چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 50219
دانلود: 4589


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 50219 / دانلود: 4589
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

١٢٠. آرى ، اين است نتيجه توسل به حضرت عباس عليه السلام !

جناب آقاى حاج سيدحسين ميرهاشمى ، ساكن قم ، محله عشقعلى صاحب آرايشگاه ياس فرمود:

فرزندم ، آقاى حاج سيد مصطفى ميرهاشمى ، در حدود يك سال مريض شده و در بستر افتاده بودند، به طورى كه قدرت حركت نداشتند. دكترها معتقد بودند كه وى ديسك كمر دارد و بايد استراحت كامل بكند. اخيرا نيز دكترى گفته بود كه من ٢٠٠ هزار تومان مى گيرم و او را عمل مى كنم ، ولى تعهد نمى كنم كه حتما خوب بشود، من فقط كارم را انجام مى دهم و صحت ايشان را ضمانت نمى كنم ايشان ، با نااميدى ، از تهران با آمبولانس جهاد سازندگى قم به قم آمد (چون كارمند جهاد سازندگى قم بود).

جريان به همين منوال مى گذرد، تا اينكه در محرم الحرام سال ١٤١٤ ه ق ، شب تاسوعا در منزل خودش در عالم رؤ يا مى بيند كه دو آقاى بزرگوار، در حاليكه نور از جمالشان ساطع است ، وارد اطاق وى شوند. پس از ورود به اطاق به او دستور مى دهند كه برخيز! در جواب من مى گويد: من ديسك كمر دارم و نمى توانم از جا حركت كنم .

شخص دوم ، كه پشت سر آن آقاى اولى قرار داشته است ، به وى مى گويد: آقا مى فرمايند بلند شويد، شما هم بلند شويد! ايشان در عالم خواب لحظه اى خود را در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه ، كريمه اهل بيت عليهم السلام ، مى بيند. در خواب ، منظره سال ١٣٦٥ شمسى در نظرش مجسم مى شود، چون مى بيند فاميل و اقوام به پيشوازش ‍ آمده اند، از خواب مى پرد و روى تخت مى نشيند و متوجه مى شود كه آثارى از درد در بدنش نمى باشد. در اينجا مى فهمد آن دو بزرگوار وى را شفا داده اند. به ساعت كه نگاه مى كند مى بيند صبح شده طالع شده است و در همين حين ، صداى اذان حرم مطهر نيز به گوشش مى خورد. در منزل تنها بوده است بر مى خيزد و مى رود حمام غسل مى كند.

سپس به اطاق مى آيد و نماز آقا امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - را مى خواند.

صبح روز عاشورا فرا مى رسد. به پدرش آقا سيدحسن ميرهاشمى تلفن مى كند و مى گويد: پدرجان ، هنوز در دسته سينه زنان شركت نكرده اى ؟ من هم مى خواهم با شما بيايم پدر در جواب مى گويد: پسرجان ، من چگونه شما را با برانكارد بيرون برده و همراه دسته حركت دهم ؟! و او نيز در جواب پدر مى گويد: من خودم مى آيم سپس پدر هم متوجه مى شود كه قمر بنى هاشم عليه السلام او را شفا داده است ، و خبر شفاى وى را به مادرش ‍ مى دهد. همه خوشحال مى شوند و طولى نمى كشد كه خود پسر مى آيد و به همراه پدر، در روز عاشورا، مدت چهار ساعت در عزادارى حضرت حسين بن على عليه السلام شركت مى كند و اكنون نيز الحمدالله رب العالمين از بركت آقا قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام صحيح و سالم مى باشد.

ناگفته نماند كه آقاى حاج سيدمصطفى ، به علت اينكه حدود يك سال در بستر افتاده و به پشت مى خوابيد، كمرش زخم شده بود و مادرش به دستور دكتر هر چند روز يك بار او را شستشو مى داد و محل زخم را پاك مى كرد، ولى پس از شفا گرفتن وى ، آثارى از اين زخم ديگر ديده نشد.

همان سال ، ٤٠٠ الى ٥٠٠ نفر را شام داديم و امسال هم كه دومين سال شفايش بود در روز شهادت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نهار داده شد، و ان شاء الله تعالى اين احسان هر سال ادامه خواهد داشت .

