داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)0%

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

نویسنده: نجاح الطائى
گروه:

مشاهدات: 14384
دانلود: 3428

توضیحات:

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14384 / دانلود: 3428
اندازه اندازه اندازه
داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

نویسنده:
فارسی

يقين ابوطالب به ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از سوى قريش

عبدالمطلب به زندگى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اهميت فراوانى مى داد و در راه حفاظت از حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا آنجا مى كوشيد كه از فدا كردن خود و اولاد و ساير بستگانش ابايى نداشت.

واقدى گفته است: بزرگان و سرشناسان قريش «يعنى عتبه و شيبه فرزندان ربيعه و اُبىّ بن خلف و أبوجهل و عاص بن وائل و مطعم و طعيمه فرزندان عدى و منبه و نبيه فرزندان حجاج و أخنس بن شريق ثقفى» با ابوطالب سخن گفتند و پيشنهاد دادند كه ابوطالب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به آنها بدهد و در عوض آنها عمّارة بن وليد مخزومى را تحويل او دهند.

ابوطالب برآشفت و گفت: شگفتا، برادر زاده ام را به شما بدهم تا بكشيد و فرزندتان را بگيرم تا او را بپرورم؟!

سران قريش گفتند: ظاهراً براى ما عاقبت خوشى ندارد كه اينگونه محمّد را بكشيم.

اتّفاقاً چون شب فرا رسيد، ابوطالب، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نيافت و ترسيد كه او را ترور كرده باشند لذا جوانان دلير بنى عبد مناف و بنى زهره و غيره را فراهم آورد و امر كرد تا هر يك شمشيرى با خود بردارند و همراه او به جستجوى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بپردازند.

چيزى نگذشت كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديد و گفت: برادرزاده كجا بودى؟ آيا سالمى؟!

پيامبر فرمود: آرى بحمدالله.

صبح فرا رسيد و ابوطالب همراه همان دليران به سراغ مجالس قريش رفت و گفت: به من چنين و چنان خبر داده اند. به خدا قسم اگر خراشى بر او وارد كنيد يكتن از شما را زنده نخواهم گذاشت.

و در تاريخ آمده است:

ابوطالب از پسران و وابستگان خود خواست تا هنگام صبحدم در مسجدالحرام بايستند و چنانچه صبح شد و خبرى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست نيامد و يا خبر ناخوشايندى درباره اش شنيده شد به آنها اشاره خواهد كرد تا دست به كشتار قريش بگشايند.

آنها اطاعت كردند. امّا رسول خدا آمد و ابوطالب شاد شد و به پسران و وابستگان خود گفت: دستهايتان را از زير لباسهايتان بيرون آوريد. وقتى قريش چنين ديدند ترسيدند و از ابوطالب گِله كردند و درخواست نمودند كه با ايشان مداراى بيشترى كند امّا ابوطالب اهميّتى به آنها نداد.(٣٦)

سران قريش عذرخواهى كرده و گفتند: تو آقا و سرور ما و بهترين ما در ميان ما هستى.(٣٧)

تاريخ نويسان آورده اند:

ابوطالب در طول مدّت اقامت در شعب، هر شب از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست تا در بستر خود بخوابد تا اگر كسى سوء قصدى نسبت به پيامبر دارد مكان او را شناسايى كند آنگاه وقتى مردم به خواب مى رفتند به يكى از فرزندان يا برادرزادگان يا عموزادگان خود امر مى كرد تا جاى خود را با پيامبر عوض كند و در بستر رسول خدا بخوابد و از رسول خدا هم مى خواست تا در بستر ديگرى استراحت كند. آنان در تمام سه سال پيوسته چنين مى كردند.(٣٨)

ابوطالب در اشعار مى گويد:

اَ لَمْ تَعْلَموا اَنَّ ابْنَنا لا مُكَذّبٌ

لَدَينا ولَمْ يَعْبَأ بِقول الأَباطيل

وَأَبيض يستسقي الغمام بوجهه

ثمال اليتامى عصمة لِلاَرامِل

آيا ندانسته ايد كه فرزند ما نزد ما تكذيب شده نيست و اهميّتى به سخنان باطل نمى دهد؟!

