• شروع
  • قبلی
  • 19 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12313 / دانلود: 3698
اندازه اندازه اندازه
اسلام و مقتضیات زمان

اسلام و مقتضیات زمان جلد 2

نویسنده:
فارسی

نظریه جبر اقتصادی تاریخ و بررسی آن

دلایل كسانی را بررسی می كردیم كه می گفتند: « قوانین جبرا تغییر می كند و محكوم به تغییر است» فرضیه ماركسیستها را طرح كردیم و آقای مهندس كتیرایی یك مقدار ایراد به بیان من داشتند كه صحبت كردند و ما از ایشان خواهش كردیم كه در جلسه ای در این زمینه مفصل بحث كنند ایشان گفتند كه كتابهای لازم را به دست نیاوردم و بنابراین آمادگی ندارم، ناچار من بحث خودم را در همین زمینه قرار می دهم ولی با استناد به یكی از كتبی كه در ایران - و ظاهرا در غیر ایران هم - از این نظر معتبر شناخته شده است، یعنی كتاب معروف اصول مقدماتی فلسفه ژرژپولیت سر.

ژرژ پولیت سر استاد دانشكده كارگری در پاریس بوده است كه از قراری كه خود همین كتاب نوشته است، بعدها به نام» دانشكده نوین «معروف شد این دانشكده بیشتر به وسیله استادهای ماركسیست اداره می شده است و این كتاب هم كه در حدود ۲۵ - ۳۰ سال پیش - دوره اوج توده گری در ایران - ترجمه شد، از كتابهایی بود كه لااقل حزب توده ایران آن را به رسمیت می شناخت و ظاهرا همه ماركسیستها به رسمیت می شناسند.

فصل اول این كتاب(۱) تحت عنوان «قوای محركه تاریخ» بحث می كند ما قسمتهایی از آن را كه لازم می دانیم، نقل می كنیم و بعد تجزیه و تحلیلی روی این گفته ها به عمل می آوریم تا ببینیم آیا ما حرفهای اینها را نمی فهمیم، یا این حرفها خیلی حرفهای بی پر و پایه و لااقل بی دلیلی است بحثش از اینجا شروع می شود كه می گوید:

اگر از ما بپرسند افكار انسان زاده چیست؟ ناگزیر می شویم در مطالعات خود زیاد دور برویم ما نباید آن اشتباهی كه ماتریالیستهای قرن هجدهم می كردند و می گفتند: «فكر از مغز می تراود چنانكه صفرا از جگر» و صرفا فكر و شكل فكر را ناشی از خصوصیات مادی مغز افراد بدانیم (۲) .

مقصودش این است كه درست است كه مغز، علت مادی افكار است، ولی شكل افكار، بیشتر به شرایط اجتماعی زندگی هر كس بستگی دارد. می گوید:

این حرف درست نیست كه بگوییم تاریخ ساخته عمل افرادی است كه به نیروی میل خود كار می كنند و چون این عملیات ناشی از افكار آنهاست، پس تاریخ محصول دماغ این افراد است (۳) .

این توجیه كه افكار، حاصل مغز است، به صورت ظاهر یك تعریف مادی است وقتی از مغز دیبرو(۴) صحبت می شود، در حقیقت منظور همان افكاری است كه از مغز او تراوش می كند نه خود او این، تئوری مادی مخلوط و ناصوابی است كه تمایلات ایده آلیستی را در پرده افكار می گنجاند (۵) .

بعد این جمله را از فویر باخ - كه یك مادی معروف است - نقل می كند كه:

هر آنچه انسان را بر انگیزد، ناچار بایستی به مغز رسیده باشد (معلوم است، انسان كارش اختیاری است و كار اختیاری یعنی تابع اندیشه و اراده) منتها شكلی كه آن امر در مغز پیدا می كند، بیش از هر چیز بسته به شرایط زندگی است (۶) .

فصلی تحت عنوان «موجود اجتماعی و وجدان» باز كرده است و در آن، سخن معروف ماركس را نقل می كند كه:

وجدان افراد، وجود اجتماعی آنها را نمی سازد، وجود اجتماعی افراد است كه وجدان آنها را می سازد. (۷) .

می گوید: «می دانیم كه افكار ما انعكاس امور و موجودات است (راست هم هست، فكر ما عبارت است از انعكاس اشیاء در مغز)، مقاصدی هم كه در نهاد افكار ما وجود دارد، انعكاس همان امور است»(۸) .

مقاصد و هدفها و ایده های ما هم انعكاس همان امور است این مطلبی است كه ما باید روی آن توجه كنیم كه آیا مقاصد و هدفهای بشر هم انعكاس همین امور است یا چیز دیگری است، مقاصد بشر از ساختمان داخلی و سرشت و نهاد بشر سرچشمه می گیرد، آیا این جور است یا مقاصد را هم اجتماع به ما می دهد؟ این سؤالی است كه برای ما باقی می ماند كه بعدها باید جواب بدهیم و مطلب مهمی است باز تكرار می كنم: آیا مقاصد و هدفهای بشر هم تابع شرایط اقتصادی است، تابع شرایط اجتماعی است و یا این كه نه، انسان به هر حال یك سلسله مقاصد - لااقل یك سلسله مقاصد اصلی - دارد كه ناشی از ساختمان بشر است؟

می گوید: «برای جوابگویی این سؤال باید دید انسان در كجاست و افكارش در كجا بروز می كند؟ امروز مشاهده می شود كه انسان در شرایط اجتماعی سرمایه داری زیست می كند و افكار انسانی ناشی از همین جامعه است»(۹) .

بعد این جمله را از ماركس نقل می كند:

این وجدان افراد نیست كه شاخص وجود آنهاست، بلكه وجود اجتماعی آنهاست كه موجد وجدان ایشان است.

مساله مهم همین خواهد بود وجدان انسان عبارت است از: «افكار، ادراكات، تمایلات و خواسته های درونی انسان» آیا اینها شاخص وجود انسان است و انسان را اینها می سازد یا وجود اجتماعی - یعنی «موجودیت اجتماعی»، وابستگیهای او به اجتماع - و وابستگی طبقاتی اوست كه وجدان او را می سازد؟ می گوید:

در این تعریف منظور ماركس از وجود، همان انسان است منظورش ما هستیم وجدان عبارت است از چیزی كه ما فكر می كنیم، چیزی كه ما می خواهیم معمولا گفته می شود ما برای آن آرزویی كه در دل و جانمان نهفته است، مبارزه می كنیم و چنین نتیجه می گیرند كه وجدان ما باعث وجود ماست و چون فكر می كنیم، بنابراین عمل و اقدام می كنیم و عملی می كنیم كه متناسب با خواست ما باشد.

این نوع استدلال كاملا اشتباه است، زیرا در حقیقت وجود اجتماعی است كه موجد وجدان ماست یك وجود پرولتاریایی دارای تفكر كارگری است و یك وجود بورژوا دارای تفكر بورژوازی.

ولی چون بعضی موارد استثنائی دیده اند، می گوید: «بعد خواهیم دید كه چرا این قانون عمومیت ندارد».

چون بعدها انگلس - نه ماركس - به این مطلب رسیده است كه گاهی چنین تخلفی هم هست، یعنی ممكن است افرادی جزء طبقه كارگر باشند و وجدان كارگری نداشته باشند، و بر عكس ممكن است كسی جزو طبقه بورژوا باشد و افكار بورژوایی نداشته باشد البته این قسمت دوم را زیاد بحث نمی كند، قسمت اول را كه ممكن است یك فرد جزو طبقه كارگر باشد و وجدان كارگری نداشته باشد، اعتراف می كنند ولی اسمش را می گذارند «وجدان كاذب» بعد این جمله معروف را از فویر باخ نقل می كند: «تفكر در یك كاخ و در یك كلبه تفاوت پیدا می كند».

بدیهی است كه وقتی وجدان، طرز تفكر و نوع خواسته های انسان، به طبقه انسان وابستگی داشته باشد، اگر طبقه تغییر كند، فكر هم عوض می شود، وجدان و خواسته ها هم عوض می شود، جهان بینی و معیارهای اولیه ای هم كه در دست انسان است و روی آنها قضاوت می كند، عوض می شود، مثلا انسانی كه جزو طبقه محكوم، جزو طبقه كارگر، جزو طبقه زحمتكش است، طرز فكرش واقعا این است كه یگانه راه صحیح و عادلانه این است كه حكومت، حكومت كارگری باشد، مالكیت الغاء بشود و اصلا این وجدان این جور حكم می كند، می گوید یگانه راه صحیح و درست همین است و غیر از این نیست.

حال اگر این شخص را یكدفعه از آن طبقه برداریم و در طبقه حاكمه قرار بدهیم، اصلا وجدان و فكرش عوض می شود، نه این كه آن وقت می فهمد كه راه صحیح همان راه اول است ولی منفعت من این جور اقتضا می كند، اصلا این جور فكر می كند كه صحیح همین است انسان در هر طبقه ای كه هست، هر طور كه منفعتش اقتضا می كند، فكر می كند كه صحیح همین است و جور دیگر نمی تواند فكر كند.

داستانی بین طلبه ها معروف است در سالهای اولی كه ما قم بودیم، سه نفر از آقایان بودند كه شهریه می دادند: مرحوم آقای حجت، مرحوم آقای خوانساری و مرحوم آقای صدر یك ماه ممكن بود شهریه این آقا بیشتر باشد، یك ماه شهریه آن آقا قهرا راجع به این موضوع بحث بود كه آیا آقای حجت اعلم است و باید مرجع تقلید باشد، به نماز ایشان باید رفت، یا آقای خوانساری و یا آقای صدر؟ طلبه ها وقتی می خواستند مضمون بگویند و شوخی بكنند، هر ماه كه این آقا بیشتر شهریه می داد، می گفتند این ماه ایشان اعلم و اتقی و اعدل هستند، ماه دیگر آن آقای دیگر بیشتر شهریه می داد، می گفتند این ماه ایشان اعلم و اعدل هستند.

یا نقل می كردند كه در مشهد طلبه ای این جور می گفته كه هر كس به من پول بدهد، من او را عادل می دانم و می روم پشت سرش نماز می خوانم و نمازم هم اشكال ندارد، چون وقتی كه پول می دهد، واقعا فكرم درباره اش عوض می شود كه عادل است شارع بیش از این از من نخواسته كه پشت سر امامی كه معتقدم عادل است نماز بخوانم، و من این جور هستم: هر كسی كه به من پول می دهد، به دنبال پول دادن واقعا اعتقاد پیدا می كنم كه او عادل است، بنابراین هیچ مانعی ندارد كه هر كسی كه به من پول می دهد، به خاطر پول دادن هم كه باشد، پشت سرش نماز بخوانم!

ولی این حرفها واقعا شوخی است آیا واقعا وجدان انسان این اندازه بازیچه منافع است كه هر كس به آدم پول بدهد، اعتقاد انسان این بشود كه او اعلم است، او اعدل است، او عادل است؟ از هر جا و هر راه كه منافعش تامین شد، حق و عدالت و درستی را واقعا در همان جا تشخیص می دهد؟

من از این حرفهای آقایان این جور می فهم كه اینها واقعا انسانیت را به مسخره گرفته اند و وجدان انسان را آنچنان بی اساس و بی ریشه می دانند كه فقط تابع شكم است سعدی می گوید:

مایه عیش آدمی شكم است

تا به تدریج می رود چه غم است

بنابراین حساب، نه تنها مایه عیش آدمی شكم است، مایه همه چیز آدمی شكم است، مایه وجدان آدمی هم شكم است، مایه فكر آدمی هم شكم است!

