چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 50215
دانلود: 4589


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 50215 / دانلود: 4589
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

١٣٧. عريضه به محضر قمر بنى هاشم عليه السلام

فقيه بزرگوار، عالم متقى ، حجة الاسلام والمسلمين آيت الله آقاى حاج سيدمحمد مفتى الشيعه طى يادداشتى ، سه مطلب جالب و خواندنى براى انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده اند كه ذيلا درج مى شود. ايشان مرقوم داشته اند:

السلام عليكم ، وفقكم الله لمرضاته بنا به درخواست مكرر جناب عالى ، كه متوسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى باشيد و در نظر گرفته ايد كه كرامات آن حضرت را زينت بخش تاءليف خودتان قرار دهيد تا اثرى جاويدان از جناب شما باقى بماند، چند صفحه اى را قلمى مى كنم ان شاء الله تعالى مورد عنايت آن حضرت قرار گرفته و ذخيره آخرت خواهد بود.

اين جانب كرامات متعددى از آن حضرت ديده ام ، ولى در اينجا تنها اكتفا به ذكر سه كرامت مى كنم ، هر كدامش را صلاح ديديد انتخاب كنيد. ضمنا مستحضر هستيد كه به علت مواجه بودن با كارهاى متفرقه ، فرصت آن را ندارم كه مطالب را با بيانى فصيح و قلمى رسا به رشته تحرير درآورم ، لذا با حفظ اصل مطلب ، مجاز هستيد جملات و تعابير را آن گونه كه صلاح مى دانيد ويرايش كنيد.

مطلب اول : مستحضر هستيد كه اردبيل ، از قديم شهر مذهبى و دارالارشاد بوده و اهالى آن محب اهل البيت عليهم السلام و در توسل به خاندان عصمت و طهارت كم نظير مى باشند. ايام محرم ، مخصوصا روز تاسوعا و عاشورا، در آن ديار صفاى خاصى دارد، و روز تاسوعا مخصوص توسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام است در اين دو روز، اهالى منطقه بويژه در دوران سابق ، علاوه بر نذورات ، كيفيت خاصى نيز در توسل داشتند، مثلا آب وضوى علماى كبار را - مخصوصا اگر سيد مى بود - براى اداى دين و شفاى مريض و دفع دشمن و ديگر حاجات شرعيه خودشان به تبرك مى بردند. نيز به در خانه سادات مشهور - بويژه علماى آنها - مى رفتند و از آنها درخواست مى كردند كه براى قضاى حوائج شرعى بنويسند (مثل عريضه اى كه مردم به رؤ سا مى نويسند) و از آنها مى خواستند كه شفيع آنها در درگاه احديت باشند و حوائج آنها را از خداوند متعال بخواهند. سادات و علماى مزبور هم مضايقه اى نداشتند و براى قضاى حوائج مؤ منين و مؤ منات عريضه مى نوشتند. حتى ابوى و اعمام ما، كه از فقهاى معروف اردبيل بودند، سخت مورد مراجعه مردم بودند و از آنها طلب نگارش عريضه مى شد و آنها نيز تقاضاى مراجعين را رد نمى كردند و به قدر امكان ، خواهش آنان را قبول مى كردند.

خود اين جانب از سن ٩ سالگى از روى عريضه هاى حضرت رونويسى مى كردم و بعدا كم كم ياد گرفتم و از حفظ مى نوشتم در ايام عاشورا، مخصوصا غروب تاسوعا، مجال نوشتن تمام عريضه نبود. فقط بسم الله ها، سلامها، و اسامى صاحبان عريضه را مى نوشتم و باقى مطالب عريضه را بعد از ايام عاشورا تكميل مى كردم و نذوراتى كه براى خود اين جانب مى شد بسيار بود. والده مرحومه علويه بنت مرحوم آيت الله آقاى آقا ميرحبيب الله اطهارى كلخورانى دستور داده بود اين پولها جمع مى شد و از حاصل آن ، روز تاسوعا به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اطعام و احسان مى كرديم و عزادارن حضرت ابى عبدالله عليه السلام ، از دسته هاى سينه زن و زنجير، ظهر روز تاسوعا مى آمدند و از اطعام آن حضرت مى خوردند و متبرك مى شدند.