او آن زيبارويى است كه ابرها از چهره او طلب آب مى كنند. او پدر يتيمان و حامى بى سرپرستان است.

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هنگام وفات ابوطالبعليه‌السلام فرمود:

اى عمو پيوند خويشاوندى را نيكو پاس داشتى؛ خدايت جزاى خير دهاد. هر آينه سرپرستى كردى و تحت تكفّل قرار دادى مرا هنگامى كه كودك بودم و تقويت و يارى كردى مرا هنگامى كه باليدم.

سپس روى مبارك با مردم كرد و فرمود:

به خدا قسم شفاعتى براى عمويم خواهم كرد كه جن وانس از آن به شگفت آيند.(٣٩)

و زمانى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره ابوطالب سؤال شد و آنحضرت فرمود:

براى او همه گونه خير از پروردگارم اميد دارم.(٤٠)

آرى چنين بود ابوطالب... هماره پاسدار حضرت رسول و مدافع او تا آنگاه كه پس از محاصره شعب به لقاى پروردگارش شتافت. او مسلمانى مجاهد در راه خدا بود كه زندگى افراد قبيله اش را براى حفظ و بقاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مسلخ عشق برده بود.

تلاش براى كشتن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكّه

از جمله تلاش هايى كه به منظور كشتن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكّه صورت گرفت، تلاش عمربن خطاب است:

از أنس بن مالك نقل شده كه عمر شمشير برداشته و بيرون آمد و به مردى از بنى زهره برخورد آن مرد گفت: آهنگ كجا دارى اى عمر؟!

گفت: مى خواهم محمّد را بكشم.

مرد گفت: فرضاً محمّد را به قتل رساندى چگونه از شمشيرهاى بنى هاشم و بنى زهره جان سالم به در خواهى برد؟!

عمر گفت: مى بينم متمايل شده و آئينى را كه بر آن بودى، رها كرده اى؟

مرد گفت: اى عمر نمى خواهى امر عجيبى را به تو نشان دهم؟ شوهر خواهر و خواهرت به اسلام متمايل شده و آئينى كه تو بر آنى را رها كرده اند.

و از ابن عبّاس نقل شده است كه عمر گفت: به خانه - ارقم بن أبى الأرقم - آمدم. حمزه و يارانش در آن بودند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم در خانه بود. در زدم. كسانى كه آنجا بودند ترسيدند.

حمزه گفت: شما را چه مى شود؟

گفتند: عمربن خطاب است.

حمزه گفت: عمر باشد. در را باز كنيد. اگر به دين ما گرويد، او را مى پذيريم و اگر روى برگرداند، او را مى كشيم.

رسول خدا صداى آنان را شنيد و فرمود: شما را چه مى شود؟

گفتند: عمر بن خطاب است.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون آمد و با دست مقدارى از لباس مرا چنگ زده و مرا به تندى عقب زد به طوريكه تعادل خود را از دست داده و روى زمين افتادم. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بس نمى كنى يا عمر؟!

گفتم: اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له وأشهد اَنَّ محمّداً عبده ورسوله.(٤١)

يعنى عمر شمشير به كمر بسته و خارج شده و گفته مى خواهم محمّد را بكشم و پس از زدن خواهرش، شمشير از خود دور نكرده و با همان حال نزد رسول خدا رفته تا او را بكشد زيرا آمده است كه:

وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جلوى عمر قرار گرفت گوشه اى از لباس ها و حمايل شمشير عمر را گرفت و فرمود:

آيا بس نمى كنى اى عمر تا اينكه خداوند رسوايى و خوارى بر تو فرود آورد همانند آنچه درباره وليدبن مغيره نازل فرمود؟(٤٢)

از اين نصّ به وضوح مى توان دريافت كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حمزه يقين داشتند كه آمدن عمر براى قتل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است. همچنين به زودى با دليل مى بينيد كه عمر پيش از اسلام و بعد از آن سعى داشت كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از بين ببرد. ابن اسحاق آورده است كه: به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر رسيد كه عمر در پى اوست تا او را به قتل رساند.(٤٣)

عمر در مكّه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بسيار آزار مى داد تا جائيكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: اى عمر، نه شب و نه روز دست از آزار من بر نمى دارى؟!(٤٤)

و جاى ديگر به او فرمود: آيا بس نمى كنى اى عمر؟!(٤٥)

در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه چه كسى عمر را فرستاده تا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بكشد؟.

