چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 50230
دانلود: 4589


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 50230 / دانلود: 4589
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

١٠٦. به بركت ابوالفضل العباس عليه السلام افراد زيادى بچه دار شدند

٢. عنايت ديگر: نمى دانم همان سال بود يا سالهاى ديگر، در حرم مطهر حضرت عباس ‍ عليه السلام ديدم خدام آستانه آن بزرگوار نخى را دور ضريح مطهر مى بندند. اين معنى ، نظر حقير را جلب كرد. سؤ ال نمودم : مقصود از اين عمل چيست ؟ گفتند: افرادى كه فرزندى از آنها به وجود نيامده اين ريسمان را به كمر مى بندند، بچه دار مى شوند. چون حقير، كسانى را در نظر داشتم كه طالب فرزند بودند، آن ريسمان را از يكى از خدمه گرفتم و به قم آوردم و به آن افراد مورد نظر دادم بعضى از آنها ده سال از ازدواجشان گذشته و هنوز فرزندى به دنيا نياورده بودند، ولى به بركت نظر مبارك حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خداوند فرزندانى به آنها كرامت فرمود.

١٠٧. قمر بنى هاشم عليه السلام فرمودند: من دست در بدن ندارم !

حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد عطاءالله معنوى ، تحت عنوان كرامتى از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و شفاى يك فردى كه يكدفعه نابينا مى شود و پس از ٣٣ ساعت بينايى او بر مى گردد مرقوم داشته اند:

شخص مذكور جوانى است ٣٢ ساله ، به نام محمد عظيمى ، فرزند حاج شيخ مهدى عظيمى ساكن شهرستان اراك ، كه از روحانيون و ائمه جماعت شهر و از اساتيد حوزه و دانشگاه است و در اين تاريخ ، هر دو، در قيد حياتند.

ماجرا از اين قرار است كه محمدآقا، فرزند ارشد ايشان ، شب پنجشنبه ٤ ذى الحجه سال ١٤١٦ ق (برابر با ١٤/٢/٧٤) سوار بر موتور گازى به سمت منزل مى رفته است مقدارى از راه را كه طى مى كند، يكدفعه بدون اينكه به زمين بخورد و يا ضربه اى ببيند، احساس ‍ مى كند كه دو چشمش چيزى نمى بيند و بينايى اش را از دست داده است ابتدا فكر مى كند كه لابد چشمش تار شده و عارضه آن موقتى است ، اما بعدا معلوم مى شود كه خير، نور چشم بكلى از دست رفته است ، و بالاخره با همان موتور كوركورانه به كمك قرائن قبلى كه آن راه را قبلا مى پيموده است خود را به منزل مى رساند و زنگ درب را به صدا در مى آورد.

پدرش مى گويد: قريب به يك ساعت بود كه از مسجد به منزل آمده بودم در را باز كردم ، محمد گفت : بابا بگو، مادرم بيايد دست مرا بگيرد بياورد داخل حياط! بالاخره دست او را گرفته و به خانه برديم .

بارى ، او را همان شب به بيمارستان اميركبير اراك ، مى برند. اطباى آنجا وى را معاينه مى كنند و مى گويند: ساختمان چشم ، هيچ ايرادى ندارد. عارضه ، احتمالا مربوط به اعصاب و روان است تا نيمه شب آنجا بوده است و سپس به منزل بر مى گردند. فردا كه روز پنجشنبه باشد مجددا او را نزد اطباى متخصص ديگر برده ، همه آنها مى گويند:

چشم شما از نظر ساختمان هيچ اشكالى ندارد، جز آنكه در انتهاى چشم سرخيى وجود دارد كه معلوم نيست چه مى باشد، غده يا لخته خون ؟

مخفى نماند كه قبل از ظهر روز پنجشنبه ، يكى از علماى سادات شهر، به نام حجة الاسلام آقاى حاج سيدمحمد معنوى ، را كه از اهل منبر بوده و فعلا در قيد حياتند و از سادات خيلى معزز و محترم و معظم شهر هستند و ٩٠ سال يا بيشتر سن دارند، مى آورند و ايشان روضه پنج تن آل عبا عليهم السلام را خوانده و ضمن آن به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام متوسل مى شوند و براى ايشان دعا مى كنند.

بعدازظهر پنجشنبه بيمار را نزد دكتر جميليان ، چشم پزشك معروف شهر، مى برند و او نيز نظر مى دهد كه چشم ، از لحاظ ساختمان ايرادى ندارد و پس از آن ، او را به دكتر مهدى نشاطفر، متخصص اعصاب و روان مغز، نشان مى دهند و او هم پس از معاينه دقيق ، نوار مغزى مى گيرد و نسخه مى دهد و مى گويد كه ١٠ روز بايد اين قرصها و داروها را مصرف كند، و سپس آماده شود تا براى معاينات دقيقتر به تهران اعزام شود.