دلیل بر این كه وجدان انسانی یك چنین ساختمانی دارد، این است كه برای ظالم ترین ظالم ها هم لااقل لحظاتی پیش می آید كه در آن لحظات وقتی كه خودش می نشیند و فكر می كند، انصاف می دهد كه ظلم می كند، یعنی می فهمد، درك می كند و لهذا ناراحت می شود، عذاب وجدان می كشد ممكن است از روش خودش دست بر ندارد، ولی عذاب وجدان را دارد.

یكی از آثار این فكر این است كه دیگر «مجازات» به عنوان یك عمل عادلانه غلط می شود، چرا؟ برای این كه اگر بنا بشود وجدان انسان تا این حد بازیچه منافعش باشد و به قول شوخی آن طلبه وقتی كه به او پول می دهند، وجدانش آنا تغییر می كند، پس هر كاری كه بر اساس منافعش می كند، آن وقت صد در صد معتقد است كه درست می كند، پس هیچگاه مقصر نیست، و اصلا در دنیا مقصر وجود ندارد بشر كسی را مقصر و مستحق مجازات می داند كه كاری بكند كه به اعتراف وجدانش نباید كرد ولی منافعش آن طور اقتضاء می كند، یعنی منافعش بر ضد وجدانش است، اما آدمی كه وجدانش صد در صد همان طور است كه كارش را انجام داده، كارش وجدانی است و وجدانش یك ذره بر خلاف آن نمی گفته است، چطور ما می توانیم او را مجازات كنیم؟

امام حسین از هر كسی سؤال می كرد كه مردم كوفه در چه وضعی هستند، می گفتند: «قلوبهم معك و سیوفهم علیك» شمشیرهایشان علیه توست در عین این كه دلشان با توست، وجدانشان با توست اما منافعشان در جهت دیگری است «اما رؤساءهم فقد ملئت غرائبهم» رؤسایشان به دلیل این كه جوالهایشان از رشوه پر شده است و غیر رؤسایشان هم به خاطر آن تعصب احمقانه عربی كه از رئیس قبیله پیروی می كنند، ولی در عین حال رئیس و مرئوس همه وجدانشان با توست، دلشان با توست، و این حرف درستی هم هست.

بعد می گوید:

ایده آلیستها می گویند اگر یكی پرولتر می شود و دیگری بورژوا، علتش آن است كه سنخ تفكر آنها پیرو یكی از ایندو می باشد (من نمی دانم چنین حرفی به این شكل را چه كسی گفته است؟!) ما بر عكس معتقدیم كه اگر این دو نفر دارای افكار متفاوت هستند، از این جهت است كه هر یك به طبقه خاصی بستگی دارند پرولتر برای این وجدان طبقاتی دارد كه او پرولتر است چیزی كه باید توجه داشت این است كه این تئوری ایده آلیستی متضمن یك نتیجه عملی است می گویند چون فلان شخص دارای تفكر بورژوازی است، بنابراین بورژوا شده است و چنین نتیجه می گیرند كه می توان این سبك تفكر را رها كرد و پرولتر شد آن وقت دیگر سود كشی بورژوازی ور خواهد افتاد و هر كس با رضامندی و اعتماد برای صاحب كار زحمت می كشد این تئوری همان است كه از طرف سوسیالیستهای مسیحی و بانیان سوسیالیسم تخیلی دفاع شده است (دیگران اگر گفته اند، من نمی دانم، مخصوصا كه ناقلش اینها هستند كه مطابق میل خودشان حرفهای آنها را نقل می كنند.

شكی نیست كه انسان با یك درصد بالخصوص تابع منافع خودش است و دنبال آن می رود و یك سلسله افكار خود را با معیارهایی كه منفعتش را تامین می كند می سنجد ولی این به معنی آن نیست كه منافع انسان صد در صد افكار انسان را می سازد انسان واقعا دارای یك وجدان عالی انسانی است كه می توان بدون آن كه قبلا پایه های منافع انسانها تغییر كند، وجدان را در خدمت گرفت به طوری كه خود وجدان روی روابط اقتصادی و منافع و توزیع ثروت و امثال اینها تاثیر بگذارد.

تفاوتی كه میان نهضتهایی كه پیغمبران به وجود آورده اند و نهضتهایی كه این رهبران از قبیل ماركسیستها، یا خود ماركس، به وجود آورده اند در همین است كه این رهبران انگشت روی منافع بشر گذاشته اند، البته روی نقطه حساسی هم انگشت گذاشته اند، روی عناصر خودخواهی بشر انگشت گذاشته اند: » ای انسان! ای طبقه كارگر! ای طبقه رنجبر! تو مورد بهره كشی یك طبقه دیگر قرار گرفته ای، حقت را دیگران ربودند، حقت را از دیگران بگیر، آن كسی كه تو را پایمال كرده است دهانش را با مشت خرد كن، چنین كن، چنان كن «و توانستند با این وسیله طبقه ای را علیه طبقه دیگر برانگیزند.

در نهضت انبیاء بدون شك این عنصر وجود دارد مخصوصا اگر ما به قرآن و منطق قرآن تكیه كنیم، [می بینیم] در قرآن این عنصر - یعنی عنصر احقاق حق، عنصر برانگیختن طبقه محروم و مظلوم و پایمال شده علیه طبقه ظالم، مترف و حق پایمال كن - وجود دارد، و قرآن با یك لحن و آهنگ شعارآمیزی هم این مطالب را بیان می كند كه واقعا احساسات طبقه مستضعف را برمی انگیزد:

( و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین و نمكن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا یحذرون ) (۱۰)

پس در این مطلب كه در این حدود انبیاء هم از این عنصر استفاده كرده اند، جای بحث نیست، ولی تفاوتی كه در روش انبیاء با این رهبران هست و در نتیجه كاری كه آنها یا پیروان مكتب آنها كرده اند كس دیگری نكرده، این است كه انسان را علیه نفس خودش هم برانگیخته اند، و فرد را علیه خودش برانگیخته اند، و این ریشه اش، وجدان انسانی است كه مستقل از منافع طبقاتی است اگر انسان دارای چنین وجدان مستقل نمی بود، چنین موفقیتی برای انبیاء محال بود واقعا این موفقیتی بوده، تاریخ نشان می دهد كه چنین بوده، الان هم نشان می دهد، مثلا می گویند: «ای بشر! تو چنین ثروتی را از راه درست به دست نیاوردی، از راه ظلم به دست آوردی، حق دیگران را پایمال كردی، » به گونه ای كه وجدان او را تحریك می كنند كه خودش علیه خودش قیام كند، و چقدر افرادی مال و ثروت و هستی و منافع خودشان را به پای انبیا ریختند و به دست خودشان تحویل طبقه مظلوم دادند.

این داستان معروف است كه شخصی از متمكنین و ثروتمندان در محضر حضرت رسول نشسته بود، فقیر ژنده پوشی وارد مجلس شد، جای خالی می خواست، اتفاقا جای خالی پهلوی همان آدم متعین به اصطلاح اشرافی بود، رفت پهلوی او نشست او طبق عادتی كه داشت، خود به خود خودش را جمع كرد و كنار كشید حضرت رسول توجه كردند، فرمودند: «ترسیدی كه چیزی از فقر او به تو بچسبد؟ » گفت: «نه یا رسول الله» «ترسیدی كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟ »، «نه یا رسول الله» فرمود: «پس چرا این كار را كردی؟ » جوابی نداشت «عادت غلطی بود یا رسول الله! من حاضرم نیمی از ثروتم را به این برادر مسلمانم بدهم» ولی او گفت: «من نمی پذیرم» گفتند: «چرا نمی پذیری؟ »، گفت: «می ترسم اگر بپذیرم، من هم یك روز مثل او بشوم، فقیری بیاید خودم را كنار بكشم»(۱۱) .

این، عمل وجدان است كه از یك طرف وجدان او برانگیخته می شود كه نیمی از ثروتش را در اختیار وی قرار بدهد، و از طرف دیگر آن دیگری برای وجدانش آنقدر اصالت قائل است كه برای اینكه مبادا یك وقت این وجدان پاكش مخدوش بشود، می گوید من چنین ثروتی را نمی خواهم.

اگر ما تاریخ را بررسی كنیم به این حقیقت می رسیم كه در نهضتهای مذهبی و دینی - در نهضتهای انبیاء - چنین چیزی بوده است كه انبیاء فرد را علیه خودش برانگیزند اصلا «توبه» همین است توبه كه واقعا یك حالت عالی انسانی است، عبارت است از «قیام انسان علیه خودش»، یك قیام اصلاحی من مخصوصا یك وقت تعبیرات قرآن در مورد توبه را جمع كردم، دیدم تعبیرات خیلی عالی و عجیبی از آب در می آید قرآن مكرر می گوید: «تاب و اصلح» یك قیام اصلاحی از درون انسان، قیام وجدان انسان علیه خودش، علیه اسراف كاریها و افراط كاریهای خودش اگر چنین حالتی در انسان هست - كه هست - دلیل بر این است كه واقعا انسان یك وجدان مستقل از منافع دارد ما نمی گوییم منافع روی وجدان انسان اثر نمی گذارد، ولی تمام عناصر وجدان را منافع نمی سازد.

ژرژپولیت سر در بخش دیگری تحت عنوان» وجود اجتماعی و شرایط زندگی «بحث می كند و می گوید:

ماركس از «وجود اجتماعی» برای ما صحبت می كند باید دید مقصودش از این اصطلاح چیست؟ «وجود اجتماعی» به وسیله شرایط زندگانی كه در اجتماع انسانی وجود دارد، مشخص و شناخته می شود وجدان افراد، سازنده شرایط مادی نمی باشد، بلكه این شرایط است كه وجدان افراد را به وجود می آورد(۱۲) .

حال آن كه هر دو هست، هم شرایط مادی روی وجدان اثر می گذارد و هم وجدان روی شرایط مادی، تاثیر متقابل دارند بدون این كه یكی از ایندو را علت و دیگری را معلول، یكی را اصل و دیگری را تابع بدانیم، دو عنصر هستند از عناصر این عالم و دو عامل هستند از عوامل این عالم، مثل همه عوامل عالم كه گاهی این روی آن اثر می گذارد و گاهی آن روی این اثر می گذارد، اینها هم روی همدیگر اثر می گذارند، شرایط زندگی روی وجدان اثر می گذارد، وجدان هم روی شرایط مادی اثر می گذارد.

منظور از شرایط مادی زندگانی كدام است؟ در اجتماع، غنی و فقیر وجود دارد شیوه اندیشه این دو گروه متفاوت است حتی درباره یك مساله واحد، یكسان نمی اندیشند (چون او در شرایط فقر زندگی می كند، این در شرایط غنا.

بعد می گوید حتی فقر و غنا (یعنی میزان درآمد) هم ملاك نیست، طبقه اساس است، ممكن است كسی جزو طبقه ای باشد كه در آمدش از آنكه در طبقه دیگر است بیشتر است، مثلا یكی از طبقه كارگر باشد و درآمدش از كسی كه در طبقه بورژواست بیشتر باشد، ولی معذلك وجدانش وجدان طبقاتی باشد نه درآمدی این را بعد به این شكل اصلاح كرده است:

فقر و بینوایی عبارت است از: «شرایط زندگی» اینك باید دید چرا در دنیا غنی و فقیر وجود دارد كه در نتیجه شرایط زندگی بشر مختلف باشد؟

گروهی از مردم كه دارای شرایط مادی مشترك باشند، تشكیل طبقه می دهند، ولی مفهوم طبقه به فقر و غنا اطلاق نمی شود پرولتری كه بیش از یك نفر بورژوا درآمد دارد، باز هم پرولتر است و اگر در خدمت ارباب باشد و در زندگی هم تامین و استقلال داشته باشد، باز هم جنبه پرولتاریایی او كم یا زیاد نمی شود شرایط مادی زندگی منوط به پول درآوردن نیست، بلكه به كار و حرفه اجتماعی مربوط است.

