چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 50227
دانلود: 4589


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 50227 / دانلود: 4589
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به اهل سنت(شامل ٥ كرامت )

١٦١. فراهم شدن خانه در اثر توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام

١. حدود چهل سال قبل ، بنده از تهران راننده اتوبوس شركت واحد بودم و در خانه اى كه ده مستاءجر در آن زندگى مى كردند، من هم با خانواده خود در يك اتاق اجاره اى زندگى مى كردم در ايام دهه عاشورا، يكى از روزها كه مشغول رانندگى اتوبوس بودم و مسافر زيادى هم در ماشين بود، ناگهان دسته عزادارى بازاريها، كه بر سر خود گل ماليده بودند و مشاهده وضع و حال آنها تاءثر عجيبى در مردم ايجاد مى كرد، از جلوى اتوبوس من گذشت با ديدن اين صحنه بى اختيار شده ، ماشين و مسافرها را در وسط خيابان رها كردم و به ميان عزادارها رفتم و در حاليكه به سر مى زدم و يا اباالفضل ! يا اباالفضل ! مى گفتم ، براى خريدن خانه و نجات از مستاءجرى كه آزارم مى داد به آقا متوسل شدم و در خلال توسل ، عرض كردم : هر شب جمعه مى آيم شاه عبدالعظيم عليه السلام و بين مردم گوشت (به مقدار بودجه خودم )پخش مى كنم و بعدا نيز اين كار را كردم ، تا اينكه بعد از مدتى ، به طور غير مترقبه ، زمينه آماده شد و خانه اى در قرچك ورامين خريدم .

١٦٢. نتيجه جسارت به قمر بنى هاشم عليه السلام !

٢. در همان مدتى كه شبهاى جمعه براى وفاى به عهد با قمر بنى هاشم عليه السلام به زيارت حضرت عبدالعظيم عليه السلام مى رفتم ، ماشين سوارى قراضه اى توجهم را جلب كرد و آن مبلغ ٩٠٠ تومان (نهصد تومان ) خريدم وضع ماشين آن قدر خراب بود كه وقتى آن را به گاراژ بردم ، تعمير كارها گفتند اين كه صنار نمى ارزد! و با من شوخى كردند كه : آيا قدرى بنزين دارى تا ماشين را آتش بزنيم ؟! ولى من در جواب گفتم : من شراكت با ابوالفضل دارم بالاخره بعد از مدتى ماشين را سر و صورتى داده و سپس توسط همان ماشين ، كه هر كس مى ديد مرا از مسافرت با آن منع مى كرد، با زن و بچه براى زيارت مولا على بن موسى الرضا عليه السلام حركت كرديم از تهران به بابل رفتيم ، و عموى خودم را هم كه پيرمردى اهل عبادت بود با خود برديم ما عزم رفتن به مشهد را داشتيم ، ولى هر كس كه ماشين را مى ديد مى گفت : اين ماشين به مشهد نمى رسد! اما من با توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام اطمينان داشتم كه سالم به مشهد خواهم رسيد. در بين راه به مكانى جالب رسيديم توقف كرديم و سماور را روشن كرديم و بساط غذا را پهن كرديم يكدفعه ديديم يك ماشين بنز مدل بالا از راه رسيد و چهار نفر از آن پياده شدند و نزد ما آمدند و گفتند: ما فقط مى خواهيم بپرسيم اين ماشين از كجا آمده است ؟! گفتيم : از تهران .

گفتند: چطور از گردنه و كتل امامزاده هاشم (كه گردنه و كتل بسيار بلند و خطرناكى است )بالا آمد؟! در جواب گفتم : چون خاطر جمعى از آقا ابوالفضل عليه السلام داشتم (ماشين به راحتى بالا آمد). اين جواب را كه دادم يك نفر از اين چهار نفر سخنان موهن و كفرآميزى بر زبان راند و سپس حركت كردند و رفتند. ما ساعتى در آنجا استراحت كرده و سپس به راه افتاديم اما پس از طى مسافتى با كمال تعجب ديديم ماشين بنز مذكور چپ كرده است ! توقف كرديم و من پياده شدم ، ديدم كه سه تن از آن چهار نفر سالم مى باشند ولى از آن يكى ، كه چندى پيش به حضرت عباس عليه السلام (نعوذ بالله ) تمسخر و جسارت كرده بود، خبرى نيست !

سه نفر مذكور آمدند و صورت مرا بوسيدند و گفتند:

- بر منكر ابوالفضل لعنت !

و افزودند: آن يكى كه كفريات مى گفت ، راننده ماشين بوده و اتومبيل از آن وى بود. پس از اينكه از شما جدا شديم ، در بين راه ، ناگهان بدون هيچ علتى ، ماشين چپ شد و ما سه تن سالم ماندم ، اما آن خبيث مجروح و زخمى شد كه او را به بيمارستان بردند. حقير (محمدرضا خورشيدى )مى گويد مناسب است كه اين بيت مشهور را در اينجا متذكر شويم :

بس تجربه كرديم در اين دير مكافات

با آل على هر كه در افتاد، بر افتاد

١٦٣. نتيجه جسارت به جشن ميلاد قمر بنى هاشم عليه السلام

٣. آقاى خورشيدى نوشته اند:

ناگفته نماند توفيق بزرگى كه خداوند عالم به اين مرد، يعنى آقاى رضا منتظرى ، داده است اين است كه از حدود چهل سال قبل تا كنون ، هر ساله به مناسبت تولد آقا ابوالفضل العباس عليه السلام مجلس جشن و سرور مفصلى برپا مى كند، به طورى كه گاهى داخل حياط منزل و گاهى در خيابان ميز و صندلى مى چيند(مانند مجالس عروسى )و از مردم كوچه و بازار و رهگذران با شيرينى و ميوه جات پذيرايى مى كند. خلاصه اينكه ، اين مرد با وضع مالى متوسطى كه دارد تمام آرزويش در مدت سال بلكه در طول عمر همين برپايى جشن ميلاد قمر بنى هاشم عليه السلام است ، به حدى كه خودش مى گويد: لذت برپايى مجالس عروسى براى پسرانم ، در مقابل خوشحالى و سرورى كه از برپايى اين جشن به من دست مى دهد، بسيار ناچيز است .

با ذكر اين مقدمه نظر خوانندگان گرامى را به مطالعه دو كرامت از اين مجالس جلب مى كنم .

آقاى منتظرى مى گويد:

در همان سالها كه در قرچك ورامين زندگى مى كرديم ايام تولد آقا قمر بنى هاشم عليه السلام با گرماى تابستان مصادف شده بود، و من مجلس جشن مزبور را شب چهارم شعبان در خيابان ترتيب داده و بلندگو مى گذاشتم جمعيت عجيبى جمع مى شد و چراغانى مفصل و پرچمهاى رنگارنگ به مجلس جشن ما زيبايى ديگرى مى بخشيد. نيز خود بنده ، فقط براى خوشحالى مردم در شب ميلاد علمدار كربلا و شادى قلب قمر بنى هاشم عليه السلام ، يكى از برنامه هاى مجلس را از اين قرار داده بودم كه صورتم را سياه مى كردم و بازى در مى آورم تا سبب خوشحالى و خنده مردم و شيعيان گردد.

در يكى از اين سالها، روز سوم شعبان بود و من براى آماده كردن جشن شب چهارم شعبان مشغول پرچم زدن و چراغانى و نصب بلندگو بودم كه ديدم يك ژاندارم گردن كلفت يقه باز كه آدم شرورى بود، با وضعى ناهنجار كه حتى بند پوتين او هم باز بود(البته قضيه مربوط به دوران طاغوت بوده و تقريبا در ٤٠ سال قبل رخ داده است ) جلو آمد و با شرارتى عجيب گفت : اين كارها چيست ؟! من نمى گذارم شما اين كار را انجام دهيد. اصلا آقا، از رئيس پاسگاه اجازه گرفته ايد؟! در جواب گفتم : من از رئيس دنيا اجازه گرفته ام ، كه آقا حضرت ابوالفضل عليه السلام است ! و بلافاصله آهن بزرگى برداشته و به سمت او حمله بردم او فرار كرد و من به دنبالش روانه شدم او به سمت پاسگاه دويد و من با همان آهن تعقيب كردم وقتى ديدم واقعا از من ترسيد و فرار كرد، برگشتم .

ژاندارم مزبور به پاسگاه مى رود و براى احترام رئيس پاسگاه دست بالا مى زند و مى خواهد بگويد كه ، فلانى بدون اجازه جشن مى گيرد و در خيابان بلندگو نصب مى كند و...؛ ولى هنوز حرف او تمام نشده ، كه ناگهان ، همان دم يك تيمسار براى بررسى اوضاع و سركشى از راه مى رسد و داخل پاسگاه مى شود. وى به محض وارد شدن ، و در همان حال كه ژاندارم فوق الذكر براى رئيس پاسگاه (كه سرهنگ بود)مى كند كه اين چه وضع ژاندارم داشتن است (ماءمورى كه در زمان ماءموريت ادارى ، بندهاى پوتين او باز، و يقه اش نيز مثل آدمهاى لات و چاقوكش گشوده است )، چرا اين ژاندارم را ادب نمى كنى ؟! بنابراين من هر دوى شما را پس فردا منتقل مى كنم به آبادان تا گرماى شديد آنجا را بخوريد و بميريد و...!

جالب اين است كه من ، از اين قضايا كه در پاسگاه اتفاق افتاد، هيچ خبرى ندارم بارى ، طبق مراسم هر سال ، جشن را در شب ميلاد ابوالفضل العباس عليه السلام شروع كرديم و در ضمن جشن هم ، چنانچه گفتم ، خودم را سياه كردم و به مجلسم آمدم تا برنامه ام (يعنى سياه بازى ) را شروع كنم وقتى رسيدم به من خبر دادند كه رئيس پاسگاه و رئيس ‍ شهردارى با تو كار دارند! با عصبانيت ، رفتم ؛ اما با كمال تعجب ، ديدم دو دسته گل بزرگ آورده اند و هر كدام يك جعبه شيرينى در دست دارند و مى گويند راننده هستى و يك خانه خراب دارى و راننده شركت واحد هستى )تبريك عرض مى كنيم !

بعد از من سؤ ال كردند كه آن يكى كه در بين جمعيت چاى مى دهد كيست ؟

گفتم : نمى دانم رئيس پاسگاه گفت : او همان ژاندارمى است كه مى خواست مانع برگزارى جشن شود! و بعد از جريان آمدن تيمسار به پاسگاه و توبيخ او را شرح داد و اضافه كرد كه بعد از توبيخ و خوردن سيلى ، اين ژاندارم گفته است كه از امروز مى خواهم نماز بخوانم ، چون پدر و مادر من مسلمانند و من از اين ساعت ، نوكر ابوالفضل عليه السلام مى شوم ! گفتم : عجب ، براى همين است كه از ساعت سه بعدازظهر آمده است و مشغول پرچم زدن و آب و جارو كردن است و با من رفيق شده و روبوسى كرده است ولى چون لباس ‍ ژاندارمى را در آورده بود او را نشناختم ؟! و اضافه كردم كه خاطر جمع باشيد، حالا كه او توبه كرده است از قدرت قمر بنى هاشم عليه السلام نه او را و نه تو را - هيچ كدامتان را- به آبادان تبعيد نمى كنند و همين طور هم شد و چون ژاندارم واقعا از توهين به مجلس جشن آقا توبه كرده بود و رئيس پاسگاه هم با آوردن شيرينى و دسته گل به مجلس احترام كرد، در پست خود باقى ماندند.

