زندگانی حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام)

زندگانی حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام)0%

زندگانی حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام کاظم علیه السلام

زندگانی حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام)

نویسنده: موسى خسروى
گروه:

مشاهدات: 21690
دانلود: 4042

توضیحات:

زندگانی حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21690 / دانلود: 4042
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام)

زندگانی حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

بخش هفتم شرح زندگی اصحاب و اهل زمان امام عليه‌السلام و ستمی که بر خویشاوندان آن جناب شده

قرب الاسناد : ابراهیم بن مفضل بن قیس گفت:

از موسی بن جعفرعليه‌السلام شنیدم که دیگر با محمّد بن عبد الملک ارقط صحبت نکند هرگز. با خود گفتم: ایشان دستور به نیکی و صله رحم میدهند، باز قسم یاد میکند که با پسر عمویش چنان کند. فرمود: همین که با او صحبت نکنم نیکی است نسبت به او، زیرا پشت سر از من بدگوئی میکند و عیب جوئی مینماید.

وقتی مردم بدانند من با او صحبت نمیکنم (و رفت و آمد ندارم) حرفش را قبول نمی کنند دیگر حرف مرا نخواهد زد، در نتیجه برایش بهتر است.

تفسیر عیاشی : صفوان گفت:

حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام در حضور محمّد بن خلف از من پرسید: یحیی بن قاسم حذاء مرد؟ گفتم: آری، زرعه نیز از دنیا رفت. فرمود: حضرت صادقعليه‌السلام میفرمود: ایمان مستقر و ثابت و مستودع و امانت ایمان مستقر به آنها که داده می شود، در دلشان ثابت و پایدار است، به آنها که ایمان مستودع میدهند سپس از ایشان میگیرند.

تفسیر عیاشی : احمد بن محمّد گفت: حضرت علی بن موسی الرضاعليه‌السلام در محله بنی زریق ایستاد و با صدای بلند فریاد زد: احمد! عرض کرد: بلی. فرمود:

وقتی پیغمبر از دنیا رفت مردم کوشش کردند که نور خدا را خاموش کنند ولی خداوند نور خود را به وسیله امیرالمؤمنین تکمیل کرد، وقتی حضرت موسی بن جعفر از دنیا رفت پسر ابی حمزه و یارانش کوشش کردند در خاموش کردن نور خدا ولی خداوند نور خویش را تکمیل کند.

قرب الاسناد : ظریف بن ناصح گفت: با حسین بن زید بودم پسرش علی نیز با او بود حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام آمد. سلام کرد بر او وارد شد، به حسین ابن زید گفتم: موسی قائم آل محمّد را میشناسد. فرمود: اگر کسی بشناسد او خواهد بود. سپس گفت: چگونه نمیشناسد با اینکه در نزد او نوشته علی بن ابی طالب است. به املاء و فرموده پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

پسرش علی گفت: چرا آن نوشته ها نزد پدرم زید بن علی نبود؟ فرمود: چون علی بن الحسین و محمّد بن علی رهبر و امام مردم بودند؛ پدرت زید ملازم خدمت برادر خود حضرت باقر بود. از ادب و شخصیت او و دانش و فقهش استفاده کرد. گفت:

پدر جان اگر موسی بن جعفر برایش پیش آمدی شود، به یکی از برادرانش وصیت خواهد کرد. گفت: نه بخدا جز به فرزندش وصیت نخواهد کرد مگر نمی بینی پسرم! که این خلفاء خلافت را به فرزندشان میسپارند.

کافی : عبداللَّه بن مفضل، غلام عبد اللَّه بن جعفر بن ابی طالب گفت: وقتی حسین ابن علی که در فخ شهید شد، بر مدینه مسلط گردید. موسی بن جعفرعليه‌السلام را دعوت به بیعت با خود کرد. موسی بن جعفر که آمد به او فرمود: پسر عمو مرا وادار به بیعت نکن، چنانچه پسر عمویت حضرت صادق عمویت را اجبار کرد؛ زیرا این کار تو موجب می شود که کاری کنم که مایل نیستم، چنانچه حضرت صادقعليه‌السلام کاری کرد که نمیخواست. حسین گفت: من به شما یک پیشنهاد میکنم اگر مایل بودی می پذیری در صورتی که میل نداشته باشی اجباری نیست خدا کمک میکند، با حضرت موسی بن جعفر خداحافظی نمود.

در این موقع موسی بن جعفر فرمود: پسر عمو ترا خواهند کشت. نیکو جنگ کن اینها مردمانی فاسق هستند، به ظاهر ادعای ایمان میکنند و در دل مشرک هستند «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ » من اجر مصیبت شما فامیل خود را از خداوند میخواهم.

پس از این جریان حسین قیام کرد همان طوری که فرموده بود همه کشته شدند.

توضیح : این حسین همان حسین بن علی بن حسن بن حسن بن حسن بن علی است مادرش زینب دختر عبد اللَّه بن حسن است که در زمان موسی هادی پسر محمّد مهدی پسر منصور قیام کرد با گروهی از سادات علوی.

ابو الفرج اصفهانی گفته است: سبب خروج حسین این بود که هادی خلیفه عباسی، اسحاق بن عیسی بن علی را به سمت فرمانداری مدینه منصوب کرد و مردی از اولاد عمر بن خطاب به نام عبد العزیز را جانشین او گردانید. آن نسبت به اولاد ابی طالب خیلی سخت گرفت و سوء رفتار با آنها داشت، ایشان را مجبور میکرد که هر روز در ایوان مسجد جمع شوند تا آنها را ببیند.

ایام حج رسید از شیعیان در حدود هفتاد نفر آمدند و با حسین و دیگران ملاقات نمودند این خبر به عمری رسید، موضوع جمع شدن در مسجد را سخت تعقیب کرد تا آنها مجبور شدند قیام کنند. حسین یحیی و سلیمان و ادریس فرزندان عبد اللَّه ابن حسن را جمع کرد، با عبد اللَّه بن حسن مشهور به افطس و ابراهیم بن اسماعیل طباطبا و عمر بن حسن بن علی بن حسن مثلث و عبد اللَّه بن اسحاق بن ابراهیم بن حسن مثنی و عبد اللَّه بن جعفر صادق. اینها از پی جوانان و غلامان خود فرستادند بیست و شش نفر از اولاد علی و ده نفر از حاجیان و گروهی از غلامان جمع شدند.

همین که مؤذن اذان صبح را شروع کرد وارد مسجد شده فریاد زدند (اجد اجد) افطس روی مناره رفت و مؤذن را مجبور به گفتن (حی علی خیر العمل) نمود همین که عمری جریان را متوجه شد، احساس شر و ناراحتی کرد فرار کرد و در حال فرار از شدت ترس می گوزید و بالاخره خود را نجات داد.

حسین نماز صبح را با مردم خواند، هیچ کدام از فرزندان ابو طالب تخلف از آن نماز نداشتند جز حسن بن جعفر بن حسن بن حسن و موسی ابن جعفرعليه‌السلام پس از نماز خطبه ای خواند و بعد از حمد و ثنای پروردگار گفت: من پسر پیغمبرم که روی منبر پیغمبر در حرم پیغمبر شما را دعوت به پیروی از پیغمبر میکنم مردم شما آثار پیامبر اکرم در سنگ و چوب میجوئید و بدن خود را به سنگ و چوب میمالید در حالی که پاره های تن و جگر گوشه های پیغمبر را می آزارید.

