جامعه و تاریخ از نظر قرآن
در دنباله بحث چهار جلسه پیش راجع به ماهیت تاریخ از نظر قرآن [مطالبی عرض می كنیم] البته منظور این است كه قرآن منطق خودش را در جریانهای تاریخ بر چه مبنایی گذاشته است؟ ما در آن جلسه مقداری بحث كردیم و چون به مطالعات جدیدی برخورد كردیم، ناچار آنها را اینجا ذكر می كنیم، اگر چه ممكن است بعضی از مطالب تكراری باشد.
اولین مساله در اینجا این است كه اساسا آیا قرآن برای جامعه بشری، برای اجتماع انسانها شخصیت قائل است یا این كه نه، برای اجتماع شخصیتی قائل نیست و اجتماع در منطق قرآن، چیزی نیست جز همان افراد، و قرآن طرف سخنش فقط افراد است و هدفش هم افراد هستند، و غیر از افراد، چیز دیگری را در نظر ندارد و نمی بیند؟
اگر به این دید نگاه كنید، هیچ فرقی میان جامعه انسان و یك باغ پر از درخت نیست باغ پر از درخت هر چه هست درخت است، مجموع درختهاست و هر درختی برای خودش یك دنیای جداگانه دارد، هر درختی ارتباط مستقیم با آب و هوا و خاك و نور و حرارت و غیره دارد و هیچ درختی در سرنوشت درخت دیگر تاثیر ندارد، یعنی مجموع درختها یك پیكر واقعی - نه قراردادی - به نام «جامعه درختان» نیستند.
آیا انسانها هم از همین قبیل اند كه اگر در مورد انسانها بگوییم: «بنی آدم اعضای یك پیكرند» فقط یك تعبیر شاعرانه كرده ایم؟ یا نه، اصلا این یك واقعیت است، افراد انسان پیوندهایی واقعی با یكدیگر دارند كه مردمی كه با هم زندگی می كنند، طبعا و واقعا به صورت یك پیكر در می آیند و افراد اجتماع واقعا تا حدود زیادی حكم اعضا را پیدا می كنند، یعنی استقلالشان تا حدودی محو می شود و تابع آن وحدت و روحی می شوند كه بر جامعه حكمفرماست.
اگر این دومی را گفتیم، آنگاه این سؤال پیش می آید كه افراد كه عضو جامعه هستند و جامعه خودش یك واقعیتی است - نه یك امر قراردادی - و افراد تا اندازه ای استقلالشان را از دست می دهند، تا چه حد از دست می دهند؟ صد در صد از دست می دهند یا یك درصدی دارد، مثلا بگوییم صدی پنجاه؟ البته درصدش را نمی شود معین كرد.
قرآن برای جامعه شخصیت قائل است، واقعا برای جامعه حقیقتی و واقعیتی قائل است و افراد را عضو آن واقعیت می داند افراد انسان در حكم درختان یك باغ نیستند، بلكه در حكم اعضای یك پیكرند، چون گذشته از این كه مقررات اسلامی بر همین پایه گذاشته شده است (یعنی تنها جنبه فردی ندارد، نمی گوید فرد هیچ ارتباطی با افراد دیگر ندارد، بلكه برای اصلاح فرد كه» جزء «هست، اصلاح» كل «را لازم می شمارد و هر فردی به خاطر خودش هم كه هست مسؤول آن كل و آن جمع است) گذشته از این جهت، اساسا در قرآن به همین صورت این منطق تایید شده است و قرآن برای اقوام و به تعبیر خودش «امم»
شخصیت قائل است، یعنی همان طور كه برای فرد حیات و موت قائل است، واقعا برای جامعه حیاتی و موتی و كانه روحی قائل است، برای جامعه عمر قائل است، همین جور كه عمر فرد زمانی به سر می رسد، گاهی طولانی است و گاهی كوتاه است، عمر یك جامعه هم گاهی طولانی است، گاهی كوتاه است و زمانی به سر می رسد، همان طور كه هر فردی یك شعور خاص به خود دارد، جامعه هم یك شعور خاص به خود دارد و شاید به تعبیر بالاتر، همان طور كه از نظر قرآن هر فردی یك كتاب دارد كه ما اسمش را نامه عمل می گذاریم(
و كل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیامة كتابا یلقیه منشورا
)
، یك نامه عمل دارد كه آن، نامه عمل فردی است، هر امت هم یك كتاب مستقل دارد.