١٢١. چهل سال است اين نذر ادامه دارد

جناب آقاى حاج كريم توكلى رامشيرى طى نامه اى خطاب به حجة الاسلام والمسلمين ، خطيب بزرگوار، جناب آقاى حاج شيخ عبدالسيد محمودى ، كرامتى از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام نقل كرده است كه ذيلا مى آوريم .

ايشان نوشته اند:

پيرو مذاكره قبلى در خصوص نذرى كه به نام مبارك آقا ابوالفضل العباس عليه السلام داشتم ، ماجرا را شرح مى دهم : حدود چهل سال قبل ، خداوند فرزندى پسر به ما عطا فرمود. وى سپس مريض شد و ما از روى عقيده اى كه نسبت به آقا ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام داريم براى گرفتن شفاى وى متوسل به آن بزرگوار شديم و نذر كرديم كه گوسفندى خريده و با ذبح آن غذاى تعدادى از عزاداران آن آقا را در هفتم محرم تهيه و تدارك نماييم .

در موعد مقرر، گوسفندى را براى خريد سفارش داديم گوسفندى برايمان آوردند كه متوجه شديم گوسفندى ماده است با كمى تاءمل ، گفتيم : گوسفند ماده را ذبح نكنيم بهتر است ، لذا آن را تحويل يكى از آشنايان در يكى از روستاها داديم نكته قابل توجه اينجاست كه اين گوسفند بعد از چند شكم نر، هر بار بره ماده اى مى زاييد، سپس خود از بين مى رفت ، و اين امر، تاكنون ادامه دارد!

١٢٢. موفقيت عمل جراحى مغز، در سايه توسل به امام رضا عليه السلام و آقاابوالفضل العباس عليه السلام

حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيدحسين موسوى مازندرانى از علماى حوزه علميه قم نوشته اند:

داستان توسل اين جانب سيدحسين موسوى و پدر و مادرم ، براى استشفاى اخوى جانبازم به نام سيدجلال موسوى ، در سال ١٣٦٤ شمسى به حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام و حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از اين قرار بوده است : ايشان در جنگ تحميلى ، زمان عمليات بدر ١٧/١/١٣٦٤ بسختى مجروح شدند، به طورى كه مدتى بى هوش شده ، و بيناييش را از دست داده بود و قادر به حرف زدن و راه رفتن هم نبود. پدرم در محل خودمان (بابلسر مازندران ) ايام دهه عاشورا اطعام مى كنند. به پدر و مادرم تلفن كردم و گفتم : به آقا ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شويد. خود بنده نيز به امام رؤ وف و مهربان حضرت على بن موسى الرضا - عليه آلاف التحيه و الثناء - و حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام توسل جستم .

پس از توسل ، دكتر گفت : ايشان بايد تحت عمل جراحى قرار بگيرد و براى اين كار امضا هم از ما گرفت تا اگر خداى نكرده حادثه اى رخ داد مسئوليتى نداشته باشد، و اضافه كرد كه ، بايد اول مغز سر وى جراحى بشود و ممكن است در زير عمل بميرد.

ولى در اثر توسلات ، عمل جراحى با موفقيت انجام شد و او به هوش آمد. پس از آن چشمش را جراحى كردند و در پى آن نيز، جراحيهاى پا و دست و غيره انجام گرفت ، و خلاصه ١٢ عمل جراحى در بدن اين سيد بزرگوار به عمل آمد كه همه آنها با موفقيت انجام شد.

اطبا متفقا گفته بودند كه وى تا سه سال از ازدواج ممنوع مى باشد، ولى او ازدواج كرد و صاحب فرزند نيز شد! ما همه اين موفقيتها را از كرامت آقا امام رضا عليه السلام و عموى بزرگوارش ، حضرت باب الحوائج قمر بنى هاشم عليه السلام ، مى دانيم نذرى هم براى آن دو بزرگوار كرده بوديم كه انجام گرفت .

