بخش هشتم مناظرات هشام بن حکم درباره امامت و ابتدای زندگی امام و انتهای حیات آن جناب تا وفاتش
رجال کشی
: یونس بن عبد الرحمن گفت: یحیی بن خالد برمکی از هشام بن حکم ناراحت بود. زیرا شنیده بود او بر فلاسفه خورده میگیرد. مایل بود از او پیش هارون سعایت کند تا وادار شود به کشتن هشام و هارون حرفهایی که از هشام شنیده بود به او علاقه ای پیدا کرد.
زیرا روزی هشام سخنی در حضور یحیی بن خالد در باره ارث پیغمبر گفت:
که یحیی وقتی آن را برای هارون نقل کرد خوشش آمد و قبل از این یحیی نمیگذاشت هارون عقیده هشام را متوجه شود و گاهی نیز اگر تصمیم به آزار هشام داشت او را منصرف میکرد.
همین علاقه هارون به هشام یکی از جهاتی بود که یحیی بن خالد را برانگیخت تا از هشام برگردد. بالاخره به هارون گفت: که هشام شیعه است. گفت یا امیرالمؤمنین من چنین کشف کرده ام که هشام معتقد است خداوند در روی زمین حجت و امامی غیر از تو دارد که اطاعت او واجب است ما خیال می کردیم او مخالف قیام علیه خلافت است و اهل خروج نیست.
هارون به یحیی گفت: دانشمندان را جمع کن در مجلسی من نیز پشت پرده هستم تا مرا نبینند تا ترس از من مانع نشود که هر کدام عقیده اصلی خود را بیان کند. یحیی از پی دانشمندان و متکلمین فرستاد مجلس پر شد از آنها، از آن جمله ضرار بن عمر و سلیمان بن جریر و عبد اللَّه یزید اباضی و مؤبد بن مؤبد و رأس الجالوت اینها با یک دیگر به بحث پرداختند و مناظره کردند، گاهی به بن بست میرسیدند و در مسأله ای گیر میکردند که هر کدام به طرف مقابل خود می گفت از جواب عاجز شدی او مدعی می شد که جواب دادم.
اینها حیله ای بود از طرف یحیی بن خالد که تا هشام متوجه نشود مجلس برای چه ترتیب داده شده شاید بدین وسیله او را باین مجلس دعوت کند.
وقتی سخن ایشان به اینجا منتهی شد، یحیی بن خالد گفت: راضی هستید که هشام بن حکم داور بین شما باشد. همه گفتند: راضی هستیم، اما چطور میتوان هشام را حاضر کرد؟ او مریض است. یحیی گفت: من از پی او میفرستم بیاید. پیغام داد برای او که دانشمندان اجتماع کرده اند ولی در چند مسأله اختلاف دارند و در جواب آن فرو مانده اند، حاضرند که شما داور بین آنها باشی اگر صلاح بدانی با ناراحتی که برای شما دارد اینجا تشریف آوری.
وقتی پیک یحیی پیش هشام آمد، هشام به من گفت: یونس سخن یحیی را دل من قبول نمی کند، من اطمینان ندارم از اینکه مخفیانه منظوری داشته باشد که من اطلاع از آن ندارم. زیرا این ملعون (یحیی بن خالد) به واسطه جریانهایی نسبت به من بدبین شده، تصمیم گرفته ام اگر خداوند از این بیماری مرا شفا دهد، به کوفه کوچ کنم و بطور کلی دست از مناظره بکشم و ملازم مسجد باشم تا از دیدار این ملعون آسوده شوم.
گفتم: جز خیر چیزی نیست، در ضمن تا جایی که امکان دارد مواظب خود باش. گفت: یونس امکان دارد انسان خودداری کند از موضوعی که خداوند میخواهد بر زبانش جاری شود، چطور ممکن است؟ بالاخره حرکت کن برویم توکل به نیرو و قدرت پروردگار.
هشام سوار قاطری شد که پیک یحیی با خود آورده بود، من نیز سوار الاغ هشام شدم. وارد مجلس شدیم. دیدیم دانشمندان و متکلمین مجلس را پر کرده اند. هشام به طرف یحیی بن خالد رفت. سلام کرد بر او و تمام حاضرین و نزدیک او نشست من نیز در آخر مجلس نشستم.
بعد از ساعتی یحیی رو به هشام کرده گفت: این دانشمندان حاضر شدند من نیز مایل بودم شما هم باشی نه برای اینکه مناظره کنی، علاقه داشتم از دیدارت بهره مند شوم، در صورتی که بیماری مانع مناظره باشد، میتوانی شرکت نکنی؛ با اینکه به حمد اللَّه صحیح و سالم هستی و آنچنان مریض نیستی که مانع مناظره باشد اینها در بین خود ترا حکم و داور قرار داده اند.
هشام گفت: سخن آنها به کجا منتهی شده؟ هر کدام به محلی که گیر کرده بودند. اطلاع دادند بالاخره استدلال و مطلب یکی را بر دیگری ترجیح میداد و حکومت کرد از کسانی که بر ضرر او حکومت نمود. سلیمان بن جریر بود این حکومت باعث کینه ای در دل سلیمان نسبت به هشام شد.
یحیی بن خالد به هشام گفت: امروز از مناظره صرف نظر کردیم در صورتی که مایل باشی بیاناتی در مورد زیان امام انتخاب کردن مردم ایراد کنی و توضیح دهی که امامت باید در اولاد پیغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
باشد نه دیگران.
