نیروی محرك تاریخ چیست؟
در آخر جلسه گذشته مطلبی را طرح كردیم و زود هم از آن گذشتیم ولی تقاضا داشتیم كه دوستان بیشتر در اطرافش بحث كنند، چون خودم به این بحث علاقه مندم و در واقع می توانم عرض كنم كه برای خودم این یك معمایی است، از طرفی می بینم كه این مطلب در دنیای امروز به اصطلاح خیلی مد شده و از طرف دیگر هر چه فكر می كنم چیز قانع كننده ای در این موضوع پیدا نمی كنم حال چگونه است؟ آیا مطلب از اساس خیلی سست و بی اساس است، یا چیزی در كار است كه ما آگاه نیستیم؟
آن مطلب راجع به این بود كه عرض كردیم یكی از دلایل كسانی كه می گویند «هیچ قانونی نمی تواند ابدی و جاویدان باشد و زمان جبرا آن را تغییر می دهد» نظریه جبر تاریخی در تعبیر بالخصوص ماركسیستهاست كه معتقدند همه تاسیسات اجتماعی، اعم از فرهنگی، قضایی، دینی، اخلاقی، مادی، معنوی، همه چیز حكم روبنایی را بر دوش روابط اقتصادی افراد بشر و چگونگی تولید و توزیع ثروت دارد، اساس و ریشه آنجاست، هرگونه تغییری كه در آنجا پیدا بشود - كه جبرا تغییر پیدا می شود و به یك حال نمی ماند و تغییر شكل می دهد همچنانكه تاكنون داده است و ادوار مختلف پیدا شده - خواه ناخواه هر شان دیگر از شؤون اجتماع جبرا و ضرورتا تغییر می كند.
اگر این مطلب درست باشد، ما باید قبول كنیم كه هیچ قانونی در جهان نمی تواند جاویدان بماند، چون خود قانون، جلوه ای از جلوات روابط اقتصادی است وقتی كه زیر بنای قانون عوض شد، خودش اصلا نمی تواند برای همیشه باقی بماند.
بدون شك انسان یك موجود اجتماعی است معنای این كه انسان موجود اجتماعی است، مسلم صرف این نیست كه انسانها باید با یكدیگر در یك مكان - مثلا در شهر یا ده - زندگی كنند و زندگیهایشان نمی تواند مثل بعضی از حیوانات صحرا كه انفرادی زندگی می كنند (مانند شیر و پلنگ) به طور منفرد باشد، صرف این نیست كه فقط با هم گله وار زندگی می كنند، بلكه زندگی افراد بشر بر اساس یك سلسله روابط است و در واقع یك نوع تركیب میان افراد صورت می گیرد و این تركیبی است منحصر به نوع خود، این جور تركیب، خارج از جهان انسان وجود ندارد.
مثلا یك وقت ما به تعدادی درخت نگاه می كنیم كه در باغی به زندگی خودشان ادامه می دهند هر درختی از درخت دیگر صد در صد جداست سرنوشت هیچ درختی به سرنوشت درخت دیگر بستگی ندارد و هیچ درختی مكمل درخت دیگر نیست، یعنی اگر ده تا درخت سیب در یك باغ هست، این درخت سیب، خودش هست و زمینی كه در آن زمین ریشه دوانیده و هوا و آبی كه از آن استفاده می كند، حداكثر این است كه آن درختها رویش سایه می اندازند كه مساله مهمی نیست، یعنی یك درخت با وجود درختهای دیگر در باغ، همان مقدار امكان رشد دارد كه هیچ درختی نباشد، اگر تمام درختهای این باغ را قطع كنند، به این درخت صدمه ای نمی خورد و بلكه كمی هم آزادتر می شود، و اگر میلیونها درخت دیگر هم اینجا وجود داشته باشد، این درخت در زندگی خودش نیازی به همكاری و تركیب شدن با آن درختهای دیگر ندارد. این یك جور زندگی است كه در عین اینكه اجتماعی است - یعنی در یك جا جمع شده اند - هیچگونه اجتماعی نیست آیا زندگی افراد انسان مثل زندگی درختهایی است كه در یك باغند؟ قطعا این جور نیست.
نوع دیگری [از اجتماع وجود دارد كه] در نقطه مقابل این [نوع اجتماع] است، مثل تركیبهای مادی، عنصرهایی كه در یك جا جمع می شوند و طبیعت یا دست انسان از آنها یك مركب به وجود می آورد، مثل آب كه از دو عنصر گاز تركیب شده است در اینجا بر عكس و درست در نقطه مقابل درختها، شخصیت اجزاء اصلا باقی نیست، اجزاء در این كل محو شده اند، آنچه كه الان وجود دارد آب است با خاصیت خودش، آن اكسیژن یا هیدروژن، آن گازها با خاصیت خودشان وجود ندارند همین قدر هست كه علم می شناسد كه این آب از این دو جزء به وجود آمده، ولی حسابی كه الان در كار نیست، روی عناصر تشكیل دهنده است، حساب فقط روی كل است و بس.
جامعه انسانی چطور؟ آیا جامعه انسانی اینچنین است؟ یعنی افراد آنقدر با یكدیگر تركیب شده اند كه هیچ اصالتی ندارند و اصالت مال كل است؟ این جور نیست، [جامعه بشری] نه مثل درختها یا گوسفندهایی است كه در یك جا جمعند كه اصالت، صد در صد مال افراد و اجزاء است و نه مثل یك مركب طبیعی یا شیمیایی است كه اصالت، صد در صد مال كل است افراد انسان هم محو در كل و تابع كل هستند، و هم از نوعی استقلال در مقابل كل برخوردار و بهره مندند لهذا این «جزء» می تواند «كل» خودش را تغییر دهد انسان قادر است محیط خودش را تغییر بدهد در عین اینكه تحت تاثیر و محكوم محیط خودش است انسان، هم تحت تاثیر و ساخته محیط خودش هست و رنگ محیط خودش را دارد، و هم از نوعی آزادی و اختیار و استقلال در مقابل محیط خودش بر خوردار است و حتی قدرت تغییر دادن آن را دارد.
اینكه نیروی گرداننده تاریخ - و به قول آقایان زیر بنای تاریخ - چیست، به این دو شان انسان مربوط است: یكی این كه هر انسانی را از نظر سرشت انسانی اش باید در نظر بگیریم، یعنی غرایز حاكم بر وجود انسان، آن غرایز اصلی كه انسان منهای هر تربیت و عادتی دارد، چیست؟ [و دیگر اینكه نقش فرد انسان را در جامعه در نظر بگیریم].