محمّد بن اسحاق مى نويسد كه قريش، عمربن خطاب را فرستاد تا پيامبر را بكشد و او هم شمشيرش را برداشت.(٤٦)

و ابن عساكر مى گويد: عمربن خطاب در مكّه و ايّام جاهليّت كوشيد تا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به امر قريش به قتل رساند ولى شكست خورد.(٤٧)

تلاش نمايندگان قبائل قريش براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكّه

پس از تلاش ناموفق عمر، قريش همچنان به نقشه هاى خود براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ادامه داد؛ آمده است كه:

«قريش بر ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مصمّم شد و گفتند: امروز ديگر كسى نيست كه او را يارى كند - ابوطالب درگذشته بود - پس همگى هم رأى شدند كه از هر قبيله اى جوانى چالاك بياورند و دسته جمعى بر او هجوم برده او را آماج شمشيرهايشان سازند تا بنى هاشم نتواند با همه قبائل درگير شوند.

چون اين خبر به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد كه عليه او توطئه كرده اند در تاريكى همان شب از مكّه خارج شد».

همان شب، پروردگار به جبرئيل و ميكائيل وحى فرمود كه من مرگ را بر يكى از شما دو نفر مقدّر كردم؛ كدام يك از شما ايثار كرده، دوستش را بر خود ترجيح داده و مرگ را انتخاب خواهد كرد؟! امّا هر دو زندگى را انتخاب كردند.

خداوند به آن دو وحى فرمود: چرا چون على بن ابي طالب نيستيد كه بين او و محمّد پيمان برادرى افكندم و زندگى يكى را از ديگرى طولانى تر ساختم و على مرگ را برگزيد و زندگى اش را براى محمّد، ايثار كرد و اينك در بستر او خفته است. فرود آئيد و او را از دشمن حفظ كنيد.

جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و يكى بالاى سر و ديگرى كنار پاى او قرار گرفتند تا از او در برابر دشمنانش پاسدارى كرده و آسيب سنگ هايى كه مى افكندند را از او بگردانند. جبرئيل در اين حال مى گفت:

مبارك باد بر تو اى پسر ابوطالب. چه كسى مانند توست. خداوند به وجود تو بر فرشتگان هفت آسمان مباهات مى فرمايد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم على را در مكّه جانشين خود قرار داد تا امانتهايى را كه نزد آنحضرت بود به صاحبانش باز گرداند و خود به غار رفت و در آنجا مخفى شد.

قريش چون به سراغ بستر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد.

تنها على را يافت و چون پرسيدند كه محمّد كجاست؟ على گفت: به او گفتيد از پيش ما برو و او نيز از نزد شما رفت. قريش در پى ردّپاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شتافت امّا او را نيافت. خداوند ديدگانشان را از ديدن ردّپاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازداشت و آنان بر در غار ايستادند.

گفتند: هيچ كس در اين غار نيست، و رفتند.

پيامبر نيز به سمت مدينه حركت فرمود و در راه به امّ معبد خزاعى برخورد و نزد او مهمان شد.

سپس بى آنكه توقّف نمايد يكسره طى طريق فرمود تا به قبا نزديك مدينه رسيد. همه اقامت آنحضرت در مكّه از بعثت تا هجرت، سيزده سال بود.

بعضى روايت كرده اند كه: قريش نمى دانست كه پيامبر به كجا رفته است تا آنكه ندائى از فراز كوههاى مكّه شنيدند كه مى گفت:

فَإِن يُسْلِمِ السَّعدانِ يُصبح محمّدٌ

بِمَكَّة لايَخشى خلافَ المخالِفِ

هر گاه دو (سعد) اسلام بياورند ديگر محمّد در مكّه بيمى از مخالفت مخالفين خود نخواهد داشت.

ابوسفيان گفت: از (سعد) ها، يكى سعد هذيم است و ديگرى سعد تميم و سوّمى سعد بكر.