هشام گفت: وزیر بیماری مانع از ادامه سخن است شاید در بین سخن شخصی اعتراض نمود و مجبور به مناظره و بحث شدم. یحیی گفت: اگر کسی ایراد و اعتراضی داشت نمیتواند اعتراض کند، باید محلی را که ایراد داشته در نظر بگیرد موقعی که تو بیانات خود را تمام کردی آن وقت اعتراض خود را بگوید ولی در بین، سخن ترا قطع نکند.
هشام شروع به صحبت کرد و مطالبی طولانی در این مورد ذکر نمود که از جهت اختصار قسمت های مورد نیاز را ذکر کردیم وقتی سخن خویش را در مورد زیان امام انتخاب کردن مردم به پایان رسانید، یحیی بن خالد رو به سلیمان بن جریر نموده گفت: از ابا محمّد در این مورد سؤال بکن. سلیمان به هشام گفت: بگو ببینم اطاعت از علی ابن ابی طالب کردن واجب است؟ هشام گفت: آری.
گفت: اگر کسی بعد از علی به مقام امامت میرسد به تو دستور دهد که با شمشیر قیام کنی و به همراه او به جنگی اطاعت از او میکنی یا نه؟ هشام گفت: به من چنین دستوری نمی دهد.
سلیمان گفت چرا ندهد با اینکه امرش را باید اطاعت کنی و اطاعت او واجب است. هشام گفت: از این سؤال درگذر جوابش داده شد.
سلیمان گفت: چگونه می شود که ترا به کاری امر کند؟ یک وقت بپذیری و یک وقت نپذیری. هشام گفت: بدبخت من نگفتم اطاعت از او نمیکنم که تو بگوئی، اطاعت دستور امام به عقیده تو واجب است، گفتم او مرا امر نمی کند به چنین کاری.
سلیمان گفت: سؤال مرا باید جوابی منطقی بدهی این صحیح نیست که میگوئی مرا به چنین کاری امر نمیکند. هشام گفت: چقدر تو اطراف غرقگاه دور میزنی نظر تو جز اینست که میگویم اگر امر کرد انجام میدهم دیگر دهانت بسته شود و نتوانی یک کلمه حرف بزنی من متوجه هستم که سخنم به کجا منتهی می شود و جواب من چه اشکالی به وجود می آورد.
در این موقع چهره هارون تغییر کرده گفت: بالاخره نظر خود را توضیح داد، مردم از جای حرکت کردند هشام موقعیت را مغتنم شمرد از جای حرکت نموده همان ساعت به طرف مدائن رهسپار شد.
شنیدیم که هارون بخ یحیی بن خالد پس از این مجلس گفته بود، که حساب هشام و پیروان او را باید برسی. از پی موسی بن جعفرعليهالسلام
فرستاد و آن جناب را زندانی کرد. این نیز یکی از اسباب زندانی کردن امام بود، با علت های دیگری که داشت. یحیی بن خالد نیز نظرش همین بود که هشام بن حکم فرار کند و تا وقتی هارون خلافت میکند، او مخفی باشد و در همان مخفی گاه خود از دنیا برود. بعد هشام به جانب کوفه رفت پیوسته از او تعقیب میکردند، بالاخره در خانه ابن اشرف در کوفه از دنیا رفترحمهالله
.
جریان مجلس به محمد بن سلیمان نوفلی و ابن میثم رسید که هر دو در زندان هارون به سر می بردند. محمّد بن سلیمان نوفلی به ابن میثم گفت: خیال نمیکنم هشام بتواند عذر و بهانه ای بتراشد. ابن میثم گفت: چه بهانه ای میتواند داشته باشد پس از اینکه اعتراف کرد که اطاعت او از جانب خدا واجب است.
سلیمان گفت: میتواند این عذر را بیاورد که شرط من در امامت او اینست که کسی را دعوت به خروج نکند تا وقتی که منادی از آسمان ندا کند هر کس مرا دعوت به خروج کرد قبل از ندای آسمانی میفهمم که او امام نیست از اولاد پیامبر کسی را به امامت میگزینم که ادعای خروج نکند و چنین دستوری ندهد تا ندای آسمانی در چنین صورتی می پذیرم که او امام است.
ابن میثم گفت: این از بدترین خرافات است، چه کس چنین شرطی را در باره امامت کرده. این از صفات قائم آل محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
است. هشام واردتر از اینست که چنین بهانه ای بیاورد با اینکه او این طور که تو آشکارا میگویی توضیح نداد. گفت: اگر امام مفروض الطاعه پس از علی بن ابی طالب به من دستوری بدهد اجرا میکنم. نام نبرد آن امام کیست. فلانی است نه فلان کس به طوری که تو میگوئی. اگر به من بگوید در صورتی که امر کرد خروج کنم در پی امام دیگری میروم. هارون به او بگوید امامی که اطاعت او واجب است به نظر تو کیست؟ جواب بدهد تو، میتواند اعتراض کند به او که اگر به تو دستور بدهم با شمشیر قیام کنی و با دشمنانم بجنگی از من دست میکشی و در جستجوی دیگری خواهی بود و منتظر ندای آسمانی میشوی چنین سخنی را چون هشام نمیگوید شاید تو این حرف را بزنی.
سپس علی بن اسماعیل میثمی گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ
» اگر هشام کشته شود علم با او دفن می شود. پشت و پناه و بزرگ ما بود. در علم و دانش و چشم به او داشتیم.
«رجال کشی: ص ۱۶۶
» عمر بن یزید گفت:
پسر برادرم هشام معتقد به مذهب جهمیه بود از آن طرفداران سخت گیر این مذهب به شمار میرفت. از من خواهش کرد او را خدمت امام صادقعليهالسلام
ببرم تا با او مناظره کند به او گفتم تا امام اجازه ندهد چنین کاری را نمیکنم.