حماد بربری که در مدینه از طرف سلطان مأمور حفظ انتظامات بود با همراهان خود غرق در سلاح آمد تا درب مسجد رسید. یحیی بن عبد اللَّه با شمشیر به او حمله کرد. حماد خواست پیاده شود، یحیی ضربتی بر سرش وارد کرد که خود و مغفر و کلاه او را قطع نمود و استخوان بالای سرش را پراند، حمله به همراهان او کرد همه فرار نمودند.

آن سال مبارک ترکی به حج رفت و از مدینه شروع نمود. جریان قیام حسین را که شنید شبانه به او پیغام داد که به خدا سوگند من مایل نیستم که دست تو به خون من آلوده شود یا دست من به خون تو. امشب اگر چه ده نفر شده از اصحاب خود را بفرست که شبیخون به سپاه من بزنند تا ما فرار کنیم و عذر حمله شبانه را داشته باشیم. حسین همین کار را کرد ده نفر از یاران خود را فرستاد آنها شبانه به مبارک و همراهانش حمله کردند، صبحگاه جای او را گرفتند و آنها به مکه فرار کردند.

در همان سال عباس بن محمّد و سلیمان بن ابی جعفر و موسی بن عیسی به حج رفتند. مبارک به آنها پیوست و عذر فرار خود را حمله شبانه آورد. حسین نیز با پیروان و خویشاوندان و غلامان خود که در حدود سیصد نفر میشدند به جانب مکه رفت شخصی را به جای خود در مدینه گذاشت وقتی رسیدند به فخ روبرو با سپاه بنی عباس شدند. عباس امان داد به حسین و وعده جایزه و کمک و بخشش داد ولی حسین سخت امتناع ورزید، فرماندهان سپاه عباس و موسی و جعفر و محمّد دو پسر سلیمان و مبارک ترکی و حسن حاجب و حسین بن یقطین بودند روز ترویه موقع نماز صبح با هم مصاف دادند.

اولین کسی که شروع به جنگ کرد موسی بود، به او حمله کردند مختصری با آنها جنگ و گریز کرد تا وارد دره شدند، در این موقع از پشت سر، محمّد بن سلیمان به آنها حمله کرد چنان آنها را در هم کوبید که بیشتر یاران حسین کشته شدند، سپاه بنی عباس حسین را صدا میزدند و امان بر او عرضه میداشتند. او میگفت: من امان نمیخواهم حمله کرد تا کشته شد. سلیمان بن عبد اللَّه بن حسن و عبد اللَّه بن ابراهیم بن حسن نیز با او کشته شدند.

یک تیر به چشم حسن بن محمّد خورد تیر را همان طور گذاشت و با کمال مردانگی به پیکار پرداخت بالاخره او را امان دادند ولی بعد کشتند. سپاه سرها را پیش موسی و عباس آوردند. گروهی از فرزندان امام حسن و امام حسین نیز حضور داشتند.

از هیچ کدام چیزی نپرسیدند مگر از موسی بن جعفر که موسی و عباس رو به موسی بن جعفرعليه‌السلام نموده گفتند: این سر حسین است؟!

فرمود: آری «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ » به خدا قسم مردی پاک نهاد و مسلمانی نیکوکار که پیوسته روزه دار بود و امر به معروف و نهی از منکر میکرد از دنیا رفت، کسی در میان خویشاوندانش چون او یافت نمی شد. اما موسی و عباس در جواب موسی بن جعفرعليه‌السلام هیچ اعتراضی نکردند. اسیران را پیش هادی خلیفه عباسی بردند دستور داد آنها را بکشند و در همان روز خودش از دنیا رفت.

روایت شده از گروهی که وقتی هنگام فوت محمّد بن سلیمان شد شروع کردند او را تلقین به شهادت اسلام «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ* و محمّد رسول اللَّه » دادن ولی او به جای گواهی دادن این شعر را بیعت میخواند:

الا یا لیت امی لم تلدنی و لم اکن لقیت حسینا یوم فخ و لا الحسن

پیوسته این شعر را تکرار کرد تا مرد. در عمدة الطالب و معجم البلدان از ابو نصر بخاری از حضرت جواد نقل میکند که فرمود: پس از جریان کربلا کشتاری ناگوارتر برای ما خانواده از وقایع فخ نبود.

«کافی: ج ۱ ص ۳۶۶ » عبد اللَّه بن ابراهیم جعفری گفت:

یحیی بن عبد اللَّه نامه ای برای موسی بن جعفرعليه‌السلام به این مضمون نوشت: من خودم و ترا سفارش میکنم بپرهیز از خدا که این سفارش خداوند است در مورد پیشینیان و آیندگان. به من اطلاع داد کسی که سرباز راه دین و نشر احکام خداست که تو به من اظهار علاقه و محبت میکردی با اینکه از همکاری و کمک به من خودداری نمودی با تو مشورت شد. در مورد قیام و دعوت کردن مردم را به بیعت با کسی که از آل محمّد شایستگی دارد، از همکاری و راهنمائی خودداری کردی همان طوری که پدرت پیش از این کرده بود، شما از همان قدیم الایام ادعای مقامی را میکردید که شایسته آن نبودید و پیوسته آرزوی خلافتی که خداوند به شما نداده میکردید، در این راه مردم را دستخوش هوای نفس خویش نمودند و گمراه کردید. من تو را میترسانم از آنچه خداوند مردم را ترسانده.

موسی بن جعفرعليه‌السلام در جواب او نوشت: نامه ای است از طرف موسی پسر جعفر و برادرش علی که هر دو خوار و ذلیل در راه بندگی و اطاعت خدا هستند به سوی یحیی بن عبد اللَّه بن حسن. من خود و تو را از خدا میترسانم و به تو اطلاع میدهم کیفر بسیار سخت و عذاب شدید و انتقام دردناک خداوند را و خود و ترا سفارش به تقوی و پرهیزکاری میکنم که این بهترین سفارش است و باعث پایدار شدن نعمت می شود.

نامه تو رسید که در آن نوشته بودی من و پدرم ادعای بیجا کرده ایم؛ تو چنین سخنی را از من نشنیده ای. این نوع گفتار را خداوند ثبت میکند و بازخواست خواهد نمود. اما حرص دنیا و زرق و برق برای طالبان دنیا موقعیتی نمیگذارد که به فکر آخرت خود باشند، بطوری آنها را سرگرم میکند که آخرت در دنیا به باد فنا میرود.

نوشته بودی که من مردم را از گرد تو پراکنده کردم چون خود خواستار مقام تو بوده ام ولی بدان که بی اطلاعی از سنت پیغمبر و نادانی مرا مانع نشده است از پی گیری نسبت به آنچه تو در راه بدست آوردن آن هستی. اما خداوند انسان ها را مختلف و دارای اعضاء و جوارح متفاوت قرار داده و در آنها چیزهای شگفت انگیز و غرائز حیرت آور آفریده، اگر تو خیلی واردی و ادعای علم و اطلاع میکنی دو عضو از بدنت را نام می برم بگو کدام عضوها هستند، عترف کجای بدن است و صهلج در انسان چیست بعد جواب این سؤال را برایم بنویس.