اینجاست كه می بینیم انسان موجد تاریخ است عمل انسان بر حسب میل او صورت می گیرد این میل ناشی از افكار آنهاست، افكار افراد هم زاده شرایط مادی زندگی است، یعنی شرایطی كه به طبقه معین اختصاص دارد.

به این شكل حوادث تاریخی توجیه می شود پس تاریخ را افراد به وجود می آورند مقصود از افراد، عمل افراد است عمل افراد تابع میل افراد است، میل هم تابع افكار افراد است، افكار افراد هم تابع شرایط مادی زندگی و شرایط طبقاتی است، پس تمام تاریخ را وضع خاص طبقاتی به وجود می آورد.

در فصل دیگر مساله مبارزات طبقاتی را عنوان می كند كه نتیجه اش این می شود كه تاریخ را - بعد از دوره كمونیزم اولیه، چون كمونیزم اولیه را نباید» تاریخ «بنامیم - فقط مبارزات طبقاتی و تضاد طبقاتی به وجود آورده است.

اینجا برای من یك مجهولی باقی است كه [آیا به نظر] این آقایان در دوره قبل از پیدایش طبقات - كه معتقدند دوره اشتراكی بوده است اصلا بشر تاریخ نداشته؟ حوادث رخ نمی داده؟ بالاتر، بعد كه به اشتراك ثانوی منتهی می شود و در آنجا طبقات به كلی از میان می رود، دیگر موتور تاریخ بی حركت می ماند؟ در چین و شوروی دیگر این موتور محرك تاریخ كار نمی كند؟ در آنجا كه دیگر طبقات وجود ندارد من واقعا نمی دانم اینها در اینجا چه می گویند؟ در فصل» مبارزات طبقاتی محرك تاریخ است «می گوید:

» عمل و رفتار افراد، متناسب با افكار آنهاست این افكار محصول زندگی مادی ایشان است و به طبقه معینی مربوط می شود از این بیان نباید تصور كرد كه تنها دو طبقه در اجتماع وجود دارد، طبقات مختلفی هست كه تنها دو قسمت آنها با یكدیگر در ستیزه و جدال هستند: بورژوازی و پرولتاریا «(۱۳) .

این هم كه دیگر بیشتر روغن داغ می كند، می گوید طبقات دیگر وجود دارند ولی آنها در این موتور تاریخ تاثیر ندارند و تنها این دو طبقه در عصر ما تاثیر دارند.

پس باید نتیجه گرفت كه افكار، نمایش طبقات است جامعه به طبقاتی تقسیم می شود كه با هم مبارزه دارند به این ترتیب اگر به افكاری كه مردم در جامعه دارند توجه شود، ملاحظه خواهد شد كه این افكار با هم تصادم و اختلاف دارند و در پرده این افكار، طبقاتی دیده می شود كه آنها هم در مبارزه و معارضه هستند.

آیا واقعا همه جنگهای فكری و عقیدتی كه در دنیا وجود دارد جنگهای طبقاتی است و ریشه طبقاتی دارد؟ آیا این جنگی كه الان بین مساجد جنوب شهر و حسینیه ارشاد رخ داده، از نظر تحلیل دیالكتیكی به ریشه طبقاتی برمی گردد؟ كسی می تواند این جور تحلیل كند؟

یكی از حاضران: طبقات فكلی و معمم.

نه، طبقه ای كه این آقایان می گویند طبقه فكلی و معمم كه دو طبقه نمی شود. - فكلی بورژواست، معمم پرولتر.

اینها كه اسم گذاری است ممكن است شما عكسش را بگویید اگر اینها بگویند، عكس این را می گویند، می گویند: » معمم وابسته به طبقه بورژواست و فكلی ها نه «به هر حال چگونه می شود اینها را تحلیل كرد؟ یك وقت دیگر هم من همین حرف را به یك نفر كه می خواست قضایا را روی این حسابها توجیه كند گفتم كه حسینیه ارشاد را تو چگونه توجیه می كنی؟ یك نفر سرمایه دار (آقای همایون) بانی و مؤسس اینجاست و افكاری كه در اینجا پخش می شود و طبقه ای كه از اینجا تغذیه فكری می كنند، افرادی هستند كه افكار ضد سرمایه داری دارند اینجا خودش را سمبل افكار سوسیالیستی و ضد سرمایه داری و امثال اینها می داند یك مؤسسه مجلل چند میلیونی پایگاه چنین افكاری شده است این را از نظر تفكر ماركسیستی چگونه می شود توجیه كرد؟

از نظر ما قابل توجیه است ما برای آن شخص مؤسس در عین این كه وابسته به طبقه سرمایه دار است، یك وجدان اسلامی قائل هستیم كه این وجدانش هیچ گونه بستگی به طبقه اش ندارد، یعنی چنین آدمی چون وجدانش وجدان اصیلی است، می تواند كاری بر ضد طبقه خودش بكند، و هیچ مانعی ندارد اما اینهایی كه قضایا را روی این حساب توجیه می كنند چه می گویند؟ مخصوصا اشخاصی كه هم افكارشان چنین افكاری است و هم با سوءظن و بدبینی به این مؤسسه نگاه نمی كنند حال اگر افرادی با سوءظن و بدبینی نگاه كنند، مثلا بگویند: » این یك دام امپریالیستی است، یك دام كاپیتالیستی است «، بگویند: » این یك كانال انحرافی است كه افكار را از مسیر اصلی خودش منحرف كند «باز یك حرفی است، افرادی كه به چنین چیزی هم اعتقاد ندارند چگونه این امر را توجیه می كنند؟ به نظر ما جز با این كه برای وجدان انسان مقداری استقلال [قائل شویم توجیه پذیر نیست]، و استقلال كه می گوییم، معنایش این نیست كه وجدان انسان یك سد و دژی است كه هیچ چیز در آن نفوذ ندارد، بلكه می گوییم وجدان انسان یك عامل مستقل است مثل همه عوامل جهان كه هم از عاملهای دیگر متاثر می شود و هم عاملهای دیگر را تحت تاثیر خودش قرار می دهد مقصود ما از استقلال، این است.

از این رو قوای محركه تاریخ، یعنی چیزی كه تاریخ را به وجود می آورد، جنگهای طبقاتی است انگلس می گوید: مسلم شده است كه در تاریخ جدید (تاریخ جدید لابد استثنائی است از تاریخ قدیم) كلیه مبارزات سیاسی عبارت است از همان مبارزات طبقاتی، و تمام مبارزات استقلال جویانه طبقات با وجود شكل سیاسی كه به خود می گیرد، سرانجام به استقلال اقتصادی منتج می گردد.(۱۴) .

بعد دو مرتبه خود این آقای ژرژ پولیت سر می گوید: «نكته دیگری را باید به این مطالب افزود: رفتار، میل و افكار، نمایشی است از طبقات، و طبقات محصول اقتصاد جامعه است، پس می توان گفت كه تاریخ را جنگهای طبقاتی توجیه و مشخص می كند و این طبقات، محصول اقتصاد جامعه است ما هرگاه بخواهیم یك واقعه تاریخی را توجیه كنیم، باید ببینیم افكار متضادی كه در آن وجود داشته كدام است؟ از روی افكار به طبقات مدافع و مخالف آن پی ببریم و دست آخر حالت اقتصادی را كه شاخص این طبقات است، كشف كنیم».

بعد یك قسمتی دارد كه این قسمت زیاد بازگو می شود ولی این یك حدس و فرض بیشتر نیست ما هم نمی گوییم چنین چیزی نبوده، ولی خیال نمی كنم دلیل قاطعی وجود داشته باشد كه چنین بوده است برای زندگی بشر ادواری ذكر می كنند: دوره اشتراك اولیه، دوره كشاورزی و دامپروری كه به دنبال خودش به عقیده اینها بردگی را می آورد و مساله مالكیت به وجود می آید، بعد دوره تجارت و بازرگانی و بورژوازی و بعد هم دوره سرمایه داری در شكل اخیر می گوید:

«برای دانستن این كه طبقات از كجا پیدا می شود، بایستی تاریخ جامعه را مطالعه كرد (این اتفاقا حرف خوبی است تاریخ را باید مطالعه كرد ولی بعد می گوید این حرفها تاریخی نیست، در تاریخ نوشته نشده است و دلیلی آن طور كه مورخ می خواهد به دست بیاورد، نیست و فقط فرضیه و حرف است) آن وقت معلوم خواهد شد كه طبقات همیشه یكسان نبوده اند در یونان باستان برده و صاحب، در قرون وسطی سرفها و سینیورها و خلاصه در دوره بعد بورژوا و پرولتاریا بوده است به این شكل می بینیم كه طبقات متغیر هستند علت این تغییرات چیست؟ تغییر شرایط اقتصادی است كه موجب این تغییرات می شود».

فصل دیگری دارد تحت عنوان «انطباق متد دیالكتیك با ایدئولوژیها» به نظر می رسد سخنانی كه ماركس گفته است و بعدها مورد انتقاد و اعتراض قرار گرفته، قسمتی از آن را انگلس و قسمتهای دیگر را بعد لنین اصلاح كرده است به اینها ایراد گرفته اند كه این طور كه ماركس وجدان را صد در صد تابع شرایط اجتماعی و طبقاتی می داند، از نظر او وجدان انعكاس جبری شرایط زندگی است، بنابراین دیگر برای ایدئولوژی نقش اصیل قائل نیست، برای فكر به هیچ وجه نقش اصیل قائل نیست، چون بنابراین شد كه وجدان انسان بازیچه شرایط زندگی مادی اوست، وقتی كه وضع زندگی مادی چنین است، خواه ناخواه وجدان انسان این جور است، پس دیگر تبلیغ چه نقشی می تواند داشته باشد؟ تبلیغ برای ساختن وجدان است یك شی ء را از غیر راه علت خودش كه نمی شود به وجود آورد اگر شما گفتید آب را فقط و فقط با فلان عنصر و فلان عنصر می شود ساخت، آیا با تبلیغ هم می شود آب ساخت؟ نه، چنین چیزی محال است یا اگر گفتید فلان بیماری كه در بدن یا روان انسان [و یا] در اعصاب او پیدا می شود، به فلان علت است، با حرف و گفتار هم می شود آن بیماری را ایجاد یا رفع كرد؟ نه وقتی كه افكار صد در صد تابع شرایط مادی زندگی است، بنابراین نقش تبلیغ را باید به كلی صفر بدانیم ولی چون دیدند چنین چیزی نیست و خودشان دستگاههای تبلیغاتی وسیعی دارند، آمدند این را توجیه كنند (حال این توجیه با آن حرفها چگونه جور در می آید، من نمی دانم) گفتند البته وقتی كه ما افكار را تابع شرایط مادی دانستیم این جهت را انكار نمی كنیم كه نقش افكار را به عنوان عامل دوم باید قبول كرد.

ولی مسلم اگر افكار صد در صد انعكاس شرایط زندگی است، عامل دیگری غیر از شرایط زندگی نمی تواند سازنده آن باشد هر كسی اگر در آن شرایط قرار گرفت، فكرش را هم پیدا می كند، كار می كند كسی كه در آن شرایط نیست، اصلا تبلغ نمی تواند رویش اثر بگذارد حالا اینها چه جور توجیه می كنند، من نمی دانم عبارتهایش را می خوانم:

«معمولا این طور گفته می شود كه ماركسیسم عبارت از یك فسلفه مادی است كه منكر نقش افكار در تاریخ می باشد، عین عامل ایدئولوژی را انكار می كند و تنها به تاثیرات اقتصادی نظر دارد»(۱۵) .

البته كسی این حرف را نمی زند كه ماركسیسم نقش افكار را به كلی منكر است، می گوید افكار صد در صد تابع شرایط زندگی است یعنی عامل دیگری در ساختن آن مؤثر نیست این را باید جواب بدهید.