در انسان غریزه ادامه حیات، غریزه رفع گرسنگی و عشق و تمایل به مواد خوراكی و لذتبخش از این جهت، هست بدون شك غریزه اصیلی هم هست غریزه جنسی در انسان هست، غریزه اصیلی است غریزه برتری طلبی در انسان هست، غریزه اصیلی است حتی غریزه هنر و زیبایی در انسان هست و غریزه اصیلی است، یعنی انسان زیبایی را به خاطر خود زیبایی می خواهد نه به خاطر چیز دیگر در انسان غریزه حقیقت جویی و علم خواهی هست علم تنها به خاطر این كه به انسان قدرت می دهد و مشكلات را حل می كند، مطلوب نیست، بلكه خود علم مطلوبیت ذاتی دارد، یعنی این كه انسان بداند واقعیت چیست، حقیقت چیست، و لو حقیقتی باشد مربوط به آن طرف كهكشانها و كوچكترین ارتباطی به زندگیش نداشته باشد، باز خود «دانستن» برای انسان مطلوبیت دارد.
اگر ما این مطلب را كه «زیر بنای هر چیزی اقتصاد است» بخواهیم بر این جهت مبتنی كنیم كه «یگانه غریزه اصیل انسان، غریزه اقتصادی است و سایر غرایز اصیل نیستند» این، حرف بسیار بی اساسی است علمای امروز و حتی ماتریالیستهای امروز هم این را قبول نمی كنند تاریخ هم این را نمی پذیرد مشاهدات عینی درباره انسانها هم این را نمی پذیرد كه انسان همه چیز را به خاطر منافع اقتصادی می خواهد! زندگی خانوادگی و تمایل مرد به انتخاب همسر و تمایل زن به انتخاب همسر فقط و فقط بر اساس تامین منافع اقتصادی است! چنین چیزی نیست تاریخ و جریانهای تاریخی این را نشان نمی دهد.
ولی ممكن است كسی بگوید: نظریه «اصالت اقتصاد در تاریخ» مبتنی بر نظریه «وحدت غریزه در انسان» نیست تا یگانه غریزه اصیل انسان غریزه اقتصادی باشد، بلكه مبتنی بر اصل دیگری است كه می گوید: میان غریزه اقتصادی انسان و سایر غرایز، یك تفاوت اصیل هست (كه تا اندازه ای هم حرف درستی است)، درست است كه انسان، برتری طلب و جاه طلب آفریده شده و غریزه قدرت، اصیل است، درست است كه عامل جنسی در انسان یك عامل اصیل است، و همین طور سایر عوامل، اما فرق این است كه خواسته های اقتصادی انسان، شرط ادامه حیات است، یعنی بدون آنها زندگی امكان ندارد، ولی سایر خواسته ها با این كه اصالت دارد - یعنی انسان آنها را به عنوان مقدمه خواسته های اقتصادی نمی خواهد - در درجه دوم [اهمیت] است، یعنی انسان فكر می كند باید زنده بماند تا بعد بتواند عشقش را تامین كند، تا بعد بتواند تفنن و زیبایی خودش را تامین كند، تا بعد بتواند دنبال علم برود، اساس این است كه آدم زنده بماند بدون رفع نیازهای اقتصادی، اصلا انسان زنده نمی ماند به قول مولوی «آدمی اول اسیر نان بود» اول باید شكم سیر باشد، بعد انسان دنبال ایمانش می رود این كه می گویند «شكم گرسنه ایمان ندارد» یك حرفی است، یعنی اول باید شكم سیر بشود تا بعد انسان بتواند دنبال غریزه ایمان برود بگویید «ایمان خودش غریزه است»، غریزه باشد، ولی اساس این است كه اول باید شكم سیر بشود جاه و قدرت و پست و مقام و همه اینها بعد از این است كه شكم سیر باشد آدم وقتی كه شكمش گرسنه است، جاه می خواهد برای چه؟ مقام می خواهد برای چه؟ پست می خواهد برای چه؟ برتری یعنی چه ؟ اول شكمش باید سیر شود حتی عامل جنسی هم همین طور است انسان بعد از سیری شكم، به دنبال این عواطف می رود اگر شكم گرسنه باشد، ممكن است یك كسی تا آخر عمرش هم همسر انتخاب نكند، چون در درجه اول باید دنبال نان برود.
می گفتند جوانی عاشق شده بود، زندگیش را پدرش تامین می كرد و هنوز گرم و سرد دنیا را نچشیده بود، پدرش را می دید كه راجع به این مسائل خیلی بی تفاوت است، فكر می كرد كه عقل پدرش نمی رسد و اصلا پدرش درك ندارد، می گفت: «چرا پدرم عشق را نمی فهمد؟ عاشقی را نمی فهمد؟ » روزی پدرش را به ملامت كشید و از آن عوالم عشق خودش چیزی با او در میان گذاشت، گفت :
جان پدر؟ تو جلوه خوبان ندیده ای
|
|
روی چو ماه وزلف پریشان ندیده ای
|
ننشسته ای بهگوشه ای ازدرد عاشقی
|
|
آن دم ز در رسیدن جانان ندیده ای
|
خیال می كرد پدرش این چیزها را نمی فهمد و ندیده پدرش گفت:
اگر اینها را ببینی عاشقی را فراموش می كنی.
گرسنگی مساله ای است كه اگر پیدا شد، آدم همه چیز را فراموش می كند، عشق را، ایمان را، علم را، هنر و زیبایی را فراموش می كند پس انسان در درجه اول نگاهش به مسائل اقتصادی است آنجا كه عقربه مسائل مربوط به شكم تغییر كرد، خواه ناخواه - چون این شرط اولی حیات است - همه چیز باید از آن تبعیت كند. پیغمبر هم كه فرمود: «من لا معاش له لا معاد له» معنایش این است كه اگر معاش نباشد، معاد نمی تواند وجود داشته باشد.
پس ممكن است كسی بگوید: این مساله ارتباطی به این مطلب ندارد كه ما بخواهیم از نظر روانشناسی ثابت كنیم كه «یگانه غریزه اصیل حاكم بر بشر، غریزه اقتصادی است و سایر غرایز اصالت ندارد» تا شما بگویید كه روانشناسی این مطلب را تكذیب می كند و برای انسان غرایز دیگر هم قائل است خیر، از این جهت نمی گویم، بلكه از این نظر خاص می گویم كه در میان تاسیسات اجتماعی، تاسیسات اقتصادی و تاسیسات دیگر وجود دارد، اما بشر همیشه این جور می بیند كه اگر تاسیسات اقتصادی نباشد زندگی نیست، ولی اگر آنها نباشند می شود زندگی كرد، گر چه اگر باشند خیلی خوب و لازم است این است كه اینها كه تغییر می كند همه چیز تغییر می كند.