١٦٤. شفاى پسر در اثر برپايى جشن ميلاد قمر بنى هاشم عليه السلام .

٤. آقاى منتظرى مى گويد: سال ديگر، بعد از اين قضيه ، در شب ميلاد قمر بنى هاشم عليه السلام در حين مجلس مرا صدا زدند. رفتم جلو، ديدم حدود شش نفر از يك ماشين پياده شدند كه در ضمن يك زن بى حجاب رقاصه هم در ميان آنهاست و به من مى گويند كه بياييد انگور و خيار، شيرينى آورده ايم ، داخل ماشين است ، كمك كنيد آنها را پايين بگذاريم جواب دادم كه قبول نمى كنم ، چون هر چه خودم براى ابوالفضل عليه السلام روى ميز گذاشته ام مردم قبول دارند و از شما قبول نمى كنيم يكى از آنها جواب داد: بايد اينها را كه ما آورده ايم قبول كنى ، چون قضيه اى داريم و ان اين است كه :

من ، پارسال در چنين شبى از اينجا مى گذشتم تا به ورامين بروم در اينجا (قرچك ) ديدم خيابان را چراغانى كرده اند، پرسيدم : چه خبر است ؟ مردم گفتند: اينها كار يك نفر راننده واحد است كه هر سال جشن تولد براى آقا ابوالفضل عليه السلام مى گيرد.

تا اين كلمه را از مردم شنيدم ، بى اختيار گريه را سر دادم ، چون خودم كه مدير تئاتر تهران هستم پسرى بيست و دو ساله دارم كه مريض بود و هر دكترى مراجعه كرده ، و حتى به خارج هم برده بوديم ، بهبود نيافته بود. لذا در حال گريه گفتم : يا حضرت ابوالفضل عليه السلام ، دكترها همه جا پسرم را جواب كرده اند، پس تو دكتر پسرم باش ! و بعد از اين توسل به اين مجلس آمدم و مجلس بازى و نمايش شما را ترك كردم و سپس به تهران رفتم از معجزه ابوالفضل عليه السلام همان شب ، پسرم خوب خوب شد، الان مشكلى ندارد. اين قضيه ماست ، بنابراين تو نمى توانى اين ميوه ها و شيرينيها را قبول نكنى ، چون آنها را براى عرض تشكر از قمر بنى هاشم عليه السلام آورده ام .

ما هم ميوه ها و شيرينيها را پايين گذاشتيم و بعدا آن مدير تئاتر و همراهانش در مجلس ما شركت كردند و به آن زن بى حجاب هم چادرى داديم و او هم در مجلس شركت كرد و تا چند سال اين نفر شب ميلاد ابوالفضل عليه السلام مى آمدند و در برنامه شركت مى كردند و آن پسر هم بعد از شفا گرفتن ، عروسى كرد و با سلامتى كامل به زندگى ادامه داد(پايان كلام آقاى منتظرى ).

خداوند عالم روز به روز معرفت و ارادت ما را به ساحت قدس قمر بنى هاشم علمدار كربلا عليه السلام افزون سازد و همه مروجين و مبلغين دين مخصوصا حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ربانى خلخالى را، در پناه بازوى تواناى آن بزرگوار حفظ و حراست و تاءييد فرمايد. آمين رب العالمين محمدرضا خورشيدى ، ٤ رجب المرجب ١٤١٦.

١٦٥. به حضرت عباس عليه السلام نترس !

جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيدحسن سبطاحمدى كه يكى از مدرسين عاليمقام حوزه علميه قم مى باشند، كرامتى از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام به نقل از مرحوم جدشان مرقوم داشته اند كه مى خوانيد:

حقير سيدحسن سبط احمدى ، محصل علوم دينى در حوزه مقدسه علميه قم - صانها الله تعالى عن التصادم - اين قضيه و داستان را كه از كرامات و عنايات آقا و مولا حضرت ابى الفضل العباس - صلوات الله و سلامه عليه - است و بلا واسطه از جد بزرگوارم مرحوم مغفور سلالة السادات الفخام و قدوة الانام مير سيد عمادالدين ساوجى متوفى در سنه ١٣٣٥ شمسى شنيده ام براى شما نقل مى كنم حدود صد سال از وقوع اين قضيه مى گذرد. ايشان مى فرمودند كه :

در عنفوان شباب و غرور جوانى ، شيفته زيارت كربلاى معلى و عتبات عاليات بودم - زاد الله فى عزها و شرفها- مجردا و متوكلا على الله از بلده ساوه با قاطر به طرف كرمانشاه كه مسير راه در آن زمان بود حركت كردم تا به قصرشيرين رسيدم .

شنيده بودم كه در آن منطقه ، كردها راهزن و طاغى زيادند و مزاحم زوار و مسافرين مى شوند و با حربه و گرزهايى كه به آن واحد يموت مى گفتند آنها را مى زنند و مى كشند و اثاثيه ايشان را به غارت مى برند؛ لذا چون تنها بودم ، وحشت داشتم از طرفى هم هوا سرد بود.د ناچار عبا را سواره بر سر كشيدم ، با اينكه شب تاريك و سرد بود و مركب و استر بسرعت راه مى رفت ، اما قلب من از ترس مى طپيد. ناگهان از عقب سر در سمت راست صداى شخصى را شنيدم كه مى فرمود: آقا سيد، به حضرت عباس نترس ! به حضرت عباس نترس ! به حضرت عباس نترس ! سه مرتبه اين جمله را تكرار فرمود، راه امن است و امان ، نگاه كن چادرهاى شيوخ عرب را ببين !

آن مرحوم با يك حال خوشى مى فرمودند: وقتى من اين صداى فرح بخش را شنيدم ، متوجه سمت راست شدم تا ببينم كيست ، ولى متاءسفانه كسى را نديدم ؛ اما همين كه سرم را به جلو و مقابل صورت برگرداندم چشمم به چراغها و چادرهاى زيادى افتاد، ترسم بكلى از دلم رفت و خود را در سرزمين امن و امان و خير و بركت ديدم - زاد الله فى عزها و شوكتها و رزقنا الله زيارتها و حشرنا الله مع صاحبها، بحرمته و جلاله عند الله تبارك و تعالى ، آمين رب العالمين .

به قلم حفيد آن مرحوم ادنى من تراب اءقدام المحصلين و مروجى شريعة سيد المرسلين و خدمة ولاية اءميرالمؤ منين و يعسوب الدين صلوات الله عليهم اجمعين سيد حسن سبط احمدى .

١٦٦. من هرگز بر مولاى خود سبقت نمى گيرم !

دانشمند محترم ، شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، جناب آقاى محمدعلى مجاهدى پروانه مرقوم داشته اند:

حدود بيست سال پيش در يك حادثه بسيار غيرعادى و استثنايى ، قسمتى از لاله گوش ‍ چپ خود را از دست دادم ، و در اثر شوكى كه به من وارد شده بود، ساعتها بى هوش بودم وقتى به خود آمدم خود را در يكى از اتاقهاى بيمارستان مهر تهران يافتم .

پس از پرسش از چگونگى امر، مشخص شد كه در قم ، قسمت جداشده را دوخته و جهت تكميل عمليات جراحى به صورت اورژانس ، مرا به بيمارستان يادشده منتقل كرده اند فرداى روزى كه در بيمارستان مهر بسترى شده بودم ، حضرت آيت الله آقاى سيدمحمد حسينى خويى به اتفاق فرزند بزرگ خود آقا سيدعلى به عيادتم آمدند. اين بزرگوار علاوه بر آنكه عالمى عامل و پرهيزگار هستند و با خاندان مجاهدى رابطه سببى دارند ( شوهر خواهر مرحوم علامه كبير، آيت الله ميرزا محمد مجاهدى تبريزى متوفى سال ١٣٨٠ هجرى قمرى )، داراى فرزندانى متعهد و پاك و متدين هستند و آقاى سيدعلى در ميان ايشان بهترينند. آن روز در سيماى اين جوان معصوم ، آشكارا مى خواندم كه حرفها براى گفتن دارد ولى شرم حضور، مهر سكوت بر لبان او زده است از پدر ايشان پرسيدم كه چرا امروز آقا سيدعلى دچار هيجان زدگى شده و در حيرت فرو رفته است ؟ آقاى خوئى در حاليكه بغض گلويش را گرفته بود، فرمود:

امروز صبح زود، وقتى آقا سيدعلى از خواب بيدار شد، هيجان بسيارى در چهره اش ‍ مشهور بود، و وقتى علت هيجان او را پرسيدم بشدت گريست و گفت : ديشب در خواب ديدم كه آقا شمس الدين ( نامى كه در خانواده مرا با آن صدا مى كنند ) را در اطاق شماره فلان ، طبقه دوم بيمارستان مهر بسترى كرده اند و من در جلوى در اطاق ايستاده بودم تا اجازه ورود داده شود، در اين اثنا ديدم دو سيد بزرگوار كه آثار جلالت و بزرگى از سيماى آنان ساطع و بسيار نورانى بودند، براى عيادت آمدند. هنگامى كه به نزديك اطاق رسيدند، ديدم يكى از آن دو بزرگوار به ديگرى فرمود: شما جلوتر برويد، من هم به دنبال شما مى آيم ، ولى آن مرد بزرگوار نپذيرفت و فرمود كه من هرگز بر مولاى خود سبقت نمى گيرم ! در اين هنگام آن مرد روحانى بزرگوار به ديگرى فرمود: در اين عمل ، رازى است و آن اين است كه كار ترميم اعضاى قطع شده با شماست و خداوند اين شرافت را مختص شما قرار داده است ! در اين اثنا گويى پرده از جلوى چشمانم برداشته شد و يقين كردم كه در محضر حضرت اباعبدالله الحسين و حضرت ابوالفضل قمر بنى هاشم عليه السلام قرار دارم و عطر عجيبى شبيه شبيه به عطر ياس ولى بسيار خوشبوتر از آن به مشامم رسيد. حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام در اطاق را باز كردند و آقا امام حسين عليه السلام هم به دنبال ايشان وارد اتاق شدند و من از شدت تاءثر و اشتياق از خواب پريدم .

