٥٩. به بركت حضرت عباس عليه السلام بچه دار شد
٣. داستان سوم مربوط به شخصى به نام حاج رضا شفايى است كه مردى بسيار خوب و با تقوا مى باشد. يك سال پس از بازگشت از مكه معظمه ، با دوست عزيز جناب آقاى حاج على ، نهار به منزل ايشان رفتيم .
وقتى نهار صرف شد آقاى حاج على گفت : آقاى شفايى ١٠ سال است كه ازدواج كرده و بچه دار نشده است در همينجا يك دعا در حق ايشان بكنيم ما هم همانجا متوسل به ابوالفضل العباس عليه السلام شديم همان سال خداوند به بركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام يك دختر به ايشان عنايت فرمود.
٦٠. حضرت عباس عليه السلام شوهرم را شفا داده است !
٤. در سال ١٣٥٥ شمسى به حج واجب رفته بودم در مدينه منوره ، شب جمعه در مسجد النبى صلى الله عليه و آله مشغول دعاى كميل بوديم كه حاجيه خانمى با گريه و ناله گفت : شوهرم رو به قبله است ، دكترهاى مدينه و دكترهاى ايران او را جواب گفته اند، اگر شوهرم بميرد من جواب بچه هايم را در ايران چه بگويم ؟! مى گفت و گريه مى كرد و از گريه اش همه را به گريه انداخت .
من به آن خانم گفتم : يك مسجد در قم وجود دارد كه به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نامگذارى شده است ، نذرى براى آن مسجد بكن خانم گفت :
اگر شوهرم خوب شد، من يك فرش براى آن مسجد مى دهم روز بعد كنار قبرستان بقيع مشغول روضه بوديم ، كه يكمرتبه آن خانم با شوهرش آمدند و خانم گفت : حضرت عباس عليه السلام شوهرم را شفا داده است !
پس از بازگشت از مكه معظمه ، آنها يك فرش ١٢ مترى بافت كاشان براى مسجد حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آوردند، كه حاليه در مسجد مزبور مورد استفاده نمازگزاران قرار دارد.
٦١. پرچمى به نام قمر بنى هاشم عليه السلام
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى سيد جعفر طباطبايى شندآبادى فرمودند:
در ماه مبارك رمضان سال ٧٢ شمسى ، در يكى از قراى جاده قزوين - رشت ، كه به گردنه كوهين معروف است ، مشغول تبليغ بودم يكى از اهالى انجا، به نام حاج تقى غفورى ، نقل كردند:
در اواخر سلطنت پهلوى اول (كه وسايل حمل و نقل بين شهرها منحصر به ارابه بود كه به اسب مى بستند) از شهرستان ابهر به زنجان گندم بار كرديم و از آنجا ماءمورين ما را به شهرستان ميانه فرستادند. وقتى كه در بين راه به كوه رسيديم ، ديديم كه در آنجا كوه به صوت دماغه جلو آمده و به لب رودخانه رسيده است به طورى كه جاده باريك شده بود كه امكان عبور با وسيله مشكل بود. فكر كرديم كه به چه نحو بايد عبور كنيم ؟ يكى از رفقا گفت : گونيها را با ماسه پر كنيم بچنيم به طرف رودخانه ، تا چرخ ارابه روى گونيها قرار بگيرد و عبور آسان گردد.
پيشنهاد او را اجرا كرده و در حاليكه جلوى هر كدام از ارابه ها پرچمى به نام قمر بنى هاشم عليه السلام نصب كرده بوديم ارابه ها را حركت داديم در حين عبور، ناگهان يكى از رفقا گفت : آن سوار كه در سينه كوه به ما نگاه مى كند مى بينيد؟ همگى گفتند: آرى ، جوان زيبايى سوار بر اسب سفيد ديده مى شد كه گويا يك سكويى در كوه بود و او در آنجا مستقر شده بود. وقتى آن چند ارابه را با موفقيت عبور داديم و وارد جاده شديم ، ديديم جوان بزرگوار از نظر غائب شد. معلوم گشت كه صاحب پرچم ، حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، ناظر عبور ما بوده است .
٦٢. تنها كسى كه مى تواند دخترم را شفا دهد شما هستيد!
مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام در قم ، جناب آقاى حاج حسن كوچك زاده قناد نقل مى كند:
تقريبا ٢٠ سال قبل براى زيارت عتبات عاليات به كربلا مشرف شدم پس از زيارت امام حسين عليه السلام براى زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رفتم وقتى كه از درب قبله وارد حرم مطهر حضرت شدم ، ديدم كنار ضريح جمعيت زيادى ايستاده اند. رفتم به طرف ضريح مطهر ببينم چه خبر است ؟
وقتى به ضريح مطهر نزديك شدم ، ديدم تمام مردم به نقطه اى توجه دارند كه خانمى زائر همراه دختر ١٤ يا ١٥ ساله خويش ايستاده و به نحوى با حضرت ابوالفضل عليه السلام گفتگو مى كند كه توجه تمام زائرين را به خود جلب كرده است و مردم از زيارت بازمانده اند و اين منظره را تماشا مى كنند. بنده از يك زن كربلايى پرسيدم اين زن به زبان عربى به آقا چه عرضه مى دارد؟
در جواب گفتند كه مى گويد: آقا جان ، من بيمارستانها رفته ام ، بلد بودم باز بروم ، تنها كسى كه مى تواند اين دختر مرا شفا بدهد شما هستيد؛ لذا من از اين خبر حرم بابركت شما بيرون نمى روم دخترم را شفا بدهيد و گرنه وى را همينجا مى گذارم و مى روم .
