلقه را به تعبير قرآن بايد ت سريح كرد , يعنى بايد مجهز كرد و يك چيزى هم به او داد , حاضرم چيزى هم به شما بدهم اگر به زندگى ساده من مى سازيد بسازيد , و اگر مى خواهيد رهايتان كنم رهايتان بكنم البته همه شان گفتند خير , ما به زندگى ساده مى سازيم , كه جريان مفصل است نوشته اند عمر بن الخطاب وقتى كه اطلاع پيدا كرد حضرت از زنهايشان ناراحت شده اند , رفت كه با حضرت صحبت بكند مى گويد يك سياهى بود آنجا كه در واقع به منزله دربان بود كه حضرت به او سپرده بودند كسى نيايد تا رفتم آنجا , گفتم به حضرت بگو كه عمر است رفت و آمد گفت : جوابى ندادند من رفتم و دو مرتبه آمدم , اجازه خواستم بازهم به من جواب نداد دفعه سوم گفت : بيا , وقتى رفتم , ديدم پيغمبر در يك اتاقى كه فقط فرشى كه گويى از ليف خرماست در آن افتاده استراحت كرده , و وقتى من رفتم مثل اينكه حضرت كمى از جا حركت كردند , ديدم خشونت اين فرش روى بدن مباركش اثر گذاشته خيلى ناراحت شدم بعد مى گويد ( و شايد با گريه ) : يا رسول الله چرا بايد اين جور باشد ؟ چرا كسرى ها و قيصرها غرق در تنعم باشند و تو كه پيغمبر خدا هستى چنين وضعى داشته باشى ؟ حضرت مثل اينكه ناراحت مى شود , از جا بلند مى شود و مى فرمايد : چه مى گويى تو ؟ اين مهملات چيست كه مى بافى ؟ تو خيلى به نظرت جلوه كرده , خيال كرده اى من كه اينها را ندارم , اين محروميتى است براى من ؟ و خيال كرده اى آن نعمت است براى آنها ؟ به خدا قسم كه تمام آنها نصيب مسلمين مى شود , ولى اينها براى كسى افتخار نيست .

ببينيد زندگى پيغمبر چگونه بود وقتى كه مرد از خودش چه باقى گذاشت ؟ وقتى كه على مرد از خودش چه باقى گذاشت ؟ پيغمبر وقتى كه از دنيا مى رود يك دختر بيشتر ندارد طبق معمول , هر انسانى طبق عاطفه بشرى و اگر از اين معيارها پيروى بكند , بالاخره دخترش است , دلش مى خواهد برايش يك ذخيرهايى مثلا خانه و زندگى تهيه كند ولى برعكس , يك روز وارد خانه فاطمه مى شود , مى بيند فاطمه دستبندى از نقره به دست دارد و يك پرده الوان هم آويخته است با آن علاقه مفرطى كه به حضرت زهرا دارد , بدون اينكه حرفى بزند بر مى گردد حضرت زهرا احساس مى كند كه پدرش اين مقدار را هم براى او نمى پسندد چرا ؟ زيرا دوره اهل صفه است زهرا كه هميشه اهل ايثار بوده است و آنچه از مال دنيا دارد به ديگران مى بخشد , تا پيغمبر بر مى گردد فورا آن دستبند نقره را از دستش بيرون مى كند , آن پرده الوان را هم مى كند و همراه كسى مى فرستد خدمت رسول اكرم , يا رسول الله دخترتان فرستاده است و عرض مى كند اين را به هر مصرف خيرى كه مى دانيد برسانيد آن وقت است كه چهره پيغمبر مى شكفد و جمله اى از اين قبيل مى فرمايد : اى پدرش به قربانش .

شب عروسى زهرا است براى زهرا فقط يك پيراهن نو خريده اند به عنوان پيراهن شب زفاف , و يك پيراهن قبلى هم داشته است مسائلى در شب زفاف مىآيد در خانه زهرا صدا مى كند : من عريانم , كسى نيست مرا بپوشاند ؟ ديگران متوجه اين سائل نمى شوند كه چيزى به او بدهند زهرا كه عروس اين خانه است و به اصطلاح معروف عروسى است كه به تخت است مى بيند كسى متوجه نيست , فورا تنها حركت مى كند مى رود در خلوت , اين لباس نو را از تنش مى كند و لباس كهنه خودش را مى پوشد و لباس نو را تقديم سائل مى كند وقتى مىآيد , مى پرسند پيراهنت كو ؟ مى گويد د ر راه خدا دادم براى زهرا اينها چه عظمتى و چه اهميتى دارد ؟ ! لباس يعنى چه ؟ ! تشكيلات و دبدبه يعنى چه ؟ ! زهرا اگر دنبال فدك مى رود از باب اين است كه اسلام احقاق حق را واجب مى داند و الا فدك چه ارزشى دارد ؟ ! چون اگر نمى رفت د نبال فدك , تن به ظلم داده بود و انظلام بود , والا صد مثل فدك را آنها در راه خدا مى دادند چون انظلام نبايد كرد زهرا حق خودش را مطالبه مى كند , يعنى ارزش فدك براى حضرت زهرا از جنبه حقوقى بود نه از جنبه اقتصادى و مادى از جنبه اقتصادى و مادى ارزشش فقط اين قدر بود كه اگر فدك داشته باشم , به ديگران بتوانم برسم .