١٢٣. به ضريح حضرت پناه جست

عالم وارسته ، ميرزا عباس كرمانى نقل نمود كه : زمانى نيازى برايش پيش آمد و امر بر او تنگ شد، پس عزم زيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام نمود و به ضريح آن حضرت پناه جست چيزى نگذشت كه در رحمت باز شد و بعد از مدتى طولانى كه اميدش به ياءس ‍ گراييده بود، به شادى و كاميابى دست يافت .(٣١٠)

١٢٤. دانشجوى نابينا شفا يافت

خطيب توانا، دانشمند بزرگوار، جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيدجاسم طويريجى ، كه فعلا ساكن قم و قبلا از خطباى كربلا بوده اند، در ايام فاطميه عليهاالسلام شفاها به مؤ لف اين كتاب فرمودند:

در سال ١٣٩٤ قمرى مطابق ١٩٧٦ ميلادى ، در حرم مطهر امام عظيم الشاءن حضرت حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام منبر مى رفتم شبى پس از منبر، كه اتفاقا شب جمعه هم بود، براى زيارت و عرض حاجت به حرم با صفاى حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام رفتم در يكى از حجرات حرم مطهر ديدم كه خيلى شلوغ مى باشد.

جمعيت زيادى جمع شده اند و پليس هم هست سؤ ال كردم چه خبر است ؟ گفتند: جوانى دانشجو كه چشمهايش را از دست داده بود، به عنايت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، شفا داده شده است او را به اطاق كليددار بردند. بنده با اين جوان صحبت كردم و پرسيدم كه جريان شما از چه قرار بوده است ؟

وى در توضيح مسئله گفت نم من در مدينة الطلب بغداد كار مى كردم در يكى از كلاسهاى طبى ، بدن انسانى را تشريح مى كردند، چون چشمم به آن منظره افتاد يكدفعه نابينا شدم سپس با خاطرنشان ساختن اين نكته كه وى اصلا بغدادى مى باشد، افزود: در پى اين جريان ، به تمام دكترهاى حاذق بغداد مراجعه كردم ولى نتيجه اى نبخشيد و دكترهاى عراق كلا از من ماءيوس شدند. چون تمام درها به رويم بسته شده و قبل از اين حادثه نيز خودم شخصا ارادت خاصى به آقا حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام داشتم ، لذا به اميد شفا، با دلى شكسته به كربلا آمدم و داخل حرم فرزند رشيد اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام ، حضرت عباس عليه السلام ، شدم و خطاب به آن حضرت عرض ‍ كردم : اى باب الحوائج ، شما قدر چشم را خوب مى دانى ، چرا كه از دست نامردمان مصيبت نابينايى را چشيده اى ، از خدا بخواه كه چشمهايم به حالت اول برگردد. اينجا بود كه ناگهان ديدم كه شبحى همانند دست به روى چشم من كشيده شد و چشمم به حالت اول بازگشت و بينايى خود را بازيافتم ، و اينك مرا به اطاق كليددار آورده اند.

آقاى طويريجى افزودند: مردم كه اين كرامت را از حضرت ديدند به سوى آن جوان يورش ‍ بردند كه لباسهايش را به عنوان تبرك ببرند، لذا ماءمورين آمدند و او را به اطاق كليددار راهنمايى كردند تا اذيت نشود.

١٢٥. تو با تسبيح ، استخاره كن ؛ ما به تو مى گوييم چه بگويى !

حجت الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ ‌على اسلامى ، فرزند مرحوم آيت الله آقاى حاج شيخ عباسعلى اسلامى بنيانگذار جامعه تعليمات اسلامى در تهران ، اظهار داشتند:

داستانى را دوستان از جناب آية الله سيدعبدالكريم كشميرى نقل نمودند كه مشتاق شدم آن را بدون واسطه از خود ايشان بشنوم بدين منظور به محضرشان مشرف شدم .

آقاى كشميرى ، كه در نجف مى زيستند، مورد مراجعه اقشار مختلف مردم بودند و اكثرا از ايشان طلب استخاره مى شد. ضمنا استخاره مى خواستند بيان مى كردند. ايشان صبحها قريب به دو ساعت به ظهر مانده در يكى از ايوانهاى صحن مطهر حضرت اميرالمومنين على عليه السلام مى نشستند و افراد مختلف در اين موقع براى گرفتن استخاره به ايشان مراجعه مى كردند. آقاى كشميرى نقل كردند كه : مدتى بود مى ديدم زنى با عباى سياه و حالت زنان معيدى (به زنانى كه در چادرها و يا در در روستاها زندگى مى كنند، معيدى مى گويند) زير ناودان طلا مى نشيند و زنها به او مراجعه مى كنند و او نيز با تسبيحى كه به دست دارد، برايشان استخاره مى گيرد. اين حالت نظرم را جلب كرد.