خدمت حضرت صادقعليهالسلام
رسیدم و جریان اجازه خواستن هشام را عرض کردم اجازه داد از خدمت امام مرخص شدم، چند گامی که برداشتم یادم از پلیدی و عقیده زشت او آمد برگشتم. خدمت امام صادقعليهالسلام
جریان را عرض کردم. امام صادقعليهالسلام
فرمود عمر! میترسی من از جواب او عاجز شوم؟ از طرف خودم خجالت کشیدم و فهمیدم اشتباه کرده ام با خجالت به جانب هشام رفتم و از تأخیر خود عذر خواسته گفتم: اجازه داد که خدمتش برسی.
هشام با عجله حرکت کرد اجازه ورود خواست و داخل شد. من نیز با او رفتم همین که نشست حضرت صادقعليهالسلام
از او سؤالی کرد هشام فرو ماند تقاضا کرد برای جواب دادن فرصتی به او بدهد. امامعليهالسلام
به او فرصت داد هشام رفت. چند روز در جستجوی جواب سرگردان بود نتوانست پیدا کند. خدمت امامعليهالسلام
رسید. حضرت صادق جواب را به او فرمود و چند سؤال دیگر کرد که از او که این سؤال ها مذهب او را باطل میکرد و باعث فساد عقیده اش میشد. هشام با اندوه و تحیر از خدمت امام مرخص شد گفت: چند روز در حیرت و سرگردانی بودم.
عمر بن یزید گفت: برای مرتبه سوم هشام از من تقاضا کرد، برایش اجازه بخواهم خدمت امام رسیده اجازه خواستم. فرمود: در فلان محل حیره منتظر من باشد. فردا صبح ان شاء اللَّه یک دیگر را خواهیم دید. وقتی به آن طرف رفت. پیش هشام آمدم و جریان را گفتم بسیار خوشحال شد.
قبل از امام به آن محل رفت بعد که هشام را ملاقات کردم: پرسیدم بالاخره بین تو و امام چه گفتگو شد؟ گفت: من قبل از حضرت صادق به آن محل رفتم یک وقت دیدم امامعليهالسلام
سوار قاطر است. همین که چشمم به او افتاد از دیدارش هیبتی مرا فرا گرفت و بر خود لرزیدم به طوری که زبانم یارای تکلم و صحبت نداشت، نمیدانستم و نمیتوانستم حرفی بزنم. مدتی امامعليهالسلام
انتظار کشید که من سخنی بگویم، این توقف او بیشتر باعث عظمت او و ترس من میشد. یقین کردم این هیبت و جلالت که از او در دل من وارد می شود فقط از جانب خدا است و مقامی است که او در نزد خدا دارد.
عمر گفت: هشام پس از آن ملاقات، مذهب و عقیده خود را رها کرد و متدین به دین حق گردید و بر تمام اصحاب حضرت صادقعليهالسلام
برتری یافت.
گفت: هشام بن حکم در آن بیماری که از دنیا رفت. امتناع داشت از اینکه طبیب او را معالجه کند، تقاضا کردند که برایش طبیب بیاورند بالاخره چند طبیب آوردند وقتی پزشکی معاینه میکرد و نسخه ای تجویز مینمود از او میپرسید: فهمیدی من چه درد دارم. بعضی میگفتند نه. بعضی جواب مثبت میدادند از آنها که درد را شناخته بودند درخواست میکرد توضیح بدهد که چه دردی دارد، وقتی توضیح میداد میگفت: اشتباه کرده ای من درد دیگری دارم. میپرسیدند بیماری شما چیست؟ میگفت: من دل و قلبم بیمار است به واسطه شدت ترسی که بر من وارد شد.
زیرا هشام را نگه داشته بودند که گردنش را بزنند از همین جریان ترسیده بود تا بالاخره از دنیا رفت.
رجال کشی
: یونس گفت: به هشام گفتم مردم خیال میکنند که حضرت موسی ابن جعفر به وسیله عبد الرحمن بن حجاج به تو پیغام داده که دست از مناظره بردار ولی تو پیغام او را نپذیرفته ای بگو ببینم جریان چه بوده؟ آیا برای تو پیغامی فرستاده که از مناظره دست بکشی یا نه و آیا بعد از نهی نمودن آن آقا باز مناظره کرده ای.؟!
هشام گفت: در ایام مهدی خلیفه عباسی بر فرقه های مختلف اسلام سخت گیری شدیدی کردند. ابن مفضل کتابی برای مهدی نوشت و فرقه های مختلف اسلام را در آن کتاب یک یک شرح داد بعد همین کتاب را برای مردم نیز قرائت کرد.
یونس گفت: من خودم شنیدم آن را برای مردم در باب الذهب مدینه میخواند یک مرتبه دیگر هم در شهر وضاح. ابن مفضل برای مهدی هر فرقه ای را با خصوصیات اعتقادی آنها در آن کتاب توضیح داده بود. نوشته بود یک فرقه را زراریه مینامند و به یک فرقه عماریه میگویند که آنها اصحاب عمار ساباطی هستند، به یک دسته یعفوریه میگویند از جمله فرقه ها یکی یاران سلیمان اقطع هستند، به یک فرقه نیز جوالیقیه میگویند.
یونس گفت: در آن موقع نام هشام بن حکم و اصحابش را نبرده بود. هشام به یونس گفت: حضرت موسی بن جعفرعليهالسلام
به من پیغام داد که در این ایام از مناظره خودداری کن؛ زیرا زیاد سخت گرفته اند. هشام گفت: من نیز خودداری کردم تا مهدی از دنیا رفت و اوضاع آرامش یافت این امری بود که موسی ابن جعفرعليهالسلام
کرد من نیز از ایشان اطاعت نمودم.
