چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 50222
دانلود: 4589


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 50222 / دانلود: 4589
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

١٩٩. دو پسرم را از حضرت عباس عليه السلام گرفته ام !

٣. نقل مى كنند: در بروجرد فردى يهودى موسوم به يوسف و معروف به دكتر بود كه ثروت زيادى داشت ، ولى فرزندى نداشت براى پيدا كردن فرزند، چند زن به همسرى گرفت اما از هيچ كدام فرزندى به دنيا نيامد. هر چه خودش مى دانست و هر چه نيز ديگران گفتند، از دعا و دارو، به كار بست و عمل كرد، ولى اينها نيز اثرى نبخشيد. روزى ماءيوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسيد: چرا افسرده اى ؟! گفت :

چرا افسرده نباشم ؟ چند ميليون ريال مال و ثروت جمع كرده ام براى دشمنان ! زيرا فرزند ندارم كه بعد از مرگم مالك آنها شود، اوقاف وارث من مى شود. آن مسلمان پاك طينت گفت : من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم ، اگر توفيق داشته باشى مى توانى از آن طريق به مقصودت نايل شوى ما مسلمانها يك باب الحوائج داريم كه نامش ابوالفضل العباس عليه السلام است هر كه به آن بزرگوار متوسل بشود نااميد نمى شود. ما به آن حضرت متوسل مى شويم و حاجتمان را به وسيله او از خدا مى گيريم تو هم مخفى خدمت آن حضرت برو و عرض حاجت كن ، تا فرزنددار شوى .

دكتر يوسف مى گويد: حرف اين مرد مسلمان را به گوش گرفته و، مخفى از چشم زنها و همسايه ها و مردم ، با قافله اى به سوى كربلا حركت كردم در آنجا وارد حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شده و عرض كردم : آقا، دشمن تو دشمن پدرت در خانه ات آمده و عرض حاجت دارد، حاشا به شما كه مرا نااميد برگردانى .

بارى ، حاجت خود را اظهار داشته و از حرم بيرون آمدم و به طور مخفى با قافله ديگرى به بروجرد برگشتم پس از سه ماه زنم حامله شد و چون فرزند پسرى به دنيا آورد من نامش ‍ را غلام عباس نهادم چندى بعد نيز براى دوم حامله شد و چون باز پسرى به دنيا آورد اين بار نامش را غلام حسين گذاشتم .

يهوديهاى بروجرد مطلب را فهميده اعتراضها به من كردند كه چرا اسم مسلمان را روى پسرانت گذاشته اى ؟! هر چه دليل آوردم نشد. عاقبت ، به آنها گفتم كه قضيه از چه قرار است .

بدانها گفتم كه : اين دو پسر را از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام گرفته ام و جريان را از اول تا آخر برايشان نقل كردم .

نقل مى كنند: آن يهودى تا زنده بود به علما و سادات احترام كامل مى گذاشت ، ولى همچنان در دين يهود باقى بود (٣٣٣).

٢٠٠. به بركت حضرت عباس عليه السلام شفا يافتم و مسلمان شدم !

يكى از بزرگان اهل منبر نقل كرد از واعظى شنيدم كه مى گفت :

٤. من در قوچان بودم ، يك يهودى مرا براى روضه خواندن به خانه اش دعوت كرد! من شگفت زده به خانه اش رفتم و او گفت : مى خواهم مسلمان شوم علت اسلام آوردن وى را پرسيدم ، گفت : همسر من بيمار بود. ديشب موقعى كه از تجارتخانه ام وارد منزل شدم ، ديدم بسيار گريان است از علت گريه اش سؤ ال كردم ، در پاسخ گفت : شوهرم ، من از شما شرمنده ام ؛ زيرا حدود هفده سال است كه به مرض روماتيسم پا دچارم و بكلى از حركت كردن عاجز مى باشم و با آنكه شما هزينه فراوانى صرف نموده ايد، از بهبودى نااميدم امشب مى خواهم به حضرت ابى الفضل عليه السلام مسلمانان ، متوسل شوم ، زيرا بعضى از اوقات مى ديدم زنان مسلمان يكديگر را براى روضه خبر مى كردند و چون از آنان پرسش كردم چه خبر است ؟ مى گفتند: ما در مجلس عزادارى حاضر مى شويم و در آنجا متوسل به حضرت عباس عليه السلام مى گرديم و خداوند به واسطه اين توسل بيماران ما را شفا مى دهد و حاجتمان را روا مى سازد. من هم امشب مى خواهم متوسل به آن سرور بشوم و براى مظلوميت او اشك بريزم چنانچه شفا يافتم آيا حاضرى مسلمان بشوى ؟