به زن كربلايى گفتم : به آن مادر بگو دخترش را به زمين بنشاند، او كه سر پا نمى تواند بايستد. او گفت : الساعة يفكه گفتم : يعنى چه ؟ گفت : الان خود آقا، بازش مى كند! ناگفته نماند كه برادرش هم در گوشه اى با حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام گفتگو مى كرد، ولى ما متوجه وى نبوديم بارى ، طولى نكشيد كه يكدفعه از جا بلند شد و به مادرش گفت : يمه طوفى اختى يعنى ، مادر خواهرم را طواف بده ، ناگهان توجهم به دختر جلب شد و ديدم وى كه قبلا آن همه ارتعاش و ناراحتى در دهن داشت ، حال از آن حال ارتعاش بيرون آمده است و برادرش زير بغلهايش را گرفته هى او را طواف مى دهد و خطاب به حضرت ابوالفضل عليه السلام مى گويد: يا اباالفضل اءشكرك ممنونين مرحبا بكم يا ابافاضل !
سپس آن جوان به بازار رفته و چند كيلو نقل گرفت و آمد به ضريح مطهر پاشيد و در حاليكه مردم هلهله مى كردند و او و مادرش زير بغل خواهر را گرفته بودند و مدام تشكر مى كردند از حرم مطهر خارج شدند. اين كرامت با عظمت را، كه دخترى مريض را به ضريح مطهر بسته بودند و او شفا گرفت ، من به چشم خود ديدم شب ١١ شعبان المعظم ١٤١٤ ه ق .
آرزو دارم حرم آقا را ببينم ، و بميرم ٦٣. آرزو دارم حرم آقا را ببينم ، و بميرم !
جناب حجة الاسلام آقاى سيد محمدجواد موسوى اصفهانى ، از جناب آقاى حاج شعبان هاشميان ، كه فعلا در يكى از نواحى اصفهان سكونت دارد و چند سالى است در عتبات مقدسه اقامت داشته است ، نقل كرد كه آقاى هاشميان يكى از مشاهدات عينى خود را به به ترتيب ذيل بيان داشت :
روزى وارد صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شدم ، ناگاه در گوشه اى از صحن چشمم به جسد مرده اى در كنار درب قبله افتاد كه گويا در همان لحظه از دنيا رفته بود. بعد از لحظه اى دوستانش آمدند و از مشاهده اين صحنه بسيار متاءثر شدند.
وقتى كه از آنها جريان امر را سؤ ال كردم ، گفتند: متوفى ، يكى از زوار حضرت عباس عليه السلام بود كه خداوند او را به فيض زيارت آقا قمر بنى هاشم عليه السلام نايل گردانيد.
و افزودند: وى وقتى كه در حال حيات دعا مى كرد، چنين مى گفت : خداوندا، تنها آرزوى من اين است كه حرم آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را ببينم و بميرم لذا خداوند متعال دعاى وى را به اجابت رسانيد، و در آستان مقدس علمدار كربلا جان به جان آفرين تسليم كرد.
٦٤. لباسهاى دايى ام را به عنوان تبرك بردند!
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ ابراهيم وحيد دامغانى از حاميان و مروجين مكتب پربار محمد و آل محمد صلى الله عليه وآله مى باشند كه مديريت جريده وزين نداى قومس را نيز بر عهده دارند. جناب آقاى حسين طوسى سبزوارى طى نامه اى به ايشان ، چنين مرقوم داشته اند:
دايى اين جانب ، كربلايى حسن مطواعى ، ساكن فعلى صلح آباد (بخش اميرآباد) دامغان ، قريب ٨٠ سال دارد. ايشان در سن ٣ الى ٤ سالگى همراه مادرم ، كه ٢ سال از وى بزرگتر است ، و نيز پدربزرگ و مادربزرگم ، با پاى پياده و اسب ، از دامغان عازم كربلا مى شوند.
در كربلا دايى من سخت مريض مى شود تا به حد مرگ مى رسد، مادربزرگم با ناراحتى او را به حرم مطهر قمر بنى هاشم عليه السلام مى برد و مادرم در حرم با برادرش مى ماند و آن دو، شب را در حرم مى گذرانند.
فردا صبح كه مادربزرگ به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى رود، مى بيند پسرش حسن به عنايت حضرت شفا گرفته و متولى حرم حضرت عباس عليه السلام او را در دست گرفته است و دخترش هم كنار متولى ايستاده است زائرين حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام لباسهاى دايى را به عنوان تبرك تكه تكه كرده و برده اند و متولى هم با صداى بلند داد مى زند كه : صاحب بچه شفا گرفته بيايد بچه اش را ببرد! مادربزرگم از خوشحالى گريه كنان فرياد مى زند كه بچه از من است مى بينيد توى دستش ٢ عدد كشمش و در دست ديگرش ٢ عدد نخودچى قرار دارد و مى گويد: از آن تنگ بلورى كه در حرم ، آن بالا بوده ، آب خورده ام و حالا هم از آن آب مى خواهم .
٦٥. از عنايت ابوالفضل عليه السلام نمازخوان شد!