این گفتار خطاست ماركسیسم از نقش مهمی كه فكر، هنر و عقاید در زندگی بازی می كنند غافل نیست و بر عكس اهمیت و افری به انواع ایدئولوژیها می دهد (توضیح نمی دهد كه به چه شكل است) عامل ایدئولوژی و شكل ایدئولوژی چیست؟ این قسمت از ماركسیسم كه مورد مطالعه ماست، بیش از هر قسمتی بد فهمیده شده است دلیلش هم این است كه تا مدتهای مدید، ماركسیسم را فقط از لحاظ اقتصادی می آموخته اند به این طریق نه تنها ماركسیسم را از شكل كلی خود جدا می كرده اند، بلكه اصول واقعی این فلسفه را نیز كنار می زده اند، زیرا چیزی كه اجازه می دهد اقتصاد به صورت یك علم كامل در آید، ماتریالیسم تاریخی و انطباق آن با ماتریالیسم دیالكتیك است تعبیرات غلطی هم كه از ماركسیسم شده است، به علت آن بوده كه از نقش ایدئولوژیها در تاریخ و زندگی غفلت ورزیده اند جدا كردن ایدئولوژیها از ماركسیسم، به منزله تفكیك ماركسیسم از ماتریالیسم دیالكتیك است، یعنی تجزیه آن از اصول.

من درست نفهمیدم كه چه می گوید ایرادی كه به نظر ما می رسد این نیست كه بنابر اصول ماركسیسم «ایدئولوژی» هیچ نقشی ندارد، هیچ عاملی نیست، نه، بالاخره فكر است، هیچ كس منكر نیست كه «فكر» خودش یك عاملی است، ولی ما می گوییم بنابر اصول ماركسیسم افكار صد در صد تابع شرایط اقتصادی است یعنی از كادر شرایط اقتصادی نمی تواند خارج باشد و نقش یك عامل صد در صد تابع را بازی می كند.

ایرادی كه می خواهند بگیرند این خواهد بود كه نقش ایدئولوژی، نقش یك عامل صد در صد تابع غیر قابل انحراف از اصول خودش خواهد بود، بنابراین امكان ندارد كه یك نفر بیاید» وجدان كاذب «بسازد، امكان ندارد كه یك كارگری كه در چنین شرایطی قرار گرفته و شرایط اقتصادی ایجاب می كند كه وجدانش این باشد، یك نفر بیاید یك وجدان كاذب به او بدهد اصلا وجدان كاذب معنی ندارد، وجدان همیشه یك جور است، صادق و كاذب ندارد این را شما جواب بدهید نه این كه مغلطه كنید و بگویید: » شما گفته اید كه از نظر ماركسیسم ایدئولوژی هیچ نقشی در تاریخ ندارد «خیر، نقش دارد، ما نگفتیم ایدئولوژی از نظر شما نقشی ندارد، ما می گوییم نقشش فقط تابع بودن است شرایط اقتصادی - همین طور كه خودتان می گویید - فكر را به وجود می آورد، فكر، میل و اراده را به وجود می آورد میل و اراده، عمل را به وجود می آورد و عمل، تغییرات در وضع اجتماع را به وجود می آورد، ولی به این شكل است: هرگز از آن تخلف نمی كند بعد تحت این مغلطه كه خیر، ایدئولوژی هم نقش دارد، می افتید در مساله وجدان كاذب وجدان كاذب دیگر معنی ندارد.

در فصلی تحت عنوان «ساختمان اقتصادی و ساختمان ایدئولوژی» می گوید: «در ضمن مطالعه ماتریالیسم تاریخی دیدیم كه تاریخ اجتماعی به این ترتیب در می آید: انسان به وسیله عمل خود موجد تاریخ است (این درست) و این عمل هم ناشی از میل انسانی است (این هم درست)، میل نیز از افكار سر چشمه می گیرد (این هم درست) و دیدیم آن چیزی كه افكار آدمی را مشخص می سازد - یعنی ایدئولوژی او را به وجود می آورد - محیط اجتماعی است و طبقاتی كه در آن جامعه دیده می شود (این هم درست مطابقت می كند)، این طبقات نیز به خودی خود محصول شرایط اقتصادی و به عبارت دیگر طرز تولید می باشد».

روی همین اصول، دیگر وجدان صادق و وجدان كاذب بی معنی است بعد می گوید:

همچنین دریافتیم كه بین عامل ایدئولوژی و عامل اجتماعی، عامل سیاسی قرار دارد در مبارزه ایدئولوژیك كه ناشی از مبارزه موجود در اجتماع است، عامل سیاسی بروز می كند پس اگر ساختمان جامعه را به نور ماتریالیسم تاریخی مشاهده كنیم، معلوم می شود كه پایه اجتماع بر اساس اقتصاد قرار دارد و مافوق اجتماع، سازمان سیاسی و سازمان ایدئولوژیك گسترده شده است ملاحظه می كنیم كه پیش ماتریالیستها ساختمان ایدئولوژیك به منزله قله و راس بنای اجتماع شناخته می شود و حال آن كه ایده آلیستها قسمت ایدئولوژیك را پایه و بنای جامعه می انگارند.

تا اینجا حرفهای شما را [طبق اصول خودتان] قبول می كنیم. همینهاست كه به عقیده ما آن بحث دومی كه انگلس و دیگران طرح كرده اند - كه بعضی وجدانها وجدان كاذب است، ممكن است انسان در طبقه ای باشد و در اثر عوامل تبلیغی بر ضد آن طبقه فكر كند - بی معنی است و نمی تواند معنی داشته باشد.

- انسان می تواند آینده نگری كند و محیط زندگیش را آنقدر توسعه بدهد كه از ظرف زمان و مكان خارج شود در نتیجه ممكن است مصالح و منافع امروزش را به خاطر مصالح و منافع بزرگتری در آینده فدا كند آقا همایون چون به زندگی بعد از مرگ ایمان دارد و مصالح بزرگ آینده اش در گروی این فداكاری است، این كار را انجام می دهد او حساب می كند كه كسی بهشتی است كه از مالش بگذرد و انفاق كند كسانی كه در سطح بالاتری می اندیشند و تكامل و رستگاری در جهان آخرت را در گروی گذشتن از مرحله پست مادی می دانند، به خاطر منفعت بزرگتر در آینده، از منفعت آنی می گذرند.

این جواب به نظر من به هیچ وجه صحیح نیست، یعنی اولا به قول طلبه ها» تفسیر بما لا یرضی صاحبه «است، بحث در این نبوده كه آیا انسان به خاطر نفع به معنی عامی كه به خودش عاید می شود كاری می كند، یا می تواند از دایره خیر خودش خارج بشود یعنی كاری را انجام دهد كه خیر خودش را در آن كار در نظر نگرفته باشد هیچكس در دنیا پیدا نمی شود كه مدعی شود انسان كاری را انجام می دهد بدون آنكه خیری را در نظر بگیرد.

ثانیا طبق این مطلب خود مذهب هم می تواند زیر بنا واقع شود، چرا این طور نتیجه می گیرند كه» مذهب رو بناست «؟ این كه شما دارید این جور گسترش می دهید كه ایمان هم شخصیت انسان را توسعه می دهد و آن كسی كه به حیات جاویدان ایمان دارد، باز به خاطر منافعی كه در دنیای دیگر به او برسد این كار را می كند، پس باز به خاطر منفعت این كار را كرده است اگر شما اقتصاد را تا اینجا توسعه بدهید كه شامل آنچه هم كه در دنیای دیگر به انسان می رسد بشود، پس مذهب می آید جزو زیر بنا قرار می گیرد، پس این نتیجه ای كه اینها می خواهند بگیرند كه» مذهب به طور كلی رو بناست «چه نتیجه ای است؟

- اگر می بینیم كارگری مثل بورژوا فكر می كند و یا سرمایه اندیشه كارگری دارد، باید این جور توجیه كنیم كه به خاطر توسعه ارتباطات، آنها می توانند با فرهنگ یكدیگر آشنا شوند موقعی كه فرزند سرمایه دار توانست با ارزشهای طبقه كارگر آشنا بشود و در اثر مطالعه، جهت تاریخ را دریابد و به آن ایمان بیاورد و فرضا متوجه شود كه در آینده طبقه كارگر پیروز می شود، نظام ارزشهایش دیگر ارزشهای سرمایه داری نیست، محیط برای این وجدان، ارزشهای تازه ای می سازد و وجدانش می شود وجدان كارگری. اگر ما می گوییم «فكر به نوبه خودش اثر می گذارد» اولا باید با منطق دیالكتیكی فكر كرد كه درست است كه فكر ابتدائا زائیده شرایط است، اما متقابلا بر شرایط تاثیر می گذارد...

جنابعالی می فرمایید«منطق دیالكتیكی»، اگر مقصودتان «تاثیر متقابل فكر و شرایط مادی» است(۱۶) پس منطق ما دیالكتیكی است نه شما، پس چرا شما اسم یكی را زیر بنا می گذارید؟ یكی را اصل و دیگری را فرع می دانید؟ شما كه یكی را اصل و دیگری را فرع می دانید، منطقتان دیالكتیكی نیست.

یك وقت شما - همین طور كه من عرض كردم - می گویید: شرایط مادی زندگی، عامل مؤثری است روی وجدان، وجدان هم عامل مستقلی است كه متقابلا روی شرایط مادی اثر می گذارد، هر دو روی یكدیگر اثر می گذارند بدون اینكه یكی را اصل و دیگری را طفیلی و تابع بدانیم.

اگر تاثیر متقابل است، این است كه ما می گوییم اگر شما یكی را تابع می دانید [و دیگری را متبوع، اینها چطور می توانند بر هم تاثیر متقابل بگذارند؟] ما نمی گوییم تابع نقش ندارد، دارد، ولی نمی تواند از تابعیتش خارج شود تابع می تواند شرایط مادی را بر اساس آنچه كه متبوعش او را می كشاند تغییر بدهد، ولی نمی تواند متبوع خودش یعنی ریشه خودش را دگرگون كند.

- بحث این است كه آیا ابتدائا فكر بوده یا شرایط مادی؟

ابتدا هیچكدام نبوده.

- انسان موقعی كه به دنیا آمد، خواستهای فیزیكی بدنش او را به عمل واداشته خواسته غذا بخورد، رفته با طبیعت سر و كار داشته و این برایش فكر ایجاد كرده، پس اول شرایط مادی بوده كه فكر را ایجاد كرده است.

اول» خواسته «بوده كه دنبال اینها بوده است.

- بله كشش غریزی را كه ما انكار نمی كنیم.

پس، از كشش غریزه شروع می شود.

- درست است، بسیار خوب، شرایط مادی را عامل نگیریم، مجموعه روابط متقابلی است بین خواستهای فیزیكی فرد و محیط، یعنی خواستهای انسان و شرایط مادی شرایط مادی فقط این صندلی نیست، آن روابطی است كه انسان در طبیعت به وجود آورده است. این مقدار را تا این حدودی كه شما می خواهید بگویید، تقریبا كسی انكار ندارد، ولی مساله تابع و متبوعی را كه شما اینجا آوردید، برای ما توضیح دهید.

- بحثی مطرح است كه در دوران اشتراكی یا دوره ای كه طبقه ای وجود نداشته باشد، نیروی محركه تاریخ چیست؟ باید گفت كه قبل از اینكه بین انسانها نزاعی باشد، تضاد بین انسان و طبیعت، عامل حركت تاریخ بوده و در آینده هم همین عامل نیروی محركه تاریخ خواهد بود، یعنی ممكن است نزاع بین انسانها تبدیل شود به نزاع انسان با طبیعت.

