بخش ششم مناظره های امام عليهالسلام
با خلفاء و جریانهایی که بین آنها اتفاق افتاد و پاره ای از احوال علی بن یقطین
«اختصاص: ص ۵۴
» محمّد بن زبرقان دامغانی گفت: موسی بن جعفر فرمود: وقتی مرا پیش هارون الرشید بردند، سلام کردم جواب نداد بسیار خشمگین بود.
نامه ای پیش من انداخته گفت: بخوان، نامه را خواندم. خدا میدانست که من در آن مورد هیچ تقصیری نداشتم، در آن نامه نوشته بود که برای موسی بن جعفر از اطراف عالم پیروان گزاف گوی و غالی کسانی که به امامت او اعتقاد دارند خراج می آورند. این کار را یک وظیفه دینی میدانند و بر خود واجب میشمارند تا وقتی که خداوند زمین و کسانی که بر روی زمین هستند به رهبران واقعی بسپارد، معتقدند که هر کس یکدهم مال خود را به آنها ندهد و تصدیق به امامت آنها نداشته باشد و به اجازه ایشان مکه نرود و به امرشان جنگ نکند و غنیمت را به آنها نسپارد و آنها را بر جمیع مردم فضیلت ندهد و اطاعت ایشان را واجب نداند مانند اطاعت خدا و پیامبر، کافر است، خون و مالش حلال است.
در آن نامه نسبت های ناروایی بود مثل ازدواج بدون شاهد و حلال شدن زنان مردم به اجازه امام اگر چه با یک درهم باشد و بیزاری از خلفای پیشین که در نماز به آنها لعنت میکنند و معتقدند هر کس از آنها متنفر نباشد زنش به او حلال نیست هر کس نماز را به تأخیر اندازد نمازش درست نیست به واسطه این آیه قرآن:
(
أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ یَلْقَوْنَ غَیًّا
)
چنین میپندارند که (غی) یک دره ای است در جهنم.
نامه طولانی بود من همان طور ایستاده میخواندم و او ساکت بود، پس از تمام شدن نامه سر بلند کرده گفت: کافی است خواندن این نامه اکنون خود را از آنچه در این نامه است با دلیل تبرئه کن.
گفتم: یا امیرالمؤمنین قسم به خدائی که محمّد را به پیامبری برانگیخته هیچ کس یک درهم یا دینار به عنوان خراج برای من نیاورده ولی ما خاندان ابو طالب هدیه و پیشکشی را که خداوند برای پیامبرش حلال نموده می پذیریم. فرموده است:
اگر برای من پاچه گوسفندی هدیه بیاورند می پذیرم و اگر دعوت به خوردن دست گوسفندی نمایند، اجابت میکنم. امیرالمؤمنین خود اطلاع دارد که ما در تنگدستی قرار گرفته ایم و دشمن زیاد داریم از گرفتن خمس که قرآن شاهد آن است ما را منع نکرده اند در تنگدستی قرار گرفته ایم. صدقه بر ما حرام است که خداوند به جای آن خمس را برای ما قرار داده و مجبور از قبول هدیه هستیم. تمام این ها را امیرالمؤمنین خود اطلاع دارد صحبت من که تمام شد سکوت کرد.
بعد گفتم اگر امیرالمؤمنین اجازه دهد به پسر عمویش حدیثی از آباء کرام خود از پیامبر اکرم نقل کنم مثل اینکه از پیشنهاد من خوشش آمد گفت: اجازه داری بگو. گفتم: پدرم نقل کرد از جدم از پیامبر اکرم که فرمود: هر گاه دو خویشاوند نزدیک یک دیگر آیند و هم را در آغوش گیرند خویشاوندی به هیجان می آید، اگر صلاح بدانید دست خود را به من بدهید. دست به سوی من دراز کرد، سپس گفت: نزدیک بیا. جلو رفتم با من مصافحه کرد و مدتی مرا در آغوش گرفت دیدم چشمهایش پر از اشک شد.
گفت: بنشین موسی! ناراحت نباش راست گفتی جدت نیز درست فرمود.
همچنین پیامبر اکرم، چنان خون من به جوش آمد و هیجانی در من پیدا شد که فهمیدم تو با من هم نژاد و هم خونی و آنچه گفتی صحیح است. من مایلم سؤالی از تو بکنم اگر جواب دهی و بدانم راست گفته ای رهایت میکنم و به تو کمک خواهم کرد و حرف دیگران را قبول نمی کنم. گفتم: هر چه را بدانم جواب خواهم داد.
گفت: چرا شما شیعیان خود را باز نمیدارید از اینکه به شما میگویند یا ابن رسول اللَّه با اینکه شما فرزندان علی هستید و فاطمه زهرا چون ظرفی است، فرزند به پدر نسبت دارد نه مادر.
گفتم اگر امیرالمؤمنین صلاح بداند مرا از جواب این سؤال معذور دارد. گفت: امکان ندارد باید جواب دهی. گفتم: پس امان میدهی که مرا کیفر نکنی؟ گفت: در امان هستی. گفتم:(
اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ* وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ کُلًّا هَدَیْنا وَ نُوحاً هَدَیْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ وَ أَیُّوبَ وَ یُوسُفَ وَ مُوسی وَ هارُونَ وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ وَ زَکَرِیَّا
وَ
یَحْیی وَ عِیسی
)
گفتم: پدر عیسی کیست؟
گفت: عیسی پدر نداشت به اراده خدا و روح القدس خلق شد. گفتم: همان- طوری که عیسی از طرف مادر جزء فرزندان انبیاء است، ما نیز جزء فرزندان انبیاء هستیم. به واسطه مادرمان نه از طرف پدرمان علی. گفت: احسن احسن باز بیشتر برایم مانند این دلیل را بیاور.
گفتم: تمام امت اجتماع دارند از خوب و بد که داستان به جز اینان که پیامبر را دعوت به مباهله کردند در زیر کساء جز پیامبر و علی و فاطمه و حسن و حسین نبودند، خداوند میفرماید :(
فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ
)
تأویل ابناء، حسن و حسین هستند و زنان، فاطمه زهراعليهاالسلام
و نفس، علی بن ابی طالبعليهالسلام
گفت: احسن.
سپس گفت: توضیح بده برای چه شما میگوئید عمو با بودن فرزند صلبی ارث نمی برد؟ باز گفتم: ترا قسم میدهم به حق خدا و پیغمبرش مرا از تأویل این آیه و توضیح آن معاف داری این موضوع پیش علماء مخفی است. گفت: تو ضمانت کردی هر چه بپرسم جواب دهی تو را معاف نمی کنم. گفتم: پس امان خود را تجدید کن. گفت: امان دادم.
گفتم: پیامبر اکرم به کسی که قدرت مهاجرت داشت ولی هجرت نکرد ارث نداده، عمویم عباس میتوانست هجرت کند ولی نکرد، جزء اسیران بود، امتناع داشت از اینکه خون بهای خود را بدهد تا خداوند پیامبر اکرم را مطلع نمود که طلائی را در محلی پنهان کرده حضرت علی را فرستاد. آن طلا را از پیش ام الفضل بیرون آورده و به عباس فرمود: که جبرئیل برایم خبر آورد از جانب خدا اجازه داد به علیعليهالسلام
و نشانه دفینه را نیز داد. در این موقع عباس گفت: پسر برادر آنچه به واسطه ایمان نیاوردن به تو از دست دادم بیشتر است گواهی میدهم که تو رسول خدای جهانیانی.
علیعليهالسلام
وقتی طلا را آورد، عباس گفت: پسر برادر مرا فقیر کردی خداوند این آیه را نازل کرد:(
إِنْ یَعْلَمِ اللَّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْراً یُؤْتِکُمْ خَیْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ
)
و آیه(
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ لَمْ یُهاجِرُوا ما لَکُمْ مِنْ وَلایَتِهِمْ مِنْ شَیْ ءٍ حَتَّی یُهاجِرُوا
)
بعد میفرماید:(
وَ إِنِ اسْتَنْصَرُوکُمْ فِی الدِّینِ فَعَلَیْکُمُ النَّصْرُ
)
متوجه شدم هارون غمگین شد.
سپس گفت: بگو ببینم به چه دلیل شما میگوئید انسان دچار فساد از طرف زنان می شود به واسطه ندادن خمس را به اهلش. گفتم: برایت توضیح میدهم مشروط بر اینکه تا زنده هستم این موضوع را به کسی نگوئی. به زودی خداوند فاصله می اندازد بین ما و کسانی که ستم روا میدارند و این مسأله ای است که تاکنون احدی از سلاطین جز امیرالمؤمنین سؤال نکرده.
گفت: نه تیم و نه عدی و نه بنی امیه و نه اجدادم از بنی عباس. گفتم: نه از من پرسیده شده و نه از حضرت صادق پدرم، هارون گفت: اگر برایم کشف شود که از جانب تو یا یکی از بستگانت این مسأله بازگو شده امانی که به تو دادم از بین خواهد رفت. فرمود: این شرط را میپذیرم.
هارون گفت: مایلم چند جمله ای کوتاه که دارای اصول و فروعی باشد و تفسیر آن فهمیده شود، بنویسی به شرط اینکه آن را از حضرت صادق شنیده باشی. گفتم: به چشم یا امیرالمؤمنین. گفت: وقتی نوشته ات تمام شد، حوائج خود را بگو تا برآورم از جای حرکت کرده رفت کسی را گماشت که از من نگهبانی کند. هر روز برایم غذای خوبی میفرستاد این جملات را برایش نوشتم:
به نام خداوند بخشنده مهربان. امور دنیا دو نوع است: ۱- امری که در آن اختلافی نیست و آن اجماع امت است بر چیزهای ضروری که چاره ای جز آن ندارند و اخباری که همه قبول دارند و آنچه شک دارند به این اخبار عرضه میدارند و حکم هر پیش آمدی را از آن اخبار استنباط میکنند.
۲- امری است شک بردار و قابل تردید در چنین امری باید دلیلی قانع کننده اقامه شود برای ثابت کردن آن اگر جویندگان دلیل محکمی از کتاب خدا که بر تأویل آن اجماع دارند یا از سنت پیامبر چیزی که اختلافی نباشد و یا قیاسی که صحت آن را عقل بپذیرد داشتند، دیگر کسی نمیتواند آن را رد کند و باید قبول نموده اقرار کرد و به آن معتقد شد و آنچه دلیلی از کتاب یا سنت پیامبر و یا قیاس صحیح برایش پیدا نشد اشخاص عادی و دانشمندان همه می توانند در آن شک نمایند و قبول نکنند.
این دو امر میخواهد مربوط به توحید باشد یا مسائل دیگر مذهبی حتی جریمه
یک خدشه وارد کردن و از آن کمتر و آن موضوعی که امر دینی را بر آن عرضه میدارند اگر دلیلی محکم داشت میپذیری چنانچه برایت روشن نبود آن را رد میکنی(
لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ
)
.
