چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 50231
دانلود: 4589


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 50231 / دانلود: 4589
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

طبيب دردمندان

صدا در سينه ها ساكت كه اينك يار مى ايد

ز راه شام و كوفه عابد بيمار مى آيد

غبار راه بس بنشسته بر رخسار چون ماهش

به چشم آيينه ايزدنمايى تار مى آيد

الا اى دردمندان مدينه با دو صد حسرت

طبيب دردمندان با دل تبدار مى آيد

الا اى بانوان اهل يثرب پيشواز آييد

كه زينب بى برادر با دل غمخوار مى آيد

بيا ام البنين با ديده گريان تماشا كن

عزادارى ام البنين عليه السلام در بقيع

كه اردوى حسينى بى سپهسالار مى آيد.

احمد بن سعيد در حديثى از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: زيد بن رقاد جهنى و حكيم بن طفيل طائى ، هر دو، در قتل عباس بن على عليه السلام شركت داشتند و پس از واقعه كربلا، ام البنين ، كه مادر اين چهار تن بود، به قبر ستان بقيع مى آمد و براى پسرانش سوزناكترين و اندوهبارترين مرثيه را مى خواند و ناله مى كرد و مردم اطراف او جمع مى شدند و در گريه و لابه و زارى با او شريك مى گشتند؛ حتى مروان بن حكم (حاكم مدينه ) در ميان مردم به بقيع مى آمد و با آنها در گريه و زارى شركت مى كرد.

گريه علامه بحرالعلوم

در زمان علامه بحرالعلوم (سيد محمد مهدى ، متوفى ١٢١٢ ه‍ ق ) گوشه هايى از مرقد مطهر حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام ويران شد و نياز به تعمير و نوسازى پيدا كرد اين جريان را به علامه بحرالعلوم خبر دادند و بنا شد كه وى با معمار در روز معينى براى ديدار قبر مقدس و تعيين مقدار تعمير به سر مرقد مطهر بروند. آن روز فرا رسيد و آن دو با هم وارد سرداب گرديدند و از نزديك بناى قبر را ديدند. در اين بين معمار نگاهى به قبر و نگاهى به علامه كرد و پرسيد آقا اجازه مى فرماييد سؤ الى كنم ؟

علامه فرمود: بپرس .

معمار گفت : ما تا كنون خوانده و شنيده بوديم كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قامتى بلند داشته اند، به طورى كه هر گاه بر اسب سوار مى شدند زانوان ايشان برابر گوشهاى اسب مى رسيده است بنابراين بايد قبر آن حضرت طول بيشترى داشته باشد، ولى من مى بينم صورت قبر كوچك است ، آيا شنيده هاى من دروغ است ، و يا كوچكى قبر علت ديگرى دارد؟!

علامه به جاى پاسخ ، سر به ديوار نهاد و به شدت شروع به گريستن كرد. گريه طولانى او معمار را نگران ساخت و عرض كرد: آقاى من چرا منقلب و گريان شدى ، مگر من چه گفتم ؟!

علامه فرمود شنيده ها تو درست است ، و همان گونه كه گفتى حضرت عباس عليه السلام قامتى بلند و رشيد داشته است ، ولى سوال تو مرا به ياد مصائب جانكاه حضرت عباس ‍ عليه السلام انداخت ؛ زيرا به قدرى ضربت شمشير. نيزه بر وى وارد شد كه بدنش را قطعه قطعه نمود و آن قامت بلند به قطعاتى كوچك تبديل يافت آيا تو انتظار دارى بدن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كه قطعات آن توسط امام سجاد زين العابدين على بن الحسين عليه السلام جمع آورى و دفن شده ، قبرى بزرگتر از اين قبر داشته باشد؟!

هر يك از شهيدان ، هنگامى كه هدف تيرى قرار مى گرفتند، با دستهاى خود تير را از بدن بيرون مى آوردند يا ممكن بود كه بيرون آورند، ولى آن كسى كه دستهايش را قطع كرده اند و در برابر چهار هزار تير انداز قرار گرفته چه حالى خواهد داشت ؟!

هر سوار كارى كه مى خواهد از اسب پياده شود، يك دست خود را روى بلندى زين ، و دست ديگرش را بر دهانه اسب مى گذارد تا پياده گردد، اما كسى كه دست ندارد چگونه پياده شود؟! نيز هر سوار كارى كه از پشت اسب بر زمين مى افتد، در هنگام سقوط، دستهايش را جلوتر بر زمين مى نهد كه بدنش آسيب نبيند، ولى آن كس كه دست ندارد چه حالى خواهد يافت ؟!

كسى كه قامتى بلند دارد و بدنش مانند خارپشت پر از تير شده است ، هنگامى كه از پشت اسب به زمين مى افتد تيرها بدنش فرو مى رود.