گفتم : بلى ، و ديدم با گريه مى گفت : يا اباالفضل ، يا اباالفضل ! مدتى بعد مرا خواب در ربود طولى نكشيد كه شنيدم مى گويد: برخيز، نگاه كن ! برخاستم و ديدم اطاق كه تاريك بود، روشن شده و زوجه ام ، با حال سلامتى ، در صورتيكه نمى توانست بايستد، برپا ايستاده و مى گويد: الان حضرت ابى الفضل عليه السلام در اينجا بود. گفتم : ماجرا را بازگو كن .

گفت : شما خوابيديد، من آن قدر تضرع و زارى كردم تا به خواب رفتم در عالم رؤ يا ديدم يك آقاى جليل القدرى به من فرمود: بلند شو. عرض كردم : قدرت برخاستن ندارم ، و افزودم دست خود را به من بدهيد شايد بتوانم حركتى نمايم مشاهده نمودم كه محزون شد. سپس ملاحظه كردم ديدم دست در بدن ندارد.

يهودى پس از نقل داستان فوق افزود: اكنون ما دو نفر به شرف اسلام مشرف مى شويم و بعدا مجلس با شكوهى تشكيل داده و اين كرامت حضرت عباس عليه السلام را براى خويشان و ديگران بازگو مى كنيم و جمعيت زيادى را به اسلام گرايش مى دهيم .

٢٠١. نذر مهندس يهودى براى قمر بنى هاشم عليه السلام

حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى سيدمحسن موسوى ، يكى از مروجين مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، در شب ششم شعبان المعظم ١٤١٤ ه ق در مسجد مقدس جمكران ، از عموى گرامى خودش جناب آقاى مهندس سيد محمدرضا موسوى نقل كرد كه :

٥. آقاى مهندس يك رفيق يهودى داشت (٣٣٤) كه از داشتن فرزند مرحوم بود. وى براى معالجه به خيلى از اطبا مراجعه كرده و حتى به اروپا هم رفته بود، ولى نتيجه نگرفته بود. آقاى موسوى به ايشان مى فرمايد: ما يك ابوالفضل عليه السلام داريم براى ايشان نذرى بكن ، اميد است نتيجه بگيرى و مشكلت حل شود.

آقاى يهودى مى گويد: من نمى دانم برنامه نذر ابوالفضل عليه السلام به چه نحو است ، تا انجام دهم و به هدف برسم شما از طرف من نذرى بكن آقاى مهندس موسوى مى فرمايد من گوسفندى نذر كردم كه از طرف رفيق يهودى ام كه ان شاء الله اگر بچه دار شد گوسفند را قربانى كنيم آقاى يهودى به آمريكا مى رود و پس از مدتى تلفن مى كند كه آقاى موسوى آن نذرى را كه براى حضرت ابوالفضل عليه السلام كرده بوديد طبق رسوم خودتان انجام بدهيد، به عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام چند ماهى است كه زنم حامله شده است سپس جناب آقاى مهندس سيد محمدرضا موسوى هم آن نذر را انجام داده و طبق معمول به نام حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام گوسفندى قربانى كردند كه تقسيم شد.

٢٠٢. يك روضه اباالفضل برايم بخوان !

حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيد على موحد ابطحى اصفهانى نقل كردند:

٦. حدود ٢٥ سال قبل ، كه مسجد الهادى (واقع در خيابان سيد على خان ، نزديك چهارباغ ) را ساختند، مسجد برنامه هاى گسترده اى داشت ، بهترين گوينده ها و خطباى اصفهان در اين مراسم روضه خوانى داشتند و حتى محلى را براى پذيرايى يهوديها و نصرانيها قرار داده بودند و با مراعات موازين شرعى از آنها پذيرايى مى شد.