با همین سند از یونس نقل شده که گفت: با هشام بن حکم هنگام نماز عشاء در مسجدش بودم مسلم صاحب بیت الحکم آمد. گفت: یحیی بن خالد میگوید من دین رافضی ها را باطل کردم زیرا آنها معتقدند که دین پایدار نیست، مگر به وسیله امامی حی و زنده اکنون نمیدانند، امامشان زنده است یا مرده. هشام گفت: ما وظیفه داریم که اعتقاد به حیات و زنده بودن امام داشته باشم یا او زنده و حاضر است پیش ما، یا متواری و پنهان است تا خبر مرگش نیامده یا او را زنده میدانیم مثالی نیز در این مورد زده گفت مردی اگر با زن خود همبستر شد بعد به مسافرت مکه رفت یا در اطراف به سیاحت پرداخت ما باید بگوئیم او زنده است تا وقتی ثابت شود که از دنیا رفته است.
سالم پسر عموی یونس همین جواب را برای یحیی برد و به او نقل کرد. یحیی گفت: چه نظر میدهی مثل اینکه ما کاری از پیش نبردیم. یحیی پیش هارون رفت و جریان را گفت. فردا صبح از پی او فرستاد در منزلش جستجو کردند او را نیافتند این خبر به او رسید، بیش از دو ماه یا بیشتر زنده نبود. در منزل محمّد و حسین آسیابان از دنیا رفت. این بود عاقبت کار هشام. یونس مدعی است که وقتی هشام پیش یحیی ابن خالد و مناظره کردن او با سلیمان بن جریر پس از مدت زیادی از زندانی شدن موسی بن جعفرعليهالسلام
بود، زیرا موسی ابن جعفر را در زمان مهدی گرفتند و هشام پیش یحیی بن خالد در زمان هارون الرشید رفت.
قرب الاسناد بزنطی از حضرت رضاعليهالسلام
نقل کرد گفت: شما از جریان موسی ابن جعفرعليهالسلام
باید پند بگیرید حال هشام را مشاهده نکردید که نسبت بموسی بن جعفرعليهالسلام
چه کرد. به آنها گفت و برایشان توضیح داد: خیال میکنی خدا او را می بخشد با این کاری که نسبت به ما روا داشت.
«امالی شیخ طوسی: ص ۲۹
» ابو هاشم جعفری گفت به حضرت جواد عرض کردم در باره هشام بن حکم عقیده شما چیست؟ فرمود خدا او را رحمت کند چقدر از این ناحیه دفاع میکرد.
عیون اخبار الرضا و کتاب توحید
: صقر بن دلف گفت: از حضرت رضا راجع به توحید عرض کردم من در این مسأله اعتقاد هشام بن حکم را دارم امامعليهالسلام
خشمگین شده فرمود: شما را چه به عقیده هشام، او از ما خانواده نیست، هر کس خیال کند که خداوند جسم است ما از او بیزاریم در دنیا و آخرت.
«کمال الدین: ج ۲ ص ۳۱
» علی اسواری گفت یحیی بن خالد مجلسی در منزل خود داشت که دانشمندان و متکلمین هر فرقه و ملتی در روز یک شنبه جمع میشدند و در باره اعتقاد خود به مناظره می پرداختند و دفاع از عقیده خود می نمودند.
این جریان به هارون الرشید به یحیی بن خالد گفت: شنیده ام در منزل خود جلسه ای داری که دانشمندان در آنجا اجتماع میکنند.
گفت: یا امیرالمؤمنین! از مقام و موقعیت هایی که به لطف و عنایت شما نصیب من شده چیزی در نظر من محبوب تر از این مجلس نیست، زیرا دانشمندان مذاهب مختلف جمع می شوند و هر کدام استدلال در مورد اعتقاد خود مینمایند، در نتیجه کسی که اعتقادش صحیح تشخیص داده می شود و مذاهب باطل را تمیز می دهیم، هارون گفت: من علاقمندم که در این مجلس حضور داشته باشم و مناظره آنها را بشنوم به طوری که آنها ندانند من حضور دارم در نتیجه از ترس عقیده اصلی خود را ابراز نکنند.
یحیی گفت: بسته به میل شما است هر وقت بخواهید تشریف بیاورید. هارون گفت: مایلم که به آنها اطلاع از بودن من ندهی، یحیی همین کار را کرد. این خبر به معتزله رسید. با یک دیگر مشورت کردند و تصمیم گرفتند که با هشام جز در باره امامت صحبت نکنند، زیرا از مذهب رشید اطلاع داشتند و می دانستند او مخالف کسانی است که قائل به امامت هستند.
گفت: دانشمندان اجتماع کردند، هشام نیز آمد عبد اللَّه بن یزید اباضی که از همه بیشتر به هشام احترام می گذاشت نیز بود و در تجارت با او شریک بود. وقتی هشام وارد شد از میان آن جمع به عبد اللَّه بن یزید سلام کرد، یحیی بن خالد روی به عبد اللَّه ابن یزید کرده گفت: با هشام در مورد امامت که با هم اختلاف دارید مناظره کن.
هشام گفت: وزیر! آنها را در مورد اعتقادی ما سؤال و جوابی نیست، زیرا اینها گروهی هستند که با ما در مورد امامت یک نفر اتفاق دارند و در مورد از آن پس بدون علم و اطلاع در مسأله امامت با ما مخالفند نه موقعی که با ما موافقند حق را تشخیص میدهند و نه در مورد افتراق دلیلی بر این مخالفت دارند بهمین جهت اعتقاد آنها قابل بحث و مذاکره نیست.