اگر مورد خاصى نباشد، تقريبا بعد از شش ماه به طور نسبى ، بينايى خود را به دست خواهد آورد (اين صحبتها را با همراهان ايشان داشته اند ولى در نزد بيمار او را دلدارى مى دهند).

مشاراليه ، با ناراحتى ، شب جمعه را مى خوابد و بعد از نيمه شب (مى گويد با زنگ ساعت ٣ بعداز نيمه شب بود)برمى خيزد و قدرى آب مى نوشد و مجددا مى خوابد.

با زنگ ساعت ٤ از خواب بيدار مى شود و برمى خيزد وضو مى گيرد و نماز صبح را مى خواند (البته هنوز چشمانش نمى بيند) و بعد از نماز صبح دوباره مى خوابد.

ساعت ٦ مجددا بيدار مى شود ولى هنوز نابيناست و چشم نمى بيند. پدرش چون در دانشگاه كلاس داشت از خانه خارج شده و به دانشگاه مى رود، و محمد دوباره مى خوابد.

خودش مى گويد:

شايد ١٠ دقيقه از خوابيدن من بيشتر نگذشته بود، كه يكدفعه ديدم آقاى معنوى از در خانه وارد شد و گفتند: محمدآقا، برايت دكتر آوردم من چيزى را نمى ديدم ولى حس ‍ مى كردم كه خانه بسيار روشن شده است ؛ روشنى عجيبى آقايى از من سؤ ال كردند: دكترها چه گفتند؟ گفتم : آقا، قرار است مرا بفرستند تهران براى سى تى اسكن و معاينات ديگر. فرمودند: ما حاجت به دارو و درمان نداريم گفتم : آقا، شما دارو و درمان كنيد. فرمودند: ما حاجت به دارو درمان نداريم .

گفتم : پس دستى بكشيد و شفا دهيد. فرمودند: من دست در بدن ندارم ! و به آقاى معنوى امر كردند كه شما دستى به چشم ايشان بكشيد! حاج آقا هم دستى به چشم من كشيدند. يكمرتبه ديدم كه مى بينم و نور به چشمانم برگشته است و آن آقا، كه لباس عربى بلند بر تن داشتند، و آقاى معنوى (بدون اينكه ديگر با من حرف بزنند) برخاستند و از در اتاق بيرون رفتند.

من به آنها ناگاه كرده و بلند بلند گريه مى كردم ، و اهل خانه دور من جمع شده بودند. آنها به داخل حياط رفتند. تا نزديك درب حياط، آن آقايان را ديدم هنوز از داخل حياط بيرون نرفته بودند كه ، ناگهان غيبشان زد. من بلند بلند گريه مى كردم كه اهل خانه مرا صدا زدند. برخاستم و ديدم همه جا را مى بينم ، بدون اينكه يك دانه قرص خورده باشم !

صبح منزل آقاى معنوى رفتم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم آقا خيلى متاءثر شدند و گريه كردند و از شفاى من خوشحال شدند. بعدا نزد آقاى دكتر نشاطفر رفتم و ايشان گفتند: داروها خوب زود اثر كرد؟! گفتم : اصلا دارو نخورده ام ! با تعجب پرسيد دارو نخورده اى ، و چشمانت باز شده است ؟! ماجرا را تعريف كردم .

تعجب كرد و تصديق نمود. دوباره مرا معاينه كرد و گفت : اصلا اشكالى در چشم تو وجود ندارد و قرمزى مزبور هم ديده نمى شود و اين يك شفاى الهى است ! به شكرانه اين نعمت الهى ، گوسفندى را قربانى كرده و بين مستمندان توزيع نمودم و شب تاسوعاى محرم ، هيئت ابوالفضل العباس عليه السلام را به منزلمان دعوت كردم و شام دادم و به زيارت شاهزاده محمدعابد (واقع در مشهد ميقان ) رفتم و آنجا هم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم و البته اعتراف دارم كه شكر اين نعمت - چنانكه بايد - نمى توانم بجا آورم .

محمدآقا، عضو هيئت سقاهاى ابوالفضل عليه السلام اراك مى باشند و در روز عاشورا كه هيئت ، مراسم داشته و آبگوشت طبخ مى كنند و به مردم اطعام مى دهند - ايشان همه ساله در آن مراسم فعاليت دارند.