آيت الله خوئى فرمودند: خواب آقا سيدعلى مرا به فكر انداخت و دانستم كه خطرى متوجه شما گرديده است ، زيرا آقا سيدعلى خيلى كم خواب مى بيند ولى خوابهاى او حالت رؤ ياهاى صادقانه را دارد، لذا بلافاصله با قم تماس تلفنى گرفتم و متاءسفانه خبر اين حادثه و بسترى شدن شما در بيمارستان مهر را به من دادند، ولى شماره اتاق را به من نگفتند. فورا با آقا سيدعلى راهى بيمارستان مهر شدم و بى آنكه سراغ اتاق شما را از كسى بگيرم به راهنمايى آقا سيدعلى اتاق شما را شناسايى كردم و به عيادت شما آمدم و آقا سيدعلى در بيرون در اتاق به خاطر تاءثرى شديدى كه دارد، نشسته و محلى را كه آن دو بزرگوار را در خواب مشاهده كرده است ، مى بوسد و مى گويد: آقا شمس الدين شاعر اهل بيت عليهم السلام است و مورد عنايت اين خاندان مى باشد.

جناب مجاهدى ، در پايان دو رباعى زيرا را نيز، كه از سروده هاى خود ايشان است ، تقديم محضر فرزند رشيد ام البنين عليهاالسلام كرده اند:

آن روز كه در تب و تاب آمده بود

وز سوز عطش در التهاب آمده بود

ديدند كه آن بحر كرم ، مشك بدوش

تا بر لب شط رساند آب ، آمده بود!

اى كعبه به داغ ماتمت نيلى پوش

وز تشنگيت فرات در جوش و خروش

جز تو، كه فرات رشحه اى از يم تست

دريا نشنيدم كه كشد مشك به دوش !

١٦٧. اى باد خجالت نمى كشى ؟!

آقاى عطارى نژاد در كتاب ايجاد عالم به خاطر پنج تن آل عبا عليهم السلام مى نويسد:

از قدما و معمرين شنيدم كه اصناف محترم بازار شهر رى ( حضرت عبدالعظيم عليه السلام ) در مدرسه عتيق آن شهر، كه فعلا به مدرسه برهانيه مشهور است ، مجلس ‍ عزا و سوگوارى برپا كرده و از مرحوم حاج ميرزا رضاى همدانى ، پدر بزرگوار مرحوم حاج ميرزا محمد كه صاحب كتاب صلاة مى باشد، دعوت نموده بودند كه وعظ و خطابه آن مجلس را بر عهده گيرد.

فصل ، فصل بهار، و مقتضى باد و باران بود و هوا گاه ابرى و گاه آفتابى مى شد و تغير داشت مشهور است كه يك روز، هنگامى كه ايشان بر سر منبر مشغول سخنرانى بوده اند، ناگهان هوا طوفانى شده و باد شديدى مى وزد كه بر اثر آن چادر پوشش با ديركهاى آن به حركت در مى آيند و طناب ديركها به طرف يسار و يمين حركت مى كنند و دقيقه به دقيقه باد بر شدت خودش مى افزايد. اين عالم ربانى با مشاهده آن صحنه دستهاى مبارك را از آستين عبا در مى آورد، دو زانو و مؤ دب بر روى منبر قرار مى گيرد و با انگشت سبابه اشاره به باد مى كند و مى فرمايد كه : اى باد، حيا ندارى و خجالت نمى كشى ؟! آن قدر ياغى و سركش هستى ؟!

مگر نمى بينى و نمى شنوى كه من مشغول ذكر مصيبت حضرت عباس ‍ قمر بنى هاشم عليه السلام مى باشم ؟!

مى گويند: آن باد شديدى كه برخاسته و مى خواست چادر با آن عظمت را از بيخ و بن بركند، آرام آرام ، مختصر مختصر، ساكت شد تا ايشان با كمال آرامش روضه خود را خواندند و به پايان رساندند. پس از پايين آمدن ايشان از منبر، مجددا طوفان شديدى برخاست و هنوز نصف جمعيت خارج نشده بودند كه چادر در اثر شدت باد، پاره پاره گشت و همه پارچه هاى سياهى را كه بر در و ديوار نصب كرده بودند (جز كتيبه هايى كه در آن ذكرى از اهل بيت عليهم السلام و امام حسين عليه السلام رفته بود ) از جا كند و پاره پاره نمود!

فصل دوم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به اهل سنت(شامل ٥ كرامت )

١٦٨. مرد سنى ، از مشاهده كرامت شيعه شد!

حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدعلى جزايرى آل غفور، از مدرسين حوزه علميه قم نوشته اند: اين كرامت به خط جد اعلاى ما مرحوم سيد عبدالغفور نوشته شده و به دست ما رسيده است ، كه اينك با اندكى اصلاح در الفاظ و عبارات (بدون تغيير در معانى ) تقديم مى گردد:

١. طويريج دهى است در سه فرسخى كربلا كهخ همه ساله روز عاشورا دستجات عزا و سينه زنى از آنجا پياده به كربلا مى روند و دسته طويريج مشهور است .

بارى ، زنى از اهل طويريج ، حاجتى داشته است ، گوساله اى نذر حضرت عباس ‍ عليه السلام مى كند و حاجتش برآورده مى شود. براى زيارت اول ماه رجب كه به كربلا مشرف مى شود گوساله را همراه خود مى برد. در بين راه يكى از ماءمورين ژاندارمرى ، كه سنى بوده ، او ار مى بيند و مى پرسد گوساله را كجا مى برى ؟

مى گويد: نذر حضرت عباس ‍ است و به كربلا مى برم آن را از او مى گيرد و مى گويد نمى خواهد به كربلا ببرى ! هر چه زن اصرار و خواهش مى كند، پس نمى دهد. زن مشرف به كربلا مى شود و در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام ، جريان را به آقا عرض مى كند، كه من به نذر خود وفا كردم ولى آن مرد سنى از من گرفت ، و از آقا خواهش مى كند كه گوساله را از آن ماءمور سنى بگيرد.

شب كه مى خوابد در خواب در خواب خدمت حضرت عباس عليه السلام رسيده و مجددا خواهش مى كند كه به هر وسيله شده حضرت ، گوساله را از او بگيرد.

حضرت مى فرمايد: نذر تو رسيد قبول است ! عرض مى كند كه من دلم مى خواهد از او بگيريد. مى فرمايد: من گوساله را به او بخشيدم و ما خانواده وقتى چيزى به كسى بخشيديم آن را پس نمى گيريم باز زن اصرار مى كند. حضرت مى فرمايد: آن مرد حقى به گردن من دارد و من به تلافى آن حق ، گوساله را به او بخشيدم مى پرسد: آن مرد سنى چه حقى بر شما دارد؟!

مى فرمايد: مدتى پيش ، همين مرد روزى به جايى مى رفت هوا بسيار گرم بود، و تشنگى بر او غالب شد به حدى كه نزديك بود به هلاكت برسد. پس به كنار نهر آبى رسيد و از آب آن آشاميد. چون سيراب شد، به ياد تشنگى برادرم ، امام حسين عليه السلام ، افتاد و اشك از چشمش جارى شد و بر قاتلان آن حضرت لعنت فرستاد. به اين سبب من گوساله را به او بخشيدم .

وقتى زن به طويريج برگشت ، باز آن مرد سنى را ديد و جريان خوابش را براى او نقل كرد. مرد گفت : بيا گوساله را بگير! گفت : نمى گيرم ، حضرت عباس عليه السلام به تو بخشيده مرد گفت : به خدا قسم ، از اين موضوع بجز خدا كسى خبر نداشت لذا توبه كرد و گفت : اين خانواده برحقند. اشهد ان عليا ولى الله وى شيعه شد و همان روز كربلا به زيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام رفت و طوايف اعراب هم كه اين خبر را شنيدند همه به زيارت حضرت مشرف شدند و بعضى از بستگان آن مرد نيز به آئين تشيع درآمدند.

١٦٩. ما نيازى به بزغاله و خروس تو نداريم !

جناب آقاى صالح جوهر، امام جماعت محترم مسجد امام حسين عليه السلام از كشور همسايه كويت ، دو كرامت را به واسطه حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ عبدالامير صادقى ارسال كرده اند كه مى خوانيد:

٢. دكتر مهدى ، كه اهل بصره (عراق ) و دندانپزشك است و در يكى از مدارس كويت همكار من مى باشد، برايم نقل كرد: زمانى ، گرفتار يك مشكل بسيار پيچيده و سخت شدم .

قضيه از اين قرار بود كه سازمان امنيت عراق ، او را متهم ساخته بود كه به رهبر و رئيس جمهور آن كشور توهين كرده است از اين رو به صورت يك شخص فرارى درآمده بود كه هيچ گاه آرام و قرار نداشت و پيوسته از اين شهر به آن شهر مى گريخت تا شناسايى نشود و به چنگال آن دژخيمان جنايتكار گرفتار نگردد. مدتى بعد به اين فكر افتاد كه عراق را براى هميشه ترك كند، اما از طريق دوستانش اطلاع يافت كه نامش در ليست افراد تحت تعقيب وارد شده و در همه مرزها پخش گرديده است ، بنابراين اقدام وى به خروج ، بدون هيچ ترديدى ، مساوى با دستگيرى بود. دوست ما از هر جهت در تنگنا واقع شده بود، به طورى كه از شدت اندوه و ناراحتى به فكر افتاد كه دست به خودكشى بزند و از آن وضع مشقت بار رهايى يابد...

در اين بين ، يكى از آشنايان به او توصيه كرد حاجت خود را از ابوالفضل العباس عليه السلام بخواهد و او، كه بى درنگ احساس كرد راه نجاتى پيش پايش گشوده شده است ، بلافاصله گفت :

- اى سرور من ، اى اباالفضل العباس ، به تو روى مى آورم و حاجتم را از تو مى خواهم كه جز تو پناهى ندارم ، تو را به حق برادر مظلوم و شهيدت حسين عليه السلام مرا درياب !

سپس به خواب فرو رفت و در عالم رؤ يا مشاهده كرد كه در يك دشت گسترده و خرم ، زير درخت سرسبزى ايستاده است ، در اين هنگام شخصى نورانى كه بر اسب سفيدى سوار و نيزه بلندى زير بغل گرفته بود به او نزديك شد و خطاب به او گفت :

مهدى ، حاجت تو برآورده شد و از اين پس ديگر هيچ مشكلى نخواهى داشت .

مهدى گفت : تو كه هستى كه مشكل مرا مى دانى ؟!

سوار گفت : تو چه كسى را خواستى و به چه كسى متوسل شدى ؟

مهدى گفت : تو ابوالفضلى ! تو ابوالفضلى !

سوار گفت : بله ، ولى بدان كه ما هيچ نيازى به بزغاله و خروس تو نداريم ، و لازم نيست آنها را براى ما ذبح كنى !

مهدى از خواب برخاست و بى درنگ براى قربانى كردن بزغاله و خروس به راه افتاد! چرا كه آنها را براى امام حسين و ابوالفضل عليه السلام نذر كرده بود.

بزغاله و خروس در باغ پدر مهدى ، توسط باغبانى كه در آنجا كار مى كرد، نگهدارى مى شد. مهدى به باغ رفت و باغبان را صدا زد و به او دستور داد كه بزغاله و خروس را حضرت ابوالفضل عليه السلام قربانى نمايد. باغبان كه مى دانست مهدى از اهل سنت است ، گفت : مگر شما به حسين و عباس عليه السلام عقيده داريد، كه براى ايشان نذر مى كنيد؟!

و بعد به شوخى اضافه كرد: حسين و عباس ، نياز به قربانى شماها ندارند!

