تـاس كباب را گرفته دو كبك پاك كرده اى كرند را در او گذاردم آب و نمك و ادويه جات در او داخل نموده به زير پهن هاى آتش گرفته نمودم درجه حرارت و آب او را ميزان نموده اسـتـكـان چـايـى را بـر ده لب رودخـانه تميز شسته آمدم پاى سماور نزد سيد نشسته يك استكان چايى براى سيد و يكى براى خودم ريختم ، گفتم كاش آن دختر اينجا مى بود.
سيد گفت كدام دختر؟ فقصصتها عليه احسن القصص
گفت : راه زيارت و اين طور حرفها و خيالات مناسبت ندارد.
گـفـتـم : جـون تـو با همه آرى با منم آرى ، آه از زحمات و صدماتى كه ديشب براى ميرزا حسن بر من وارد شد و من يقين دارم كه آن حورالعين بود كه بر من ظاهر شد كه مقدارى حيات تـازه بـه مـن دمـيـده شـد و غـفـلتـى از آن صـدمـات وارده حـاصـل گردد كه اسباب اكل و شرب تو را به خوبى مهيا كنم و اگر آن عيسى منظره به نظرم نمى آمد معلوم نبود كه به اينجا برسم و اگر هم مى رسيدم جنازه اى بودم
گفت : حورالعين يعنى چه ميرزا حسن چطور شد و در اين بين نظر به راه مى كردم كه شايد ميرزا حسن پيدا شود، سياهى چند نفر پياده پيدا گرديد استكان چايى را به دهان دمر كردم و بـرخواسـتـم ، بـه اسـتـقـبـال پـيـادگـان بـيـرون رفـتـم دويـسـت قـدمـى كـه از منزل دور شدم رسيدم كه ميرزا حسن با رفقا در صحبت و خنده است
گفتم : ميرزا حسن حالت چطور است ؟
گفت : خوب است
گفتم : در كجا تب كردى ؟
گفت : تب نكردم
گفتم : چرا عقب ماندى ؟
گـفـت : يـك ساعتى با پنج ـ شش نفر پياده بوديم ، نشستيم بعد از آن با هم خوش خوشك آمديم نه تبى كرده ام و نه صدمه اى ديده ام
گفتم : بر ذات اصفهانى فلان !
نيش عقرب نه از ره كينه
بلكه اقتضاى طبيعتش اينه گفت : چه شده ؟
گـفـتم : كيست و كيست ؟ و آن پدر سوخته شيطان در شب تاريك من را به اين چاهها انداخت و صورت نحسش را نمى شناسم و الا...
آمـديـم دور هـم نـشـسـتـيـم سـه اسـتـكـان چـايـى ريـخـتـم گـفـتـم آقـا سـيـد ايـن اول چايى خوردم زهرمار بود.
گفت : مسئله حورالعين چه بود.
گـفـتـم : گذشت و حورالعينى او هم از ياد رفت فقط مايه تسليت بود در نبود ميرزا حسن و حالا مثنوى بخوان كه زمان قبض گذشت انبساط جلوه گر آمد.
الحـمـدلله الذى يـرتـيـنـا باالبلاء و الولاء و الخصب و الرخاء و القبض و الانبساط و الهـم و النـشـاط و الاخـذ و الصـفـح و المـدح و القـدح ارحـنـى يـا بذل بتذكار الوصال الى الحسن القائم بالاستقلال فان القائم بالمواد مرقاة الى ذات ذى الجلال و الجمال و نحن لا نحتاج الى المرقات
آى مـيـرزا حـسـن الآن كبك ها زير آن آتش مى پزد آب او را در ناهار مى خورى و گوشت او را شب با پلو خواهى خورد اين مال دنيات ، انشاء الله وقتى كه مردى مى رسى به چيزهايى كه لا عين راءت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر.
تـو خـيـال مـى كـنـى كـه پـيـاده روى در ايـن راه كـم بـهـا و يـا بـى بـهـا اسـت بل كه البهاء كل البهاء.