آقاى سيد عطاءالله معنوى در پايان توضيح داده اند كه : حجة الاسلام و المسلمين حاج سيدمحمد معنوى كه نام ايشان در اين كرامت حضرت ابوالفضل عليه السلام برده شده و از علماى متقى و زاهد و سادات جليل القدر در شهرستان اراك مى باشد كه در توسل به خاندان عصمت و طهارت عليه السلام اخلاص عجيبى دارد و در شهرستان مزبور بسيارند مردمى كه با مراجعه به ايشان و دعا و توسل وى به اهل بيت عليه السلام بيماران آنها شفا يافته و مشكل آنان به لطف الهى و عنايت خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله برطرف گرديده است :

١٥ شعبان ١٤١٦ ه ق

احقرالطلبه سيد عطاءالله معنوى (فرزند ايشان )

١٠٨. فرداشب مصيبت عمويم ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، خوانده مىشود

حجة الاسلام و المسلمين آقاى زاهدى گلپايگانى ، در كتاب شيفتگان حضرت مهدى عليه السلام داستان جالبى را نقل كرده اند كه با اندكى اصلاح در الفاظ (و حفظ معانى ) ذيلا مى خوانيد:

آنچه را اكنون مى خوانيد، داستانى است كه ناقل در سال ١٣٥٤ شمسى نزد عده اى از علماى قم در صفائيه نقل كرده است خوشبختانه در روز ١٦ ذى الحجة الحرام سال ١٤٠٠ هجرى قمرى خود نيز شخصا در صحن مقدس حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام او را زيارت كردم وى كه آثار صدق و دوستى اهل بيت عليهم السلام از سيمايش مشهود بود. ضمن داستانهاى زيادى كه از شرفيابيش خدمت امام زمان - ارواحنا فداه - تعريف كرد، همين داستان را نيز با برخى نكات تازه توضيح داد.

اينك اصل داستان ، كه براستى شگفت انگيز و اميدبخش است و مى فهماند كه در عصر ما نيز افرادى لايق آن هستند كه اينچنين مورد توجه حضرت مهدى حجة بن الحسن العسكرى - عجل الله تعالى فرجه الشريف - باشند. وى گفت :

سال اولى كه به مكه مشرف شدم ، از خدا خواستم ٢٠ سفر مكه بيايم تا بلكه امام زمان عليه السلام را هم زيارت كنم خوشبختانه خداوند توفيق ٢٠ بار سفر به مكه و نيز ديدار يار (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) را كرامت فرمود.

چگونگى آنكه : ظاهرا سال ١٣٥٣ بود، به عنوان كمك كاروان از تهران رفته بودم ، شب هشتم از مكه به عرفات آمدم كه مقدمات كار را فراهم كنم كه فرداشب ، وقتى حاجى ها همه بايد در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند.

شرطه اى آمد و گفت : آقا چرا الان آمدى ؟ كسى نيست گفتم : براى اين كار آمده ام كه مقدمات كار را آماده كنم .

گفت : پس امشب نبايد خواب بروى گفتم : چرا؟ گفت : به خاطر آنكه ممكن است دزدى بيايد و دستبرد بزند. گفتم : باشد.

بعد از رفتن شرطه گرفتم شب را نخوابم براى انجام نافله شب و دعاها وضو گرفته ، مشغول نافله شدم .

بعد از نماز شب ، حالى پيدا كردم و در همين حال بود كه شخصى درب چادر آمد و بعد از سلام وارد شد و نام برد. من از جا بلند شدم و پتويى چند لا كرده زير پاى وى افكندم او نشست و فرمود: چاى درست كن .

گفتم : اتفاقا تمام اسباب چاى حاضر است ، ولى چاى خشك از مكه نياورده ام و فراموش ‍ كرده ام .

فرمود: شما آب روى چراغ بگذار تا من چاى بياورم .

از ميان چادر بيرون رفت و من هم آب را روى چراغ گذاشتم طولى نكشيد كه برگشت و يك بسته چاى را كه وزن آن در حدود ٨٠ الى ١٠٠ گرم بود به دست من داد.

چاى را دم كرده بيش رويش گذاردم خورد و فرمود: خودت هم بخور! من هم خوردم اتفاقا عطش هم داشتم و چاى لذت خوبى براى من داشت .

بعد فرمود: غذا چه دارى ؟ عرض كردم : نان فرمود: نان خورش چه دارى ؟

گفتم : پنير. فرمود: من پنير نمى خواهم .(٣٠٧)

عرض كردم : ماست هم از ايران آورده ام فرمود: بياور. گفتم : اين كه از خود من نيست ، مال تمام اهل كاروان است فرمود: ما سهم خود را مى خوريم ! دو سه لقمه خورد.

در اين وقت چهار جوان صبيح المنظر كه موهاى پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوى چادر آمدند. با خود گفتم : نكند اينها دزد باشند! اما ديدم سلام كردند و آن شخص جواب داد. خاطرجمع شدم سپس نشستند و آن آقا فرمود: شما هم چند لقمه بخوريد. آنها هم خوردند.