مهدى به ياد آورد هنگامى كه از ابوالفضل خواست دستهاى آن حضرت را ببوسد، او دستهاى بريده اش را نشان داد و گفت : مى دانى با من و برادرم و خاندانم چه كرديد؟! مى دانى شما دست راست و چپ مرا قطع كرديد، در حاليكه من از خانواده پيامبر خدا دفاع مى كردم ؟!

در اينجا مهدى از شدت تاءثر به گريه افتاد. سپس از باغبان خواست كه بزغاله و خروس را بياورد و آنها را قربانى نمايد... اندكى بعد، شگفتى و وحشت عجيبى آنان را فرا گرفت زيرا آن دو حيوان را، در حاليكه مرده بودند و بوى تعفن از آنها بر مى خواست ، در گوشه اى يافتند، با آنكه باغبان تاءكيد داشت ساعتى پيش هر دو را زنده و در حال غذا خوردن ديده است !

پس از اين جريان ، دوست ما از طريق هوايى از عراق خارج شد، بى آنكه كسى مزاحم او بشود يا فردى به او چيزى بگويد، و بعدها نيز به طور مكرر به عراق مى رفت و باز مى گشت و پرونده اتهام او، همچون دفتر زندگى بزغاله و خروس ، براى هميشه بسته شد!

١٧٠. روز تولدش او را كنار ضريح ابوالفضل عليه السلام برديم

٣. ده سال پيش ، هنگامى كه خانه كنونى خود را مى ساختم ، يك بار فردى نزد من آمد تا صورت حساب درهاى آلومينيمى را كه براى خانه سفارش داده بوديم به من ارائه كند. او كارت ويزيت خود را نيز به همراه صورت حساب مذكور روى ميز من گذاشت تا در صورت لزوم با او تماس بگيرم كارت را برداشتم تا ببينم روى آن چه نوشته شده است ؟ تا چشمم به كارت افتاد به طور معنى دارى به خنده افتادم ، و او بى درنگ گفت : تو از پيروان اهل بيت هستى ؟ و پيش از اينكه من چيزى بگويم ، خودش پاسخ داد و گفت : تو جعفر هستى و در اين موضوع هيچ ترديدى ندارم ، چون در غير اين صورت ، به اسم من نمى خنديدى !.

گفت : اين اسم داستانى دارد كه تو را به حق ابوالفضل العباس سوگند مى دهم آن را بشنوى ! آن مرد خوش را روى صندلى انداخت و پس از آنكه نفس عميقى كشيد چنين تعريف كرد:

هفده سال بود كه ازدواج كرده بودم و هنوز خداوند فرزندى به من نبخشيده بود. به همه كشورهايى كه گمان داشتم در آنجا ممكن است راه حلى براى مشكل من وجود داشته باشد و سفر كردم و در تمام اين مدت در چهره همسرم ، كه توانايى حامله شدن نداشت ، جز اندوه و شك مشاهده نمى شد. همه پزشكان و متخصصان در اروپا و آمريكا و ديگر كشورهايى كه به آنها روى آورده بوديم تاءكيد داشتند كه همسرم نازاست و هيچ گاه امكان باردارى نخواهد يافت و من بايد به اين وضع رضايت بدهم اما من آرام ننشستم و بارها بارها به اميد يافتن راه حلى براى اين مشكل ، به اتفاق همسرم به جاهاى مختلف سفر كردم گاهى به پزشكان مراجعه مى كرديم و زمانى به عطاران و مدعيان طب سنتى روى مى آورديم .

سالها گذشت ، ولى از آن همه تلاش و كوشش طاقتفرسا هيچ نتيجه اى نگرفتيم ...

يك روز مادر همسرم از شخصى سخن به ميان آورد كه مى گفت از خانمى شنيده است براى حامله شدن دست به دامن او شده و خيلى زود به نتيجه رسيده است .

نام آن شخص عباس عليه السلام و مرقد شريفش در كربلا در كشور عراق شده است .

از آنجا كه اين دوست ما اهل سوريه بود و روابط سوريه و عراق نيز بحرانى و غيرعادى مى نمود، جز گريه چاره اى به ذهنش نمى رسيد... زيرا حالا هم كه پس از سالها جستجو، راه حلى براى مشكل او پيدا شده بود اين راه حل در كربلا قرار داشت و مسلما عراقيها از ورود او به كشورشان جلوگيرى مى كردند... دوست ما شروع مى كند به توسل جستن و گريه بر بخت واژگون خويش كردن و در همان حال به خواب مى رود.

در خواب ، شخص باهيبت و بلندقامتى را مى بيند كه به او مى گويد: اى معاويه ! به سوى ما بيا كه با هيچ مشكلى مواجه نخواهى شد! دوست ما شتابان از خواب برمى خيزد و بى درنگ به فراهم آوردن مقدمات سفر مى پردازد. مدتى بعد او و زن مادرزنش عراق مى شوند، بى آنكه با مانعى برخورد كنند يا مورد سؤ ال و جواب واقع شوند و فورا خود را به كربلا مى رسانند. در آنجا به حرم مشرف شده و با گريه خودشان را روى ضريح مقدس ‍ مى اندازند و به توسل و الحاح مى پردازند.

دوست ما مى گويد: وقتى به شخصيت بزرگ آن حضرت پى بردم و نقش شجاعانه و قهرمانانه او را در صحراى كربلا دانستم ، از او خواستم كه فرزندى چون خودش نصيب من گردد و نذر كردم كه نامش را عباس بگذارم و همچنين نذر كردم هر ساله به زيارت مرقد شريفش بروم و هيچ گاه آن را ترك ننمايم .

يك ماه گذشت اندك اندك حالات و حركات همسرم دگرگون شد، چنانكه گويى چيز تازه اى برايش رخ داده باشد. او را نزد پزشك برديم و آنجا بود كه دانستم معجزه الهى به وقوع پيوسته است ، زيرا دكتر گفت : مبارك باشد، خانم حامله است !

تنها خدا مى داند كه در آن لحظات چقدر احساس خوشبختى و شادمانى و سرور كرديم ، و با شنيدن اين مژده ، بى درنگ براى سپاسگذارى از خداوند بزرگ به سوى كربلا به راه افتاديم مهم اين است كه نه ماه در كربلا توقف كرديم ، بى آنكه كسى مزاحم ما شود. در اين مدت هر روز به زيارت حضرت عباس و امام حسين عليهم السلام مشرف مى شديم ، تا اينكه خداوند فرزندى به ما داد كه او را عباس ناميديم و براى تشكر و تبرك در همان روز تولدش او را به كنار ضريح ابوالفضل عليه السلام بريديم .

اينك فرزند ما هفت ساله است و از ترس چشم مردم نمى توانيم او را از خانه بيرون بياوريم ، چرا كه چهره چون ماه او آنچنان مى درخشد و مو و قد و قامتش به اندازه اى زيبا و موزون است كه اگر ببينى نمى توانى باور كنى كه او فرزند من است !

١٧١. هدايت مرد گمراه

٤. علامه متبحر، شيخ حسن دخيل ، براى مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم ماجراى شگفتى را نقل مى كند كه خود شاهد آن بوده است مى گويد:

در اواخر دولت عثمانى ، حرم سيدالشهداء عليه السلام را در غير ايام زيارت ، در فصل تابستان زيارت مى نمودم سپس نزديك ظهر متوجه شدم حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام شدم در حاليكه به سبب گرمى هوا كسى در صحن و حرم مطهر نبود و تنها مردى از خدام كه عمرى نزديك شصت سال داشت گويى از حرم محافظت مى كرد كنار درب اول ايستاده بود. من بعد از زيارت نماز ظهر و عصر را خواندم و سپس در بالاى سر مقدس نشسته ، درباره عظمت و ابهت قمر بنى هاشم عليه السلام ، كه به سبب آن جانبازى و ايثارگرى عظيم به دست آورده بود، به تفكر پرداختم .

در اين اثنا، زنى را ديدم كه وارد حرم شد، و در حاليكه سراپا محجوب و آثار بزرگى از او آشكار بود و پسرى حدودا شانزده ساله با صورتى زيبا و لباس اشراف كرد به دنبالش ‍ حركت مى كرد، شروع به طواف اطراف قبر نمود. سپس مردى بلند قد با صورتى سرخ و سفيد، محاسن حنائى و هيئتى كردى وارد شد، اما رسومات شيعه يا اهل سنت را كه فاتحه مى خوانند در مورد زيارت به جا نياورد. وى پشت به قبر مطهر كرده و شروع به تماشاى شمشيرها و خنجرها و زره هايى كه بالاى ضريح آويزان بود كرد، بدون اينكه هيچ گونه توجهى به عظمت و جلال صاحب حرم مقدس نمايد.

من از اين رفتار او بسيار تعجب كردم و متوجه هم نشدم كه از چه قوم و طائفه اى مى باشد، جز اينكه حدس زدم از خانواده آن زن و پسر است ، و تعجب من آنگاه زيادتر شد كه ديدم زن آنگونه در بالاى سر مطهر ادب مى اورزد و او اينگونه بى احترامى مى نمايد! در انديشه گمراهى او و صبر ابوالفضل عليه السلام بودم كه ناگهان مشاهده كردم آن مرد بلندقامت ، از زمين بلند شد و نديدم كه چه كسى وى را بلند نمود. وى در حاليكه به ضريح مطهر مى خورد و فرياد مى كشيد، دور قبر با شدت تمام شروع به دويدن كرد.

چرخ مى زد و خيز بر مى داشت ، در حاليكه نه به قبر چسبيده بود و نه از آن دور بود!

گويى برق وى را گرفته و انگشتان دستش تشنج گرفته بود. در اين حالت ، صورتش ابتدا رو به سرخى رفت و سپس رنگ نيلى به خود گرفت ساعتى داشت كه زنجير نقره اى آن را به گردن آويخته بود و هر گاه كه خيز مى گرفت ساعت به قبر شريف مى خورد تا شكست نيز از آن سو كه دستش را از عبا بيرون مى آورد تا حمايل كند و زمين نخورد، زمين نمى افتاد بلكه طرف ديگرش ره زمين فرود مى آمد و عبايش با اين خيز گرفتن ها پاره شد.

آن خانم چون اين كرامت را از حضرت ابوالفضل عليه السلام مشاهده نمود، خود را به ديوار چسبانيد و پسر را در آغوش گرفت و شروع به تضرع و انابه كرد و پياپى مى گفت :

- ابوالفضل ، من و پسرم دخيل شماييم .

من نيز كه چنين ديدم ، از اين حال بيمناك شده و ايستادم ؛ در حاليكه نمى دانستم چه كنم آن مرد بدنى تنومند داشت و كسى هم در حرم نبود كه مقابلش را بگيرد.

دوبار دور حرم ، چون عقربه ساعت كه از خود اختيار ندارد، با شتاب چرخيد. در آن هنگام خادم حرم وارد شد و با مشاهده آن وضعيت ، بيرون رفت و يكى ديگر از خدام ، به نام جعفر، را صدا زد و به كمك هم آن مرد را گرفتند و ريسمانى را كه طولش سه ذراع بود به گردنش بستند. او مطيع ايستاد اما هنوز فرياد مى كشيد و از حال عادى خارج بود. او را از حرم حضرت عباس عليه السلام بيرون بردند و به زن گفتند كه همراه آنها به حرم حضرت سيدالشهداء بيايد.