آرى , زهرا چنين شب عروسيى داشت ولى زهرا قبل از وفات مخصوصا لباس پاكيزه اى پوشيد كه احضارش در آن حالت باشد اسماء بنت عميس گفت : يك روز حال يا هفتاد و پنج روز و يا نود و پنج روز بعد از وفات رسول اكرم ديدم مثل اينكه حال بى بى بهتر است , از جا حركت كرد و نشست , سپس حركت كرد و غسل نمود و بعد فرمود اسماء ! آن لباسهاى پاكيزه مرا بياور ( ١٤ ) اسماء مى گويد من خيلى خوشحال شدم كه الحمد لله مثل اينكه حال بى بى بهتر است ولى يك جمله اى بى بى گفت كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت فرمود : اسماء ! من الان رو به قبله مى خوابم , تو هنيئه اى , لحظه اى , لحظاتى با من حرف نزن , همينكه مدتى گذشت مرا صدا كن , اگر ديدى جواب ندادم بدان كه لحظه مرگ من است اينجا بود كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت طولى نكشيد كه اسماء فرياد كشيد و به سراغ على رفت , و على را از مسجد صدا كرد و حسنين آمدند .

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .

باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله . .

خدايا ما را قدردان اسلام و قرآن قرار بده , توفيق عمل و خلوص نيت به همه ما كرامت بفرما , انوار محبت و معرفت خودت در دلهاى ما قرار بده , نور محبت و معرفت پيغمبر و آل پيغمبرت را در دلهاى ما بتابان اموات ما مشمول عنايت و رحمت خودت بفرما .

و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان .

--------------------------------------------

پي نوشت ها :

١ البته توجه داشته باشيد وقتى مى گويم سيره رسول اكرم نگوييد سيره امام حسين هم همين جور است , سيره حضرت على هم همين جور است البته همين جور است ولى ما فعلا از زاويه وجود پيغمبر اكرم داريم بحث مى كنيم و الا فرقى نمى كند .

٢ سوره توبه , آيه ٧ .

٣ نهج البلاغه فيض الاسلام , ص ١٠٢٧ , فرمان مالك اشتر .

٤ سوره بقره , آيه ١٩٠ .

٥ سوره مائده , آيه ٨ .

٦ سوره انفال , آيه ٦٠ .

٧ نهج البلاغه فيض الاسلام , خطبه ١٤٠ , ص ٤٢٨ .

٨ اين جهت در اينجا نيامده كه چقدر معطل شدند تا آخر فرصت پيدا كردند خودشان را به او برسانند .

٩ اسلام يعنى همان دين حق كه در همه زمانها بوده و به دست پيغمبر اكرم به حد كمال خودش رسيده قرآن همه را اسلام مى داند و تعبير آن اسلام است .

١٠ ترجمه : و در حالاتشان كه به چشم ديگران مىآيد ضعيف و ناتوان قرارشان داده است .

١١ نهج البلاغه , خطبه ١٩٠ .

١٢ سوره دخان , آيات ٢٥ تا ٢٧ ترجمه : چه باغستانها و چشمه ها و زراعتها و مجالس نيكو و عيش و نوشهاى فراوانى را كه در آنها دلخوش بودند , رها نمودند .

١٣ دهاقين جمع دهقان است كه معرب دهگان است , و اصل معنى دهقان يعنى كه خدا نه كشاورز عادى .

١٤ اسماء , كلفت و اين حرفها نبوده او به اصطلاح جارى قبلى حضرت زهرا بوده يعنى قبلا زن جناب جعفر بود كه آن وقت مى شد جارى حضرت زهرا بعد از جناب جعفر زن ابوبكر شد كه محمد بن ابى بكر كه بسيار مرد شريفى است از همين اسماء به دنيا آمد بعد از ابوبكر حضرت امير با اسماء ازدواج كردند كه محمد بن ابى بكر پسر خوانده اميرالمؤمنين شد و تربيت شده اميرالمؤمنين است و ولاء اميرالمؤمنين را دارد و با پدرش ارتباطى ندارد غرض اين است كه اسماء زن مجلله اى است همان وقت هم كه همسر ابوبكر است , ولاءش با على ( ع ) است , دوست على است و ارادتمند به خاندان على نه به خاندان شوهرش .

4 سيري در سيره نبوي جلسه چهارم

كيفيت استخدام وسيله

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم .

لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا .

يكى از مسائلى كه از سيره رسول الله صلى الله عليه و آله بايد آموخت ( كيفيت استخدام وسيله) است انسان اولا بايد در اهداف خودش يعنى در هدفها مسلمان باشد يعنى هدفش مقدس و عالى و الهى باشد , و ثانيا بايد در استخدام وسيله براى همان هدفها هم واقعا مسلمان باشد بعضى از مردم از نظر هدف مسلمان نيستند يعنى در زندگى هدفى جز خورد و خوراك و پوشاك و لذت گرايى ندارند , تنها هدفى كه درباره آن فكر مى كنند اين است كه چگونه زندگى بكنند كه بيشتر تن آسانى كرده باشند در حقيقت هدفهاى اينها از حد هدف يك حيوان تجاوز نمى كند نه تنها مسلمان به اينها نمى شود گفت , انسان هم به اينها نمى شود گفت يك انسان از آن جهت كه انسان است بايد ايده اى بالاتر از حدود شهوات حيوانى داشته باشد , و اگر انسان واقعا مسلمان باشد تمام هدفها در يك كلمه خلاصه مى شود و آن خداست و رضاى حق .