گفتنى است كه اين جانب ، هر وقت از استماع سخنان فرد صاحب حاجت متاءثر مى شدم و از گرفتارى شديد وى بشدت اندوهگين مى شدم (مثلا هنگام شنيدن شرح حالش به گريه مى افتادم و او مرا قسم مى داد كه عريضه را از سوى صدق دل بنويسم ) با خود مى گفتم كه چطور مى شود اين قدر صاحب حاجت گرفتار وجود داشته باشد و از من درخواست كند و ماءيوس گردد؟! لذا از بين عرائض گوناگون ، عريضه به حضرت عباس ‍ عليه السلام را انتخاب مى كردم و به ايشان متوسل مى شدم و تا اندازه اى نيز اطمينان داشتم كه اگر عريضه را به محضر ايشان بنويسم ماءيوس نمى كند، اما اگر عريضه به محضر ديگران ، از ائمه و شهداى اهل بيت عليهم السلام بنويسم ممكن است مورد استجابت واقع نشود؛ لذا براى اينكه بتوانم گرفتارى اين گونه افراد مضطر را برطرف ساخته يا زمينه برآورده شدن حاجاتشان را فراهم سازم ، عريضه به حضرت عباس عليه السلام را انتخاب مى كردم و بعد از عرض سلام ، اين كلمات را كه ياد گرفته بودم مى نوشتم ، كه البته چون با زبان عربى آشنا نبودم فقط خلاصه مضمون عريضه را متوجه بودم و خصوصيات كلمات را نمى دانستم در عريضه چنين مى نوشتم :

و بعد، فاءنا الامة الذليلة (در عريضه زنها) يا فانا العبد الذليل ( در عريضه مردها) قد لجاءت اليك و توسلت بك و انت باب الحوائج و باب المراد و اءساءلك بحقك و بحق اءخيك الحسين الشهيد المظلوم و بحق اختك زينب الكبرى و صديقه الصغرى عليهم السلام آن تكون لى شفيعا عندالله تعالى فى اءن تقضى حاجتى و تعطنى مطلبى المستور فى ضميرى در آخر نيز نوشتم : الدخيل يا سيدى و مولاى ، يا ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ادركنى بالعجلة بالعجلة .

در اثر نوشتن اين عرايض ، آن قدر كرامات از حضرت در جهت قضاياى حاجات متوسلين و رفع گرفتارى از آنها(چه ارحام و چه همشريها) ديدم كه به شماره نمى آيد و برخى از آنها، هنگام آوردن نذر، نتايج توسل به حضرت عباس عليه السلام و كرامات ، كه بعضى از آنها را خود من هم شاهد بودم ، اميد و اطمينان پيدا كرده بودم كه اگر از زبان صاحب حاجت ، عريضه اى به محضر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بنويسم ، آن حضرت وى را ماءيوس نمى فرمايد.

١٣٨. توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام براى حفظ استقلال كشور

مطلب دوم : ماجراى زير مربوط به زمانى است كه دمكراتها بر آذربايجان مسلط شدند، آذربايجان ايران را از حكومت مركزى جدا نمودند، دولت جمهورى آذربايجان را تشكيل دادند، تبريز مركز آنان گشت ، و پيشه ورى - صدر آن دولت - از تدريس و نوشتن لعنت فارسى در مدارس و دوائر جلوگيرى كرد و زبان آذرى را با زبان رسمى حكومت جديد قرار داد. ولى البته هنوز مرزها و حدود معين نشده بود.