در ميان راه كه از بازار مى گذشتيم ، صداى فرياد و اضطراب وى توجه مردم را به خود جمع كرده و آنها را به دنبال خود مى كشيد.

چون او را وارد آن بارگاه قدسى مكان نمودند و به ضريح مطهر حضرت على اكبر عليه السلام بستند، حالش آرام شد و خوابيد، بعد از ربع ساعت ، در حاليكه عرق بسيارى بر چهره اش نشسته بود، بيدار شد و با حالتى مرعوب و ترسان شروع به شهادت به يگانگى خداوند و نبوت حضرت رسول صلى الله عليه وآله و امامت على بن ابى طالب عليه السلام تا حضرت حجت - عجل الله تعالى فرجه الشريف - نمود.

موضوع را كه از او پرسيدند، گفت : هم اكنون رسول خدا صلى الله عليه وآله را در خواب ديدم كه به من فرمود به اين حقايق اعتراف كن و آنها را برآيم بر شمرد و افزود كه ، اگر چنين نكنى عباس ترا هلاك مى نمايد! اينك من شهادت به ولايت آنان مى دهم و از غير آنان تبرى مى جويم .

سپس از آن افت و خيز عجيبش در حرم حضرت عباس عليه السلام پرسيدند، گفت : در حرم حضرت عباس عليه السلام بودم كه مرد بلندقامتى مرا گرفت و گفت : اى سگ ، هنوز دست از گمراهيت بر نمى دارى ؟! آنگاه مرا به قبر كوبيد و با عصا از پشت سر مرا بزد و آنچه مى ديدند صحنه فرار من از دست او بود!

از خانم ماجرا را جويا شدند، گفت : من شيعه و از اهل بغدادم ، و اين مرد شوهرم مى باشد كه از اهل سليمانيه و ساكن بغداد است وى سنى مى باشد، اما در مذهب خود متدين بوده ، گناه و معصيت انجام نمى دهد، صفات نيك را دوست دارد و از خصال زشت دورى مى جويد. پيش از آنكه من زوجه او شوم به تجارت توتون مشغول بود و من نيز دو برادر داشتم كه شغلشان خريد توتون از او و فروش آن به ديگران بود. زمانى دويست ليره عثمانى به او بدهى پيدا كردند و چون از عهده آن بر نمى آمدند تصميم گرفتند كه خانه خود را در مقابل به او بدهند و خود از بغداد مهاجرت كنند. از اينرو او را هنگام ظهر به خانه فرا خواندند و نظرشان را به او گفتند و اظهار داشتند كه بدهكارى ديگرى نيز ندارند. در آن هنگام ناگاه او شهامتى عجيب از خودشان نشان داد: اوراق بدهى آنان را بيرون آورد و ابتدا آنها را پاره نمود و سپس سوزاند و بدانان اطمينان داد كه هر مقدار هم پول نياز داشته باشند مى توانند از او بگيرند. آنان چون چنين ديدند، بسيار خوشحال شدند و تصميم گرفتند كه در همانجا او را پاداش دهند.

زن ادامه داد كه : برادرانش از نظر من نظرخواهى كردند و چون راءى مرا، با توجه به اين جوانمردى كه در حق برادرانش روا داشته بود و نيز تدين و دور ريش از گناه ، با خود موافق ديدند، من را به عقد وى درآوردند.

پس از مدتى از او خواستم كه مرا زيارت كاظمين ، مرقد مطهر حضرت امام موسى كاظم عليه السلام و حضرت امام جواد عليه السلام ببرد، اما او نپذيرفت و مدعى خرافه بودن آن شد. چون آثار حمل در من پديدار گشت از شويم درخواست كردم و نذر كند اگر فرزندى نصيبش شد به زيارت رويم و او هم موافقت نمود. هنگامى كه فرزند به دنيا آمد، وفاى به نذر را از او طلب كردم اما وى از قبول آن سرباز زد و آن را موكول به زمان بلوغ فرزندش ‍ نمود. برخورد او مرا نااميد ساخت ، تا اينكه پسر به سن تكليف رسيد و از من خواست كه براى فرزندمان همسرى بيابم ، اما من به وى گفتم تا هنگامى كه به نذرش وفا نكند چنين نخواهم كرد.

از اينرو كه وى با اكراه قبول نمود و ما را به زيارت آورد. در هنگام زيارت آن دو امام همام عليهم السلام ، از آن بزرگواران درخواست نمودم كه وى را به تشيع هدايت نمايند، اما آثارى كه مايه سرور او شود مشاهده ننمودم ، بلكه از اسائه ادب و استهزاى همسرم بسيار مغموم و محزون شدم سپس وى ما را به زيارت حضرت امام هادى و حضرت امام عسكرى عليه السلام در سامرا برد، و در آنجا هم دعا كردم ولى مستجاب نشد و استهزا و اسائه ادب شويم افزون گشت .

چون به كربلا رسيديم گفتم : به زيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام مى روم ، اگر او، كه باب الحوائج است ، حاجتم را نداد، ديگر برادرش سيدالشهدا و پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام را زيارت نمى كنم و به بغداد برمى گردم .

چون به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام رسيديم ، جريان را به عرض قمر بنى هاشم عليه السلام رساندم و قصه خود را اعلام داشتم ، كه ناگهان درياى خروشان كرم و جود حضرت عباس عليه السلام به جوش آمد و دعايم استجابت يافت و شوهرم به سعادت ابدى نايل گشت . (٣٢٦)

١٧٢. با يك شمشير، دو نيمت خواهم كرد!

آقاى محمدكريم محسنى ، آموزگار دبستانهاى شهرستان خرم آباد، كه از معلمين كوشا و علاقمند به فرهنگ مى باشد، تعريف مى كند:

٥. در ايام محرم سال ١٣٤٦ شمسى ، مردم قريه اى در نزديكى شهر درود، آماده عزادارى براى امام حسين عليه السلام و شهداى كربلا بوده اند و مخارج و وسايل لازم نيز تهيه شده بود، ليكن يكى از ماءمورين دولتى ، كه نفوذى در محل داشت و گويا سنى مذهب بود، به هيئت عزاداران پيغام مى دهد كه بايد از اين كار منصرف شوند و عزادارى نكنند. سكنه قريه ، كه از طرفى نمى توانستند مراسم همه ساله خود را برگزار نكنند و از طرفى ديگر از نفوذ و خشم آن ماءمور دولتى بيمناك بودند، سرگردان و بلاتكليف مى مانند، ولى برخلاف انتظار، فردا صبح مشاهده مى كنند كه آن ماءمور، خودش لباس سياه عزا پوشيده و مشكى پر آب بر دوش انداخته و با سر و پاى برهنه و ايمانى غيرقابل تصور زودتر از ديگران به عزادارى مشغول شده است !

پس از تحقيق ، معلوم مى شود كه وى شب گذشته باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را در خواب زيارت كرده است و حضرت در حاليكه بشدت غضبناك بوده است ، به آن ماءمور مى فرمايد: اگر جلوى عزادارى دوستان ما را بگيرى با يك ضربت شمشير دو نيمه ات خواهم كرد! و بر اثر اين خواب آن ماءمور به مذهب شيعه روى مى آورد و برخلاف تصميم قبلى ، خود نيز در مراسم عزادارى شركت مى كند.

در نتيجه اين حادثه ، مراسم عزادارى در آن سال با شكوه و حشمتى بيشتر از هر سال در آن قريه ، برگزار مى شود. (٣٢٧)

--------------------------------------------

پاورقى ها :

٣٢٦- سردار كربلا؛ ترجمه العباس مرحوم مقرم : .

٣٢٧- باب الحوائج : .

عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به مسيحيان(شامل ٢٤ كرامت )

فصل سوم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به مسيحيان(شامل ٢٤ كرامت )

حجة الاسلام والمسلمين ، محقق عاليمقام آقاى شيخ على ابوالحسنى (منذر)مدافع حريم تشيع و نويسنده توانا از حوزه علميه قم ، در مقاله اى خطاب به مؤ لف كتاب نوشته اند:

برادر عزيز و گرانقدر، جناب حجة الاسلام آقاى شيخ على ربانى خلخالى ، از اين جانب على ابوالحسنى (منذر) خواسته اند تا آنچه را كه از مرحوم پدرم ، حجة الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمد ابوالحسنى ، در باب كرامات حضرت ابوالفضل - بل ابوالفضائل - عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام در ياد دارم قلمى كنم .

مقدمة يادآورى مى شود:

مرحوم ابوالحسنى از خطباى زبردست تهران بود كه اشتغال به منبر و اقامه جماعت را، با تدريس ادبيات و دروس دينى در برخى از دبيرستانهاى پايتخت جمع كرده بود. وى كه عمرش دراز - در سنگر محراب و مدرسه - به وعظ و ارشاد خلق پرداخته بود، دلى سرشار از عشق به عترت پاك پيغمبر صلى الله عليه وآله داشت ، و، مفتخرانه ، مى گفت كه : ما در بانك حسينى عليه السلام حساب داريم مردم ورامين هنوز جلسات پرسوز و گداز دعاى كميلش در سالهاى اختناق را به ياد دارند و در بسيارى از هيئات غرب تهران (خاصه ، منطقه عباسى و گمرك ) چنانچه ذكرى از وى به ميان رود، ناطق و مستمع ، بى ياد خير، از نام وى نمى گذرند. خدايش بيامرزد كه از كودكى به ما آموخت كه جز طريق اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام راه نجاتى نيست و بقيه ، هر چه باشد، ضلالت و گمراهى است و اما بنعمة ربك فحدث ، و من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق .

لا عذب الله امى انها شربت

حب الوصى فغذتنيه باللبن

و كان لى والد يهوى اباالحسن

فصرت من ذا وذى اءهوى اءباالحسن

آتش دوزخ ، ز جان مادرم بس دور باد

در بهشت نعمت حق ، جاودان ، مسرور باد

شربتى كز حب حيدر سركشيد آن نازنين

ريخت در كامم ز راه شير، چون ماء معين (٣٢٨)

شكر حق گويم كه بابا نيز يار حيدر است

همچو مادر، دوستدار عترت پيغمبر است

پس عجب نبود كه پور آن ، بى رنج و محن

از بن جان ، مفتخر باشد به حب بوالحسن (٣٢٩)

بارى شادروان حاج شيخ محمد ابوالحسنى ، ذهنى مملو از خاطرات جالب و شنيدنى در باب عنايات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام و نزديكان آن بزرگوار به دوستان و شيعيان خويش داشت كه بعضا مسموعات ، بلكه مشهودات مستقيم خود وى بود و در سخنرانيهاى عمومى و خصوصى خويش آن همه را، همچون درى بر گردنبندى ، در موضعى مناسب از كلام مى نشاند و از چشم حضار، اشك مى گرفت دريغا كه اين بنده ، در زمان حيات ايشان ، در مقام جمع و ضبط آن خاطرات شگفت برنيامدم و آنچه كه اينك - جسته و گريخته - در ياد دارم ، خاصه در جزئيات قضايا، بعضا از عوارض دهر مصون نمانده است .