اکنون به تو گوش زد میکنم از مخالفت با خلیفه بترس و سعی کن فرمانبردار و مطیع او باشی و برای خود از او امان بگیری قبل از اینکه به چنگال او اسیر شوی و گردنت به دام بیافتد، آن وقت از هر طرف که راه نفس کشیدن برای خود به جوئی نخواهی یافت، مگر اینکه خداوند بر تو به فضل و لطف خویش منت نهد و خلیفه بر تو رحم کند و امان دهد و بخشش نماید به واسطه حفظ احترام خویشاوندی که با پیغمبر داری. سلام بر پیروان حق.( إِنَّا قَدْ أُوحِیَ إِلَیْنا أَنَّ الْعَذابَ عَلی مَنْ کَذَّبَ وَ تَوَلَّی )

راوی خبر عبد اللَّه بن ابراهیم جعفری گفت: نامه موسی بن جعفر بالاخره به دست هارون الرشید افتاد همین که خواند، به اطرافیان خود گفت: مرا وادار میکنند که موسی بن جعفر را شکنجه کنم و بیازارم با اینکه پاک است از آنچه به او نسبت میدهند.

توضیح : ابو الفرج اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبیین از عنیزه قصبانی نقل میکند که گفت: حضرت موسی بن جعفر را پس از نماز مغرب دیدم که آمده بود پیش حسین شهید در فخ، خود را چنان برای او خم کرده مانند رکوع کردن، میگفت مایلم مرا آزاد گذاری که نمیتوانم با تو شرکت کنم در قیام کردن مدتی حسین سر به زیر داشت و چیزی نمی گفت بالاخره سر بلند نموده گفت: شما آزادی.

با سند دیگری نقل میکند که حسین به موسی بن جعفرعليه‌السلام پیشنهاد قیام کرد امامعليه‌السلام فرمود: ترا خواهند کشت جنگی جوانمردانه بکن اینها مردمانی فاسق هستند که در ظاهر اظهار ایمان میکنند ولی در باطن منافق و مشکوک هستند. «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ » پاداش مصیبت شما فامیلم را از خداوند میخواهم.

سلیمان بن عباد گفت: وقتی حسین با سپاه بنی عباس روبرو گردید مردی را روی شتری نشاند که در دست شمشیری داشت و آن را میچرخانید: حسین یک کلمه یک کلمه به او میگفت، بگو، با صدای بلند فریاد میزد: مردم، ای طرفداران بنی عباس! این حسین پسر پیغمبر است و پسر عموی اوست شما را دعوت میکند به پیروی از کتاب خدا و سنت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

با سند خود از ارطاة نقل میکند: وقتی با حسین شهید فخ بیعت کردند. گفت: من با شما بیعت میکنم مشروط به عمل کردن به کتاب خدا و سنت پیامبر و اینکه فرمانبرداری از خدا شود و معصیت انجام نگردد و قریش را دعوت میکنم که همداستان با شخصیتی شوید از آل محمّد که مورد پسند باشد. شرط میکنم در میان از روی قرآن و سنت پیامبر رفتار کنم، بین مردم با عدالت عمل کنم و بیت المال را مساوی تقسیم نمایم مشروط بر اینکه شما پایداری کنید و با دشمنان ما به جنگ پردازید اگر ما وفا کردیم شما نیز وفا کنید اگر ما وفا نکردیم بیعت ما از گردن شما برداشته است.

ابو صالح فزاری گفت: در تمام آبهای غطفان در شب شهادت حسین شهید در فخ مردم این اشعار را میشنیدند:

أَلاَ يَا لَقَوْمٍ لِلسَّوَادِ اَلْمُصَبِّحِ

وَ مَقْتَلِ أَوْلاَدِ اَلنَّبِيِّ بِبَلْدَحٍ

لِيَبْكِ حُسَيْناً كُلُّ كَهْلٍ وَ أَمْرَدَ

مِنَ اَلْجِنِّ إِنْ لَمْ يَبْكِ مِنَ اَلْإِنْسِ نُوَّحٌ

وَ إِنِّي لَجِنِّيٌّ وَ إِنَّ مَعَرَّسِي

لَبِالْبَرْقَةِ اَلسَّوْدَاءِ مِنْ دُونِ زَحْزَحٍ

این صدا را میشنیدند ولی نمیدانستند چه چیز شده تا خبر شهادت حسین به آنها رسید.

با سند خود از محمّد بن اسحاق از حضرت جواد نقل میکند که فرمود:

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از سرزمین فخ میگذشت از مرکب پیاده شد یک رکعت نماز خواند در رکعت دوم شروع کرد به گریه کردن، مردم که دیدند پیغمبر اکرم گریه میکند آنها نیز شروع به گریه کردند. از آنجا که گذشت به مردم فرمود برای چه گریه میکردید؟ عرض کردند چون شما را گریان دیدیم گریه کردیم.

فرمود: پس از رکعت اول جبرئیل بر من نازل شد گفت: یا محمّد یک نفر از فرزندانت در این سرزمین کشته خواهد شد که اجر شهید با او برابر دو شهید است.

به سند خود از نضر بن قرواش نقل میکند: گفت مال های سواری خود را به حضرت صادق از مدینه کرایه دادم وقتی از دره مرّ رد شدیم به من فرمود: نضر وقتی رسیدیم به فخ مرا مطلع کن. عرض کردم: مگر آن محل را نمی شناسی.

فرمود: چرا ولی میترسم خوابم ببرد. به فخ که رسیدیم نزدیک محمل امام شدم دیدم خواب است سرفه ای کردم بیدار نشد. محمل را تکان دادم حرکت کرده نشست.

عرض کردم: به فخ رسیدیم.

فرمود: محمل مرا باز کن. سپس فرمود قطار را به هم وصل کن. وصل کردم، امامعليه‌السلام را از جاده به کناری بردم و شترش را خواباندم. فرمود: آب و آفتابه را بده. وضو گرفت و نماز خواند بعد سوار شد. عرض کردم: فدایت شوم این عملی که انجام دادید جزء اعمال حج است؟ فرمود: نه، ولی اینجا مردی از خویشاوندانم با گروهی شهید می شود که ارواح آنها جلوتر از بدنهایشان رهسپار بهشت می شود.

کافی : محمّد بن مسلم گفت: ابو حنیفه خدمت حضرت صادقعليه‌السلام رسید عرض کرد: پسرت موسی را دیدم مشغول نماز است مردم از مقابلش در رفت و آمد هستند آنها را نهی نمی کند با اینکه چنین کاری صحیح نیست.

حضرت صادق فرمود: موسی را صدا بزنید. حضرت موسی بن جعفر را صدا زدند به او فرمود: پسر جان ابو حنیفه میگوید: تو نماز میخوانده ای مردم از روبرویت در رفت و آمد بوده اند آنها را از این کار نهی نکردی. عرض کرد: بلی پدر جان برای آن کسی که نماز میخواندم به من نزدیکتر از مردم بود. خداوند در قرآن کریم میفرماید:( وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ ) امام صادقعليه‌السلام او را در آغوش گرفت فرمود: پدر و مادرم فدایت ای گنجینه اسرار!

کافی : بشیر بن اسماعیل گفت: سرّی را با تو در میان بگذارم ای پسر مثنی!

گفتم: بگو و نزدیک او رفتم. گفت: هم اکنون این فاسق وارد شد و خدمت موسی بن جعفرعليه‌السلام نشست. بعد رو به آن جناب کرده گفت: یا ابا الحسن درباره کسی که احرام بسته چه میگوئی، میتواند زیر سایه محمل باشد؟ فرمود: نه. گفت: می تواند در سایه خیمه باشد؟ فرمود: آری.

دو مرتبه سؤال خود را شبیه کسی که مسخره کند تکرار کرد و می خندید. گفت:

آقا چه فرقی هست بین این دو.

