١٨٤. اى ابوالفضل مسلمانها، به فريادم برس
جناب آقاى حاج جواد افشار، كارمند بيمارستان آية الله العظمى گلپايگانى قدس سره ، طى يادداشتى براى مؤ لف اين كتاب چنين نوشته اند:
١٢. در سال ١٣٥٦، كه مردم مغازه ها را مى بستند و عليه شاه تظاهرات مى كردند، يك روز مردى ارمنى به سن ٣٢ سال را، از طرف بيت آية الله العظمى گلپايگانى ره به بيمارستان نكويى آوردند كه ايشان به دين مبين اسلام تشرف پيدا كرده و اكنون وى را براى سنت به اينجا آورده ايم كه ختنه شود. او را بسترى و ختنه كردند.
من از او پرسيدم چه چيزى باعث شد كه شما مسلمان شدى ؟ گفت : من شاگرد ماشينهاى تريلى ١٨ چرخ بودم راننده هم چون من ارمنى بود. از خرم آباد به طرف تهران حركت كرديم به گردنه رازان كه رسيديم ، يكوقت راننده به من گفت : فلانى ، ترمز بريده است ، چه بكنم ؟ ماشين را به كوه بزنم يا به دره بياندازم ؟ در آن موقع به يادم آمد كه مسلمانها، در مواقع سخت ، متوسل به ابوالفضل عليه السلام مى شوند.
لذا من نيز يكمرتبه گفتم : يا ابوالفضل مسلمانها بفريادم برس ! و ديگر نفهميدم .
موقعى كه چشم باز كردم ، ديدم راننده ته دره سقوط كرده و يك طرف ماشين چند تكه شده است به خود گفتم : من هم بايد دست و پايم قطع شده باشد. دستم را حركت دادم ، ديدم سالم است ! پاهايم را تكان دادم ، ديدم سالم است ! حركت كردم ؛ ديدم من روى تخته سنگ بوده و فقط انگشت كوچك دست راستم خراشى برداشته است .
سوار ماشين شدم و به تهران آمدم و به خانه رفتم در يك اطاق نشستم و فكر كردم اين ابوالفضل كيست كه مرا نجات داد، والا من هم مثل راننده بايستى چند تكه شده باشم ؟! مدت چند روز غذا درست نمى خوردم و فقط در اين فكر بودم كه من بايستى به دين ابوالفضل عليه السلام درآيم پدر و مادر و زنم مى آمدند و به من مى گفتند: برخيز برو سر كار، زن و فرزند تو نان مى خواهند چرا خودت را مثل ديوانه ها در اطاق حبس كرده اى ؟! به آنها گفتم : تا من اين ابوالفضل عليه السلام را نشناسم و به دين او درنيايم ، سر كار نمى روم !
از خانه بيرون آمدم به درب يك يك مساجد مى رفتم و با پيشنماز آن صحبت مى كردم و شرح حالم را مى گفتم ، مرا حواله به مسجد و پيشنماز ديگرى مى داد. هر جا رفتم كسى حرفم را نپذيرفت تا آنكه روزى مثل ديوانه ها در خيابان سپه قدم مى زدم ، نزديكيهاى توپخانه به فردى معمم برخوردم كه عمامه اى مشكى داشت جلوى او را گرفتم و شرح حالم را براى او گفتم و افزودم نم پيش هر پيشنمازى رفتم مرا به ديگرى حواله داده و جواب مثبتى به من نداد، نمى دانم چه كنم ؟ آن آقا گفت : بيا با هم به قم برويم رفتيم ناصرخسرو، سوار اتوبوس شديم و به قم آمديم مرا به درب مدرسه فيضيه آورده و گفت : اينجا بمان اولين طلبه اى كه بيرون آمد جلوى او را بگير و شرح حالت را بگو. او ترا مى برد. من مى روم عمه ام را زيارت كنم ، بر مى گردم ، اگر كسى ترا نبرده بود خودم ترا مى برم ايستادم تا طلبه اى جوان بيرون آمد. ماجرا را براى او شرح دادم او مرا به منزل مرجع مسلمين برد و به دست آيت الله العظمى گلپايگانى به دين اسلام مشرف شدم و اكنون نيز ايشان را به اينجا فرستاده است تا ختنه بشوم و از اينجا كه مرخص شدم مجددا به خدمتشان برسم .
١٨٥. من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم ، آمدم حقى كه بر ما پيدا كرده اى اداكنم !
حجة الاسلام والمسلمين ، جناب آقاى حاج شيخ محمد شريف رازى ، كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم آية الله حاج شيخ محمدتقى بافقى مى باشند و كتب ارزشمندى چون آثار الحجة و گنجينه دانشمندان تاءليف كرده اند، نقل مى فرمودند كه :
١٣. استادمان مرحوم آقاى بافقى ، به خادمش آقاى حاج عباس يزدى دستور داده بود كه شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند به آنها جواب مثبت بدهد. حتى اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بيدار كند تا كسى بدون دريافت جواب از در خانه او برنگردد.