آن زمان من در اردبيل محصل بودم به قصد ادامه تحصيل در حوزه علميه قم ، تصميم گرفتم از اردبيل خارج شده به تهران و سپس به قم بروم ماشين گرفته به طرف تهران حركت كرديم بين شهرستان ميانه و زنجان راهها بسته بود و دمكراتها مانع عبور ماشينهايى مى شدند كه از طرف آذربايجان به تهران مى رفت فقط به بعضى از افراد مانند پيرزنها و مريضها اجازه عبور داده مى شد. ما خواستيم برگرديم ، يك درجه دار ارتش ‍ آذربايجان ، كه همراه ما بود، مرا شناخت و نزد يك سروان آذرى (كه گويا او هم با ما همشهرى بود) برد و به وى گفت : اين آقا، فرزند مرحوم آقاى سيدتقى (٣١٨) مجتهد است و مى خواهد براى تحصيل برود، به او اجازه بدهيد كه از مرز حكومت آذربايجان عبور بكند

گفت : صدور اجازه دست ما نيست سپس اسم يك شخصى را ذكر كرده و ما را نزد او برد و گفت : اين آقا، محصل علوم دينى است و مى خواهد براى تحصيل به قم برود.

آن شخص ، كه از قد و قامت و حتى لهجه اش معلوم بود از افراد آذربايجان شوروى است ، گفت : نمى شود اجازه داد، چون اينها جوانند و نمى فهمند و ايشان را در قم بر ضد ما پرورش مى دهند. من متاءثر شدم و ماءيوسانه به زادگاه خويش - اردبيل - برگشته و در مساجد آبا و اجدادى خودمان مشغول اقامه نماز شدم ، ولى هر روز وضع بدتر از روز ديگر مى شد. سربازها را لخت به حمام مى بردند و مردم را از تعزيه دارى و اطعام و احسان و كمك به مساجد و تكيه ها منع مى كردند و پولهاى جمع شده را براى تاءمين مخارج جلسات و اجتماعات خودشان مى خواستند.

تصادفا مسجد جمعه ، كه يكى از مساجد قديمى و از جمله آثار باستانى شهر اردبيل مى باشد، عالم نداشت و چند نفر از توده ايهاى متنفذ نيز كه در آن محله بودند از روضه خوانى و نماز ممانعت مى كردند. لذا جمعى از ريش سفيدان محل ، براى اقامه نماز به آن مسجد بردند كه از طرف صبح نيز در آن روضه گذاشته بودند. من براى نماز به آن مسجد مى رفتم و چون تهديد مى شدم مى خواستم نروم ولى مؤ منين به من قوت قلب دادند و مانع انصراف من از اقامه جماعت در مسجد مزبور بودند. از سوى مخالفين انواع و اقسام اذيتها صورت مى گرفت و البته ، به ملاحظه موقعيت آبا و اجدادى و نفوذ عشيره اى ما، ممانعت علنى از رفتن ما به مسجد نمى شد. بارى ، يك روز بعد از نماز صبح روضه خوان نيامد و بعدا معلوم شد كه وى را تهديد كرده بوده اند.

در مسجد مرحوم صاحب زمانى ، بالاى قسمتى كه طشتهاى آب را در ايام محرم در آنجا قرار مى دهند، عكس حضرت عباس عليه السلام و شمايل آن حضرت را كه نمايانگر ضربه وارده به سر مبارك ايشان بود، زده اند. البته شمايل مزبور پشت پرده روى آن را فقط در شبهاى عاشورا، زمانى كه دسته هاى مهمى از محله هاى مختلف شهر با تشريفات خاص براى تعزيه دارى به آن مسجد مى آيند، كنار مى زنند، و شور احساسات عزاداران با ديدن شمايل به حدى تشديد مى شود كه چندين نفر از كثرت گريه به حال غش و اغما مى افتند.