ممكن است كسی این حرف را به این شكل بیان كند البته خود ماركسیستها این جور نمی گویند، ماركسیستها واقعا معتقدند كه سایر تاسیسات، طفیلی است و در واقع انعكاسی و جلوه ای و به یك معنا مقدمه ای است بر تاسیسات اقتصادی، نه این كه برای خودشان استقلال دارند ولی برای بشر این مهمتر است، خیر، هر گونه استقلالی را نفی می كنند.
حتی اگر این جور هم بخواهیم بگوییم، باز مطلب درست نیست، چون معنایش این است كه هر وقت امر بشر دایر باشد میان گرسنگی و هر یك از اینها، عامل گرسنگی تقدم دارد بسیار خوب، ولی مگر جریان تاریخ همیشه در گرو این جور قضایا بوده؟ مگر همیشه بشر سر پیچ گرسنگی كه می رسیده تاریخ را عوض كرده؟ این جور نیست.
اصلا معنای این حرف این است كه «وقتی انسان سیر باشد، غرایز دیگر انسان فعالیت می كند»، پس در آن وقت چرخ گرداننده تاریخ، آنها هم هستند و آنها هم در گردش تاریخ سهم بسزایی دارند.
بعلاوه ما تا این حد قبول نداریم كه حكومت غریزه اقتصادی بر همه افراد بشر از تمام غرایز دیگر قوی تر باشد انسان در تاریخ فداكاری می كند، چه فداكاریهایی كه منجر به دادن جان خودش باشد و چه فداكاریهایی كه مبنی بر نوعی سختگیری باشد، مثل دادن فرزند و مال و ثروت به خاطر عقیده یا عصبیت آنجا كه تاریخ را عصبیت به گردش می آورد [چه می گویید؟].
ابن خلدون كه پایه گذار جامعه شناسی محسوب می شود، از كسانی است كه روی عصبیت خیلی تكیه كرده است و شاید اصالت را برای عصبیت - یعنی همبستگیهای روحی و نژادی و امثال اینها - می داند.
انسان گاهی به خاطر تعصبی كه در زمینه نژاد و وطن و خون و عقیده اش دارد، خود را فدا می كند این كه دیگر مافوق گرسنگی است گرسنگی تا آن وقت حاكم بر انسان است كه انسان شرط اولش این باشد كه بخواهد به هر شكل كه هست زنده بماند، بگوید حال كه می خواهم زنده بمانم، بدون نان كه نمی شود، پس اصل نان است ولی تاریخ بشر این جور نیست، تاریخ بشر - لااقل نیمی از آن - می گوید: اول من آقا باشم، آزاد باشم، استقلال داشته باشم، شرف داشته باشم، بعد زندگی كنم، من زندگی ای كه در آن آزادی و استقلال و شرافت نباشد، زندگی ای كه در آن عقیده و ایمانم در هم كوبیده شود، نمی خواهم این همیشه در بشر بوده، امروز هم هست.
[زمانی كه لشكر معاویه آب را بر سپاه علیعليهالسلام
بسته بود،] امیراالمؤمنین اصحابش را با این جمله ها چنان به هیجان آورد كه در اندك مدتی لشگر معاویه را از شریعه فرات دور راندند ببینید چگونه حس شرافت بشر را تهییج كرد: «الا و ان معاویة قاد لمة من الغواش» معاویه عده ای را جمع كرده، و خلاصه فرمود: اینها شریعه را گرفته اند كه تشنه بمانید و از این راه شما را مستاصل كنند «رووا» «السیوف من الدماء ترووا من الماء»«می خواهید سیراب بشوید؟ شمشیرهای خودتان را از خون این ناكسان سیراب كنید «فالموت فی حیاتكم مقهورین و الحیاش فی موتكم قاهرین» زندگی و مردگی این نیست كه آدم نفس بكشد یا نكشد، آدم بمیرد و پیروز، زنده است، بماند و محكوم، مرده است.
این یك غیرتی است در بشر، یك حسی است در بشر شعری هم از فردوسی در این زمینه است، می گوید:
تن مرده و گریه دوستان
|
|
به از زنده و طعنه دشمنان
|
مرا عار آید از این زندگی
|
|
كه سالار باشم كنم بندگی
|
واقعا چنین حسی همیشه در بشر بوده است، همیشه بشر همه چیز را با مقیاس شكم و سیری و گرسنگی و مسائل اقتصادی و امور قابل مبادله، مقایسه نمی كرده است.
مشكان طبسی معروف كه اوایل عمر ما می زیسته و مرد خیلی فاضلی بوده است، شعری از عنصری را كه خیلی معروف و عالی است، تضمین كرده است، می گوید:
عمر عزیز است، صرف غم نتوان كرد
|
|
آری بر خویشتن، ستم نتوان كرد
|
سیف و قلم گر چه هردو كار گشایند
|
|
آنچه كند سیف، با قلم نتوان كرد
|
بیتی از عنصری بیارم كز او
|
|
خوبتر و نغزتر رقم نتوان كرد
|
دانش و آزادگی و دین مروت
|
|
اینهمه را بنده درم نتوان كرد
|
واقعا هستند افرادی الان هم هستند بچه هایی كه ما با چشم خودمان می بینیم كه این گونه هستند در زندگی همه ما لااقل چیزكی از این قضیه هست، یعنی هر كسی در خودش احساس می كند كه پا روی مقدار زیادی از منافع مادی زندگی می گذارد و از آن می گذرد، از مقامها و پستهایش، از حقوقهای گزاف، ویلاها و تنعمهای بزرگ می گذرد چون با شرافتش جور در نمی آید، با آزادی و استقلالش جور در نمی آید.
بنابراین اولا مطلب این جور نیست كه همیشه پای گرسنگی در میان باشد و هر جا كه گرسنگی آمد، سایر عوامل كنار برود، همه جا كه پای گرسنگی در میان نیست، بشر اغلب كارها را از روی سیری می كند.
ثانیا حتی اگر پای گرسنگی هم در میان بیاید، مطلب از این قبیل نیست كه هر جا گرسنگی آمده ایمان می رود دنبال كارش، عشق و هنر و اخلاق می رود دنبال كارش این مبالغه است این است كه تاریخ را به این سادگی نمی شود توجیه كرد.
آقایان می گویند نیروی محرك تاریخ تنها عوامل اقتصادی است خیر، این جور نیست، نیروهایی هست كه تاریخ را به حركت در می آرود و ما هیچ نمی توانیم بگوییم تمام این نیروها از یك منبع و از یك مركز نیرو منبعث می شود، مثل ساعتی كه فنر دارد و وقتی كه كوك می كنیم، این فنر را در حال فشار قرار می دهیم، بعد تدریجا كه باز می شود، همان قوه ارتجاع فنر است كه فشار می آورد و همه چرخها و خارها و همه چیز را حركت می دهد، یا مثل كارخانه ای كه یك موتور دارد و همه چرخها را همان موتور به حركت در می آورد.