آقاى حاج عباس يزدى نقل مى كند كه ، نيمه شبى در اطاق خودم كه در كنار در حياط منزل آقاى حاج شيخ محمدتقى بافقى بود خوابيده بودم ناگهان صداى پايى در داخل حياط مرا از خواب بيدار كرد. من فورا از جا برخاستم ديدم جوانى وارد منزل شده و در وسط حياط ايستاده است نزد او رفتم و گفتم : شما كه هستيد و چه مى خواهيد؟ مثل آنكه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجه نشد كه من زبان فارسى به او چه مى گويم (زيرا بعدها معلوم شد كه او اهل بغداد است و عرب است ) ولى مرحوم آقاى بافقى قبل از آنكه او چيزى بگويد از داخل اطاق صدا زد كه : حاج عباس ، او يونس ارمنى است و با من كار دارد. او را راهنمايى كن كه نزد من بيايد.
من او را راهنمايى كردم او به اطاق آقاى بافقى رفت مرحوم آقاى بافقى وقتى چشمش به او افتاد بدون هيچ سؤ الى به او فرمود: احسنت ، مى خواهى مسلمان شوى ؟! او هم بدون هيچ گفتگويى به ايشان گفت : بلى ، براى تشرف به اسلام آمده ام .
مرحوم آقاى بافقى ، بدون معطلى ، بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرف به دين مقدس اسلام شد. من كه همه جريانات برايم غيرعادى بود، از يونس تازه مسلمان سؤ ال كردم كه جريان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دين اسلام مشرف گرديدى و چرا اين موقع شب را براى اين عمل انتخاب نمودى ؟! گفت :
من اهل بغدادم و ماشين بارى دارم و غالبا از شهرى به شهرى بار مى برم يك روز از بغداد به سوى كربلا مى رفتم ، ديدم در كنار جاده پيرمردى افتاده و از تشنگى نزديك به هلاكت است فورا ماشين را نگه داشتم و مقدارى آب كه در قمقمه داشتم به او دادم سپس او را سوار ماشين كردم و به طرف كربلا بردم او نمى دانست كه من مسيحى و ارمنى هستم ، وقتى پياده شد گفت : برو جوان ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اجر تو را بدهد!
من از او خداحافظى كردم و جدا شدم پس از چند روز بارى به من دادند كه به تهران بياورم امشب سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم در منزلى هستم و شخصى در آن منزل را مى زند. پشت در رفتم و در را باز كردم ديدم شخصى سوار اسب است و مى گويد من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم ، آمده ام حقى كه بر ما پيدا كرده اى ادا كنم گفتم : چه حقى ؟! فرمود: حق زحمتى كه براى آن پيرمرد كشيدى سپس اضافه كرد و گفت :
وقتى از خواب بيدار شدى ، به شهر رى مى روى و شخصى ترا بدون آنكه تو سؤ الى كنى به منزل آقاى شيخ محمدتقى بافقى مى برد. وقتى نزد ايشان رفتى به دين مقدس اسلام مشرف مى گردى من گفتم : چشم قربان ، و آن حضرت از من خداحافظى كرد و رفت .
من از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام حركت كردم در بين راه آقايى كه با من تشريف مى آورند. ايشان بدون اينكه چيزى از وى سؤ ال كنم مرا راهنمايى كردند و به اينجا آوردند و چنانكه ديدى من مسلمان شدم .
وقتى ما از مرحوم آقاى حاج شيخ محمدتقى بافقى سؤ ال كرديم كه شما چگونه او را مى شناختيد و مى دانستيد كه او آمده است كه مسلمان بشود؟ فرمود: آن كسى كه او را به اينجا راهنمايى كرد، يعنى حجة بن الحسن عليه السلام ، به من هم فرمودند كه او مى آيد و چه نام دارد و چه مى خواهد
--------------------------------------------
عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به كليميان(شامل ٦ كرامت )
. ارمنى گفت : پسر افليجم ديروز شفا گرفت
عالم زاهد، آية الله سيد نورالدين در ضمن بيانات خود ميلانى فرمودند:
١٤. كمتر از ١٠ سال پيش ، روز تاسوعا، در مسجدى واقع در خيابان سيروس سابق تهران ، جمعى به نام ابوالفضل عليه السلام سينه مى زدند. ناگهان شخصى فرياد مى زند: ابوالفضل همين جاست ، من ارمنى هستم ، پسر من افليج بود، ديروز در اينجا آوردم و به نام ابوالفضل عليه السلام شفاى او را گرفتم و الان صحيح و سالم راه مى رود و مى دود!
١٨٧. روضه حضرت ابوالفضل عليه السلام را بخوانيد!