به غلامی که نگهبان من بود اطلاع دادم که من خواسته خلیفه را انجام دادم به او اطلاع بده، غلام خبر داد هارون خارج شد. من نوشته را به او نشان دادم گفت: احسن جملات کوتاه و جامعی است، اکنون حاجات خود را بگو. گفتم: یا امیرالمؤمنین اولین حاجتم این است که اجازه دهی برگردم پیش خانواده ام که آنها را در حال ناامیدی از دیدار خود با گریه و زاری گذاشته ام. گفت: این اجازه را به تو دادم حاجت دیگر بخواه گفتم: خدا امیرالمؤمنین را برای پسر عموهایش سلامت بدارد. گفت: باز بگو چه حاجت داری. گفتم: من مردی عیال وارم بعد از خدا چشم به لطف امیرالمؤمنین دارم.
دستور داد صد هزار درهم به من بدهند و با احترام مرا برگرداند پیش خانواده ام.
«عیون اخبار الرضا: ج ۱ ص ۸۱
»
موسی بن جعفر
عليهالسلام
فرمود:
وقتی مرا پیش هارون بردند، سلام کردم جواب داده گفت: موسی بن جعفر! دو خلیفه در یک مملکت برای هر دو خراج ببرند.
گفتم: ترا به خدا می سپارم از اینکه من و خود را گناهکار کنی و سخن بیهوده دشمنان ما را در مورد ما بپذیری؛ تو خود میدانی از وقتی که پیامبر از دنیا رفت خیلی دروغ بر ما بستند. اگر صلاح بدانی با این خویشاوندی که نسبت به پیامبر اکرم داری اجازه بدهی حدیثی که پدرم از آباء خود از جدم پیامبر اکرم نقل کرده برایت نقل کنم، گفت: اجازه دادم.
گفتم: پدرم از آباء کرام خود از جدم پیامبر اکرم نقل کرد که خویشاوند وقتی به خویشاوند برسد و دست در دست یک دیگر گذارند علاقه خویشاوندی به هیجان در می آید؛ اکنون دست خود را به من بده فدایت شوم. هارون گفت: جلو بیا.
من نزدیک رفتم دست مرا گرفت و مرا پیش کشید و مدتی در آغوش داشت بعد رها کرد. گفت: موسی بنشین دیگر ناراحت نباش به تو کاری ندارم، دیدم اشک از چشمانش میریزد سر به زیر انداختم.
گفت: راست گفتی و جدت نیز راست گفته است خونم به جوش آمد و هیجانی در من پیدا شد که دلم شکست و اشکم جاری گردید؛ حالا میخواهم از تو چند سؤال بکنم که مدت ها است در دلم بوده از هیچ کس نپرسیده ام، اگر جواب دادی رهایت می کنم و سخن دیگری را در باره ات نمی پذیرم؛ شنیده ام تو هرگز دروغ نگفته ای پس آنچه سؤال می کنم واقع مطلب را برایم توضیح بده. گفتم: هر چه را بدانم توضیح میدهم اگر به من امان بدهی.
گفت: به تو امان دادم در صورتی که راست بگوئی و آن تقیه ای که بین شما فرزندان فاطمه معمول است روا نداری. گفتم: هر چه مایل است امیرالمؤمنین سؤال کند.
گفت: بگو ببینم چرا شما خود را از ما برتر میدانید با اینکه هر دو از یک درخت هستیم، همه ی ما فرزندان عبد المطلب هستیم؛ ما فرزندان عباس و شما فرزندان ابو طالب هر دوی آنها عموی پیامبرند و به یک نسبت مساوی با پیغمبر خویشاوندی دارند.
گفتم: ما نزدیک تر به پیغمبریم. گفت: چطور؟ گفتم: زیرا عبد اللَّه و ابو طالب از یک پدر و مادرند و جد شما عباس از مادر عبد اللَّه و ابو طالب نبود. گفت: پس چرا شما ادعا میکنید از پیامبر اکرم ارث میبرید با اینکه عمو مانع ارث بردن پسر عمو است. وقتی پیامبر از دنیا رفت ابو طالب قبل از او مرده بود ولی عمویش عباس حیات داشت. گفتم: اگر امیرالمؤمنین مرا از جواب این سؤال معذور دارد خوب است، هر سؤال دیگری دارد بفرماید. گفت: غیر ممکن است باید جواب بدهی. گفتم: مرا امان بده. گفت: من قبلا به تو امان دادم.
گفتم: علی بن ابی طالب میفرماید: با بودن فرزند به هیچ کس ارث نمی رسد جز پدر و مادر و زن و شوهر، با بودن فرزند برای عمو ارثی ثابت نشده و قرآن گواه چنین ارثی نیست جز اینکه ابا بکر و عمر و بنی امیه از پیش خود گفته اند عمو به منزله پدر است این گفته آنها دلیلی ندارد و از پیامبر نیز حدیثی نرسیده.
کسانی که از علماء معتقد به قول حضرت علی هستند حکومت آنها بر خلاف حکومت سایر علمای عامه است، اکنون نوح بن دراج هست که در این مسأله به قول علیعليهالسلام
عمل میکند و فتوی نیز داده که امیرالمؤمنین او را فرماندار دو شهر کوفه و بصره نموده دستور داد نوح بن دراج و سایر علماء که بر خلاف نظر او فتوی میدهند از قبیل سفیان ثوری و ابراهیم مدنی و فضیل بن عیاض را حاضر کنند همه آنها گفتند: این نظر حضرت علی است در این مسأله.
به آنها گفت: بطوری که شنیده ام شما چرا در این مسأله مطابق دستور حضرت علی فتوی نمیدهید! گفتند: نوح بن دراج جرات نموده ولی ما ترسیدیم با اینکه فتوای حضرت علی پیغمبر را امضاء نموده بدلیل گفتار علمای گذشته که از پیامبر اکرم نقل کرده اند در باره علی بن ابی طالب فرموده است از همه شما وارد تر ب ه علم قضاوت علی است. عمر نیز تصدیق کرده که علی از همه ما بهتر به قضاوت وارد است و این لفظ قضاوت لفظ جامعی است که هر چه پیامبر اصحاب خود را مدح نموده در مورد قرائت و فرائض و علم همه را این لفظ قضاوت شامل می شود.
هارون گفت: بیش از این توضیح بده موسی! گفتم: محافل و مجالس به امانت به اشخاص سپرده می شود، مخصوصاً مجلس شما. گفت: هیچ باک نداشته باش. گفتم: پیامبر اکرم کسی را که مهاجرت نکرده ارث نمیداد و برای او دوستی قائل نبود مگر بعد از مهاجرت. گفت: چه دلیل بر این مطلب داری؟ گفتم: این آیه:(
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ لَمْ یُهاجِرُوا ما لَکُمْ مِنْ وَلایَتِهِمْ مِنْ شَیْ ءٍ حَتَّی یُهاجِرُوا
)
عمویم عباس مهاجرت نکرد.
هارون گفت: از تو تقاضا دارم بگوئی که در این مورد هیچ با کسی از دشمنان ما صحبت کرده ای، یا به یکی از فقهاء در این مورد اطلاعی داده ای؟ گفتم: خدا شاهد است نه، جز امیرالمؤمنین کسی از من نپرسیده.
گفت: چرا به همه مردم اجازه میدهید شما را نسبت به پیغمبر بدهند و به شما بگویند: یا ابن رسول اللَّه با اینکه فرزند علی هستید، شخص را به پدرش نسبت میدهند فاطمه چون ظرفی است و پیامبر جد مادری شما است.
گفتم: یا امیرالمؤمنین اگر پیامبر زنده شود و دختر ترا خواستگاری کند به او میدهی؟
گفت: سبحان اللَّه چرا ندهم؟ افتخار بر عرب و عجم و قریش میکنم با این کار.
گفتم: ولی او از من خواستگاری نمیکند و نه من دخترم را به ازدواج او در می آورم.
گفت: چرا؟ گفتم: چون او پدر بزرگ من است ولی پدر بزرگ تو نیست.
گفت: احسن! موسی! سپس گفت: چگونه خود را فرزند پیامبر میدانید با اینکه پیغمبر فرزند پسر نداشت؟ و نسل از پسر است نه از دختر، شما فرزند دختر هستید که فرزندان دختر نسل حساب نمی شوند.
فتم: ترا به حق خویشاوندی و قبر پیامبر و کسی که در آن مدفون است، قسم میدهم مرا از جواب این سؤال معذور داری. گفت: غیر ممکن است باید دلیل خود را در مورد شما فرزندان علی بیاورید اکنون تو رهبر آنها و امام زمان ایشانی به طوری که من شنیده ام، ترا معذور نمی دارم، در مورد هر چه سؤال کنم تا دلیلی از قرآن بیاوری شما فرزندان علی ادعا میکنید هیچ مطلبی از قرآن برایتان پوشیده نیست نه الف و نه واوی، تأویل تمام آن را میدانید و به این آیه استدلال میکنید:
(
ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْ ءٍ
)
به همین دلیل خود را بی نیاز از نظر علماء و دلیلهای آنها میدانید.
گفتم: اجازه میدهی جواب این سؤال را بدهم؟ گفت بگو. گفتم:(
اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ* وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ وَ أَیُّوبَ وَ یُوسُفَ وَ مُوسی وَ هارُونَ وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ وَ زَکَرِیَّا وَ یَحْیی وَ عِیسی
)
پرسیدم پدر عیسی کیست؟
گفت: عیسی پدر نداشت. گفتم: در این آیه خداوند او را ملحق به فرزندان پیامبران می کند از طرف مادرش مریم، همین طور ما ملحق به فرزندان پیغمبر اکرم هستیم از طرف مادرمان فاطمهعليهاالسلام
.
گفتم: بیش از این دلیل بیاورم؟ گفت: بیاور. گفتم: این آیه :(
فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ
عَلَی الْکاذِبِینَ
)
کسی ادعا نکرده که پیغمبر اکرم موقع مباهله با نصاری جز علی بن ابی طالب و فاطمه و حسن و حسین را داخل کساء نموده باشد. تأویل فرزندان، حسن و حسین است و زنان، فاطمه و انفس، علی بن ابی طالب.
علماء اتفاق دارند بر اینکه جبرئیل در جنگ احد گفت: یا محمّد این برابری واقعی است از علی فرمود: چون او از من و من از او هستم جبرئیل گفت: من نیز از شما دو نفرم یا رسول اللَّه! سپس جبرئیل گفت:
«لا سیف الا ذو الفقار و لا فتی الا علی
»
شبیه مدح و ستایشی شد که خداوند در این آیه از ابراهیم خلیل مینماید(
فَتًی یَذْکُرُهُمْ یُقالُ لَهُ إِبْراهِیمُ
)
ما پسر عموهای شما افتخار میکنیم به سخن جبرئیل که او از ما است.
گفت: احسن موسی حاجات خود را بگو. گفتم: اولین حاجتم این است که به پسر عمویت اجازه دهی برگردد به مدینه جدش پیش زن و فرزند خود، گفت: در این مورد تصمیم خواهیم گرفت، ان شاء اللَّه.
روایت شده که او را به زندان سندی بن شاهک تحویل داد و در آنجا از دنیا رفت (و اللَّه اعلم).