جامعه بشری را نمی شود این جور توجیه كرد كه یك موتور دارد و آن هم» عالم اقتصادی «است موتور دارد، ولی هر یك از غرایز بشر در جای خودش یك موتور است این تضادها، كشمكشها و عدم یكنواختیها هم از همین جا پیدا می شود كه یك موتور در كار نیست اصلا اگر اجتماع بشر ماشین یك موتوره بود - آن طور كه این آقایان می گویند - اینهمه كشمكش و تضاد در جامعه بشری رخ نمی داد كشمكشها و تضادها كه رخ می دهد، یك علت اساسی اش این است كه غرایز بشر با یكدیگر در حال جنگند.
این آقایان می گویند فقط غریزه اقتصادی وجود دارد كه تنازع طبقاتی به وجود می آورد، و تنازعی نیست جز تنازع طبقاتی كه ریشه اش «طبقات» است و ریشه طبقات هم «مالكیت» است.
این طور نیست تضادهایی غیر از تضاد طبقاتی و غیر از تضادی كه ریشه اقتصادی دارد در جامعه وجود دارد و این تضادها منشا یك سلسله اختلاف و كشمكش در جامعه بشری است.
این است كه ما هر چه فكر می كنیم، هنوز نتوانسته ایم این مطلب را درست توجیه كنیم، [و اساسا برای صحت این نظر] چه شاهدی از تاریخ می توان آورد؟ اگر احیانا در جاهای معینی عامل اقتصادی - حال گرسنگی یا حرص - عامل اصلی بوده (ما حرص را هم جزو عوامل اقتصادی می آوریم، در صورتی كه حرص، افزون طلبی است و یك امر معنوی است)، اگر پاره ای از حوادث تاریخی و جریانهای اجتماعی، مولود گرسنگی یا حرص باشد، مسلم قسمت بیشترش مولود چیزهای دیگر است.
جرجی زیدان كه هم مورخ است و هم رمان نویس، از كسانی است كه - قبل از این كه نظریه فروید پیدا شود - طرز تفكرش این است كه در هر حادثه مهم تاریخی، پای یك زن را به میان می آورد، یعنی یك عامل جنسی را به میان می آورد و گاهی این عامل را عامل اصلی معرفی می كند مسلم این نظر مبالغه است، ولی در اغلب حوادث تاریخی، ثابت كرده اند كه پای یكچنین عاملی در كار بوده است.
آقای دكتر صاحب الزمانی كتابی نوشته است به نام دیباچه ای بر رهبری كه البته از نظر مذهب شیعه انتقادهایی - مخصوصا در قسمتهای اول - دارد، ولی كتابی است كه در موضوع خودش بسیار خوب است، مخصوصا در مسائل مربوط به اسلام و ایران كه در اواخر كار كتاب خدمات متقابل اسلام و ایران این كتاب به دستم رسید و مطالعه كردم و در قسمتهای اخیر كتاب خدمات متقابل توانستم از آن استفاده كنم.
تعبیری در این كتاب دارد، می گوید: بعضی ها دچار گزافه گویی و بیماری تك سبب بینی هستند، یعنی همیشه توجهشان به یك سبب است، در صورتی كه اجتماع را با یك عله العلل اجتماعی نمی توان شناخت بعد ایشان همین عامل جنسی را طرح می كند، می گوید در بسیاری از حوادث تاریخی، این عامل تاثیر داشته است، از جمله در فتح ایران به دست اعراب.
مقصودش این است كه دو جریان تاریخی در داخل ایران پیش آمد كه صد در صد جنبه جنسی داشته و همانها تاثیر فراوانی در انحطاط ایران و شكست ایرانیها داشت، یكی همان داستان معروف خسرو پرویز و نعمان بن منذر است، كه ما قبلا در ناسخ التواریخ و خوانده بودیم.
حكومتی عربی در حیره كه مركزش نزدیك كوفه فعلی بود، در قسمتی از عراق فعلی كه مجاور با ایران قدیم بود وجود داشت. البته مدائن كه الان جزو عراق است، آن وقت جزو ایران بود، ولی این قسمتهای نجف و كربلا و یك قسمتهای دیگر، مملكت كوچكی بود به نام» حیره «، مملكتی بود عربی و تحت الحمایه ایران، و در واقع سپری بود كه ایرانیها درست كرده بودند برای این كه به این وسیله با اعراب بادیه نشین مبارزه كنند می گفتند آهن را با آهن باید جواب داد آنها به یك معنا مرزدار ایران از ناحیه اعراب بدوی بودند.
اختلافی بین» نعمان بن منذر «و ظاهرا پسر عمویش» زید بن عدی «رخ می دهد و شاید ظلمی، اجحافی به زید بن عدی می شود زید به دربار خسرو پرویز می آید و مدتها آنجا ملتجی می شود ولی نتیجه نمی گیرد تا اینكه جریانی پیش می آید.
در ناسخ التواریخ می نویسد كه جد نعمان (منذر ماء السماء) یك» پیشكشی «برای انوشیروان فرستاد و آن یك كنیز بسیار زیبا بود (در ناسخ این جور می نویسد ولی در این كتاب این جهتش را جور دیگر نوشته، گویا حرف ناسخ درست است چون عین عبارت را نوشته است) در آن نامه اوصاف و زیباییهای این كنیز را تقریبا در یك ورق تشریح كرد كه خود این شاهكاری است از قلم آدم تعجب می كند كه چطور می توانستند این جور توصیف كنند، چشمش چنین، ابرویش چنین، قد و بالایش چنین، خلقش چنین، خویش چنین و كنیز شاید این جور نبود ولی منذر چنان او را به عنوان یك زن و معشوقه ایده آل توصیف كرد كه وقتی به دربار رسید، انوشیروان گفت این را نگه دارید و بعد روی این مدل بروید اطراف مملكت را بگردید، هر كس را پیدا كردید كه این جور بود، برای ما بیاورید.
هر سال این را نمونه و مدل می گرفتند، و به همه والیها و حكام در همه جای ایران بخشنامه كردند كه هر دختری را با این صفت پیدا كردید، با هر شرایطی و در هر جا كه بود، نزد انوشیروان بفرستید این [نامه] در خزانه ایران ماند.
روزی خسرو پرویز به زید بن عدی گفت: «آیا تو دختری با این اوصاف كه منذر توصیف كرده سراغ داری؟» (حالا سه هزار زن در حرمش بود، باز دنبال زن دیگری می گشت) زید فرصت را مغتنم شمرد، گفت: «بله سراغ دارم» گفت: «كی؟»، گفت: «دختر نعمان».