سيد گفت : چرا نمى گذارى مثنوى بخوانم گفتم معذرت مى خواهم جلوات روح و يا نشاط سرشار است كه از باطن مواج و متلاطم شده است ، من كه از خداى خود خيلى شاكر و راضيم و مـى خـواهـم كـه او هـم بـه حـق اويـى كـه حـقـيـقـت او مـال او و مـخـتـص اوسـت و ديـگـران بـه او داده شده اند از من ناچيز كه از او همه چيز شده ام راضى شود، رضى الله عنهم و رضوا عنه ذلك هو الفوز العظيم
سيدنا بخوان كه خدا تو را و ملاى رومى را رحمت كند.
سـيـد گـفـت : ولو مـن نـسـبـت بـه علماء عصر حاضر در معرف متنورتر خود را مى دانم چون سـايـريـن مـلاى رومـى را كـافـر و كـتـاب او را از كـتـب ضـلال مـى دانـنـد و بـه دسـت هـر كـس بـبينند از او مى رمند و من كتاب او را خوب مى دانم و خـودش را اگر چه كافر نمى دانم ، لكن از آن سنى هاست و شما سزاوار نبوده كه من و او را در عرض هم دعاى رحمت كنيد، چه او قابل رحمت نيست
گـفـتـم : از كـجـا فهميدى كسى را كه در قرون سابقه بوده و مرده و مسلمان عارفى بوده يقينا ولكن سنى است نه شيعه
گفت : اولا آباء و اجداد او سنى بوده اند.
گفتم : صرف اين كه پدر و جد، سنى بوده ملازمه ندارد كه اولاد نيز سنى باشد.
گـفـت : ثـانـيـا قـاضـى القـضـات اهـل سـنـت بـوده و بـه مـذهـب آنـهـا مـتـديـن و عامل بوده
گفتم : اين هم دليل نمى شود كه باطنا متدين مذهب آنان بوده ، چه بسا رؤ ساى آنها باطنا تـشـيـع دارند و در ظاهر تقيه مى كنند يالدنيا و يا جهت مصالحى كه در نظر دارند، نظير بـودن عـلى بـن يـقطين
در وزارت هارون كه بارها مى خواست استعفا بدهد، موسى بن جعفرعليهالسلام
نگذاشت
گفت : ثالثا تمجيد و تعريف نمودن از خلفا در چند جاى مثنوى و الا داعى نبود كه آنها را تـعـريـف كـنـد و مـورد تقيه هم نبود چون در آن وقت از رياست و ميان مردم كشيده شده بود و عـزلت اخـتـيـار نـمـوده بـود. گـفـتـم صـلاح تـقـيـه مـنـحـصـر بـه حـفـظ جـان و مال و عرض انسان كه نيست ، بلكه تعريفات آنها را نموده كه كتاب او نزد شيعه و سنى اشاعه پيدا نمايد و تا روز قيامت بيايد تا مگر معدودى آنها از شرح و بسط معارف حقه و اخـلاق كـريـمـه و عـدم انطباق بر آنها مستبصر و هدايت يابند و اين حيله خوبى است براى دخول خارجيها در حصن حصين ولايت الهيه علويه
گـفـت : جـوابـهـاى تـو بـر فـرض تـسـليـم ، تـشـيـع او را ثـابـت نـمـى كـنـد، نـهـايـت مجهول الحال است بايد بر او گفت عليه ما عليه
گـفـتـم : مـن خـواسـتـم ادله تـو را خـراب كـنـم و اگـر دليـل بـر تـشـيـع او مـى خـواهـى مـثـنوى پر است و يك جا كه به خاطر دارم در بيان معنى قول پيغمبر در غدير خم من كنت مولاه فهذا على مولا مى گويد:
كيست مولا آن كه آزادات كند
|
|
بند رقيت ز پايت بر كند
|