روزى به يكى از خدام صحن مطهر گفتم : هنگام ظهر كه كار اين زن تمام مى شود او را نزد من بياور، از او سؤ الاتى دارم .

خادم مزبور، يك روز پس از اينكه كار استخاره آن زن تمام شد او را نزد من آورد. از او سؤ ال كردم : تو چه مى كنى ؟ گفت : براى زنها استخاره مى گيرم گفتم : استخاره را از كه آموختى ، چه ذكرى مى خوانى ، و چگونه مسائل را به مردم مى گويى ؟

گفت : من داستانى دارم ، و شروع به تعريف آن داستان كرد و گفت :

من زنى بودم كه با شوهرم و فرزندانم زندگى عادى يى را مى گذراندم شوهرم در اثر حادثه اى از دنيا رفت و من ماندم و چهار فرزند يتيم خانواده شوهرم ، به اين عنوان كه من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است ، مرا از خود طرد كردند و خانواده خودم هم اعتنايى به مشكلات مادى من نداشتند، لذا زندگى را با زحمات زياد و رنج فراوان مى گذراندم .

ضمنا از آنجا كه زنى جوان بودم ، طبعا دامهايى نيز براى انحرافم گسترده مى شد، و چندين مرتبه بر اثر تنگناهاى اقتصادى و احتياجات مادى نزديك بود به دام افتاده و به فساد كشيده شوم و تن به فحشا بدهم ولى خداوند كمك نمود و خوددارى كردم ، تا روزى بر اثر شدت احتياج و گرفتارى ، تصميم كه چون زندگى برايم طاقتفرسا شده و ديگر چاره اى نداشتم تن به فحشا بدهم .

من تصميم خود را گرفته بودم اما اين بار نيز خدا به فريادم رسيد و مرا نجات داد. در بين ما رسم است كه اگر حاجتى داريم به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام مى آييم و سه روز اعتصاب غذا مى كنيم تا حاجتمان را بگيريم ، و اكثرا هم حاجت خود را مى گيرند. من نيز تصميم گرفتم به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده و اعتصاب غذا كنم .

رفتم و دست توسل به دامنش زدم و كنار ضريح آن حضرت اعتصاب غذا را شروع كردم روز سوم بود كه كنار ضريح خوابم برد و حضرت ابوالفضل عليه السلام به خوابم آمد و حاجتم را برآورد و فرمود: تو براى مردم استخاره بگير. عرض كردم : من كه استخاره بلد نيستم فرمود: تو تسبيح را به دست بگير، ما حاضريم و به تو مى گوييم كه چه بگويى از خواب بيدار شدم و با خود گفتم : اين چه خوابى است كه ديده ام ؟! آيا براستى حاجت من روا شده است و ديگر هيچ مشكلى نخواهم داشت ؟!

مردد بودم چه كنم ؟ بالاخره تصميم گرفتم كه اعتصابم را شكسته و از حرم خارج شوم ببينم چه مى شود. از حرم خارج شدم و داخل صحن گرديدم از يكى از راهروهاى خروجى كه مى گذشتم زنى به من برخورد كرد و گفت : خانم استخاره مى گيرى ؟ تعجب كردم ، اين چه مى گويد؟! معمول نيست كه زن استخاره بگيرد، آن هم زنى معيدى و چادرنشين و بيابانى ! ارتباط اين خانم با خوابى كه ديدم و دستورى كه حضرت به من دادند، چيست ؟ آيا اين خانم از خواب من مطلع است ؟ آيا از طرف حضرت ماءمور است ؟! بالاخره ، به او گفتم : من كه تسبيح براى استخاره ندارم فورا تسبيحى به من داد و گفت : اين تسبيح را بگير و استخاره كن !

دست بردم و با توجهى كه به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام داشتم مشتى از دانه هاى تسبيح را گرفتم ، ديدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود كه به اين زن چه بگويم مطالب را گفتم و او رفت از آن تاريخ ، من هفته اى يك روز به اين محل زير ناودان طلا مى آيم و زنانى كه وضع مرا مى دانند، نزد من مى آيند و من برايشان استخاره مى گيرم و بابت هر استخاره پولى به من مى دهند. ظهر كه مى شود، با پول حاصله ، وسايل معيشت خودم و فرزندانم را تهيه مى كنم و به منزل بر مى گردم .