عیون اخبار الرضا
: سفیان بن نزار گفت: روزی بالای سر مأمون بودم گفت میدانید من تشیع را از که آموختم؟ کسانی که حضور داشتند گفتند: نه بخدا نمیدانیم گفت: از هارون الرشید. گفتند: چگونه از هارون الرشید آموختی با اینکه او پیوسته این خانواده را میکشت. گفت صحیح است آنها را در راه حفظ سلطنت خود میکشت زیرا سلطنت نازا است.
سالی من با او به حج رفتم همین که به مدینه رسید به دربانان خود دستور داد که هر کس از اهالی مکه و مدینه از فرزندان مهاجر و انصار که به دیدن من می آید باید نسب و نژاد خود را بگوید و خویش را معرفی کند. هر یک که وارد میشد میگفت، من فلانی پسر فلان کس هستم تا جد خویش نام میبرد که بالاخره منتهی به یکی از بنی هاشم یا قریش و یا مهاجر و یا انصار میشد. به هر کدام جایزه ای از پانصد هزار درهم تا دویست دینار به مقدار مقام و شرافت نسبی و هجرت اجدادش میداد.
روزی ایستاده بودم که فضل بن ربیع وارد شده گفت: درب خانه مردی است که میگوید: موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالبعليهمالسلام
روی به ما نمود که ایستاده بودیم من و امین و مؤتمن و سایر سپهداران گفت: مواظب خود باشید، سپس به دربان گفت اجازه بده وارد شود ولی مواظب باش از مرکب نباید پیاده شود مگر روی فرش من.
در این موقع دیدم پیرمردی لاغر اندام که عبادت پیکرش را ضعیف کرده بود وارد شد چون پوست و مشکی کهنه می نمود که سجده بر صورت و بینی او اثر گذاشته بود. همین که چشمش به هارون الرشید افتاد خود را از الاغی که سوار بود خواست به زیر اندازد، هارون فریاد زد: نه به خدا باید روی فرش من پیاده شوید دربانان مانع از پیاده شدن آن جناب گردیدند. تمام با دیده احترام و عظمت به او نگاه میکردیم همین طور آمد تا رسید روی فرش دربانان و سپه داران اطرافش را گرفته بودند.
هارون از تخت پائین آمده او را استقبال کرد صورت و چشمهایش را بوسید و دستش را گرفته بالای مجلس آورد و در آنجا با او نشست شروع کرد با او به صحبت و کاملا با تمام چهره متوجه آن جناب بود از حالش می پرسید.
پرسید چقدر زن و فرزند داری فرمود: بیش از پانصد نفرند. گفت: همه اینها فرزندان شمایند. فرمود: نه بیشتر آنها غلام و کنیزند اما فرزند، سی و چند نفر دارم که این قدر پسر و این قدر دخترند، گفت: چرا دخترها را به ازدواج پسر عموهایشان در نمی آوری؟ فرمود: تهیدستی مانع این کار است. گفت: باغستان در چه حال است؟ فرمود: گاهی محصول میدهد و گاهی نمیدهد. گفت: قرض هم داری. فرمود: آری. پرسید چقدر؟ گفت: در حدود ده هزار دینار.
رشید گفت: پسر عمو! آنقدر پول در اختیارت بگذارم که پسرها و دخترها را به ازدواج در آوری و باغستانها را آباد کنی، فرمود: شرط خویشاوندی را به جای آورده ای؟ خداوند ترا بر این نیت پسندیده پاداش عنایت کند، با هم خویشاوندی نزدیک داریم و قرابت بهم پیوسته است و از یک نژاد هستیم با این نژاد و اصالت خانوادگی که داری و نعمتی که خدا در اختیارت گذاشته چنین کاری انجامش از شما بعید نیست؟ گفت: حتما انجام خواهم داد منت هم دارم.
فرمود: یا امیرالمؤمنین خداوند بر فرمانروایان واجب نموده که به داد فقیران امت برسند و قرض داران را بپردازند و بار سنگین از روی دوش بیچارگان بردارند و با اسیر خوش رفتاری کنند تو شایسته ترین فرد به انجام این کارها هستی. باز گفت انجام خواهم داد یا ابا الحسن!.
در این موقع از جای حرکت کرد هارون نیز به احترام او حرکت نمود صورت و چشمانش را بوسید. آنگاه روی به جانب من و برادرانم امین و مؤتمن نموده گفت:
عبد اللَّه، محمّد، ابراهیم در خدمت پسر عمو و سرورتان باشید رکابش را بگیرید و لباسهایش را مرتب کنید و او را تا منزلش مشایعت نمائید. در بین راه موسی بن جعفرعليهالسلام
پنهانی به من توجه نموده بشارت خلافت را داد فرمود: وقتی به مقام خلافت رسیدی با فرزند من خوش رفتاری کن بعد ما برگشتیم من از همه برادرانم بیشتر جرات داشتم پیش پدرم.
همین که مجلس خلوت شد گفتم یا امیرالمؤمنین این آقا که امروز این قدر احترام و تعظیم به او روا داشتی از تخت به زیر آمدی و به استقبالش شتافتی و او را در صدر مجلس جای دادی و پائین تر از او نشستی به ما دستور دادی رکابش را بگیریم که بود؟
فرمود: او امام و رهبر مردم و حجت خدا است و خلیفه او میان مردم است.
گفتم: یا امیرالمؤمنین مگر این امتیازها همه مخصوص شما نیست؟
گفت: من پیشوای مردم هستم به زور و جبر در ظاهر ولی موسی بن جعفر امام واقعی است. به خدا قسم پسرم! او به مقام پیغمبر از من و تمام مردم شایسته تر است، اگر تو که فرزندم هستی در مقام خلافت با من سر نزاع داشته باشی سر از پیکرت برمیدارم سلطنت نازا است (و ملاحظه خویشاوندی را ندارد).
هنگام حرکت از مدینه به مکه دستور داد کیسه ای سیاه که در آن دویست دینار بود آوردند به فضل بن ربیع گفت: این کیسه را برای موسی بن جعفر ببر به او بگو امیرالمؤمنین میگوید فعلا وضع مالی ما خوب نیست بزودی جبران خواهیم کرد. در آینده، من از جای حرکت کرده گفتم: یا امیرالمؤمنین به فرزندان مهاجر و انصار و سائر قریش و بنی هاشم و کسانی که حسب و نسب آنها را نمی شناسی پنج هزار دینار و کمتر از آن میدهی به موسی بن جعفر با آن احترام که روا داشتی دویست دینار میدهی؟ کمترین بخششی که تاکنون به اشخاص نموده ای. گفت: ساکت باش بی مادر اگر آنچه تعهد کردم به او بپردازم از او در امان نخواهم بود که فردا با صد هزار شمشیرزن از پیروان و شیعیانش بر سر من نتازد تنگدستی او و فامیلش برای من و شما بهتر است از اینکه دست ایشان باز باشد.
مخارق نوازنده که این وضع را مشاهده کرد خیلی ناراحت شد. از جای حرکت کرده گفت: یا امیرالمؤمنین اکنون که من وارد مدینه شده ام بیشتر اهالی مدینه از من درخواست کمک دارند، اگر خارج شوم و به آنها چیزی ندهم نخواهند فهمید که امیرالمؤمنین چقدر به من عنایت دارد و مقام مرا نزد شما متوجه نمی شوند. دستور داد به او ده هزار دینار بدهند گفت: این مبلغ را بین اهل مدینه تقسیم میکنم قرضی نیز دارم که باید بپردازم ده هزار دینار هم برای قرضش پرداخت.
گفت: یا امیرالمؤمنین دخترانم را میخواهم عروسی کنم برای آنها باید جهیزیه تهیه نمایم، دستور داد ده هزار دینار دیگر به او بدهند.
گفت: یا امیرالمؤمنین به ناچار باید وسیله نان و خورشی داشته باشم که خود و فرزندان و همسران آنها از آن راه تغذیه نمایند، دستور داد آنقدر باغ و مزرعه به او بدهند که محصول آن در سال برابر ده هزار دینار می شد دستور داد در تحویل این مزرعه عجله کنند در همان ساعت.
مخارق همان دم از جای حرکت کرد و خدمت موسی بن جعفرعليهالسلام
رفت عرض کرد: آقا من متوجه شدم این ملعون نسبت به شما چه کرد و چقدر برایتان فرستاد من برای شما حیله ای بکار بردم و سی هزار دینار و مزرعه ای را که محصول آن معادل ده هزار دینار می شود گرفتم. بخدا من احتیاج به هیچ کدام آنها ندارم فقط برای شما گرفتم من سند آنها را برای شما امضا میکنم پول ها را برایتان آورده ام. فرمود: خدا به تو برکت دهد و جزای خیر عنایت کند، یک درهم آن را نمیگیرم و نه مزرعه و باغ را میخواهم این لطف و محبت ترا قبول کردم برو به سلامت در این مورد دیگر پیش من نیا. مخارق دست موسی بن جعفر را بوسیده برگشت.
قرب الاسناد
: محمّد بن عیسی از شخصی نقل کرد که حضرت موسی بن جعفر برای خیزران مادر خلیفه عباسی موسی نوشت و او را تسلیت و تعزیت گفت نسبت به فرزندش موسی و تهنیت گفت نسبت به خلافت فرزند دیگرش هارون بدین شرح:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
نامه ایست برای خیزران مادر امیرالمؤمنین از طرف موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین، خداوند ترا آسایش و آرامش عنایت کند و از همت و جودت بهره مند گرداند و گرامی بدارد و حفظ فرماید و نعمت و رحمت خویش را در دنیا و آخرت برای تو تکمیل فرماید. باید توجه داشته باشی که تمام کارها به دست خداست که اجرا می کند و مقدر به قدرت و نیروی خویش ضمانت نموده که گذشته را حفظ کند و آینده را تکمیل فرماید، آنچه مقدم داشت کسی نمیتواند به تأخیر اندازد و آنچه به تأخیر انداخت هیچ کس او را نمیتواند مقدم
دارد پایداری و جاودانی بودن را برای خود اختصاص داد و موجودات جهان را فناپذیر آفرید. آنها را در دنیای زودگذر ساکن کرد ولی بازگشت ایشان را به جهانی پایدار منتهی فرمود.
مرگ را برای همه تعیین کرد و همه را به این گرفتاری مبتلا نمود تا عدالت برقرار شود در ضمن قدرت و عزت خویش را بر آنها داشته باشد، هیچ کس را وسیله جلوگیری از مرگ یا راه فرار از آن نیست تا خداوند تمام جهانیان را در سرای جاوید جمع نماید و خود حاکم مطلق و وارث زمین و آنچه در اوست شود، تمام بسوی او برمیگردند. خدا عمر ترا طولانی کند. شنیدم امیرالمؤمنین موسی طبق مشیت و خواست خداوند دار فانی را وداع گفته درود خدا بر روان او باد و مشمول رحمت و مغفرت و رضای پروردگار گردد.
