الف- فصل چهارم : ورود به عتبات
و از آنـجـا حركت نموديم وارد خانقين شديم جهت شب گوشت گرفتيم به رفقا گفتيم اگر مـيـل داريـد گـوشـت را تـاس كـبـاب بـسـازم ، گـفـتـنـد هـر چـه را ميل دارى بساز ما هم ميل داريم
نزديك غروب من دم اجاق آتش را روشن مى كردم سيد مكرر بر ما تحكما فرمايشاتى كرد و او امـرى فـرمـان داد مـا يـك ـ دو مرتبه تحمل نموديم بالاخره از پله در رفتيم گفتيم جناب سيد باز باد نخودت و تفرعن به دماغت افتاده ما نوكر كسى نبوده و نيستيم خودت از دست و پـا شـل كـه نـشـده اى بـرخـيـز و بيا خودت بساز. رفتيم از حجره بيرون به گردش مـغـرب آمـديـم نماز خوانديم ميرزا حسن تب نموده تاس كباب را به كاسه ريختيم ، ميرزا حـسـن گـفـت ، مـن تب دارم نمى خورم سيد هم گفت من هم سيرم و مى ترسم كه تب كنم نمى خـورم مـن يـك ـ دو لقـمـه خوردم چون عيش ناقص بود اشتها از بين گريخت ، بقيه را به تـاس كباب ريختم درش را كيپ نموده سحر حركت نموديم وارد غزل رباط شديم تب ميرزا حـسـن آنـجـا بريد و از آنجا به شهروان به يعقوبيه و از يعقوبيه كه سحر زوار حركت كـرد مـيـرزا حـسـن تـب نـمـود بـه شـدت و در ايوان كاروانسرا افتاده ناله اش بلند است و احـتـمال داشت دروغ بگويد، خسته كه مى شد تب را بهانه مى ساخت ولو گونه اش سرخ مـى شـد و لبـهـا مـى خـشـكـيـد كـه عـلامـت تـب اسـت ، لكـن مـحـيـل بـود از كـثـرت تنبلى ممكن بود به حبس نفس و غير ذلك علايم تب را موجود كند به دروغـى و عـلى كـل حـال چـون بـار گـردن مـا بـود بـه جـديـت در جـسـتـجـوى مـال كـرايـه بـوديـم تا خان خورشيد كه چهار فرسخ بود و از آنجا تا كاظمين نيز چهار فـرسخ نيز چهار يا پنج فرسخ بود تا آن كه كاروانسرا از زوار خالى شد و من تا يك ساعت از آفتاب در بيرون كاروانسرا در جلو قهوه خانه كه مكارى ها غالبا آنجا بودند در جستجوى مال بودم و گاهى از مريض خبرى مى گرفتم بالاخره زوار تركى كه در درب قـهـوه خـانـه نـشـسـتـه بـود گفت من يك پالكى
دارم خالى است و خودم تا كاظمين گارى گرفته ام اگر مى خواهى لنگه پالكى خود را به دو قران كرايه مى دهم
گـفـتـم : ايـن رفـيـق مـن مـريـض اسـت ، حـال پـيـاده رفـتـن نـدارد فـقـيـر اسـت و پـول كرايه را نيز ندارد و من از خودم يك قران مى دهم باقى آن را تو محضا لله محسوب دار.
گفت : من شوخى كردم پول اصلا از شيخ نمى خواهم
گـفـتـم : خـدا تـو را رحـمـت كـند، بيا به كسان خود سفارش كن و شيخ را مى آورم به آنها بـسـپـار و عيالات و برادر و نوكر آن ترك مى خواستند با پالكى و كجاوه اى كه داشتند بـا زوار تا كاظمين دو منزله بروند. آن ترك از جا بر خواست و من هم جناب مريض را حركت دادم رفـتـيـم بـه سـر مـنـزل آن تـرك ، مـن جاى شيخ را در لنگه پالكى فرش نمودم با پـتـويـى كـه داشـتـم و عـبـاى خـود را نـيـز چـهـارلا كـردم و زيـر مـيـرزا حـسـن تـنـبل و مريض پر خور انداختم كه نرم گردد و آن ترك هم خطاب به برادر خود كرد كه من اين شيخ را در كاظمين از تو مى خواهم بايد خوب توجه كنى
گفتم : ميرزا حسن شنيدى تا كاظمين كه دو منزل است بايد سواره باشى نه فقط تا يرت خان و آن هم مفت است ، به نظرم از خوشحالى تب حالا قطع شود.
