چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 50221
دانلود: 4589


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 50221 / دانلود: 4589
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

١٨٠. سفره ام البنين عليهاالسلام

حجة الاسلام والمسلمين آقاى صادقى واعظ، كه يكى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام در حوزه علميه قم مى باشند، نقل كردند:

٨. يكى از سالها در تهران منبر مى رفتم روز تاسوعا بود. سوار تاكسى شدم كه به طرف مسجد آيت الله زاده مرحوم حاج سيداحمد بروجردى قدس سره بروم .

مسير حركت از ميدان شهدا به طرف صد دستگاه بود. در مسير به ترافيك بر خورديم كه از رفت و آمد هيئتها ايجاد شده بود. راننده گفت : چه خبر است ؟! گفتم : مگر شما مسلمان نيستيد؟ روز تاسوعا و روز عزادارى براى اهل بيت عليهم السلام است گفت : من مسيحى هستم گفتم : روز حضرت ابوالفضل عليه السلام است گفت : من حضرت ابوالفضل عليه السلام را خوب مى شناسم سپس افزود:

من بچه دار نمى شدم بعد از مدتى هم كه بچه دار شدم ، دو پايش فلج شد.

هر چه ثروت داشتم خرج كردم ، منزل و ماشينم را فروختم ، ولى نتيجه گرفته نشد.

يكى از شبها آمدم منزل ، ديدم زنم گريه مى كند. گفتم : چه خبر است ؟ گفت : اينجا كه مستاءجر هستيم ، صاحب خانه امروز مرا براى سفره ام البنين عليهاالسلام دعوت كرده است .

گفتم : ام البنين كيست ؟ برايم شرح داد. گفت : من هم بچه فلجم را بردم سر سفره روضه و متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام شدم ، حالا امشب هم ما دو نفرى بچه ها را بغل كرده به آن حضرت توسل بجوييم و همين كار را كرديم شب در ايوان خوابيده بوديم ، نصف شب ديدم بچه بلند شده و مى دود! گفتم : چه خبر است ! دستش را گرفتم گفت : اين آقا، اسب سوار، كيست ؟ اين بود معجزه حضرت ابوالفضل عليه السلام .

١٨١. اسمم را ابوالفضل گذاشتند

حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ قدرت الله اسكندرى ميانجى نقل كرد: ٩. شخصى را از اهل كرمانشاه در قم ديدم كه جوانى بلندبالا به نام آقاى اسكندر بود. وى ، كه بتازگى مسلمان شده بود، قبلا ارمنى بود. گفتم : به چه سبب ، شما مسلمان شديد؟ گفت : من ماشين بارى داشتم در حين رانندگى ، ماشين آتش گرفت .

درهايش محكم بسته شده بود و هر چه كردم نتوانستم باز كنم ناگزير متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم به مجرد توسل دربها باز شد و از ماشين به بيرون افتادم بى هوش بودم وقتى كه به هوش آمدم ، ديدم ماشين تماما سوخته است لذا پيش يكى از مراجع قم رفتم و مسلمان شدم اسم مرا هم ابوالفضل گذاشتند و مرا به بيمارستان نكويى فرستاده و در آنجا سنت كردند. پس از آن پيش پدر و مادرم رفته و گفتم كه من مسلمان شده ام آنها مرا طرد كردند.

حالا آمده ام به قم و براى امرار معاش تاكسيرانى مى كنم آقاى اسكندرى ميانجى افزودند: ناگفته نماند كه دستهايش هم سوخته بود.

١٨٢. وفا و ادب يك مسيحى !

جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ مظفر معارف واعظ، در كتاب شريف زندگانى پرچمدار كربلا (ص ٢٢٠) آورده است كه :

١٠. به ياد دارم كه در مرز خاورى كشور ما، يك تن مسيحى باغى داشت و در طريق توسل به حضرت سيدالشهدا و اباالفضل عليهم السلام نذرى كرده بود و حاجتش برآورده شده بود. به باغبان مسلمانش امر كرده بود به قدر صد كيلو انگور بچيند تا بين بينوايان پخش ، و وفا به نذر شود. باغبان انگور را حاضر كرد.

عيسوى بر آشفت كه چرا انگورهاى پست را جمع كردى ؟!

باغبان بى معرفت گفت : به مسكينان مى دهيد، قابل بهتر از اين نيستيد!

مسيحى گفت : براى آقايانى كه من تقديم مى كنم ، قابلند. بايد از بهترين انگور كه شايسته مقام آنها باشد انتخاب شود. لذا دو مرتبه جمع آورى و به مستمندان داده شد. ١٨٣. راننده مسيحى شيعه مى شود!

آقاى محمدكريم محسنى ، آموزگار دبستانهاى شهرستان خرم آباد، از قول يكى از دوستانش به نام آقاى احمد كاووسى كه ايشان نيز آموزگار است ، چنين تعريف مى كند:

١١. چند سال پيش براى استفاده از مرخصى عازم اهواز بودم در بين راه ، در محلى كه به نام تنگ فنى معروف است و گردنه خطرناكى دارد، كاميونى را ديدم كه قسمت جلوى آن در دره فرو رفته و در حالت ترس آورى قرار گرفته بود، به وجهى كه اگر چند نفر اندك فشارى به آن وارد مى كردند به عمق دره سرنگون مى شد. ما اتومبيل خودمان را متوقف كرديم كه به آن كاميون نگاه كنيم در اين هنگام ديديم عده اى در كنار همان كاميون نشسته و مشغول خوردن كباب هستند!

آنها همين كه ما را ديدند به خوردن دعوتمان كردند. دعوت آنها را پذيرفتيم و از اتومبيل پياده شده جوياى قضيه شديم .

معلوم شد كه ترمز كاميون مزبور از ابتداى سرازيرى گردنه (تنگ فنى ) بريده مى شود. راننده كه مردى مسيحى است و به اتفاق خانواده اش سفر كرده ، دست و پاى خود را گم مى كند و در عين حال نيز هر لحظه بر سرعت كاميون افزوده مى شود.

راننده مى بيند چاره اى ندارد، به عيسى و موسى عليهم السلام و ديگر پيامبران متوسل مى شود اما از اين كارها و دعاها نتيجه نمى گيرد. كاميون به لب پرتگاه مى رسد كه در اين اثنا طفل خردسالش بى اختيار فرياد مى زند:

- يا حضرت عباس !

و كاميون غفلتا متوقف مى شود! گويى دستى قوى و مافوق تصور جلوى آن را مى گيرد! مرد مسيحى ، كه از اين كرامت مبهوت شده است ، پس از پياده كردن افراد خانواده اش به سراغ روحانيون شيعه مى رود و به دين اسلام در مى آيد و اينك ، گوسفندى را كه وى نذر كرده بود ذبح كرده و آنان مشغول خوردن كباب آن بودند و اغلب رهگذران را نيز اطعام مى نمودند.