در اينحال همان صدا را شنيدند كه مى گفت:

فيا سعدُ سعدَ الأوس كن أنت ناصراً

وَيا سعدُ سعدَ الخزرجين الغطارفِ

اى سعدِ أَوس و اى سعدِ خزرجى ها قهرمان او را ياور باشيد.

به سوى راهنماى هدايت باز آييد و از خداوند، آگاهانه بهشت را درخواست كنيد.

در اينجا بود كه قريش دانست كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى شهر يثرب رفته است.

چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آب هاى (بنى مدلج) رسيد، سراقة بن جشعم مدلجى او را تعقيب كردو چون به نزديك آنحضرت رسيد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوندا شرّ (سراقه) را بگردان.

بلافاصله چهار دست و پاى اسب سراقه در شن هاى صحرا فرو رفت. سراقه فرياد زد اسب مرا نجات دهد. به جانم سوگند كه اگر چنين كنيد اگر خير من به او نرسد قطعاً شرّ من نيز به او نخواهد رسيد.

پيامبر دعا كرد و سراقه به مكّه بازگشت و جريان را به قريش باز گفت امّا آنها او را تكذيب كردند و دروغگو خواندند و كسى كه بيش از همه او را تكذيب مى كرد، ابوجهل بود. سراقه خطاب به او گفت:

ابا حَكم والله لو كنتَ شاهداً

لاِمرِ جوادى حيث ساخت قوائمهُ

علمتَ ولَمْ تشكُكْ بِأَنَّ محمّداً

رسولٌ و برهانٌ فَمَنْ ذا يُكاتِمهُ(٤٨)

اى ابو حَكَم (لقب ابوجهل) بخدا قسم اگر ناظر ماجراى اسبم بودى كه چگونه دست و پايش در زمين فرو رفت.

مى دانستى و شك نمى آوردى كه محمّد رسول و برهان خداوند است. و هيچ كس نمى تواند اين مطلب را بپوشاند.

كسانى كه به خانه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هجوم آوردند عبارتند از:

ابوجهل، حكم بن أبى العاص، عقبة بن أبى معيط، نضر بن حارث، اميّة بن خلف، ابن غيطله، زمعة بن أسود، طعيمة بن عدى، ابولهب، أبىّ بن خلف و نبيه و منبه پسران حجاج.(٤٩)

ترور و كُشتن، آسان ترين روش ستمكارانه اى است كه تبهكاران براى رسيدن به اهداف پليد خود به كار مى گيرند و سريع ترين روش براى خاموش كردن صداى حق و عدالت نيز هست.

طرح و برنامه قريش براى پايان دادن به زندگى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شبيه طرح و برنامه يهوديان براى پايان دادن به زندگى عيسى بن مريمعليه‌السلام است. بلكه دقيقاً همان طرح خيانت كارانه يهود جزيرة العرب است.

فصل سوم: تلاشهائى كه براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه صورت گرفت

تلاش ابو سفيان براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

ابوسفيان در رأس ستم پيشگان كافرى بود كه قبل و بعد از فتح مكّه تلاش مى كردند نور اسلام را خاموش كنند؛ امّا پس از اعلام مسلمانى خود، وسايل و روشهاى او براى كشتار مردم و اشاعه كفر، تغيير چهره داد و اگر تا ديروز به صراحت و آشكار جنايت مى كرد امروز امّا به پنهانكارى و دسيسه هاى مخفيانه، توطئه می ورزيد.

كوشش او براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكّه و تلاش او براى كشتن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه، مؤيّد نقش او در تلاشهاى پياپى براى قتل رسول خدا در عقبه و در مدينه است و دخالت او در عمليات ترور ابوبكر براى حفظ مصالح عثمان را نيز تأييد مى كند.

وى عملا توانست در طرح بنى اميّه در ترور ابوبكر و رساندن عثمان بن عفان به خلافت - روى حساب ابو عبيده جراح كه كانديداى خلافت پس از عمر بن خطاب بود - موفّق شود.(٥٠)

بيهقى آورده است كه:

«ابوسفيان بن حرب به يكى از قريشيان در مكّه گفته بود: آيا كسى محمّد را ترور نمى كند تا ما به خونخواهى خود برسيم. او در بازارها به آسودگى راه مى رود.