اى قمر بنى هاشم ، هنگامى كه تو از پشت اسب به زمين افتادى ، تيرها بر سينه و پهلو و ساير اعضاى تو نشسته بودند و در اعماق بدن نازنين تو فرو مى رفتند و امعا و احشاى تو را پاره پاره مى ساختند، آه آه (٢٤٧)

زبان حال قمر بنى هاشم عليه السلام با برادرش امام حسين عليه السلام

تشنه لب سوخته ام و در نكشيدم جامى

با غمت ساختم و بر نگرفتم كامى

دو جهان زير پر خويش در آورده ام از آنك

چون كبوتر ننشستم به سر هر بامى

ننگ و ذلت نپذيرم اكرم رفت و دوست

در ره دوست نخواهم به جهان جز نامى !

تير دشمن چو پيامى زبر دوست رسيد

تا كه بر چشم نهم ، پيش نهادم گامى !

مرگ در راه تو خوشتر بود از عمر ابد

نزد ما بستر خون نيست بجز احلامى

آخرين كشته معشوقم و هرگز نبود

در ره عشق آغازى و نى انجامى

گر رسد دست به دامان توام در دم مرگ

نرساند دگرم زخم سنان آلامى

در كفم آب ، ولى بى تو ننوشم هرگز

تا در آيين وفا كس نبرد ابهامى

بى تو بد نامى و ننگ است حيات دو جهان

گو (شجاعى ) كه بپرهيز از اين بد نامى (٢٤٨)

--------------------------------------------

پاورقى ها :

٢٣٥-سوگنامه آل محمد صلى الله عليه و آله ، به نقل از معالى السبطين : جلد ١، .

٢٣٦-سوگنامه آل محمد صلى الله عليه و آله ، به نقل از بحار: جلد ٤٥، و ترجمه مقتل الحسين ابى مخنف : .

٢٣٧-فرسان الهيجاء: جلد ١، .

٢٣٨-محن الاءبرار، ترجمه مقتل بحار الاءنوار: .

٢٣٩-مقصود، امام سجاد عليه السلام است كه در عاشورا، به مصلحت الهى ، شديدا بيمار بود. در مصرع آخر شعر فوق بنا به مصلحت ، انك تغييرى داده ايم .

٢٤٠-تذكرة الشهداء: ملا حبيب الله كاشانى ، .

٢٤١-من الاءبرار: .

٢٤٢-همان : .

٢٤٣-مفتقر، تخلص حكيم و فقيه بزرگوار مرحوم آية الله حاج شيخ محمد حسين اصفهانى (كمپانى ) است .

٢٤٤-از شاعر صميمى دل باخته اهل بيت عليه السلام حبيب چاچيان (حسان ).

٢٤٥-شعر از حبيب الله خباز كاشانى .

٢٤٦-تذكرة الشهداء: ملا حبيب الله كاشانى ، .

٢٤٧-سوگنامه آل محمد صلى الله عليه و آله به نقل از معالى السبطين : جلد ١، .

٢٤٨-از سيد على شجاعى ، شاعر اهل بيت عليه السلام .

10 فصل هشتم : دست انتقام حق ! چرا شيخ كاظم ، روضه مرا نمى خواند؟!

مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم (متوفى ١٣٩١ ق ) در مقتل الحسين عليه السلام ، نقل مى كند: دانشمند بزرگ ، شيخ كاظم سبتى ، براى من نقل كرد كه ، يكى از علماى برجسته و مورد اطمينان نزد من مى آمد و گفت : من رسول و فرستاده حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام از سوى او هستم ، و افزود: من آن حضرت را در خواب ديدم ، به من فرمود: چرا شيخ كاظم سبتى مصيبت مرا نمى خواند؟!

عرض كردم : من همواره مى شنوم كه شيخ كاظم مصيبت شما را خواند.

فرمود: به شيخ كاظم بگو اين مصيبت را بخوان ، و آن اينكه ، هرگاه سوار كارى از پشت اسب بر زمين سقوط كند دستهايش را به زمين مى گذارد، ولى اگر تيرها به سينه او فرو رفته باشند و دستهايش نيز بريده شده باشند، بماذا يتلقى الاءرض ؟! چگونه و با چه سختى يى ، به زمين بر خورد خواهد كرد؟! (٢٤٩)

آيا مى دانى روز عاشورا با من چه كردند؟!