فرمود: «ابا یوسف! دین را نمیتوان با قیاس های تو حساب کرد، شما احکام دین را بازیچه خود قرار داده اید، ما هر کار که پیغمبر می کرد میکنیم و هر چه او فرموده باشد میگوئیم. پیغمبر اکرم در حال احرام که سوار مرکب خود میشد در سایه محمل نمی نشست با اینکه آفتاب او را اذیت می نمود بدن خود را به وسیله بعضی از اعضای بدن میپوشانید گاهی صورتش را به وسیله دست سایه میکرد ولی وقتی فرود می آمد در سایه خیمه می نشست همچنین در خانه یا دیوار.»

«کافی: ج ۴ ص ۴۶۵ » علی بن ابراهیم از پدر خود نقل کرد که گفت:

عبد اللَّه ابن جندب را در موقف حج دیدم کسی را ندیده بودم که چون او موقفی داشته باشد، پیوسته دست بسوی آسمان داشت و اشگ هایش پیاپی روی صورتش میریخت به طوری که به زمین رسید، وقتی مردم متفرق شدند به او گفتم: ابا محمّد موقفی را نیکوتر از موقف تو ندیدم. گفت: بخدا سوگند جز برای برادران دینی خود دعا نکردم زیرا از حضرت موسی بن جعفر شنیدم که فرمود: هر کس پشت سر برادر دینی خود برایش دعا کند از جانب عرش به او میگویند صد هزار برابر آنچه برای او خواستی به تو میدهیم از دلم نیامد که صد هزار برابری را که ضمانت شده رها کنم یک برابری که معلوم نیست مستجاب شود یا نشود بگیرم.

کافی : یکی از این دو ابراهیم بن ابن البلاد یا عبد اللَّه بن جندب گفت: در موقف بودم همین که اعمال عرفات را تمام کردم، به ابراهیم بن شعیب برخوردم. او یکی از چشمان خود را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت قرمز بود گوئی یک تکه خون است. گفتم: یک چشم خود را که از دست داده ای من به خدا بر چشم دیگرت میترسم اگر کمی از گریه خودداری کنی بهتر است.

گفت: نه به خدا ابا محمّد! امروز یک دعا برای خودم نکردم. گفتم: برای چه کسی دعا کردی؟ گفت: برای برادران دینی زیرا از حضرت صادقعليه‌السلام شنیدم میفرمود: هر کس پشت سر برادرش دعا کند خداوند ملکی را مأمور می کند، به او میگوید: برای تو دو برابر آنچه برای برادر خود خواستی خواهند داد. خواستم من برای برادران دینی خود دعا کنم تا ملک برای من دعا کند، زیرا نمیدانم دعا به نفع خودم مستجاب می شود یا نه. اما یقین دارم که دعای فرشته برای من مستجاب است.

کافی : زیاد بن ابی سلمه گفت: خدمت حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام رسیدم فرمود: زیاد! تو برای سلطان کار میکنی؟ گفتم: آری. فرمود: چرا؟ گفتم: من مردی پر خرج و عیالوارم و ثروتی ندارم که خرج خود را تأمین کنم.

فرمود: اگر مرا از بالای کوهی پرت کنند و قطعه قطعه شوم به نظرم بهتر است از اینکه برای یکی از اینها کاری را به عهده بگیرم یا قدم روی فرش آنها بگذارم، مگر میدانی برای چه کار؟

گفتم: فدایت شوم نمیدانم. فرمود: مگر غم از دل موسی بردارم یا ناراحتی او را برطرف کنم، یا قرضش پرداخت گردد. زیاد! کمترین کاری که خدا نسبت به کسانی که برای آنها کار میکنند اینست که خیمه ای از آتش بر سر آنها میزنند تا خداوند از حساب خلائق فارغ شود.

زیاد! اگر متصدی کار آنها شدی مواظب باش به برادران دینی خود خدمت کن یک کار به یک کار خدا حساب آنها را خواهد داشت، فرمود: زیاد! هر کدام از شما پیروان ائمه که متصدی کار آنها شود بعد بین شما و دیگران مساوی رفتار کند به او بگوئید دروغ میگویی و دعای بیجا میکنی. زیاد! وقتی می بینی قدرت بر مردم داری به یاد آور، قدرت خدا را بر خود در فردای قیامت که دیگر کسانی که به آنها خدمت کرده ای قدرت کمک به تو ندارند، ولی اعمال تو به نفع آنها برایت و زر و وبالی به جا گذاشته.

کافی : ابراهیم بن صالح از مردی جعفری نقل کرد که گفت:

در مدینه مردی به نام ابا القمقام به شغلی اشتغال داشت. خدمت حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام رسید و از شغل خود شکایت کرد که مردم به او مراجعه ندارند. حضرت موسی بن جعفر فرمود: پس از ادای نماز صبح ده مرتبه بگوید:

« سبحان اللَّه العظیم و بحمده استغفر اللَّه و اتوب الیه و اسأله من فضله ».

ابو القمقام گفت: این دعا را ادامه دادم چیزی نگذشت که چند نفر از ده آمدند. خبر آوردند که یکی از بستگانم مرده است و وارثی جز من ندارد، رفتم میراث او را تصرف نمودم اکنون ثروتمند و بی نیازم.

از کتاب حقوق مؤمنین تألیف علی بن طاهر الصوری نقل میکند از مردی از اهل ری که گفت: یکی از نویسندگان یحیی بن خالد فرماندار ری شد. من مقداری مالیات بدهکار بودم میترسیدم که مرا مجبور بپرداخت کند، در آن صورت هر چه داشتم از بین می رفت به من گفتند: او شیعه و پیرو ائمه طاهرینعليهم‌السلام است، ترسیدم به او مراجعه کنم ولی چنین نباشد بعد به پای خود گرفتار شوم.

بالاخره تصمیم گرفتم فرار کنم و به در خانه خدا روم به حج رفتم و حضرت صابر موسی بن جعفرعليه‌السلام را زیارت کردم. جریان را به عرض ایشان رساندم نامه ای باین مضمون برای او نوشت:

«بسم اللَّه الرحمن الرحیم- اعلم ان للَّه تحت عرشه ظلّا لا یسکنه الّا من اسدی الی اخیه معروفا او نفس عنه کربة او ادخل علی قلبه سرورا و هذا اخوک و السلام

«خداوند را زیر عرش سایبانی است که در زیر آن سایبان قرار نمیگیرد، مگر کسی که نسبت به برادر دینی خود متکی کند یا غم از دل او بردارد یا او را شادمان کند آورنده نامه برادر دینی تو است و السلام.»

از حج بازگشتم وارد شهر خود شدم شبانه بدر منزل او رفتم از او اجازه خواستم.

گفتم بگوئید پیکی از طرف صابر آمده دیدم پای برهنه بیرون شد، درب را باز کرد. مرا بوسید بعد آغوش گرفت و پیوسته پیشانی ام را میبوسید، پیوسته این کار را تکرار میکرد و مرتب از من میپرسید: خودت مولایم را دیده ای حالش چطور است؟

وقتی خبر از سلامتی و خوبی آن جناب میدادم شاد میشد و شکر خدا میکرد، مرا وارد خانه خود کرد و در بالای اطاق نشاند خودش در مقابل من نشست نامه را به او دادم همان طور بوسید و خواند بعد دستور داد لباسها و اندوخته مالی اش را بیاورند. تمام پولهایش را با من تقسیم کرد یک دینار من یکی خودش، همین طور یک درهم برای خود یکی برای من و لباسهایش را نیز همین طور تقسیم نمود آنچه نمیشد قسمت کرد قیمتش را به من میداد در تمام این تقسیم میگفت: برادر شادمانت کردم.