مؤ لف كتاب توسلات يا راه اميدواران (ص ١٣٦) نوشته است :
١٥. ثقة الاسلام آقاى شيخ رضا فاضل ، كه يكى از ثقات اهل منبر ونزيل تهران است ، در مجمعى كه متعلق به آقايان اهل منبر بود تعريف كرد: روزى از يكى از خيابانهايى كه ارامنه در آن مسكن دارند مى گذشتم در اين حال زنى لچك به سر كه در درب خانه خود ايستاده بود به من سلام داد و به دنبال آن گفت : آقا شما روضه مى خوانيد؟ بعد از آنكه جواب مثبت دادم ، گفت : بفرماييد.
من به آن خانه رفتم او مرا به اطاقى راهنمايى كرد و صندلى گذاشت و اظهار داشت كه متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام شويد.
بنابراين روضه مذكور خوانده شد. هنگام خداحافظى براى چهار روز متواليا دعوتم كرد و در تمام روزها نيز متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام بود. روز پنجم پاكتى به عنوان حق القدم به من داد.
وقتى كه به خانه آمدم و محتواى پاكت را شمردم ، جمعا ٤٨٦ ريال بود! از اينكه او ٤٥٠ يا ٥٠٠ ريال نداد، تعجب كردم فكر مى كردم اين پول خورد چرا؟! روزى اتفاقا از همانجا مى گذشتم ، همان زن را در همانجا ايستاده ديدم مى خواستم از چگونگى آن پول بپرسم ، اما در عين حال شرم مانع من بود، ولى او از روحيه ام متوجه شد كه با او حرفى دارم بعد از سلام گفت : آقا پول شما كم بود؟ گفتم : نه ، ولى از شما مى پرسم چرا ٤٨٦ ريال داديد و ٤٥٠ يا ٥٠٠ ريال نداديد؟
گفت : ما ارمنى هستيم شوهرم كاسب است براى اينكه شكستى به كارمان وارد نيايد به حضرت ابوالفضل عليه السلام متوسل شديم و در منفعت كسب و كار با او شركت داريم و هر سالى يك مرتبه حساب مى كنيم ، آنچه سهميه حضرت ابوالفضل عليه السلام مى شود با آن براى او پنج روز روضه خوانى مى كنيم حساب امسال ابوالفضل عليه السلام ، همان بود كه تقديم شد!
١٨٨. كرامتى كه از ضريح جديد قمر بنى هاشم عليه السلام ديده شد
حجة الاسلام والمسلمين آية الله آقاى حاج سيد عباس كاشانى براى مؤ لف كتاب حاضر نقل كردند:
١٦. وقتى كه ضريح حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را از اصفهان به كربلاى امام حسين عليه السلام مى آوردند، ما دوازده نفر بوديم كه از طرف مرحوم آية الله العظمى آقاى حكيم قدس سره (متوفى ١٣٩٠ ق ) به منظور استقبال از ضريح ، از عراق به كرمانشاه ايران آمديم و در خور ذكر است كه ، دولت وقت آن زمان هم ، هيئتى را جهت بدرقه از تهران به كرمانشاه همراه ضريح فرستاده بود. در طول راه نيز از هر شهرى عبور مى كرد مردم آنجا مغازه ها را بسته به استقبال مى آمدند و قربانيها مى كردند. هيئتهاى عزادارى براى زنجيرزنى و سينه زنى مانند پروانه دور ضريح جمع مى شدند و اشك مى ريختند... و اين ماجرا ادامه داشت تا به شهر بعقوبه رسيديم .
در بعقوبه ، بخشى از مردم سنى هستند و بخشى از شيعيان على بن ابى طالب عليه السلام مى باشند. آنجا هم استقبال عجيبى شد. حدود نيمه شب بود، بنا شد تمام افرادى كه همراه ضريح هستند تقريبا ٢ يا ٣ ساعتى در بعقوبه بيتوته نمايند.
مردم بعقوبه از همراهان ضريح مقدس پذيرايى شايانى نمودند و شخصى به نام حاج مراد، كه منزل بزرگى داشت ، عده اى از ما را مهمان خويش كرد. او گفت : كار ساختمان اين منزل در دو ماه قبل به اتمام رسيد. چون با خبر شدم ضريح مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را از ايران به عراق مى آوردند، خواستم براى تيمن و تبرك ، حاملين و همراهان ضريح مقدس را بياورم تا اين خانه افتتاح بشود. سپس افزود:
- من با اينكه سنى هستم ، افتخار مى كنم كه شما آقايان منزل مرا مزين و مشرف نموده ايد و خانه من به نام با عظمت حضرت عباس عليه السلام مشرف گرديد.
صبح كه شد از بعقوبه حركت كرديم استقبال مردم در طول راه از بعقوبه تا بغداد را نمى توانم وصف كنم و زبانم عاجز است (علم الله و كفى ). علاوه بر شيعيان ، سنيها، مسيحيها و حتى يهوديها را ديدم كه از ضريح مقدس استقبالى حتى در پيشواز يا تشييع اعاظم و بزرگان نيز كم صورت گرفته است .