مرحوم سيد محمدابراهيم قزوينى (متوفى ١٣٦٠ هجرى قمرى ) در صحن مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام امام جماعت بودند و مرحوم آقا شيخ محمد على خراسانى (متوفى ١٣٨٣) كه واعظى بى نظير بود، بعد از نماز ايشان منبر مى رفت يك شب ، مرحوم واعظ خراسانى مصيبت حضرت ابوالفضل عليه السلام را خوانده و از اصابت تير به چشم مقدس آن حضرت ياد كرده بود. مرحوم قزوينى ، كه سخت متاءثر شده بسيار گريه كرده بود، به ايشان گفته بود: چنين مصيبتهاى سخت را كه سند خيلى قوى هم ندارد چرا مى خوانيد؟! شب در عالم رؤ يا به محضر مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام مشرف شده بود، آقا خطاب به ايشان فرموده بود:

- سيد ابراهيم ، آيا تو در كربلا بودى كه بدانى روز عاشورا با من چه كردند؟! پس از آنكه دو دستم از بدن جدا گرديد، سپاه دشمن مرا تير باران كردند، در اين زمان تيرى به چشم من رسيد (و شايد فرموده بود: به چشم راست من ) هر چه سر را تكان دادم كه تير بيرون بيايد، بيرون نيامد و عمامه از سرم افتاد، زانوها را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو، تير را از چشم بيرون بكشم ، ولى دشمن با عمود آهنين بر سرم زد. (٢٥٠)

زبان حال حضرت امام حسين عليه السلام خطاب به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام

در پيش تو، اى ساقى سر مست ، نشستم

افتادى و، منهم به تو پابست نشستم

ديدم به لب عقلمه ، به صحنه گلگون

آراسته از سرو و قدت هست و نشستم

تا اينكه تو را خوب در آغوش بگيرم

در پيش تو اى عاشق بى دست نشستم

دشمن به من عرش نشين ، خنده همى كرد

كز شوق تو، بر فرش چنين پست نشستم

لرزيد مرا پاى ، چو ديدم كه سرشگست

با خون لب خشك تو پيوست ، نشستم

در فرق تو ديدم اثر ضرب عمودى

دستم ز تاءسف ، زده بر دست ، نشستم

من خسته و بى تاب و، حرم منتظر آب

زان تير كه بر چشم تو بنشست ، نشستم

من داغ على ديدم او، از پا نفتادم

پشت من از ين داغ تو بشكست ، نشستم

نوميد نگردد، كسى از درگه عباس

اينجا كه (حسان ) باب مراد است نشستم

فصل هشتم : دست انتقام حق !

آن ملعون گريه كرد

دانشمند مشهور اهل سنت ، سبط ابن جوزى ، در تذكرة الخواص از قاسم بن اصبغ مجاشعى روايت كرده كه مى گويد:

در آن وقت كه رؤ وس شهدا را به كوفه آوردند، در آن ميان مردى بغايت نيكو رويى بر اسبى سوار بود و سر سر جوانمردى را كه به ماه چهاردهمى مى دانست و اثر سجود بر جبهه مباركش هويدا بود، بر گردن اسب خويش آويخته همى آمد و آن اسب چيزى پايين مى انداخت سر مبارك به زانوى اسب مى رسيد.

من نام آن سوار را پرسيدم ، گفت : اين ، سر عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام است و من حرملة بن كاهل اسدى هستم .

چند روز بعد باز به ديدنش رفتم ؛ او را سخت قبيح منظر يافتم ، رويش چنان سياه شده بود كه گويى قير اندود شده است گفتم : آن روز كه تو را ديدم آن صفاى بشره و زيبايى صورت را داشتى بود، حالا چرا به چنين وضع افتاده اى و زشت و قبيح شده اى ؟! آن ملعون گريه كرد و گفت : از آن روز كه آن سر را برداشتم ، هر شب چون بخوابم ، دو نفر بيايند بازوان و گريبان مرا بگيرند و به آتش اندازند تا بامدادان همى سوزم چنانكه همه قبيله ناله و فغان مرا مى شنوند، و يك شب مرا رها نكنند! بدين حالت بود تا به عذاب ابد پيوست (٢٥١)

در كتاب مقاتل الطالبيين و بحار عوامل به نقل از ابوالحسن مداينى كه قاسم بن اصبغ بن نباته گويد:

مردى از بنى دارم را ديدم كه صورت او سياه شده بود و پيش از آن او را جميل و خوش ‍ صورت و سفيد مى شناختم ، پى به او گفتم كه نزديك بود ترا نشناسم (از چه رو چنين شده اى ؟!) گفت : سبب اين سياهى آن است كه من مرد جوانى را از كسانى كه با حسين عليه السلام بود كشتم كه اثر سجود در پيشانى او بود. از آن وقت هيچ شبى نمى خوابم جز آنكه مى آيد و گريبان مرا مى گيرد و مى برد در جهنم مى اندازد و تا صبح ضجه مى كشم ، پس باقى نمى ماند كسى از قبيله من مگر آنكه فرياد مرا مى شنود، و گفت فرد مقتول ، حضرت عباس عليه السلام بود. در روايت ديگر نقل است كه صداى سگ مى كرد و همسايگان مى شنيدند.