روزى يكى از يهوديهاى شركت كننده پولى پيش متصدى امور مسجد مى آورد و مى گويد: اين پول را به حجة الاسلام والمسلمين حاج احمدآقا امامى بدهيد و بگوييد يك روضه اباالفضل براى من بخواند. متصدى مسجد مى گويد: شما يهوديها، در هر كارى فتنه مى كنيد؛ در روضه خوانى هم فتنه ؟!

يهودى ، با حالت گريه ، مى گويد: ما در هر چيزى فتنه بورزيم ، نسبت به آقا ابوالفضل العباس عليه السلام فتنه نمى كنيم سؤ ال مى كند: پس چه شده كه پول مى دهى و چنين تقاضايى را مى نمايى ؟ مى گويد:

ديروز آقاى امامى روضه اباالفضل عليه السلام را خواندند و در ضمن صحبت گفتند هر كس پناه به ايشان آورد او را محروم نمى كنند؛ خواه يهودى باشد خواه نصرانى با شنيدن اين سخن ناگاه به ياد بچه پسرم افتادم كه در اثر نرمى استخوان و جواب ياءس دكترها ما را ناراحت كرده بود، و گريه مى كردم و عرض كردم : آقا، اباالفضل ، من شما را نمى شناسم ، اما بنا به گفته اين آقا براى شفاى پسرم متوسل به شما مى شوم ، مرا محروم نكنيد. گريان شدم و حالى پيدا كردم .

وقتى به خانه آمدم ، ديدم فرزندم راه مى رود! از زنم پرسيدم : چه شد كه به راه افتاد؟! گفت : نمى دانم ؛ فقط ديدم دستش را به ديوار گرفت و شروع به راه رفتن كرد. گريه مرا گرفت زنم پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟! بايد خوشحال باشى ! گفتم داستان از اين قرار است و اين گريه شوق است كه چگونه آقا اباالفضل مرا مورد عنايت قرار داده و واسطه شدند و خداوند بچه مرا شفا داد.

فصل پنجم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به زردشتيان(شامل ١ كرامت )

٢٠٣. زردشتى سرطانى شفا گرفت !

جناب حجة الاسلام والمسلمين شيخ محمود پرهيزكار نقل كردند:

روزى دو نفر زردشتى در يزد به حسينيه كربلاييهاى مقيم يزد مى آيند و سراغ مسئول حسينيه را مى گيرند. وقتى كه مسئول حسينيه مى آيد و از آنها مى پرسد: چه كارى با من داريد؟ در جواب مى گويد: ما دو گوسفند براى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نذر كرده ايم مسئول حسينيه پس از پذيرفتن گوسفندهاى نذرى حضرت ، مى پرسد: شما براى چه منظورى اين نذر را كرده ايد؟ يكى از آن دو نفر (كه با هم برادر بودند ) با اشاره به ديگرى مى گويد: اين برادرم ، مرض سختى پيدا كرد و اطبا گفتند كه ايشان مبتلا به سرطان مى باشد. دو شب قبل ، حالش بسيار وخيم ناراحت كننده شد و همه ما را به نگرانى انداخت .

من به اين برادرم گفتم : شما اين همه دكتر رفته ايد و نتيجه اى نگرفته ايد چرا به برادر دامادمان (٣٣٥)، حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل نمى شويد؟! ايشان پس از اين پيشنهاد، دو گوسفند نذر حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام كرده و فرداى همان شب خود را به دست كفايت حضرت ابوالفضل العباس ‍ قمر بنى هاشم عليه السلام از خداوند مى گيرد. لذا اكنون آمده ايم نذر خود درباب آن حضرت را به حسينيه تقديم داريم .

قسمت دوم : تاوان غرور و گستاخى قدرت نمايى قمر بنى هاشم عليه السلام و اقدام وىبه تنبيه گستاخان و تاءديب غافلان (شامل ٣٧ قدرت نمايى )

٢٠٤. عباس مرا زد!

١. يكى از علماى موثق اصفهان نقل كرد: در سر من راءى (سامرا) جمعى از دوستان آل محمد صلى الله عليه وآله سينه مى زدند، شخصى سنى به آنها استهزا مى كرد. يكى از عزادارها به او مى گويد:

- عباس يضربك ، يعنى عباس ترا مى زند.