این را باید عرض كنیم كه ما این مطلب را بیشتر از تفسیر المیزان استفاده كرده ایم و لهذا خود آن تفسیر را آورده ام كه بیشتر می خواهم عبارتهای آن را بخوانم.
ایشان (علامه طباطبائی) می گویند علت این كه مورخین اسلامی قبل از هر مورخ دیگری به این فكر افتادند كه بحثهای اجتماعی را مطرح كنند و برای هر قومی از آن جهت كه یك قوم است، حساب مخصوصی باز كنند و برای هر قوم و ملتی روحی قائل شوند و افرادی مثل مسعودی - در هزار سال پیش بلكه بیشتر - و بعد ابن خلدون [در میان آنها ظهور كنند، تعالیم قرآن است]، اینها از همین قرآن الهام گرفته اند فرنگیها هم این مطلب را قبول دارند كه جامعه شناسی به عنوان یك علم، ابتكار اولیه اش از اروپاییها نیست، مبتكر اولیه اش را ابن خلدون می دانند البته قبل از ابن خلدون هم خیلی افراد بوده اند ولی ابن خلدون به صورت كامل تری بیان كرده است، یعنی ابن خلدون بوده كه در آن مقدمه خودش تصریح كرده به این مطلب كه هیچ دلیلی نداریم كه علوم عقلی منحصر باشد به آنچه كه از قدیم به ما رسیده و یونانیان علوم را تقسیم كرده اند به نظری و عملی، و بعد علوم نظری را به شعبی تقسیم كرده اند و علوم عملی را به شعبی ممكن است علوم دیگری باشد كه اصلا خود آن علم را بشر تاكنون نشناخته باشد و خود علم، جدید باشد، نه توسعه یك علم اصلا علم، علم جدیدی باشد و مدعی می شود كه علم جامعه خودش یك علمی است و مثل همه علوم دیگر، موضوع و هدف و مبادی و مسائلی دارد و با هیچ علمی فرق نمی كند.
كتابش ترجمه هم شده است و بسیار كتاب پر مغزی است او برای امتها و ملتها ارتقاءها و انحطاطها قائل است و به حسب تشخیص خودش علل ارتقاءها و انحطاطها و انقراضها را ذكر می كند او به فرد كار ندارد، حكم «امت» و به اصطلاح امروز «ملت» را بیان می كند درست جامعه را موضوع یك علم مستقل و جداگانه قرار می دهد.
ایشان (علامه طباطبائی) می گویند همه اینها از خود قرآن الهام گرفته اند، چون این قرآن است كه برای اولین بار در تاریخ بشریت اینچنین برای اقوام، مستقل از افراد، شخصیت قائل شد.
در اوائل سوره مباركه اعراف آیاتی هست خطاب به بنی آدم به طور كلی:
(
یا بنی آدم قد انزلنا علیكم لباسا یواری سوءاتكم
)
(
یا بنی آدم لا یفتننكم الشیطان كما اخرج ابویكم من الجنة
)
، تا می رسد به اینجا كه:(
قل انما حرم ربی الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم و البغی بغیر الحق و ان تشركوا بالله ما لم ینزل به سلطانا و ان تقولوا علی الله ما لا تعلمون
)
خداوند كارهای زشت را - چه ظاهری و چه باطنی، چه آنچه كه علنی است و چه آنچه كه مخفی و مربوط به روان و باطن انسان است - و كارهای بد و طغیانها را و قیامهای بدون حق را و شرك را و نسبت دادن به خدا چیزی را كه انسان نمی داند (بدعتها) همه را حرام كرده است بعد می گوید:(
و لكل امة اجل فاذا جاء اجلهم لا یستاخرون ساعة و لا یستقدمون
)
برای هر امت و قومی پایانی است.
اصلا خود آن آیه فواحش را كه ذكر می كند، معلوم است كه می خواهد علل به پایان رسیدن را ذكر كند از آیات دیگر قرآن [نیز] این مطلب استفاده می شود [كه] هر امتی پایانی دارد و آن وقتی كه پایانش برسد، یك ذره تخلف نمی كند، نه لحظه ای پیش می افتد، نه لحظه ای پس، اینچنین قطعی و ضروری است.
در این تفسیر در ذیل آیه قبل از این آیات كه خطاب به بنی آدم می گوید: «ای بنی آدم! شما در روی زمین زندگی می كنید و در روی زمین می میرید و بعد، از همین زمین هم مبعوث خواهید شد» می فرماید مفاد این آیه این است:(
ان الامم و المجتمعات لها اعمار و آجال نظیر ما للافراد من الاعمار و الاجال
)
برای امتها و اقوام هم عمر و اجل است آنچنان كه برای افراد هست.