نقشه كشید، با خود گفت وقتی من این را بگویم، خسرو از او خواهد خواست، نعمان هم قطعا دخترش را نمی فرستد، یكی به این دلیل كه عربها از قدیم دختر به عجم نمی دادند، و دیگر این كه با خودش فكر كرد كه خسرو این را به طمع آن دختر ایده آل می خواهد، اگر نعمان دخترش را بفرستد، وقتی ببیند كه آن جور نیست، حتما خواهد گفت یك كس دیگر را فرستاده ای. [نعمان در جواب خسرو] نامه ای فرستاد و در آن جمله ای نوشت كه مفادش این بود: «پادشاه با گاو چشمان ایرانی كه در اختیار دارد، دیگر نیازی به این سیاهان عربی ندارد» یعنی اینها قابل نیستند نامه را خود زید ترجمه كرد در اینجا تقلب كرد، گفت نعمان نوشته: «آن ماده گاوان ایرانی دیگر شاه را كافی نیست كه دخترهای زیبای عرب را می خواهد؟» شاه گفت: حمله كنید، دستور حمله دادند كه چهار هزار نفر بروند و چنین و چنان بكنند.
نعمان بیچاره وقتی كه قضیه را فهمید، برای این كه مطلب را حل و رفع سوء تفاهم كند، خودش آمد، ولی جناب پرویز آنقدر عصبانی بود كه مجال دفاع به او نداد، گفت: «او را بیندازید زیر پای فیل»، او را زیر پای فیل انداختند و كشتند. نعمان چون از قبل این خطر را احساس می كرد، زن و بچه و كسان خودش را به قبیله بنی شیبان - كه قبیله قویی بود - سپرد و در حمایت آنها قرار داد، از این حس عربی كه «مستجیر» را پناه می دهند، استفاده كرد.
پرویز به این قناعت نكرد كه خود نعمان را كشت، دستور داد بروند و تمام اموال و ثروتش را بیاورند، زن و بچه اش را هم به اسارت بیاورند، مخصوصا آن دختر ایده آل را هم بیاورند.
ولی آن دختر در قبیله بنی شیبان بود قبیله بنی شیبان گفتند: «هرگز كسی را كه در پناه و جوار ماست تسلیم نمی كنیم» لذا میان ایرانیها و اعراب جنگ معروف «ذیقار» در گرفت این جنگ در همین عراق صورت گرفته است برای اولین بار اعراب شكست فاحشی به ایرانیها دادند هرگز در تاریخ سابقه نداشت كه ایرانیها از اعراب شكست بخورند اعراب خودشان را كوچكتر از این می دانستند كه با ایرانیها بجنگند وقتی كه شكست دادند، فهمیدند كه می شود با اینها جنگید و شكستشان داد.
نوشته اند یك عامل اساسی كه سبب شد اعراب بعد از آنكه مسلمان شدند، به ایران حمله كنند و از حمله به ایران بیم نداشته باشند، جنگ ذیقار بود، و این جنگ را یك عامل جنسی ایجاد كرده بود اگر این جنگ رخ نمی داد، به عقیده این مورخین اعراب این جرات را به خود نمی دادند كه به ایران حمله كنند.
جریان دیگر، ماجرای معروف آذرمیدخت است آذرمیدخت یكی از دو دختر خسرو پرویز است كه پادشاه ایران شد و بسیار زیبا بود پدر رستم فرخزاد از او خواستگاری كرد. اینجا تاریخ دو جور می گوید، یعنی مجهول است، بعضی می گویند [آذرمیدخت] گفت كه» من زن تو نمی شوم ولی اگر محرمانه بیایی حاضرم كه عاشق و معشوق یكدیگر باشیم «، اما بعضی می گویند اصلا به او برخورد، مخصوصا [فرخزاد را] آورد كه می خواست به دامش بیندازد.
[آذرمیدخت] آجودان مخصوصی داشت كه وقتی [فرخزاد] در نیمه شب آمد، متوجه شد و او را كشت بعضی می گویند روی حسادت این كار را كرد و گفت : «اگر بنا باشد ملكه در اختیار كسی باشد، چرا در اختیار خودم كه آجودانش هستم نباشد؟ تو از خراسان راه افتاده ای آمده ای اینجا؟!» بعضی ها كه خواسته اند این را توجیه كنند، گفته اند نه، به امر خود ملكه كشت، وقتی كه كشته شد، ملكه برای این كه از خودش دفاع كرده باشد كه او قصد سوء به من داشت و فردا نگویند كه او عاشقش را بی جهت كشته، دستور داد كه جنازه او را دم دروازه به دار كردند برای این كه به مردم بگویند این قصد سوء داشت كه كشته شد، و مردم نگویند كه با همدیگر قرار محرمانه ای داشتند.
رستم فرخزاد از خراسان به قصد حمله به دربار ساسانی و كشتن سرداری كه پدرش را كشته بود حركت كرد در همین گیرودارها بود كه حمله اعراب مسلمان شروع شد تازه رستم فرخزاد پدر كشته ای كه پدر كشتگی اش هم به واسطه یك عامل جنسی بوده، مامور شد برود از این سلطنت دفاع كند.
خود اینها نوشته اند كه اول آمد به مداین و عده زیادی را كشت، [بعد به جنگ اعراب رفت] و نوشته اند اگر لشگر مداین با همین رستم كه از خراسان حركت كرده بود همفكر و هم عقیده بود و با همدیگر به جنگ اعراب می رفتند، شاید جلوی اعراب را می گرفتند، ولی یك جریان عشقی سبب شد كه باز ایرانیها از نظر نیروی نظامی ضعیف تر بشوند.
ما نظیر این قضایا را در تاریخ زیاد می توانیم پیدا كنیم وقتی كه ما قائل به این موضوع نشدیم كه همه چیز را عامل اقتصادی می چرخاند، و شكل اقتصادی اجتماع كه تغییر بكند همه چیز تغییر می كند، این [مشكل كه این گونه قضایا را چگونه می توان توجیه كرد] از میان می رود، و [همین طور است] وقتی كه ما برای عقیده و ایمان اصالت قائل شدیم، یعنی گفتیم بشر در عین حال یك موجود عقیده ای و یك موجود ایده ای است و به خاطر عقیده و ایمانش، در همه شؤون اجتماعی خود تصرف می كند، پا روی جاه می گذارد، پا روی مال و ثروت می گذارد كه قرآن نقل می كند:(
و یؤثرون علی انفسهم و لو كان بهم خصاصة
)
.
بنابراین نمی شود به این استدلال قانع شد كه چون زیر بنای اجتماع، روابط اقتصادی است و روابط اقتصادی جبرا متغیر است و جبرا همه چیز باید تغییر كند، پس همه چیز حتما تغییر می كند.