بدون شك مساله جنگ انسان با طبیعت همیشه بوده، الان هم هست، ولی در آینده ای كه تضاد طبقاتی از بین برود، شك ندارد كه باز تاریخ انسان وجود خواهد داشت و پیش هم خواهد رفت، ولی آیا به این شكل است كه انسان باید حتما در حال مبارزه با طبیعت باشد، یا اصلا غریزه تسلط بر طبیعت - و لو بر دورترین نقاط آن - در انسان هست؟ بدیهی است كه انسان به جایی می رسد كه بر طبیعت زمین مسلط می شود كما این كه امروز هم بر قسمتهای زیادی مسلط شده است ولی باز هم از تكامل باز نمی ایستد، می خواهد بر كرات آسمانها مسلط شود ولی آیا این كه انسان می خواهد بر كرات آسمانها مسلط بشود، در اثر جنگی است كه كرات آسمانی با انسان دارند یا بر اساس یك غریزه ای است كه در انسان هست كه می خواهد بر همه چیز مسلط شود؟ چرا باز بیاییم به اصطلاح فرض یك جنگ و تضاد میان انسان و [طبیعت نماییم؟!].

- تضادش اینجاست: موجود زنده - از جمله انسان - به طور فطری میل به توسعه و تجاوز دارد هر موجودی مرتب می خواهد محیط زندگیش را توسعه بدهد و چون می خواهد توسعه دهد، با موانعی روبرو می شود، موانع در طبیعت.

موانع غیر از تضاد است، اشتباه نشود.

- خود این میل با موانع موجود در طبیعت در تضاد است طبیعت كه همیشه شرایط زندگی را آماده در اختیار فرد نمی گذارد فرض كنیم اینجا مانعی است، اینجا خشكی است، آنجا سرد یا گرم است و این موانع در برابر میل به تجاوز و توسعه زندگی است و بینشان تضاد است.

معذرت می خواهم كه شما اینجا مفهوم تضاد را دارید مثلا من می خواهم از این در بیرون بروم، در بسته است و به صورت یك مانع در مقابل من هست، به این نمی گویند «تضاد»، نمی گویند تضاد میان من و در تضاد در جایی است كه از دو عامل، این می خواهد آن را از بین ببرد، آن می خواهد این را از بین ببرد این تضاد است.

- می گوییم «محدودیت محیط و شرایط زندگی در مقابل میل به توسعه».

ببینید اینها هی دخل و تصرف كردن و به اصطلاح از گوشه و كنار زدن است اول یك مطلب می گویند، بعد به آن مطلب ایراد وارد می شود، یك چیزی بر ضد آن می گویند، بر آن ایراد وارد. می شود، یك چیز دیگر می گویند مثل منطق مردنگی(۱۷) آقای مزینی است، می گفت: شخصی گفته بود: «چرا این مردنگی را كه روی چراغ می گذارند، از جنس بلور گران قیمت درست می كنند؟ بیایند از مس بسازند كه هیچوقت نشكند»، گفتند: «از مس باشد نور نمی دهد»، گفت: «سوراخ سوراخش كنند تا نور بیرون بیاید»، گفتند: «آخر سوراخ سوراخ كنند باز باد می آید خاموشش می كند»، گفت: «كاغذ بچسبانند».

به این شكل هی باید ما جلو برویم و این را توجیه كنیم این فكر روی این اساس به نظر من قابل توجیه نیست، یعنی این فكر - اگر روی نص ماركس بخواهیم بایستیم - كه: «وجدان ما را وجود اجتماعی و طبقاتی ما می سازد»، این را علت گرفته و آن را معلول، این قابل توجیه نیست اگر می گفت محیط روی وجدان انسان اثر می گذارد، بسیار حرف خوبی بود، كما این كه متقابلا وجدان انسان هم روی محیط انسان اثر می گذارد.

- لازمه اش این است كه ثابت كنید كه قبل از این كه محیطی وجود داشته باشد، وجدان اولیه ای وجود دارد كه بعدا محیط رویش اثر می گذارد وجدان قبل از این كه ما به وجود بیاییم چی هست؟

وجدان انسان خود انسان است خود انسان قبل از محیطش وجود دارد، به این معنا كه خود انسان جوری ساخته شده كه نوعی خواسته ها در سرشت او هست، می خواهد محیطش اقتضا بكند، می خواهد نكند، همان طور كه خواسته های مادی را محیط به انسان نداده است (انسانی كه برای زندگی طالب نان است، محیط طبقاتی این خواسته را به او داده یا ساختمان انسان؟ ) همین جور آن وجدانهای عالی هم كه در انسان وجود دارد كه انسان در عمق فطرتش خواهان عدالت و صلح و مهربانی و محبت است، اینها بالقوه در عمق وجدان انسان قرار داده شده است البته هنوز كسی در دنیا نتوانسته هیچ غریزه از غرایزی را كه مورد قبول است، تشریح كند كه چیست، ولی لزومی ندارد، علم امروز هم نمی گوید من باید ماهیت هر چیزی را بفهمم، می گوید من وجود هر چیزی را در آثارش كشف می كنم، در انسان چنین چیزهایی وجود دارد، حالا این كجاست؟ ریشه این غریزه كجاست؟ مثلا غریزه دینی در كجای مغز ما وجود دارد؟ ما چه می دانیم كجا وجود دارد، غریزه هنر و زیبایی در بشر هست، حالا در كجای وجود بشر نهفته است؟ كسی نمی داند، ولی چنین چیزی هست.

بحث ما در دو جلسه گذشته درباره این نظریه بود كه در زمینه تاریخ ابراز شده است كه نیروی گرداننده جبری تاریخ، نیازهای اقتصادی بشر است، نیروهای تولیدی جبرا تكامل پیدا می كنند و روابط تولید و توزیع ثروت تغییر می كند و طبعا بر اساس اینها همه شؤون دیگر زندگی (از آن جمله قانون، فرهنگ، مذهب، اخلاق، هنر و) جبرا تغییر می كند و نمی تواند ثابت بماند.

این مساله را از آن نظر طرح كردیم كه بحث ما درباره اسلام و مقتضیات زمان بود و این یكی از دلایلی است كه افرادی می آورند برای این كه هیچ قانونی نمی تواند ثابت و جاوید بماند.

ما می خواهیم دو مطلب را بررسی كنیم یكی این كه این تشبیه كه می گویند «اقتصاد زیر بناست» از نظر من اندكی مبهم است، یعنی دو جور می شود تفسیر كرد و از خود این تشبیه مقصود را فهمید. یكی این كه منظور از «زیر بنا»، «طبقه زیرین سازمان اجتماع» است سازمانهای مختلف اجتماعی، در حكم ساختمانی است كه دارای چندین طبقه است، یك طبقه، طبقه زیرین است و طبقات دیگر، طبقات رویین كه بر روی این طبقه ساخته شده است طبقات رویین به طبقه زیرین وابستگی دارند ولی طبقه زیرین، آن وابستگی را به طبقات رویین ندارد، یعنی اگر تغییر و حركت و انهدامی در طبقه پایین رخ بدهد، جبرا در طبقات بالا هم اثر می گذراد، ولی اگر در طبقات بالا تغییر و انهدامی رخ بدهد، روی طبقه پایین اثر نمی گذارد.

آیا مقصود از این كه «اقتصاد زیر بناست» این است كه رابطه اقتصاد و سایر مسائل، از قبیل رابطه طبقه پایین ساختمان با طبقه بالای ساختمان است؟ اگر مقصود این باشد، این تشبیه بیش از این بیان نمی كند كه با تغییر اقتصاد، سایر شؤون تغییر می كند این تشبیه فقط رابطه منفی را بیان می كند و رابطه مثبت مسائل اقتصادی را با سایر مسائل بیان نمی كند، یعنی این جهت را بیان نمی كند كه همه سازمانهای اجتماعی، انعكاسی از روابط اقتصادی است و تمام كیفیات و خصوصیاتشان را از اقتصاد دارند، بلكه همین قدر می گوید كه اگر سازمانی بنا شد، با تغییر اقتصاد، خود به خود محكوم به تغییر است، اما این را كه اصل به وجود آمدنش هم تابع اقتصاد است یا نه، بیان نمی كند.

این تعبیر را جور دیگری هم می شود تقریر كرد و آن این كه مقصود از» روبنا «آن اصطلاح مخصوص «معماری» است ساختمان یك اسكلت دارد كه عبارت است از پایه ها (كه مثلا با آجر، آهن، سیمان بنا می شود)، سقف و این جور چیزها، و یك روبنا كه بیشتر جنبه زینتی و تفننی دارد، مثل گچی كه روی بنا می كشند، رنگ و روغنی كه می زنند، نقاشی ای كه می كنند، دكورها و امثال اینها.

اگر منظور این آقایان از روبنا و زیر بنا - كه زیر بنا اقتصاد است و همه چیز دیگر رو بنا - این باشد، گذشته از آن جهت كه در تشبیه اول محكوم بود (یعنی با خرابی طبقه پایین، طبقه بالا خراب می شود، اینجا هم با خرابی اسكلت، زینت و همه این حرفها از بین می رود و به قول سعدی اگر خانه از پای بست ویران بود، نقش ایوان دیگر فایده ندارد) یك مطلب دیگر هم فهمیده می شود و آن این كه غیر از اقتصاد، هر چیز دیگر جنبه تفننی و ذوقی و غیر ضروری دارد، یعنی در میان مسائل زندگی بشر، یك سلسله مسائل است كه جزو ضرورتهای زندگی است و آنها خودشان را جبرا بر بشر تحمیل می كنند و حاكم بر بشر هستند و آن، مسائل اقتصادی است، سایر مسائل، جبری و ضروری و حتمی نیست، تفننی و ذوقی است، آنها خودشان را بر بشر تحمیل نمی كنند و نمی توانند جبرا بر بشر حكومت كنند، بشر بر آنها حاكم است پس مسائل اقتصادی، مسائلی است كه بر بشر حكومت می كند و او را می گرداند و بشر اجبار دارد كه از آن پیروی كند، و مسائلی غیر از آن از قبیل قانون، فرهنگ، هنر، اخلاق و مذهب، مسائلی است كه اگر همه نبود، نبود، اگر بشر یك وقتی از مسائل ضروری خودش فارغ بشود، به این مسائل هم می پردازد، ولی وقتی از آن مسائل فارغ نبود و ضرورتی پیش آمد، همیشه اینها را فدای آن می كند، بنابراین غیر از اقتصاد، همه چیز را باید غیر ضروری تلقی كنیم.

درباره «هنر» این حرف، خیلی ساده است، می توان گفت كه همین طور است هنر امری است ذوقی و تفننی، بشر فراغتی داشته باشد به كارهای هنری می پردازد، وقتی كه ذهن و خیالش از همه جا فارغ شد، می رود سراغ این جور مسائل، امام وقتی كه پای ضرورت در میان باشد، همه اینها را طرد می كند آیا فرهنگ هم از همین قبیل است؟ و خصوصا قانون، آیا قانون هم برای بشر یك امر تفننی است یا ضروری؟

به هر حال این، تعبیر دیگری است از آن تشبیه اگر چه نسبت به تعبیر اول در این تغبیر نكته اضافه ای فهمیده می شود، ولی آن نقصی كه در تعبیر اول بود، در این تعبیر هم هست نقص تعبیر اول این بود كه صاحبان این نظریه می خواهند بگویند كه سایر مسائل پرتو و انعكاسی از مسائل اقتصادی است، تنها از جنبه منفی نمی گویند كه با از بین رفتن اینها، آنها از بین می روند، بلكه می خواهند بگویند اخلاق، هنر، مذهب و قانون در هر اجتماعی، انعكاسی است از روابط اقتصادی آن اجتماع، به طوری كه اگر برای یك جامعه شناس بیان كنند كه در فلان جامعه، این قانون حكومت می كند، مردمش چنین اخلاقی دارند، و مذهبش این جور است، او فورا می تواند زیر بنا را نشان دهد، بگوید: هان، این جور اخلاق و هنر و فكر، نشان می دهد كه نظام اقتصادی اینها چنین نظامی است، و متقابلا اگر نظام اقتصادی جامعه ای را برای یك جامعه شناس بیان كنند، حدس می زند كه جامعه ای كه دارای چنین اقتصادی است، حتما هنرش هم این است، اخلاقش هم این است، قانون و فرهنگش هم این است، یعنی تا این مقدار تبعیت و وابستگی قائلند، در حالی كه این تعبیر از آن تشبیه، از این نظر مطلب را نمی رساند ولی لزومی ندارد كه یك تشبیه كه از طرف افرادی ابراز می شود، مبین تمام خصوصیات نظریاتشان باشد، نظریاتشان را در حرفهایشان گفته اند.