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ
میگویم مصیبت بزرگی روی داد و گرفتاری شدیدی پیش آمد. با رفتن اوإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ
میگویم و شکیبایم بر مقدرات خدا و تسلیم در مقابل قضا و فرمانش هستیم بازإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ
میگویم چه مصیبت سختی بر تو وارد شد مخصوصا نسبت به ما و آتشی که در دل ما از این مصیبت شعله ور گردید و زندگی را بر کام ما تلخ کرد از خدا میخواهم که درود خویش را بر امیرالمؤمنین فرستد و او را رحمت کند و او را ملحق به پیامبر اکرم و آباء و اجداد شایسته اش بکند و زندگی آینده را برای او بهتر از دنیای از دست رفته اش قرار دهد.
از خدا خواهانم که به تو اجر زیاد و طول عمر عنایت کند و عاقبت بخیر فرماید و به پاداش از دست دادن امیرالمؤمنین بهترین پاداشی که مقرر کرده برای شکیبایان از درود و رحمت و هدایت خویش عنایت کند، از خدا میخواهم به تو صبر عنایت کند و تسلیت نیکو و خلفی بهتر عنایت کند در آینده دیگر ناراحتی در باره خود و نعمتهائی که خداوند بتو ارزانی داشته نبینی.
از خدا خواستارم خلافت امیرالمؤمنین هارون را بر تو مبارک کند و از وجودش بهره مند گردی و عمرش را طولانی و از بهترین نعمت و کرامت بهرمندش گرداند و او را حفظ فرماید شما و مخصوصا ما و تمام مسلمانان را از وجودش بهره مند گرداند بطوری که به بهترین آرزوهای خود در مورد او و شما برسیم خدا زندگی پایدار باو عنایت کند و ما نیز خدمتگزار او باشیم.
هیچ کدام از بستگان من و خویشاوندان و نزدیکان و خانواده شما بیشتر از من نسبت به مصیبت شما ناراحت نشده و بیشتر دعا برای اجر و پاداش شما و ادامه نعمت فرمانروائی و طول عمر و بقای نعمت و رفع ناراحتی از امیرالمؤمنین نمی کند.
خدا را سپاسگزارم که مرا متوجه مقام تو و نعمتی که به شما ارزانی داشته و شکرگزار در گرفتاری های شما و امیدوار نسبت به آینده تان قرار داده. خدا از نعمت وجود شما ما را بهره مند گرداند و بشما بهترین پاداش عنایت کند.
اگر صلاح بدانی از حال خود مخصوصا و کیفیت برگزار کردن این مصیبت و ناراحتی را برایم بنویسی من خیلی مشتاق و آرزومندم و پیوسته انتظار دارم که از حال شما مطلع باشم خداوند نعمت خویش را که بر تو ارزانی داشته تکمیل فرماید و کرامت و لطف خود را مستدام دارد درود و رحمت خدا و برکتش بر تو باد.
تاریخ پنجشنبه هفت شب از ماه ربیع الآخر گذشته سال صد و هفتاد نوشته شد.
توضیح
: خوانندگان ارجمند توجه نمایند به شدت تقیه ای که در زمان موسی ابن جعفرعليهالسلام
میشده که برای درگذشت یک کافر مطرود و شخص نابکاری که ایمان بخدا و قیامت ندارد امامعليهالسلام
چنین نامه ای مینویسد این خود شاهد اهمیت تقیه است.
«کامل الزیارات: باب ۳ ص ۱۸
» حضرت موسی بن جعفرعليهالسلام
و هارون الرشید و علی بن جعفر و جعفر بن یحیی در مدینه برای زیارت پیغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به حرم پیغمبر آمدند. هارون به حضرت موسی بن جعفر گفت: شما جلو بروید، امام از رفتن امتناع ورزید هارون جلو رفت و سلام داد در کناری ایستاد.
عیسی بن جعفر نیز از موسی بن جعفر تقاضا کرد جلو برود باز امام امتناع ورزید، عیسی رفت سلام داد و کنار هارون ایستاد جعفر بن یحیی نیز از موسی بن جعفر خواست که وارد شود امتناع فرمود او وارد شد سلام داده کنار آنها ایستاد.
موسی بن جعفرعليهالسلام
وارد شده گفت:
«السلام علیک یا ابه اسأل اللَّه الذی اصطفاک و اجتباک و هداک و هدی بک ان یصلی علیک
» سلام بر تو پدر جان از خداوندی که ترا برگزید و انتخاب نمود و راهنمائی کرد و به وسیله تو مردم را رهبری نمود درخواست میکنم که درود بر تو فرستد.
هارون به عیسی گفت: شنیدی چه گفت؟ جواب داد: آری. هارون گفت:
گواهی میدهم که واقعا پیغمبر پدر اوست.
از کتاب حقوق المؤمنین که نوشته ابو علی بن طاهر است نقل شده که علی بن یقطین از موسی بن جعفرعليهالسلام
اجازه خواست که از وزارت هارون استعفا دهد.
امامعليهالسلام
فرمود:
«لا تفعل فان لنا بک انسا، و لاخوانک بک عزا و عسی ان یجبر اللَّه بک کسرا و یکسر بک نائرة المخالفین عن اولیائه یا علی کفارة اعمالکم الاحسان الی اخوانکم
»
«این کار را نکن ما بته و انس و علاقه داریم و شغل تو در دربار هارون سبب عزت و سربلندی برادران دینی تو است شاید خداوند به وسیله تو یک ناراحتی را رفع کند و یا آتش کینه مخالفین را نسبت به دوستان خود به وسیله تو خاموش کند. علی! کفاره خدمت تو در دربار سلطان همان نیکی بر برادران دینی است. تو یک چیز را برای من ضمانت کن، من سه چیز را برای تو ضامن میشوم. ضمانت کن که هر یک از دوستان ما را دیدی احترام کنی و حاجتش را برآوری، من ضامن میشوم که هرگز سقف زندان بر سرت سایه نیافکند و تیزی شمشیر پیکرت را فرا نگیرد و فقر و تنگدستی به خانه تو راه نیابد. علی! هر کس مؤمنی را شاد کند ابتدا خدا را خرسند و در مرتبه دوم پیامبر را و در مرتبه سوم ما را خرسند نموده.»
«خرایج: ص ۲۰۳
» روایت شده که علی بن یقطین نامه ای برای موسی بن جعفرعليهالسلام
نوشت بدین مضمون: اصحاب در مسح دو پا اختلاف دارند اگر صلاح بدانید در مورد وضو و مسح دستوری را بنویسید که طبق آن عمل نمایم.
موسی بن جعفرعليهالسلام
در جواب او نوشت: آنچه من دستور میدهم که انجام دهی اینست: ابتدا سه مرتبه مضمضه مینمائی (آب را در دهان گرداندن و بیرون ریختن) و سه مرتبه استنشاق میکنی (آب در بینی کردن و ریختن) صورت را سه مرتبه میشوئی و زیر ریش و محاسن خود را آب میرسانی هر دو دستت را نیز سه مرتبه میشوئی روی گوشها و داخل آنها را مسح میکنی و سه مرتبه دو پایت را میشوئی مبادا نوع دیگری وضو بگیری.
علی بن یقطین طبق دستور موسی بن جعفرعليهالسلام
عمل کرد. هارون الرشید به اطرافیان خود گفت: مایلم علی بن یقطین را آزمایش کنم میگویند شیعه است.
تشریفات وضوی رافضی ها کمتر است او را به کار مأمور کرد که ادامه پیدا کرد تا وقت نماز داخل شد.
هارون پشت دیوار خانه ایستاد بطوری که شاهد اعمال علی بن یقطین باشد ولی علی او را نبیند. آب برای وضویش فرستاد همان طوری که موسی بن جعفرعليهالسلام
دستور داده بود وضو گرفت هارون از پشت دیوار بلند شده گفت دروغ گفته هر که میگفت تو رافضی هستی.
پس از این جریان نامه ای از طرف موسی بن جعفرعليهالسلام
برای علی بن یقطین رسید که نوشته بود از حالا به دستوری که خداوند داده وضو بگیر صورتت را یک بار واجب است بشوئی بار دوم مستحب است دو دست را نیز از آرنج مانند صورت بشوی، جلو سرت را مسح کن و روی دو پا را نیز مسح نما به وسیله اضافه رطوبت آبی که از وضو در دستهایت مانده آنچه موجب بیم و ترس بر تو بود از میان رفت.
«اعلام الوری: ص ۲۹۳
» روزی هارون الرشید مقداری لباس که ضمن آن یک لباده خز سیاه از لباس های پادشاهان که طلاکاری شده بود قرار داشت از نظر تشویق به علی بن یقطین بخشید.
علی بن یقطین تمام آن لباس ها و همان لباده و مقداری پول که قبلا تهیه دیده بود و طبق معمول خمس مال خود را ه بامام میداد برای موسی بن جعفرعليهالسلام
فرستاد، امامعليهالسلام
پول و لباس ها را پذیرفت اما لباده را توسط همان آورنده برگرداند، نامه ای برای علی بن یقطین نوشت که این لباده را نگهدار مبادا از دست بدهی بزودی به آن احتیاج پیدا خواهی کرد. علی بن یقطین مشکوک شد و علت برگرداندن لباده را نمیدانست بالاخره آن را محفوظ نگه داشت.
پس از چند روز علی بن یقطین بر یکی از غلامان مخصوص خود خشم گرفت و او را از کار بر کنار نمود آن غلام میدانست که علی بن یقطین هوا دار موسی بن جعفرعليهالسلام
است و از فرستادن هدیه ها اطلاع داشت از او پیش هارون الرشید سعایت کرد گفت: علی بن یقطین موسی بن جعفر را امام میداند و خمس مال خود را هر سال برای او میفرستد، از آن جمله همان لباده که امیرالمؤمنین در فلان تاریخ به او لطف نمود برای موسی بن جعفر فرستاده.
هارون بسیار بر آشفت و خشمگین شد گفت: باید این جریان را تحقیق کنم، اگر صحت داشته باشد علی را خواهم کشت. همان ساعت از پی علی بن یقطین فرستاد همین که آمد گفت: آن لباده ای که به تو دادم چه کردی؟ گفت: دارم در جامه دانی سر به مهر گذاشته ام، آن را عطرآلود کرده ام و محفوظ نگه داشته ام هر صبح و شام سر جامه دان را باز میکنم از نظر تبرک آن را میبوسم و باز بجای اولش میگذارم.
هارون گفت: هم اکنون آن را بیاور. گفت: بسیار خوب یکی از غلامان خود را خواست به او گفت: به فلان اطاق میروی و کلید آن را از کنیزی که کلید دار است میگیری، اطاق را که باز کردی فلان صندوق را میگشایی آن جامه دانی که رویش مهر زده ام می آوری، طولی نکشید که غلام جامه دان را مهر زده آورد و در مقابل هارون گذاشت دستور داد مهر بردارند و باز کنند.
وقتی جامه دان باز شد هارون لباده را به همان حال درون آن مشاهده کرد که عطرآلود است خشم او فرو نشست. به علی بن یقطین گفت: لباس ها را برگردان به محل اولش به سلامت برو، دیگر حرف سخن چینان را در باره تو نمی پذیرم. دستور داد به او جایزه ی گرانی بدهند، امر کرد به سخن چین هزار تازیانه بزنند در حدود پانصد تازیانه زده بودند که از دنیا رفت.