آن سنى نگون بخت كلمه اى توهين آميز مى گويد و جسارت مى كند. اما بعد به منزل خود رفته و مى گويد:

- عباس ضربنى و اموت ، يعنى عباس مرا زد من مى ميرم .

و مى خوابد. چون به بالين او مى روند مى بينند مرده است بعد از آن بستگان او برايش ‍ مجلس ترحيمى مى گذارند و از طلاب شيعه در سامرا براى شركت در جلسه ختم وى دعوت مى كنند، ولى آنها از رفتن ابا مى كنند (٣٣٦) .

٢٠٥. مرا به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام ببريد!

٢. يكى از موثقين نقل كرده كه : يكى از طلاب در نجف اشرف مدتى تحصيل علم فقه و اصول مى نموده وليكن از علم اخلاق بى بهره بوده است وى در بعضى مجالس اظهار مى دارد كه اباالفضل العباس عليه السلام به واسطه نسب بر ما شرافت دارد، والا مقام علم و اجتهاد ما بالاتر است و در علوم دينيه بيشتر زحمت كشيده و از او بيشتر مى فهميم !

گفتند: شبى حضرت اباالفضل عليه السلام را خواب مى بيند و حضرت قريب به اين بيان به وى مى فرمايد كه :

آنچه شما تحصيل كرده ايد ظنيات است ، و من از مقام علم و يقين ، تحصيل علوم يقينيه نموده ام .

سپس يك سيلى به صورت او زده مى شود و به حالت خوف و وحشت از خواب بيدار مى شود. تب شديدى داشته است ، مى گويند: ترا چه مى شود؟!

مى گويد: مرا ببريد به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام آنجا توبه و انابه و استغاثه مى كند و شفا داده مى شود (٣٣٧).

٢٠٦. شمشير آتش بار!

٣. مؤ من متدين ، آقا ميرزا حسن يزدى ، از مرحوم پدر خود (كه او را بسيار در مجالس ‍ روضه روزهاى جمعه ، فراوان در منزل و جاهاى ديگر ملاقات مى كرديم ، حكايت كرد كه مى گفت :

در سالى كه از يزد با اموال بسيار همراه يك كاروان بزرگ به كربلا مشرف مى شديم ، در حوالى نيمه شب نزديك كوهى با دزدان و قطاع الطريق روبرو شديم .

من سكه هاى زيادى از طلا با خود داشتم ، فورا آنها را در قنداقه كودك - كه همين ميرزا حسن باشد - گذاردم و او را به مادرش دادم در اين اثنا دزدها ريختند و مشغول غارتگرى شدند. فرياد استغاثه زوار گوش فلك دوار را كر مى كرد و چشم مور و مار را گريان مى نمود. صداها بلند شد كه : يا اباالفضل العباس ، اى قمر بنى هاشم ، به داد ما برس !

ناگاه در آن شب تاريك ، مهر جهانتاب جمال آن ماه عترت اطياب ، با روى برقع كشيده ، آشكار و سوار اسب از دامنه كوه سرازير گرديد. نور صورت انورش از زير برقع درخشان ، و جلگه و دشت را همچون وادى طور ايمن منور ساخت شمشير آتش بار چون ذوالفقار حيدر كرار در دست ، صيحه اى مانند رعد غران بر دزدان زد و فرمود:

- دست برداريد و دور شويد و گرنه همه شما را هلاك خواهم كرد.

تمام اهل قافله و همه دزدها تابش نور رخسار آن ماه آسمان جلال امير ابرار را مشاهده نمودند و صداى دلرباى آن سرور را شنيدند. فورا دزدها به جاى پا سر به فرار نهاده و دست از زوار كشيدند و آن حضرت در همان محل كه ايستاده بود غيب شد.

زوار براى تجليل از اين معجزه فاخره آن شب را تا صبح در همان محل ماندند و گريه و زارى و توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام جستند و دعا و زيارت و روضه خواندند. آنان تمام اثاثيه خود را به جا ديدند و مقدارى از آنها را نيز كه دزدها به كنارى برده بودند، به همان حال ، در جاى خود گذاشته فرار كرده بودند.