الى آخـر و جـاهـاى ديـگـر زيـاد اسـت ، ولكـن بـه خـاطـر نـدارم و عـمـده دليـل ايـن اسـت كـه كـسـى كـه ايـن هـمـه فـهـم و شـرح صـدر در مـعـارف و اخـلاق و اعـمـال بـلكـه احـاطـه اى بـه تـمـام كـائنـات دارد، حـق و بـاطـل ايـن مسئله بر او پوشيده و مستور نمى ماند، بلكه به اذنى طلبه اى از آنها گمان سنى گرى برده نمى شود، بلكه باطنا يا شيعه و يا طبيعى و مادى و لامذهب صرف است چـون ايـن مـسـئله بـه طورى واضح است كه اگر كسى فى الجمله فهم داشته باشد و به تـواريـخ رجوع نمايد ممكن نيست متدين به مذهب اهل سنت باشد، اگر مسلمان است يقينا شيعه اسـت و الا مـادى و يـا لامـذهـب اسـت تـا چـه رسـد بـه مثل اين اعجوبه روزگار و جواب آفاق و مفسر كائنات
من نمى گويم كه آن عاليجناب
|
|
هست پيغمبر ولى دارد كتاب
|
..قال النبى فاذكروا موتيكم بالخير، پس خدا رحمت كند او را كه چنين كتابى در ميان ما گذاشت
مـلا مـحـمـد غزالى تفسير انسان نموده است ملا محمد نيشابورى تفسير فرمان الهى نموده است ملا محمد رومى تفسير كائنات نموده است از صدر تا ساقه و از ذره تا دره و قدر هر يك به اندازه كتاب اوست
و الكتابة باالقلم و القلم احد اللسانين و لم يتفق شيئى حتى وصلنا القصر و هو فى الحـد الغـربـى مـن وطـنـنـا المـحـبـوب المـاءلوف و الغـد اول يـوم الفـراق و يـوم الغربة و يوم الذلة و يوم الوحشه و المملكة العثمانيه و الدولة الشعبانية
هـنـدوانـه گـرفـتـيـم سـه نـفـر ديـگـر را بـا خـود شـريـك سـاخـتـيـم دو نـفـرى حـمـل دادنـد بـه مـنـزل مـا. مـيـرزا حـسـن كـه در طـرف مـقـابـل مـن نـشسته بود و هندوانه در وسط، سر خود را خم مى كرد، مى گفت مرا بينى ، مى گـفـتم نه بلند مى شد مى گفت اين طور چيزى نديده ام ، چاقو گرفتم از دايره عظيمه او كه به منزله معدل النهار فلك الافلاك بود بريدم و از مركز حقيقى به دو قطعه متساوى مـنـقـطـع و بـه دو حوض مدور متحوض گرديد يك حوض را به آن سه نفر خارجى واگذار نـمـوديـم و يـك حـوض ديـگر را در بين خودمان گذاشتيم كه مملو از گوشت و خون كبوتر بـود هـر كـدام نـعـلبـكـى بـه دسـت گـرفـتـه و از گـوشـه اى مـشـغـول كـلش و خـور انـداخـتـن شـديـم اين قدر خورديم كه از دماغمان در آمد معذلك كفچه بيلهاى ما به يكديگر نرسيد و متصل ميرزا حسن مى گفت من اين طور چيزى نديده بودم
گفتم : ميرزا حسن هندوانه بهشتى كه چشم روزگار نديده است شايد به قدر فلك الافلاك باشد.
گفت : با اين شكم يك شبرى من فايده او چيست
گـفـتـم : اگـر كـسـى در دنـيـا هـزار دانـه از ايـن نـمـره هـنـدوانـه مـفـت به تو بدهد و به منزل و مسكن تو حمل نمايد تو نمى خواهى ؟
گـفـت : چـرا. گـفـتـم بـا شكم يك شبرى تو چه فايده دارد؟ گفت نمى دانم ، لكن خواهش و مـيـل نفسانى هست گفتم : خدا مى فرمايد: فيها ما تشتهيه الا نفس و تلذ الاعين هر چه را ميل و خواهش تو است آن هست در آنجا و كسى فاقد محبوبى نيست