حجة الاسلام جناب آقاى شيخ احمد صادقى اردستانى ، از نويسندگان مشهور حوزه علميه قم ، نقل كردند:
سال ١٣٣٤ شمسى قمرى بود و از سن من حدود بيست سال مى گذشت از مسافرت تبليغى ماه مبارك رمضان كه در مارم (از نواحى فين بندرعباس ) انجام شده بود برمى گشتم آن زمان من از مسير لار به بندرعباس رفته بودم و اينك از همان مسير مى خواستم برگردم كسى كه از محل تبليغ همراه من آمده بود، تا بيرون شهر بندرعباس و دروازه اى كه ماشينهاى آن به طرف لار مى رفتند، مرا همراهى كرد.
آن روزها در آن مسير، وسيله معمول سوارى وجود نداشت و فقط ماشينهاى بارى ، و احيانا وانت بارها، رفت و آمد مى كردند. نيم ساعت به غروب آفتاب بيشتر نمانده بود كه از ميان وسايل نقليه متعددى كه عبور مى كردند يك ماشين بارى ، با اشاره همراه من ، متوقف شد و من ، پس از خداحافظى با آن همراه مهربان ، در قسمت جلوى آن ماشين قرار گرفتم .
اما بزودى متوجه شدم راننده شخص متدينى نيست و علاوه مدارك لازم ماشين را هم تماما به هممرامه ندارد. به همين دليل وقتى ساختمان پليس راه از دور پيدا شد، رنگش تغيير كرد! از وضع ديندارى و نمازخواندن او سؤ ال كردم ، معلوم شد با دين و نماز هم رابطه اى ندارد، ولى البته قرآن كوچكى را براى بركت و حفاظت جلوى خود نصب كرده بود!
من از اين فرصت كه او خود را در معرض گرفتارى به دست پليس مى ديد، استفاده كردم و در حاليكه هوا تاريك مى شد از او خواستم اگر قول بدهد نماز بخواند، من با توسل مى توانم خطر مجازات تخلف مقررات رانندگى او را به نوعى دفع نمايم .
بارى ، راننده قول مساعد داد و در صف طولانى اتومبيلهاى بارى قرار گرفت حدود نيم ساعت طول مى كشيد كه نوبت به بازرسى او برسد. من از فرصت استفاده كردم ، و با توجه به اينكه با سپرى كردن ماه رمضان ، در خود معنويت و حال مناسبى مى يافتم ، در گوشه اى خلوتى كردم و با توسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام رفع گرفتارى او را كه خود هم به نوعى با آن شريك مى شدم ، يعنى ، معطلى و سرگردانى در بيابان و احساس ناامنى ، از ساحت مقدس آن حضرت درخواست كردم .
به هر حال ، ماشينها يكى پس از ديگرى بازرسى شدند و رفتند و نوبت به آن راننده رسيد. اما وضع طورى به نفع او تغيير كرد كه بدون به وجود آمدن مشكلى از خطر گرفتارى نجات يافت و آن را كرامت و عنايت حضرت ابوالفضل عليه السلام دانست بعد از آن از سقوط در دره اى هم نجات يافت و از همان شب نمازخواندن را شروع كرد، و تا حدود ظهر فردا كه به شهر لار رسيديم ، نمازخواندن را ادامه داد. ضمنا با من خوشرفتارى بسيار كرد و حتى حاضر شد در لار بماند كه كار من انجام شود و بعد از همان مسير مرا به شيراز برساند، كه از او سپاسگزارى كردم و جدا شدم .
٦٦. حضرت ابوالفضل عليه السلام دست ندارد!
حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدعلى جزايرى آل غفور، امام جماعت مسجد امام حسن عسكرى عليه السلام معروف به مسجد امام عليه السلام واقع در قم ، از علماى متقى و مدرسين حوزه علميه قم مى باشند كه لطف كرده و كرامت زير را در اختيار ما قرار داده اند:
در سالهايى كه نجف اشرف مشرف بودم ، معمولا در ايام زيارتى مخصوص امام حسين عليه السلام - مثل ماه رجب و نيمه شعبان و اربعين و عرفه و عاشورا- همراه طلبه ها از نجف پياده به كربلا مشرف مى شديم فاصله نجف تا كربلا حدود ١٦ فرسخ مى شود.
براى زيارت عرفه در ٩ ذيحجه ١٣٨٤ ه ق بنا بود با چند نفر از فاميل و دوستان ، پياده به كربلا مشرف شويم ، ولى چند روز قبل از آن مريض شدم و نتوانستم بروم رفقا هم از پياده رفتن منصرف شدند و با ماشين رفتند. عصر روز عرفه بود و من تب شديدى داشتم .
گويا بين خواب و بيدارى ، كسى گفت : حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به عيادت شما مى آيد. خيلى خوشحال شدم و خودم را آماده نمودم ، ولى گفت كه حضرت امير نيابتا حضرت عباس عليه السلام را فرستادند.