میان که مردی از حروریه بود گفت: من از تو سؤالی دارم. بگو: اصحاب و یاران علی هنگامی که حکم قرار دادند مؤمن بودند یا کافر؟
هشام گفت: سه دسته بودند: ۱- مؤمن. ۲- مشرک. ۳- گمراه.
مؤمنین کسانی بودند که هم عقیده با مایند که معتقد بودند علی امام و پیشوای بر حق و از جانب خدا است و معاویه صلاحیت برای امامت ندارد، اینها ایمان آوردند به آنچه خداوند درباره علی فرموده بود و اقرار داشتند.
مشرکین آنهایی بودند که می گفتند علی امام است ولی معاویه هم صلاحیت امامت را دارد، همین که معاویه را در خلافت با علیعليهالسلام
شریک کردند، مشرک شدند.
گمراهان گروهی بودند به حمایت از فامیل و تعصب خانوادگی و خویشاوندی به جنگ پرداختند هیچ اطلاعی از حق و باطل نداشتند مردمانی نادان بودند.
گفت: یاران معاویه چطور بودند؟ هشام گفت: آنها نیز سه دسته میشدند:
۱- کافر. ۲- مشرک. ۳- گمراه.
کافرها آنهایی بودند که معتقد بودند معاویه امام است و علیعليهالسلام
صلاحیت امامت ندارد از دو جهت کافر شدند:
۱- امامی را که خدا تعیین کرده منکر شدند.
۲- امامی را که خدا تعیین نکرده به امامت منصوب نمودند.
مشرکین گروهی بودند که میگفتند معاویه امام است. علی نیز صلاحیت امامت دارد معاویه را با علی بن ابی طالب در امامت شریک کردند، اما گمراهان مانند طرفداران علی کسانی بودند که به حمایت از قوم و خویش و تعصب قبیله ای به جنگ آمده بودند. بیان دیگر نتوانست چیزی بگوید در اینجا فرو ماند.
ضرار گفت: من از تو سؤال دارم هشام! در جواب او هشام گفت: اشتباه کردی. پرسید: برای چه؟
گفت: زیرا شما اجتماع کرده اید که امامت امام مرا رد کنید. این شخص در این مورد سؤالی از من کرد دیگر به شما نمیرسد که برای مرتبه دوم سؤال کنید. باید من سؤال کنم در باره یکی از عقاید شما. ضرار گفت: بپرس. هشام گفت: خدا را آنچنان عادل میدانی که ستم روا نمیدارد؟ گفت: بلی. او عادل است و هرگز ستم روا نمیدارد.
هشام گفت: اگر خداوند شخص زمین گیر را تکلیف کند که باید حتما به مسجد برود و جهاد کند و کسی که کور است تکلیف نماید که باید قرآن و کتاب های دینی را بخواند، در این صورت او را عادل میدانی یا ستمگر؟ ضرار گفت: خداوند چنین تکلیفی نمیکند. هشام گفت: من هم میدانم که چنین تکلیفی نمینماید ولی از باب بحث و مناظره میپرسم اگر چنین تکلیفی کرد آیا ستم نکرده و او را به کاری که ساخته اش نیست و قدرت انجامش را ندارد وادار ننموده؟
گفت: چرا، اگر چنین تکلیفی کند ستمگر است. گفت: حالا بگو ببینم آیا خداوند مردم را دعوت به پیروی از یک مذهب و دین کرده که در آن اختلافی نیست و از آنها جز همان مذهب و دین را نمیپذیرد، اگر متدین به مذهب و دین دیگری شوند قبول نخواهد کرد؟
ضرار گفت: همین طور است. هشام پرسید: آیا دلیلی برای شناختن این دین قرار داده یا آنها را تکلیف بدین بدون دلیل کرده؟! که در این صورت مثل تکلیف کور است به قرائت کتاب و شخص زمین گیر را به رفتن مسجد و جهاد در راه خدا.
ضرار مدتی سکوت کرد بعد گفت: نه حتما دلیل قرار داده ولی امام تو آن راهنما و دلیل نیست.
هشام خندیده گفت: نصف عقیده ات به طرف شیعه گرائیده و به اجبار به جانب حق آمدی اکنون اختلاف بین من و تو در آن شخص و تعیین امام است.
ضرار گفت: من سخن تو را قبول میکنم و در این مورد از تو سؤال میکنم. گفت: بفرما، پرسید امامت چگونه تعیین می شود؟ گفت: همان طور که نبوت تعیین میگردد. ضرار گفت: در این صورت آنکه تو میگویی امام نیست، پیغمبر است. هشام گفت: نه، زیرا نبوت در آسمان تعیین می شود ولی امامت را در زمین تعیین میکنند، قرار داد نبوت توسط ملائکه و قرار داد امامت به وسیله پیغمبر بسته می شود اما هر دو با اجازه و تعیین خدا است.
ضرار گفت: چه دلیلی بر این مطلب هست؟ هشام گفت: اینکه مردم احتیاج و اضطرار دارند به امام. ضرار گفت: بچه دلیل احتیاج دارند؟ هشام پاسخ داد: مورد بحث و سخن ما از سه صورت خارج نیست:
۱- یا خداوند تکلیف را برداشته از مردم، بعد از پیامبر اکرم دیگر امر و نهی برای آنها ندارد، مانند بهائم و درندگان بدون تکلیف هستند. آیا این وضع را معتقد می شوی که بعد از پیامبر اکرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
تکلیف از مردم برداشته شده باشد.
ضرار گفت: نه چنین مطلبی را نمی پذیرم.