مطلب دیگر كه باز باید روشن بشود این است - یعنی ما مطلب را می شكافیم، فقط به صورت شقوق ذكر می كنیم - كه چرا چنین است؟ یعنی اگر ما این نظریه را قبول كردیم، باید بپرسیم چرا این جور است؟ چرا اقتصاد اصل است و همه چیز دیگر فرع؟ ریشه این امر چیست؟

برای این امر دو نوع ریشه می شود بیان كرد: یك ریشه، ریشه روانی است، بگوییم این امر از یك خصلت ذاتی روانی بشر نشات می گیرد ریشه دیگر مربوط به خصلت ذاتی اقتصاد از یك طرف، و خصلت ذاتی سایر مسائل از طرف دیگر است، چطور؟

اگر بگوییم منشاش خصلت روانی است، معنایش این است كه از نظر این فلسفه، انسان موجودی است كه فقط یك غریزه در وجودش اصالت دارد و هیچ غریزه دیگر اصالت ندارد، و غریزه ای كه اصالت دارد» تلاش برای معاش «است، بشر این جور ساخته شده است، همان طور كه گیاهان یك ساختمان مخصوص دارند، حیوانات هم یك ساختمان مخصوص دارند، ساختمان انسان هم این گونه است، آنچه كه در وجود انسان اصیل است، تلاش برای معاش است و هر چیز دیگر با هر رنگ دیگر كه انسان داشته باشد، روح و باطن و ریشه اش باز نوعی تلاش برای معاش است، یعنی ممكن است تجلیاتی در انسان وجود داشته باشد كه آدمی در ابتدا نمی داند كه این برای چیست، خیال می كند كه امر مستقل و جداگانه ای است، ولی اگر آن را بشكافد، می بیند این هم از همان تلاش معاش ریشه می گیرد مثلا انسان رفیقی پیدا می كند، در عالم دوستی و رفاقت این جور خیال می كند كه ما با فلان كس دوست هستیم، چرا دوست هستند؟ همدیگر را دوست داریم و به خاطر این كه یكدیگر را دوست داریم معاشرت می كنیم، جلسات تشكیل می دهیم، به خانه یكدیگر می رویم ولی اگر روان بشر را بشكافند [معلوم می شود كه] دوستی هم اصالت ندارد، انسان شخصی را دوست دارد كه دوستی او برای معاشش مفید باشد، از همان لحظه ای كه دوستی با یك دوست برای معاش انسان مفید نبود، تدریجا این دوستی رو به خاموشی می رود و بعد از بین می رود، امور دیگر نیز از همین قبیل است.

اگر این حرف را بگویند، جوابش را كی باید بدهد؟ جواب این را [علم] روانشانسی باید بدهد كه كارش تحقیق درباره غرایز بشر است قدر مسلم روانشناسی این نظریه را نمی پذیرد، علم امروز و روانشناسی امروز این نظریه را نمی پذیرد كه در وجود بشر تنها یك غریزه اصیل وجود دارد و آن همان غریزه تلاش برای معاش است حتی افرادی هم كه افكار مادی دارند، منكر این حرفند.

راسل معتقد است كه سه غریزه در وجود انسان اصالت دارد: یكی همین غریزه تلاش برای معاش، و دیگر غریزه جنسی و سوم غریزه برتری طلبی و قدرت طلبی.

دیگران برای حقیقت جویی در انسان اصالت قائلند، یعنی معقدند انسان به حسب سرشت و فطرت، حقیقت جو، كاوشگر و علم طلب آفریده شده است، بنابراین برای علم اصالت قائل هستند، برای هنر و زیبایی و اخلاق و مذهب اصالت قائل هستند، یا اگر نگوییم كه به طور كلی چنین نظریاتی هست، لااقل در علم امروز این مسائل مطرح است و هنوز اینها به یك مرحله قطعی نرسیده است كه غرایز اصیل بشر چیست؟ دانشمندترین دانشمندان هم در این مسائل اختلاف نظر دارند، مثلا بعضی می گویند مذهب یك غریزه اصیل در انسان است و بعضی می گویند نیست.

پس مطلب به این سادگی نیست كه ما آن را به صورت یك فلسفه بیان كنیم و بعد بگوییم: «لیش الا» و غیر از این هم چیزی نیست.

این مبتنی بر یك مساله علمی است این آقایان كه خودشان بیش از دیگران سنگ علم را به سینه می زنند و فلسفه خودشان را یك فلسفه علمی و مبتنی بر علم می دانند، پس لااقل مبنای علمی نظریه شان را علم باید قبول كند، ولی علم چنین چیزی را تایید نمی كند شاید هیچ روانشناسی در دنیا نباشد كه برای انسان فقط یك غریزه قائل باشد، غریزه تلاش برای معاش.

ریشه دیگر روانی این مطلب، مساله فكر بشر، و به عبارت دیگر مساله وجدان ادراكی بشر و وجدان فكری بشر است در انسان نیروی استدلال هست، انسان در مسائل استدلال می كند، از مقدماتی به نتایجی می رسد رسیدن انسان به نتایج به دو چیز بستگی دارد: یكی این كه آن مقدمات اولیه ای كه آنها را به عنوان «اصل موضوع» انتخاب كرده (یا اصول متعارفه ای كه آنها را به كار می برد) چه مقدماتی باشد؟ چون از مقدمات شروع می كند تا به نتایج می رسد.

دیگر این كه كیفیت به كار بستن آن مقدمات به چه نحو باشد؟ » منطق صوری «برای قسمت دوم است، یعنی منطق صوری برای این است كه اگر انسان مقدماتی داشته باشد، این مقدمات را به چه شكل بسازد تا به نتیجه درست برسد.

در همه علوم، حتی علوم صد در صد تجربی، استدلال وجود دارد، چون بالاخره انسان در علوم تجربی هم تجاربی انجام می دهد و بعد محصول تجاربش را به صورت یك اصل كلی در می آورد، باز در آن استنباط وجود دارد.

حال آیا قوه فكر و ادراك بشر كه در مسائل استدلال می كند، تابع چیزی است یا مستقل است؟ این خودش مساله مهمی است آیا قوه فكر بشر و ریشه های وجدان فكری بشر، یك نیروی مستقل است یا نه؟

از همه مسائلی كه انسان در آنها استدلال می كند، ریاضیات روشن تر است پایه ریاضیات یك سلسله اصول متعارفه و اصول اولیه است آن اصول اولیه كه در فكر بشر پیدا شده است، چه پایه ای دارد؟ پایه ای دارد یا ندارد؟ ممكن است بگویید» پایه اش حس است، ریشه اش حواس بشر است كه در نتیجه یك سلسله احساسهای مكرر، سلسله اصولی در فكر و عقل بشر پیدا شده است «(ما حالا به این قضیه كار نداریم كه آیا همه اصول عقلی بشر از حواس گرفته می شود یا اصولی هم داریم كه از حواس گرفته نشده اند؟ ) می گوییم آیا این اصول كه در عقل و فكر ما در اثر احساسهای مكرر پیدا شده، ریشه اش همین است یا به نیازهای زندگی بشر و به عبارت دیگر به منافع و مصالح بشر هم بستگی دارد؟ مثلا یك روز منفعت ما اقتضا می كند كه ۵ ضربدر ۵ مساوی ۲۵ باشد، ممكن است در یك جا منفعت ما اقتضا نكند كه ۵ ضربدر ۵ مساوی با ۲۵ باشد، در آنجا اگر ۵ ضربدر ۵ مساوی ۲۴ باشد منفعت ما بهتر تامین می شود، یعنی واقعا اگر منافع ما تغییر كرد، فكر ما هم درباره این جور مسائل تغییر می كند؟ این وجدان فكری ما بستگی دارد به منافع ما؟ به اغراض و هدفهای ما؟ یا اینها به هر جا بستگی داشته باشند، به حوائج و نیازهای ما بستگی ندارند؟ یا فرض كنید در فلسفه می گویند:

«دور و تسلسل محال است»، محال است كه پیدایش دو شی ء متوقف بر یكدیگر باشد، یعنی پیدایش این، متوقف باشد به پیدایش آن و برعكس، یعنی این، وجودی وابسته به وجود آن و در واقع معلولش باشد و باز آن، عینا وابسته به وجود این و معلولش باشد، [و به عبارت دیگر] این دو فرد هر دو هم علت یكدیگر باشند، هم معلول یكدیگر، نه اینكه از جنبه ای یكی علت باشد و دیگری معلول، و از جنبه دیگر بر عكس، آن، دو جنبه می شود [و مانعی ندارد].

این، یك چیزی است در فكر بشر فكر بشر در این جور مسائل استقلال دارد، یعنی تابع خواستها و مصالح و رژیم زندگی و این چیزها نیست بهترین دلیلش همین است كه می بینید در علوم (فیزیك، ریاضی، علوم فضایی) دانشمندان شوروی و چین كه در رژیم خاصی زندگی می كنند - رژیمشان اشتراكی است و نظام زندگیشان یك نوع نظام است - و دانشمندان آمریكایی كه در رژیم دیگری درست مغایر با این رژیم و ضد این رژیم زندگی می كنند، در لابراتوارهایشان وقتی كه می خواهند مسائل را مطالعه كنند، با دو عینك مختلف نمی بینند كه چون در دو نظام زندگی می كنند، او با یك عینك می بیند و یك جور استنباط می كند، و این با عینك دیگری مطالعه می كند و جور دیگری استنباط می كند!

البته هیچ مانعی ندارد كه متد علمی این با متد علمی آن مخالف باشد، كما این كه مانعی ندارد در دو دانشگاه آمریكا دو متد علمی باشد، یا در چین یك متد علمی باشد، در شوری متد دیگری باشد، یا در خود شوروی دو متد علمی باشد، ولی آنچه كه قطعی و مسلم است این است كه افكار علمی و فلسفی بشر، ملعبه نظام زندگی بشر نیست كه نظام زندگی وجدان فكری بشر را از اصول و ریشه عوض كند.

به هر حال این هم مساله ای است كه به علم (علم النفس) مربوط است و در علم النفس (روانشناسی) چنین نظری تایید نشده كه اصول فكری بشر با تغییر نظام زندگی بشر تغییر می كند.

چیزی كه بیشتر منشا مغالطه می شود [خلط میان اندیشه های عملی و اندیشه های نظری است] قدمای فلاسفه متوجه یك نكته بسیار عالی شده بودند و آن این كه بعضی مسائل، قراردادی است نه واقعی، مسائل قراردادی فكر بشر، متغیر است - و به آنها «اندیشه های عملی» می گفتند در مقابل «اندیشه های نظری»- و به عبارت دیگر می گفتند: فكر بشر درباره «جهان آنچنان كه هست» تابع اغراض انسان نیست، ولی فكر بشر درباره «جهان آنچنان كه باید » تابع اغراض و اهداف انسان است این كه دور محال است یا نه، فكری است درباره جهان آنچنان كه هست این كه فلان عدد ضربدر فلان عدد مساوی با فلان عدد است، فكری است درباره جهان آنچنان كه هست ریاضیات و فلسفه و طبیعیات جزو علوم نظری هستند ولی علومی كه درباره آنچه باید بحث می كنند مثل اخلاق، سیاست و تدبیر منزل - در تقسیماتی كه قدما می كردند - كه از اینجا مساله حسن و قبح مطرح می شود: فلان چیز خوب است، فلان چیز بد، این زیباست، و آن زشت است، اینها تغییر می كنند.