مساله مهمتر این است كه عده ای از نویسندگان عرب و مخصوصا دكتر علی الوردی
در كتابهایش - ظاهرا بیشتر در كتاب مهزلة العقل البشری - اصرار فراوان دارند كه از نظر منطق اسلام و قرآن، زیر بنای اجتماع، اقتصاد است و بس او به پاره ای از آیات قرآن هم استدلال می كند كه قرآن می گوید هر جا تغییراتی در جامعه ای پیدا شد، ریشه اش را باید در روابط اقتصادی افراد بشر نسبت به یكدیگر جستجو كرد. ان شاء الله ما در جلسه ای آن آیاتی را كه او ذكر كرده، می آوریم تا ببینیم آیا این استنباطی كه اینها از اسلام كرده اند درست است یا نه، یكجانبه چند تا آیه را گرفته اند و آیات دیگر را مورد غفلت قرار داده اند؟ و [ببینیم كه] به طور كلی اسلام در گردش تاریخ برای چه عاملهایی اصالت قائل است؟ - «ماركس می گوید: زیر بنای یك جامعه، اقتصاد آن جامعه است و تمام مظاهر اجتماع - از قبیل فرهنگ، هنر، مذهب، سنن، شكل و قوانین حكومت - رو بنای آن هستند مقصود او از اقتصاد، پول و خوردن و پوشیدن نیست». خیر، می گوید: «منافع مادی انسان، محرك انسان است» منافع، منحصر به خوردن و پوشیدن نیست، جلب لذایذ شهوانی، تامین منافع خودخواهی و برتری طلبی هم جزو منافع مادی است و كل منافع مادی مطرح است.
این كه ایشان توجیه می كنند كه آنها گفته اند «منافع مادی»، نه، این یك توجیهی است كه شما دارید می كنید.
دو مساله است: یك وقت هست كه آنها مثل همه مادیین عالم می گویند [اصالت با مادیات است، و یك وقت هست كه چنین نیست] اصلا مشخص مكتب ماركس در میان سایر مادیون جهان همین است می دانیم كه درباره انسان كه آیا انسان موجودی است معنوی یا مادی یا هم معنوی و هم مادی، یك عده - كه مادی هستند - انسان را موجودی مادی می دانند و برای معنویات انسان اصالتی قائل نیستند این اشخاص می گویند آنچه كه خواسته اصلی و هدف انسان است و انسان به دنبال آنها می رود، مادیات زندگی است، كه آنجا مادیات برمی گردد به بدنیات، هر چه كه سبب لذتی از لذات بدن بشود به این معنا غریزه جنسی هم یك غریزه مادی است.
ولی مشخص مكتب ماركس این نیست كه تاریخ را مادی می داند، بلكه این است كه تصریح می كند به «اقتصاد» یعنی «خواسته هایی كه قابل مبادله است» (من تنها خوراك و پوشاك را نگفتم، خوراك و پوشاك و مركب و مسكن و برق و تلفن و هر چه كه شما بخواهید در نظر بگیرید)، چیزهایی را زیر بنا قرار می دهد كه در قلمرو مالكیت و دارایی شخص قرار می گیرد، آنچه كه در قلمرو مالكیت قرار می گیرد و آنچه كه دارای ارزش اقتصادی است مشخص مكتب ماركس این جهت است، نه فقط مادی بودن تاریخ مادی بودن تاریخ را غیر از ماركس، دیگران هم گفته بودند.
اگر شما از گفته های خود ماركس چیزی آوردید كه [نشان بدهد] مقصود او از ماتریالیسم تاریخی فقط اقتصاد نیست [سخن شما قابل قبول است] من عرض كردم اقتصاد، كی گفتم تنها خوراك و پوشاك؟ مقصودم این است: «آنچه كه موضوع مالكیت و دارایی واقع می شود» زن و فرزند از مسائلی است كه جزو دارایی قرار نمی گیرد مسائلی جزو دارایی است كه مطلوبیتشان برای بشر «مطلوبیت نوعی» باشد، یعنی انسان مثل این چیز را می خواهد نه شخص آن را چطور؟ فرض كنید كه انسان یك انگشتر طلا می خواهد و خیلی دوست دارد [كه آن را دارا باشد]، ولی هیچوقت عشق آدمی به شخص این انگشتر تعلق نمی گیرد، اگر یك انگشتر دیگری صد در صد مثل این پیدا بشود، برایش تفاوت نمی كند كه این یكی [را داشته] باشد یا آن یكی را، و اگر انگشتری بهتر از این پیدا بشود، قطعا این را می دهد و آن را می گیرد یا پارچه و لباس و اتومبیلی كه می خواهد عشقی كه انسان به اینها دارد، به نوعشان است [نه به شخصشان]، و در واقع به فایده و اثرشان است.
قهرا همه افراد بشر در اینها علی السویه خواهند بود و اینهاست كه قابل مبادله خواهد بود: من این انگشتر را می دهم [به] انگشتر دیگری مثل این، یا به چیز دیگری كه ارزشی معادل این داشته باشد و بعد بتوانم با آن، یكی دیگر تهیه كنم.
اما هیچوقت آدمی بچه خودش را روی این حساب دوست ندارد، یعنی انسان فقط همان شخص بچه خودش را دوست دارد، هیچ چیزی جانشین او نمی شود اگر بروند بچه دیگری را بیاورند كه خیلی از بچه او ترگل تر و رگل تر، با هوش تر و با نمك تر هم باشد و بگویند: «این بچه را بگیر، بچه خودت را به ما بده» می گوید: «من بچه خودم را می خواهم» این اسب یا اتومبیل نیست كه وقتی بهترش را آوردند، عوض كند.
در موضوع عشق هم همین طور است انسان همیشه یك غریزه كلی نسبت به همسر دارد مردی كه در جستجوی زن است، عاشق كلی است، و همین طور زنی كه در جستجوی شوهر است ما خودمان همیشه در باب عشق به این حرف می خندیم كه بگویند كسی عاشق كلی طبیعی است، زیرا آدم نمی تواند عاشق كلی طبیعی باشد انسان می تواند طالب كلی طبیعی مال باشد، طالب كلی طبیعی اتومبیل باشد، ولی نمی تواند عاشق كلی طبیعی زن باشد داستان آن غلامی می شود كه اربابش دید خیلی ناراحت است و مدتی است كه روز به روز لاغرتر و رنگش زردتر می شود به او گفتند: «آقا به درد این برس» گفت: «چه شده»؟ گفتند: «عاشق شده» او را خواست، گفت: «قضیه چیست ؟» شروع كرد به گریه كردن گفت: «دردت را بگو» هی گریه می كرد آخرش گفت: «عاشق شده ام» گفت: «عاشق كی؟»، گفت: «هر كه شما مصلحت بدانید».