«تفسیر عیاشی: ج ۲ ص ۲۹
» از جمله سخنانی که هارون به حضرت موسی بن جعفرعليهالسلام
گفت: وقتی او را آوردند. پرسید این خانه چیست؟ امام فرمود: خانه تبهکاران است. این آیه را خواند :(
سَأَصْرِفُ عَنْ آیاتِیَ الَّذِینَ یَتَکَبَّرُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ یَرَوْا کُلَّ آیَةٍ لا یُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ یَرَوْا سَبِیلَ الرُّشْدِ لا یَتَّخِذُوهُ سَبِیلًا وَ إِنْ یَرَوْا سَبِیلَ الغَیِّ یَتَّخِذُوهُ سَبِیلًا
)
.
هارون گفت: پس خانه کیست؟ فرمود: اصل این خانه متعلق به شیعیان ما است ولی از نظر آزمایش فعلا در اختیار دیگران است. هارون گفت: پس چرا صاحب خانه منزل خود را نمی گیرد. فرمود: آباد از او گرفته اند هرگز نمیگیرد مگر موقعی که بتواند آن را آباد کند که اکنون آن وقت نیست.
«مناقب شهر آشوب: ج ۳ ص ۱۱۴
» ابن عبد ربه در عقد الفرید مینویسد:
مهدی عباسی در خواب شریک قاضی را دید که صورت خود را از او برگردانید وقتی بیدار شد خواب خود را برای ربیع نقل کرد. ربیع گفت: شریک مخالف تو است چون او فاطمی خالص است.
مهدی دستور داد شریک را حاضر کنند همین که وارد شد به او گفت: شنیده ام تو طرفدار فاطمه هستی! گفت: من تو را به خدا می سپارم اگر فاطمی نباشی مگر منظورت از این فاطمه دختر کسری پادشاه ایران باشد.
مهدی گفت: نه. منظورم فاطمه دختر محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
است. شریک گفت: تو خودت فاطمه زهراعليهالسلام
را لعنت میکنی؟
مهدی جواب داد هرگز، به خدا پناه میبرم از این کار. شریک گفت: کسی که او را لعنت کند درباره اش چه عقیده داری؟ مهدی گفت: خدا او را لعنت کند که به فاطمه توهین نماید.
شریک گفت: پس ربیع را لعنت کن ربیع گفت: نه به خدا من هم فاطمه زهرا را لعنت نمی کنم.
شریک رو به ربیع نموده گفت: یاوه سرا پس چرا نام بهترین زنان جهان و دختر خاتم الأنبیاء را در مجلس مردها می بری. مهدی گفت: تعبیر خواب چه می شود؟ شریک پاسخ داد که خواب تو خواب یوسف که نیست و نمیتوان خون مردم را با یک خواب دیدن بریزی.
مردی را آوردند پیش فضل بن ربیع که فاطمه زهرا را دشنام داده بود به ابن غانم گفت: درباره این شخص چه نظر میدهی؟
گفت: باید بر او حد جاری کرد. فضل گفت: این کیفری که برایش گفتی در صورتی است که به مثل مادر تو ناسزا بگوید. دستور داد او را هزار تازیانه بزنند و در خیابان بدار آویزند.
مناقب
: وقتی با محمّد مهدی خلیفه عباسی بیعت کردند نیمه شب از پی حمید ابن قحطبه فرستاد به او گفت: اخلاص و هواداری پدر و برادرت در باره ما کاملا آشکار است، اما تو به ما چگونه هستی.
حمید جواب داد، مال و جان خود را در راه شما فدا میکنم. مهدی گفت:
این کار را برای سایر مردم هم میکنند. گفت: مال و جان، زن و فرزندم را فدا میکنم، باز مهدی نپذیرفت گفت: مال و جان، زن و فرزند و دینم را فدا می کنم.
مهدی گفت: احسن بارک اللَّه. با او به همین شرط پیمان بست و دستور داد که موسی ابن جعفرعليهالسلام
را مخفیانه و ناگهانی بکشد.
مهدی آن شب در خواب حضرت علیعليهالسلام
را دید که به او اشاره میکند و این آیه را میخواند :(
فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ تَوَلَّیْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَکُمْ
)
با وحشت و ترس از خواب بیدار شد.
به حمید بن قحطبه گفت: از کاری که دستور داده ام در مورد موسی بن جعفرعليهالسلام
خودداری کن و نسبت به موسی بن جعفرعليهالسلام
احترام کرد و به او جایزه بخشید.
مناقب
: علی بن ابی حمزه گفت:
هارون الرشید به دربانان و خدمتگزاران خود دستور میداد که هر وقت موسی بن جعفرعليهالسلام
از پیش او خارج شد، آن جناب را بکشند. هر وقت غلامان چنین تصمیمی میگرفتند چنان ترس و وحشت آنها را فرا میگرفت که جرات جسارت نداشتند. چون این کار چندین مرتبه تکرار شد هارون دستور داد مجسمه ای بسازند و برای او صورتی شبیه موسی بن جعفرعليهالسلام
قرار دهند وقتی غلامان مست باده ناب میشدند به آنها دستور میداد این مجسمه را با کارد تکه تکه کنند این کار را نیز پیوسته میکردند. یک روز همه آنها را در محلی جمع کرد همه مست بودند، حضرت موسی بن جعفرعليهالسلام
را نزد آنها فرستاد چشم آنها که به موسی بن جعفرعليهالسلام
افتاد مانند همان مجسمه به او حمله کردند.
امامعليهالسلام
که تصمیم آنها را دید شروع کرد با ایشان به زبان محلی خودشان با زبان خزری و ترکی صحبت کردن کاردها را از دست خود انداختند و به قدم های موسی بن جعفرعليهالسلام
افتاده شروع به بوسیدن و عذرخواهی نمودند و تا منزل موسی بن جعفر او را مشایعت کردند.
وقتی مترجم از آنها جریان را پرسید گفتند: هر سال این مرد پیش ما می آید کارهای ما را رو به راه میکند و از یک دیگر ما را راضی میکند ما به وسیله او از خدا طلب باران میکنیم در قحط سالی، هر گاه پیش آمدی برای ما بشود به او پناهنده میشویم. با آنها قرار بست که دیگر چنین دستوری به ایشان ندهد، برگشتند.
مناقب
: حکایت شده که یکی از خلفاء مریض شد بختیشوع نصرانی از معالجه او عاجز گردید. مقداری از باران خشک شده در زمین را گرفت و با دوائی آن را آب کرد، بعد مقداری آب در دوائی ریخت و گفت: این نهایت قدرت طب و پزشکی است، دیگر چاره ای ندارد جز اینکه شخصی را پیدا کنی که دعایش مستجاب باشد برایت دعا کند.
خلیفه موسی بن جعفرعليهالسلام
را خواست آن جناب را آوردند در بین راه صدای زمزمه دعای ایشان را شنید، دعا کرد خداوند او را شفا داد. خلیفه گفت: تو را به حق جدت محمّد مصطفی بگو چه دعا کردی. فرمود: گفتم:
«اَللَّهُمَّ كَمَا أَرَيْتَهُ ذُلَّ مَعْصِيَتِهِ فَأَرِهِ عِزَّ طَاعَتِي
»
خدایا همان طور که خواری گناهکاری او را نشانش دادی عزت و شرافت بندگی و اطاعت مرا نیز به او نشان ده. همان ساعت خداوند او را شفا داد.
مناقب
: فضل بن ربیع و مرد دیگری گفتند:
هارون الرشید برای حج به مکه رفت وقتی شروع به طواف نمود مردم را از طواف باز داشتند تا هارون تنها طواف کند در همین موقع شخص عربی آمد و با هارون شروع به طواف کرد.
نگهبان گفت: دور شو از جلو خلیفه. اعرابی نگهبان را راند و گفت: خداوند در این محل بین تمام مردم مساوات را برقرار نموده و فرموده است(
سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْبادِ
)
هارون به نگهبان گفت: به او کاری نداشته باش. همیشه مرد عرب جلو هارون طواف میکرد. هارون تصمیم گرفت حجر الاسود را ببوسد مرد عرب بر او سبقت جست و جلوتر از او حجر الاسود را بوسید. هارون خواست در مقام نماز بخواند مرد عرب جلو او به نماز ایستاد.
وقتی نماز هارون تمام شد مرد عرب را خواست. نگهبانان به او گفتند: امیرالمؤمنین ترا میخواهد. گفت: من به او کاری ندارم اگر او با من کار دارد باید پیش من بیاید. هارون گفت: راست میگوید از جا حرکت کرده پیش مرد عرب رفت سلام نمود. جواب سلامش را داد هارون گفت: اجازه میدهی بنشینم.
اعرابی گفت: این محل متعلق به من نیست که اجازه نشستن از من میخواهی این خانه خدا است که برای بندگان خود ترتیب داده اگر میخواهی بنشین و در صورتی که مایل نیستی برو.
هارون روی زمین نشست رو به آن مرد کرده گفت: چرا چون توئی باید مزاحم پادشاهان شود؟ گفت: بلی باید در مقابل علم کوچکی کنی و گوش فرا دهی. هارون گفت: از تو چند سؤال میکنم اگر جواب ندادی ترا آزار مینمایم. مرد عرب گفت: سؤال میکنی که چیزی بیاموزی یا سؤال تو از روی لجبازی است؟
هارون گفت: نه سؤال برای یاد گرفتن میکنم. عرب گفت: طوری بنشین که شاگردی پیش استاد می نشیند در ضمن بدان که از تو نیز سؤال خواهد شد.
هارون پرسید: بگو چه بر تو واجب است؟ عرب گفت: واجب یکی، پنج و هفده، و سی و چهار و نود و چهار و صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکی و از چهل، یکی و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکی و یکی به یکی.
هارون خندیده گفت: میپرسم چه بر تو واجب است تو برایم عدد شماری میکنی؟! گفت مگر نمیدانی دین تمامش حساب است اگر در دین حساب نبود خداوند برای مردم حساب را قرار نمیداد این آیه را خواند:(
وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَیْنا بِها وَ کَفی بِنا حاسِبِینَ
)
.
هارون گفت: توضیح بده منظورت از این اعداد چه بود وگرنه دستور میدهم ترا بین صفا و مروه بکشند.
نگهبان از هارون تقاضا کرده التماس نمود که او را نکش به خدا و این مقام بزرگ او را ببخش. مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت. هارون گفت: چرا خندیدی؟ گفت: از شما دو نفر خنده ام گرفت، زیرا نمیدانم کدامیک نادان ترید، آن کسی تقاضای بخشش می کند مرگی را که رسیده یا کسی که عجله برای کشتن مینماید نسبت به شخصی که اجلش نرسیده.
هارون الرشید گفت بالاخره سخن خود را توضیح بده، مرد عرب گفت: آنکه گفتم یکی است دین اسلام است که یکی است و بر آن دین پنج نماز واجب شده که آن نمازها هفده رکعت است و سی و چهار سجده دارد و نود و چهار تکبیر و صد و پنجاه و سه تسبیح دارد، اما آنچه گفتم از دوازده عدد یکی منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه یک ماه واجب است و آنچه گفتم از چهل یکی هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و گفتم از دویست، پنج هر کس دویست درهم نقره داشته باشد باید پنج درهم زکات بدهد.