عصامى در تاريخ خود روايت كرده كه شخصى از لشگر ابن زياد لعين ، سر مطهر حضرت عباس بن على عليه السلام را بر گردن اسب خود آويخت بعد از چند روز صورت او را همچون قير سياه ديدند، با آنكه سفيد بود. چون سبب آن را از او سؤ ال كردند، گفت : دو نفر مرا مى برند و در آتش مى اندازند. (٢٥٢)

ماجراى دستگيرى قاتل حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام

شايد در مقاتل ، نام حكيم بن طفيل طائى را شنيده باشيد. او از سران و اشراف كوفه ، و از منافقان و حاميان سر سخت يزيد بود و در كربلا، در جريان قتل و غارت آل الله و جنايات ديگر دست داشت حكيم طفيل كسى است كه به سوى امام حسين عليه السلام تير اندازى كرده بود. نيز قاتل ابى الفضل العباس عليه السلام بود و لباس و اسلحه ايشان را به غارت برد. (٢٥٣) هنگامى كه از او سؤ ال كردند: چرا به سوى فرزند فاطمه زهرا سلام الله عليه تير انداختى ؟! با گستاخى گفت : تير من بر بدن او اصابت نكرد، بلكه فقط به لباس ‍ حسين عليه السلام خورد و آسيبى به او نرساند! و معلوم است كه اين عذر هرگز از او پذيرفته نخواهد شد.

حكيم از كسانى است كه دست انتقام حق - كه از آستين مختار بن ابو عبيده ثقفى بيرون آمده بود - بزودى گريبان وى را گرفت و به وضعى فجيع او را به درك فرستاد. عبد الله بن كامل ، معاون مختار، با افرادش به سوى خانه حكيم بن طفيل رفت و او را بازداشت كرد و سپس او را به طرف دارالاماره حركت داد. (٢٥٤)

شفاعت عدى بن حاتم

بستگان حكيم ، فورا خود را به عدى ، فرزند حاتم طائى ، رساندند. عدى از سران شيعه عراق واز جمله مريدان و حاميان سرسخت امير مؤ منان عليه السلام بود و در جنگ صفين ، خود و بستگان و فرزندانش در كنار على عليه السلام با معاويه و لشگر شام جنگيده و سه فرزند وى به نامهاى : طرفه و طريف و طارف نيز در آن جنگ به شهادت رسيده بودند.

مختار براى عدى ، احترام فوق العاده اى قائل بود و سخنان و توصيه هاى او را مى پذيرفت بستگان حكيم بن طفيل كه از طايفه عدى بودند، از عدى خواستند پيش مختار برود واز او براى حكيم بن طفيل طلب عفو كند. انان به عدى وانمود كردند كه وى جرمى مرتكب نشده و در باب گزارشات دروغ به مختار داده اند. عدى گفت : از من كارى ساخته نيست ، ولى در عين حال نزد مختار مى روم شيعيان و ماءموران ابن كامل ديدند كه عدى بسرعت به طرف دارالاماره مى رود و قصد او توصيه براى نجات حكيم است انان ناراحت بودند كه مبادا مختار شفاعت عدى را قبول كند و او را رها سازد. ناگفته نماند كه مختار قبلا چند نفر از طايفه طى را، كه خودش در شورش ‍ ميدان سبيع شركت داشتند و دستگير شده بودند، به شفاعت عدى آزاد كرده بود. شيعيان و ياران ابن كامل به او گفتند:

مى ترسيم امير وساطت عدى بن حاتم را در باره اين خبيث ، كه گناه او مشخص و معلوم است ، بپذيرد، بگذار خودمان كارش را يكسره كنيم ابن كامل خود نيز نگران اين مطلب بود، لذا در جواب افرادش به آنان گفت : او تحويل شما و در اختيار شماست

(حكيم بن طفيل ) تير باران مى شود!

شيعيان و ياران ابن كامل خوشحال شدند و فهميدند كه ابن كامل نيز قلبا مايل نيست حكيم بن طفيل جان سالم بدر برد. از اينروى حكيم دست بسته به محل عنزيان بردند و در كنار ديوارى نگاه داشتند و به او گفتند: خوب ، تو لباس ابوالفضل العباس عليه السلام را پس از شهادت ربودى ، و بدن او را برهنه كردى ؛ حال ما نيز لباس تو را از تنت بيرون مى آوريم تا قبل از كشته شدن مزه انتقام را بچشى !

ماءموران ابن كامل او را لخت كرده و دست بسته در كنار ديوار نگاه داشتند. آنگاه به او گفتند: خوب ، تو در روز عاشورا، حسين عليه السلام را هدف تير قرار دادى مدعى هستى كه تير تو به بدن او اصابت نكرد، و فقط به لباسش خورد! اكنون آماده دريافت جزاى خود باش و همه تيرها را متوجه حكيم ساختند. فرمان تير صادر شد و ماءموران ، تيرها را رها كردند و گفتند: بگير! آنقدر تير بر او زدند تا جسد بى جانش نقش بر زمين شد.