مع الوصف ، براى آنكه همين مقدار بازمانده نيز از دست نرود(كه ، بحق ، گفته اند:) العلم صيد و الكتابه قيد، يا قيدوا العلم بالكتابة ) و ضمنا خواهش جناب خلخالى را هم يكسره بى پاسخ نگذاشته باشم ، يك دو داستان از گفته هاى پدر را - كه موضوع كتاب گرانسنگ حاضر مرتبط است - تقديم مى دارم چنانكه خواهيد ديد، هر دو داستان ، حاكى از عنايات حضرت ابوالفضائل به كسانى است كه هر چند از آئين مسلمانى بدورند، اما معرفتى به مقام آن بزرگوار يافته و پاس حرمت وى را نگه داشته اند؛ در معنى ، ارادتى نموده و عنايتى برده اند. جاى دارد كه ، سعدى وار، با سوز دل بگوييم :

اى كريمى كه از خزانه غيب

گبر و ترسا وظيفه خور دارى

دوستان را كجا كنى محروم

تو كه با ديگران نظر دارى

و اينك ، آن داستانها:

١٧٣. شراكت با حضرت اباالفضل عليه السلام !

١. پدرم ، از جناب دكتر رجبعلى مظلومى (استاد دانشگاه و نويسنده خوش قلم و دل آگاه معاصر)نقل كرد كه وى مى گفت :

سالها پيش از اين ، در دوران رژيم سابق ، در مسير نيشابور، در يكى از قهوه خانه هاى جاده شاهرود با تنى چند از ياران همسفر نشسته بوديم تا ساعتى از رنج راه بياساييم و آنگاه به حركت ادامه دهيم كه ناگهان حادثه اى جانگداز، همه ما و حاضرين از اهل محل را به كنار رودخانه كشانيد. ماجرا از اين قرار بود كه : در نزديكيهاى قهوه خانه ، يك كاميون بارى كه كنترل آن از دست راننده اش خارج شده بود از مسير منحرف شد و در حاليكه برخورد آن با صخره هاى دره صداهاى مهيبى توليد مى كرد، به اعماق رودخانه رفت و... جز مشتى آهن پاره از آن باقى نماند.

پيداست كه خود ماشين ، چندان مهم نبود و اگر راننده سالم مى ماند، همه چيز - با تلاش ‍ و كوشش مجدد - قابل جبران بود؛ اما با چنين سقوط و تصادف هولناكى ، مسلم مى نمود كه راننده نيز در ميان آهن پاره ها تكه تكه شده و به قول معروف : تكه بزرگه اش ، گوش ‍ اوست !

بارى ، ما، دريغان گويان ، بر حال زار راننده كاميون افسوس مى خورديم و در انديشه بوديم كه چگونه جنازه قطعه قطعه شده او را از عمق دره و از ميان آهن پاره ها به سطح جاده بالا آوريم كه ، ناگهان ، چشممان به راننده كاميون افتاد كه صحيح و سالم بالا مى آيد: آرى ، اشتباه نكرده بوديم ، او خود راننده بود!

راننده كاميون ، كه بزودى معلوم شد يك فرد ارمنى است ، در برابر چشمان از حدقه درآمده ما وارد قهوه خانه شد و ما بر گردش حلقه زديم بر آن بوديم كه جزئيات ماجرا را از او سؤ ال كنيم ، كه برخلاف انتظار، راننده ارمنى ، پيش از آنكه نفسى تازه كند دست در جيب كرده و يك دسته بزرگ اسكناس بيرون آورد و در حاليكه روى ميز مى گذاشت خطاب به ما چنين گفت :

- در سقوط مهلك ، كه شاهد بوديد، حضرت عباس عليه السلام شما مسلمانها مرا نجات داد. من يك فرد ارمنيم ، اما با او حسابى دارم و اين بار نيز، زمانى كه ماشين در عمق دره سقوط كرد، براى نجات خويش دست توسل به دامن او زدم و نام مبارك او را به زبان آوردم ، و او جان مرا نجات داد. من در اين محل كسى را نمى شناسم و با محيط آشنا نيستم ، شما اين پول را بگيريد و به مسجد يا هيئت محل بدهيد كه به حساب و عنوان حضرت عباس عليه السلام و در راه وى خرج كنند...!

١٧٤. پاداش ادب !

٢. پدرم ، مرحوم ابوالحسنى ، نقل كرد كه ايضا در زمان رژيم سابق ، در يكى از بيمارستانهاى تهران ، شخصى ارمنى بسترى بود كه گرفتار مرضى سخت بود و رنج بيمارى او را در شدت و تعب افكنده بود.

نيمه يكى از شبها - كه با شب تاسوعا مقارن بود - فرد مزبور يكى از پرستاران (به اصطلاح مسلمان اما لاابالى )بيمارستان را ديد كه با يك بطرى عرق داخل اتاق وى شده و نزديك تخت او، روى زمين بساط عيش و نوش گسترده است !

شخص ارمنى ، در اثر معاشرتى كه با جامعه اسلامى ايران داشت ، نيك مى دانست كه شرابخوارى از ديدگاه اسلام كارى بس زشت و نكوهيده قلمداد مى شود و علاوه بر آن ، جماعت شيعيان شب و روز تاسوعا را متعلق به يكى از چهره هاى مقدس مذهبى خويش ‍ (آقا ابوالفضل العباس عليه السلام )دانسته و بسيار محترم مى شمارند و حتى افراد بى بند و بار و سست ايمان نيز در چنين اوقاتى مى كوشند از اعمال حرام و ناروا دورى جويند.

ازين روى ، از كار زشت آن پرستار مسلمان ! و شيعه ! - شرابخوارى ، آن هم در چنان شبى - سخت به شگفت آمد و بى اختيار زبان ملامت گشود كه :

فلانى ! من ارمنيم و مثل تو مسلمان نيستم كه حرمت چنين شبى را بر خود واجب مى شمارم اما تو، ناسلامتى ، مسلمانى و اين شب هم ، در آئين شما شيعيان شبى مقدس ‍ تلقى مى شود. شرمت نمى آيد كه در برابر كسى چون من - كه دينى ديگر دارد - مقدسات مذهب خويش را زير پاى مى گذارى و حرمت اين شب را نگه نمى دارى ؟!

مع الاسف ، اين پند صادقانه ، به جاى آنكه آن مسلمان شناسنامه اى را به خود آورد و به توبه و تنبه وادارد، او را شديدا خشمگين ساخت و واداشت كه هر چه از فحش و فضيحت در چنته دارد، نثار بيمار كند:

- ساكت شو مردك ارمنى هذيان نگو... اين فضوليها به تو نيامده است ...!

شخص ارمنى ، كه در آتش مرض مى سوخت ، از اينكه مى ديد به خاطر يك تذكر صادقانه ، اين چنين مورد توهين و هتاكى قرار گرفته ، سخت غمين و ناراحت شد و دلش شكست و در حاليكه قطرات اشك از گوشه هاى چشمش سرازير شده بود، پتو يا شمد را بر سر كشيد و خود را از چشم آن نهنگ مسلمانى پنهان كرد و ساعتى بعد خواب بر او مستولى شد...

عالمى بود و اوضاعى ! در عالم خواب ، به گونه اى شگفت (كه مرحوم پدرم آن را توضيح داد ولى مع الاسف جزئيات آن از خاطرم رفته است )به حضور سالار شهيدان عليه السلام و برادر گراميش ابوالفضل العباس عليه السلام رسيد و آن بزرگواران ، به پاس دفاع جانانه اى كه وى از حرمت تاسوعا و صاحب آن كرده و در اين راه توهينها شنيده بود، او را مورد التفات و عناوينى خاص قرار داده و نويد شفا به وى داده بودند.

زمانى كه ارمنى مزبور از خواب بيدار شد، اثرى از رنج و مرض در خود نديد و فرداى آن روز نيز دكترها، پس از آزمونى دقيق ، گواهى دادند كه بيمار به نحوى معجزآسا بهبود يافته است .

ماجراى پند ارمنى به پرستار مزبور و پاسخ توهين بار وى دل شكستگى ارمنى و تشرفش ‍ در خواب به محضر سالار شهيدان عليه السلام و پرچمدار كربلا عليه السلام و خبر بهبوديش به دست آن بزرگواران ، همچون بمبى در بيمارستان و محيط اطراف صدا كرد و نقل محفل مؤ منين گرديد. از همين روى ، پس از انتقال شخص ارمنى به منزل ، جمع كثيرى از مسلمين محل ، به هيئت اجتماع ، روانه منزل او شدند تا ضمن عرض تبريك شفا، از همت وى در دفاع از ساحت آل الله عليه السلام تشكر كنند.

پدرم ، به اينجاى داستان كه رسيد، در حاليكه قطرات اشك از چشم وى و مستعمان مى ريخت ، با لحنى سوزناك ، آخرين پرده داستان را - كه حاوى پيام آن نيز هست - چنين نقل كرد:

زمانى كه مردم متدين در برابر خانه شخص ارمنى اجتماع كردند، او كه در كنار پنجره طبقه بالا ايستاده و از اظهار لطف آن جماعت تشكر كرد، ناگهان سخنى گفت كه انبوه جمعيت را غرق در ضجه و ناله كرد. او فرياد كشيد:

- ما ارمنيها، اگر دنيامان ، چنانكه بايد، آباد و روبراه نيست و در زندگى با هزار و يك مشكل روبروييم ، عجبى نيست عجب از شما مسلمانها، شيعه هاست كه چنين پيشوايان كريم و آقا بزرگوارى داريد و در عين حال در مشكلات دست و پا مى زنيد؟!

مسلمانها، چرا شفاى دردهايتان را از اين بزرگواران نمى گيريد؟!

شخص ارمنى ، و برپايى مجلس روضه براى حضرت على اصغر عليه السلام

حال كه سخن از تعلق خاطر و ادب ورزى برخى از غير مسلمين به ساحت پيشوايان مذهبى شيعه به ميان رفت ، ذكر اين داستان نيز خالى از لطف و عبرت نيست .

شنيدم ( و نام گوينده در ذهنم نيست ) كه در يكى از محلات تهران ، سابقا يك ارمنى وجود داشت كه در ايام محرم ، يك روز را به عنوان طفل شش ماهه ابا عبدالله الحسين عليه السلام روضه مى گرفت (حال يا مستقلا و در منزل خويش ، و يا به صورت تقبل مخارج هيئت عزادارى محل در يكى از روزهاى ماه محرم - ترديد از من است ) و سفارش مى كرد كه مخصوصا روضه على اصغر عليه السلام را بخوانند!

به او گفته شد كه تو شخص ارمنى و غير مسلمان هستى و مسائلى همچون عزادارى ايام محرم و گريه بر امام حسين عليه السلام و لعن و نفرين بر يزيد و اتباع وى ، امرى صرفا اسلامى و مربوط به اعتقاد شيعيان است ؛ به چه مناسبت ، سالى يك روز مجلس روضه خوانى بپا مى كنى ، و آن هم روضه على اصغر امام حسين عليه السلام ؟!