آنچه گفتم از تمام عمر یکی حج واجب است و اینکه گفتم یکی به یکی هر کس خون کسی را به نا حق بریزد باید کشته شود خداوند میفرماید:(
النَّفْسَ بِالنَّفْسِ
)
هارون الرشید گفت: به به خدا خیرت دهد یک بدره زر به او داد. مرد عرب گفت: به چه جهت این کیسه زر را به من میدهی به واسطه سخن گفتن یا سؤال نمودن؟ گفت: بواسطه توضیح دادن و سخن.
عرب گفت: من نیز یک مسأله از تو می پرسم اگر جواب دادی این کیسه زر مال خودت باشد، در این مکان شریف آن را صدقه بده اگر جواب ندادی یک بدره دیگر به آن اضافه میکنی تا بین تنگدستان قبیله خود تقسیم کنم. امر کرد بدره دیگری بیاورند آنگاه به گفت: هر چه میخواهی بپرس.
مرد عرب گفت: بگو ببینم خنفساء به بچه اش دانه میدهد یا شیر؟ هارون خشمناک شده گفت: باید از مثل من چنین سؤالی بکنی؟ مرد عرب گفت: شنیدم از کسی که از پیامبر اکرم شنیده بود که فرمود: هر کس رهبر مردم شود به او آنقدر عقل میدهند به اندازه ی تمام مردم، تو پیشوای این مردم هستی لازم است که هر سؤالی از امور دینی و واجبات از تو بپرسند جواب بدهی، اکنون جواب این سؤال را میدانی یا نه؟
هارون گفت: نه، توضیح بده آنچه از من سؤال کردی و دو کیسه زر را بگیر فرمود: خداوند تبارک و تعالی وقتی زمین را آفرید جنبنده هائی در زمین بوجود آورد که معده و خون ندارند آنها را از خاک آفرید و خوراک آنها نیز از همان خاک است وقتی جنبنده از مادر به وجود آمد نه او را شیر می دهد و نه دانه، زندگی او از خاک است.
هارون گفت: بخدا قسم کسی دچار چنین سؤالی تاکنون نشده مرد عرب دو بدره را گرفت و خارج شد چند نفر از پی او رفتند و از اسمش سؤال کردند متوجه شدند موسی بن جعفر بن محمّدعليهالسلام
است. به هارون اطلاع دادند گفت: بخدا قسم باید درخت نبوت دارای چنین شاخ و برگی باشد.
شریف مرتضی در غرر
مینویسد: که ایوب هاشمی گفت:
شخصی به نام نفیع انصاری به در خانه هارون الرشید آمد، در همین موقع موسی بن جعفرعليهالسلام
که سوار الاغ بود رسید دربان احترام شایسته ای به امام کرد و با عجله برای او اجازه ورود خواست.
نفیع از عبد العزیز بن عمر پرسید این پیرمرد کیست؟ گفت: این بزرگترین اولاد ابی طالب و بزرگتر از اولاد محمّد است. موسی بن جعفر، گفت: من از این بنی عباس عاجزتر ندیده ام، این قدر احترام میکنند نسبت به شخصی که قدرت دارد آنها را از سریر سلطنت به زیر آورد وقتی از پیش هارون خارج شود به او توهین خواهم کرد.
عبد العزیز گفت: این کار را نکن اینها خانواده ای هستند که کمتر کسی متعرض آنها شده که ننگی برای خود تا ابد بجای نگذاشته باشد. حضرت موسی بن جعفر خارج شد، نفیع لجام الاغش را گرفت و گفت: تو که هستی آهای؟
فرمود: اگر منظورت نژاد است، من پسر محمّد حبیب اللَّه و پسر اسماعیل ذبیح اللَّه و پسر ابراهیم خلیل اللَّه هستم و اگر منظورت وطن من است، همان محلی است که بر مسلمانان و تو اگر مسلمان باشی لازم است زیارت و حج در آن محل، اگر منظورت اینست که بر من فخر کنی به خدا قسم بی دین های قوم من راضی نشدند هم طراز باشند با مسلمانان قوم تو که گفتند: یا محمّد برای مبارزه با هم طرازان خودمان را از قریش بفرست، اگر منظورت آوازه و شهرت است، ما کسانی هستیم که خداوند واجب کرده بر ما صلوات بفرستند در نمازها میگوئی: «اللهم صلّ علی محمّد، و آل محمّد
»، ما همان آل محمّد هستیم، الاغ را رها کن.
نفیع لجام مرکب را رها کرد دستش به رعشه افتاده بود با کمال خواری به راه خود ادامه داد عبد العزیز به او گفت: به تو نگفتم؟!!
مناقب
: در کتاب خلفاء است که هارون الرشید به موسیعليهالسلام
بن جعفر پیشنهاد کرد که فدک را پس بگیرد. امامعليهالسلام
امتناع می ورزید تا اصرار زیاد کرده فرمود:
من فدک را نمی گیرم مگر تمام آن را با مرزی که معین میکنم بدهی. گفت: حدود فدک کجا است. فرمود: اگر حدود آن را معین کنم نخواهی داد.
گفت: ترا قسم میدهم به حق جدت که حدود آن را معین کنی. فرمود: حد اول آن عدن، چهره رشید درهم کشیده شد. گفت: بگو. فرمود: حد دوم سمرقند. رنگ صورت رشید برگشت. فرمود: حد سوم افریقا است. چهره رشید سیاه شد باز گفت: حد دیگر را بگو فرمود: حد چهارم سیف البحر است که هم مرز با جزائر و ارمنیه است.
هارون گفت: دیگر برای ما چیزی باقی نماند پس بیا جای من بنشین. حضرت موسی بن جعفر فرمود: من گفتم اگر مرز آن را تعیین کنم نخواهی داد. از آن موقع تصمیم کشتن موسی بن جعفرعليهالسلام
را گرفت.
در روایت پسر اسباط چنین است که فرمود: حد اول عریش مصر و دوم دومة- الجندل و سوم احد و چهارم سیف البحر است هارون گفت: این تمام دنیا است.
فرمود: این سرزمینها در اختیار یهودان بود که خداوند بدون جنگ و جدال و لشکرکشی به تصرف پیامبر اکرم در آورد دستور دادند که به فاطمه زهراعليهاالسلام
واگذارد.
نقل از کتاب نزهة الکرام که: هارون الرشید از پی موسی بن جعفرعليهالسلام
فرستاد وقتی حاضر شد، گفت: مردم شما فرزندان فاطمه را دارای علم نجوم میدانند و میگویند از این علم اطلاع کافی دارید. علمای اهل سنت میگویند، پیغمبر اکرم فرموده: هر وقت اصحابم نام مرا بردند به آنها اعتماد کنید وقتی از قدر صحبت کردند ساکت باشید و هر وقت از نجوم حرف زدند چیزی نگوئید.
امیرالمؤمنین از همه مردم بهتر به علم نجوم وارد بوده فرزندان بستگانش آنهائی که شیعه و معتقد به امامت آنها هستند وارد به این علم هستند.
حضرت موسی بن جعفر فرمود: این حدیث ضعیف است و سند آن قابل اعتبار نیست خداوند نجوم را ستایش کرده اگر علم نجوم صحیح نبود خدا آن را ستایش نمی کرد؛ انبیاء نیز به آن عالم بوده اند خداوند در باره ابراهیم خلیل میفرماید:
(
وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ
)
در جای دیگر میفرماید :(
فَنَظَرَ نَظْرَةً فِی النُّجُومِ فَقالَ إِنِّی سَقِیمٌ
)
اگر عالم به علم نجوم نبود نگاه به ستاره نمی کرد و نمی گفت من مریض هستم.
ادریس از همه اهل زمان خود به علم نجوم وارد تر بود خداوند در قرآن به مواقع نجوم قسم یاد کرده میفرماید:(
وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ
)
در جای دیگر میفرماید:
(
وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً
)
تا این آیه(
فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً
)
منظورش دوازده برج و هفت سیاره است و آنچه در شب و روز به امر خدا آشکار می شود.
بعد از علم قرآن علمی با ارزشتر از علم نجوم نیست که علم انبیاء و اوصیاء و جانشینان پیمبران است که خداوند در باره آنها میفرماید : (وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ
)
ما از این علم اطلاع داریم و آن را بازگو نمی کنیم.
هارون گفت: ترا بخدا قسم میدهم: مبادا این علم را برای نادانان و عوام مردم اظهار کنی مبادا بر تو عیب جوئی کنند حیف است به مردم عوام بیاموزی آن را مخفی بدار و به حرم جد خود بازگرد.
سپس هارون گفت: یک سؤال دیگر باقیمانده که ترا بخدا قسم میدهم برایم توضیح دهی فرمود: بپرس. گفت ترا قسم میدهم ب ه حق قبر پیامبر و منبرش و به حق خویشاوندی که با پیغمبر داری بگو ببینم تو زودتر میمیری یا من؟ چون تو از روی علم نجوم این مطلب را میدانی. موسی بن جعفرعليهالسلام
فرمود به من امان بده تا بگویم. گفت امان دادم فرمود: من قبل از تو میمیرم. دروغ به من نگفته اند و دروغ نمی گویم وفات من نزدیک شده.
هارون گفت: سؤال دیگری باقیمانده که باید برایم توضیح دهی مبادا ناراحت شوی. فرمود: بپرس. گفت: شما چگونه میگوئید تمام مسلمانان غلام و کنیز مایند و میگوئید هر کس ما بر او حقی داشته باشیم آن را ادا نکند مسلمان نیست.
موسی بن جعفرعليهالسلام
فرمود: دروغ گفته اند کسانی که میگویند ما چنین سخنان را گفته ایم. اگر این طور باشد چطور ما غلام و کنیز میخریم و میفروشیم، باز آنها را پس از خریدن آزاد میکنیم و با ایشان نشست و برخاست داریم، غذا میخوریم به غلامان میگوئیم یا بنی (پسر جان) و به کنیزان دخترم بواسطه تقرب به خدا آنها را با خودمان در سر یک سفره مینشانیم، سبحان اللَّه اگر آنها بنده و کنیز ما باشند خرید و فروش جایز نیست، با اینکه پیامبر اکرم هنگام وفات فرمود: خدا خدا از نماز فراموش نکنید و مواظب غلام و کنیز خود باشید، منظورش این بود که نماز بپای دارید و نسبت به بردگان خود احترام کنید و ما آنها را آزاد میکنیم آنچه شنیده ای اشتباه کرده گوینده آن.
ما مدعی هستیم که اختیار تمام مردم در دست ما است این فرمانروائی و اختیار مربوط به امر دین است نادان مردم خیال میکنند مالک آنها هستیم این ادعای ما از جهت فرمایش پیامبر اکرم است که در غدیر خم فرموده:
«من کنت مولاه فعلی مولاه
»
منظورش فقط اختیار امور دینی بود آنچه از زکات و صدقه به ما بدهند حرام است برای ما مانند گوشت مرده و گوشت خوک.