طولى نكشيد كه ديدم يك نفر اسب سوار نورانى ، داراى صورتى بسيار زيبا و خوش منظر، كه صباحت وجه و نورانيت او اصلا قابل توصيف نيست و واقعا قمر و ماه بنى هاشم بود، در كنارم ايستاده است از سر لطف و مرحمت به من نگاه نموده و جوياى حال من شدند. توقع داشتم دستم را بگيرد و مرا كه نمى توانم از جا بلند شوم بلند نمايد، ولى خبرى نشد. تنها قدرى نگاه نمودند و رفتند. از عالم خواب و بيدارى بيرون آمده ديدم كه در اطاق خوابيده ام و كسى در كنارم نيست اول فكر كردم شايد خوب نشوم ، چون دستم را نگرفت بعد متوجه شدم كه در عالم واقع نيز بر طبق ظاهر عمل مى كنند و حضرت ابوالفضل عليه السلام دست ندارد.
لذا شروع به گريستن كردم مادر بچه ها پرسيد چرا گريه مى كنى ؟!
گفتم : خوابى ديده ام و ظاهرا خوب مى شوم اگر تا فردا خوب شدم و تب قطع شد نقل مى كنم هر چه اصرار كرد، نگفتم بعد بحمدالله همان وقت عرق صحت عارض شد و كاملا تب برطرف گشت و من سر حال شدم و از جا برخاستم و خودم راه افتادم ؛ با اينكه قبلا دستم را از شدت ضعف به ديوار مى گرفتم و راه مى رفتم بعدا معلوم شد در همان وقت يكى از رفقا كه با ماشين به كربلا رفته بود، و نخست بنا بود با هم پياده به كربلا برويم ، در حرم حضرت ابى الفضل عليه السلام شفاى مرا از ايشان خواسته بوده است .
٦٧. پول اين مرد را بده !
حجة الاسلام والمسلمين آيت الله آقاى حاج سيد محمدعلى روحانى قمى امام جماعت مسجد امام حسن عسكرى عليه السلام در تاريخ ٣/٥/٧٢ برابر ١٤ صفرالخير ١٤١٥ سه كرامت از كرامات حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را به نقل از پدر بزرگوارشان ، آيت الله مرحوم آقاى سيد ابوالقاسم روحانى قدس سره براى من نقل كردند كه مى خوانيد:
١. آقاى روحانى گفتند: پدرم فرمودند: من در كربلا رفيقى داشتم كه هيچ وقت به زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نمى رفت گفتم چرا به زيارت حضرت نمى روى ، علت چيست ؟! گفت : علت اين امر آن است كه ، من روزى از نجف به كربلا رفتم بعد از ريارت امام حسين عليه السلام و حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام از بازار عبور مى كردم ، پايم به چيز سنگينى خورد. خواستم برادرم ، ديدم مردم متوجه هستند. لذا به وسيله پايم او را بلند كرده برداشتم .
وقتى باز كردم ، ديدم پولهاى مختلفى در آن قرار دارد. يك مجيدى از آن برداشتم و به دكان كبابى رفتم آنجا كباب سيرى با سكنجبين خوردم و سپس نيز پيراهنى خريدم و پوشيدم .
آنگاه به حرم آقا امام حسين عليه السلام رفتم و در آنجا ديدم شخصى از اهل تركيه در صحن مطهر امام حسين عليه السلام تكيه به چراغ برق داده و با حضرت مشغول صحبت است .
مى گويد: آقا جان ، ما در محل ، براى خودمان شخصى بوديم ، خود مى دانى كه من ملك و املاك را فروختم و به كربلا آمدم تا آخر عمرى در جوار شما زندگى كنم فهميدم پولها مال اوست ، اما با خود گفتم : بگذار اين حرفها را بيهوده با خود بگويد، پول خبرى نيست !
شب آمدم خوابيدم در خواب ديدم آقا امام حسين عليه السلام صندلى بالاى ضريح مطهر گذاشته و نشسته اند. حضرت به من خطاب كردند: پول اين مرد را بده ، من به او مى گويم كه آن يك مجيدى را بر شما حلال كند. بيدار شدم و اعتنايى به خواب نكردم .
شب دوم ، باز همان خواب را ديدم روز دوم براى سومين بار همان خواب تكرار شد و شب سوم نيز باز خوابهاى گذشته تجديد گشت اما اين دفعه كنار حضرت صندلى ديگرى مى باشد كه مربوط به آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است .
آقا ابوالفضل العباس عليه السلام به من فرمودند: يك مجيدى حلالت باشد، چه مى گويى پول را مى دهى ؟! چرا پول صاحبش را نمى دهى ؟ و صندلى را به طرف من بلند كرد. يكدفعه از خواب بيدار شدم فردا در صحن آن مرد را ديدم كه آمد به نزدم و گفت : آقا فرمودند: يك مجيدى را نگيرم ، مابقى پولها را بده ! و من هم همه پولها را دادم لذا از آن تاريخ تا كنون به حرم قمر بنى هاشم عليه السلام نرفته ام !
٦٨. جوان فلج شفا گرفت
٢. نيز پدرم فرمودند: متصرفى
در كربلا بود كه فرزندى ١٤ ساله داشت فرزندش بسختى مريض شد و هر چه معالجه كرد علاج نيافت آن زمان كليددار حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شخصى به نام سيدجواد كليددار بود. متصرف به سيدجواد عرض كرد: اگر فرزندم را بياورم ، حضرت ابوالفضل عليه السلام او را شفا مى دهد يا نه ؟ كليددار گفت : بياور، مانعى ندارد. متصرف گفت : اگر شفا نداد، من ديگر با حضرت عليه السلام كارى ندارم شب كه شد، پاسبانها مريض را به دستور پدرش با تخت به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آوردند.