در پاسخ گفته بود: درست است ، من يك ارمنى هستم و قاعده مرا با آنچه كه صرفا جنبه اسلامى و شيعى دارد كارى نيست من چون اصل رسالت پيامبر اسلام را قبول ندارم ، طبعا نسبت به جانشينان يا مدعيان جانشينى وى نيز بى تفاوت بوده و در نتيجه ، در دعواى ميان امام حسين و يزيد، كه بر سر جانشينى پيامبر اسلام با هم نزاع داشته اند، تعصبى بر له يا عليه هيچكدام از طرفين دعوا ندارم يزيد، بحق يا نابحق ، خود را خليفه مسلمين مى شمرده و قدرت را هم در دست داشته و در اين راه ، از تعقيب و دستگيرى و حتى قتل مخالفين خويش ابا نداشته است امام حسين عليه السلام نيز از مخالفين سرسخت او بوده و تن به قبول حاكميت او نداده و كارش نهاية به كشته شدن انجاميده است اين حادثه ، براى من كه - همچون شيعيان - معتقد به امامت فرزند زهرا عليهاالسلام نيستم ، دليل محكوميت يزيد نيست و چه بسا امام حسين هم اگر پيروز مى شد برخى از مخالفين خويش را جوخه اعدام مى سپرد.

آرى من با درگيرى اين دو تن كارى ندارم ، اما سخن اينجاست كه مى بينيم در آن كشاكش ، سرداران و سپاهيان يزيد، حتى از آب دادن به طفل شش ماهه اى چون على اصغر نيز - كه در آغوش پدر، از شدت تشنگى پرپر مى زد - دريغ كرده اند. در حاليكه كودكى در اين سن و سال ، بهيچوجه در نزاع طرفين وارد نبوده و به شهادت همه اديان و عقلاى عالم ، كوچكترين تقصيرى نداشته است ؛ مى توانستند او را سيراب كنند ولى پدرش را بكشند. از اينكه مى بينيم سپاه يزيد، به فرمان وى ، حتى به طفل شيرخواره نيز رحم نكرده و او را با سنگدلى تمام به قتل رسانيده اند مى فهميم كه جنگ يزيد و سرداران و سپاهيان امام حسين و ياران وى ، جنگى مذهبى و اعتقادى و به اصطلاح براى دفاع از دين اسلام و اين حرفها نبوده است و آنها، اساسا و اصولا، با انسان و انسانيت و با هر گونه عاطفه و احساس بشرى جنگ داشته اند؛ وحشيانى بوده اند كه مى خواسته اند انسانيت را نابود كنند و در اينجاست كه من هم صرف نظر از هر گونه گرايش دينى و مذهبى خاص ، و دست كم به عنوان يك انسان (كه علاقمند به خوبيها و متنفر از زشتيهاست ) خود را در اين كشاكش ، دخيل و حاضر و حساس مى بينيم و با به راه انداختن مجلس روضه خوانى براى طفل مظلوم امام حسين عليه السلام مى خواهم مخالفتم را با اين گروه ضدانسان و ضدعاطفه و مروت بشرى ، ابراز دارم (پايان كلام شخص ارمنى ).

بدين ترتيب ، آيا نمى توان استنباط كرد كه يكى از رموز گنجانده شدن شهادت طفل ششماهه ابا عبدالله عليه السلام (بر اساس تقدير و مشيت حكيمانه حق متعال ) در برنامه عاشوراى امام حسين عليه السلام ، و اقدام حضرت به آوردن شيرخواره به ميدان و طلب آب براى او، دستيابى به همين مقصود، يعنى افشاى چهره ضدانسانى يزيد و رسوايى او در برابر تاريخ ، بوده است ؟

١٧٥. اى ابوالفضل مسلمانها، كرامت كن چرخهاى هواپيما باز شود!

جناب آقاى دكتر غلامرضا باهر، رياست محترم بيمارستان آية الله العظمى حاج سيد محمدرضا موسوى گلپايگانى قدس سره در قم ،طى نوشته اى در تاريخ ٢٤/٦/٧٤ مرقوم داشته اند:

٣. داستان زير را دوست عزيز و يار ديرينم كه ارادت به او را از دوران دبيرستان در وجودم احساس مى كنم برايم تعريف كرده است و من براى آشنايى بيشتر خوانندگان درباره كرامات ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام به رشته تحرير در مى آورم و در پايان ، قطعه شعرى را نيز كه در تاريخ ٣٠/٢/٧٢ با عنوان علمدار كربلا سروده ام تقديم مى كنم دوستم مى گفت :

از مشهد با هواپيمايى عازم تهران بوديم در انتهاى سفر، وقتى چراغهاى كمربندها را ببنديد روشن شد، همگان كمربندها را بستند و منتظر فرود هواپيما در فرودگاه شدند. اما لحظه اى بعد بلندگوى هواپيما، سرنشينان هواپيما را مخاطب قرار داد و گفت : ما در بالاى باند فرودگاه در حال گشت زدن هستيم و چرخهاى هواپيما به علت نقص فنى باز نمى شود، لطفا آماده رويارويى با پيش آمد احتمالى سقوط و خروج مبارزه با سقوط و انفجار احتمالى هواپيما را به كار گيرند. مردم مشغول گريه و زارى و خداحافظى با يكديگر بودند كه ، ناگهان يك مسافر ارمنى با لهجه خاص خود گفت : اى ابوالفضل مسلمانها! كرامت كن تا چرخهاى هواپيما باز شود! ناله اين فرد دلسوخته كار خود را كرد و چرخها باز شود با سلامت كامل در فرودگاه بر زمين نشست !

آقاى دكتر باهر، شعرى نيز در باب علمدار كربلا عليه السلام سروده اند كه زينت بخش اين گفتار مى سازيم :

اى علمدار كربلا عباس

دست من ، دامن تو يا عباس

درد دل دارم و، ندارم كس

جز تو بر درد دل دوا عباس

هر درى را زدم ، مرا راندند

تو مران از درت مرا عباس

همه گويند كاشف الكربى

طاقتم طاق شد بيا عباس

از جفاى ستمگران زمان

شد ز تن دست تو جدا عباس

گر چه در تن ترا نباشد دست

دست گير از من گدا عباس

وعده آب دادى اما شد

نقش بر آب وعده ها عباس

با چه رو سرى كودكان رفتى

دست خالى به خيمه ها عباس ؟!

آفرين بر تو چون ترا زهرا

يا بنى كند صدا عباس ؟!

داستان ارادتت به حسين عليه السلام فرمود

شد ز غم من دوتا عباس

هرگز از خاطر (سعيد)نرفت

بانگ اءدرك اءخاك يا عباس

١٧٦. مرا هم به ديانت اسلام و مذهب شيعه دلالت كنيد!

حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ ‌على قرنى گلپايگانى صاحب تاءليفات كثيره ، در كتاب منهاج البيان على نهج الاخبار و القرآن (ص ٢٤ و ٢٥) آورده است :

٤. يكى از رانندگان اتوبوس شهرستان قم نقل كرد در ايامى كه راه عتبات عاليات باز بود، من مرتبا از قم به كاظمين عليه السلام مى بردم و از آنجا مسافر به قم مى رسانيدم ، در يك نوبت كه از كاظمين عليه السلام مسافر زده بودم و مى آمدم ، به گردنه پاطاق كه نسبتا گردنه سختى است رسيدم در وسط گردنه ديدم ماشين نفت كشى از سرگردنه پيدا شد و قدرى كه آمد من متوجه شدم ترمز او پاره شده و اكنون آن ماشين سرگردنه پيدا شد و قدرى كه آمد من متوجه شدم ترمز او پاره شده و اكنون آن ماشين بر حسب عادت مى آيد ماشين مرا زير مى گيرد و شصت مسافرى كه همه زوار قبر امام حسين عليه السلام مى باشند له و نابود مى كند ، و اصلا راه فرارى هم از براى خود نمى ديدم دستم رفت تا دربى را كه در پهلوى خودم بود باز نمايم و خود را به بيرون پرتاب كنم تا اقلا خود كشته نشوم ، كه ناگاه ماشين نفت كش كه به سرعت به طرف ما مى آمد سرش برگشت و به كوه خورد و خوابيد.

من اتوبوس را نگاه داشتم و دويديم و ديديم درب ماشين به كوه گير كرده و راننده صدمه اى نديده و لكن نمى تواند از ماشين بيرون آيد. به زحمت درب ماشين را باز كرديم و راننده را بيرون كشيديم به مجرد آنكه از ماشين بيرون آمد، سؤ ال كرد: شما چه مذهبى داريد؟ گفتيم : مسلمان و شيعه مى باشيم گفت : مرا هم به ديانت اسلام و مذهب شيعه دلالت نماييد، زيرا من ارمنى بوده و به كيش نصرانيت معتقدم گفتيم : بگو اءشهد اءن لا اله الا اللّه و اءن محمدا رسول الله .

پس از آنكه شهادتين را بر زبان جارى ساخت ، پرسيد: عباس كيست ؟ ما گفتيم : عباس ‍ فرزند اول از ائمه ما على بن ابى طالب عليه السلام است سؤ ال كرديم :

چطور تو از عباس ‍ سؤ ال مى كنى ؟ گفت : در ايران كه رانندگى مى كردم ، رفقاى راننده شيعه مى خواستند مرا به مرام تشيع دلالت و رهبرى نمايند و لكن من قبول نمى كردم آنان از راه دلسوزى و نصيحت به من فرمودند هر گاه جايى بيچاره شدى و خواستى خود را از گرفتارى برهانى ، بگو: يا اباالفضل العباس ، و او قطعا از تو دادرسى خواهد نمود.

اين مطلب در ذهن من بود تا اينكه چون ماشين من از بالاى گردنه سرازير شد، ناگاه ترمز آن بريد و من يقين كردم كه ماشينم به ته دره سقوط مى كند و بدنم قطعه قطعه مى شود، لذا ناچار شدم و چند مرتبه گفتم : يا اباالفضل العباس آرى ، ماشين مرا را وقف او نموده و تا زنده باشم در راه روضه خوانى او مصرف مى نمايم و همانجا با انگشت خود با مركب در جلو ماشين نوشت : شركت با اباالفضل العباس عليه السلام .

١٧٧. ماجراى شگفت ما، و نيز نجات شخص مسيحى از مرگ حتمى به عنايت قمر بنىهاشم عليه السلام

حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ محمدرضا خورشيدى ، در تاريخ ٤ رجب ١٤١٦ ق ، طى مرقومه اى نوشتند: آقاى منتظرى (ساكن بابل ) - كه قبلا نيز ٤ كرامت ايشان را ذكر كرديم - نقل كردند:

٥. با خانواده ، از شهر خود (بابل ) به تهران آمديم حدود ٦٠ كيلومترى بابل ، در جاده هراز (كه تونلهاى متعدد شروع مى شود) در داخل تونل اول ، سيمهاى برق ماشين اتصال پيدا كرد و آتش گرفت فرياد و جيغ بچه ها بلند شد كه ، ماشين آتش گرفت ! من دستم را در ميان سيمها كه شعله اى از آتش شده بود گذاشتم و سيمها را قطع كردم دستم سوخت ، ولى ماشين سالم ماند؛ اما با اين كار از روشنايى چراغهاى اتومبيل محروم مانديم ، مهم اين بود كه اقلا حدود پانزده تا بيست تونل (كه بعضى از آنها خيلى هم طولانى مى باشند) در پيش داشتيم .