۲- یا مردم تکلیف دارند بعد از پیغمبر اکرم اما خودشان عالم شده اند از نظر علم و دانش مثل خود پیغمبرند به طوری که در مسائل مذهبی هیچ کدام به دیگری احتیاج ندارند. هر کدام به تنهائی بی نیاز هستند و به واقعیت حقیقی رسیده اند. آیا چنین چیزی را هم قبول می کنی که مردم بعد از پیامبر همه عالم شده باشند و به اندازه پیغمبر علم داشته باشند، هیچ یک را به دیگری نیاز نباشد و واقعیت را همه کشف کرده باشند؟!
ضرار گفت: این را نمی توانم بپذیرم اینها احتیاج به دیگری دارند.
گفت فقط وجه سوم باقی مانده که پیامبر اکرم برای خود جانشین تعیین کند که راهنمای آنها باشد اشتباه نکند و غلط از او سر نزند و ستم روا ندارد و از گناه پاک باشد و خطا از او سر نزند همه در مسائل دینی باو احتیاج داشته باشند، اما او بکسی محتاج نباشد.
ضرار گفت: چگونه می توان او را شناخت؟ هشام گفت: او دارای هشت امتیاز است که چهار امتیاز آن مربوط به نژاد اوست و چهار امتیاز در وجود خود او است.
آن چهار امتیاز که در نژاد او است:
۱- از همه نژادها معروفتر باشد.
۲- قبیله او معروفترین قبائل باشد.
۳- خانواده اش در شخصیت از همه برجسته تر باشد.
۴- صاحب شریعت و دین یعنی پیامبر اکرم او را تعیین کرده باشد، ما می بینیم از نژاد انسان ها نژادی معروفتر از عرب نیست که صاحب دین و شریعت نیز از همین نژاد است که هر صبح و شام پنج مرتبه در بالای مأذنه نام او را میبرند «اشهد ان لا اله الا اللَّه و ان محمّدا رسول اللَّه
» این صدا به هر نیکوکار و بد کرداری و دانا و نادان و مقر به حق و منکر حق در شرق و غرب عالم میرسد. اگر حجت خدا بتواند از نژاد دیگری باشد آنکه در جستجوی امام است، ممکن است سالهای سال بجوید و نیابد در صورتی بتواند امام را در نژادهای دیگر از قبیل پارسی و سایرین بجوید خداوند در راه راهنمائی او سبب گمراهیش شده چنین چیزی درباره خداوند تصور نمی شود که امام را تعیین نماید که نتوانند او را بیابند.
چون چنین چیزی محال است پس باید از جنس عرب باشد که هم نژاد با صاحب شریعت است و امکان ندارد در عرب از غیر قبیله پیغمبر باشد، چون پیامبر اکرم به همین قبیله انتساب دارد و آن قبیله قریش است؛ به همان دلیل که نمی تواند از نژاد عرب در غیر قبیله قریش باشد. نمی تواند از خانواده دیگر جز خانواده پیغمبر باشد، بواسطه نزدیکی نسب آنها با پیغمبر که صاحب شریعت و دین است، چون اهل بیت پیغمبر اکرم نیز زیاد هستند و امامت مسأله ایست که همگان اشت های احراز این مقام را دارند و بر سر آن اختلاف می شود، زیرا هر کسی ممکن است ادعا کند لازم است که صاحب ملت و شریعت اشاره به شخص و اسم و نژاد امام بنماید تا دیگری باین مقام طمع نکند.
و اما چهار امتیاز که در شخص او است:
۱- باید دانشمندترین مردم به حدود و فرائض و سنت و احکام خدا باشد بطوری که هیچ مسأله ای چه بزرگ و چه کوچک برای او مجهول نباشد.
۲- از تمام گناهان پاک باشد.
۳- شجاعترین مردم باشد.
۴- سخاوتمندترین جهانیان باشد.
ضرار گفت: به چه دلیل باید دانشمندترین مردم باشد؟ هشام گفت: به دلیل اینکه اگر عالم به تمام حدود و احکام و شریعت و سنت نباشد، اطمینانی نیست که حدود خدا را تغییر دهد. کسی را که باید دستش را قطع کنند بر او حد جاری نماید و آن کس که حد لازم دارد عضوش را قطع نماید، در این صورت حدود خدا از بین میرود خداوند برای راهنمایی مردم وسیله ای قرار داده که بیشتر گمراه می شوند.
گفت: به چه دلیل میگویی باید از تمام گناهان پاک باشد؟
گفت: زیرا در صورتی که معصوم نباشد خطا از او سر میزند، اطمینانی به چنین شخصی نیست که کار خطای خود و خویشاوندان و بستگان نزدیک خویش را پرده پوشی کند، هرگز خداوند چنین شخصی را حجت خویش بین مردم قرار نمی دهد.
گفت: به چه دلیل باید شجاعترین مردم باشد؟
گفت: زیرا او پناه مسلمانان است که در جنگ ها از او می آموزند و خداوند فرموده:(
وَ مَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَیِّزاً إِلی فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ
)
اگر شجاع نباشد فرار می کند و در صورتی که فرار کند مشمول غضب خدا می شود، امکان ندارد کسی که مشمول غضب خدا است حجت خدا باشد.
گفت: به چه دلیل باید سخاوتمندترین مردم باشد؟
گفت: زیرا او نگهبان بیت المال مسلمانان است، اگر سخاوتمند نباشد نفسش او را به جلب مال مردم دعوت میکند و خیانت در اموال مسلمانان خواهد کرد در این صورت خائن می شود، هرگز خداوند خائنی را راهنمای مردم قرار نمی دهد.