مردى به نام ابو جارود، كه شاهد صحنه تير باران حكيم بن طفيل بوده مى گويد: آن قدر تير به بدن حكيم اصابت كرده بود كه به شكل خارپشت در آمده بود. عدى بن حاتم ، بى خبر از ماجرا، به نزد مختار رفت تا براى حكيم بن طفيل توصيه اى بكند.

مختار عدى را با احترام پذيرفت و در كنار خود جاى داد و به عدى گفت : اى ابوطريف ، چه فرمايشى دارى ؟ عدى گفت : راجع به حكيم بن طفيل تقاضايى عفو دارم مختار با كمال تعجب ، رو به عدى كرد و گفت : اى ابوطريف ، از شما بعيد بود براى يك قاتل خبيث وساطت كنى ! او از قاتلان امام حسين عليه السلام است !

عدى گفت : امير به شما گزارش دروغ داده اند، او نقش چندانى در قتل حسين عليه السلام و وقايع كربلا نداشته است .

مختار سخت به عدى احترام مى گذاشت ، با ناراحتى گفت : بسيار خوب ، او را به تو مى بخشم (٢٥٥) درست در اين هنگام ابن كامل وارد شد، مختار رو به ابن كامل كرد و گفت : آن مرد را چه كردى ؟ حكيم را مى گويم .

ابن كامل گفت : قربان ، ماءموران و شيعيان او را كشتند.

مختار كه قلبا از كشته شدن مختار خوشحال شده بود، با لحنى آرام به ابن كامل گفت : چرا عجله كرديد و او را پيش من نياورديد؟ اين بزرگوار (عدى بن حاتم ) پيش من آمده بود و در باب او سفارش كرد و من نيز به پاس احترامى كه براى او قائل بودم وساطت او را پذيرفته بودم .

ابن كامل گفت : قربان ، شيعيان حرف مرا گوش نمى دادند، من زورم به انها نرسيد، و بى اجازه من او را تير باران كردند!...

سه ماجراى شگفت !

ذيلا به سه ماجراى شگفت و عبرت انگيز در باب انتقام الهى از دشمنان قمر بنى هاشم عليه السلام توجه كنيد:

١. عالم بزرگوار، مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم ، در كتاب العباس از كتاب منتخب طريحى (٢٥٦)نقل مى كند كه شخص آهنگرى از اهل كوفه گفت : من هم با لشگر ابن زياد به كربلا رفته بودم .

ما خيمه هاى خود را بر لب نهر علقمه بر پا كرديم و سپاه ما آب را بر روى امام حسين عليه السلام و يارانش بستند تا اينكه همگى آنان را كشته شدند؛ و در اين حال بود كه اهل و عيال آن بزرگوار همه تشنه بودند. بعد از اين جريان بود كه به سوى كوفه مراجعت نموديم و ابن زياد آل محمدصلى الله عليه و آله را به طرف شام اعزام كرد. پس از عزيمت اسرا، شبى در عالم خواب ، ديدم كه گويا قيامت بر پا شده است مردم نظير دريا به موج آمده و دچار عطش شديدى بودند. من احساس مى كردم كه از همه آنان تشنه ترم آفتاب فوق العاده گرم بود و زمين هم نظير ديگ مى جوشيد. در همين موقع ، شخصى را ديدم كه نور جمالش صحراى محشر را روشن كرده بود و در عقب وى شهسوارى را ديدم كه صورتش از ماه شب چهارده نورانى تر بود.

در حينى كه ايستاده بودم ، ناگاه مردى آمد و مرا به وسيله زنجير، كشان كشان ، به سوى ان بزرگوار برد. من آن شخص را كه مرا كشانيده و مى برد قسم دادم و گفتم تو را به حق آن كسى كه اين ماءموريت را به تو داده بگو بدانم كه تو كيستى ؟!

گفت : من يكى از ملائكه مى باشم .

گفتم : آن شهسوار كيست ؟

گفت : على بن ابى طالب عليه السلام .

گفتم : آن مرد نورانى كيست ؟

گفت : حضرت محمد صلى الله عليه و آله .

پس از منظره ، عمر بن سعد و نيز گروه ديگرى را كه برايم ناشناخته بودند مشاهده كردم كه غل و زنجيرهايى به گردن داشتند و از چشم و گوشهاى آنان آتش خارج مى شد. نيز پيامبران و صديقين را ديدم كه در اطراف حضرت محمد صلى الله عليه و آله حلقه زده بودند.