در مرحله بعد انسان براى هدفهاى پاك و مقدس و عالى خودش ناچار از وسائلى بايد استفاده بكند مسئله اى كه مطرح است اين است كه آيا همين كافى است كه هدف , انسانى باشد و بالاتر اينكه هدف الهى باشد ؟ اگر هدف الهى بود ديگر وسيله فرق نمى كند و از هر وسيله اى براى آن هدف مقدس مى توان استفاده كرد ؟ فرض اين است كه هدف ما هدف مقدسى است آيا براى هدف مقدس از هر وسيله ولو وسائل نامقدس و پليد مى توان استفاده كرد ؟ يا نه , براى هدف مقدس از وسيله مقدس بايد استفاده كرد نه از وسيله نامقدس و پليد حال مثالهايى ذكر مى كنيم تا مطلب روشن بشود .

استفاده از وسيله نامشروع در تبليغ دين

هدف ما تبليغ دين است ديگر از اين بهتر كه نمى شود يك وقت هدف من در يك كارى شخص خودم هست , يك كارى را براى خودم مى خواهم بكند , براى رفاه و منفعت خودم مى خواهم انجام بدهم آنجا محرز است ولى اگر من بخواهم كارى را نه براى خودم بلكه براى دين انجام بدهم , در اين صورت آيا جايز است از هر وسيله اى استفاده بكنم ؟ اگر من بخواهم براى منافع خودم كار بكنم , مثلا وقتى كار من گير پولى يا ادارى بيايم پيش شما كه مى توانيد مشكل مراحل بكنيد چهارتا در وغ جعل بكنم براى اينكه مشكلم حل بشود , در اينجا همه مرا ملامت مى كنند , مى گويند اين را ببين , براى اينكه مشكلش حل بشود تملق مى گويد , چاپلوسى مى كند , دروغ مى گويد , تهمت مى زند ولى يك وقت هدف چيز ديگر است من مى خواهم يك مسجد بسازم براى خودم كه نمى خواهم بسازم واقعا هم در مسجد ساختن هدف نامقدسى ندارم من جزء كسانى هستم كه بانى شده ايم در فلان محل كه مسجد ندارد مسجدى ساخته بشود , بچه ها بيايند دستورهاى دين را ياد بگيرند و جلساتى باشد اين مسجد مصالح مى خواهد , گرفتاريهاى ديگر دارد , اشكالات ادارى ممكن است پيدا كند , و از مردم نيز بايد پول گرفت حالا يك آدم اهل خير پاشنه گيوه را ور كشيده براى اينكه كار اين مسجد را درست بكند مى رود پيش كسى , يك حرفى مى زند كه هر جور هست از او پول در بياورد , چهارتا دروغ مى گويد ولى بالاخره پنج هزار تومان پول در مىآورد براى مسجد دوتا دروغ به يك نفر ديگر مى گويد , چهارتا تملق و چاپلوسى نسبت به ديگرى مى كند كه شما چنين هستيد , چنان هستيد , ما به شما از قديم از قديم ارادت داريم , خواب ديدم مثلا كه داشتيد در بهشت كله معلق مى زديد , حتما همچنين چيزى هست ده هزار تومان هم از اين مى گيرد پنجاه هزار تومان از يكى ديگر مى گيرد حال اين را ما چه مى گوييم ؟ شايد بسيارى از مردم اين عمل را تقديس و نوعى فداكارى تلقى مى كنند , مى گويند ببين اين بيچاره براى خودش كه كار نمى كند , از صبح تا غروب پاشنه گيوه را ور كشيده فقط براى مسجد ببين براى اين كار , ديگر چه نمى كند اين آدم ؟ ! به هر كس مى رسد , به هر وسيله شده بالاخره اين پول را براى اين مسجد در مىآورد , واقعا مرد فداكار و با گذشتى است .

آيا اين كار درست است يا درست نيست ؟ مسئلة .

جعل حديث

ديگرى - كه اينها در تاريخ رخ داده است - براى اينكه مردم را هدايت و راهنمايى كند , مىآيد حديثى از پيغمبر يا امام جعل مى كند در حالى كه غرض شخصى ندارد بلكه غرضش هدايت مردم است ولى فكر مى كند كه اگر چنين حديثى از پيغمبر يا امام براى مردم نقل بكند مردم بهتر مى پذيرند مثلا با خود مى گويد مردمى كه اين قدر غيبت مى كنند و حرف لغو مى زنند , خوب است براى اينكه غيبت نكنند و حرف لغو نگويند من بيايم حديثى جعل بكنم در فضيلت فلان دعا كه اين حديث را مردم بخوانند و بجاى حرف لغو و بيهوده و غيبت بروند دعا بخوانند , يا در ثواب قرآن بگويم فلان سوره قرآن را اگر چهل بار پشت سر يكديگر بخوانيد فلان اثر را دارد .

آيا اين كار خوبى است ؟ مسئلة : هدف مقدس است ولى يك كسى مى خواهد با دروغ و جعل اين هدف مقدس را تأمين بكند آيا اين درست است يا درست نيست ؟ در تاريخ , خيليها بوده اند كه چنين كارى كرده اند حديثى است كه در اغلب كتب تفسير نوشته اند , ظاهرا در مقدمه مجمع البيان هم هست و من مكرر در كتابها خوانده ام اين حديث را از ابى بن كعب نقل مى كنند در فضائل مخصوص قرائت سوره هاى قرآن , مثلا براى خواندن سوره سبح اسم فضيلت خاصى ذكر مى كنند , سوره هل اتيك حديث الغاشية فضيلت و ثواب ديگرى , سوره لم يكن الذين كفروا ثواب ديگرى , سوره بقره ثواب ديگرى , سوره آل عمران ثواب ديگرى , براى هر كدام يك چيزى گفته اند همه هم از پيغمبر روايت شده شخصى رفت از آن كسى كه اين حديث را روايت مى كرد پرسيد : آخر چطور است كه فقط تو اين حديث را روايت مى كنى و يك نفر ديگر غير از تو روايت نكرده ؟ گفت : راستش را بخواهيد اين حديث را من براى رضاى خدا جعل كردم من ديدم مردم در مجالس كه مى نشينند شروع مى كنند به افسانه ها و تاريخ جاهليت را نقل كردن و اشعار جاهليت را خواندن ديدم وقت مردم دارد بيهوده تلف مى شود براى اينكه به جاى اين كار بيهوده , مردم را وادار كنم به تلاوت قرآن , آمدم اين حديث را از زبان پيغمبر گفتم , اينكه عيبى ندارد !