آیه دیگر آیه ۱۰۸ سوره انعام است گفتیم كه می گویند هر قوم هم یك نوع شعور و یك نوع احساسی دارد غیر از احساس فرد و مختصات احساسی یك فرد شما می بینید كه هر قوم و ملتی در اثر این كه با یكدیگر زندگی كرده و تحت تاثیر یك گونه علل (علل طبیعی و جغرافیایی، علل اجتماعی و علل نژادی) قرار گرفته اند، طبعا همه مردم دارای یك روحیه خاص می شوند كه امروز روی روحیه ملل تكیه می شود و حتی كتابهایی هم در همین زمینه ها به نام «روحیه ملل» نوشته می شود
، روحیه ملت آلمان، روحیه ملت فرانسه و غیره.
قرآن در بعضی آیات خودش مطلب را به این تعبیر بیان می كند، خطاب می كند به یك مردمی كه عملشان فحاشی است و فحش می دهند، قرآن نهی می كند حتی مسلمین را، می گوید به بتها و هر چیز دیگری كه مورد احترام دیگران است، فحش ندهید، سب نكید، البته نه به آن ملاكی كه امروز می گویند كه هر چیزی كه بشر برای آن احترام قائل شد، خود به خود احترام پیدا می كند، اگر بتی مورد احترام بشر شد، چون بشر به آن احترام می گزارد و بشر محترم است، پس او هم باید محترم باشد! نه، چنین اصلی از قرآن استنباط نمی شود، بلكه برعكس استنباط می شود: به خاطر توجه دادن به عكس العملش، می گوید وقتی كه شما به معبود و مقدسات آنها فحش بدهید، آنها هم به مقدسات شما فحش می دهند، اصلا فحش را كنار بگذارید.
در جنگ صفین - در نهج البلاغه است - امیرالمؤمنین دیدند كه اصحابشان به معاویه و اصحاب معاویه و شاید به بالاترها فحش می دهند، فرمود:(
انی اكره لكم ان تكونوا سبابین
)
من خوش ندارم كه شما فحاش و سباب باشید، بلكه برعكس حرف خوب بزنید، سخنتان دعا باشد، بگویید خدایا! میان ما و این دشمنانمان اصلاح كن، آنها را به را خیر هدایت كن. قرآن می فرماید:(
و لا تسبوا الذین یدعون من دون الله فیسبوا الله عدوا بغیر علم
)
، بعد می گوید «كذلك» (مثل این كه این را به عنوان یك روحیه كلی از این مردم تشخیص می دهد)(
كذلك زینا لكل امة عملهم ثم الی ربهم مرجعهم فینبئهم بما كانوا یعملون
)
«اینچنین برای هر امتی كارشان را در احساسشان زیبا قرار می دهیم» حال چرا این را به خدا نسبت داده یا نداده، داستان دیگری است، ولی اساس مطلب این است كه هر امتی عمل خودش را زیبا احساس می كند، هر امتی اصلا احساس و دركشان درباره نوع كاری كه آن را پسندیده اند، با احساس و درك یك امت دیگر فرق می كند، كاری را كه اگر به یك امت دیگر عرضه بداری، آن را زشت می داند، این امت آن را زیبا می داند، این خودش دلیل بر آن است كه گاهی یك امت دارای نوعی احساس و درك می شود كه یك امت دیگر ندارد.
آیه دیگر كه آن هم خیلی عجیب است، در سوره جاثیه است.
صریح آیه قرآن است كه در قیامت به انسان كتابی عرضه می شود كه در اصطلاح مذهبی شایع امروز ما «نامه اعمال» می گویند به طور كلی قرآن دائما این مطلب را تكرار می كند، و صرف این را نمی گوید كه هر چه شما می كنید ما می دانیم، بلكه می گوید هر چه هر فرد بشر انجام می دهد، در كتابی ثبت می شود و هیچ كار كوچك یا بزرگی نیست مگر این كه در آن كتاب ثبت می شود و وقتی انسان در قیامت محشور می گردد و آن كتاب را به او عرضه می دارند، حیرت می كند و می گوید:
(
ما لهذا الكتاب لا یغادر صغیرش و لا كبیرش الا احصیها
)
.