شخصى از اهل بغداد به من گفت كه چيز عجيبى مشاهده كردم : زنى مسيحى در همسايگى ما بود كه فرزند مريضش را دكترها جواب كرده بودند. وى ، روزى كه ضريح مقدس از بغداد عبور مى كرد، فرزند خود را به ماشينهايى كه حامل ضريح مطهر بود نزديك كرده و دست خود را به بدنه ضريح مى ماليد و به بدن و صورت بچه مريض مى كشيد. پس از چند روز، كه پدر آن بچه را ديدم ، گفت : فرزند ما به بركت آن ضريح مقدس شفا يافت و اكنون ما خانواده مى خواهيم به كربلاى معلى شرفياب شده و از نزديك قبر مطهر را زيارت كنيم و از حضرتش تقدير و تشكر نماييم .
جناب كاشانى افزودند: اين جانب ، خدا را شاهد مى گيرم مدت پنجاه سال ، كه خاطرات آن را خوب به ياد دارم ، در كربلا بودم و در اين مدت آن قدر خوارق عادت و كرامات شگفت از آن قبر مطهر مشاهده كرده ام كه اگر همه آنها را بخواهم ذكر كنم چند مجله خواهد شد.
در اينجا توجه شما را به پاره اى از اشعارى كه محبين اهل بيت عليهم السلام در باب ضريح حضرت ابوالفضل عليه السلام (ساخته شده در اصفهان ، به دستور مرحوم آية الله حكيم ) سروده اند جلب مى كنيم :
قصيده درباره ضريح جديد قمر بنى هاشم عليه السلام
يا رب اين بار كيست بدين جاه عظيم
كاسمان خم شده پيش در او در تعظيم ؟!
نفحه ساحت قدسش دم جان بخش مسيح
پنجه گنبد بامش يد بيضاى كليم
بقعه ماه بنى هاشم عباس على است
كه بود خاك رهش پادشهان را ديهيم
ساقى تشنه لبان ، باب الحوائج ، كه بود
روضه مشهد او غيرت جنات نعيم
در سقايت بود آن چشمه رحمت كه ز فيض
رشحه اوست يكى زمزم و ديگر تسنيم
گر فشاند ز كرم جرعه آبى بر خاك
سر بر آرد ز لحد رقص كنان عظم حطيم
در حريم حرم آمنش از سعى و صفاست
آن مقامى كه بر آن رشك برد ابراهيم
دست افشان ، ز سر عشق ، گذشت از سر و دست
هر دو را كرد به ميدان شهادت تسليم
هر كه در سايه لطف و كرمش جاى گرفت
ايمن از هول قيامت بود نار جحيم
به سلام در او هر كه شد از راه خلوص
بشنود قول سلام از قبل رب رحيم
بارى اين روضه بود مرقد عباس شهيد
كه از چون او خلفى مادر دهر است عقيم
اين ضريحى كه بر او نو شده بينى ، باشد
صنعت آل صفاهان حسب الامر حكيم
آيت الله زمان سيدمحسن ، كه بود
آل ياسين سند عترت و قرآن حكيم
زيور ملك عرب ، فخر عجم ، صدر انام
شيعيان را به جهان سيد و سالار و زعيم
وى بفرمود كه شايسته اين مشهد پاك
تازه سازند ضريحى كه بود از زر و سيم
صهر فرخنده وى ، سيد همنام خليل
يافت از سعى در اين مرحله توفيق عظيم
نيز راجع به درب حرم مطهرش سروده اند
ميان ماه بنى هاشم و مه تابان
تفاوت است ز حد وجوب تا امكان
مه سپهر شود گاه بدر و گاه هلال
ولى نمى رسد اين بدر را دمى نقصان
مزين است ، از آن ماه ، عرصه غبرا
منور است ، از اين ماه ، شور ايمان
حريم اوست شفا خانه خدا كه ز خلق
در اين مقام شود درد بى دوا درمان
نداشت رخصت پيكار از آن امير دلير
نبود عازم جنگ آن غضنفر غران
و گرنه حمله اول ، ز تيغ خود دادى
به دشت كرببلا جنگ خصم را پايان
ميان معركه اش هر كه ديد با خود گفت
دوباره شيرخدا كرده روى در ميدان
وفا نگر كه به ياد برادر اطفال
برفت در شط و آمد برون لب عطشان !
هنوز نغمه والله لا اءذوق الماء
به گوش دل رسد از او كنار آب روان
چه احتياج به آب فرات آن كس را
كه تشنه لب او بود چشمه حيوان ؟!
عدو جدا نتوانست سازدش ز حسين
اگر چه داشت به كف صد هزار تيغ و سنان
سرش به نيزه قفاى سر برادر بود
كه خواست بشنود از او تلاوت قرآن
در اصفهان چوبه عشقش تهيه شد اين در
ز سعى بانى و صنعتگران عاليشان
(صغير) گفت به شمسى ، براى تاريخ
به آستانه قدسش ملك بود دربان
نيز چه خوب سروده اند
گفتم اين روضه عباس چو خور در نظر است
نام خورشيد جهانتاب چرا پس قمر است
گفت چون نور قمر منعكس از خورشيد است
اين همه نور حسينى است كه در او جلوه گر است
١٨٩. آمده ام تا مسلمان شوم !
حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيدمحمد محدث اشكورى در شب سوم ذى قعده ١٤١٤ ه ق در مسجد اعظم قم براى مؤ لف نقل كرد كه :
١٧. در سال ١٣٤٧ شمسى در مسجد كاسه فروشان رشت خدمت آيت الله آقاى حاج سيدمحمود ضيابرى قدس سره بودم .
شخصى به محضر آقاى ضيابرى آمد وگفت : من ارمنى هستم و خدمت شما آمده ام كه مسلمان بشوم اسم من را هم مى خواهم ابوالفضل بگذاريد. آقا فرمودند:
به چه سبب اين اسم را انتخاب كرديد؟ ارمنى گفت : از تهران به طرف رشت مى آمدم در جاده ، ماشين من ترمز بريد و به طرف دره به حركت درآمد. هر چه پيشوايان خودمان را صدا زدم ، كمتر اثر ديدم يكدفعه گفتم : اى ابوالفضل مسلمانها، به دادم برس ! بلافاصله گويا ماشين در زمين ميخكوب شد و از مرگ حتمى نجات پيدا كردم حالا آمده ام خدمت شما تا مسلمان بشوم و اسمم را هم ابوالفضل بگذاريد.
١٩٠. اى ابوالفضل مسلمانها به دادم برس !
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ عبدالرحمن بخشايشى ، در تاريخ ٢٤ ذى قعده ١٤١٤ ه ق ، از مرحوم آيت الله آقاى حاج سيدجعفر شاهرودى قدس سره نقل كرد كه ايشان فرمودند:
١٨. شخصى مسيحى نزد من آمد تا مسلمان بشود. علت مسلمان شدن را از ايشان جويا شدم گفت : ماشين تريلرى داشتم كه در گردنه اسدآباد همدان در معرض سقوط به دره قرار گرفت ، در حاليكه شب بود و سرماى زمستان هم همه جا را فرا گرفته بود. اسم مبارك حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را در مجالس مسلمانها شنيده بودم با مشاهده اين صحنه يكدفعه گفتم : يا ابوالفضل مسلمانها بدادم برس ! مثل اينكه كسى فرمان را از دستم گرفت و نجات پيدا كردم ماشين به سنگ بزرگى خورد و توقف كرد.
پس از توقف ماشين به سطح جاده آمدم ديدم كسى در جاده نيست ، ولى نور چراغ از دره پيداست به سراغ آن نور رفتم ، ديدم قهوه خانه آماده و غذا و چايى مهياست ، ولى صاحبش نيست گفتم : من گرسنه هستم و ناچار بايد غذا بخورم خسته و گرسنه ، شروع به غذا خوردن كردم ، ديدم كسى نيامد. گرفتم خوابيدم .
صبح بيدار شدم ، باز كسى نيامد كه پول غذا و چاى را بدهم گفتم بروم به ماشين نگاه كنم و بر گردم پس از آنكه به سراغ ماشين رفته و برگشتم ، ديدم نه قهوه خانه اى در كار است و نه قهوه چى يى ! اينجا بود كه متوجه شدم اين هم از عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بوده است لذا آمده ام مسلمان بشوم ، و مسلمان شد.
١٩١. اسمش را احمد گذاشت
حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ عيسى اهرى در شب ٢٤ ذى القعدة الحرام ١٤١٤ ه ق در صحن مطهر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام به اتفاق حضرت حجة الاسلام آقاى بخشايشى ، كه كرامت گذشته از ايشان نقل شد، و همچنين جناب آقاى حاج شيخ حسين غفارنژاد، در خدمت حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ عيسى اهرى بودم ايشان فرمودند:
١٩. در اهر راننده اى بود كه مسلمان شده و وى را مشهدى احمد هارتن مى ناميدند. علت مسلمان شدن وى آن گونه كه خودش تعريف مى كرد چنين بود. مى گفت : از تبريز به سمت كوه گويجه بيل در حركت بودم از گردنه كه سرازير شدم ، يكدفعه ديدم فرمان ماشين بريده و اتومبيل به طرف دره در حركت است ناگهان گفتم : يا اباالفضل ! و با گفتن اين كلام ، ماشين همانجا متوقف شد و مردم ، صحيح و سالم ، از ماشين بيرون آمدند. فرداى آن روز جرثقيل آورده ماشين را به داخلجاده كشيديم .
هارتن مسلمان شد و اسمش را احمد گذاشت .
١٩٢. اين پول ، سهم حضرت ابوالفضل عليه السلام است و تعلق به شما دارد!