خلاصه چون روضه خوان در آن روز نيامد، مردم حدس زدند كه توده ايها مانع آمدن وى شده اند. برخى از آنها رو به قبله نشستند و من هم در جلو آنها قرار گرفتم (مثل حالت نمازجماعت ). يكى از پيرمردان به نام كربلايى ابراهيم علاف ، كه از معمرين شهر ولى فردى با نشاط بود و محاسن بلند و سفيد و قيافه اى نورانى داشت و از مريدها و از مقلدين مرحوم ابوى بود، مردم را دعوت نمود كه براى نابودى دشمنان اسلام و شعائر مذهبى ، محو دشمنان استقلال مملكت متوسل به حضرت عباس عليه السلام شوند و آنگاه خود عوض روضه خوان پرده را از روى شمايل حضرت عباس عليه السلام بالا زد.

با ظهور شمايل منسوب به حضرت ، و نگاه مردم به آن ، دلها، يادآور مصائب حضرت گرديد و جمعى از كثرت بكا از حال رفتند. من چون ديدم مردم دارند از حال مى روند و شايد بعضى از مؤ منين ، به علت شدت گريه و ناله ، دچار آسيبى گردند، برخاستم و پرده را پايين آوردم به هر حال ، مردم بعد از مدتى گريه با التماس دعا از يكديگر متفرق شدند. خوشبختانه ، چون طرف صبح بود، ماءموران توده اى نبودند و در نتيجه مشكلى پيش ‍ نيامد.

روز بعد، بعد از اقامه نماز صبح ، جماعتى از مؤ منين نتيجه توسل پرشور آن روز را، كه در خواب ديده بودند، به من اظهار كردند. خوابها متعدد ولى شبيه هم بود و همگى نويد نزديكى فرج و نابودى توده ايها را مى داد. دو نفر از حاضرين در توسل ، كه يكى شان همان پيرمرد كربلايى ابراهيم علاف بود و ديگرى حاج مؤ من بقال داشت ، گفتند: ما در خواب ديديم قشون دشمن شهرها را محاصره كرده و مردم شديدا مضطرب و گريان و حيرانند. در اين وقت شخصى نوارنى ، كه بر اسب سفيدى سوار بوده و شمشيرى بران در دست ظاهر شد. پرسيديم اين شخص كيست ؟ گفتند: او قمر بنى هاشم عليه السلام است و ما خوشحال شديم حضرت بر لشگر اعدا حمله برد و آنها فرار كردند و ايشان هم تعقيب آنها پرداخت تا اينكه آنها از كوه هاى نمن (كه تقريبا حدود مرزى آذربايجان است ) به داخل شهر خودشان گريختند و حضرت پرچمى را كه در دست ديگر داشت ، بر بالاى كوههاى آنجا نصب كرد و از چشمها غائب شد.

همه مردم از شنيدن اين خوابها از آن چند نفر مؤ من امين خوشحال شدند و اطمينان پيدا كردند كه توسل آنها مورد توجه واقع شده است .

پس از آن نيز زياد طول نكشيد كه پيشه ورى و سران دمكرات به كشور شوروى سابق فرار كردند و مملكت ما از اشغال عوامل روسيه نجات يافت .

١٣٩. جوان مختصر شفا يافت !

مطلب سوم : ايامى كه در نجف اشرف بودم ، يك روز به كربلا مشرف شدم كارى لازم داشتم و قرار بود با شخصى در حرم حضرت عباس عليه السلام ديدار كنم پس از تشرف به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام به حرم حضرت عباس عليه السلام آمدم و بعد از زيارت در بالا سر حضرت عليه السلام ، مشغول خواندن قرآن شدم تا شخص مزبور سر وعده اى كه داده بود بيايد. در قسمت بالا سر حضرت ، نزديك ضريح ، جوانى مريض (حدودا سى ساله ) را ديدم كه گويا دكترها گفته بودند، كار او از معالجه گذشته و بهبودى پذير نيست ، و لذا اقوامش او را براى استشفا دخيل بسته بودند.