مردى اعرابى بر ابوسفيان وارد شد و گفت: اگر مرا تقويت كنى مى روم و او را ترور مى كنم من به راهها بسيار واردم و همراهم خنجرى است كه چون چنگال عقاب تيز است.

ابوسفيان گفت: تو يار ما هستى. بعد يك شتر و مقدارى زاد و توشه به او داد و گفت: امر خود را پوشيده دار زيرا مطمئن نيستم كه كسى آنرا بشنود و به محمّد خبر ندهد.

اعرابى گفت: هيچ كس از آن مطّلع نخواهد شد.

شب هنگام اعرابى بر شتر خود نشست و پس از طى پنج روز راه در صبح روز ششم به پشت وادى (حَرّه) در مدينه رسيد. پس در حاليكه از اين و آن سراغ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى گرفت وارد مصلّى شد.

كسى به او گفت: رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى قبيله بنى عبدالأشهل رفته است. اعرابى شترش را به طرف آن قبيله راند و در آنجا شترش را خواباند و در حاليكه با چشم خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى جست او را در جمع اصحابش يافت كه در مسجد براى آنها سخن مى گفت.

همينكه اعرابى وارد شد و چشم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر او افتاد به اصحابش فرمود: اين مرد در صدد حيله است ولى خداوند بين او و آنچه مى خواهد مانع خواهد شد.

اعرابى جلو آمد و گفت: كداميك از شما فرزند عبدالمطلب است؟ رسول خدا فرمود: من فرزند عبدالمطلب هستم. اعرابى پيش آمد و روى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خم شد مانند آنكه مى خواهد رازى را با وى در ميان بگذارد. اسيد بن حضير او را گرفت و بسوى خود كشيد و گفت: از رسول خدا دور شو و در همانحال دستش به داخل لباس او خورد و متوجّه خنجر شد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين حيله گر و خائن است. اعرابى خود را باخت و شروع كرد به التماس كردن: خونم را نريز، خونم را ببخش اى محمّد و اسيد بن حضير همچنان به او آويخته بود.

پيامبر فرمود: به من راست بگو، كيستى؟ و براى چه آمده اى؟ اگر راست بگويى، راستگويى ات به تو فايده خواهد داد و اگر دروغ بگویى، من از قصد تو باخبرم.

اعرابى گفت: آيا در امان هستم؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: (آرى) تو در امانى.

اعرابى قضيه ابوسفيان و مقدارى كه از او دريافت كرده بود همه را براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگو كرد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امر فرمود تا او را نزد أسيد بن حضير زندانى كردند و فرداى آنروز او را خواست و به وى فرمود: به تو امان داده ام، يا به هر كجا كه مى خواهى برو يا يك چيز بهتر از آن...

اعرابى گفت: آن چيست؟

فرمود: اينكه شهادت بدهى كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و من رسول خدايم.

اعرابى گفت: شهادت مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست و تو رسول خدايى. بخدا قسم اى محمّد بين مردان تو هيچ فرقى نمى ديدم امّا همينكه چشمم به سيماى تو در بين آنان افتاد، حيران شده و ناتوانى، جانم را در نَورديد، بعد هم از ماجراى من كه هيچكس از آن آگاه نبود، مطّلع شدى. اين بود كه دانستم تو حمايت شده و بر حقّ هستى و حزب ابوسفيان، حزب شيطان است. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبسّم فرمود.