تا این مقدارش هیچ شك و تردیدی در آن نیست، حال آن كتاب چگونه كتابی است، آیا واقعا كتابی است از جنس كاغذ و افرادی هستند با كاغذ و قلم، و بعد آن را به دست اشخاص می دهند، بنابراین افراد باسواد می توانند بخوانند و افراد بی سواد نمی توانند، و به چه زبانی می نویسند؟ یا اینكه آن كتاب، بیرون از وجود خود انسان نیست و نوشتن اعمال انسان در كتاب، جز این نیست كه صورت هر عمل به نحوی در وجود خود انسان باقی می ماند و وقتی كه وجود انسان از این حالت اجمال و بساطت خارج و گویی باز می شود، تمام اعمال خودش را از اول تا آخر عمر در مقابل خودش و با خودش و توام با خودش مجسم می بیند در این دنیا وقتی نگاه می كند، خودش را روی خط زمان در زمان حال می بیند و گذشته و آینده از او پنهان است، ولی در قیامت یكمرتبه اوست با تمام آنچه كه در همه زمانها انجام داده، خودش را با تمام زمانهای خودش و كارهایی كه در زمانها كرده توام می بیند.
عده ای این جور استنباط می كنند، می گویند:(
و نخرج له یوم القیامة
)
بیرون می آوریم «نشان می دهد كه گویی چیزی در جایی مخفی است، آن را بیرون می آورند، و این جز آنكه از درون خود انسان بیرون كشیده می شود، چیز دیگری نیست.
ولی آیا فقط هر فرد از آن جهت كه یك فرد است یك كتاب و نامه دارد؟ و یا یك امت هم از آن جهت كه یك امت است نامه ای دارد؟ این آیه چنین می گوید:(
و تری كل امة جاثیة
)
در روز قیامت در ابتدای كار، هر امتی را می بینی در حالی كه روی زانوی خودشان تكیه كرده اند و این جور خلاصه به زانو در آمده اند و منتظرند كه سرنوشتشان به دستشان داده شود، بعد می گوید:(
كل امة تدعی الی كتابها الیوم تجزون ما كنتم تعملون
)
هر امتی به كتاب و نامه خودش خوانده می شود و به آن امت گفته می شود كه به شما كیفر یا جزا داده می شود همانچه را كه عمل كردید، یعنی جزای شما همان عمل شماست.
در این آیه هم باز ایشان تصریح می كنند كه:(
و یستفاد من ظاهر الایة ان لكل امة كتابا خاصا بها
)
از این آیه ظاهر می شود كه هر امت یك كتاب مخصوص به خود دارد «كما ان لكل انسان كتابا خاصا به» [همان طور كه هر انسانی كتابی مخصوص به خود دارد].
این طبعا لازمه آن حرف هم هست، یعنی اگر بنا شد كه جامعه یك وحدت واقعی و یك شخصیت واقعی جدا از شخصیت فرد داشته باشد و خودش یك شخصیت باشد و جامعه صرف مجموع نباشد و غیر از روح فردی یك روح اجتماعی نیز بر انسانها حكومت كند، طبعا باید آن هم یك كتابی داشته باشد و نمی تواند نداشته باشد.
آیه دیگر در سوره یونس است كه می فرماید:(
و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضی بینهم بالقسط و هم لا یظلمون
)
برای هر امتی یك پیامبری هست (نه اینكه در میان هر امتی شخص رسولی هست، نه، هر امتی رسولی دارند كه یا آن رسول خودش در میان آن امت بوده یا پیامش به آنها ابلاغ شده، مثل ما كه رسولمان پیغمبر اكرم است با اینكه خودشان در میان ما نیستند، پیامشان به ما ابلاغ شده)(
فاذا جاء رسولهم قضی بینهم بالقسط و هم لا یظلمون
)
اینجا می گویند یك نوع حذف و اضماری هست، پیغمبرشان می آید آنها را هدایت می كند، بعد بعضی مردم قبول می كنند و بعضی تكذیب می كنند، و بالاخره به حق در میان آنها حكم خواهد شد.