ديگرى مىآيد براى فلان مقصد يك خواب جعل مى كند , و فكر مى كند با اين خواب مردم را هدايت مى كند .

آيا اين كارها درست است كه انسان براى هدف مقدس , از وسائل نامقدس استفاده بكند ؟ نه , اين كار غلط است .

اين مطلب قبلا در ذهن خودم مكرر آمده بود , همين امروز كه باز تفسير الميزان را در همين زمينه مطالعه مى كردم ديدم ايشان ادب تبليغ نبوت را كه از قرآن استنباط كرده اند كه به طور كلى چه آدابى را همه انبياء و از جمله رسول اكرم رعايت مى كردند از جمله همين مطلب را ذكر كرده اند كه هرگز انبياء در سيره و روش خودشان , براى رسيدن به حق , از باطل استفاده نمى كنند , براى رسيدن به حق هم از خود حق استفاده مى كنند .

آيا داستانهاى قرآن حقيقت ندارد ؟

بعضى از مصريها يك حرف مفتى زده اند كه گاهى در كلمات غير مصريها هم ديده مى شود راجع به بعضى قصص قرآن كه فلان داستان در تواريخ دنيا پيدا نشده است خوب پيدا نشده باشد مگر تمام قضايايى كه در دنيا واقع شده در كتب تاريخ هست ؟ ! كتب تاريخى كه ما الان داريم , از حدود سه هزار سال پيش است يعنى از حدود هزار و چهارصد سال پيش از دوره اسلام به اين طرف مى شود گفت تاريخ دنيا تا حدى روشن است , از آن جلوتر اصلا ما تاريخ درستى در دنيا نداريم از چهار پنج هزار سال قبل به آن طرف را اساسا مى گويند : ازمنه ماقبل تاريخ .

بعضيها راجع به بعضى از قصص قرآن گفته اند كه قرآن هدفش مقدس است , قصص را نقل مى كند براى پند و عبرت گرفتن , قرآن كه كتاب تاريخ نيست كه بخواهد وقايع نگارى بكند , وقايع را قرآن براى پندها ذكر مى كند , وقتى كه هدف پند است ديگر فرق نمى كند كه آن واقعه اى كه نقل مى كند واقعا واقع شده باشد , يا آن را به صورت يك داستان نقل بكند كه نتيجه بگيرد مگر نيست كه بسيارى از حكيمان دنيا پندهاى بسيار بزرگ را از زبان حيوانات بيان كرده اند كه همه مردم مى دانند كه اينها واقعيت ندارد , مثل داستانهاى كليله و دمنه كه خرگوش مثلا چنين گفت , روباه چنين گفت , شير چنين گفت , شير آمد با روباه چنين سخن گفت , بعد خرگوش مأموريت پيدا كرد . و وقتى مى خواهد بگويد كه انسان بايد عاقل و فتن باشد و هيكل و زور نمى تواند با عقل و فكر و هوش برابرى بكند , مى گويد خرگوش به اين كوچكى و كم قوه اى , شير به آن بزرگى و زورمندى را آخر معلق مى كند در چاه اين را براى پند و اندرز مى گويد والا داستانى واقع نشده كه واقعا شيرى باشد و روباهى و خرگوشى و با همديگر حرف زده باشند بعضى خواسته اند چنين حرفى العياذ بالله بگويند كه اصلا ضرورتى ندارد ما در باب قصص قرآن , راجع به اين جهتش فكر بكنيم كه آيا قصص قرآن تاريخ است يا تمثيل است براى پند و اندرز .

ولى اين حرف , بسيار حرف مفتى است محال است كه انبياء , در منطق نبوت , براى يك حقيقت , العياذ بالله يك امر واقع نشده و يك دروغ را ولو به صورت تمثيل بيان بكنند در ادبيات دنيا از اين حرفها زياد است غير از آنهايى كه از زبان حيوانات گفته اند , آنهايى هم كه از زبان حيوانات نگفته اند از تمثيل استفاده كرده اند حتى همين داستانهاى سعدى كه در گلستان و بوستان و غيره آمده هيچ معلوم نيست كه ارزش تاريخى داشته باشد و خيلى از آنها مسلم شبهه ندارد , به جهت اينكه اصلا داستان , خودش را نقض مى كند مثلا مى گويد در هندوستان كه بودم رفتم در بتخانه سومنات آنجا زند و پازند مى خواندند بعد زدم بتها را شكستم , چنين كردم , چنان كردم اصلا معلوم نيست سعدى به عمرش رفته باشد به آنجا و به علاوه اگر در بتخانه سومنات رفته , آنجا زند و پازند چكار مى كرده است ؟ ! يا مى گويد : در كاشغر كه بودم بچه اى را ديدم كه داشت فلان كتاب نحو را مى خواند , من به او چنين گفتم و او به من چنين جواب داد نه او هدفش آن اندرزى است كه مى خواهد بدهد از زبان سلطان محمود و اياز حرفهايى مى گويد اينها واقعيتى ندارد .