سپس چند روزى ماند و بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اجازه گرفت و از نزد آنحضرت خارج شد و ديگر خبرى از او شنيده نشد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمر بن اميه ضمرى و سلمة بن أسلم بن حريش فرمود به طرف ابوسفيان برويد و اگر او را غافل يافتيد بكشيد. عمرو مى گويد: من و همراهم تا بطن (يأجج)(٥١) رفتيم و شترهاى خود را بستيم. دوستم گفت: اى عمرو دوست دارى به مكّه برويم و هفت دور طواف كرده و دو ركعت نماز بخوانيم؟

به او گفتم: اسب سياه و سفيد مرا در مكّه مى شناسند و اگر مرا ببينند خواهند شناخت و من هم اهل مكّه را مى شناسم وقتى كه عصر مى شود جلوى در خانه هايشان مى نشينند. دوستم قبول نكرد، ناچار به اتّفاق به مكّه رفتيم و هفت بار طواف كرديم و دو ركعت نماز خوانديم همينكه خارج شديم با معاويه بن ابى سفيان روبرو شديم و او مرا شناخت و فرياد زد: عمر بن اميه (واحزناه) سپس پدرش را خبر كرد و مردم مكّه را صدا زد.

گفتند: عمرو براى امر خير نيامده است - عمرو در جاهليّت مردى بى باك و خونريز بود - اهل مكّه جمع شدند و عمرو و سلمه گريختند.

مردم مكّه براى يافتن آنها سخت در كوهها به جستجو پرداختند. من داخل غارى شدم و از چشم آنها مخفى گرديدم. صبح شد و آنها تمام شب را در كوه به دنبال ما مى گشتند و انگار خداوند سبحان چشم هاى آنها را از ديدن شترهاى ما در راه مدينه نابينا كرده بود.

فردا ظهر عثمان بن مالك بن عبيدالله تيمى را ديديم كه داشت براى اسبش علف جمع مى كرد. به سلمه بن اسلم گفتم: اگر ما را ببيند به اهل مكّه خبر خواهد داد. اهل مكّه از ما نااميد شده بودند. عثمان به در غار نزديك و نزديكتر مى شد تا جايى كه روبروى ما قرار گرفت. بيرون پريدم و يك ضربه محكم به شكمش زدم. او فرياد زد و افتاد. مردم مكّه كه پراكنده شده بودند صدايش را شنيده و دوباره جمع شدند. داخل غار شدم و به رفيقم گفتم: حركت نكن. اهل مكّه آمدند تا به عثمان بن مالك رسيدند و گفتند: چه كسى تو را زد؟

به زحمت گفت: عمرو بن اميّه.

ابوسفيان گفت: مى دانستم كه امر خير، عمرو بن اميه را به اينجا نياورده است.

عثمان بن مالك نتوانست به آنها بگويد كه ما كجا هستيم زيرا فقط رمقى برايش مانده بود و سپس مرد. اهل مكّه هم به جاى گشتن به دنبال ما مشغول حمل جسد او شدند.(٥٢)

تلاش صفوان بن اُميّه براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره اهل بيت خود فرموده است: «اهل بيت مرا دوست نمى دارد مگر كسى كه جدّ او اهل سعادت و حلال زاده باشد و دشمن نمى دارد مگر كسى كه جدّ او اهل شقاوت و حرامزاده باشد.»(٥٣) به شهادت تاريخ، اين كلام الهى درباره آنان كه براى ترور رسول خدا و اهل بيت او مى كوشيدند، صادق است.

دسيسه هاى قريش عليه خاتم پيامبران به همان شكل و شدّت كه در مكّه يا قبل از جنگ بدر بود، ادامه داشت و همه سران ستمگر قريش در آنها شركت داشتند.

ابن اسحاق مى گويد: محمد بن جعفر بن زبير از عروة بن زبير روايت كرده كه گفت:

عميربن وهب جمحى با صفوان بن اميّه كنار حجرالأسود نشسته بودند و اين اندكى پس از شكست قريش در جنگ بدر بود.

عمير بن وهب، شيطانى از شياطين قريش و از كسانى بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحاب او را در مكّه مى آزرد. پسر او وهب بن عمير از اسراى جنگ بدر بود.

ابن هشام گفته است: مردى از قبيله بنى زريق بنام رفاعة بن رافع او را اسير كرد.

عمير از كسانى ياد كرد كه پس از كشته شدن در چاه (قليب) ريخته شدند و مصيبت آنان را يادآور شد.

صفوان(٥٤) گفت: پس از آنها خيرى در زندگى نيست.