بعد می گوید:(
و یقولون متی هذا الوعد ان كنتم صادقین
)
چون پیغمبر اكرم به كفار قریش می فرمود: من پیامبری هستم در میان شما و اگر تكذیبم كنید، سنت الهی این است كه هلاك بشوید، نه یك فرد، بلكه این جامعه ای كه نمی پذیرد، هلاك شود، اینها به مسخره می گفتند:(
متی هذا الوعد ان كنتم صادقین
)
حالا هلاك ما كی می خواهد عملی شود؟(
قل لا املك لنفسی ضرا و لا نفعا الا ما شاء الله
)
بگو آنچه می گویم به دست من نیست، من نیستم كه می خواهم شما را هلاك كنم، اراده فرد من نیست، من حتی مالك ضرر و نفع خودم جز این كه خدا بخواهد، نیستم، یعنی همه چیز به دست خداست بعد سنت خدا را بیان می كند: «لكل امة اجل» ولی بدانید كه مشیة الله چنین است كه برای هر قومی پایانی هست، اجلی و عمری هست(
اذا جاء اجلهم فلا یستاخرون ساعة و لا یستقدمون
)
آنگاه كه پایان كارشان برسد، نه یك لحظه جلو می افتد، نه یك لحظه عقب.
در این تفسیر عین همین مطلب را اندكی مفصل می گوید كه من مختصرش را ذكر می كنم.
می فرماید: وقتی كه اینها گفتند: «تو كه می گویی ما هلاك می شویم، پس كی؟ وقتش را تعیین كن»، جواب این سؤال دو گونه داده شده است: اول آنكه این غیب است و غیب را جز خدا نمی داند و این امری است كه در دست خداست، و دوم آنكه در عین اینكه غیب است، یك امر ضروری الوقوع و به اصطلاح امروز اجتناب ناپذیر است «و اما الثانی اعنی ذكر ضرورش الوقوع فقد بین ذلك بالاشارش الی حقیقة هی من النوامیس العامة الجاریة فی الكون» خواسته به یك ناموسی كه در هستی جریان دارد اشاره بفرماید كه «تنحل بها العقدش» اشكال به آنجا حل می شود «هی ان لكل امة اجلا لا یتخطاهم و لا یتخطونه فهو اتیهم لا محالة»
كه آیه فرمود:(
لكل امة اجل اذا جاء اجلهم فلا یستاخرون ساعة و لا یستقدمون
)
.
آیات دیگری هم البته در قرآن هست ولی گویا دیگر تردیدی در این قضیه باقی نمی ماند كه اسلام برای جامعه واقعا شخصیتی قائل است و عرض كردم كه مقررات اسلامی هم در این زمینه بر همین مبناست كه فرد را كاملا مستقل نمی داند، اصلا امر به معروف و نهی از منكر برای این است كه محیط باید اصلاح بشود كه تا محیط - یعنی جامعه و روح اجتماعی - اصلاح نشود، فرد توفیق صد در صد پیدا نمی كند.
مطلب دیگر اینكه حال كه جامعه شخصیت دارد و فرد عضوی است در جامعه و لازمه عضویت این است كه مقداری از استقلال - اگر نگوییم تمام استقلال - از میان برود، چقدر از استقلال از میان می رود؟ آیا واقعا پیكر است و عضو و واقعا فرد هیچ استقلالی از خود ندارد، همین طور كه یك انگشت در بدن هیچ استقلالی از خودش ندارد و صد در صد محكوم جریان كلی بدن است؟ آیا قرآن این اصل را می پذیرد كه فرد صد در صد محكوم جریان كلی جامعه است و عضوی است كه هیچ گونه استقلالی از خود ندارد (قهرا می شود جبر اجتماعی در همه شؤون و جبر تاریخ در همه شؤون)؟ یا نه، بشر در جامعه حالت نیمه استقلال و نیمه آزاد را دارد، یعنی در عین اینكه عضو و محكوم جامعه است، می تواند حاكم بر جامعه خودش باشد، همه جامعه فرد را تغییر می دهد و بر او تاثیر می گذارد و هم این عضو چون صد در صد استقلالش از بین نرفته است یك خصوصیت و حالتی دارد كه می تواند كل خودش را تغییر بدهد و عوض كند.
مسلم اسلام به منطق دوم قائل است می بینید اسلام برای عقل به عنوان یك امری كه در همه حال مناط تكلیف انسان است و برای وجدان انسانی استقلال قائل است، در هیچ شرطی از شرائط اجتماعی، وضع جامعه را به عنوان یك عذر نمی پذیرد، یعنی این حرفی كه امروز شایع است كه تا می گوییم: «آقا چرا چنین می كنی؟» می گوید: «ای آقا! محیط اینجور اقتضا می كند، لازمه محیط است، كاری نمی شود كرد، محیط خراب است، محیط فاسد است!» از نظر اسلام پذیرفته نیست معنای این حرف آن است كه وقتی كه محیط خراب است، من نمی توانم خراب نباشم، جبر محیط است، جبر تاریخ است و چاره ای نیست قرآن این چاره ای نیست را در هر شرایطی از شرایط محیطی كه انسان قرار گرفته باشد، نمی پذیرد و لهذا تكیه فراوانی روی عقل و تعقل یعنی فكر مستقل بشر دارد، نه اینكه عقل بشر صد در صد ملعبه محیط و تاریخ و شرایط جغرافیایی، سیاسی و اقتصادی است این مسلم با منطق قرآن جور در نمی آید.