میگفتم: آری به خدا خیلی خوشحال شدم. بعد دفتر بدهی مالیاتی را خواست هر چه به نام من نوشته بود حذف کرد و نوشته ای داد که بدهی ندارم از او وداع نموده به خانه برگشتم.

با خود گفتم: نمیتوانم جبران محبت و نیکی این شخص را بکنم مگر اینکه سال آینده به حج بروم و برایش دعا کنم و حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام را زیارت نمایم به ایشان عرض کنم با من چه کرد. این کار را انجام دادم، وقتی خدمت موسی ابن جعفرعليه‌السلام رسیدم، جریان را به ایشان عرض کردم دیدم پیوسته امامعليه‌السلام شاد می شود. عرض کردم: آقای من شما هم شاد شدید؟! فرمود: آری، به خدا قسم مرا مسرور کرد، امیرالمؤمنینعليه‌السلام را مسرور نمود، به خدا قسم جدم پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مسرور نمود، خدا را مسرور کرد.

اختصاص : نامه ای از محمّد بن موسی پسر متوکل بابی الحسن اسدی گفت:

سهل بن زیاد آدمی نقل کرد که وقتی عبد اللَّه بن مغیره کتاب خود را نوشت، به اصحاب خود وعده داد که آن را در گوشه ای از مسجد کوفه برایشان بخواند. برادری داشت مخالف او بود. وقتی اصحابش اجتماع کردند برای شنیدن کتاب، آن برادرش هم آمد و نشست عبداللَّه بن مغیره گفت: امروز بروید. برادرش گفت: کجا بروند؟

من هم آمده ام برای همان کاری که اینها آمده اند، پرسید: برای چه آمده اند؟

گفت در خواب دیدم که ملائکه از آسمان فرود می آیند. گفتم: برای چه اینها به زمین میروند؟ یک نفر گفت میروند گوش کنند به کتابی که عبد اللَّه بن مغیره نوشته. من هم برای همین کار آمده ام و اکنون توبه مینمایم از مخالفت با تو.

عبد اللَّه بن مغیره خوشحال شد از نقل این جریان.

اعلام الدین دیلمی : از ابو حنیفه نقل میکند که گفت خدمت حضرت صادقعليه‌السلام برای پرسیدن چند مسأله رسیدم، گفتند: آن جناب خوابیده است. به انتظار نشستم تا بیدار شود، پسر بچه ای پنج ساله یا شش ساله دیدم که بسیار خوش منظر و زیبا. پرسیدم: این پسر بچه کیست گفتند: موسی بن جعفرعليه‌السلام . عرض کردم: یا ابن رسول اللَّه نظر تو در باره اعمال بندگان چیست؟

چهار زانو نشست و دست راست روی دست چپ گذاشت فرمود: نعمان سؤال کردی جوابش را گوش کن، وقتی شنیدی و حفظ کردی عمل کن. اعمال بندگان از سه صورت خارج نیست، یا خداوند فقط این کارها انجام میدهد یا خدا و بنده هر دو شریکند. یا فقط بنده انجام میدهد.

اگر خداوند انجام دهد بتنهائی چرا پس بنده اش را عذاب کند بر کاری که انجام نداده با اینکه عادل و رحیم و حکیم است، اگر خداوند و بنده هر دو شریک باشند، چرا شریک قوی عذاب کند شریک ضعیف خود را در کاری که با او شرکت داشته و کمکش نموده فرمود: نعمان آن دو صورت که محال است. ابو حنیفه گفت: صحیح است.

فرمود: فقط این صورت باقی ماند که بنده تنها فاعل آن افعال باشد، سپس این شعر را خواند:

لم تخل افعالنا التی نذم بها

احدی ثلاث خصال حین نبدیها

اما تفرد بارینا بصنعتها

فیسقط اللوم عنا حین تأنیها

أو کان یشرکنا فیها فیلحقه

ما کان یلحقنا من لائم فیها

او لم یکن لإلهی فی جنایتها

ذنب فما الذنب الا ذنب جانیها

«عیون اخبار الرضا: ج ۱ ص ۱۰۸ » عبید اللَّه بزاز نیشابوری که مرد مسنی بود گفت: بین من و حمید بن قحطبه طائی طوسی رفت و آمد بود و معامله با هم داشتیم. روزی به جانب او رفتم، همین که شنید من آمده ام مرا خواست هنوز لباس های سفرم را تغییر نداده بودم. هنگام نماز ظهر در ماه رمضان بود.

وقتی وارد شدم در حوضخانه ای که آب از وسط آن رد میشد، نشسته بود. سلام کردم و نشستم دستور داد آفتابه لگن و حوله بیاورند دست های خود را شست امر کرد، من نیز دستهای خود را بشویم. امر او را اطاعت کردم. غذا آوردند.

من فراموش کردم که ماه رمضان است و روزه دارم، در بین غذا خوردن به خاطرم آمد دست از خوردن کشیدم. حمید گفت چرا نمیخوری؟ گفتم: امیر ماه رمضان است من نه مریضم و نه علت دیگری وجود دارد که موجب روزه خوردنم شود، قطعا شما یک ناراحتی دارید که نمیتوانید روزه بگیرید. حمید گفت: نه من هم هیچ گونه ناراحتی ندارم و کاملاً صحیح و سالم هستم. در این موقع اشک از گوشه چشم هایش جاری شد.

بعد از صرف غذا گفتم چرا گریه کردی؟ گفت: نیمه شبی هارون الرشید موقعی که در طوس بود از پی من فرستاد وقتی پیش او رفتم دیدم شمع ها روشن شمشیری آخته جلو اوست غلامی نیز ایستاده است. همین که چشمش به من افتاد سر بلند کرده گفت: حمید تا چه اندازه از امیرالمؤمنین اطاعت میکنی؟ گفتم: مال و جانم را فدای او میکنم سر به زیر انداخت و اجازه بازگشت به من داد.

هنوز مختصر زمانی نگذشته بود که به منزل رسیدم پیک برای دومین بار آمده گفت: امیرالمؤمنین ترا میخواهد. با خود گفتم:انا للَّه میترسم تصمیم کشتنم را گرفته باشد. آن مرتبه با دیدن من خجالت کشیده باشد. باز پیش او رفتم سر بلند کرده گفت: تا چه حد حاضری مطیع امیرالمؤمنین باشی؟ گفتم: مال و جان و زن و فرزندم را فدایت میکنم. لبخندی زده گفت: اجازه داری برگردی.

باز رفتم به منزل که رسیدم طولی نکشید خادم او آمده گفت: امیرالمؤمنین ترا میخواهد. بازگشتم دیدم به همان وضع اولی است سربلند کرده، گفت: تا چه اندازه از امیرالمؤمنین اطاعت میکنی؟ گفتم: مال و جان و زن و فرزند و دینم را فدایت میکنم. جواب مرا که شنید خندیده گفت: این شمشیر را بگیر، هر چه این غلام دستور داد انجام بده.

شمشیر را غلام برداشت و به من داد مرا برد به خانه ای که درش بسته بود. درب را گشود وسط خانه چاهی بود. سه اطاق دیگر نیز قرار داشت که درب های آن بسته بود. یکی از درها را باز کرد، بیست نفر در میان اطاق بودند با موی های پریشان و زلف ریخته بعضی پیرمرد و برخی نیز جوان در غل و زنجیر. غلام گفت: امیرالمؤمنین دستور داده این ها را بکشی تمام آنها سید علوی و فرزند علی و فاطمه زهراعليهما‌السلام بودند. یکی یکی آنها را بیرون آورد من گردن زدم بدن و سرهای آنها را میان چاه می انداخت.