داستان عجيب و كرامت بالايى بود. توجه حضرت ابوالفضل عليه السلام به يك زن بى سواد، بر اثر تقوا. آيا ترس از خدا و پرهيز از گناه ، مى تواند اين همه اثر داشته باشد؟

مى بينيم كه اولياى ما اين همه به تقواى انسانها توجه دارند و به پاداش آن چه الطافى كه نمى كنند. بارى ، داستان را كه گفت : بلند شد و رفت .

بعدا، به اين فكر افتادم كه باز از اين زن سؤ ال كنم و ببينم چه عنايت ديگرى به او شده و چه چيزهاى ديگرى را ديده يا درك كرده است ؟ با يكى از رفقا، در صدد برآمديم هفته ديگر كه او كارش تمام مى شود دنبالش برويم و محل سكنايش را ياد بگيريم .

هفته بعد، به دنبال او روان شديم او مى رفت و ما هم به دنبال او حركت مى كرديم و مواظب بوديم او را نگاه نكنيم داخل بازارى شد كه اكثرا زنان فروشنده و خريدار بودند. همگى ، عباهاى سياه يك شكل و يك قواره بر تن داشتند، به نحوى كه تشخيص او بر ما مشكل شد و ناچار شديم سعى كنيم از روبرو او را شناسايى نموده مواظبش باشيم او نشست تا قدرى باميه سوا كند و بخرد. قدرى از عبايش هم از پايش كنار رفته بود. يكباره متوجه شد كه ما او را نگاه مى كنيم و مواظب اوييم عصبانى شد و با ناراحتى برخاست و بدون اينكه چيزى بخرد از آن محل خارج شد. ما تصميم گرفتيم باز هم تعقيبش كنيم ، ولى با كمال تعجب ديديم كه بر جا خشكيده ايم و اصلا توان حركت نداريم ! سعيمان بى حاصل بود. متوقف مانديم ولى چشمانمان آن زن را تعقيب مى كرد. او مى رفت تا اينكه به پيچى رسيد و از نظرمان غايب شد. آنگاه بود كه پاهاى ما آزاد شد و توانستيم راه برويم ولى ديگر او از تير رس نگاه ما دور شده بود و دسترسى به او نداشتيم .

اين ، آثار معنوى دورى از گناه است كه اگر انسان سعى كند در مقابل شدايد صبورانه مقاومت ورزد و گرد گناه نگردد، اين چنين مورد توجه اوليائش قرار مى گيرد كه با يك توجه ، دو عالم جليل القدر را اين چنين بر زمين ميخكوب مى كند.

١٢٦. من همان حوريه اى هستم كه مى خواستى !

داستان زير به وسيله فاضل دانشمند، نويسنده توانا، جناب آقاى ناصر باقرى بيدهندى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام رسيده است ايشان نوشته است :

آيت الله شيخ محمدحسن مولوى قندهارى در يكى از مجالسى كه در شبهاى جمعه دارند فرمودند:

طلبه اى به نام شيخ ‌على در نجف مى زيست كه ازدواج نكرده بود و مى گفت حالا كه مى خواهم ازدواج كنم حورالعين مى خواهم ! وى چند مدت در حرم اميرالمومنين عليه السلام متوسل به حضرت على عليه السلام شد و از حضرت حوريه در خواست كرد و بعد كه در نجف مظنون به جنون شده بود به كربلا مشرف گرديد و در حرم سيدالشهدا و حضرت اباالفضل عليه السلام از آن دو بزرگوار طلب حوريه نمود. اما بعد از مدتى اين قضايا را رها كرده به نجف بر مى گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس مى شود و كلا از آن تمنا دست برداشته و فقط به درس مى پردازد.

يك شب كه از زيارت حضرت امير عليه السلام بر مى گشته مى بيند در وسط صحن خانمى نشسته است وقتى از كنار آن زن رد مى شود، آن زن بر مى خيزد و به او مى گويد:

من در اينجا هيچ كس را ندارم و غريبم ، شما بايد مرا با خود ببريد. شيخ ‌على مى گويد: امكان ندارد، چرا كه من مردى عزب و مجرد بوده و شما زنى جوان هستى و بدتر از آن اينكه من در مدرسه ساكنم آن زن به دنبال شيخ ‌على او را در آن شب به حجره اش مى برد. در موقع داخل شدن به مدرسه ، چند تا از طلبه ها بيرون از حجره هاى خويش به سر مى برده اند، ولى هيچ يك آن زن را نمى بينند.