از نظر اسلام به هیچ وجه نمی شود گفت كه فكر انسان، وجدان انسان، اراده انسان و ایمان انسان صرفا یك پرتو و یك مجلی و یك آئینه ای است كه منعكس كننده وضع محیط است! چنین چیزی ابدا نیست به همین دلیل اسلام روی اخلاق، تربیت، دعوت، تبلیغ، اختیار و آزادی انسانها در اجتماع و امثال اینها تكیه فراوانی می كند و بلكه آن را اصل و اساس می داند، عزتها و ذلتها را تابع شرایط اختیاری انسانها می داند: یك ملت عزیز شد، چرا؟ خواست عزیز بشود، یك ملت ذلیل شد، چرا؟ نخواست عزیز بشود یا خواست ذلیل بشود این اصلا منطق قرآن است این است كه در آن آیات می فرماید:(
و لو ان اهل القری آمنوا و اتقوا لفتحنا علیهم بركات من السماء و الارض
)
«اگر مردم آن قریه ها (آن مجامع)
ایمان می آوردند و راه تقوا را پیش می گرفتند، بركتهای معنوی و مادی از اطراف بر آنها می ریخت » معلوم می شود كه در هر شرایطی كه آنها قرار گرفته باشند، برای آنها این آزادی را قائل است كه ایمان و تقوا پیدا كنند.
اینكه قرآن برای وجدان و عقل و اراده انسان، اصالت و استقلال و آزادی در مقابل محیط قائل است، در عین اینكه برای محیط یك شخصیت قائل است، طبعا منطق قرآن را در مورد فرد و جامعه یك منطق خاصی قرار می دهد قبلا حرف علی الوردی را نقل كردم، و عرض كردم كه او اصرار زیادی دارد كه بگوید توجیه قرآن از تاریخ، همان توجیه طبقاتی است، می گوید: «التاریخ فی القرآن صراع مریر بین رجال من طراز فرعون و رجال من طراز موسی » اصلا تاریخ در قرآن یك جنگ و كشتی گیری بسیار تلخ است میان فرعونها از یك طرف و موسی ها از طرف دیگر.
شك نیست كه قرآن به جنگ موسی ها از یك طرف و فرعونها از طرف دیگر كه جنگ طبقاتی است، عنایت خیلی زیادی دارد - كه آیاتش را خواندیم - و این مطلب را خوب گفته اند و حرف درستی هم هست ولی قرآن تاریخ را صرفا این جور بسیط توجیه نمی كند كه تاریخ همین است و همین، یعنی جامعه را تقسیم كند به دو طبقه و بعد هم جنگ دو طبقه علیه یكدیگر، اینجور نیست این با منطق قرآن كه برای وجدان و عقل، استقلال قائل است و بنابراین هر كسی در هر طبقه ای باشد، محكوم آن طبقه و مجبور از ناحیه آن طبقه نیست، جور در نمی آید، اصلا با تكلیف، مسؤلیت، به اصطلاح امروز «تعهد» و اختیار جور در نمی آید، و لهذا قرآن در عین اینكه به آن جنبه تاریخ توجه زیادی دارد - كه آیاتش را در جلسات پیش خواندیم - به جلوات دیگر تاریخ هم اشاره می كند، مثلا می گوید در میان آل فرعون، در همان كانون فرعونیت، زنی [مخالف فرعون] پیدا می شود یعنی همان متنعم ترین و برخوردارترین زنان جامعه مصری كه اگر بنا بود وضع طبقاتی انسان حاكم بر وجدان انسان باشد، محال بود كه او زن مؤمنی در بیاید و علیه فرعون طغیان كند می گوید: «زن فرعون، زن مؤمنی بود» و بعد زن فرعون در ردیف مقدسات زنان جهان از نظر قرآن از قبیل ساره و هاجر و مریم و حوا قرار گرفت، كه الان می بینید در منطق مذهبی ما وقتی می خواهیم زنان مقدسه درجه اول را ذكر كنیم، می گوییم: «آسیه زن فرعون، مریم مادر عیسی، »، در این ردیف ذكر می كنیم.