بارى ، در همين حال بودم كه شنيدم حضرت محمد صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: چه كار كردى ؟ على عليه السلام به عرض رساند: احدى از كشتگان حسين عليه السلام را رها ننمودم ، بلكه همه را حاضر كردم سپس تمامى قاتلين امام حسين عليه السلام را به حضور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آوردند و پيغمبر اعظم راجع به داستان كربلا و جناياتى كه آنان مرتكب شده بودند از ايشان جويا مى شد.

يكى از آن گروه ستمگر گفت : من آب را بروى امام حسين عليه السلام بستم ديگرى گفت : من امام حسين عليه السلام را تير باران كردم سومى گفت : من سينه آن حضرت را پايمال نمودم چهارمين نفر گفت : من فرزند حسين عليه السلام را كشتم پيغمبر خدا پس از شنيدن اين اعترافات به قدرى گريه كرد كه ان افرادى كه در حضورش بودند از گريه آن بزرگوار به گريه افتادند.

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد تا عموم آنان را به سوى جهنم بردند.

در همين گير و دار بود كه شخص ديگرى را آوردند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به وى فرمود: تو نسبت به حسين عليه السلام من چه كردى ؟ او گفت : من فقط نجار بودم ، و جنگ و جدالى نكردم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: جرم تو اين بوده كه بر عليه حسين من سياهى لشگر تشكيل داده اى ، سپس دستور داد تا وى را هم به سوى دوزخ بردند.

پس از اين كيفرها بود كه به سراغ من آمدند و ما را نيز به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله بردند.

من هم جريان رفتن خود به كربلا را براى آن حضرت شرح دادم و آن بزرگوار امر كرد كه مرا نيز به جانب دوزخ ببرند.

هنگامى كه اين شخص از نقل خواب خويشتن فراغت يافت ، زبانش در حضور عموم حاضرين خشك شد و با بدترين وضع به درك اسفل نازل گرديد و كليه آن افرادى كه اين خواب را از زبان آن مرد شنيدند از وى بيزار شدند.

نيز در كتاب سابق الذكر مى نويسد: از شخصى اسدى نقل شده كه گفت : پس از آنكه بنى اميه از كربلا رفتند، من در كنار نهر علقمه مشغول زراعت و كشاورزى بودم و در اين مدت در قتلگاه كربلا عحايبى ديدم كه جز بر نقل قسمتى از آنها قادر نخواهم بود. از جمله ، هر گاه بايد از آن صحنه به من مى ورزيد، گويى بوى مشك و عنبر به مشامم مى رسيد.

نيز، ستارگانى را مى ديدم كه در آسمان به جانب زمين فرود مى آمدند و ستارگانى نظير آنان به سوى آسمان صعود مى كردند. نيز، در موقع غروب آفتاب شير خوفناكى را ديدم كه در ميان كشتگان گردش مى كرد تا بر سر جنازه اى رسيد كه نور آن را فرا گرفته بود، و او صورت و جسد خود را به خون آن جنازه رنگين نمود. آن شير داراى صداى بسيار رسايى بود.

نيز، شمعهايى آويخته ، صداهايى بلند، و گريه و زاريهايى مى ديدم و مى شنيدم ، كه صاحبان آن ناپيدا بودند. (٢٥٧)

٢. عالم جليلقدر، شيخ محمود عراقى ، نقل مى كند كه جمعى از اصحاب از عبدالله اهوازى روايت كرده اند كه گفت :

جارى گرديد نزد پدر من واقعه بزرگى ، و آن اين است كه ، يك روز در بازار مى گذشت ؛ ناگاه گذر او بر مردى افتاد كه خلقت او تغيير كرده ، زبان او خشكيده و منظر او كريه گشته بود، مانند كسى كه تازه از جهنم بيرون آمده باشد! و او عصايى در دست داشت و در بازارها مى گرديد و گدايى مى كرد. راوى گويد كه چون او را ديدم بدنم به لرزه در آمد. پس ‍ از او پرسيدم كه تو از اهل كدام قبيله هستى ؟ اعتنا نكرد. پس او را به حق خدا قسم دادم ، گفتم : اى برادر تو را چه كار است به اين كار؟!

گفتم : دوست مى دارم كه واقعه تو را بدانم .

گفت : اين كار را بر تو ابراز و اظهار و آشكار مى كنم ، به يك شرط.

گفتم : آن شرط چه چيزى است ؟!

گفت : اين است كه مرا اطعام كرده و سير نمايى ، زيرا كه بسيار گرسنه ام .

گفتم : بيا با من تا آنكه به منزل رويم و تو را اطعام نمايم پس با من به سوى خانه روانه گرديد. چون وارد شد و بنشست ، پيش از احضار طعام از او مطالبه جواب كردم .

گفت : اى برادر آيا حاضر بودى در روز عاشورا و ديدى آن چيزهايى كه بر امام حسين عليه السلام وارد گرديد.

گفتم : من نبودم ، ولكن شنيدم آن را.