اما غنائم و خمس پس از درگذشت پیغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
جلوگیری کردند که ما استفاده کنیم ما را محتاج دست مردم نمودند همان مردمی که ما اختیاردار دینی آنها هستیم نه مالک ایشان باشیم؛ اگر کسی هدیه ای برای ما آورد به شرط اینکه نگوید صدقه است می پذیریم، زیرا پیغمبر اکرم فرموده، اگر مرا دعوت به دست گوسفندی کنند می پذیرم اگر دست گوسفندی برایم هدیه آورند قبول میکنم این سنت است تا روز قیامت اگر برای ما زکات بیاورند و بدانیم زکات است رد میکنیم در صورتی که هدیه باشد می پذیریم.
سپس هارون اجازه بازگشت داد امامعليهالسلام
متوجه رقه شد باز در باره اش سخن چینی ها کردند دو مرتبه دستور داد آن جناب را برگردانند ایشان را مسموم کرد با همان سمّ شهید شد صلوات اللَّه علیه.
کشف الغمه
: محمّد بن طلحه گفت که فضل بن ربیع از پدرش نقل کرده وقتی مهدی خلیفه عباسی موسی، بن جعفرعليهالسلام
را زندانی کرده بود شبی در خواب علی بن ابی طالبعليهالسلام
را دید که به او میگوید: محمّد!(
فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ تَوَلَّیْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَکُمْ
)
شبانه از پی من فرستاد. خیلی ترسیدم با وحشت پیش او رفتم دیدم مشغول خواندن همان آیه است؛ صدای خوبی داشت. گفت: فوری موسی بن جعفر را حاضر کن.
موسی بن جعفرعليهالسلام
را آوردم او را در بغل گرفت و پهلوی خود نشاند گفت: یا ابا الحسن حضرت امیرالمؤمنین را در خواب دیدم که به من چنین گفت: اینک با من شرط میکنی که بر من یا یکی از فرزندانم خروج نکنی.
فرمود: به خدا قسم چنین کاری را نمیکنم و نه این کار در شأن من است.
گفت: راست میگوئی. ربیع! سه هزار دینار به او بده و زاد و توشه سفرش را آماده کن تا به مدینه برود، ربیع گفت: در همان شب کارهایش را کردم صبحگاه در بین راه بود بواسطه ترسی که داشت مبادا پشیمان شود. جنابذی جریان را نقل کرده ولی او نوشته ده هزار دینار داد.
حافظ عبد العزیز گفت: احمد بن اسماعیل نقل کرده که موسی بن جعفرعليهالسلام
از زندان نامه ای برای هارون الرشید بدین مضمون فرستاد: هر روزی که بر من در زندان به سختی و شکنجه میگذرد، در مقابل تو با عیش و عشرت آن روز را سپری میکنی تا بالاخره هر دو به روزی برسیم بی پایان که در آن روز تبهکاران زیان خواهند کرد.
کافی
: حماد بن عیسی گفت:
موسی بن عیسی در خانه خود مشرف بر محل سعی صفا و مروه نشسته بود ناگاه دید موسی بن جعفرعليهالسلام
سوار قاطری است از طرف مروه می آید. به ابن هیاج که مردی از قبیله همدان بود و پیوسته با او به سر میبرد، گفت: برو لجام استر او را بگیر و ادعا کن از من است. ابن هیاج آمد لجام قاطر را گرفت و ادعا کرد که مال من است. امامعليهالسلام
پای از رکاب خارج کرده پائین آمد به غلامان خود فرمود: زین استر را بردارید و قاطر را به او بسپارید.
ابن هیاج گفت: زین هم مال من است. موسی بن جعفر فرمود: دروغ میگوئی ما شاهد داریم که این زین متعلق به محمد بن علی است ولی قاطر را من تازگی خریده ام تو میدانی با ادعائی که میکنی.
کافی
: علی بن یقطین گفت:
مهدی خلیفه عباسی از حضرت موسی بن جعفر پرسید: آیا شراب در قرآن حرام شده؟ مردم میگویند: نهی شده ولی حرام نگردیده. امامعليهالسلام
فرمود: نه شراب در کتاب خدا حرام است. مهدی پرسید: در کدام آیه حرام شده؟ فرمود: این آیه،(
إِنَّما حَرَّمَ رَبِّیَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْیَ بِغَیْرِ الْحَقِّ
)
.
اما کارهای ناشایست ظاهر عبارت است از زنای آشکارا که پرچم نصب کنند، چنانچه زنهای بدکاره در جاهلیت پرچم میزدند. اما کارهای ناشایست باطنی منظور ازدواج با زن پدر است، زیرا قبل از بعثت پیغمبر وقتی شخصی میمرد و زن از او باقی میماند پسرش با او ازدواج میکرد، اگر آن زن مادر خودش نبود خداوند این کار را حرام کرد.
اما اثم (گناه) که در این آیه نام برده شده، همان شراب است که خداوند در آیه دیگر میفرماید:(
یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِما إِثْمٌ کَبِیرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ
)
.
اثم و گناه در قرآن همان شراب و قمار است که گناه آن دو بزرگ است چنانچه خداوند فرموده.
مهدی رو به علی بن یقطین کرده گفت: این فتوی مخصوص بنی هاشم است.
علی بن یقطین میگوید به او گفتم: صحیح میفرمائید یا امیرالمؤمنین خدا را سپاس گزارم که این علم را از میان شما خانواده خارج نکرد. مهدی بلافاصله گفت: راست میگوئی رافضی!
مهج الدعوات
: ابو الوضاح محمّد بن عبد اللَّه نهشلی از پدر خود نقل کرده که از موسی بن جعفرعليهالسلام
شنیدم، میفرمود: بازگو کردن نعمت های خدا شکر آن نعمت است، کسی این کار را ترک کند کفران نموده. نعمت های خدا را به یکدیگر متصل کنید به وسیله شکرگزاری، اموال خود را حفظ نمائید با زکات و بلا را با دعا برطرف کنید؛ دعا سپری است نجات بخش که بلا را برمیگرداند، گر چه حتمی و قطعی شده باشد.
ابو الوضاح گفت: پدرم نقل کرد وقتی حسین بن علی شهید فخ کشته شد و او حسین بن علی بن حسن بن حسن بود مردم پراکنده شدند، سر او را با اسیران خانواده اش پیش موسی بن مهدی بردند همین که موسی بن مهدی چشمش به آنها افتاد این شعر را بعنوان مثل خواند:
بنی عمنا لا تنطقوا الشعر بعد ما دفنتم بصحراء الغمیم القوافیا
فلسنا کمن کنتم تصیبون نیله فتقبل ضیما او نحکم قاضیا
و لکن حکم السیف فینا مسلط فنرضی اذا ما اصبح السیف راضیا
و قد ساءنی ما جرت الحرب بیننا بنی عمنا لو کان امرا مدانیا
فان قلتم انا ظلمنا فلم نکن ظلمنا و لکن قد أسأنا التقاضیا
بعد یکی از اسیران را مورد سرزنش قرار داده او را کشت همین کار را نسبت به گروهی از فرزندان امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب کرد و شروع نمود به بدگوئی و نسبت های ناروا به اولاد ابی طالب تا به موسی بن جعفر صلوات اللَّه علیه رسید؛ گفت:
بخدا قسم حسین به دستور او قیام کرد، علاقه به موسی بن جعفر او را بر این کار واداشت، زیرا او رهبر و بزرگتر این خانواده است، خدا مرا بکشد اگر او را زنده بگذارم.
ابویوسف یعقوب بن ابراهیم قاضی که نسبت به او جرات داشت گفت: یا امیرالمؤمنین حرف بزنم یا ساکت باشم. موسی گفت: خدا مرا بکشد اگر موسی بن جعفر را ببخشم، اگر از مهدی نشنیده بودم که منصور برایش گفته بود جعفر از نظر فضیلت در دین و علم شخصیت برجسته ایست و شنیده ام که سفاح نیز از او خیلی تعریف و تمجید مینمود قبرش را نبش میکردم و پیکرش را به آتش می سوختم.
ابو یوسف گفت: زنانم طلاق یافته باشند و هر چه بنده دارم آزاد باشد و تمام ثروتم در راه خدا صدقه باشد و مواشی و چهارپایانم ضبط شوند و پیاده به زیارت خانه خدا بروم، اگر موسی بن جعفر اهل خروج و قیام باشد نه او و نه هیچ یک از فرزندانش چنین عقیده ای دارند از آنها نیز شایسته نیست.
بعد روش زیدیه را برایش توضیح داده گفت: از زیدی ها فقط همین عده باقیمانده بودند که با حسین قیام کردند و تو آنها را نابود کردی پیوسته بر سر او خواند تا خشم و غضبش فرو نشست.
علی بن یقطین برای موسی بن جعفرعليهالسلام
جریان را نوشت. آن جناب نیز زی و فرزند و خویشاوندان خود را جمع کرد خبری که رسیده بود به آنها گوشزد نمود فرمود: چه صلاح میدانید؟ گفتند: ما صلاح میدانیم که خود را از دسترس این ستمگر دور کنی، زیرا از ستم و بیدادگری او نمیتوان اطمینان داشت مخصوصاً با این تهدیدها که شما و ما را نموده.
امام موسی بن جعفرعليهالسلام
لبخندی زده این شعر کعب بن مالک برادر بنی سلمه را بعنوان مثال خواند:
زعمت سخینة ان ستغلب
|
|
ربها فلیغلبن مغالب الغلاب
|
امامعليهالسلام
روی به جانب حاضرین از غلامان و خویشاوندان نموده فرمود:
ناراحت نباشید و ترس به خود راه ندهید، اولین نامه ای که از عراق برسد خبر مرگ موسی بن مهدی است که هلاک شده است و قسم یاد کرد به حرمت قبر پیغمبر که همین امروز مرده است بزودی خواهید فهمید.
بعد از نماز پس از تمام شدن دعایم نشسته بودم که چشمم به خواب رفت. ناگهان جدم پیامبر اکرم را در خواب دیدم. شکایت از موسی بن مهدی کردم و عرض کردم: چه بر سر اهل بیت او درآورده و گفتم: من از ستم او بیمناکم. فرمود: آسوده باش خداوند موسی را بر تو مسلط نمیکند. در همان بین که صحبت میکردم دست مرا گرفت و گفت به من: هم اکنون خداوند دشمنت را هلاک کرد؛ شکر خدا را بجای آور. در این موقع روی به قبله نمود و دست های خود را به سوی آسمان بلند کرده، شروع به دعا کرد.
ابو الوضاح گفت: پدرم نقل کرد که گروهی از خویشاوندان و اصحاب موسی بن جعفر پیوسته در مجلس آن جناب حضور داشتند و در آستین های خود لوح های آبنوس و میله هایی داشتند. همین که امامعليهالسلام
سخنی میگفت و یا در موردی فتوی میداد آنها در این الواح ثبت میکردند. شنیدیم در دعای خود میگفت: شکرا للَّه جلت عظمته. بعد دعا را ذکر کرد.