واعظ و خطيب توانا، حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ على آسوده يزدى ، از فضلاى حوزه علميه قم ، اظهار داشتند كه در ماه مبارك رمضان ١٤١٠ ق از آقاى حاج سيد سليمان موسوى (اوحدى شعار) در مدرسه مرحوم آقاى گلپايگانى در شهر گلپايگان شنيدند كه مى فرمود:
٢٠. يكى از وعاظ از شيخ عبدالله تهرانى نقل كرد كه گفت : من يك سال در اثر عارضه اى نتوانستم در تهران منبر بروم و به يكى از شهرستانها رفتم نزديك اقامتگاه من ، تكيه اى قرار داشت و من به صورت ناشناس به آنجا مى رفتم روزى از مجلس بيرون آمدم ، جوانى مرا صدا زد و گفت : آقا شيخ ، صبر كن !
ايستادم گفت : بيايد يك روضه حضرت عباس عليه السلام برايم بخوانيد. با او رفتم تا به در خانه اى رسيديم درب را باز نمود و وارد خانه شديم دوباره درب را بسته و مرا يك اطاق راهنمايى نمود و دو متكا روى هم گذاشت و از من درخواست روضه نمود. من هم شروع به خواندن كردم .
پس از اتمام روضه پاكتى به من داد و من بيرون آمدم سپس ملاحظه كردم ، ديدم مبلغ هزار تومان پول است چون آن ايام آن قدر پول به منبرى نمى دادند، احتمال دادم اشتباه كرده باشد. برگشتم و درب خانه را زدم پرسيد: چه كسى در مى زند؟
گفتم : روضه خوان هستم درب را باز كرد. گفتم : پاكت را اشتباهى نداده ايد؟ گفت : نه اين روضه خواندن قضيه اى دارد. و آنگاه ماجرا را چنين شرح داد:
من يك نفر نصرانى هستم و شغلم رانندگى است روزى در گردنه اسدآباد همدان ، ماشينم نقص فنى پيدا كرد و از جاده منحرف شد. راه چاره مسدود بود. از زندگى ماءيوس شدم ، و چون در قهوه خانه ها بعضى از اوقات از راننده هاى مسلمان شنيده بودم كه در گرفتاريها به حضرت ابوالفضل عليه السلام متوسل مى شوند، من نيز نذر كردم كه اگر از اين خطر نجات يابم از عوائد ماشين بدهم به نام آن حضرت روضه بخوانند.
اين پول را كه ديديد، سهم حضرت اباالفضل عليه السلام از درآمد يك ساله من است و تعلق به شما دارد.
١٩٣. قول مى دهم اسمش را فاضل بگذارم
!
آية الله سيد نورالدين ميلانى فرمودند:
٢١. حاج على قنادى كربلايى براى من نقل كرد: زمانى كه ساكن بغداد بودم همسايه اى مسيحى كه پسرى به نام فاضل داشت از او سؤ ال كردم به چه مناسبت اسم پسرت را فاضل گذاشته اى ؟!
گفت : من فرزند نداشتم به كربلا رفتم و از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خواستم نزد خداى بزرگ واسطه بشود تا خدا پسرى به من عنايت كند و همزمان ، عهد كردم كه اگر داراى پسرى شدم ، اسمش را فاضل بگذارم خدا به من فرزند پسرى عنايت كرد. طبق مراسم مسيحيان ، او را به كليسا نزد كشيش بردم ، تا مراسم لازم را انجام داده و اسم وى را در دفتر ثبت نمايد. به او گفتم اسمش را فاضل بگذار (يا بنويس ). او قبول نكرد و گفت اين اسم از اسامى مسلمانهاست ، و خودش يك اسمى روى فرزندم گذاشت بعد از مدتى آن بچه مرد!
دوباره متوسل به حضرت اباالفضل عليه السلام شدم و كماكان عهدى بستم و خدا به من فرزندى داد و پس از تولد وى دوباره به كليسا رفتم اين بار نيز قبول نكردند كه اسم وى را در ليست اسامى مسيحى ، فاضل ثبت كنند، و مجددا خود كشيش نامى روى او گذاشت و من هم چيزى نگفتم ولى پس از مدتى ، آن بچه هم فوت شد!
بار سوم به حرم مطهر رفتم و ضمن توسل به حضرت گفتم : اين دفعه اگر پسرى به من عنايت فرماييد، قول مى دهم كه ديگر وى را به كليسا نخواهم برد.
اين دفعه كه خدا اين فرزند را به من داد ديگر به كليسا مراجعه نكردم و اسمش را هم فاضل گذاشتم به بركت آقا اين بار او زنده ماند و نمرد.
١٩٤. همسرم گفت : يا اباالفضل ! و ماشين ميخكوب شد!
جناب آقاى سيدرضا رضايى گفتند:
٢٢. يك نفر ارمنى به نام لاهوتى در تهران بود كه سه عدد ماشين ليلانداف داشت و جلوى هر كدام ماشينها نوشته بود: شركت با اباالفضل العباس عليه السلام در يكى از مسافرتها من با او هم سرويس بودم .