گفت : آيا اسم عمر بن سعد را شنيده اى ؟

گفتم : آرى ، آيا تو او هستى ؟!

گفت : نه ، بلكه علمدار او هستم و اسحاق بن حيوه نام دارم .

گفتم : بگو ببينم در آن وقت چه كار كردى كه مبتلا به اين بليه شدى و دنيا و آخرت خود را خراب كردى ؟! و او را بوى بدى بود، مانند بوى قير كه در آتش باشد! گفت : كار خود را براى تو مى گويم بدان كه عمر بن سعد، مرا به جمعى از تيراندازان و شمشيرداران بر شريعه فرات گماشت از طرف لشگرگاه امام حسين عليه السلام تا آنكه ايشان را منع از آب بنماييم پس ما در اين خصوص اهتمام كرديم ، حتى انكه شبها را خواب نمى كرديم و روزها را براى حفظ مشرعه بيدار بوديم ، تا آنكه شقاوت بر من غالب گشت و اصحاب خود را منع كردم از آنكه ظرف اب با خود برده پر نمايند كه مبادا رقت بر كسان امام حسين عليه السلام باعث شود بر آنكه به ايشان آبى برسانند!

تا آنكه شبى از شبها براى استراق و سمع اطلاع بر امر در نزديك سراپرده امام حسين عليه السلام بودم ، حضرت عباس عليه السلام را ديدم كه به نزد برادر آمد و او را گريان ديد و سبب گريه او را پرسيد؟ جواب داد كه : اى برادر تشنگى بر ما غالب و زور آور شده و بر اطفال شديدتر گشته تا حال در دو موضع چه كنده ايم و از آب اثرى نديده ايم ، آيا از گروه غدار از براى اين اطفال سؤ ال آبى مى كنى ؟ عرض كرد: اى برادر، من از ايشان طلب آب كردم ولى به غير از تير و شمشير جوابى نشنيدم .

امام حسين عليه السلام كه اين سخن را از حضرت عباس عليه السلام شنيد، صداى خود را به گريه بلند كرد. حضرت عباس عليه السلام عرض كرد: اى برادر، چون برآيد من به سوى آنان مى روم و آب مى آورم ، هر قدر ممكن شود، هر چند يك مشك از بارى اهل حرم باشد. چون امام حسين عليه السلام اين سخن بشنيد مسرور گرديد و حضرت عباس ‍ عليه السلام را دعا كرد و گفت : شكر الله سعيك خدا سعى تو را جزا دهد! و من همه اين سخنان را مى شنيدم ، پس به جاى خود برگرديده عمر بن سعد را به اين امر خبر دادم و او پنج هزار نفر ديگر به سردارى خولى بن يزيد به امداد ما فرستاد

پس مستعد و منتظر بوديم تا آنكه روز داخل گشته و حضرت عباس عليه السلام مانند آفتاب از افق خيمه گاه به سوى شريعه فرات خارج گرديد و سپاه مانند مور و ملخ دور او را گرفته او را تير باران نموديم ، به طورى كه مانند خار پر بر آورد و بدن او از چوبه و پيكان تير پر گرديد و ابدا اعتنايى به ان نكرد و ميمنه و ميسره لشگر ما را بر هم زد و داخل فرات گردى ، مشك خود را پر كرد و سر آن را محكم بست و بدون آنكه خود آب بياشامد بيرون آمد.

پس صيحه بر لشگر خود زدم كه واى بر شما! اگر امام حسين عليه السلام يك قطره اين آب را بياشامد هر آيينه بزرگ شما نزد او مانند كوچك شما شود واحدى را زنده نگذارد.

پس از آنهمه آن لشگر، بيك دفعه بر او حمله كردند و مردى از طايفه ضربتى بر دست راست او بزد و آن را قطع كرد. پس شمشير را به دست چپ گرفت و بر ما حمله كرد و مشك آب بر شانه او بود و جمعى كثير را از شجاعان و دلاوران ما بكشت و ما همت بگماشتيم كه مشك او را سوراخ كنيم پس من شمشير خود را بر مشك فرود آوردم و او ملتفت شده بر من حمله كرد. پس شمشير به دست چپ او زدم و دست چپ او با شمشير ببريد.

سپس فرد ديگرى عمودى از آهن بر او نواخت كه مخ او بر كتفش جارى گرديد و از بالاى اسب بر زمين افتاد و صداى خود به يا اءخاه ، و احسيناه ، و ابتاه ، و واعلياه !

بر آورد كه ناگاه امام حسين عليه السلام مانند شهبازى كه بر صيد خود فرود آيد، برسيد و هفتاد نفر از معاريف ما را بكشت و ميمنه و ميسره ما را در هم شكست و همگى رو به هزيمت گذاشتيم .