انسان نمی تواند عاشق كسی باشد كه دیگری مصلحت بداند اصلا عشق به «شخص» تعلق می گیرد، یعنی حكم یك پیوند مادی را دارد كه باید شخصش موجود باشد و میان این شخص و آن شخص، پیوند برقرار بشود به همین دلیل است كه نه زن جزء دارایی مرد است و نه مرد جزء دارایی زن پیوند شخصی است یك مرد حاضر نیست همه زنهای دنیا را به او بدهند با زن خودش مبادله كند، و آن زن هم اگر همه شوهرهای دنیا را بیاورند و به او بگویند هر كدام را می خواهی انتخاب كن شوهر خودت را بده، حاضر نیست مبادله كند، یعنی یك علاقه شخصی میان این زن و این مرد برقرار می شود، همین طور كه میان پدر و فرزند علاقه شخصی ایجاد می شود هیچكس پدرش را با پدرهای دیگر مردم مبادله نمی كند، بچه اش را هم با بچه های دیگر مبادله نمی كند و چون اینها جنبه شخصی و فردی دارد، جزء مسائل اقتصادی قرار نمی گیرد، یعنی با سایر اشیاء معاوضه نمی شود پس غلط است اگر ما بگوییم كه زن جزء مسائل اقتصادی است.
اگر بگویید ماركس نگفته است «مسائل اقتصادی»، می گوییم او تمام گفته هایش پر است از «اقتصاد»، نمی گوید «مادیات»، و اگر می گویید زن شوهر و پدر و مادر و اینها هم جزء مسائل اقتصادی است، قطعا این طور نیست، آن وقتی كه زن و شوهر جزء مسائل اقتصادی قرار بگیرند، دیگر روح خانوادگی وجود ندارد، یعنی آن وقتی كه مرد زنش را به حساب پول در خانه نگه دارد، یا زن شوهرش را به حساب پول نگهداری كند، آن وقت است كه این خانواده بر اساس روح خانوادگی تشكیل نشده، بر اساس روح دیگری تشكیل شده است.
جاه و مقام چطور؟ آیا ما می توانیم جاه و مقام را جزو مسائل اقتصادی بشماریم؟ در صورتی كه انسان برای جاه و مقام از همه منافع اقتصادی خودش می گذرد، یعنی یك عمر زاهدانه زندگی می كند كه مقامش را حفظ كند چقدر از این افراد ریاكار و جاه طلب در دنیا بوده اند كه برای این كه آسیبی به شخصیت اجتماعی شان وارد نیاید، برای این كه كوچكترین تنزلی در مقامی كه در اجتماع دارند نكنند، یك عمر لباس ژنده می پوشند، برای خودشان از همه نعمتهای دنیا محرومیت ایجاد می كنند، پیاده می روند، نان جو و سركه می خورند برای این كه جاه و مقام و عزت و احترامی كه در دلها دارند، حفظ بشود آیا شما این را جزو مسائل اقتصادی می آورید؟ بله، به یك معنا مادی هست، در مقابل معنویات یعنی امور خدایی و آخرتی، اینها خدایی و آخرتی نیست ولی ماركس كه نمی گوید امور مادی، می گوید امور اقتصادی و اینها قطعا جزو مسائل اقتصادی نیست نه تنها ما، دیگران - امثال راسل - هم كه به ماركس ایراد می گیرند، به همین جور چیزها ایراد می گیرند مفهوم آنها هم از حرف ماركس این نبوده كه گفته «منافع مادی»، والا خود راسل هم بشر را موجودی مادی می داند، با این كه خودش هم بشر را مادی می داند، ولی در عین حال نظریه ماركس را قبول ندارد چون او تكیه اش فقط روی مسائل اقتصادی است، مسائلی كه جزو دارایی قرار می گیرد، مسائلی كه قابل مبادله با جنس و كالای دیگر است، مسائلی كه می شود با پول آنها را تهیه كرد ولی محبوبیت و مراد بودن را نمی توان با پول تهیه كرد، اینها دیگر جزو مسائل اقتصادی نیست، یعنی اینها را نمی شود با پول مبادله كرد ممكن است انسان مقامی را با پول به دست بیاورد، ولی مبادله نمی شود كرد، قابل خرید و فروش نیست.
شك نیست كه اقتصادیا امور مادی و اینكه بشر اول می خواهد زنده باشد، سر لوحه تمام مطالب دیگر است و باز شكی نیست كه تنها ماده، محرك بشر نیست اكثریت بشر در درجه اول به دنبال مادیات می رود و موضوع «دانش و آزادگی و دین و مروت - این همه را بنده درم نتوان كرد» برای عده بسیار معدودی مطرح شده است افرادی مثل علیعليهالسلام
چند تا بیشتر نبوده اند، ولی هدف ادیان این است كه به مردم نشان بدهند كه اگر فقط مادیات سرلوحه و محرك در زندگی باشد، نتیجه اش این نكبت و كشتار موجود است، اگر سعادت می خواهید راهش این است.
بیان آقای مهندس البته بیان خوبی است ولی جای یك» اما «در آن هست و آن این كه اگر نیروی اصلی گرداننده بشر و تاریخ بشر - حتی در اكثریت - امور مادی باشد، به عقیده اینها بشر به حكم جبر كشیده می شود، و لهذا اینها در این مسائل، جبری هم هستند گو اینكه كوشش می كنند كه اختیار بشر را حفظ كنند، ولی منطقشان به گونه ای است كه به جبر كشیده می شود.
ادیان در مقابل این جبر چه می توانند بگویند و چگونه می توانند مؤثر واقع شوند؟ این مثل این است كه ادیان به بشر بگویند: «ای بشر! هر چه به سرت می آید، از این شكم و از این گرسنگی است، گرسنه نباش، راحت می شوی» آیا آدم می تواند گرسنه نباشد؟ به حكم جبر طبیعت، آدم گرسنه می شود، وقتی هم گرسنه شد، به حكم جبر دنبال نان می رود، برای این كه دنبال نان برود، تنازع بقا هم در می گیرد این یك جبر است.
اگر در وجود انسان غرایز دیگری نباشد كه ادیان بخواهند با گفته های خود انگشت روی آنها بگذارند، آن غرایز را زنده و كنترل كنند، گفته ادیان بی اثر و بی فایده است ادیان هم كه نقش اساسی خودشان را اجرا كرده و به قول شما گفته اند: «دانش و آزادگی و دین و مروت - این همه را بنده درم نتوان كرد» و عواقبش را هم به بشر نشان داده اند، برای این بوده كه بر خلاف اعتقاد كسانی كه می گفتند بشر تابع منافع آنی اش است و در مقابل منافع آنی كاری نمی شود كرد حسی هم در بشر وجود دارد كه می گوید: » راست می گوید، آیا انسان همه چیز را باید فدای پول كند؟ یك چنین حسی هم در بشر هست كه انبیا می خواهند آن را زنده كنند، نه این كه این حس وجود ندارد الا در چند نفری مثل علی بن ابیطالب، و انبیا می خواهند از همان غرایز مادی بشر به نفع دانش و آزادگی و دین و مروت «استفاده كنند در این صورت به اصطلاح مشت به سندان زدن و آب در غربال كردن است و فایده ندارد.