سپس آقا به آنها فرمود: شما برويد. خداحافظى كردند و رفتند. ولى خود آقا ماند و در حاليكه نگاهش به من بود سه بار فرمود: خوشا به حالت حاج محمدعلى !

گريه راه گلويم گرفت گفتم از چه جهت ؟ فرمود: چون امشب كسى در اين بيابان براى بيتوته نمى آيد، اين شبى است كه جدم امام حسين عليه السلام در اين بيابان آمده .

بعد فرمود: دلت مى خواهد نماز و دعاى مخصوص كه از جدم هست بخوانى ؟

گفتم : آرى فرمود نم برخيز غسل كن و وضو بگير. عرض كردم : هوا طورى نيست كه من باب سرد بتوانم غسل كنم فرمود: من بيرون مى روم ، تو آب را گرم كن و غسل نما. او بيرون رفت ، و من بدون اينكه توجه داشته باشم چه مى كنم و اين كيست ، وسيله غسل نمودم و وضو گرفتم ديدم آقا برگشت .

فرمود: حاج محمدعلى غسل كردى و وضوساختى ؟ گفتم : بلى فرمود دو ركعت نماز به جا بياور؛ بعد از حمد ١١ مرتبه سوره قل هو الله را بخوان و اين نماز امام حسين عليه السلام در اين مكان است .

بعد از نماز شروع كرد دعايى خواند كه يك ربع الى بيست دقيقه طول كشيد، ولى هنگام قرائت اشك مانند ناودان از چشم مباركش جريان داشت هر جمله دعا را كه مى خواند در ذهن من مى ماند و حفظم مى شد. ديدم دعاى خوبى است مضامين عالى دارد، و من با اينكه زياد مى خواندم و با كتب دعا آشنا بودم به مانند اين دعا برخورد نكرده بودم لهذا در فكرم خطور كرد و تصميم گرفتم فردا براى روحانى كاروان بگويم بنويسد، لكن تا اين فكر در ذهنم آمد آقا از فكر من خبردار شد. برگشت و فرمود: اين خيال را از دل بيرون كن ، زيرا اين دعا در هيچ كتابى نوشته نشده و مخصوص امام عليه السلام است و از ياد تو مى رود.

بعد از تمام شدن دعاها، نشستم و عرض كردم : آقا، آيا توحيد من خوب است كه مى گويم : اين درخت و گياه و زمين و همه اينها را خدا آفريده ؟ فرمود: خوب است و بيشتر از اين از تو انتظار نمى رود. عرض كردم : آيا من دوست اهل بيت عليه السلام هستم ؟

فرمود: آرى و تا آخر هم هستيد، و اگر كار شيطانها فريب دهند آل محمد صلى اللّه عليه و آله به فرياد مى رسند.

عرض كردم : آيا امام زمان در اين بيابان تشريف مى آورند؟ فرمود: امام الان در چادر نشسته با اينكه حضرت به صراحت فرمود، اما من متوجه نشدم و به ذهنم رسيد كه : يعنى امام در چادر مخصوص به خودش نشسته بعد گفتم : آيا فردا امام با حاجيها در عرفات مى آيد؟ فرمود: آرى گفتم : كجاست ؟ فرمود: در جبل الرحمة است .

عرض كردم : اگر رفقا بروند مى بينند؟ فرمود: مى بيند، ولى نمى شناسند. گفتم : فرداشب امام در چادرهاى حجاج مى آيد و نظر دارد؟ فرمود: در چادر شما، چون فرداشب مصيبت عمويم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خوانده مى شود، امام مى آيد.

بعدا دو اسكناس صد ريالى سعودى (٣٠٨) به من داد و فرمود: يك عمل عمره براى پدرم به جاى بياور. گفتم : اسم پدر شما چيست ؟ فرمود: سيدحسن عرض كردم : اسم شما؟ فرمود: سيدمهدى ، قبول كردم .

آقا بلند شد برود، او را تا دم چادر بدرقه كردم حضرت براى معانقه برگشت و با هم معانقه بوديم ، و خوب به ياد دارم كه خال طرف راست صورتش را بوسيدم .

سپس ‍ مقدارى پول خورد سعودى به من داده فرمودند: برگرد! تا برگشتم ، ديگر او را نديدم .

اين طرف و آن طرف نظر كردم كسى را نيافتم داخل چادر شدم و مشغول فكر كه اين شخص كى بود؟ پس از مدتى فكر، با قرائن زياد، مخصوصا اينكه نام مرا برد و از نيت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بيان فرمود، فهميدم امام زمان عليه السلام بوده ، شروع كردم به گريه كردن يك وقت متوجه شدم شرطه آمده و مى گويد: مگر دزدها سروقت تو آمدند؟ گفتم : نه گفت : پس چه شده ؟ گفتم : مشغول مناجات با خدايم .