یا قرآن از مرد مؤمنی از همان آل فرعون یاد می كند:(
و قال رجل مؤمن من آل فرعون یكتم ایمانه
)
و یك سوره در قرآن به نام «مؤمن» است به دلیل اینكه حدود پانزده آیه آن راجع به همین مؤمن آل فرعون است اگر قرآن می خواست تاریخ را فقط روی آن اساس توجیه كند كه فرعون و طبقه فرعونی همیشه در آن طرف بودند، دیگر معنی نداشت كه بیاید از مؤمن آل فرعون هم به این شكل و به این ترتیب [یاد كند] كه آیات خیلی زیبا و شیرینی است وقتی منطق فرعون و منطق مؤمن آل فرعون را نقل می كند كه این چه گفت و او چه گفت، و داستانی شنیدنی است.
از اینها بالاتر قرآن از داوود، سلیمان و یوسف یاد می كند كه اینها در حالی كه عالی ترین مقام دنیوی را داشتند، از نظر قرآن بهترین وجدان انسانی را هم واجد بودند از یك طرف برای سلیمان ملكی ذكر می كند كه:(
لا یبغی لاحد من بعدی
)
برای هیچ انسانی، چنین ملك و قدرتی میسر نشده كه - از نظر قرآن - ملك جن و انس باشد و با قدرت خارق العاده ای حكومت كند، از آنهایی باشد كه به قول معروف شیر مرغ و جان آدمیزاد برایش مهیا باشد، و از طرف دیگر همان سلیمان را ذكر می كند كه دارای یكی از بهترین و عالی ترین وجدانهای انسانی بود اگر قرآن می خواست بگوید هر كس در آن طبقه قرار گرفت، دیگر محال است [وجدانی انسانی داشته باشد] پس سلیمان چیست كه قرآن نقل می كند؟!
قرآن از شخصی به نام یوسف یاد می كند، از آن دوره ای كه این مرد جوان در بدترین شرایط زندگی قرار گرفته و یكی از سخت ترین مظلومیتها را گذرانده كه به دست برادرانش به چاه می افتد و مشرف به هلاكت می شود، بعد یك تصادفی - به حسب ظاهر - او را از چاه بیرون می آورد، بعد او را به شكل یك برده در بازارهای مصر می فروشند، دست به دست می شود و بعد در خانه عزیز مصر قرار می گیرد، بعد كم كم به اصطلاح محبوب می شود، بعد به زندان می افتد، بعد از زندانش به مقام عزیزی مصر می رسد، ولی وجدانی كه قرآن برای این آدم ذكر كرده است، از همان روی اولی كه پیش پدرش بود، روز دومی كه اسیر برادرانش شد و به چاه افتاد، و روزی كه برده شد، و روزی كه در خانه عزیز مصر بود، و روزی كه در زندان بود، و روزی كه دو مرتبه عزیز مصر شد، در همه این مراحل یك مسیر را طی كرده و یك وجدان بوده كه تحت تاثیر این حالات و اوضاع مختلف مادی قرار نگرفته است شما ببینید از نظر قرآن منطق یوسف در همان اوج عزت و شوكتش چقدر متواضعانه و انسانی است!
بنابراین ما هرگز نمی توانیم حرف علی الوردی را اینچنین در بست قبول كنیم كه توحیه تاریخ از نظر قرآن:(
صراع مریر بین رجال من طراز فرعون و رجال من طراز موسی
)
است و دیگر غیر از این نیست! آن «صراع مریر» در قرآن و در جامعه بشری هست، امروز هم می بینید هیچیك از این توجیهاتی كه قدیم می كردند: یكی می گفت: عامل جغرافیایی عامل تحولات است، دیگری می گفت عامل نبوغ شخصیتها، یكی می گفت عامل اقتصاد، یكی می گفت عامل اخلاقی و وجدانی و دیگر این حرفها را نمی پذیرند كه یك عامل بسیط [در كار باشد]، همه این عوامل را مؤثر می دانند، حق هم همین است.