پس برگرديد و به نزد برادر خود حضرت عباس عليه السلام برفت و او را مانند شير كه فريسه خود را مى ربايد برداشت و در ميان كشته ها گذاشت و بر او نوحه و گريه كرد و نوحه و صيحه از مخدرات حرم به طورى بلند شد كه يقين كردى ملايك و جن با ايشان مى گزيند و زمين بر ما موج مى زند. پس امام حسين عليه السلام را ديديم كه به سوى ما مى آيد و الله او را چنان گمان كرديم كه پدرش على بن ابى طالب عليه السلام است ، پس ما را مانند گوسفند متفرق كرد و رو به سوى شريعه فرات آورده داخل آب گرديد و برفت تا آنكه آب به ركاب او رسيد. پس بايستاد كه آب بياشامد، ناگاه اسب او سر به جانب آب بدر و آن جناب اسب را بر خود مقدم داشت و لجام از سر ان برداشت ، با آن حيوان با آسودگى بياشامد و خود دست از آب برداشت ، با آن عطش و شدت حاجت به آب !

چون اين حالت ايثار و سخاوت را در او ديدم ، ملتفت آيه شريفه گريددم كه خداوند پدر او على بن ابى طالب عليه السلام ، را در ان مدح كرده و فرموده است : و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة ، يعنى : ديگران را بر خود مقدم مى دارند هر چند كه خودشان در شدت باشند. پس تعجب كردم و گفتم كه حقا پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى كه در اين شدت تشنگى ، حيوان را بر خود مقدم مى دارى بعد از تو كسى زنده نماند با مشاهده اين حالت شقاوت بر من مستولى شده مردم را تحريص و ترغيب بر ممانعت او كردم و كسى جراءت بر ممانعت نكرد.

پس با خود گفتم كه همانا اگر آب بياشامد جمع ما را خواهد كشت پس شيطان دروغى در دهان من گذاشت كه گفتم : يا حسين : زنان و عيال و اطفال خود را درياب كه حرمت ايشان را هتك نمودند و خيمه ها را تاراج و غارت كردند! پس چون اين سخن بشنيد مضطرب گرديد و با لب تشنه از فرات بيرون آمد و خيال عيال را سالم ديد؛ دانست كه آن كلام از روى مكر و حيله بود و اراده رجوع به فرات نمود ديگر بار، و متمكن نگرديد. پس اشك او جارى شده بگريست و من هم بر حسن تدبير خود بر او بخنديدم و مكافات آن اين است كه مى بينى و ديدم .

عبدالله اهوازى ، راوى خبر، گويد مه چون اين حكايت شنيدم ، دلم آتش گرفت و به آن مردود مطرود بدتر از يهود گفتم : راست گفتى ، بنشين تا آنكه از براى تو غذا بياورم ! پس ‍ داخل شده شمشير خود را صيقل داده بيرون آوردم ، چون شمشير را ديد گفت : مهمان وضيف را شما چنين اكرام مى نماييد؟! گفتم : آرى ، اكرام كشندگان امام حسين عليه السلام نزد ما اين است ! پس خدام و غلامان ، مرا امداد كرده او را كشتيم و به آتش دنيا پيش از آتش آخرت سوزانديم (لعنه الله عليه و على القوم الظالمين ) .(٢٥٨)

٣. جناب آقاى سيد محمد كاظم كجاب دزفولى ، ذاكر اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام در قم ، روز ١٢ محرم الحرام ١٤١٢ه‍ ق براى نگارنده نقل كردند:

شخصى بود در خوزستان ، ساكن دزفول ، كه لقبش چاووشى بود. قديمها، كسى كه جلوى زوار امامان شيعه عليه السلام مى افتاد و مى خواند به او چاوش مى گفتند. اين شخص نقل كرد: براى زيارت به كربلاى معلى مى رفتم ماه قلب الاءسد (تير ماه ) بود. در زير نخلستان صدايى مى آمد چاووشى ، كه مرتبا تكرار مى شد. نزديك آن صدا رفتم ، ديدم لاك پشتى است ،مى گويد: ترا به خدا به من آب بده ! سابقا مشكهايى بود كه دسته چوبى داشت و به آن دول (دلو)مى گفتند. پرسيدم : شما كه هستيد، تا من به شما آب بدهم گفت : اگر من خودم را معرفى كنم ، تو به من آب نمى دهم گفت : به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قسم بخور كه آب مى دهى تا خود را معرفى كنم ، مى گويد من هم قسم خوردم كه به تو آب مى دهم .

سپس گفت : من حكيم بن طفيل سنبسى هستم ، چون مرا به آقايم حضرت ابوالفضل عليه السلام قسم داده بود، من هم دول را، كه پر از آب بود، به او دادم اما وقتى خواست آب بخورد آب منجمد شد و او از آن آب نتوانست استفاده بكند.

آقاى مجاب افزودند: اين قضيه در دزفول معروف و مشهور است .