بارى ، من مشغول قرآن خواندن بودم ، كه ديدم يك زن محجبه كه عباى عربى پوشيده و روبنده اى بر چهره داشت ، نزد من آمد و به فارسى گفت : آقا، اين جوان ظاهرا فوت كرده است و خادمها چند بار گفته اند مريضتان را كه به ضريح بسته ايد باز كنيد و ببريد، ولى اين عربها اعتنا نكرده اند، حتى خود خادمها خواسته اند دخيل را باز كنند، با آنها دعوا كرده و مانع شده اند و ديگر خادمها جرئت اقدامى را ندارند. شما تشريف بياوريد و اين مريض را كه مرده است باز كنيد، زيرا شما سيد هستيد و از آنجا كه عربها براى سادات احترام خاصى قائلند، مانع شما نمى شوند. من در جواب گفتم : خانم ، من زبان آنها را در موقع صحبت كردن درست نمى فهمم .

خانم مزبور خيلى اصرار كرد ولى من قبول نكردم و لذا رفت به خود آنها يعنى به عربها، به زبان خودشان سخنانى گفت كه در نتيجه ديدم چند نفر از آنها به طرف من آمدند و يكى از آنها دست مرا بوسيد و مطلبى را گفت كه فهميدم از من دعوت مى كند شالى را كه مريض ‍ خود را با آن ضريح بسته بودند، باز كنم ، زيرا از بهبودى وى ماءيوس شده اند. من بلند شدم آمدم ، جمعيت در اطراف ضريح و حول مريض زياد بود.

ديدم ظاهرا مريض فوت شده و رنگش به زردى گراييده است خواستم پارچه و شال را باز كنم ، شخصى از زائرين به من گفت : آقا شما باز نكن ، اين گونه كارها، كار اين خدمه است و آنان از رواق خارج شدم ولى چون منتظر آن رفيق بودم كه با وى وعده ديدار داشتم ، دوباره از در ديگرى وارد اتاق شده و به قصد زيارت حضرت (به عنوان نيابت از ارحام و گذشتگان خودم ) داخل حرم شدم و زيارت كردم سپس آمدم در كنارى مشغول نماز زيارت شدم .

جمعيت در بالاى سر زياد شده بود. يكوقت ديدم سر و صدا بلند شد. خيال كردم آن جوان فوت كرده ، و ارحام او سر و صدا به راه انداخته اند. ولى وقتى بلند شدم و آمدم ، ديدم آن جوان شفا يافته و بلند شده است ، زنها هلهله شادى مى كردند و اشعار بوسيدن دست و پيشانى وى مشغول شدند. جماعتى هم كه در صحن بودند تا فهميدند كرامتى از حضرت ظاهر شده ، دويدند آمدند و به پاره كردن لباسهاى وى پرداختند تا براى تبرك ببرند. خدمه حرم نيز كه در اثر كثرت جمعيت خوف آن داشتند جوان صدمه ببيند مانع هجوم و حمله مردم مى شدند. پس از آن ، ديگر به علت ازدحام ، اطلاع تفصيلى از جريان پيدا نكردم و به نجف برگشتم .

١٤٠. آبروى رفته ما را باز گردان !

حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ عبدالله مبلغى آبادانى ، از حوزه علميه قم ، موردى از مشاهدات خويش را چنين بيان داشته اند:

در سال ١٣٤٠ شمسى به اتفاق خانواده سفرى به آبادان كرديم با اينكه در بدو ورود، قصد زيارت نداشتيم ، ولى در صبح فرداى اولين شب ورود به آبادان ، پس از انجام فريضه ، همسرم گفت : ديشب در خواب حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را ديدم كه به اتفاق ايشان همسفر بوديم و من به محضرشان عرض كردم : آقا، ما ميل داريم كه به حضورتان شرفياب بشويم چون سالهاست كه آرزوى زيارت سرور شهيدان امام حسين عليه السلام و جناب شما را در سر مى پرورانيم .

من اين خواب را به سفر عتبات در آينده تعبير كردم .