پس از دعا فرمود: از پدرم حضرت صادقعليهالسلام
که از پدرش از جدش امیرالمؤمنینعليهالسلام
نقل کرد که آن جناب از پیغمبر اکرم شنیده است که فرمود: اعتراف به نعمت پروردگارتان بکنید و توبه نمائید از تمام گناهانتان زیرا خداوند بندگان شکرگزار خود را دوست میدارد. بعد برای خواندن نماز حرکت کردیم مردم متفرق شدند، دیگر گردهم جمع نشدند مگر برای خواندن نامه ای که خبر مرگ موسی ابن مهدی و بیعت برای هارون در آن بود.
«مهج الدعوات: ص ۲۴۸
»
فضل بن ربیع گفت:
صبحگاهی هارون الرشید حاجب خود را خواست به او گفت: برو پیش علی بن موسی علوی او را از زندان خارج کن. او را در گودال حیوانات وحشی درنده بیانداز. هر چه من کوشش کردم که او را از خشم فرود آورم بیشتر خشمگین میشد. قسم خورد بخدا اگر او را پیش درنده ها نیاندازی خودت را بجای او میاندازم.
گفت: پیش علی بن موسی الرضاعليهالسلام
رفته، گفتم: امیرالمؤمنین به من دستور داده که چنین و چنان کنم گفت: هر چه دستور داده انجام ده من کمک از خدا میخواهم شروع کرد بخواندن دعائی. در همان بین راه که میرفتیم به طرف گودال حیوانات درنده درب آن را گشودم و آن جناب را درون جایگاه حیوانات وحشی انداختم، چهل حیوان درنده در آنجا بود. بسیار غمگین و ناراحت شدم که شهادت آن آقا به دست من انجام شود. برگشتم به محل خود.
نیمه شب خادمی آمد به من گفت: امیرالمؤمنین تو را میخواهد، پیش او رفتم. گفت: از من چه خطایی سر زده و چه کار زشتی انجام داده ام چون خوابی هولناک دیدم.
یک دسته مردم که در دست های خود اسلحه داشتند آمدند در وسط آنها مردی بود چون ماه صورتش میدرخشید که از او بسیار وحشت داشتم، یک نفر گفت: این شخص امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب صلوات اللَّه علیه است جلو رفتم که قدم هایش را ببوسم.
مرا از خود دور کرد و این آیه را خواند :(
فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ تَوَلَّیْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَکُمْ
)
آنگاه صورت از من برگردانید و داخل خانه ای شد.
با وحشت زیاد از خواب بیدار شدم. به هارون گفتم: به من امر کردی علی بن موسی الرضا را پیش حیوانات درنده بیاندازم. گفت: وای بر تو انداختی؟ گفتم: آری بخدا قسم. با ناراحتی گفت: برو ببین چه شده، شمعی برداشته رفتم درست دقت نمودم دیدم ایستاده مشغول نماز است، درندگان اطرافش را گرفته اند. برگشتم پیش هارون جریان را نقل کردم باور نکرد. خودش حرکت نمود و آن جناب را در حال نماز مشاهده کرد. گفت: سلام علیک پسر عمو جوابش را نداد تا نمازش تمام شد، پس از نماز گفت: علیک السلام پسر عمو. من امید داشتم که چنین جایی به من سلام نکنی.
گفت: مرا ببخش معذرت میخواهم. فرمود: خداوند به لطف و کرمش مرا نجات بخشید، او را سپاسگزارم امر کرد آن جناب را خارج کنند. به خدا قسم درنده ای از ایشان تعقیب نکرد.
وقتی مقابل هارون آمد او را در بغل گرفت او را به مجلس خود برد و بالای تخت نشانده گفت: پسر عمو در صورتی علاقه داشته باشی پیش ما به سر بری با کمال احترام و آسایش خواهی بود دستور دادیم برای شما و خانواده تان لباس و پول بیاورند.
امامعليهالسلام
فرمود: به مال و لباس احتیاجی ندارم ولی در میان قریش اشخاص تنگدستی هستند که بین آنها تقسیم خواهد شد، گروهی را نام برد که برای هر کدام مقداری مال و لباس بخشید.
آنگاه از هارون خواست که اجازه دهد سوار مرکب چاپارها شود و به محلی که مایل است برسد. هارون قبول کرد به من فرمود مرا مشایعت کن. از پی آن جناب تا مقداری رفتم. عرض کردم: آقای من اگر صلاح بدانی آن دعا را به من لطف فرمایی.
فرمود: به ما اجازه نداده اند که دعا و تسبیح خود را در اختیار هر کس قرار دهیم ولی تو بر ما حق مصاحبت و خدمت داری دعا را نگهدار آن را در دفتری نوشتم و در پارچه ای پیچیده در آستین گذاشتم، همین که پیش هارون رسیدم خندید و حوائج مرا برآورد، هر وقت به مسافرت میرفتم این دعا نگهبان و امان بود برایم از هر وحشتی. هر پیش آمدی میشد همان دعا را میخواندم، خداوند آن ناراحتی را برطرف میکرد بعد دعا را ذکر کرد.
توضیح
: صاحب مهج الدعوات مینویسد این جریان باید مربوط به موسی بن جعفرعليهالسلام
باشد چون در زندان هارون الرشید بود ولی من همان طور که دیدم ذکر نمودم.
اختصاص
: محمّد بن سابق طلحه انصاری گفت:
از سخنانی که هارون به موسی ابن جعفرعليهالسلام
گفت: وقتی ایشان را پیش او آوردند این بود که پرسید: این خانه مال کیست؟ فرمود: این خانه فاسق ها است. خداوند فرموده است:(
سَأَصْرِفُ عَنْ آیاتِیَ الَّذِینَ یَتَکَبَّرُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ یَرَوْا کُلَّ آیَةٍ لا یُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ یَرَوْا سَبِیلَ الرُّشْدِ لا یَتَّخِذُوهُ سَبِیلًا وَ إِنْ یَرَوْا سَبِیلَ الغَیِّ یَتَّخِذُوهُ سَبِیلًا
)
.
هارون گفت: پس خانه کیست؟ فرمود: در اصل متعلق به شیعیان ما است که در اختیار دیگران از روی آزمایش و امتحان قرار گرفته. گفت: پس چرا صاحب خانه منزل خود را پس نمی گیرد؟ فرمود: از دست او آباد گرفته اند، نخواهد گرفت مگر آباد.
هارون گفت: شیعیان تو کجایند؟ امامعليهالسلام
این آیه را خواند:(
لَمْ یَکُنِ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ وَ الْمُشْرِکِینَ مُنْفَکِّینَ حَتَّی تَأْتِیَهُمُ الْبَیِّنَة
ُ)
. هارون گفت: پس ما کافر نیستیم؟ فرمود: ولی مشمول این آیه میشوید که خداوند فرموده:(
الَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ کُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ
)
. هارون خشمگین شده و بر آن جناب سخت گرفت.
حضرت موسی بن جعفر با هارون چنین خطاب نموده از او هراس نداشته است این بر خلاف نظر کسی است که گمان میکند بواسطه ترس از هارون فرار کرد.
کافی
: علی بن اسباط گفت:
موسی بن جعفرعليهالسلام
وارد بر مهدی خلیفه عباسی شد دید مشغول پرداخت حق مردم است گفت: یا امیرالمؤمنین چرا حق ما را برنمی گردانی، گفت: کدام حق یا ابو الحسن!.
فرمود: وقتی خداوند فدک و اطرافش را به تصرف پیامبر اکرم درآورد بدون اینکه جنگ و جدالی پیش آید، خداوند این آیه را بر پیغمبر اکرم نازل کرد:(
وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ
)
پیغمبر اکرم نفهمید این خویشاوند کیست.
از جبرئیل در این مورد پرسید. جبرئیل از خداوند سؤال کرد. خداوند وحی نمود به او که فدک را به فاطمه زهرا بده.
پیغمبر اکرم دخترش زهرا را خواست به او فرمود: خداوند به من دستور داده که فدک را در اختیار تو بگذارم. عرض کرد: پدر جان قبول کردم از خدا و شما. در تمام مدت زندگی پیغمبر نمایندگان فاطمهعليهاالسلام
در فدک تصرف داشتند.
وقتی ابو بکر خلافت را گرفت، آنها را خارج کرد. فاطمهعليهاالسلام
از او خواست که فدک را برگرداند. ابا بکر گفت: شاهد بیاور که برای تو شهادت دهند. فاطمه زهراعليهاالسلام
امیرالمؤمنین و ام ایمن را شاهد آورد، نامه ای نوشت که مانع او نشوند. فاطمه با همان نامه از پیش ابا بکر خارج شد. در بین راه با عمر مصادف گردید پرسید: این چیست در دست تو؟ فرمود: نامه ایست که پسر ابی قحافه نوشته. گفت: به من نشان بده. فاطمه زهرا نشان نداد.
عمر از دستش به زور گرفت و نگاه کرد بعد آب دهان در آن انداخته نوشته را از بین برد و پاره کرد.
گفت: این سرزمین را پدرت با سپاه و لشکرکشی نگرفته اگر به تو واگذاریم باید بعد از این بنده و غلام شما باشیم.
مهدی خلیفه عباسی گفت: حدود فدک کجا است؟ فرمود: یک حد کوه احد و حد دیگر آن عریش مصر، حد سوم سیف البحر و حد چهارم دومة الجندل.
مهدی گفت: تمام اینها؟! فرمود: بلی یا امیرالمؤمنین تمام این سرزمین از جاهائی است که بدون جنگ و جدال و ستیز برای پیغمبر اکرم فتح شد. گفت، خیلی زیاد است در این مورد فکری میکنم.
کافی
: علی بن یقطین از موسی بن جعفرعليهالسلام
نقل کرد
که گفتم بایشان من میترسم از نفرینی که حضرت صادقعليهالسلام
برای یقطین و فرزندانش کرد. فرمود نه، ابو الحسن آن طور که تو خیال کرده ای نیست، مؤمن در صلب کافر مانند ریگ است در خشت خام که وقتی باران بیاید خشت را میشوید ولی ریگ باقی میماند.
کافی
: علی بن یقطین گفت: به حضرت موسی بن جعفرعليهالسلام
عرض کردم: درباره خدمت کردن برای هارون نظر شما چیست؟ فرمود: اگر به ناچار باید این کار را بکنی، مواظب باش نسبت به اموال شیعه. علی بن یقطین گفت: از شیعیان در آشکار میگرفتم ولی پنهانی به آنها برمیگرداندم.
قرب الاسناد
: علی بن یقطین نامه ای نوشت به حضرت موسی بن جعفر که من ناراحتم از کار کردن برای سلطان چون وزیر هارون بود، اگر اجازه میدهی از این کار فرار کنم. جواب رسید. تو اجازه نداری دست از کار آنها بکشی از خدا بپرهیز.
کتاب استدراک
: تلعبکری از حضرت موسی کاظم نقل کرده که فرمود:
هارون به من گفت: شما میگوئید خمس مال شما است؟ گفتم: آری. گفت: خیلی زیاد است. گفتم: آن کسی که خمس را بما ارزانی داشته میدانسته که زیاد نیست.