قرآن , پيغمبر , ائمه و كسانى كه تربيت شده اين مكتب هستند محال است كه براى هدف مقدس , از يك امر نامقدس , مثلا از يك امر پوچ , از يك امر باطل , از يك امر بى حقيقت ولو يك تمثيل استفاده كنند اين است كه ما شك نداريم كه تمام قصص قرآن همان جور كه قرآن نقل كرده است عين واقعيت است داستانى كه قرآن نقل مى كند , ما بعد از نقل قرآن احتياجى نداريم كه تأييدى از تواريخ دنيا پيدا بكنيم تواريخ دنيا بايد از قرآن تأييد بگيرند ايشان ( علامه طباطبائى ) در تفسير الميزان اين اصل را با ادله اى از آيات قرآن ثابت مى كنند كه اساسا در سيره انبيا چنين چيزى وجود نداشته كه حتى براى هدف مقدسشان از يك امر نامقدس استفاده بكنند.

دو سخن باطل شايع ميان متجددين و متقدمين

در اين زمينه يك حرفى در ميان متجددين ما پيدا شده و يك حرفى در ميان بعضى از متقدمين ما , و هر دوى اينها آنچنان به حقيقت ضربه زده اند كه خدا مى داند اما آنچه كه در ميان متجددين به اصطلاح طرح شده و خيلى هم رويش تكيه مى شود , از فرنگيها گرفته شده است و مصريها با اين قاعده و به اين تعبير بيان مى كنند : الغايات تبرر المبادى يعنى هدف وسيله را مباح مى كند پس كوشش كن هدفت مقدس باشد براى هدف مقدست از هر وسيله ولو نامقدس مى توانى استفاده بكنى و آنچه كه در ميان بعضى از متقدمين ما تا حدى معمول شده اين است كه يك حديثى نقل مى كنند كه البته اين حديث هست و حتى شيخ انصارى رضوان الله عليه در ( مكاسب محرمه) آن را نقل كرده و در دو جا هم نقل كرده , در يك جا تفسير نمى كند ولى در جاى ديگر تفسير مى كند آن حديث اين است كه اگر اهل بدعت را ديديد يعنى اگر افرادى را ديدند كه در دين بدعت ايجاد مى كنند فباهتوهم (١) .( آنهايى كه در دين بدعت ايجاد مى كنند) يعنى افرادى كه در دين چيزهايى جعل مى كنند و مىآورند كه جزء دين نيست ( ادخال ما ليس فى الدين فى الدين) را بدعت مى گويند , يعنى كسى بيايد چيزى را كه جزء دين نيست به نام دين وارد دين بكند به طورى كه مردم خيال كنند اين جزء دين است عكسش هم هست : چيزى را كه جزء دين هست كارى بكند كه مردم خيال كنند اين جزء دين نيست هر دو صورتش بدعت است در اينجا قبل از توضيح اين حديث , ذكر يك نكته ضرورى است .

بدعت و نوآورى

امروز ( نوآورى) را مى گويند ( بدعت) نوآورى در غير امر دين عيبى ندارد يك كسى در شعر مى خواهد نوآور باشد , يك كسى در هنر مى خواهد نوآور باشد , يك كسى در فلسفه مى خواهد نوآور باشد اين مانعى ندارد ولى در دين , نوآورى معنى ندارد چون آورنده دين ما نيستيم حتى امام هم آورنده دين نيست امام وصى پيغمبر و خزانه علم اوست آنچه كه پيغمبر گفته است او بيان مى كند خود پيغمبر هم آورنده دين نيست خدا به وسيله ملك و گاهى بدون وسيله ملك دين را به پيغمبر وحى مى كند , پيغمبر به مردم ابلاغ مى كند و همه اش را يكجا براى امام بيان مى كند آورنده دين حتى پيغمبر هم نيست در دين نوآورى غلط است , بدعت است و حرام بله , نو استنباط كردن درست است كه آن نوآورى نيست اخباريين اجتهاد را خيال مى كنند نوآورى است مى گويند اجتهادها همه بدعت است اشتباه مى كنند اجتهاد يعنى حسن استنباط ممكن است مجتهدى مطلبى را از نو استنباط بكند كه قبلا خود او يا ديگران جور ديگر استنباط مى كرده اند اين , مسئله استنباط است نه آورندگى امروز , مطلق نوآورى را بدعت مى نامند و از بدعت حمايت مى كنند و مثلا مى گويند فلان كس بدعت آور است ولى ما نبايد اشتباه بكنيم اصلا اين اصطلاح غلط است در ميان ما از قديم ( بدعت) يعنى نوآورى در دين , ادخال فى الدين ماليس فى الدين نبايد چيز ديگر را بدعت بناميم بعد كم كم بگوييم پس بدعت اشكالى ندارد اين را خواستم بگويم كه بعضى از جوانها اشتباه نكنند اگر امروز نوآورى را مى گويند بدعت , اين بدعت اگر در مسائل هنرى , شعرى , فلسفى يا علمى است نه فقط عيب نيست بلكه كمال است , ولى در دين آن هم به معناى آوردن نه به معنى اجتهاد , يعنى چيزى را كه در دين نيست از خود جعل كردن , در حد بزرگترين گناهان است حتى حديث است :

من زار مبدعا ( مبتدعا ) فقد خرب الدين .