باز درب دیگری را گشود بیست نفر دیگر از سادات علوی و فرزند فاطمه و علیعليهما‌السلام در آنجا به زنجیر بسته بودند گفت: امیرالمؤمنین دستور داده اینها را نیز بکشی. یکی یکی را بیرون آورد من گردن زدم و بدنشان را میان همان چاه انداخت این بیست نفر نیز تمام شد. درب اطاق سوم را گشود در آنجا بیست نفر از فرزندان فاطمه زهرا و علیعليهما‌السلام بودند با موی های پریشان و زلفهای ریخته در غل و زنجیر.

گفت امیرالمؤمنین امر کرده که اینها را هم بکشی، شروع کرد یک یک آنها را بیرون آورد من گردن زدم بدنشان را در همان چاه انداخت نوزده نفر را کشتم. پیرمردی که موئی ژولیده داشت باقیماند. روی به من کرده گفت:

مرگ بر تو باد ای بدبخت چه عذری خواهی آورد وقتی خدمت جد ما برسی با اینکه شصت نفر از اولادش را کشتی که پدر و مادر آنها علی و فاطمه بودند، در این موقع دست هایم به لرزه افتاد و بدنم شروع به لرزیدن کرد غلام با چهره ای خشم آلود به من نگاه کرد و تهدید نمود آن پیرمرد را هم کشتم بدنش را میان چاه انداخت در صورتی که من شصت نفر از اولاد پیامبر را کشته باشم دیگر روزه و نماز برایم چه سودی دارد من یقین دارم که در آتش جهنم مخلد خواهم بود.

اختصاص :

روزی اب حنیفه به موسی بن جعفرعليه‌السلام گفت: بگو ببینم کدام یک از این دو را پدرت بیشتر دوست داشت عود یا طنبور را؟ فرمود: نه، عود را. بعد از موسی بن جعفرعليه‌السلام در این مورد سؤال کردند. فرمود: عودی که بخور میدهند دوست داشت ولی از طنبور بیزار بود.

اختصاص : حماد بن عیسی جهنی بصری اهل کوفه بود ولی ساکن بصره در حدود نود و چند سال زندگی کرد و از حضرت صادقعليه‌السلام نیز روایت کرده و در دره قبا در مدینه فوت شد و آن دره ایست که سیل از شجره شروع می شود و به طرف مدینه جاری میگردد. در سال دویست و نه از دنیا رفت، حماد بن عیسی گفت: خدمت حضرت موسی بن جعفر رسیده عرض کردم: فدایت شوم از خدا بخواه به من خانه و زن و فرزند و خادم و توفیق انجام حج در هر سال عنایت کند.

امامعليه‌السلام دست بلند نموده گفت: «اللهم صل علی محمّد و آل محمّد و ارزقه دارا و زوجة و ولدا و خادما و الحج خمسین سنة » خدایا به او خانه و زن و فرزند و خدمتکار عنایت کن و توفیق ده که پنجاه سال به حج برود.

حماد گفت: از اینکه شرط کرد پنجاه سال، فهمیدم بیشتر از پنجاه مرتبه نمیتوانم به حج بروم. گفت: چهل و هشت حج گزارده ام، اکنون این همان خانه است که به دعای موسی بن جعفرعليه‌السلام نصیبم شده و این همسرم که پشت پرده است که سخن مرا میشنود و این پسرم و این خدمت کارم که تمام به دعای آن آقا نصیبم شده بعد از نقل این جریان دو مرتبه دیگر به حج رفتم و پنجاه مرتبه تمام شد.

حج پنجاه و یکم که خارج شد هم پایگی با ابو العباس نوفلی قد کوتاه گردید. به محل احرام که رسید، داخل آب شد تا غسل کند آب او را برد و غرق شد. خداوند او و پدرش را رحمت کند. هنوز حج پنجاه و یکم تمام نشده بود تا زمان حضرت رضا زندگی کرد و در سال دویست و نه از دنیا رفت اهل جهینه بود.

عمدة الطالب مینویسد: یحیی فرمانفرمای دیلم پسر عبد اللَّه محض فرزند حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب بود. از ترس حکومت زمان به طرف دیلم گریخت. آنجا قیام کرد، مردم آن سامان به او روی آوردند و بیعت کردند کارش بالا گرفت، به طوری که هارون الرشید از او بسیار بیمناک بود و پیوسته از پیشرفت او چشم میزد. نامه ای نوشت به فضل بن یحیی برمکی که یحیی بن عبد اللَّه خار چشم من است، هر چه میخواهد به او بده و شرش را از سر من رفع کن.

فضل بن یحیی با لشکری بس انبوه به جانب او رفت پیغام هائی که همراه با رفق و مدارا و در ضمن تهدید و ترس بود به او داد. یحیی علاقه به امان پیدا کرد. فضل امانی بس محکم برای او نوشت یحیی امان نامه را برداشت و به جانب رشید آمد.

بعضی گفتند: او پناهنده شد به فرمانروای دیلم. او یحیی را به فضل بن یحیی برمکی به صد هزار درهم فروخت. یحیی بالاخره به مدینه آمد و در آنجا زندگی میکرد تا اینکه عبداللَّه بن زبیر از او سعایت و سخن چینی پیش رشید کرد.

کتاب منتخب الاثر : ذی النون مصری گفت: در یکی از سفرهایم رسیدم به بیابان سماوه بالاخره گذارم به تدمر (شهری است در شمال شرقی دمشق) افتاد. در نزدیکی آن شهر بناهای قدیمی عادی به چشمم خورد جلو رفتم دیدم این خانه از سنگ کنده اند. اطاق ها و درهایش نیز هم از سنگ کنده شده است. بدون اینکه گل در آنها به کار رفته باشد، زمین آن نیز سنگی بسیار سخت بود در همین بین که من مشغول تماشای این ساختمان های سنگی بودم چشمم بنوشته ای افتاد که بر روی سنگ ها کنده اند خواندم چنین نوشته بود:

انا بن منی و المشعرین و زمزم و مکة و البیت العتیق المعظم

و جدی النبی المصطفی و أبی الذی ولایته فرض علی کل مسلم

و امی البتول المستضاء بنورها اذا ما عددناها عدیلة مریم

و سبطا رسول اللَّه عمی و والدی و اولاده الاطهار تسعة انجم

متی تعتلق منهم بحبل ولایة تفز یوم یجزی الفائزون و تنعم

ائمة هذا الخلق بعد نبیهم فان کنت لم تعلم بذلک فاعلم

انا العلوی الفاطمی الذی ارتمی به الخوف و الایام بالمرء ترتمی

فضاقت بی الارض الفضاء برحبها و لم استطع نیل السماء بسلّم

فالممت بالدار التی انا کاتب علیها بشعری فاقرأ ان شئت و المم

و سلم لأمر اللَّه فی کل حالة فلیس اخو الاسلام من لم یسلّم

ذوالنون گفت: فهمیدم از این اشعار که نویسنده آن یکی از اولاد علی است که از ترس حکومت وقت فرار کرده بوده این جریان در زمان خلافت هارون الرشید بود. بالاخره از ساکنین آن خانه ها که از نژاد قبط اول بودند پرسیدم: نویسنده این اشعار را میشناسید؟

گفتند: نه به خدا فقط یک روز او میهمان ما بود بر ما وارد شد از او پذیرائی کردیم. فردا صبح این اشعار را نوشت و رفت. گفتم: چه قد و قامتی داشت. گفتند: مردی دارای لباس های کهنه بود اما آثار جلالت و بزرگواری از قیافه اش آشکارا دیده میشد، از پیشانی او نوری شدید میدرخشید آن شب را تا به صبح در حال قیام و رکوع و سجود بود تا سپیده دم که این شعرها را نوشت و رفت.