به هر حال به ياد آن حضرت تا صبح گريستم و فردا كه كاروان آمد قصه را براى روحانى كاروان گفتم او هم به مردم گفت : متوجه باشيد كه اين كاروان مورد توجه امام عليه السلام است تمام مطالب را به روحانى كاروان گفتم ، فقط فراموش كردم كه بگويم آقا فرموده فرداشب چون در چادر شما مصيبت عمويم خوانده مى شود مى آيم .

شب شد، اهل كاروان جلسه اى تشكيل دادند و ضمنا حالت توسل آن هم به حضرت عباس عليه السلام پيدا كردند! اينجا بيان امام زمان عليه السلام يادم آمد. هر چه نگاه كردم آن حضرت بى اختيار را در داخل چادر نديدم ناراحت شدم و با خود گفتم : خدايا وعده امام حق است .

بى اختيار از مجلس بيرون شدم درب چادر همان آقا را ديدم عرض ادب كرده مى خواستم اشاره كنم مردم بيايند آن حضرت را ببينند؛ اما آقا اشاره كرد: حرف مزن ! به همان حال ايستاده بود، تا روضه تمام شد و ديگر حضرت را نديدم داخل چادر شده جريان را تعريف نمودم . (٣٠٩)

گفتم فراق تا كى ؟ گفتا كه تا تو هستى

گفتم كه روى خوبت ، از من چرا نهان است ؟

گفتا تو خود حجابى ، ورنه رخم عيان است

گفتم كه از كه پرسم ، جانا نشان كويت ؟

گفتا نشان چه پرسى ؟ آن كوى بى نشان است !

گفتم مرا غم تو، خوشتر ز شادمانى

گفتا كه در ره ما، غم نيز شادمان است !

گفتم كه سوخت جانم ، از آتش نهانم

گفت آن سوخت او را، كى نادى فغان است

گفتم فراق تا كى ؟ گفتا كه تا تو هستى

گفتم نفس همين است ؟ گفتا سخن همان است

گفتم كه حاجتى هست ، گفتا بخواه از ما

گفتم غمم بيفزا گفتا كه رايگان است

گفتم ز(فيض ) بستان اين نيم جان كه دارد

گفتا نگاه دارش ، غمخانه تو جان است

(فيض كاشانى )

شهسوارى كه نگهبان حريم دين است

قمر برج شجاعت علوى آيين است

لقبش ماه بنى هاشم و، نامش عباس

ساقى تشنه لبان از شرف و تمكين است

مرتضى بوسه زد روز ولادت دستش

هدفش علقمه و دست و رخ خونين است

شب عاشور بدى حافظ ناموس خدا

پاسدار حرم محترم ياسين است

اهرمن برد شبانگاه امان نامه برش !

ايزدى دست كجا پيرو آن ننگين است ؟!

روز جان باختنش تشنه برون شد ز فرات

چون به ياد لب خشكيده شاه دين است

زاده دست خدا داده به راه دين دست

پشت پا زد به مجاز آن كه حقيقت بين است

دست حاجات جهانى به سويش باشد باز

كه درش باب حوايج به شه و مسكين است

دستگير ضعفا، ياور افتاده ز پا

همه جا عقده گشاى دل هر غمگين است

ذكر هفتاد و دو ملت ، كه سختى ، نامش

نام او چون كه به آلام جهان تسكين است

اى علمدار شه كرب و بلا، باب نجات

روز و شب و دزبان همه عالم اين است

گره كار فروبسته ما را بگشاى

كه در اين عصر و زمان مشكل سنگين است

از خدا خواه كه آيد فرج حجت عصر عج

كان زمان زندگى تلخ بشر، شيرين است

(آهى ) از مدح علمدار حسينى : عباس

شعر شيواى خوشت درخور صد تحسين است

١٠٩. شفاى جان ديوانه !

جناب مستطاب آية الله آقاى حاج شيخ عبدالله مجد فقيهى بروجردى مؤ سس محترم درمانگاه قرآن و عترت قم ، كه ارادتى خاص به ساحت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دارند، در شب ٢٩ رجب ١٤١٤ ق در صحن مطهر مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه الشريف در جمكران فرمودند:

تقريبا چهل سال قبل براى زيارت كربلاى معلى رفته بودم روزى در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مشغول زيارت بودم با چشم خود ديدم كه يك جوان ديوانه دخيل را براى معالجه و استشفا كنار ضريح آن بزرگوار آوردند. و دخيل بستند. مدت كوتاهى از توسل مزبور نگذشت كه ديدم آن جوان ديوانه شفايش از آقا قمر بنى هاشم عليه السلام گرفت جناب فقيهى افزودند: من هر وقت يك گرفتارى برايم پيش ‍ بيايد با توسل به ساحت حضرت ، حوائج خويش را از ايشان مى گيرم ، و موارد بسيارى حاجت روا شده ام .