ضرار در این موقع گفت: این صفت ها و امتیازات که شمردی در این زمان در چه شخصی جمع است؟
هشام گفت: صاحب العصر امیرالمؤمنین. هارون تمام سخنان را شنیده بود در این موقع که هشام گفت صاحب العصر امیرالمؤمنین هارون رو به جعفر بن یحیی برمکی که با او پشت پرده بود کرده گفت: چند خیک پر از نوره و واجبی زیر بغل ما گذاشت، منظورش از این حرف کیست؟ جعفر گفت: منظور او موسی بن جعفرعليهالسلام
است. هارون گفت: قطعا هم او را در نظر دارد که شایسته این صفات است. دندان روی لبهای خود گذاشت و فشرد. گفت: چنین شخصی زنده باشد و من بتوانم یک ساعت سلطنت کنم، به خدا زبان این مرد اثرش در دل مردم بیشتر از صد هزار شمشیر زن است.
یحیی بن خالد فهمید که کار هشام تمام است و کشته خواهد شد پشت پرده پیش هارون آمد. هارون به او گفت وای بر تو یحیی این کیست که آورده ای؟ گفت: یا امیرالمؤمنین به حسابش میرسیم کشته خواهد شد.
بعد یحیی پیش هشام بن حکم آمد، چشمک زد. هشام فهمید که کارش ساخته است از جای حرکت کرد، چنین وانمود کرد که می خواهد ادرار یا قضای حاجت کند، کفش های خود را پوشید و با عجله فرار کرد. فرزندان خویش را ملاقات نمود به آنها گفت: مخفی شوید، به طرف کوفه فرار کرد و وارد خانه بشیر شد که او از راویان حدیث از اصحاب حضرت صادق به شمار میرفت. جریان را برایش شرح داد. چیزی نگذشت که هشام سخت بیمار شد بشیر گفت: برایت طبیب بیاورم؟ گفت: نه. من مردنی هستم.
هنگام فوتش که رسید گفت: وقتی از کار تجهیز من فارغ شدی نیمه شب بدن مرا ببر و در میدان بگذار و نامه ای بنویس که این مرده هشام بن حکم است که امیرالمؤمنین در جستجوی او بود. به اجل خود از دنیا رفت. هارون برادران و یاران هشام را زندانی کرده بود و گروه کثیری به واسطه هشام زندانی شدند.
فردا صبح اهالی کوفه بدن هشام را دیدند قاضی و کفیل شهر و فرماندار و شاهدان عادل جمع شدند و جریان را برای هارون الرشید نوشتند. هارون، الحمدلله که از شرّ او راحت شدیم کسانی را که به واسطه هشام گرفته بود آزاد کرد.
«اعلام الوری: ص ۲۷۳
» یونس بن یعقوب گفت: خدمت حضرت صادقعليهالسلام
بودم مردی شامی وارد شده گفت: من مردی اهل بحث و مناظره هستم و اطلاع از علم فقه و دستورات دینی دارم آمده ام با اصحاب شما مناظره کنم.
حضرت صادقعليهالسلام
به او فرمود: کلام تو از پیغمبر است یا از خودت. گفت: مقداری از پیغمبر است و مقداری از خودم.
حضرت صادق فرمود: پس تو با پیغمبر شریک هستی؟ گفت: نه.
فرمود: به تو از طرف خدا وحی شده. گفت: نه.
فرمود: اطاعت تو واجب است همان طوری که اطاعت از پیغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
واجب است. گفت: نه.
در این موقع حضرت صادقعليهالسلام
روی به من نموده فرمود: این مرد مخالف خود حرف میزند قبل از اینکه وارد مناظره شود. فرمود: یونس! اگر تو وارد به علم کلام بودی با این شخص مناظره میکردی.
یونس گفت: افسوس که وارد نیستم. عرض کردم: آقا فدایت شوم از شما شنیدم که از علم کلام نهی میکردی. میفرمودی: وای بر کسانی که پیرو کلام هستند. میگویند: این امکان دارد و این ممکن نیست، این قابل قبول است و این قبول نمی شود، این را عقل ما درک میکند ولی آن را درک نمی کند.
حضرت صادقعليهالسلام
فرمود: من گفتم:وای بر کسانی که مرا رها کنند و بروند پی آنچه می خواهند
.
سپس فرمود: برو بیرون ببین از متکلمین کسی را می بینی بگو بیاید. یونس گفت:
خارج شدم حمران بن اعین را دیدم که به کلام وارد بود و محمّد بن نعمان احول او نیز از متکلمین به شمار میرفت و هشام بن سالم و قیس ماصر که هر دو وارد به علم کلام بودند، آنها را داخل نمودم.
همه که نشستند در خیمه حضرت صادقعليهالسلام
در دامنه کوه یک طرف حرم این پیش آمد چند روز قبل از اعمال حج بود در این موقع حضرت صادقعليهالسلام
سر از خیمه بیرون آورد چشمش به شتر سواری افتاد که می آید فرمود:
«هشام و رب الکعبة
»
به خدای کعبه قسم، هشام است.
ما خیال کردیم هشام یکی از فرزندان عقیل است که به حضرت صادق خیلی علاقه داشت، ناگاه دیدیم هشام بن حکم است. هنوز تازه ریش او درآمده بود از تمام ما سنش کمتر بود.
امامعليهالسلام
جا برای او باز کرده فرمود:
«ناصرنا بقلبه و لسانه و یده
»
یاور ما با قلب و زبان و دست.
سپس به حمران گفت: با این مرد بحث کن. حمران مناظره را شروع کرد بر او غالب شد. بعد به مؤمن طاق فرمود: تو بحث کن با او بحث کرد، مؤمن طاق پیروز شد.