پسرم مى گفت : بابا برگرديم بابل ماشين را تعمير كنيم و بعد به سوى تهران حركت كنيم گفتم : من كه كارم اين است كه براى قمر بنى هاشم عليه السلام گوشت به فقرا مى دهم و حتى بعضى همسايه ها از من گله مى كنند كه چرا اين گوشت نذرى به ما نمى رسد؟ اينك دست توسل به دامن ايشان مى زنم ؛ از ابوالفضل چه ديدى ؟! بگو: يا اباالفضل ! و برويم .

بارى به طرف تهران حركت كرديم توجه داريد كه اتومبيل ما ديگر حتى يكى از چراغهاى كوچك آن هم قابل روشن شدن نبود، چون كليه سيمهاى چراغ را براى اينكه آتش نگيرد از باطرى ماشين قطع كرده بودم و خاموش بودن چراغ در داخل تونل نيز صد در صد مساوى با تصادف است ، زيرا داخل تونل در آن زمانها كه ٤٠ سال قبل بود تاريك محض ‍ بود. با اين حال ، به محض اينكه وارد تونل دوم شديم با كمال تعجب ديديم چراغ جلوى ماشين ، مثل نورافكن داخل تونل را روشن كرده است !

از تونل كه بيرون آمديم ، به پسرم گفتم : پياده شو و چراغ را ببين ! پياده شد و گفت : چراغ خاموش است ! دوباره حركت كرديم و در تونل بعدى هم چراغ با روشنگرى عجيب خود به حيرت ما افزود! فهميدم لطفى از جانب آقا شده است .

بدون روشنگرى عجيب خود ادامه داديم و خلاصه ، داخل هر تونل كه مى رسيديم چراغ با نورى خيره كننده فضا را روشن مى كرد ولى به مجرد اينكه از تونل بيرون مى آمديم تلالؤ خود را از دست مى داد ، مثل اينكه ماشين چراغ ندارد!

در اثر مشاهده اين صحنه شگفت ، حال عجيبى به من دست داده بود كه نمى توانم توصيف كنم ذوق زده شده بودم و مرتبا گريه مى كردم ، تا بالاخره به تهران رسيديم طبعا مى بايستى سيم سيمهاى سوخته را مرمت مى كردم گفتم اگر ماشين را نزد رفيقم كه باطرى ساز ببرم ، اول حرفى كه مى زند اين است كه : من كه به شما گفته بودم با اين ماشين مسافرت نكن !! و اين باعث شرمندگى من مى شود، لذا ماشين را نزد باطرى ساز ديگرى كه مردى ميان سال ولى غريبه بود( و بعدا فهميدم كه وى فردى ارمنى است ) بردم به او گفت : بيا يك نگاهى به ماشين بينداز. آمد و نگاهى انداخت و پس از ديدن ماشين ، گفت : تمام سيمهاى ماشين سوخته است ، و يك قطعه هم سيم ندارد كه بشود يكى از چراغهاى آن را روشن كرد. گفتم : ما يك ابوالفضل عليه السلام داريم كه چراغهاى اين ماشين را، بدون داشتن سيم ، و خودبخود، روشن مى كرد! ارمنى باطرى ساز گفت : اگر ماشين ما موتور هم نداشته باشد، ابوالفضل عليه السلام آن را به راه مى اندازد و ماشين خراب هم نمى شود! با تعجب گفتم : تو كه ارمنى و مسيحى هستى چطور اين حرف را مى زنى ؟! گفت : بيا داخل تعميرگاه من و ببين روى آن صندوق پول چه نوشته است ؟ گفتم : سواد ندارم بالاخره بچه اى را كه آنجا بود، نزد صندوقى كه در تعميرگاه آن ارمنى بود بردم و او عبارت روى آن را خواند كه نوشته بود : شركت با اباالفضل !

تعجب من بيشتر شد و سر قضيه را از وى پرسيدم .

باطرى ساز ارمنى گفت : من شوفر تريلى بودم زمانى با زن و بچه ام از سرازيريهاى پر پيچ و خم و بسيار خطرناك جاده كندوان چالوس (كه بعضى قسمتهاى آن به جاده مرگ مشهور شده است ) پايين مى آمدم كه ناگاه پمپ باد ترمز، خالى كرد و ماشين ، ترمز خود را از دست داد. مرگ را جلوى چشم خود ديديم براى نجات از مخمصه ، مرتب فرياد زديم يا عيسى بن مريم ! فايده اى نبخشيد. يكدفعه خانم من گفت : بگو يا اباالفضل مسلمانها! و من هم كه از همه جا نااميد شده بودم صدا زدم : يا ابوالفضل مسلمانها! به محض اينكه ابوالفضل را صدا زدم تريلى در لب دره متوقف شد.

قضيه (يعنى وضعيت توقف تريلى در كنار پرتگاه و عدم سقوط آن در دره ) به قدرى شگفت آور بود كه ماشينهاى بعدى متوقف مى شدند. راه بندان شد. راننده ها مى گفتند: چون ماشين ترمز ندارد لذا براى حركت بايد آن را بكسل كنيم ، اما يكدفعه و به طور ناشناخته ، يك پسربچه ده دوازده ساله ، كاكل به سر، جلو آمد و گفت : من الان اين ماشين را درست مى كنم ! دستى به چرخ ماشين زد (با اينكه ترمز هيچ ربطى به چرخ ماشين نداشت ) و به من گفت : ماشين را روشن كن و برو! و سپس به طور ناگهانى در بين جمعيت ناپديد شد. من پشت فرمان نشستم و ترمز را امتحان كردم ، ديدم سالم است ! حركت كرديم و آمديم به تهران .

از همان تاريخ بيمه شراكت با ابوالفضل شدم و البته مسلمان نشدم ، اما تريلى را فروختم و سالهاست كه به باطرى سازى ماشين اشتغال دارم و وضع اقتصاديم خوب است و اين صندوق را كه مى بينى در مغازه ام گذاشته ام ، براى آن است كه هر چه درآمد دارم نصف كنم ؛ نصف آن را خود بر مى دارم و نصف ديگر را در اين صندوق مى ريزم ، ايام عاشورا كه فرا مى رسد، پولهايى را كه در اين صندوق جمع شده خالى مى كنم و همه را به امامزاده زيد، كه در شميران است ، برده به متولى آنجا مى دهم تا براى ابوالفضل عليه السلام خرج كند(توجه داشته باشيد چنانكه خود اين باطرى ساز گفته بود و نقل كرديم ، او هنوز مسلمان نشده بود ولى اينچنين اعتقاد محكمى به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام داشت ).

١٧٨. آيا مى توانم در مجلس روضه اى كه يك ارمنى براى قمر بنى هاشم تشكيل داده شركت كنم ؟! در تاريخ ٢٨ محرم الحرام سال ١٤١٦ ق حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدرضا ابطحى اصفهانى كرامتى را از آيت الله آقاى حاج آقا رحيم ارباب اصفهانى ره نقل كردند:

٦. شخص ارمنى مريضش را به مطب دكتر رياحى مى برد و از معالجات او سودى نمى برد. در بين راه كسى به او مى گويد كه ، ناراحت نباشيد، به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل بشويد حتما نتيجه خواهيد گرفت .

ارمنى مى گويد اگر من از اين توسل نتيجه گرفتم ، يك گوسفند براى سفره حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نذر مى كنم و مى افزايد: با توجه به اينكه همه دكترها مريضم را جواب گفته اند، پس از نتيجه گرفتن سفره اى را به نام حضرت تشكيل خواهم داد.

پس از اين منظور، مريض ارمنى شفا پيدا مى كند و او نيز در مقام عمل به نذر خويش بر مى آيد و از دكتر رياحى نزد آقاى ارباب رفته و از ايشان مى پرسد كه ، شخصى ارمنى پولى را به مسلمانى داده تا برايش سفره بيندازند، من دكتر رياحى را هم دعوت كرده است كه شركت كنم آيا رفتن من به سر سفره اى كه به دست يك مسلمان انجام گرفته ولى پول آن را يك ارمنى داده است ، جايز است يا نه ؟ آقاى ارباب هم فرمودند: اشكالى ندارد.

١٧٩. نام مرا حسين بگذاريد!

فاضل و محقق فرزانه حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم وحيد دامغانى طى مرقومه اى نقل كردند:

٧. حدود سالهاى ١٣٣٨ و ١٣٣٩ خورشيدى بود كه ، طبق نظر مرحوم آية الله آقاى حاج سيد محمود طالقانى ره مبنى بر اينكه بايد در ميان نظاميان نفوذ كرد، در مهنامه ارتش مربوط به اركان ستاد و دانشگاه جنگ به تجزيه و تحليل غزوات و سريه هاى اسلامى در صدر اسلام مى پرداختم ، تا به فاصله ميان جنگهاى بدر و احد و كارشكنى يهوديان در پيشرفت اسلام رسيد و همكارى با مجله به بهانه اينكه مستشاران نظامى ارتش ما مسيحى و يهودى هستند خاتمه يافت ...

در همان تاريخ ، ده شب اول محرم را در پادگان دژبانى سخنرانى داشتم يك شب در باب بزرگوارى و شخصيت حضرت ابوالفضل عليه السلام و كرامتش سخن گفتم .

افسر وظيفه اى كه تحصيلات بالاى دانشگاهى داشت نامى شبيه درشك داشت كه دقيقا در ذهنم نمانده است ، فرداى آن شب آمد و براى شناسايى بيشتر حضرت عباس ‍ عليه السلام از من سؤ الاتى كرد. گويا كرامتى هم ديده و مطلبى مهم از توجه حضرت ابوالفضل عليه السلام برايش به دست آمده بود، اصرار داشت كه مرا مسلمان كنيد. من قدرى تاءمل داشتم و مى گفتم كه پذيرفتن اسلام به پويايى و بصيرت بيشترى نياز دارد.

پس از مقدارى گفتگو، گفت من به آنچه بايد برسم رسيده ام و نيازى به مذاكره بيشتر نيست .

بعد از انجام مراسم ، خواستيم نامش را عباس بگذاريم ، برادر جديدالاسلام گفت : آخر شما گفتيد: حضرت عباس عليه السلام هر چه داشت از تسليم در برابر فرمان پيشوايش ‍ حضرت امام حسين عليه السلام داشت ؛ پس نام مرا حسين بگذاريد كه از حضرت عباس عليه السلام بالاتر است خلاصه آنكه چندتن از بستگانش هم بوسيله وى مسلمان شدند. البته شخص مزبور ارمنى بود، كه به بركت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خود و نزديكانش شيعه دوازده امامى شدند.