١١٠. توسل آية الله حكيم (ره ) به قمر بنى هاشم عليه السلام براى رفع مشكلات جهان اسلام

حجة الاسلام و المسلمين حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى حاج سيدعلى ميرهادى اراكى نقل كردند:

يكى از دوستان طلبه در باب ارادت آيت الله العظمى حكيم قدس سره (متوفى ١٣٩٠ ق ) به ائمه اطهار عليهم السلام مى گفت كه : هر مشكلى براى مسلمانان در هر جاى عالم پيش مى آمد آن مرحوم با سران ممالك آن كشورها تماس مى گرفت ، و اگر اثر نمى كرد، به كليددار حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى گفت نيمه شب مى رفت كنار مرقد پاك آن حضرت متوسل مى شد و مدتى بعد، مشكلى كه پيش آمده بود حل مى شد.

١١١. شمشير قمر بنى هاشم عليه السلام در دست پسربچه !

آقاى حاج سيدحسن ، فرزند مرحوم سيدمحمد هندى ، در شب ١٣ شعبان سال ١٤١٤ ه ق در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام ، كريمه اهل بيت عليهاالسلام ، از آقاى حاج سيدتقى كمالى نقل كرد كه وى فرمود:

روزى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نشسته بودم ، ديدم پسربچه اى كه معلوم بود هنوز به حد تكليف نرسيده وارد حرم مطهر شد و مقابل ضريح حضرت ايستاد و كلماتى چند به زبان عربى با حضرت صحبت كرد. ناگهان مشاهده كردم كه از سقف حرم مطهر، شمشيرى كه نصب بود مقابل اين پسربچه بر زمين افتاد و پسربچه هم آن را گرفت و حركت كرد تا از حرم بيرون برود.

خدمه حضرت با مشاهده صحنه مانع از بيرون بردن آن شمشير شده و او را به اطاق مخصوص كليددار حرم حضرت بردند. من هم ، به حمايت از آن پسربچه نيز دوباره حرفهايش را با حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بزند؛ اگر وى مورد عنايت حضرت عليه السلام باشد، باز شمشير از طرف حضرت به او داده مى شود والا نه ، و جريان تمام مى شود.

كليددار حرفهاى مرا قبول كرد. به اتفاق هم وارد حرم مطهر شديم يكى از خدام شمشير را هر چه محكمتر در جاى اولش نصب كرد. به پسربچه نيز گفتيم بيايد. او آمد مقابل ضريح مطهر و حرفهايش را به حضرت زد. مجددا ديديم شمشير از سقف جلو روى آن پسربچه افتاد و او آن را برداشت و رفت ! اينجا بود كه همه زيارت كنندگان هلهله كردند و حرم غرق در سرور و شادى شد.

من از آن پسر پرسيدم كه اين شمشير را براى چه مى خواهى ؟ گفت : من با چند بچه ديگر در اطراف كربلا گوسفند مى چرانيم آنها هر كدام براى خود وسيله دفاعى دارند، ولى من نداشتم به آنان گفتم : مى روم به حرم با صفاى حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام و از حضرت شمشيرى را مى گيرم و مى آيم حالا ديدى كه حضرت به من شمشير داد و من اكنون با حاجت روا شده ، در حاليكه حضرت شمشيرى به من عنايت كرده ، نزد آنان باز مى گردم !

١١٢. قربانى به نام حضرت ابوالفضل عليه السلام

جناب حجة الاسلام آقاى سيدمحمد موسوى زنجانى در روز ١٤ ماه صفرالمظفر سال ١٤١٣ ه ق ، به نقل از دو نفر جوان ، گفت :

شخصى به نام دكتر محمد...، كه مدت سى سال است در آمريكا زندگى مى كند، دو هفته پيش به تهران آمده گوسفندى را به نام حضرت ابوالفضل عليه السلام قربانى نمود و گوشت آن را بين شيعيان تقسيم كرد و مجددا به آمريكا برگشت از دكتر پرسيدند:

شما كه اين مدت طولانى در خارج بوديد، چگونه به تهران آمديد و دست به اين كار زديد و بعد هم عجولانه اقدام به بازگشت كرديد؟! گفت : روزى در واشنگتن با ماشينم در حركت بودم ، يكدفعه متوجه شدم دختربچه اى به طرف ماشينم دويد. با توجه كامل فرياد كشيدم يا حضرت اباالفضل عليه السلام ! و ماشين با يك ترمز سر جايش ميخكوب شد.