شب ديگر باز خوابى شبيه همين خواب ديد و مشاهده كرد كه گويا شب ١٥ شعبان است و ما در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ايستاده ايم اين خواب را نيز با بنده در ميان گذاشت در باب تعبير اين خواب ديگر حرفى نزدم فرداى آن روز به مدرسه علميه شهر آبادان ، كه به همت و سرپرستى حضرت آيت الله آقاى حاج شيخ عبدالرسول قائمى تاءسيس شده بود، وارد شدم حاج شيخ فرمود: عبدالله ميل دارى به عتبات بروى ؟ من ، كه هر دو خواب را فراموش كرده بودم : آقا سر به سرم مى گذارى ؟! ايشان فرمود: خير، جدا عرض مى كنم بنده گفتم : من ، با خانواده آمده ام و تنها نيستم .

ايشان فرمودند: ديشب در عالم خواب ديدم كه شما را به عتبات عاليات فرستاده ام و مهمان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستيد. در خواب ديدم ندايى به من داده شد. به ايشان پاسخ مثبت دادم فرمود: در خواب ، همچنين جواز عبور و مبلغ ده دينار عراقى نيز لطف فرمودند. آن روز نهار را مهمان حجة الاسلام آقاى حاج سيد محمدهاشمى واعظ بوديم نهار نخورده به طرف گاراژ قريه قسوه حركت كرديم شب را در قسوه مانديم پس از اذان صبح از طرف فاو به بصره ، از بصره به كاظمين ، و از آنجا به كربلا رفتيم و درست شب ١٥ شعبان وارد كربلا شده ، شب را در حرم امام حسين عليه السلام بيتوته كرديم و صبح بعد از نماز صبح به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مشرف شديم و اول طلوع آفتاب از حرم خارج شده و در صحن مطهر مقدارى استراحت نموديم .

در اين موقع ، خانم جوانى كه در حدود ١٨ سال از عمرش مى گذشت و چند مرد و دو نفر خانم وى را همراهى مى كردند و حالت جنون شديدى در او مشاهده مى شد، وارد صحن گرديد. همراهانش عباى عربى بر بدن عريان او افكنده بودند.

زمانى كه او را نزديك ايوان حضرت ابوالفضل عليه السلام بردند، يكى از زنان مى گفت : يا قمر بنى هاشم ، آبروى ما در ميان قبيله رفت و ديگر حيثيتى نداريم .

ترا به جان مادرت فاطمه زهرا عليها السلام ما را يارى ده و آبروى رفته ما را به ما بازگردان !

دختر را به حرم بردند. من و همسرم وارد حرم شديم تا جريان را از نزديك ببينيم ؛ البته چشمان خود را بسته بوديم دختر را نزديك ضريح بردند.

بيش از پنج دقيقه طول نكشيد كه ناگاه آن دختر ضجه زد و گفت : غطينى ! غطينى ! قد اءعطانى ابن فاطمة ما اءردت منه يعنى : مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد، به خدا قسم پسر فاطمه زهرا عليها السلام آنچه از او مى خواستم به من داد!

خدام فورا عبا بر سرش انداختند و براى او لباس آوردند، ولى مردم با ديدن اين منظره عباى او را پاره پاره كردند و دوباره عبا برايش آوردند و عباى دوم را نيز مردم به عنوان تبرك بردند. چنان ضجه و ناله در حرم مطهر آقا قمر بنى هاشم عليه السلام بلند شد كه عموم مردم از زيارت بازماندند.

هر كجا كه آن دختر قدم مى گذاشت زائرين جاى پاى او را مى بوسيدند. يك هفته از اين جريان گذشت ما در باب وضع مزاجى وى از بعضى از اهالى كربلا سؤ ال كرديم آنان جنون قبلى او را تاءييد و سلامتى او را بعد از عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مورد تاءكيد قرار دادند. و افزودند كه : وى پس از شفا يافتن به قبيله خود برگشته چادرنشينان به استقبال او آمدند و برايش قربانى كردند.

اين بود مشاهدات حقير از كرامت آقا ابوالفضل العباس عليه السلام ، كه همسرم نيز شاهد آن بود.