سيد جواد كليددار در اين فكر بود كه اگر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اين مريض را شفا ندهد به متصرف چه بگويد؟ خيلى مضطرب و متاءثر شده و او نيز نيمه شب به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى آيد و با حضرت صحبت مى كند و مى گويد: آقا جان ، من پيش مردم آبرو دارم و به پدر اين مريض جوان هم قول داده ام ، شما را مورد لطف خود قرار دهيد كه ما شرمنده نباشيم قبل از اذان صبح ، طبق معمول درب را باز مى كنند و پسر معلول و فلج را پشت درب ، ايستاده مى بينند! وقتى از جوان فلج مى پرسند چگونه شفا گرفته اى ؟ او مى گويد: كسى آمد و به من گفت : بلند شو، برو. تا آمدم به طرف درب ، ديدم كسى نيست .
٦٩. ابوالفضل عليه السلام كار مسيح عليه السلام مى كند!
٣. حاج عبدالله باخو، معروف به شيرفروش ، نقل كرد:
هفتاد سال قبل به مرض سل شدم آن وقت معالجه سل خيلى مشكل بود.
به چند دكتر مراجعه كردم كه آخرين آنها دكتر يهودى و بسيار با حاذق بود. به من گفت : اين مرض شما درشت شدنى نيست ، مگر اينكه حضرت مسيح عليه السلام عنايت كند!
بارى ، خويشانم از همه جا ماءيوس شده مرا رو به قبله خواباندند و چانه مار بستند. چون خود را در شرف مرگ ديدم ، متوسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام شدم .
حضرت متوسلين و مراجعه كنندگان را شفا مى دادند و به من هم فرمودند فردا نوبت شما مى باشد. فردا كه شد، حضرت عليه السلام جام آبى به من داد. خوردم و خوب شدم و ديگر هيچ ٩ اثرى از آن مرض در من نماند.
٧٠. قمر بنى هاشم عليه السلام چشمم را شفا داد
٤. حاج عبدالله باخو، همچنين گفت كه :
من در جوانى مبتلا به درد چشم شدم مادرزنم دستم را گرفته نزد دكتر معالج برد. دكتر پس از معاينه گفت : اين چشم قابل علاج نمى باشد.
وقتى كه از مطب بر مى گشتيم ، زنى جوياى احوال من شد. وى از مادرزنم پرسيد: اين جوان كيست كه شما دستش را گرفته ايد؟ او در جواب گفت : داماد من است زن گفت : طلاق دخترت را از اين مرد كور بگير. من از اين گفتگو سخت ناراحت شدم آمدم منزل ، با ناراحتى خوابيدم و متوسل به حضرت ابوالفضل العباس ، قمر بنى هاشم عليه السلام شدم در خواب حضرت مرا مورد عنايت قرار داد و چشم من بينا شد. از خواب بيدار شدم ، به مادرزنم گفتم : مى خواهم نماز بخوانم ، آفتاب هست ؟ گفت : بلى گفتم : اينك چشم من بينا شد. از آن تاريخ چشم من ، به عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، بينا بوده و مشكلى ندارد.
٧١. آقا فرمودند دو دستم را عمل نكردند قطع كردند!
حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد مهدى حائرى از مدافعين مكتب آل محمد و از نويسندگان پر كار حوزه علميه قم و از اعضاى دائرة المعارف تشيع هستند. آقاى ثقفى يزدى طى نامه اى خطاب به ايشان كرامتى از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را، كه خود شاهد آن بوده اند، بيان داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
اين جانب عباسعلى ثقفى يزدى ، كارمند بازنشسته بانك ملى شعبه قزوين ، در حال انجام خدمت بودم كه مريض شدم ابتدا مريض بسترى نبودم و با مرض كجدار و مريز رفتار مى كردم طبيب بانك هم ، دكتر بيت انبويا آسورى بود. وى خيلى براى معالجه من زحمت كشيد و آخر الاءمر به بانك ملى نامه نوشت كه فلانى را بفرستيد تهران .
در بيمارستان بسترى كردند. پس از معاينه ، دكترها شروع به مداوا كردند.
من چندين مرض داشتم : معده زخم بود، مرض كبد نيز داشتم ، و كيسه صفرا هم پر شده بود. صفرا از طريق بينى با لاستيك خالى مى كردند. بعد از آن حالم وخيم شد. غذا نمى توانستم بخورم ، چه اگر يك ذره غذا مى خوردم استفراغ مى كردم شب و روز سرم به دستم وصل بود. پهلويم ورم كرده بود. چند روز بود دكترها به من سر مى زدند، فقط يك روز، فهميدم يك شيشه خون به من تزريق كردند و ديگر هيچ چيز نفهميدم نمى دانم مرده بودم يا خواب بودم ، خلاصه چطور شد كه ، ديدم درب باز شد و يك جوان بلند قامت تشريف آوردند. فكر كردم جوانى با اين قامت چطور از درب تشريف آوردند؟ ديدم يك دختر خانم بچه هم جلوى آقا هست .
جناب آقاى حائرى ، قلم يارى نمى كند گزارش بدهم اما ناچارم در زدند تشريف آوردند بالاى سرم ديدم كلاهخودى بر سرشان است كه مانند الماس مى درخشد.