امامعليهالسلام
به هشام بن سالم فرمود: مناظره کن آن دو با یک دیگر زورآزمایی کردند. آنگاه به قیس ماصر فرمود: تو مناظره کن امام صادقعليهالسلام
از مناظره آن دو لبخند میزد، شامی در دست قیس کوچک شده بود. آنگاه به شامی فرمود: با این پسر صحبت کن. منظورش هشام بن حکم بود. گفت: بسیار خوب.
شامی گفت به هشام که درباره امامت این مرد از من بپرس، منظورش حضرت صادقعليهالسلام
بود. چنان هشام خشمگین شد که لرزه بر اندامش افتاد رو به شامی کرده گفت: بگو ببینم خدا بهتر صلاح مردم را میداند، یا مردم خودشان بهتر میدانند؟
شامی گفت: خدا بهتر میداند. گفت: درباره دین مردم چه صلاح برای آنها دیده؟
گفت: برای آنها دستور و تکلیفهایی قرار داده و حجت و راهنمایی نیز برای آنچه تکلیف کرده قرار داده و عذر و بهانه آنها را از میان برده. هشام به او گفت: این دلیل و راهنمایی که برای انسان قرار داده چیست؟
شامی گفت: پیامبر اکرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
.
هشام پرسید بعد از پیغمبر چه کسی را قرار داده؟ گفت کتاب و سنت پیغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
.
هشام گفت: اکنون کتاب و سنت در موارد اختلاف ما سودمند نیست به طوری که رفع اختلاف نماید و ما را متحد گرداند. شامی گفت: بلی. هشام گفت: پس چرا من و تو با هم اختلاف داریم تو از شام آمده ای با ما بحث و مناظره کنی، عقیده داری که رأی و نظر راه تشخیص دین است با اینکه اعتراف داری رأی و نظر نمی تواند دو عقیده مختلف را با هم موافق کند. شامی سکوت کرد و در فکر بود.
حضرت صادقعليهالسلام
فرمود: چرا صحبت نمیکنی؟
گفت: اگر بگویم اختلاف نداریم ادعای بی جا کرده ام. اگر بگویم کتاب و سنت رفع اختلاف از ما می کنند باز بیهوده گفته ام زیرا آنها دارای چند احتمال هستند ولی من همین سؤال را از او می کنم. امام صادق فرمود: سؤال کن او را مطلع خواهی یافت.
شامی گفت: به نظر تو چه کسی صلاح مردم را بهتر می داند؟ هشام پاسخ داد: خدا.
پرسید آیا کسی را قرار داده که آنها را راهنمائی کند و رفع اختلاف نماید و حق را از باطل برای آنها تمیز دهد. هشام گفت: آری. پرسید آن شخص: کیست؟!
هشام گفت: در ابتدای شریعت، پیغمبر اکرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
. اما بعد از پیغمبر کسان دیگر بودند.
شامی گفت: آن دیگران را معرفی کن. هشام گفت: حالا یا پیش از این؟ شامی گفت: هم اکنون کیست؟ هشام گفت: همین آقا که نشسته است (حضرت صادقعليهالسلام
) که از اطراف عالم جهت استفاده از محضرش اطراف او را می گیرند و ما را از خبرهای آسمان مطلع می کند، به وسیله وراثت از پدر و جد خود.
شامی گفت: من از کجا این ادعای تو را قبول کنم؟.
هشام گفت: هر سؤالی داری از او بکن.
شامی گفت: دیگر عذر و بهانه را از بین بردی حالا من باید سؤال کنم.
حضرت صادق فرمود: من زحمت سؤال کردن را از دوش تو برمیدارم به تو از کیفیت مسافرت و آمدنت خبر میدهم. فلان روز از وطن خارج شدی در بین راه این اشخاص را دیدی و به فلان محل گذر کردی و فلان کس با تو برخورد نموده هر چه امامعليهالسلام
توضیح میداد.
شامی میگفت: به خدا قسم صحیح میفرمائید.
آنگاه گفت: اکنون اسلام آوردم برای خدا.
امام صادق فرمود: نه اکنون ایمان آوردی زیرا اسلام قبل از ایمان است، با اسلام آوردن از یک دیگر ارث میرند و می توانند با هم ازدواج کنند و با ایمان آوردن پاداش و ثواب آخرت داده می شود.
شامی گفت: صحیح می فرمائید من اکنون میگویم: «اشهد ان لا اله الا اللَّه و ان محمّدا رسول اللَّه و انک وصی الاوصیاء
».
در این هنگام آقا رو به جانب حمران بن اعین کرد فرمود: حمران سخن خود را که مطابق اثر برگزار میکنی به هدف میرسی. توجه به هشام بن سالم کرده فرمود: در جستجوی راه پیروزی هستی ولی آن را نمی شناسی.
رو به جانب احول کرد فرمود: از آن قیاسگرهای زرنگ است، مطلب باطلی را به وسیله دلیلی باطل شکست میدهد، ولی باطل تو آشکارتر است.
به قیس ماصر فرمود: مناظره میکند اما وقتی خبری از پیامبر اکرم نقل می نماید خیلی با گفتار آن جناب فاصله دارد حق را با باطل می آمیزد؛ با اینکه واقعیت کم کافی است در مقابل باطل زیاد مبارزه کند تو و احوال هر دو پیکارجوی استاد هستید.
یونس بن یعقوب گفت: به خدا قسم من گمان کردم به هشام نیز سخنی شبیه آن دو خواهد گفت. فرمود: هشام همین که میخواهی زمین بخوری و پایت درهم می پیچد پرواز میکنی باید چون توئی با مردم مناظره کند. از لغزش بپرهیز شفاعت دستگیر تو خواهد بود.