اگر كسى به ديدن يك اهل بدعت برود دين را خراب كرده است يعنى اگر كسى بدعتى در دين ايجاد مى كند , بر ديگران حرام است كه با او ديد و بازديد بكنند ديد و بازديدش هم حرام است .

بارى , در زمينه اهل بدعت , حديثى داريم كه در ضمن آن آمده است كه هرگاه اهل بدعت را ديديد فباهتوهم ( باهتوهم) از ماده بهت است و اين ماده در دو مورد به كار برده مى شود , يكى در مورد مبهوت كردن , محكوم كردن و متحير ساختن كه در خود قرآن آمده است كه حضرت ابراهيم با آن جبار زمان خودش كه مباحثه كرد , در نهايت امر فبهت الذى كفر او در مقابل منطق ابراهيم درماند , مبهوت شد , محكوم شد , مفتضح شد , و ديگر در مورد بهتان يعنى دروغ جعل كردن كه مى دانيم در آيه سبحانك هذا بهتان عظيم , بهتان عظيم يعنى دروغ بزرگ شيخ انصارى تصريح مى كند كه معناى اينكه اگر با اهل بدعت روبرو شديد باهتوهم يعنى با منطقى قوى با آنها روبرو بشويد , مبهوتشان بكنيد آنچنانكه ابراهيم با جبار زمان خودش نمرود مباحثه كرد و مبهوتش نمود فبهت الذى كفر بر اهل بدعت با منطق وارد بشويد تا مردم بفهمند اينها اهل بدعت هستند و دروغ مى گويند با آنها مباحثه كنيد و محكومشان نمائيد .

عده اى آمده اند از اين حديث اين جور استفاده كرده اند كه اگر اهل بدعت را ديديد , ديگر دروغ گفتن جايز است , هر نسبتى مى خواهيد به اينها بدهيد , هر دروغى مى خواهيد ببنديد , يعنى براى كوباندن اهل بدعت كه يك هدف مقدس است از اين وسيله نامقدس يعنى دروغ بستن استفاده بكنيد , كه اين امر دايره اش وسيعتر هم مى شود آدمهاى حسابى هرگز چنين حرفى را نمى زنند آدمهاى ناحسابى گاهى دنبال بهانه اند .

مكائد نفس عجيب است ! مكرهاى نفس اماره عجيب است ! انسان گاهى نفسش آنچنان مكرر مى كند كه خودش هم نمى فهمد مثلا شب ولادت پيغمبر است , مى خواهد جشن بگيرد شب سرور است , حالا كه شب سرور است فسق و فجور به جا مىآورد و مى گويد شب سرور است , شب ولادت پيغمبر , مگر اشكال دارد ؟ ! من به خاطر پيغمبر چنين كارى مى كنم !

داستانى است مربوط به آن زمانى كه يك ( شاهى) ارزش داشت گفتند يك نفر رفت دم دكان عرق فروشى و به فروشنده گفت يك شاهى عرق بده عرق فروش گفت يك شاهى كه عرق نمى شود گفت : هر چه مى شود , بالاخره يك شاهى هم يك چيزى مى شود او اصرار مى كرد كه نمى شود گفت اگر يك قران عرق مى شود آن را تقسيم بر بيست كن همان را به من بده گفت اين معنايش اين است كه ته يك استكان هم مثلا پر نشود گفت همان را بده گفت مردم عرق مى خورند كه مست بشوند , فايده اش چيست كه آن را به تو بدهم ؟ گفت تو همان را بده , بد مستى اش با خودم .

بعضى از مردم دنبال بهانه هستند براى بد مستى , ديگر بد مستى اش با آنها كافى است يك بهانه پيدا بكند براى هرزگى كردن و بد مستى گفته اند : اجازه داده اند هر دروغى كه دلمان بخواهد , براى اهل بدعت جعل بكنيم بعد با هر كسى كه كينه شخصى پيدا مى كند فورا به او يك نسبتى مى دهد , يك تهمتى مى زند و بعد مى گويد او اهل بدعت است شروع مى كند به جعل كردن , دروغ گفتن و تهمت زدن چرا ؟ مى گويد به ما اجازه داده اند آن وقت شما ببينيد بر سر دين چه مىآيد ؟ ! فرنگى ماب ما مى گويد الغايات تبرر المبادى هدف بايد خوب باشد , هدف كه خوب بود وسيله هر چه شد شد متقدم ماب ما هم مى گويد به ما گفته اند باهتوهم , حق داريم هر چه دلمان بخواهد بگوئيم و مى گوئيم هر چه دل خودمان بخواهد آن وقت ببينيد به سر دين چه مىآيد ؟ !