نيز شالى به رنگ سبز تند، دور كمر خود بسته بودند. امام صورت مباركشان را نديدم ؛ پرده اى قرمز رنگ روى صورتشان بود. يك لقمه غذا آوردند و به من فرمودند: بخور. عرض كردم : به خدا قسم مدت چندين روز است كه نمى توانم غذا بخورم ، استفراغ مى كنم ، تمام روده هايم درد مى كند.
فرمودند: بخور، خوب مى شوى بچه هايت پشت درب ناراحت هستند، گريه مى كنند. از طرفى ، فاميلها از قزوين به تهران آمده و همه پشت درب بيمارستان هستند. اتوبوس آورده بودند تا مرا تشييع كنند.
بعدا ديدم دو بازوى مباركشان بريده و خونين بود، اما از آن خون بر زمين نمى ريخت نمى دانستم ، خيال كردم مريض بوده و در همين بيمارستان بسترى هستند! زيرا بعد از سرويس مريضها مى رفتند به اطاق همديگر و يكديگر را ملاقات مى كردند و از حال هم جويا مى شدند. عرض كردم : حضرت آقا، شما را كى عمل كردند؟ فرمودند: عمل نكردند قطع كردند. پيش خودم گفتم : حيف مى باشد، اين شخص گويا پهلوان است و يا از رؤ ساست ، اما ناقص العضو است ! عرض كردم : خداوند شما را نگه دارد، خدا سايه شما را از سر بچه هايتان كم نكند، بنده را سرافراز فرموديد، از حال غريب جويا شديد. حضرت آقا، اين محبتهايى را كه در حق بنده كرديد زمانى كه به قزوين بردم خواهم گفت ، كه يك چنين آقايى به اتاقم تشريف آوردند و احوالم را پرسيدند! حضرت آقا به خدا من غريبم ، كسى را ندارم ، اسم مباركتان را بگوييد من يادداشت كنم فرمودند: اسم شما چيست ؟ عرض كردم : اسم بنده عباس ثقفى مى باشد. فرمودند: اسم من هم عباس است تشكر كردم .
يواش يواش تشريف بردند. ديدم درب بلند شدم و آقا تشريف بردند.
يكمرتبه هوشيار شدم ، ديدم اى واى ! اينجا كجاست ؟! ديدم لخت هستم و يك قطعه متقال را از وسط چاك زده و به گردنم انداخته اند. گويا اطاق انتظار بودم نم يدانم كى مرا آنجا برده بودند؟ كسى كه مدتى نتوانسته از تخت پايين بيايد، چطور مى تواند از پله ها فورى بالا برود.
معاون پرستار يك خانم ارمنى به اسم خانم كالسبى بود. آقاى غلامعلى هم پرستار بود. آمده بود گفته بود: خانم كالسبى ثقفى دارد دعا مى خواند. خانم در جواب مى گويد: برو مواظبش باش ، كسى آنجا نرود. گويا تلفن كرده بودند ماشين آمبولانس بيايد مرا ببرد. در آن موقع بنده رفتم بالا. آقاى غلامعلى گفت : خانم كالسبى (با اشاره به من :) ثقفى ! ثقفى ! امدم داخل اطاق ، تختم كه شماره آن ١٢ بود، روبروى اطاق عمل قرار داشت ديدم روى تخت بنده مريض خوابانيده اند.
با اطاقهاى ديگر رفتم يك تخت خالى بود، رفتم زير پتو، پرستار آمد و كت شلوارم را تنم كرد. بعد گفت : كو آن پارچه : گفتم : نمى دانم چطور شد. بعد خانم كالسبى از من پرسيد: لباس را كى آورد؟ گتفم : پرستار. به پرستار گفت : اين پارچه چطور شد؟ گفت : من نديدم گفت : توى بيمارستان چيزى گم شود بايستى پيدا كنى .
خلاصه تمام مريضها خوشحال شده بودند و بعضيها از خوشحالى گريه مى كردند. از آقايان كارمندان هر كسى پرسيد: چطور شد؟ به وى نگفتم شفا پيدا كردم .
تذكر ندادم ، يعنى در آن موقع بى حرمتى مى شد اگر مى گفتم البته در اين مدت مديد، زحمات بنده را همه كشيدند، از همه انها سپاسگزارم تلفن كردند، دكترها آمدند. ملاقات در سالن انجام شد. خواهرم خدا را شكر مى كرد. همه به ملاقات بنده آمدند و پس از ملاقات دستور دادند برويد خيالتان راحت باشد. بعد از آن چنان گرسنه ام شد كه نگو. روح نداشتم ، عرض كردم گرسنه هستم ، دستور دادند برويد چلو كباب با دوغ بياوريد. وقتى آوردند از بس ضعيف شده بودم قدرت نداشتم قاشق را در دستم بگيرم قاشق دست مى گرفتم بخورم ، در داخل بشقاب مى ريخت دكتر به آقاى غلامعلى گفت : تو به او غذا بده تا بخورد.