این برای آن است كه قرآن برای عقل و وجدان انسان در برابر جبر محیط و جبر تاریخ و جبر اقتصادی و جبر سیاسی - و هر چه می خواهید بگویید - حریت و آزادی و استقلالی قائل است و معتقد است كه آن فطرت الهی، آن وجدان الهی در انسان در هر شرایطی می تواند زنده باشد و خدا هم به موجب همان انسان را پاداش و كیفر می دهد، [این مضمون] چه زیبا در اولین حدیث كافی آمده است.
كافی ابواب مختلفی دارد اولین بابش «باب عقل و جهل» است و در آن باب هم اولین حدیثش این است، كه مطلب به صورت یك تمثیل بیان شده: «لما خلق الله العقل استنطقه، ثم قال له: اقبل، فاقبل، ثم قال له: ادبر، فادبر، ثم قال: ما خلقت خلقا هو احب الی منك ایاك اعاقب و ایاك اثیب» خدا عقل را آفرید، به او گفت: «بیا» آمد، گفت: «پشت كن، برو از آن طرف» رفت. خداوند فرمود:
من مخلوقی شریف تر و عالی تر و بهتر از تو نیافریدم، به موجب تو پاداش می دهم و به موجب تو كیفر می كنم.
این به تعبیر امروزیها یك نوع «اصالة الانسان» یا «اصالة الوجدان الانسانی» در قرآن است.
بدون شك آن مكتبهایی كه انسان را در مقابل شرایط جغرافیایی یا سیاسی یا اقتصادی، اجتماعی و غیره به صورت یك موجود مجبور كت بسته ای كه مثل خسی كه روی سیل قرار گرفته بدون اختیار خودش این طرف و آن طرف می رود [می دانند]، شخصیت انسان را محو كرده اند، ولی قرآن برای انسان شخصیتی مافوق همه این شرایط قائل است پس قرآن به جبر آنچنانی قائل نیست، در عین اینكه آن عوامل را به رسمیت می شناسد.
یك دلیل دیگر این است: زندگی انسان در منطق قرآن از آدم شروع شده،
از یك انسان، آن هم یك انسان معلم(
و علم ادم الاسماء كلها
)
از یك انسان مكلف، از یك انسانی كه صفی الله و برگزیده خداست كه همان انسان عصیان می كند و همان انسان توبه می كند، یعنی یك موجودی كه قبل از هر چیزی، قبل از اینكه جامعه ای به وجود بیاید، قبل از اینكه فرزندانی پیدا كند، قبل از اینكه اصلا این حرفها در كار بیاید، در درون خودش دچار یك نوع تضاد است، یعنی دو دعوت در درون انسان هست: یكی او را به شهوات و مطامع و این امور دعوت می كند، و دیگری به ترك شهوت پرستی و خودپرستی و به سوی خدا دعوت می كند، همین انسان عصیان می كند و همین انسان تائب می شود و توبه می كند.
معلوم می شود كه اصلا انسان قبل از اینكه وارد جامعه بشود و قبل از اینكه وضع طبقاتی پیدا كند و قبل از اینكه شرایط مختلف سیاسی، اقتصادی و غیره بر او حكومت كند، در درون خودش دو جنبه متضاد دارد و انسان آفریده شده است كه از این دو امر متضاد، یكی را انتخاب كند، از یك طرف شیطان می آید و انسان را ترغیب و وسوسه می كند - كه به تعبیر قرآن «تسویل» است، یعنی مرغوبات شهوانی انسان را زیبا جلوه می دهد - و از طرف دیگر از همان ساعت اول، نبوت و پیغمبری هست و انسان را به راه خیر و راه صلاح دعوت می كند، و به انسان گفته اند تو یك اراده آزاد و یك اختیار كاملی داری كه از میان این دو ضد، یكی را انتخاب كنی.
در جواب اینها كه می گویند: «التاریخ فی القرآن صراع مریر بین رجال من طراز فرعون و رجال من طراز موسی» باید گفت ولی زندگی انسان از نظر قرآن «صراع مریر» [یعنی جنگ تلخی است] میان مشتهیات نفسانی و الهامات وجدانی و عقلی و هدایتهای انبیاء كه به كمك آنها آمده اند(
و نفس و ماسواها، فالهمها فجورها و تقویها
)
.
وقتی كه انسان ذاتا و در سرشت خودش این طور بود، این امر نمی تواند در تاریخ مؤثر نباشد، بگوییم این یك امر فردی است و امر فردی هم به تاریخ كار ندارد! چون تاریخ را همین انسان می سازد، همین انسان تاریخ ساز با این دو نیروی متضاد همیشه وارد تاریخ و جامعه می شود.