پيش از اينكه از ماشين پياده بشوم ، همه اش مضطرب و در فكر بودم و با خود مى گفتم : واى ، خانه خراب شدم ! بيچاره شدم ! زيرا قانون تصادفات در آمريكا بسيار سخت است ولى بعد كه پايين آمدم و پاى دختربچه را، كه زير ماشين رفته بود، گرفته و كشيدم ، بلند شد و ديدم كه هيچ صدمه اى نديده است اينجا بود كه فهميدم از بركت توجه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بوده كه دختربچه صحيح و سالم مانده است لذا همانجا يك قربانى نذر كردم ، و چون در آمريكا كسى به قابليت مصرف گوشت نذرى را داشته باشد به نظرم نرسيد، لذا به ايران آمدم و قربانى را به نام حضرت عباس عليه السلام ذبح كرده به دوستان و علاقمندان آن حضرت تقسيم نمودم و اينك نيز به آمريكا باز مى گردم .

جمال حق ز سر تا پاست عباس

به يكتايى قسم ، يكتاست عباس

شب عشاق را تا صبح محشر

چراغ روشن دلهاست عباس

خدا داند كه از روز ولادت

امام خويش را مى خواست عباس

اگر چه زاده ام البنين است

وليكن مادرش زهراست عباس

بنازم غيرت و عشق و وفا را

از آن دم علقمه تنهاست عباس

كه در دنيا بود باب الحوائج

شفيع عاصيان فرداست عباس

(شعر از ناشناس )

١١٣. يا اباالفضل فرزندم را از شما مى خواهم !

حجة الاسلام آقاى محدث اشكورى در شب سوم ذى قعده ١٤١٤ در مسجد اعظم قم ، براى اين نگارنده نقل كردند:

پدرم ، مرحوم حجة الاسلام آقاى سيدمحمود محدث اشكورى ، از پدرش حضرت آيت الله ابوالحسن اشكورى نقل كرد كه : در نجف اشرف فرزندش سيدمحمود خيلى سخت مريض مى شود و در شرف مرگ قرار مى گيرد. مادرش را براى غذا و غيره به آشپزخانه فرستاده بوده است ، پس از مدت كمى كه مادر مى آيد فرزندش را در حال مرگ مشاهده مى كند و وقتى روپوش از صورتش بر مى دارد او را مرده مى بيند. با مشاهده اين صحنه سراسيمه شده ، رو به طرف كربلا مى كند و ناله جانسوزى از دل بركشيده و مى گويد: يا اباالفضل ، فرزندم را از شما مى خواهم !

چند لحظه كه از توسل ايشان به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى گذرد به عنايات آن حضرت ، روح به بدن فرزندش آمده و حيات خويش را باز مى يابد. ١١٤. سى سال از خدا برايش عمر گرفته ام !

حجة الاسلام آقاى حاج شيخ عبدالرحمن بخشايشى ، از جناب آقاى حاج تقى دباغى ، كه از محترمين آذربايجان ولى مقيم تهران هستند و برادر عيال جناب آقاى دكتر كوكبى (دكتر قلب ) ساكن قم محسوب مى شوند، مطلب زير را نقل كردند كه مى خوانيد. آقاى دباغى گفتند:

پدرم ، حاج على اكبر دباغى ، گفت : در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بودم ، ديدم كسى مى گويد: آقا، ابوالفضل عليه السلام از عمر من ٢٨ سال مانده است ، از خدا بخواه در اين ٢٨ سال معصيت نكنم ! ما با او آشنايى نداشتيم و نفهميديم كه قصدش ‍ چيست و چه مى گويد؟ وقتى كه از حرم مطهر خارج شد، او را تعقيب كرديم و گفتيم كه تو از كجا مى دانى ٢٨ سال از عمرت مانده است ؟!

خيلى اصرار كرديم گفت : شما را چه به اين كار؟ گفتيم : مى خواهيم قصه ترا بدانيم گفت : من در جوانى مريض شدم ، به طورى كه دكترها جوابم كردند.

روزى تمام اهل منزل اطراف بسترم گريه مى كردند و من مى ديدم در حال مرگ مى باشم همين وقت بود كه ديدم آقايى بالاى سرم ايستاده است به من فرمودند: بلند شو! گفتم : قادر نيستم كه برخيزم فرمود: مى توانى ، حركت كن ! سپس دنبال آقا حركت كردم وقتى به راه افتاديم و از منزل خارج شديم ، يكوقت ديدم آن بزرگوار پاهايش از زمين كنده شد و به طرف آسمان بالا رفت و من هم پشت سرش به طرف بالا صعود كردم .

رسيديم به يك جايى ؛ ديدم تمام شخصيتها دور هم نشسته اند و در بالاى مجلس نيز يك شخصيت با عظمتى قرار دارد. آن بزرگوارى كه مرا برده بود، به طرف آن شخصيت بزرگ رفت تا آن زمان نمى دانستم آن بزرگوار چه كسى است ؟ ديدم كه وى با آن شخصيت صحبت مى كند، و از صحبتشان همين قدر فهميدم كه آن شخصيت بزرگ فرمودند: عمر او تمام شده است .