ابوهريره و پياز فروش

زمانى كه ابوهريره از سوى معاويه حاكم مكه بود مردى مقدارى پياز از عكه ( همين عكاى فعلى ) آورده بود به مكه تا بفروشد كسى نخريد پيازها ماند , امكان بردن به جاى ديگر هم نبود و داشت در هواى گرم مى گنديد رفت پيش ابوهريره و گفت : ابوهريره ! يك ثواب مى توانى بكنى ؟ گفت : چه ثوابى ؟ گفت من يك مسلمانم , به من گفته اند در مكه پياز پيدا نمى شود و مردم مكه پياز مى خواهند , من هر چه مال التجاره داشتم همه را پياز خريدم و آوردم اينجا , حالا هيچكس نمى خرد و دارد از بين مى رود تو دارى يك مؤمنى را نجات مى دهى , يك نفسي را احياء مى كنى آيا مى توانى كارى بكنى يا نه ؟ گفت بسيار خوب , روز جمعه كه نماز جمعه خوانده مى شود پيازها را در يك جاى معين حاضر كن , آن وقت من مى دانم آن روز وقتى كه مردم همه جمع شدند , گفت : ايها الناس سمعت من حبيبى رسول الله شنيدم از حبيبم پيغمبر كه فرمود : من اكل بصل عكة فى مكة وجبت له الجنة هر كس پياز عكه را در مكه ( ٢ ) بخورد بهشت بر او واجب است يكساعته تمام پيازها را مردم خريدند خيلى هم آقاى ابوهريره در وجدانش راضى بود كه من مؤمنى را نجات دادم , تاجر مسلمانى را از ورشكستگى نجات دادم اى خدا مرگت بدهد , مگر حديث پيغمبر بايد وسيله اين جور چيزها باشد ؟ بعدها در همين زمينه ها چه حرفها كه نگفته اند ! شايد صدى نود و پنج خبرها و حديثهايى كه در فضيلت شهرها گفته اند , چيزهايى بوده كه افراد به نفع خودشان خواسته اند بگويند مثلا گفته اند پيغمبر فرمود : خير القرى بيهق ( قرى به معنى اعم از ده و شهر است ) بهترين جاها بيهق است , همين نزديك سبزوار پيغمبر به بيهق چه كار داشت كه حالا بيايد از ميان اينهمه جا بگويد : خير القرى بيهق چرا ؟ چون فلان آقاى بيهقى مى خواسته براى خودش وسيله درست بكند و امثال اينها كه اگر بخواهم برايش مثال ذكر بكنم الى ماشاءالله هست كه نمى خواهم ذكر بكنم ولى اين قدر بدانيد كه دين را اين چيزها خراب كرده است و حال آن كه همين طورى كه ايشان ( علامه طباطبائى ) مى فرمايند جزء آداب نبوت و جزء سيره كلى همه انبياء اين بوده است كه هرگز براى هدف مقدس يعنى براى حق از باطل استفاده نكردند .

على (ع) و استخدام وسيله

سياست على چرا انعطاف نمى پذيرفت ؟ شك نيست كه هدفش مقدس بود پيشنهاد ابن عباس ها مگر چه بود ؟ پيشنهاد مغيرة بن شعبه ها مگر چه بود ؟ همين مغيرة بن شعبه عليه ما عليه كه بعدها جزء اصحاب خاص معاويه و از دشمنان على ( ع ) شد در آغاز خلافت اميرالمؤمنين آمد با حضرت صحبت كرد , ابتدا سياستمدارانه به حضرت پيشنهاد كرد كه من عقيده ام اين است كه شما فعلا درباره معاويه يك كلمه حرف نزنيد و حتى تثبيتش كنيد يعنى او را هم مانند افراد ديگر كه لايق حكومت هستند فعلا تثبيت كنيد بگذاريد خيالش راحت بشود , همينكه اوضاع برقرار شد يكمرتبه از كار بركنار كنيد حضرت فرمود من چنين كارى نمى كنم براى اينكه اگر بخواهم معاويه را ولو براى مدت موقت تثبيت بكنم معنايش اين است كه من معاويه را ولو در اين مدت موقت صالح مى دانم , و من او را صالح نمى دانم , و در اين زمينه به مردم دروغ هم نمى گويم , تحميل هم نمى كنم وقتى ديد حرفش اثر نمى كند گفت من هم فكر كردم ديدم كه همين كار را بايد بكنيد , حق با شماست اين را گفت و رفت ابن عباس گفت : اول كه آن نظر را داد عقيده اش بود ولى دوم كه اين را گفت عقيده اش نبود مغيره اين را گفت , بعد هم رفت پيش معاويه چرا على قبول نمى كرد ؟ براى اينكه ادامه دهنده راه و روش انبياء بود و آن سياستبازيها و سياست پيشگيها را نداشت اينكه گفته اند ابوبكر نابغه بود , عمر نابغه بود , آن نابغه بودنها همين بود كه از هر وسيله اى براى آن هدفى كه داشتند استفاده مى كردند چرا عده اى نمى خواهند سياست على را بپذيرند ؟ چون مى بينند يك سياست انعطاف ناپذيرى دارد , هدفى دارد و وسيله هايى , حق را او هدف ديده , وقتى مى خواهد به آن حق برسد در هر گام از وسيله اى كه حق باشد استفاده مى كند تا برسد به آن هدف حق ولى ديگران اگر هم هدفشان فرض كنيم حق است , ديگر به وسائل اهميت نمى دهند , مى گويند هدف درست باشد .