انبیاء می آیند آن نیرویی را كه تحت الشعاع غرایز مادی قرار گرفته زنده كنند.
درست است، قبول دارم، آن شك ندارد انبیا آمده اند كه به تعبیر قرآن نقاط خاموش شده فطرت انسان را زنده كنند، و به تعبیر امیرالمؤمنین:(
فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیاءه لیستادوهم میثاق فطرته
)
وفای به آن پیمانهایی را كه در فطرت بشر هست، بخواهند پس در وجود بشر باید چنین نیرویی باشد، و واقعا هم همین طور است.
مثلا اگر در انسان غریزه شعر و زیبایی ای كه از شعر احساس می كند نبود، آیا امكان داشت كه چند نفر مثل سعدی و مولوی و حافظ و این قدر بر جامعه حكومت كنند؟ علیرغم همه تكفیرها، تفسیقها، با انبر گرفتن مثنوی و این حرفها، باز مثنوی شخصیت خودش را حفظ كرده و باقی مانده، چرا؟ برای این كه یك پیوندی با روح بشر دارد، زیباست، نغز است و بشر نمی تواند در مقابل نغز و زیبا و اندیشه عالی بی تفاوت باشد مثنوی را انسان به خاطر منافع اقتصادی نمی خواهد، به خاطر همان حس می خواهد، به خاطر خضوعی كه در مقابل اندیشه های عالی، اندیشه های نغز، اندیشه های زیبا دارد همان خضوع فكری سبب می شود كه این مثنوی هر سال چاپ شود و دائما شرح بر آن بنویسند.
دین هم همین طور است پیغمبر اسلام یك یتیم بیشتر نبود، یتیمی كه خویشاوندان خودش هم در درجه اول با او مخالف بودند عوامل زمان پیغمبر را هر چه توجیه بكنید، این عوامل در ظرف چند سال به كلی دگرگون شد، اوضاع زمان خلفای صدر اول دگرگون شد، اوضاع زمان بنی امیه دگرگون شد، اوضاع زمان بنی العباس دگرگون شد، هزاران جریان دیگر پیدا شد، عصبیتها از بین رفت، طبقه ای رفت، طبقه ای رو آمد، ملتی رو بود زیر رفت، ملتی زیر بود رو آمد، ملت سومی آمد، ولی در تمام این جریانها قرآن و اسلام خودش را حفظ كرده، یعنی این كشتی در وسط اینهمه جزر و مدهای بزرگ، خودش را نگه داشته [زیرا] اصالت دارد، یك پیوند خاصی با روح بشر دارد معنای(
انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون
)
این نیست كه ما [قرآن را] به زور جبرئیل می آوریم و به زور نگهش می داریم، هی جامعه می خواهد آن را طرد كند، ما به زور تامینش می كنیم، [بلكه معنایش این است كه] ما قرآن را حفظ می كنیم چون سنت ما او را حفظ می كند، سنت ما این است كه هر چیزی كه با نیاز و فطرت بشر سر و كار داشته باشد، خود فطرت و نیاز درونی بشر، ضامن حفظ و بقای آن است، و لهذا اینهمه جزر و مدها و اینهمه كهنه و نوهایی كه در تاریخ پیدا شده، این كتاب خودش را حفظ كرده و جوانه های نوزده شما می بینید در فلان گوشه اروپا یا افریقا باز فلان متفكر پیدا شد، راجع به قرآن چنین گفت، مسلمان شد، چنین شد، چنان شد این نشان می دهد كه یك جاذبه خاصی میان قرآن و روح بشر وجود دارد تدریجا هم هی صید می كند، اگر یك عده به علل خاصی رابطه شان با آن قطع می شود، باز یك عده دیگر از جای دیگر كشیده می شوند.
فرمودید «انسان جاه طلبی را برای خود جاه طلبی می خواهد» اتفاقا انسان جاه طلبی و مقام را برای مزایا و عوارضش می خواهد كجا هستند آنهایی كه می گویید «زاهد بودند و اعتقادی نداشتند و ریا كردند و همه عمر را به ناراحتی گذراندند»؟ خیلی كم می بینید كه كسی هیچ اعتقادی نداشته باشد، بعد برای مقامی كه هیچ چیز ندارد فعالیت كند اگر بداند كه از پستی كه به او می دهند، هیچ استفاده ای نمی تواند بكند، مسلم، دنبالش نمی رود اگر افرادی مثل گاندی را می بینید، نمی توانید بگویید كه معنویت و اعتقادی ندارند شما پیدا كنید كسی را كه هیچ اعتقادی نداشت و بعد دنبال مقام رفت و هیچ سوء استفاده هم نكرد.
نهرو چگونه است؟ من گاندی را نمی گویم، نهرو را می گویم آقای نهرو اگر دنبال كار دیگری می رفت بیشتر پول در می آورد یا [وقتی كه] این پست را داشت؟ او مسلم این پست را می خواست، به خاطر همین پست هم می خواست، چون به خدا كه اعتقاد نداشت و برای آخرت كار نمی كرد.
یكی از این دو امر در كار است: یا واقعا نهرو آدمی بود صلح خواه و انسان دوست و به خاطر یك عاطفه انسانی فعالیت می كرد - كه خودش دلیل دیگری است بر رد نظریه ماركسیستها، ما معتقدیم وجدان انسانی و عواطف عالی انسانی گاهی منهای جاه طلبی، منهای عامل جنسی، منهای اقتصاد، فعالیت دارد - [و یا خواهان جاه و مقام بود، به عبارت دیگر] برای نهرو یكی از این دو توجیه را باید كرد: یا عامل محرك او فقط نیروی عاطفه انسانی اش بود، عصبیت بود، واقعا آدمی بود كه هند را می پرستید، هندیها را دوست داشت و به سرنوشت مردم هند علاقه مند بود، كه خودش امری است غیر اقتصادی، و یا آدمی بود فردی و جاه و مقام را می خواست، والا در دنیا كدام كار را اگر نهرو می گرفت، پولش بیشتر از این نبود؟ یك كار پر زحمت و پر درد و رنجی كه قطعا او را از تنعمهای مادی دنیا (به آن معنی اقتصادی) محروم می كرد و از دنیا به این راضی بود كه اسمش این باشد كه در راس یك مملكت چهارصد میلیونی مثل هند قرار گرفته و نامش برای همیشه در تاریخ باقی می ماند، و امثال این در تاریخ زیاد است.