شيخ ‌على به آن زن مى گويد: شما در حجره استراحت كن ، من مى روم حجره اى يا جايى براى استراحت خود پيدا مى كنم اما تا از حجره بيرون مى آيد، نورى از حجره تلالؤ مى كند (ظاهرا آن زن چادرش را برداشته بود) لذا فورا به داخل حجره اش بر مى گردد و با ترس و دلهره به آن زن مى گويد شما كيستى ؟ جنى ؟ يا... آن زن مى گويد: خودت از ائمه حوريه مى خواستى ؛ من هم حوريه ام و براى تو هستم ، الان هم يك خانه اى در فلان محله كربلا براى من و تو تهيه شده كه بايد مرا به عقد خود درآورى و با هم به آنجا برويم .

بارى ، شيخ حدود ١٧ سال با آن حوريه زندگى كرده و راز خويش را نيز با هيچ كس در ميان نمى گذارد. فقط يك نفر از رفقايش ، به نام شيخ ‌محمد، به خانه آنها رفت و آمد داشته كه او هم از جريان آنها بى اطلاع بوده است بعد از حدود هفده سال ، شيخ ‌على مى گويد: رفيقت به بستر بيمارى افتاده ، و فلان ساعت در فلان روز هم از دنيا مى رود، لذا تو بايد آن موقع بالاى سرش باشى .

شيخ ‌محمد مى گويد: تو عجب زنى هستى ، كه شوهرت مريض شده ، برايش اجل تعيين مى كنى !

زن مى گويد: مى خواهم امروز سرى را به تو بگويم من يك حوريه هستم در محل و جايگاه خويش قرار داشتم كه به من اعلام شد حضرت اباالفضل عليه السلام تو را احضار كرده اند. بعد به من خطاب شد كه حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام فرمان داده اند كه تو بايد براى مدت كمتر از بيست سال به روى زمين بروى و همسر شخصى بشوى كه از حضرات معصومين عليه السلام حوريه خواسته است سپس يك تصرفاتى در من شد كه بازدنگانى در اينجا تناسب پيدا كنم و بعد هم به زمين آورده شدم اينك مدت ١٧ سال است كه با شيخ ‌على زندگى مى كنم و اخيرا خبر رسيده كه شيخ ‌على تا چند روز ديگر از دنيا مى رود و من به جايگاه خود برگردانده مى شوم .

١٢٧. العباس عليه السلام شافانى !

جناب حجة الاسلام والمسلمين آيت الله آقاى حاج سيدعلى حسينى شاهرودى فرزند مرجع بزرگ جهان تشيع مرحوم آيت الله العظمى سيدمحمود شاهرودى قدس سره هستند كه در ١٧ شعبان سال ١٣٩٤ ه ق در نجف اشرف از دنيا رفته و در كنار حرم مطهر مظلوم تاريخ ،اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام ، به خاك سپرده شده اند. جناب آيت الله سيدعلى شاهرودى چند كرامت نقل كردند كه ذيلا مى خوانيد:

١. يكى از كراماتى كه اين جانب حاج سيدعلى شاهرودى به چشم خودم شاهد آن بوده ام ، اخيرا يكى دو هفته قبل از خروجمان از عراق رخ داد. تقريبا هر هفته ، شبهاى جمعه من و همسرم دو نفرى براى زيارت حضرت سيدالشهداء امام حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام به كربلا مى رفتيم ايامى بود كه جوانها را مى گرفتند و لذا ما تنها مى رفتيم بعد از پياده شدن از اتوبوس نيز احتياطا كرايه برگشتن را به همسرم مى پرداختم كه احيانا اگر مرا گرفتند، او خود به ايستگاه واقع در فلكه حضرت ابوالفضل عليه السلام برود و سوار ماشين شده عازم نجف اشرف گردد، چون براى ايرانيها بهيچوجه امنيتى وجود نداشت .