توضیح : ممکن است حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام بوده که از نظر اتمام حجت آن اشعار را نوشته و رفته است.

مقاتل الطالبیین با سند خود نقل میکند از گروهی که گفتند: یحیی بن عبد اللَّه ابن حسن پس از شهادت شهدای فخ که او نیز جزء آنها بود مدت زیادی در شهرها مخفی بود پیوسته در جستجو بود که پناه گاهی بیابد و به آنجا پناه برد.

فضل بن یحیی برمکی از محل او اطلاع یافت پیغام داد به او که از آن محل منتقل شود و به طرف دیلم برود برای او فرمانی نوشت که کسی متعرضش نشود به طور ناشناس رفت تا وارد دیلم شد.

هنوز بین راه بود که هارون الرشید از وضع او مطلع گردید. فضل بن یحیی برمکی را فرمانروای نواحی مشرق گردانید و به او دستور داد که کار یحیی را تمام کند.

چون فضل مکان یحیی را میدانست نامه ای برای او نوشت که من می خواهم سرّی را با تو در میان بگذارم، میترسم مبتلا بخون تو گردم یا تو گرفتار من شوی. نامه ای به فرمانروای دیلم بنویس من برایش نامه نوشته ام که وارد بلاد او شوی و از تو دفاع نماید.

یحیی همین کار را کرد، با یحیی گروهی از اهل کوفه همراه بودند، از آن جمله حسن بن صالح بن حی که پیرو مذهب زیدیه بتری بود که آنها ابا بکر و عمر و عثمان را در شش سال اول حکومتش بر علی ترجیح میداده و در بقیه عمر او را تکفیر می کردند. او شراب میخورد و روی کفش مسح مینمود، مخالف با یحیی بود و پیوسته اصحابش را از او متنفر میکرد به همین جهت بین آنها خوب نمود.

هارون الرشید فضل بن یحیی برمکی را استاندار استان مشرق و خراسان کرد و دستور داد کوشش خود را هر چه بیشتر درباره یحیی رفت به کار برد، اگر امان و جایزه پذیرفت به او بدهد.

فضل با سپاه فراوان به جانب یحیی رفت و با او مکاتبه نمود، یحیی امان را پذیرفت، زیرا دید یارانش متفرق شدند و آنهایی که هستند عقیده های مختلف دارند و پیوسته با او مخالفت میکنند ولی شرایطی که در آن امان بود نپذیرفت و آن شاهدها را که گواهی کرده بودند نیز قبول نکرد تا نامه را برای فضل فرستاد او نیز برای هارون الرشید ارسال داشت.

هارون نوشت هر طور که او مایل است امان دادم و هر که را میخواهد شاهد بگیرد.

وقتی نامه هارون به فضل رسید امان نامه را طبق خواسته یحیی نوشته بود و همان شهودی که از قبل داشت گواهی کردند و آن امان نامه را در دو نسخه نوشت یکی همراه یحیی و دیگری در دست فضل بن یحیی برمکی بود، او را با خود به بغداد برد و در یک طرف عماری خود که بر روی قاطر قرار داشت نشانده بود.

وقتی یحیی وارد شد هارون به او جایزه ای گران داد که گفته اند بالغ دویست هزار دینار بود به اضافه سایر خلعت ها و پیش کشی ها، مدتی در بغداد بود ولی هارون پیوسته در پی حیله ای میجست که یحیی را به دام اندازد و برای او و یارانش تقصیری بتراشد.

چند نفر از حجازی ها از قبیل، عبد اللَّه بن مصعب زبیری و ابو البختری وهب بن وهب و مردی از بنی زهره و یک نفر از بنی مخزوم با هم قسم خوردند که از یحیی پیش هارون الرشید سعایت کنند، پیش هارون آمدند بالاخره حیله ها به کار بردند تا توانستند سخن از یحیی به میان آورند.

هارون پس از این سعایت یحیی را در اختیار مسرور کبیر گذاشت و پیش او در سردابی زندانی بود بیشتر روزها او را میخواست و با او به مناظره می پرداخت تا در زندان او از دنیا رفت.

اختلاف است که وفات یحیی بچه صورت بوده، بعضی گفته اند روزی او را خواست و بین او و عبد اللَّه بن مصعب جمع کرد تا مناظره و گفتگو کند، در مورد نسبت هایی که به یحیی داده. در مقابل هارون الرشید پسر مصعب گفت: این مرد مرا دعوت که با او بیعت کنم.

یحیی گفت: یا امیرالمؤمنین سخن او را قبول میکنی و او را خیرخواه خود میدانی! با اینکه او فرزند عبد اللَّه بن زبیر است که پدر بزرگ تو و فرزندانش را در دره کوهی زندانی کرد و آتش بر سر آنها ریخت تا بالاخره ابو عبد اللَّه جدلی دوست حضرت علی آنها را نجات داد، او کسی است که چهل روز در خطبه خود صلوات بر پیامبر اکرم نفرستاد تا بالاخره مردم بر او خورده گرفتند بر او ریختند. در جواب آنها گفت: پیغمبر اکرم خانواده بدی دارد وقتی نام او را میبرم آنها به خود میبالند و خوشحال میشوند نمیخواهم بدین وسیله آنها را خوشحال کرده باشم.

او کسی است که نسبت بع عبد اللَّه بن عباس عملی را انجام داد که بر شما پوشیده نیست سخن آنها به طول انجامید تا اینکه یحیی گفت: همین شخص با برادر من خروج کرد، بر پدرت و در این مورد اشعاری سروده که یکی از آنها این شعر است:

قوموا ببیعتکم ننهض بطاعتنا

ان الخلافة فی کم یا بنی حسن

هارون پس از شنیدن اشعار رنگش تغییر کرد. پسر مصعب شروع کرد به قسم خوردن، گفت: قسم به خدایی که یکتا است، این شعر مال من نیست.

یحیی گفت: به خدا قسم یا امیرالمؤمنین این شعر را فقط او سروده، من براست و دروغ تاکنون قسم نخورده ام ولی وقتی در قسم خدا را ستایش کنی حیا میکند که قسم خورنده را کیفر نماید، اجازه بده من او را قسم بدهم به طوری که هر کس تاکنون قسم دروغ به آن طور خورده فوری به سزای خود رسیده. هارون گفت: قسم بده او را. گفت: بگو از نیرو و قدرت خدا بیزارم و چنگ به نیرو و قدرت خود دارم و از روی تکبر به نیرو و قدرت او بی اعتنایم و به او احتیاجی ندارم خود را برتر از او میدانم اگر این شعر را گفته باشم.