پرسيدم : علت چيست كه شما خود را در اين ماشينها با حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام شركت كرده ايد؟
گفت : من در سال ١٣١٩ شمسى با ماشين كرام كه تازه به ايران آمده بود، عازم زاهدان بودم و زن و بچه ام را نيز براى تفريخ با خود به آن شهر مى بردم در گردنه اى ، ترمز ماشين بريده شد و به دنبال آن در سر يك پيچ ، كنترل ماشين از دستم بيرون رفت من فرمان را خيلى سريع برگرداندم ماشين در شرف سقوط بود، يكدفعه همسرم گفت : يا اباالفضل ! و ماشين ميخكوب شد!
پس از آنكه از مرگ نجات پيدا كرديم ، به زنم گفتم : اين ، اسم چه كسى بود كه شما صدا زديد؟
گفت : وقتى كه ما در تهران بوديم ، يك روز در خانه اجاره اى مشغول لباس شستن بودم كه بچه صاحبخانه در حوض افتاد. زن صاحبخانه ، كه مادر بچه باشد، گفت : يا ابوالفضل ! من اين اسم را نخستين بار از او شنيدم ، و ديگرى چيز نمى دانم .
زمانى كه من اين حرف را شنيدم ، تكان خوردم و چندى بعد كه عبورم به مشهد مقدس افتاد نزد يكى از علماى مشهد - گويا آيت الله سبزوارى بود - رفته و به دست مبارك ايشان مسلمان شدم سپس مرا به بيمارستان امام رضا عليه السلام فرستادند و در آنجا ختنه كردند.
از آن زمان ماشينها را با حضرت اباالفضل عليه السلام شريك كرده ام و خود من هم ، با وجود اينكه هنوز ارامنه به همان نام اول صدايم مى زنند، مسلمانم و اين سياست كار ماست .
١٩٥. ميرزا محمدعلى خان ذوالقدر
و مسافر ارمنى ، هر دو شفا گرفتند!
ميرزا محمد عليخان ذوالقدر شيرازى حكايت كرده است : ٢٣. سوار بر ماشين از شيراز عازم تهران بودم در راه برگشت قبل از رسيدن به اصفهان ماشين چپ كرده و من صدمه ديدم ، به نحوى كه پايم شكست در ميان كسانى كه همراه من بودند يك نفر ارمنى وجود داشت كه پسر او هم صدمه ديد و پايش شكست .
ما را به بيمارستان بردند. در بيمارستان به همراهان خود گفتم : شما يك گوسفند، نذر حضرت عباس عليه السلام ذبح نماييد. آن ارمنى هم گفت : من هم براى حضرت عباس شما، گوسفندى تقديم مى كنم چند روز بعد از ذبح گوسفند، شخص ارمنى آمد و خداحافظى كرد كه برود.
من گفتم : چرا مى روى ؟ باش تا پاى فرزندت خوب شود. جواب داد: مگر نه اينكه ما گوسفندى براى حضرت عباس عليه السلام كشتيم ؟ پاى فرزند من خوب شد! سپس صدا زد پسرش بيايد. وقتى آمد، ديدم پايش سالم است و در حالت سلامتى پا راه مى رود.
ميرزا محمدعليخان مى گويد: چون شب شد، گريه كردم و متوسل به آن بزرگوار شدم و گفتم : يا حضرت عباس ، ما هر دو با هم گوسفند كشتيم ؛ ولى پاى او خوب شد من هنوز گرفتارم صبح كه شد و دكتر آمد، گفتم : پاى مرا سخت بسته ايد؛ باز كنيد! گفت : بايد شش ماه اينجا بمانيد تا پاى شما خوب شود. گفتم : حالا امتحان كنيد! امتحان نمودند؛ ديدم پاى من درد نمى كند و بكلى خوب شده است گفت : حالا عصايى بگيريد و برويد. و الان در كمال خوبى راه مى روم و پاى شكسته ام صحيح و سالم است (٣٣٢)!
١٩٦. زن مسيحى مسلمان مى شود
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ على صافى فرزند مرحوم آية الله حاج شيخ حسن صافى اصفهانى نوشته اند:
٢٤. اين كرامت را از پدر عيال خود، حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج سيدعليرضا حيدرى يزدى شنيدم ايشان فرمودند: دكتر عليرضا ميرجليلى هنگامى كه در خارج درس مى خوانده دوستى داشته كه همسرش مسيحى بوده و داراى دخترى سه ساله بوده اند.
آنان ، هنگام مراجعت از خارج ، اول به عراق مشرف مى شوند و بعد از زيارت مشاهد مقدسه و عتبات عاليات ، به عنوان آخرين زيارت وارد حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى شوند. ناگهان مى بينند فرزند سه ساله آنان به داخل ضريح اشاره مى كند و مى گويد: مامان ، مامان ! اين آقايى كه داخل ضريح نشسته و دو دست او از بازو قطع شده است كيست ؟! مادرش سراسيمه به او مى گويد چه كسى را مى گويى ؟! كدام آقا؟! مى گويد: اين است ، داخل ضريح نشسته ، من او را مى بينم ، دو دست ندارد. مادر حالش دگرگون مى شود و همانجا به دين اسلام مشرف مى شود.