در همين ايام ، يك شب جمعه در حرم آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشغول دعا زيارت بوديم كه يكمرتبه ديديم حرم شلوغ شد. دخترى را آورده بودند كه تقريبا ١٨ يا ١٩ سال سن داشت پدر و مادر و عموها و داييهاى و عمه ها و خاله ها - همه - دور او را گرفته به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آورده بودند و دخيل بسته بودند و شفايش را از آقا مى خواستند. به طورى حرم شلوغ و پر سروصدا شد كه همه از زيارت كردن بازماندند و دست به دامن حضرت شدند تا شفاى دختر را از ايشان بگيرند، چون او سخت ديوانه مى نمود و حالش بسيار رقت انگيز بود. حقير نيز دست از دعا كشيده و عرض كردم : آقا جان ، يا اباالفضل عليه السلام ، مدتى است كه از شما كرامتى نديده ايم امشب عوض زيارت ، اين دختر را شفا بده تا ما ببينيم و بفهميم و برايمان آشكار باشد.

ناگهان همراهان وى صلوات فرستادند و هلهله كردند و دختر ساكت شد. مادر دختر آمد و نگاهى به چشمهاى او انداخت و گفت : هنوز خوب نشده است رسم بود خدام شال سبزى به گردن مريض مى انداختند و آن را به عنوان دخيل به ضريح مقدس مى بستند. مادر گفت : نه ، هنوز خوب نشده ! و دو مرتبه متوسل به آقا ابوالفضل عليه السلام گرديديم چندى نگذشت كه مجددا هلهله مردم بلند شد. باز مادر آمد، تاءملى كرد و گفت : نه ، هنوز نشده !

سپس براى سومين بار هلهله بلند شد و اين دفعه كه مادر آمد گفت : آرى ، به خدا اين مرتبه درست است ! اين وقت بود كه دخترك صدا زد: پوشيه ام كو؟ عبايم كو؟ اينجا كجاست ؟ و چيست ؟ العباس شافانى يعنى حضرت عباس عليه السلام مرا شفا داد. مردم ريختند كه لباسهايش را به عنوان شفا و تبرك ببرند، خدام مانع پاره كردن لباسهايش شده و گفتند: چون زن است ، پاره كردن لباسهايش صحيح نيست سپس اقوام دختر، وى را برداشته گرد ضريح حضرت اباالفضل العباس عليه السلام طواف دادند.

بنده عرض كردم : يا اباالفضل ، هنوز اين معجزه درست برايم آشكار نشده است ، و طورى هم نبود كه من داخل جمعيت رفته و مسئله را بپرسم ؛ گفتم خودش مى آيد. بعد از لحظاتى آمدند از كنارم رد بشوند، وى به من سلام كرد و گفت : عمو جان ، حالت چطور است ؟ و رفت در رواق و مشغول زيارت شد. باز هم من احتياط كردم و براى اطمينان كامل به همسرم گفتم : برو ببين زيارت را درست مى خواند يا نه ؟

رفت و آمد و گفت : آرى ، صحيح مى خواند، من خوشحال شدم و همراه عيال به نجف اشرف برگشتيم .

١٢٨. نابيناى مادرزاد شفا گرفت !

٢. در همسايگى ما زنى نابيناى مادرزادى بود كه سه فرزند هم داشت وى از بيت آل بوعميه ، كه طايفه اى معروفند، محسوب مى شد. او را به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بردند و دخيل بستند، به عنايات حضرت چشمهايش بينا شد.

١٢٩. سبحان الله ! نظر لطف حضرت ابوالفضل عليه السلام بوده است ...!

٣. اين جانب در مدرسه بزرگ آخوند يكى از خدام بود. شب هفتم محرم ، نوعا در عراق به نام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مجلس روضه گرفته مى شود. در چنان شبى من چند نفرى را كه در چايخانه با هم مشغول اداره چاى بوديم (كه تعداد آنها با خودم هفت نفر مى شد) براى شام به منزل خودم (كه جاده دوم ، يعنى ميلان دوم بود) دعوت كردم ضمنا روضه مختصرى هم گذاشتم و به آقاى شيخ ‌عبدالحسين خراسانى گفتم بيايد ذكر مصيبتى كند. آن شب ، مرحوم آيت الله العظمى حاج سيدمحمود قدس سره نيز همراه اخوى بزرگ حضرت آيت الله العظمى آقاى سيدمحمد حسينى شاهرودى دامت بركاته و دو تن از داييها تشريف داشتند. آقا شيخ عبدالحسين ، مجلس را تمام كرد و همه براى صرف شام نشستند. برخى از آقايان هم كه براى شام دعوت نشده بودند، و در روضه شركت كرده بودند، باقى ماندند، من جمله جناب آقاى روحانى كه الان از علماى مشهد است .