از جمله بركات ظهور آن حضرت در آن شب آن بود كه در ميانه قافله سيدى بود كه سالها گنگ شده بود. چون آن گير و دار و جلوه نور پروردگار و قد و قامت فرزند حيدر نامدار را ديدار كرد، قفل خموشى از زبانش برداشته به لسان گويا مشغول به سلام و صلوات گرديد (٣٣٨).

٢٠٧. اداى نذر حضرت عباس عليه السلام !

٤. شيخ جليل عالم ، آقا شيخ مهدى كرمانشاهى ، از پدر عاليقدرش حكايت كرد كه گفت :

در حرم مطهر ابى الفضل عليه السلام مشرف بودم ايام ، ايام زيارتى ؛ و ازدحام زوار در حرم خيلى زياد بود. در اين بين مردى عرب با زنش مشغول زيارت و طواف بود تا رسيدند به بالاى سر، پنجره اول از پيش رو، يكمرتبه زن بلند شد و به ضريح چسبيد، به طورى كه تمام اعضايش از پيشانى و دماغ و شكم و دست و پا همه به ضريح چسبيد. از هول اين حادثه ، شيون از مرد و زن برخاست هر چه خواستند او را حركت دهند ممكن نشد، ناچار فرياد شوهرش بلند شد و گفت :

يا العباس زن من در نزد تو گرو باشد؛ الان مى روم گاوميش را مى آورم .

معلوم شد گاوميشى نذر كرده اما بعد پشيمان شده و نياورده است ! مرد عرب بيرون رفت كم كم مردم جمع شدند، به طورى كه حرم و رواق و ايوان طلا پر از جمعيت شد و راه رفت و آمد مسدود شد. همه منتظر بودند كه آخر چه مى شود؟ ما خيال مى كرديم منزل اين مرد عرب دو سه فرسخ از شهر دور است و رفتن و آمدنش چند ساعت طول خواهد كشيد، ولى مثل اينكه نزديك بود، چون بعد از ساعتى ديديم افسار يك گاوميش چاق را گرفته و مى آيد. به مجرد وارد شدن در صحن ، زن از ضريح رها شد و با هلهله و شادى و سلام و صلوات سلام از حرم بيرون آمد (٣٣٩) .

--------------------------------------------

پاورقى ها :

٣٣١-ميرزا محمدعليخان فرزند ميرزا عبدالله خان است كه فاميل آنها در شيراز معروف هستند.

٣٣٢-كرامت فوق در سال ١٣٢٨ خورشيدى واقع شده است نقل از كتاب حياة العباس شيخ محمدجعفر شاملى (ره ).

٣٣٣-يادداشتهاى آقاى قحطانى ، به نقل از كتاب فتح و فرج اسماعيل شكرى بروجردى چاپ مشهد.

٣٣٤- مهندس كهن دين يهودى فعلا در خارج اقامت دارد و عجيب اين است كه هنوز هم در دين يهود باقى است ، ولى علاقه خاصى به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ابراز مى دارد.

٣٣٥-منظور از برادر دامادمان ، حضرت ابوالفضل عليه السلام است چون زردشتيها معتقدند كه امام حسين عليه السلام ، داماد آنان مى باشد. زيرا حضرت با دختر يزدجردبن شهرياربن پرويزبن هرمزبن انوشيروان ، پادشاه عجم ، ازدواج كرده و بانوى مزبور، والده مكرمه حضرت امام سجاد زين العابدين عليه السلام امام چهارم شيعيان جهان مى باشد، به نام شهربانو.

٣٣٦- خصايص العباسيه : .

٣٣٧- خصايص العباسيه : .

٣٣٨-معجزات و كرامات : .

٣٣٩- معجزات و كرامات : آيت الله حاج ميرزا هادى خراسانى ، نيز: ر. ك : زندگانى پرچمدار كربلا، مظفرى معارف ، .

زرگر متقلب ، روسياه شد ٢٠٨. زرگر متقلب ، روسياه شد!

٥. علامه ارومى مى نويسد:

دائى جدم ، حاجى شكرالله افشار ارومى ، ايوان حضرت ابوالفضل عليه السلام را طلا گرفت و مرحوم آيت الله حاج شيخ زين العابدين مازندرانى (متوفى ذى العقده ١٣٠٩ ق ) در اين كار او را تشويق و كمك كردند و نام او در طرف غربى ديوار به طلا موجود است .