همه تماشا مى كردند و از خوردن من تعجب مى كردند. زيرا قبلا يك ذره كباب مى آوردند من بجوم ، با خوردن همان مقدار كم ، آن قدر استفراغ مى كردم كه بى حال مى شدم بالاخره همه را خوردم گفتم : سير نشده ام ، به گونه اى كه حتى دكتر به شوخى به من گفت : بيا مرا بخور! وى به خانم كالسبى گفت كه ، به ثقفى هيچ دارو و يا آمپول ندهيد، فقط او را تقويت بكنيد. به بنده نيز گفت : هر موقع چيزى خواستى ، زنگ بزن برايت بياورند. ضمنا، سابق بر اين ، ساعت ملاقات بيماران با مراجعين در بميارستان صبحها از ساعت ١١ الى ١٢ و بعد از ظهرها از ساعت ٤ الى ٦ بود. بنده توى اطاقم بودم كه اطاقى عمومى بود و ملاقاتى بنده بيشتر از سايرين بود.
فرداى آن روز دو نفر آمدند بيمارستان و از بنده پرسيدند: آقاى ثقفى شما هستيد؟
عرض كردم بلى گفتند: شما شفا پيدا كرده ايد؟ گفتم : بلى گفتند گزارش بدهيد. عرض كردم : معذور هستم ، نمى توانم بگويم گفتند: بگو تا مردم بفهمند.
عرض كردم : معذور هستم ، فقط مى گويم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داده است رفتند. بعدا معلوم شد كه خبرنگار بوده ودر روزنامه نوشته اند.
فرداى آن روز از صبح تا بعدازظهر، مردم با گل به استقبال بنده مى آمدند. آن روز حتى موهاى سرم را قيچى كردند و بردند. فردايش رئيس آمد و ديد اطاق بنده بسيار شلوغ است به خانم دستور داد كه يك اطاق فرعى به من بدهد كه باعث ناراحتى مريضهاى ديگر نشود. جايم را تغيير دادند. فقط بنده در اطاق بودم بعد از سرويس ، تنها بودم اول شب شد. خانم پرستار آمد و گفت : آقاى ثقفى ، مى خواهم تنها نباشى ، يك ميهمان برايت آورده ام تختى آورده و آن را جلوى تخت بنده گذاشتند. وقتى كه پرستار رفت ، جوياى حال مريض شدم و با وى احوالپرسى كردم گفتم : شما چه مرضى داريد كه تشريف آورده ايد اينجا؟ گفت : بنده اهل كربلا هستم تا گفت كربلا، بدنم لرزيد! گفت اسم بنده شيخ قاسم ، كفشدار حضرت ابوالفضل عليه السلام هستم من داماد آقاى حجة الاسلام حاج آقا شجاع مى باشم
به مجدد اينكه گفت كفشدار حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستم ، يكمرتبه نفهميدم چه شد، داد كشيدم يااباالفضل و بى حال شدم پرستارها و بهيارها، همه آمدند پرسيدند چه شد؟ به بنده آمپول زدند و به هوش آمدم از حاج شيخ قاسم پرسيدند چه اتفاقى رخ داد؟ گفت : ايشان از من پرسيد، شما چه كسى هستى ؟ و من به او گفتم اهل كربلا و كفشدار حضرت ابوالفضل عليه السلام هستم ، كه ديدم داد كشيد. يك خانم پرستار (كه اسمش را نمى دانم و خيلى خانم معتقدى بود) گفت : ديروز حضرت ابوالفضل عليه السلام ايشان را شفا داده است بعدا با هم زيارتنامه خوانديم .
فرداى آن روز، يك آقاى روحانى كه اسمش را فراموش كرده ام آمدند. چون سادات بودند، براى ايشان ماجرا را تعريف كردم و به ايشان گفتم : قصه را به كسى نگفته ام مبادا هتك حرمت شود. فرمودند: خوب كردى ، چون آن زمان بعضى اعتقاد به اين گونه امور نداشتند. بعد از يك هفته ديگر، بنده را مرخص كردند. يك ماه استراحت دادند، آمدم قزوين .
وقتى كه وارد خانه شدم مردم به ديدنم آمدند. حتى بانك ، به جاى بنده ، يك نفر را استخدام كرده بود. آن موقع ، گذرنامه خارج را در خود قزوين صادر مى كردند به مبلغ پانزده تومان يك گذرنامه گرفتم و عازم كربلا شدم اول آمدم حرم مطهر اباعبدالله عليه السلام و بعد از زيارت پرسيدم : مولا كجاست ؟ بعضى از بچه هاى قزوين آنجا بودند، با همديگر آمديم حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام پس از آنكه اذن دخول خواندم ، عرض كردم ، يا ابوافضل عليه السلام ، وجود نازنينت را ديدم ، اما خانه ات را نديدم گفتم يا اباالفضل و خودم را انداختم جلوى ضريح آقا و بى حال شدم پس از آن مردم مرا بلند كردند.
زيارت كردم و با حضرت شرط نمودم كه چندين مرتبه خدمت ايشان برسم آبروى دنيا و آخرت ، و هر چه را كه مى خواستم ، از حضرت طلبيدم تا به حال زنده ، و شكر گزار نعمت الهى هستم در ضمن ، آن روزنامه را پيدا نكردم ، ولى بيمارى بنده تقريبا در آذر ماه ١٣٣٥ش و شفا يافتن من نيز در خرداد ماه ١٣٣٦ش صورت گرفت .
خداوند انشاء الله به همه دوستان و آشنايان سلامتى مرحمت فرمايد. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته .
٧٢. فرياد زدم يا قمر بنى هاشم عليه السلام !
جناب آقاى حاج غلام عباس حيدرى طى نامه اى كه به جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ احمد قاضى زاهدى گلپايگانى نوشته اند چنين آورده اند:
بنا به درخواست حضرتعالى ، خوابى را كه در چندين سال قبل ديده و براى سركار تعريف كرده ام ، در اين صفحه مى نگارم .