نمى دانم چه كسى به آنها خبر داده بود كه سيدعلى امشب شام مى دهد. به دايى ام ، آقاى شيخ محمدتقى نيشابورى ، و اخوى اشاره كردم از اطاقى كه در آن روضه خوانده شده بود، بيرون آمدند و رفتيم به اطاقى كه هم اطاق بود و هم آشپزخانه در آنجا ديگ برنج و خورش را به آنها نشان دادم : يك ديگ برنج بود كه فقط غذاى ١٠ نفر را در خود داشت و مقدار خورش نيز متناسب با همان بود. به همسرم گفتم : غير از اين غذا چه دارى ؟ تعداد اينها زياد است و بالغ بر ٢٤ نفر مى شوند. خانم گفتند:

همين برنج و خورش است و دايى نيز گفت دير وقت است و از بازار هم نمى توان غذا تهيه كرد(در آن زمان ، چلوكبابى و اينها در نجف اشرف مرسوم نبود). فرمودند: حالا همين را بكش ، خدا كريم است ! و رفت در مجلس نشست .

بنده رفتم وسط خيابان و عمامه را از سرم برداشتم و رو به طرف كربلا كرده و گفتم : يا اباالفضل ، مجلس شماست و من هم سمت نوكرى شما را دارم اگر مى خواهى آبروى من برود، به من هيچ مربوط نيست ، آبروى خادم و مجلس شما مى رود! البته ، حالم هم منقلب شد.

سپس به داخل منزل برگشته و به خانواده گفتم : شما غذا را بريزيد، خدا كريم است ! در آن وقت كارد و چنگال مرسوم نبود و ظروف چينى هم نداشتيم ؛ ظرفهايى بود فافونى (روحى )، و ديس هم مرسوم نبود؛ عوض ديس سينى بود و قهوه سينى ، آن هم فافونى بود. آنها را پر مى كردند و مى بردند و به وسيله بشقابها تقسيم مى كردند.

مرحوم دايى اخوى ، از اطاق مهمانى ، صدا كردند: سيدعلى ، بس است ! ما هم التفات به اينكه چطور شده و چه قدر غذا كشيده ايم ، پيدا نكرديم ؛ نه من ، و نه اهل بيت .

گفتند: ديگر بس است ، تو هم بيا! من هم رفتم سر سفره ، و ديدم غذا زياد است و حتى آن سينى هم كه جاى ديس بود همه پر بود. آمدم نشستم و مشغول خوردن شدم .

قبلا مرحوم پدرم فرموده بودند بابا، سيدعلى ، اگر شامى دارى بياور، دير شده است ، نزديك ٤ بعد از مغرب است و ديگران ، كه خبر نداشتند، گفتند: هان ! مى خواهى به آقايان شام بدهى و ما را از شام محروم كنى ؟! و بعد از ديدن شام گفتند: تو اين همه شام داشتى ، مى خواستى ما را ادب كنى ؟! من گفتم : بياييد ديگ را نگاه كنيد! و به خود حضرت اباالفضل عليه السلام قسم كه نظر خود اباالفضل بوده و الا ديگ همين است كه مى بينيد و هنوز ديگ نصفه بود و خالى نشده بود!

مرحوم پدرم آمدند و آقايان هم آمدند و گفتند: سبحان الله نظر لطف حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بوده است كه اين ديگ محدود، بتواند اين همه جمعيت را غذا بدهد و باز نصفش باقى بماند! و هر يك نيز مختصرى از آن غذا را به عنوان استشفا به منزل خود بردند.

به خود آقا اباالفضل عليه السلام قسم ، كه غذا زياد آمد، به طورى كه فردا مازاد آن را ميان همسايه ها تقسيم كرديم و تقريبا تا دو سه روز هم خودمان از آن مى خورديم !

نيز همين قصه سبب شد كه هر سال شب هفتم مردم را دعوت مى كرديم و تعداد مدعوين نيز تا آنجا افزايش يافت كه سالى چهارصد كيلو برنج مى ريختيم و تقريبا يك گوساله قيمه درست مى كرديم كه الان هم در شاهرود همين رويه را داريم .