عمير گفت: بخدا راست گفتى. اگر به خاطر وامى كه بر عهده دارم و نمى توانم پرداخت كنم و اهل و عيالم كه بعد از خودم بر نابودى آنان بيمناكم نبود، سوار مى شدم و مى رفتم تا محمّد را بكشم چرا كه من از آنها زخم خورده ام و فرزندم در دست آنها اسير است.

صفوان اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت:

وام تو بر عهده من و من آن را ادا خواهم كرد و خانواده ات را نيز چون خانواده خودم تا زمانى كه زنده اند نگهدارى خواهم كرد. چيزى در توانم نخواهد بود مگر آنكه آنها از آن برخوردار خواهند بود.

عمير گفت: پس اين مسأله را بين من و خودت مخفى نگهدار.

صفوان گفت: قبول است.

عمير دستور داد تا شمشيرش را تيز كرده و به سمّ آغشته نمايند. سپس راهى شد تا به مدينه وارد گرديد و چون به نزديك پيامبر رسيد گفت: صبحگاهان در نعمت باشيد (اين سلام در زمان جاهليت بين اعراب متداول بود).

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند به سلامى بهتر از سلام تو ما را اكرام فرموده است؛ به سلام اهل بهشت.

عمير گفت: بخدا قسم اى محمّد من به سلام و تحيّت شما تازه آشنا شده ام.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: براى چه كارى آمده اى اى عمير؟

عمير گفت: بخاطر اين اسير كه در دست هاى شماست؛ در حقّ او نيكى كنيد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: پس آن شمشير كه حمايل كرده اى چيست؟

عمير گفت: خدا چهره شمشيرها را زشت گرداند - يعنى آنها را نابود سازد - آيا در چيزى ما را بى نياز كرده است؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: به من راست بگو، براى چه كار آمده اى؟

عمير گفت: جز براى همان كه گفتم نيامده ام.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: چنين نيست بلكه تو و صفوان بن اميّه در كنار حجرالأسود نشسته بوديد و ياد كشتگان فرو افتاده در چاه (قليب) كرديد و تو گفتى:

اگر وام بر عهده ام نبود و اگر عيالم نبود مى رفتم تا محمّد را بكشم. صفوان پرداخت وام و نگهدارى عيالت را به عهده گرفت تا تو بيايى و مرا به قتل رسانى.. امّا خداوند بين تو و خواسته ات حايل گرديده است.

عمير گفت: شهادت مى دهم كه تو رسول خدايى. پيش از اين تو را درباره اخبار آسمانى و وحى الهى تكذيب مى كرديم امّا اين موضوع فقط بين من و صفوان اتّفاق افتاد و هيچ كس از آن خبر نداشت. بخدا قسم حالا مى فهمم كه جز خدا آنرا به تو خبر نداده است. خدا را سپاس كه مرا به اسلام هدايت كرد و به اين راه سوق داد. سپس كلمه شهادتين را بر زبان راند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: برادرتان را به امور دينى اش آشنا كنيد و قرآن برايش بخوانيد و اسيرش را نيز آزاد كنيد. اصحاب آنحضرت چنين كردند.

عمير عرضه داشت: يا رسول الله، پيش از اين من بسيار براى خاموش كردن نور خدا مى كوشيدم و هر كه را كه بر دين خداى عزّ و جل بود بسيار مى آزردم؛ حالا مى خواهم اجازه فرمايى به مكّه بروم و مردم را به خداى متعال و رسول او و اسلام دعوت كنم شايد خداوند آنها را هدايت كند وگرنه آنها را آزار خواهم كرد همانطور كه اصحاب تو را آزار مى دادم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او اجازه داد و او به مكّه بازگشت.

صفوان بن اميّه هنگاميكه عمير بن وهب از مكّه خارج شد به مردم گفت: مژده مى دهم شما را به حادثه اى كه همين روزها خبرش به شما مى رسد و تلخى واقعه بدر را از خاطرتان خواهد بُرد.

صفوان پيوسته از سوارانى كه از راه مى رسيدند سراغ عمير را مى گرفت تا اينكه سوارى آمد و خبر اسلام آوردن عمير را آورد. صفوان قسم خورد كه هرگز با او سخن نگويد و هيچ سودى به او نرساند.