شبى در عالم رؤ يا ديدم مثل اين است كه از خواب بيدار شده و نشسته ام ، اما در محلى كه نشسته ام گودالى است مانند قبر و آنچه بر تن دارم يك كفن است سر و صدايى هم خارج از گودال شنيده مى شود.
برخاستم و مشاهده كردم انبوه جمعيت ، همه كفن پوش ، مانند مورچه هايى كه از لانه هايشان بيرون باشند موج مى زدند. با مشاهده اين وضع فهميدم قيامت بپا شده و من مرده بودم الان زنده شده ام از قبر بيرون آمدم و داخل جمعيت شدم همراه سيل جمعيت ، بدون اراده و هدف ، در حركت بوديم هر يك ، سفيد پوش ، با فاصله هايى از يكديگر، اطراف ميز ايستاده و جلو هر كدام دفترهاى بزرگى بر روى هم انباشته گرديده است .
فهميدم كه اين تشكيلات مربوط به رسيدگى اعمال بندگان در صحراى محشر است از يكى از جوانان كه در كنار من ايستاده بود سؤ ال كردم : شما هم مشغول حساب اعمال بندگان خدا هستيد؟ فرمودند بلى ، اسمت چيست ؟ اسم خود را گفتم گفت : دفتر اعمال تو پيش من نيست ، بگرد تا پيدايش كنى آن قدر جستجو كردم كه ديگر رمقى در من باقى نماند. به هر پير و جوانى مى رسيدم از دفتر حسابم سؤ ال مى كردم مى گفتند: بايد خيلى بگردى ، نا اميد مباش ، پيدا خواهى كرد.
نمى دانم چه مدت طول كشيد تا عاقبت به وسيله يكى از جوانان محاسب ، به جوانى كه دفاتر من نزد او بود معرفى شدم از من سؤ ال كرد: اسمت چيست ؟ گفتم غلام عباس اسم پدرم را پرسيد؟ گفتم : حاتم شهرتم را پرسيد، گفتم : حيدرى گفت : من مسئول رسيدگى به اعمال تو هستم دفترى را برداشت و مشغول به خواندن آن شد. همه محتويات آن دفتر را خواند و ورق زد تا تمام شد. سپس دفتر ديگرى را برداشت به همين طريق مشغول شد. در موقع خواندن و ورق زدن دفترها، ديدم كه روى نوشته هاى داخل دفترها را عموما با قلم قرمز خط كشيده اند. فقط سه دفتر آن ، سه مطلب را سؤ ال كرد كه متاءسفانه قلم روى آن كشيده نشده بود. گفت : تو فلان كار و فلان كار و فلان كار را كرده اى ، آيا قبول دارى ؟ گفتم : بلى ، درست است چون فهميدم كه كتمان حقيقت در دادگاه الهى صحيح نيست ، اعتراف كردم ولى مفاد آنها يادم نيست (چون وقتى از خواب بلند شدم بكلى فراموش كرده بودم )
بهر حال ، جوان بازپرس گفت : تو محكوم به سه ضربه تازيانه هستى و بايد تنبيه شوى گفتم حاضرم گفت : آماده باش ! يكدفعه ديدم از پشت پايم يك ميله آهن قطور بيرون آمد كه تا پشت سرم امتداد داشت و بعد جوانى قوى هيكل ، كه رنگ بدن وى قهوه اى بود و از حيث پوشش نيز عريان بود و فقط پارچه اى را جهت ستر عورت به كمر بسته بود، با تازيانه سه شقه در دست ، از طرف دست چپ ظاهر گرديد. جوان باز پرس دستور داد كه سه ضربه تازيانه به من بزند. او نيز تازيانه را بالاى سرش چرخى داده از پشت پاهايم فرود آورد. تازيانه ميله آهن را بريد و جلوى زانوهايم بيرون آمد.
من همان طور ايستاده بودم كه ، او دوباره تازيانه را نواخت و اين بار، تازيانه پس از قطع ميله جلوى شكمم بيرون آمد. دفعه سوم كه تازيانه را بالا برد فهميدم اين مرتبه تازيانه از قلبم عبور مى كند و كارم تمام است مهلم شدم كه بايد دست توسل به آقايى كه غلام او هستم بزنم يكدفعه ، بدون اراده فرياد زدم : يا قمر بنى هاشم ، يا ابوالفضل العباس عليه السلام ! كه ديدم دست شخصى كه تازيانه را بالا برده بود تا فرود بياورد، در هوا خشكيد و در پى آن تازيانه از دستش رها شده و به زمين افتاد.
من با ديدن اين منظره و خوفى كه از خوردن تازيانه پيدا كرده بودم ، از خواب پريده و نشستم و مشغول گريه و استغفار شدم در عين حال خوشحال و مسرور بودم كه مورد عنايت آقايم ، حضرت باب الحوائج قمر بنى هاشم ، ابوالفضل العباس بن على بن ابى طالب عليه السلام ، واقع گرديده ام و فهميدم كه حضرتش در آن عالم چه مقام والايى را دارا مى باشند كه تمام ملائكه ، مخصوصا ماءمورين عذاب ، از اسم مباركش حساب مى برند، تا چه رسد به ملائكه رحمت .