یك اختلاف نظر میان متكلمین و فلاسفه در این بود كه متكلمین، مسائل مربوط به حسن و قبح را در الهیات دخالت می دادند، می گفتند: «برای خداوند حسن است چنین كار، پس می كند و قبیح است چنین كار، پس نمی كند» و فلاسفه می گفتند: «حسن است و قبیح است، اینها مسائل مربوط به زندگی بشر است و از حدود اندیشه بشر هم خارج نیست».

اینكه عده ای از علمای امروز نظر داده اند كه «فكر و وجدان فكری بشر ملعبه شرایط زندگی است» از اینجا بوده كه در مطالعات خودشان در میان ملل و اقوام دیده اند كه اصول افكار بشر درباره زشتی و زیبایی كارها - یعنی در بعد حسن و قبح عقلی - بسیار متفاوت است، یعنی تابع شرایط زمانی و مكانی است گفته اند وقتی ما به قبیله ای وارد می شویم، می بینیم فلان كار در حد اعلا زشت است و در قبیله دیگر كه وارد می شویم، می بینیم همان كار در حد اعلا زیباست آنها به عقلشان استناد می كنند، اینها هم به عقلشان استناد می كنند.

یك امر بعد از این كه در میان مردم عادت شد، همه می گویند خوب است، یكدفعه كه عادت تغییر می كند، همه مردم می گویند بد است، مثل پوشیده بودن یا نبودن سر در حضور افراد محترم تا چند سال پیش اگر كسی در حضور یك شخص محترم كلاه یا عمامه اش را - هر چه كه بود - به سر نمی گذاشت و سر لخت وارد می شد، بی احترامی بود حالا مثل این كه قضیه بر عكس است، وقتی كه شخص وارد مجلس می شود كلاهش را دم در می گذارد و سر لخت می رود، یعنی ادب و احترام این جور اقتضا می كند یا مثل وضع پوشش زنها صرف نظر از اینكه مصلحت چه اقتضا می كند، در یك جامعه یك جور لباس پوشیدن زیباست، جور دیگر زشت است، در جامعه دیگر یا در زمان دیگر، اوضاع درست بر عكس می شود، آنچه را كه سابق زشت می دانستند الان زیبا می دانند. مسائل زشتی و زیبایی كه مربوط به» بایدها «است، یعنی باید این جور باشیم یا نباید این جور باشیم، از بحث ما خارج است ما این را می گوییم كه كسی اینها را بر ما نقض نكند ما اینها را اندیشه های عملی و متغیر می دانیم ولی از این اندیشه ها كه خارج بشویم و برویم سراغ اندیشه های نظری، فلسفه ها و علوم، [می بینیم متغیر نیستند].

علوم به هیچ وجه ملعبه و تابع خواستها، عادات، مقررات، عرفیات یا شرایط خاص زندگی، غنا و فقر نیست یك بچه فقیر صعلوك مسائل خاص فلسفی یا طبیعی یا ریاضی را همان طور تلقی می كند كه یك بچه ثروتمند البته ممكن است از نظر ساختمان مغزی با همدیگر تفاوت داشته باشند، فقیر باهوش تر باشد، غنی كم هوش تر یا برعكس، ولی به هر حال به فقر و غنایشان مربوط نیست فقیر فقیر و غنی غنی هم قضاوتشان درباره مسائل نظری علمی یكسان است، یعنی فقر و غناشان تاثیری در این قضاوت ندارد.

بنابراین اگر ما بخواهیم مذهب، هنر و خصوصا فرهنگ را تابع مسائل اقتصادی بدانیم، بستگی به این دارد كه فكر را در مسائل نظری تابع بدانیم، این هم چیزی است كه علم آن را نمی پذیرد.

ممكن است كسی چیز دیگری بگوید، بگوید این كه ما می گوییم» اقتصاد زیر بناست «مربوط به خصلت روانی بشر نیست كه شما ما را ببرید به ناحیه علم النفس و از آن ناحیه ما را محكوم كنید، ما منكر غرایز گوناگون بشر نیستیم، منكر اصالت فكر بشر هم نیستیم، ولی علت اصالت اقتصاد و تبعیت مسائل دیگر از آن، خصلت خاص اقتصاد و خصلتهای خاص آنها می باشد كه مسائل غیر اقتصادی مجردند یعنی وابسته به امور خارجی نیستند، مثلا می نشینیم قانونی را وضع می كنیم، این قانون دیگر به یك امری در خارج بستگی ندارد، مذهب یك امر وجدانی است و به خارج از وجود ما بستگی ندارد، هنر و اخلاق هم همین جور، ولی اقتصاد عیبش این است كه وابسته به ماده و شرایط خارجی است، بستگی دارد به مواد زمین، به اموری كه ما تولید می كنیم، به نیروهایی كه مولدند، از این جهت اقتصاد یك امر خارج از اختیار بشر است، چون شرایط مادی و خارجی دارد و آن شرایط تغییر می كنند و طبعا خودشان را بر بشر تحمیل می كنند و بشر در مقابل آنها چاره ای ندارد، كما این كه واقعا هم همین طور است، الان ما نمی توانیم خودمان را با شرایط مادی زندگی تطبیق ندهیم، اصلا امكان ندارد.

ممكن است گوینده بگوید: ما منكر اصالت فرهنگ نیستیم، ما منكر این نیستیم كه فرهنگ بشر از یك غریزه ذاتی در بشر سرچشمه می گیرد كه همان حقیقت جویی باشد، مذهب را هم منكر نیستیم، ولی بالاخره بشر باید میان نیازهایش هماهنگی برقرار كند، نمی تواند نكند اقتصاد به دلیل این كه به امور خارجی بستگی دارد و خارج از اختیار بشر است و خودش را بر بشر تحمیل می كند، بشر در مقابلش چاره ای ندارد، نمی تواند آن را با مذهب و اخلاق و غیره تطبیق بدهد، ولی اینها امور مجردی هستند در اختیار خودش، اگر قانون است فورا عوضش می كند، اگر مذهب است، فورا شكلش را تغییر می دهد و به شكل دیگری در می آورد، و اگر فكر است باز بستگی به خودش دارد، وضعش را تغییر می دهد، علت اصالت اقتصاد و فرعیت آنها، خصلتهای روانی بشر نیست، علتش این جهت است. بشر در شرایط خاص اقتصادی قرار می گیرد، ولی نیازش به فرهنگ به جای خود هست، می بیند نمی تواند آن را تابع فرهنگ كند، فرهنگ را تابع آن می كند، چون فرهنگ مجرد و بی ریشه است، یعنی ریشه ای خارج از وجود خودش ندارد، ولی اقتصاد ریشه ای خارج از وجود خودش دارد می بیند به مذهب نیاز دارد و مذهب را نمی تواند رها كند، ولی می بیند اقتصاد را كه نمی تواند با مذهب تطبیق بدهد، مذهب را با اقتصاد تطبیق می دهد می بیند به هنر هم نیاز دارد، ولی اقتصاد را كه نمی تواند با هنر تطبیق بدهد، هنر را با اقتصاد تطبیق می دهد ریشه اصالت اقتصاد و عدم اصالت این امور، وابسته بودن اقتصاد به مواد خارجی و وابسته نبودن اینها به این مواد است.

این البته نظریه ای است، ولی این را هم نمی شود قبول كرد، چون درست است كه آن امور دیگر ریشه ای در ماده خارجی ندارند ولی آنچنان هم بی ریشه نیستند كه در اختیار بشر باشند و هر جور دلش بخواهد تغییر می دهد مثلا اخلاق بگوید: من به اخلاق نیاز دارم، تا امروز اخلاق متناسب با شرایط اقتصادی، این جور بود كه وجدان اخلاقی حكم می كرد» راستی خوب است «، حالا كه با اقتصاد امروز نمی شود اخلاق این باشد، خودمان را با وضع جدید تطبیق می دهیم، وجدان ما یكمرتبه تغییر می كند، می گوید از امروز دیگر بنا را گذاشتیم بر این كه «دروغ خوب است» نه، اخلاق اینچنین هم مجرد و بی ریشه نیست كه آدم بگوید حالا كه نمی شود آن را با اخلاق تطبیق كرد، پس اخلاق را تغییر می دهیم، یعنی به همین سهولت كه لباسی را در می آوریم و لباس دیگری می پوشیم، فورا وجدان اخلاقیمان را عوض كنیم تا امروز می گفتیم عدالت خوب است، ظلم بد است، باید با ظلم مبارزه كرد، باید از عدالت حمایت كرد، حالا می بینیم اوضاع جور دیگری اقتضا می كند، فورا این وجدان را دور می اندازیم، یك وجدان دیگر می آوریم و می گوییم ظلم خوب است، زور خوب است، ضعف بد است، ما بالاخره به یك وجدانی نیاز داریم، این وجدان را رها می كنیم، یك وجدان دیگر می گیریم یا تا امروز وجدان مذهبی این طور خوب بود، حالا كه می بینیم نمی شود، فورا این وجدان مذهبی را كنار می گذاریم، یك وجدان دیگر به خودمان می دهیم، و همین طور اصول فكری.

مسائل این طور هم بی ریشه نیستند هیچكدام اینها این جور نیست حق این است كه همه اینها غرایزی اصیل در بشر هستند و بشر گاهی به حكم نیازهای اقتصادی خودش، تغییراتی در سایر نیازها می دهد و گاهی به حكم سایر غرایزش، روی این غریزه اش حكم می كند، یعنی همه اینها در یكدیگر تاثیر متقابل دارند و گاهی یكی بر دیگری حكومت می كند معنای حكومت كردن، نه این است كه آن را به كلی از ریشه دگرگون می كند، بلكه معنای آن این است كه حكم او را ساقط می كند، یعنی او را در حد بالقوه نگه می دارد، مثلا وجدان مذهبی انسان یك چیز را حكم می كند و نیاز اقتصادی اش چیز دیگری را، در اینجا ممكن است كه دنبال معاشش برود، نه این كه وجدان مذهبی اش فورا تغییر می كند! نه، این را در حد بالقوه می گذارد، این را مغفول عنه می گذارد، یعنی پا می گذارد روی وجدان مذهبی یا اخلاقی یا علمی خودش عكسش هم در دنیا مشاهده شده است، یعنی انسان به خاطر اخلاق، مذهب، علم، بر وضع اقتصادی خودش حكومت می كند، به خاطر اخلاق، نظام اقتصادی خودش را تغییر می دهد، اخلاقش حكومت می كند بر اقتصادش، مذهبش حكومت می كند بر اقتصادش.

سؤال:

۱. مادیون می گویند: «محرك انسان، جلب منافع و كسب لذت است»

شهوت، پول و برتری طلبی هم جزو منافع. است. انسان برای كسب لذت بیشتر، مغزش را به كار می اندازد، آن وقت وسائل تولید را كامل تر می كند، در نتیجه شرایط اقتصادی زمان تغییر می كند، در آن صورت رو بنا هم - كه می گویند شامل هنر، فرهنگ، مذهب، آداب و رسوم، قوانین و است - عوض می شود.