ابن اسحاق مى گويد: عمير به مكّه بازگشت و در مكّه ماند و به اسلام دعوت مى كرد و هر كه مخالفت مى كرد او را شديداً مى آزرد و مردم زيادى به دست او مسلمان شدند.

ابن اسحاق مى نويسد: عمير بن وهب برايم نقل كرد كه ابليس را هنگام شكست جنگ بدر ديده كه مى گريخت. به او گفتم: كجا اى سراقه؟

خداوند تبارك نيز در اينباره اين آيه را نازل فرموده:

( واذ زين لهم الشيطان اعمالهم وقال لا غالب لكم اليوم من النّاس وانّي جار لكم ) (٥٥)

و يادآور - اى پيامبر - وقتى را كه شيطان كردار زشت ايشان را در نظرشان بياراست و گفت: امروز احدى بر شما غلبه نخواهد كرد و من هنگام سختى ياور شما خواهم بود.

در اين آيات به نحوه همراهى گام به گام ابليس با كفّار و شباهت او به سراقة بن مالك اشاره شده است.(٥٦)

صفوان بن اميّه همچنان دشمن خدا و رسول باقى ماند تا آنكه در فتح مكّه به اجبار مانند ابوسفيان و معاويه و حكيم بن حزام و غيره تن به اسلام داد.

بعدها امويان كوشيدند تا فضايلى را براى سركردگان كافر قريش ساخته و پرداخته كرده و آنان را از مسلمانان مهاجر، برتر جلوه دهند؛ آنها رواياتى مجعول پديد آوردند كه از ريشه و اساس دروغ بوده و هيچ مبنايى ندارد خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:( اِنَّ الله لا يهدى القوم الظالمين ) (٥٧)

«همانا خداوند قوم ستمكار را هدايت نمى كند.»

آرى اينان همان كسانى هستند كه پس از اسلام آوردن اجبارى شان، منافقانه اقدام به كشاندن مسلمانان به فرار و شكست در جنگ حنين كردند.(٥٨)

تلاشهاى ديگر براى قتل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در قرآن كريم آمده است:

( وما أرسلنا من رسول الاّ لِيُطاعَ بِإِذن الله ولو أَ نّهم اذ ظلموا أنفسهم جاءُوك فاستغفروا الله واستغفر لهم الرّسول لوجدوا الله توّاباً رحيماً ) (٥٩)

و هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر آنكه به توفيق الهى از او فرمانبردارى شود و اگر هنگامى كه به خويشتن ستم كردند به نزد تو مى آمدند و از خداوند آمرزش مى خواستند و پيامبر هم براى ايشان آمرزش مى خواست، خداوند را توبه پذير مهربان مى يافتند.

ابوبكر أصم درباره شأن نزول اين آيه گفته است:

«گروهى با هم همدست شدند تا در حقّ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حيله اى بكار برند و بر رسول خد وارد شدند جبرئيل نزد پيامبر آمده و او را باخبر ساخت.»

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: گروهى آمده اند و هدفى را مى جويند كه به آن دست نمى يابند پس برخيزند و از خدا آمرزش طلبند تا من هم برايشان آمرزش خواهم. امّا كسى بلند نشد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آيا بر نمى خيزيد؟ باز هم برنخاستند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بلند شو اى فلانى.. بلند شو اى فلانى.. و تا دوازده نفر را برشمرد.

آنها برخاستند و گفتند: ما تصميم بر آنچه گفتى داشتيم امّا از ستمى كه برخود كرده ايم به نزد خداوند توبه مى كنيم تو نيز براى ما استغفار كن.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اكنون برويد، من به آمرزش خواهى در آغاز نزديكتر بودم و خدا نيز به استجابت دعا نزديكتر بود. از پيش من خارج شويد.(٦٠)

از اين متن به خوبى روشن است كه كسانى كه اينجا در تلاش براى كشتن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شركت داشتند از ستون هاى حزب قريش بودند به طوريكه راوى يا ناشر، نامهاى آنها را به جاى ابوبكر و عمر و عثمان به فلان و فلان و فلان تغيير داده است. اين گروه، همان گروه عقبه است و اين حادثه پس از جريان عقبه اتّفاق افتاده است.