رسول اكرم و استخدام وسيله

عده اى از قبيله ثقيف آمدند خدمت رسول اكرم : يا رسول الله ما مى خواهيم مسلمان بشويم ولى سه تا شرط داريم , اين شرطها را بپذير يكى اينكه اجازه بده يك سال ديگر ما اين بتها را پرستش بكنيم ( مثل آنهايى كه مى گويند بگذار ما يك شكم سيرى بخوريم ) بگذار يك سال ديگر ما خوب اينها را پرستش بكنيم كه ديگر شكمى از عزا در آورده باشيم دوم اينكه اين نماز خيلى بر ما سخت و ناگوار است ( عرب آن تكبرش اجازه نمى داد ركوع و سجود كند , چون تمام نماز خضوع و خشوع است و از اين جهت بر طبيعت اينها گران بود ) سوم اينكه بت بزرگمان را به ما نگو به دست خودتان نشكنيد فرمود از اين سه پيشنهادى كه مى كنيد پيشنهاد آخرتان كه فلان بت را به دست خودتان نشكنيد مانعى ندارد , من يك نفر ديگر را مى فرستم اما آنهاى ديگر , محال است چنين چيزى يعنى پيغمبر هرگز چنين فكر نكرد كه يك قبيله آمده مسلمان بشود , او كه چهل سال بت را پرستيده , بگذار يك سال ديگر هم پرستش بكند , بعد از يك سال بيايد مسلمان بشود زيرا اين يعنى صحه گذاشتن روى بت پرستى نه فقط يك سال بلكه اگر مى گفتند يا رسول الله ما با تو قرارداد مى بنديم كه يك شبانه روز بت پرستيم و بعد از آن مسلمان بشويم كه اين يك شبانه روز را پيغمبر طبق قرارداد پذيرفته باشد محال بود بپذيرد اگر مى گفتند يا رسول الله اجازه بده كه ما يك شبانه روز نماز نخوانيم بعد مسلمان بشويم و نماز بخوانيم - كه آن يك شبانه روز نماز نخواندن طبق قرارداد و امضاى پيغمبر باشد - محال بود پيغمبر اجازه بدهد از هر وسيله اى استفاده نمى كرد .

استفاده از جهالت مردم به نفع دين

از همه عجيبتر به نظر من اين است : از وسيله نامقدس استفاده كردن يك مطلب است , مطلب ديگر كه از اين هم رقيق تر و دقيق تر است اين است كه آيا از خواب مردم , براى حق مى شود استفاده كرد يا نه ؟ مسئله اى است : از خواب غفلت مردم , از جهالت و نادانى مردم به نفع دين استفاده كردن به نظر مى رسد كمتر كسى بگويد اين كار مانعى دارد مى گويند اين بيچاره آدم جاهلى است , آدم نادانى است , آدم بى خبرى است , در همان عالم بى خبرى و جهالت و نادانى خودش يك اعتقادهايى پيدا كرده فلان كس از راه بى بى شهربانو مثلا يك عقيده و ايمانى پيدا كرده حالا ما چكار داريم كه او را از خوابش بيدار كنيم , او بالاخره از همين راه اعتقاد پيدا كرده كه واقعا شهربانو مادر حضرت سجاد در كربلا بوده است و بعد كه امام حسين شهيد شده است , يكمرتبه سوار اسبى كه در آنجا بسته بوده شده و شلاق زده به اين اسب و بعد هم اتباع عمر سعد او را تعقيب كرده اند , او فرار كرده و آنها آمده اند حالا اگر بگوئيم اسب بى بى شهربانو نظر كرده بوده ناچار بايد بگوييم اسبهاى لشكر عمر سعد هم نظر كرده بوده اند كه صد و پنجاه فرسخ يك نفس آمدند , و تازه آنها نظر كرده تر بوده اند چون بى بى شهربانو به آن كوه كه رسيد ديگر اسبش داشت از راه مى ماند , آنها داشتند مى رسيدند , وقتى داشتند او را مى گرفتند , مى خواست بگويد ( ياهو) مرا بگير , اشتباه كرد گفت ( ياكوه) مرا بگير و كوه هم گرفت !

عجيب است گفت : حسن و حسين دختران معاويه تاريخ و حديث به ما مى گويد والده مكرمه حضرت سجاد سلام الله عليه در نفاس يعنى بعد از وضع حمل از دنيا رفت و اساسا در زمين كربلا وجود نداشت يك مقتل را شما نمى بينيد كه گفته باشد والده حضرت سجاد حالا يا بى بى شهربانو يا هر كس ديگر اصلا در كربلا وجود داشته است افسانه اى است كه افسانه سازها جعل كرده اند يك عده هم به آن اعتقاد داشته اند عده اى مى گويند حالا ما چكار داريم به اين حرف , دروغ است كه دروغ باشد , ولى مردم از همين راه بالاخره يك ايمان و اعتقادى پيدا كرده اند .

اين درست است يا نه ؟ يعنى از خواب غفلت , از جهالت و نادانى , از يك سلسله خرافات , مردم بالاخره به يك عقيده صحيحى رسيده اند آيا ما حق داريم اينها را تثبيت و امضاء بكنيم يا نه ؟ نه .

در كلام اميرالمؤمنين كه قبلا خواندم نكته اى بود كه يادم رفت عرض بكنم آنجا كه مى فرمايد :

طبيب دوار بطبه قد احكم مراهمه و احمى مواسمه .

بعد ذيلش مى فرمايد :

يضع من ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى و آذان صم و السنة بكم ( ٤ ) .

پيغمبر ابزار و وسائلى كه به كار مى برد , يك جا قدرت و ميسم به كار مى برد , يك جا مرهم , يك جا با خشونت و صلابت رفتار مى كرد يك جا با نرمى , ولى مواردش را مى شناخت و بعد اين طور تعبير مى كند : در همه جا , از اين وسائل كه استفاده مى كرد , در جهت بيدارى و آگاهى مردم استفاده مى كرد شمشير را جايى مى زد كه مردم را بيدار كند نه به خواب كند اخلاق را در جايى به كار مى برد كه سبب آگاهى و بيدارى مى شد شمشير را در جايى به كار مى برد كه دل كورى را بينا مى كرد , گوش كرى را شنوا مى كرد , چشم كورى را باز مى كرد , زبان گنگى را گويا مى كرد يعنى تمام وسائلى كه پيغمبر به كار مى برد در جهت بيدارى مردم بود .