اينجا بود كه عبا را از دوش نازنينش به كنارى انداخت (و ديدم دوست ندارد) و به آن شخصيت صدرنشين اظهار داشت : شما مى فرماييد عمرش تمام شده است ، ولى مادرش ‍ در آشپزخانه صورت به زمين گذاشته ، جوابش را چه كسى خواهد داد و من به او چه بگويم ؟! لذا حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمودند: سى سال از خدا برايش ‍ عمر گرفته ام از آن تاريخ دو سال گذشته است ، پس نتيجه اين است كه ٢٨ سال از عمرم باقى مانده است .

ساقى لب تشنگان

به ميدان شهادت ، قهرمانم مى توان گفتن

به خرگاه امامت ، پاسبانم مى توان گفتن

به قدرت بحر ختم مرتضايم مى توان خواندن

به منصب ، ساقى لب تشنگانم مى توان گفتن

منم ماه بنى هاشم كه بر چرخ فضيلتها

يگانه كوكب پرتو فشانم مى توان گفتن

چو شمع جانم از نور ولايت روشنى دارد

در اين عالم فروغ جاودانم مى توان گفتن

دهد دشمن مرا خط امان !! گويا نمى داند

كه بر خلق جهان كهف امانم مى توان گفتن

(مؤ يد) را شفاعت مى كنم در محضر داور

كه در محشر شفيع عاصيانم مى توان گفتن

١١٥. آقا جان ، شما مرده را زنده كرديد!

خانم معروفى نوشته اند:

اين جانب ف س معروفى در سال ١٣٦٢ شمسى مبتلا به كمردرد شدم كه حدود چهل سال به طول انجاميد. در اين مدت بشدت از دردكمر رنج مى بردم و درد به حدى بود كه نمى توان وصف كرد. از جمله ، سفرى به حج داشتم و در آنجا از انجام اعمال عاجز بودم ، به خصوص بعد از اعمال در منا و مراجعت به مكه معظمه ، از شدت درد، انجام مناسك برايم طاقتفرسا بود. به خاطر دارم كه در سعى بين صفا و مروه بعد از طواف نساء به اندازه اى كلافه شدم كه خود را به گوشه اى كشيدم و نشستم ، و پس از آنكه همسرم اعمال سعى را تمام كرد به كمك و مساعدت ايشان ، سعى را انجام دادم .

پس از معاينات و معالجات زياد، تشخيص دكترهاى متخصص بر اين شد كه گفتند: شما ديسك كمر داريد و بايد كاملا استراحت كنيد، كه آن هم با بچه دارى سازگار نيست .

باز به دكتر متخصص مراجعه كردم و آزمايشات زيادى صورت گرفت اين بار گفتند: احتياج به عمل داريد؛ اگر عمل بكنيد ٧٥ موفقيت آميز است ، و اگر عمل نكنيد ١٠٠ فلج مى شويد. با حالت نااميدى مطب دكتر را ترك كردم و استخاره كردم كه عمل انجام بشود خيلى بد آمد. همواره در فكر علاج بودم ، تا اينكه ايام محرم الحرام فرا رسيد و براى شركت در مراسم روضه حضرت سيدالشهداء - سلام الله عليه - به منزل جناب حاج آقا قزوينى رفتم اتفاقا معظم له آن روز روضه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را خواند و در ضمن روضه به شرح آن قصه معروف پرداخت ، كه مى گويند جوان مريضى را به حرم مطهرش آورده و شفايش را از حضرت خواسته بودند، و چون گويا عمر ظاهرى آن جوان تمام شده بود، آن ماءموران الهى چند دفعه از محضر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به خدمت حضرت بنى هاشم رسيد و بازگشت و...

فى المجلس ، دلم شكست و متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم عرض كردم : آقا جان ، شما جوان مرده را زنده كرديد، كمر درد من كه چيزى نيست .

شفاى من به مقدار آب خوردن هم براى شما كارى ندارد. اميدوار شدم كه آن حضرت مرا شفا خواهد داد. پس از مدتى ناخودآگاه متوجه شدم كه كمرم درد ندارد و حس كردم ديگر درد نداشته و شفا يافته ام و از بيمارى اثرى نيست .

سپس آزمايشاتى انجام گرفت و خود را در معرض امورى قرار دادم كه دكترها مرا از آن منع كرده بودند، نظير خوردن آب سرد و حتى دست به آب سرد زدن و استفاده از كولر و پنكه و...، معلوم شد كه ديگر اثر سوئى در من ندارد.

آرى ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد و هر كس هم كه توسل به آن حضرت بيابد نتيجه كامل خواهد گرفت .