وى مى نويسد: نصيرالدوله ، مناره حضرت ابوالفضل عليه السلام را طلا گرفت ، ولى زرگرى كه متصدى بود و طلاى بد مصرف كرده بود، بزودى روسياه شد. وى چون از بغداد به كربلا آمد و داخل صحن شد، مضطرب گشت و رنگش پريد و رويش سياه شد و مرد.

٢٠٩. كيفر اهانت كننده !

٦. كبريت احمر، از اكسيرالعبادة نقل مى كند كه سيد نصرالله مدرس حايرى گفت :

با جمعى از خدام در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نشسته بودم ، كه ديدم مردى از حرم مطهر بيرون آمده و با شتاب مى رود و يك دست خود را بر انگشت كوچك دست ديگرش گذاشته است ما بعجله خود را به او رسانيديم ، ديديم كه انگشت او قطع شده و خون مانند آب از آن مى ريزد. چون به حرم شريف برگشتيم ديديم انگشت او ميان شبكه هاى ضريح مطهر قرار دارد و هيچ خونى از آن ظاهر نيست ، گويى از آدم مرده جدا شده است ! به فاصله يك شب آن مرد از دنيا رفت و بعدا دانستيم كه وى ، به علت اهانتى كه به آن حضرت كرده بود، مورد غضب حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قرار گرفته بوده است . (٣٤٠)

٢١٠. طلبه مستحق !

سيد سند، عاليجناب ، آقا سيدجعفر نجفى آل بحرالعلوم ، از مرحوم آقا شيخ حسن نجل صاحب جواهر، از فقيه بزرگوار آقا شيخ محمد طه - اعلى الله مقاماتهم - حكايت نمود كه شيخ طه مى فرمود:

٧. در ايام طلبگى و افلاس ، روزى از نجف به كربلا مشرف شده و با رفيقى كه از خودم مفلستر بود در حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام مشغول زيارت بودم ، ناگاه ديدم مرد عربى يك مجيدى سكه عثمانى ، كه ربع مثقال طلا ارزش داشت ، در دست دارد و مى خواهد در ضريح مقدس بياندازد. پيش رفتم و گفتم :

من طلبه اى مستحق بوده و در امور معيشت معطل هستم ، مجاهده ثوابش بيشتر است عرب گفت : دلم مى خواهد به شما بدهم ، ولى از حضرت مى ترسم ، چون نذر ايشان كرده ام و آن را مى خواهد.

گفتم : حضرت عباس عليه السلام چه حاجت به اين پول دارد؟! ولى هر چه اصرار كردم قبول نكرد. فكر كردم ديدم نخ قندى در جيب دارم ، به مرد عرب گفتم : ما اين مجيدى را با نخ مى بنديم ، تو سر نخ را در ست گرفته و مجيدى را به داخل ضريح بينداز و بگو نذرت را دادم ؛ مى خواهى بگير و مى خواهى به اين طلبه بده .

پيشنهاد را قبول كرد. مجيدى را محكم به نخ بسته و به او دادم آن را ضريح رها كرد و در حاليكه سر نخ را در دست داشت ، چند مرتبه كشيد و ول كرد تا صداى سكه را شنيد و مطمئن شد كه به ته ضريح رسيده است سپس كلام مزبور را گفت و آنگاه ، همان گونه كه قرار بود پول را بالا بكشد، نخ را كشيد. نخ در نيمه راه گير كرد و بالا نيامد! باز شل كرد به زمين رسيد! مجددا بالا كشيد، باز وسط راه گير كرد! به همين قسم ، چند مرتبه پايين و بالا كرد، فايده اى نبخشيد!

مرد عرب گفت : ببين ، عباس عليه السلام مجيدى را مى خواهد، بالا نمى آيد! سر نخ را به ما داد آن قدر كشيديم كه نزديك بود پاره شود.

من روى به ضريح كردم و عرضه داشتم : مولانا، من حرف شرعى دارم مجيدى مال توست ، ولى نخ ما را ول كن ! مرد عرب نخ را گرفت شل كرد، به زمين خورد؛ اين دفعه چون كشيد نخ خالى بالا آمد! نخ خودمان را گرفتيم و از حرم بيرون آمديم .