فصل چهارم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به كليميان(شامل ٦ كرامت )
١٩٧. قدر آقاى خود حضرت ابوالفضل عليه السلام را بدانيد كه خيلى كارها ازدستش بر مى آيد!
آقاى على ميرخلف زاده در كتاب كرامات الحسينية (ص ١١٧-١١٨) آورده است :
١. مداح اهل بيت عليه السلام آقاى اميرمحمدى برايم نقل فرمود:
چند روز قبل ، يك نفر يهودى در اصفهان كه يك كيسه نقره از قبيل گلدان و ساير چيزهاى قديمى و پرارزش داشته وارد اتوبوس خط واحد مى گردد و روى يكى از صندليها مى نشيند و كيسه را هم از كنار پايش مى گذارد و چون راه مقدارى طولانى بوده او را مقدارى خواب مى ربايد.
وقتى چشم باز مى كند، مشاهده مى كند كه كيسه اش نيست بر سر زنان ، پياده مى شود و در راه به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام توسل پيدا مى كند و يك گوساله نذر مى نمايد: اى قمر بنى هاشم ، من نمى دانم تو كى هستى ، اما همين را مى دانم كه اين شيعه ها به تو توسل مى كنند و تو حوائج آنها را مى دهى ، حالا از تو مى خواهم كه مال داراييم را به من برگردانى و من هم همين الان يك گوساله نذر تو مى كنم .
مى گفت آمد درب مغازه قصابى ، و پول يك گوساله را به او داد و گفت : اين گوساله را ذبح كن و به فقرا و مستمندان و مستضعفان بده و بگو نذر ابوالفضل عليه السلام است .
يهودى مزبور مى گويد: فرداى آن روز آمدم درب مغازه ؛ نشسته بودم و در فكر بودم ، يك وقت ديدم يك نفر وارد شد و دو گلدان نقره دستش است و مى گويد: آقا اينها را مى خرى ؟
نگاه كردم ، ديدم گلدانهاى نقره خودم است گفتم : اينها خوب نقره هايى است و قيمتش خيلى است ، من مى خواهم اگر باز هم دارى با قيمت خوب از شما بخرم .
گفت : بله دارم ، اما در منزل است گفتم : خوب ، نمى خواهد بياورى ، مى ترسم برايت اسباب زحمت شود و دكاندارهاى ديگر بفهمند و ترا اذيت كنند، تو آدرس منزل را بده من خودم با شاگردم مى آيم آدرس را به من داد و رفت من هم رفتم كلانترى ، يك پليس مخفى را كه از رفقا بود ديدم جريان را به وى گفتم و او را با خود به سر قرار و آدرس بردم .
درب زدم ، آمد درب را باز نمود و ما را به زيرزمين منزلش برد. ديدم همان كيسه خودم است .
به پليس گفتم : همان كيسه خودم است و او اسلحه اش را در آورد و او را دستگير كرد و به كلانترى برد.
من هم كيسه نقره ام را برداشتم و به مغازه بردم اى مسلمانها و اى شيعه ها، قدر آقاى خود حضرت ابوالفضل را داشته باشيد كه اين آقا خيلى كارها از دستشان بر مى آيد!
١٩٨. سؤ اليهودى راجع به توسل به حضرت عباس عليه السلام
حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدرضا ابطحى اصفهانى كه قبلا نيز كرامتى از ايشان ذكر شد در تاريخ ٢٨ محرم الحرام ١٤١٦ ق فرمودند:
٢. روزى وارد اصفهان شدم نزديك غروب بود و نماز نخوانده بودم خواستم تا قضا نشده نماز را بخوانم ، كه يكدفعه درب منزل زده شد. پدرم مرحوم آيت الله سيد مرتضى ابطحى ره رفتند پشت درب و طولى نكشيد كه برگشته و فرمودند: بياييد ببينيد كه اين شخص يهودى راجع به توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام سؤ الى دارد! سپس افزود كه وى مى گويد: فرزند من مريض شده و تمام دكترها جوابش كردند، يعنى از معالجه اش عاجز ماندند. آخرين دفعه كه از دكتر بر مى گشتم ، به سقاخانه اى كه در بين راه بود، رسيدم و جمعى را ديدم كه مقابل سقاخانه مشغول گريه بوده و متوسل به حضرت شده اند. من هم با مشاهده اين صحنه بدون اختيار عرض كردم : يا اباالفضل مسلمانها، اگر شما تا صبح اين مريضم را شفا دادى يك گوسفند قربانى تقديم آستانه شما خواهم كرد. و حالا فرزندم خوب شده است سؤ ال من اين است كه گوسفند را خودم بكشم ، يا آن را زنده به دست مسلمانها بدهم و ديگر خودشان هر چه مى خواهند انجام دهند؟ زيرا اگر خودم انجام بدهم مسلمانها نمى خورند و اگر نيز زنده به آنها بدهم خودم ذبح نكرده ام ؟