عبد اللَّه بن مصعب از قسم خوردن امتناع ورزید. هارون به فضل بن ربیع گفت: قطعا چیزی هست و گرنه چرا قسم نمیخورد، اگر راست میگوید. فضل بن ربیع او را لگد زده گفت: بدبخت قسم بخور. فضل به او علاقه ای داشت با رنگی پریده قسم خورد در حالی که میلرزید. یحیی بن عبد اللَّه دست بر شانه او زده گفت: پسر مصعب عمرت به سر آمد، به خدا قسم دیگر رستگاری نخواهی دید، هنوز از جای خود حرکت نکرده بود که مبتلا به جذام شد گوشت های صورتش قطعه قطعه گردید و در روز سوم از دنیا رفت. فضل بن ربیع در تشییع جنازه ی او حضور داشت، مردم نیز شرکت کردند همین که او را در قبر خواباندند و لحدش را با خشت بستند قبر زیر و رو شد و گرد و غباری زیاد بلند گردید.

فضل فریاد زد: خاک بریزید خاک، شروع کرد خودش به خاک ریختن بدن او به زمین فرو میرفت دستور داد چند بار خار و خاشاک بیاورند آنها را درون قبر ریخت پر شد. آنگاه دستور داد بالای قبر با چوب سقف بزنند و آن را درست کرد با ناراحتی برگشت.

هارون الرشید پس از این جریان به فضل می گفت دیدی چه زود یحیی از پسر مصعب انتقام گرفت؟!.

سپس هارون فقهاء را که از آن جمله محمّد بن حسن شاگرد ابو یوسف و حسن ابن زیاد لؤلؤی و ابو البختری بود جمع کرد. مسرور کبیر پیش آنها آمد امان نامه یحیی را به دست محمّد بن حسن داد او نگاه کرده گفت: این امان نامه ای تکمیل و محکم است که چاره ای از آن نیست، مسرور فریاد زد بده، آن را در اختیار حسن بن زیاد گذاشت او با صدای ضعیفی گفت: این امان نامه است. در این موقع ابو البختری از دست او چنگ زده گرفت و گفت: این امان نامه باطل شده چون او اختلاف بین مسلمانان انداخته و باعث خونریزی شده او را بکش خونش به گردن من.

مسرور پیش رشید رفت و جریان را شرح داد گفت: برو به او بگو اگر باطل است آن را پاره کن. مسرور برگشت به ابو البختری گفت: رو به مسرور کرده. گفت: پاره کن. مسرور گفت: امان نامه باطل شده خودت پاره کن. ابو البختری کاردی گرفت و با دست خود که می لرزید آن را پاره نمود به طوری که تکه تکه شد.

مسرور آن را پیش هارون برد از جای حرکت کرد و با شادی از دست او گرفت، در مقابل این کار ابو البختری یک ملیون و ششصد هزار درهم داد و او را به سمت قاضی القضاة منصوب کرد. بقیه را بیرون کرد و محمّد بن حسن را از فتوی دادن منع کرد، تصمیم گرفت که کار یحیی را تمام کند.

از مردی که با یحیی در سرداب زندانی بود نقل شده که گفت: من به یحیی خیلی نزدیک بودم در تاریک ترین زندان ها و تنگ ترین آنها قرار داشت. یک شب که ما همان طور زندانی بودیم صدای قفل ها بلند شد مدتی از شب گذشته بود، دیدم هارون سوار مادیانی است. ایستاد آنگاه پرسید: کجا است؟ منظورش یحیی بود گفتند در این خانه. گفت او را بیاورید نزدیک او شد شروع کرد با او آرام صحبت کردن که من نفهمیدم. آنگاه گفت: او را بگیرید. یحیی را گرفتند: با عصا صد ضربه به او زد یحیی او را به خویشاوندی و قرابت با پیغمبر اکرم قسم میداد و او را به خویشاوندی با خودش سوگند داد. هارون میگفت: بین تو و من خویشاوندی نیست.

باز او را برداشتند و به محل اولش بردند. پرسید: چقدر به او جیره میدهید؟

گفتند: چهار گرده نان و هشت رطل آب، گفت آن را نصف کنید. هارون رفت چند شب گذشت. باز شبی صدای قفل ها را شنیدم، در باز شد. هارون وارد گردید. همان جای اول ایستاد گفت: او را بیاورید. یحیی را خارج کردند. همان کار چند شب قبل را تکرار کرد و صد ضربه عصا به او زد در حالی که یحیی او را سوگند میداد باز پرسید چقدر به او جیره میدهید؟ گفتند دو گرده نان و چهار رطل آب گفت نصف کنید خارج شد.

برای مرتبه سوم آمد که دیگر یحیی مریض شده بود و حالش خوب نبود تا داخل شد. گفت: او را بیاورید. گفتند: مریض است، خیلی ناراحت است. پرسید چقدر به او جیره میدهید: گفتند: یک گرده نان و دو رطل آب، گفت نصف کنید خارج شد.

طولی نکشید که یحیی از دنیا رفت از زندان بیرون آوردند و بدنش را دفن کردند.

ابراهیم بن ریاح نقل کرد که او را در رافقه (شهریست کنار فرات) زنده میان دیوار گذاشتند و بر رویش پایه چیدند. علی بن محمّد بن سلیمان گفت: یک نفر را شبانه فرستادند یحیی را خفه کرد، گفت: شنیدم او را مسموم نمودند.

محمّد بن ابی الحسناء گفت: حیوانات درنده را گرسنه نگاه داشتند، بعد یحیی را پیش آنها انداختند بدنش را پاره پاره کرده خوردند.

عبد اللَّه بن عمر عمری گفت: ما را خواستند برای مناظره با یحیی بن عبد اللَّه در حضور هارون الرشید. هارون به او می گفت: از خدا بترس و نام هفتاد نفر از یاران خود را ذکر کن تا امان تو از بین نرود. آنگاه روی به ما نموده گفت: این شخص نام همدستان خود را نمیبرد هر کس میخواهیم به گیریم که میشنویم بر خلاف مصلحت مملکت کاری کرده میگوید این از همان هفتاد نفری است که به آنها امان داده ای.

یحیی گفت: یا امیرالمؤمنین من خود نیز از همان هفتاد نفرم این امان برایم چه سودی دارد میخواهی گروهی را برای تو نام ببرم که آنها را با من بکشی چنین کاری برای من حلال نیست. آن روز ما خارج شدیم باز روز دیگری ما را خواستند.

آن روز دیدیم یحیی رنگش زرد شده و حالش تغییر کرده هارون با او صحبت میکرد ولی جوابش را نمیداد. هارون گفت میبینید جواب مرا نمیدهد.

یحیی زبانش را بیرون آورد و به ما نشان داد که مثل ذغال سیاه شده بود و با اشاره فهماند که نمیتواند صحبت کند، هارون خیلی عصبانی شده گفت: او میخواهد به شما بگوید من مسمومش کرده ام. به خدا قسم اگر او را شایسته کشتن بدانم گردنش را میزنم. ما خارج شدیم هنوز به وسط حیاط نرسیده بودیم که یحیی روی زمین افتاد از ناراحتی که داشت.

ادریس بن محمّد بن یحیی گفت: جدم را به وسیله گرسنگی و تشنگی در زندان کشتند.

زبیر بن بکار از عموی خود نقل کرد که وقتی یحیی از هارون دویست هزار دینار را گرفت به وسیله آن پول قرض حسین شهید در فخ را پرداخت زیرا حسین دویست هزار دینار مقروض بود. گفت: یحیی با عامر بن کثیر سراج و سهل بن عامر بجلی و یحیی بن عبد اللَّه بن یحیی خروج کرد و از یارانش علی بن هاشم بن یزید و عبد اللَّه ابن علقمه و مخول بن ابراهیم نهدی بود که هارون همه آنها را در سرداب زندانی کرد، دوازده سال در زندان بودند.