۲. آقای مطهری فرمودند «باید از علم سؤال كرد كه آیا بر وجود بشر فقط غریزه منفعت طلبی حكومت می كند یا چیزهای دیگری هم هست؟» روانشناسی این را خیلی طرد نمی كند و تقریبا تایید می كند كه انسان تمام كارهایش بر اساس منافع خودش است در كتاب آقای دكتر سیاسی در شرح حال بعضی بیمارها می گوید: » اینها فداكاری و ایثار می كنند، «ما می خندیدیم كه اینها كارهای انسان كامل است، او می گوید بیمارند و آدم طبیعی را كسی می داند كه منافعش را در راه مردم و اجتماع كنار نزند...

۳. مسائل اجتماعی، مسائل آماری هستند و لذا نمی شود روی یك نفر حكم صادر كرد روانشناسان هم در مسائل روانی بر آمار تاكید می كنند آنها می گویند بیشتر مردم برنامه زندگیشان این طور است كه دنبال منفعت می روند و اگر از رفتارشان چیز دیگری مشاهده می شود، فقط تظاهر است، یعنی اگر اظهار دوستی و اخلاص بی شائبه می كنند، زیر پرده خبر دیگری است كه شاید خودشان هم ندانند.

۴. ماركسیستها نمی گویند غنی از تجربیات، یك چیز استنباط می كند و فقیر چیز دیگر آنها می گویند: «طرز تفكر جامعه جبرا تابع شرایط اقتصادی است»، مثلا در دوران بردگی، طرز تفكر و اخلاقیات بردگی حكومت می كرده و در دوره های بعد چیزهای دیگر در آن وقت می گفتند: انسان خوب (برده خوب) كسی است كه به مولای خود وفادار باشد، امروز جور دیگری است آنها می گویند در رژیمی كه یك طرز تولید مخصوص بر اقتصاد حكومت می كند، طرز تفكر مردم هم تابع آن است، لذا نمی گویند «اقتصاد» زیر بناست، بلكه می گویند «طرز تولید اقتصاد» زیر بناست، طرز تولید اقتصاد در دوران بورژوازی یك جور است، در دوره كمونیسم یك جور دیگر. من اول جواب مطلب آخر را عرض می كنم نه، این جور نیست كه آقای مهندس فرمودند اولا [از نظر اینها] ریشه اینكه با تغییر نظام اجتماعی، سایر مسائل تغییر می كند، این است كه انسان تابع جو خودش است، ریشه اش این است و نتیجه اش هم جز این نمی تواند باشد كه انسان در هر جو مادی كه قرار بگیرد، همان طوری فكر می كند كه آن جو مادی اقتضا می كند (یعنی منافعش در آن جو مادی حكم می كند)، و بنابراین جبرا فقر هم همین جور است گذشته از این، تصریحی كه یكی از پیشروان ماركسیسم(۱۸) می كند و این جمله معروف از اوست كه: » یك نفر در كاخ و در ویرانه دو جور فكر می كند(۱۹) ، همین مطلب است، یعنی مثلا همین آقایی كه امروز در یك نظام طبقاتی جزو طبقه كار فرماست، الان یك طرز تفكر دارد، اگر یكمرتبه در اثر یك بحران وضع اقتصادی ورشكست بشود و مجبور گردد كارگر بشود، یعنی یك ماه بعد به صورت یك كارگر در بیاید، آن وقت وجدانش فرق می كند، چون حالا كارگر است، یك وجدان دارد، سابقا كارفرما بود، وجدان دیگری داشت بر عكس اگر كارگری از طبقه خودش خارج شود و بیاید در طبقه كارفرما، وجدانش آنا عوض می شود.

او در كمال صراحت این مطلب را می گوید، والا «شرایط طبقاتی» دیگر معنی نداشت چرا می گویند انسان در هر طبقه ای كه باشد یك جور فكر می كند كه در طبقه دیگر فكر نمی كند؟ دو طبقه كه در یك زمان هستند و شرایط تولیدی و نیروهای تولیدی طبقه كارفرما و طبقه كارگر در یك زمان كه یك جور است اینكه كارگر یك طرز تفكر دارد و كارفرما طزر تفكر دیگر، علتش این است كه جو زندگی فردی و شخصی این با جو زندگی فردی و شخصی او فرق می كند، و همان جمله معروف» یك انسان در كاخ و در ویرانه دو جور فكر می كند «مؤید این مطلب است.

راجع به مسائل اول هم در آن جلسه عرض كردیم، بحث در این نیست كه انسان برای منافع خودش كار می كند یا برای لذت؟ انسان برای لذت كار می كند این امری است كه شاید احدی در دنیا منكرش نباشد تا انسان از كاری كه می كند نوعی لذت نبرد، نمی كند این دیگر ساختمان انسان است همان كسی هم كه ما می گوییم از لذات مادی خودش می گذرد، نه این است كه به بی لذتی پناه می برد، او در این گذشت، لذتی می بیند كه برای او عالی تر و راقی تر است، یعنی از خورانیدن بیشتر لذت می برد تا از خوردن، از پوشانیدن بیشتر لذت می برد تا از پوشیدن سعدی هم می گوید:

اگر لذت ترك لذت بدانی

دگر لذت نفس، لذت نخوانی

هیچكس نگفته كه بشر برای لذت كار نمی كند خود پیغمبران هم كه مردم را دعوت به آخرت و خدا و عبادت كرده اند، گفته اند نمی دانید چه لذتها و بهجتهایی در اینجا هست! لذتی كه امیرالمؤمنین از عبادتش می برد، هیچ عیاشی از هیچ كاباره ای نمی برد كسی نمی گوید امیرالمؤمنین عبادت می كرد و یك ذره هم لذت نمی برد به یك مفهوم، منفعت است انسان هر منفعتی را به خاطر لذت می خواهد منتها بحث مادی و غیر مادی این است كه مادی، لذت را منحصر می داند به آنچه كه ناشی از مادیات زندگی است غیر این مادیین (یعنی ماتریالیست دیالكتیسین ها)، » منافع مادی «را همین طوری كه شما گفتید توجیه می كنند، یعنی اختصاص نمی دهند به منافع اقتصادی، شهوت جنسی را هم جزو آن می دانند، برتری طلبی را هم یك امر مادی می شمارند (آن را جزو معنویات نمی شود شمرد)، ولی در مكتب اینها (ماركسیسم) مطلب این جور نیست كه منافع مادی را شامل امور جنسی هم بدانند، و لهذا - عرض كردم - امثال راسل این را رد می كنند دیگر نمی شود گفت كه راسل هم حرف اینها را نمی فهمیده راسل ماركس را رد می كند و می گوید این نظر درست نیست به این دلیل كه ما نمی توانیم غریزه جنسی را از اصالت بیندازیم.

اینها برای اموری اصالت قائلند كه قابل مبادله باشد، به عبارت دیگر كلی اش مطلوب باشد نه شخصش، امری كه بشود آن را داد، مثلش را گرفت به همین دلیل مساله عشق یا مساله فرزند، خارج از این بحث است چون مساله عشق و مساله فرزند جنبه شخصی دارند، یعنی انسان بچه خودش را كه دوست دارد، روی یك ارزش كلی نیست، بچه خودش را دوست دارد و فقط هم همین را دوست دارد، یعنی اگر بروند بچه دیگری بیاورند كه همه چیزش از او بهتر باشد، زیباتر باشد، خوش زبان تر باشد، باهوش تر و با نمك تر باشد، بگویند آقا تو بچه می خواهی دیگر، بهترش را به تو می دهیم، او را به ما بده، قبول نمی كند، برای این كه غریزه به شخص این بچه تعلق گرفته می گوید: همین را می خواهم همان بچه كور و كچل خودش را ترجیح می دهد به بچه های خیلی خوب مردم.

مساله عشق هم همین طور است هر كسی نه این است كه به یك همسر به طور كلی علاقه مند می شود، یك كلی همسر! آن جلسه عرض كردم، [غلام عاشق به اربابش] گفت: «عاشق هر كسی هستم كه شما مصلحت بدانید» نمی شود انسان عاشق كسی باشد كه دیگری مصلحت بداند، مثل قالی نیست شما قالی ای را كه در اتاقتان افتاده، فقط از آن جنبه های كلی اش می خواهید، مثلا قالی ای است كرمانی، خصوصیتش این جور، ارزشش اینقدر و اگر همین الان كسی یك قالی دیگر برای معاوضه بیاورد و شما ببینید از آن بهتر است آنا قالی را به او می دهید.

در این جور مسائل، علقه، علقه شخصی و فردی است یك زن همین خصوص شوهر خودش را می خواهد اگر زنی حاضر باشد شوهرش را معاوضه كند، می گویند شوهر دوست نیست، اصلا او را زن خانواده حساب نمی كنند، كما این كه اگر مردی حاضر باشد زنش را با یك زن دیگر به اصطلاح» فنی «بزند و بگوید اگر زنی با این شرایط پیدا شود من فورا معاوضه می كنم، او را شوهر حسابی تلقی نمی كنند هر كسی به زن خودش، به شخص همان زن علاقه مند است و هر زنی هم به شخص همان [شوهرش] علاقه مند است، و لهذا اینها جزو مسائل اقتصادی و تجاری نیست این تعمیمی كه شما می دهید، برای توجیه حرف آنهاست اما چیزی نیست كه با حرف آنها تطبیق كند.

این چیزهایی هم كه حضرتعالی راجع به آمار فرمودید كه در مسائل اجتماعی [بر اساس] اكثریت [حكم می كنند]، آن اكثریتی كه شما می گویید، مضر به حرف ما نیست ما می گوییم غریزه منحصر در بشر این نیست و لو موارد كمی هم پیدا شود [كه نشان بدهد غرایز دیگری نیز در بشر وجود دارد] همان نهرو هم اگر منحصر به خودش باشد [كفایت می كند] آن وقت می گویید» از نظر علم امروز نهرو یك آدمی بیمار تلقی می شود «امثال نهرو در دنیا بسیار زیاد هستند.

چقدر افراد بوده اند و هستند كه یك عمر زندگی زاهدانه می كنند برای این كه ریاستشان محفوظ باشد این قضیه دیگر در پیشوایان مذهبی غیر متقی و پیشوایان مذهبی دروغین هست بگذریم از دو پیشوای مذهبی كه در اثر نعمت حماقت مریدهایشان از عالی ترین لذتهای مادی دنیا بهره مند بودند: یكی پیشوایان اسماعیلیها (آنها كرهایی هستند كه با هیچ چیزی نجس نمی شوند)، یكی هم پیشوایان بهاییها تا شوقی افندی زنده بود، حالا كه به صورت هیات در آمده است، همه پیشوایان مذهبی دنیا اگر بخواهند مقام پیشواییشان را حفظ كنند، راهی ندارند جز محروم كردن خود از لذتها البته شكی نیست كه میان اینها عده ای هم هستند كه روی ایمان و اعتقاد و تقوا [آن طور زندگی می كنند]، آن به جای خود، ولی هیچ كس هم انكار ندارد كه اقلا نیمی از آنها اینهمه محرومیتها را در زندگی متحمل می شوند فقط به خاطر این كه مقامشان محفوظ باشد. این امری است كه خیال نمی كنم قابل انكار باشد امر خیلی محدودی هم نیست كه بگوییم یك نفر بوده، دو نفر بوده، پنج نفر بوده، همیشه در دنیا هستند و زیاد هم هستند ممكن است یك نفر در این تهران باشد كه اگر یك آدم عادی باشد، دل او ممكن است بتركد، آدم مثلا به خدا اعتقاد نداشته باشد و كارش به خاطر خدا هم نباشد، آن وقت مثلا نواحی بالای شهر تهران را در همه عمرش نمی بیند برای این كه مبادا مریدها ناراحت بشوند چقدر باید غریزه جاه طلبی در او قوی باشد كه تا این حد برای خودش محرومیت ایجاد كند! این هست و خیال نمی كنم قابل انكار باشد.