گفت : هيچ نگو شايد قطع شده باشد.
گـفتم : چون سيد روضه خوان مدتى است رفته من مى روم كه آن فلك زده از تو بى دست و پـا تـر اسـت ، امـورات و چـايـى را مـرتـب كـنـم تـا جـنـابـعـالى بـرسـى بـه منزل و يقينا تبت قطع خواهد شد.
گفت : بلكه خوشحال و ممنون از زحمات جنابعالى هستم مى ترسم كه از خوشحالى سكته كـنم ، چون نيم ساعت قبل راضى بودم كه يك قران داده شود و يك خر لنگى تا يرت خان پـيـدا شـود و نمى شد و الآن پالكى تخته اى كه كم از تخت روان نيست نشسته و در زير پايم قاطر هشتاد تومانى در حركت است آن هم نه تا يرت خان ، بلكه تا كاظمين آن هم مفت كالذى اى خدا مگر در خوابم و يا بيدارى است منتها آرزوى من كمتر از اين بود، اى خدا چقدر كريم چقدر كريم بوده اى تو.
فـلانـى تـو بـرو خـود را به سيد برسان و از طرف من آسوده خاطر باش اهاى چطور زهـر خـوشـحـالى بـه دلو مى ريزه فلانى تب من يقينا قطع شده ، فقط نگرانى من از طـرف سـكـتـه نـمـودن اسـت گـفـتـم خـدا حـافـظ و از كـاروانـسـرا بـيـرون شـدم خـوشـحـال و خـرم كه نگرانى از هيچ بابت ندارم و عبا را هم به زير ميرزا حسن انداخته ام بـارم سـبـك شـده هـوا نه گرم و نه سرد، از روى جسر گذشتم زمزمه كنان مجد در سير شـدم خـود را بـه سـه ـ چـهـار سـاعـتـى يـه يـرت خان و يا خان خورشيد رساندم كه سيد روضـه خـوان در ايـوان كـاروانـسـرا غـريـب وار دسـت بـه بغل نشسته ايوان را فرش نموده و آب آوردم چايى گذاردم كه ميرزا حسن با زلنگ زلنگ قاطرها رسيد.
رفـتـم او را بـا اثـاثـيـه اش آوردم به سر منزل خودمان يك كرنشى هم به برادر تركه نـمـودم كـه تـمـهـيـد سـوارى فـردا بـاشـد. چـايـى ريـخـتـم جـهـت مـيـرزا حـسـن ، مثل كد خداى زوارم گفتم : گويا امروز بهتر از هر روز است ؟
گـفـت : بـلى تـفاوت از زمين تا آسمان است تو نمى دانى سوارى پالكى چه كيفى دارد و هـمـين قدر مى توانم بگويم خيلى خوشمزه است ، اما از زمزه هاى نه گانه كدام مزه را دارد نـمـى تـوانـم بـيـان كـنـم ، يـعـنـى به بيان در نمى آيد. يدرك و لا يوصف نظير ملاحت و فصاحت و جمال و غنج و دلال
هاى هاى چقدر خوب است سوارى پالكى ، ولكن فلان كس نوكر تركه كه قاطر سرنشين سـوار اسـت بـا برادرهايش به تركى مى غريد كه شيخ حالش خوب است و از دروغ خود را بـه نـاخـوشـى زده و فـردا نبايد به پالكى سوار شود، به قاطر سرنشين من سوار شـود و مـى تـرسم اين زمزمه فردا به وقوع پيوندد، تو بايد فردا كارى بكنى كه من به پالكى سوار شوم گفتم : انشاء لله فردا پياده خواهى رفت
صـبـح بـرخواستم و چايى خورديم ، قافله ما دست به بار زدند و ميرزا حسن رفت يك ـ دو مـرتـبـه از گـوشـه و كنار به پالكى سركشى نموده و برگشت و گفت آنها هنوز آسوده نـشـسته اند تا آن كه زوار ما از كاروانسرا بيرون شدند و رفتند من در گوشه اى نشسته چـپـق مـى كشم و منتظرم كه امر شيخ يك طرفى شود، يك دفعه ديدم شيخ نفس زنان آمد كه چـه آسـوده نـشسته اى كه اينها اسباب خود را جمع مى كنند كه حركت كنند و پله پالكى را نوكرشان اشغال نموده و فرش و دوشكچه و متكاء براى خود گذارده و مصمم هستند كه مرا به قاطر سرنشين سوار نمايند بيا و كارى كن كه با پالكى بنشينم
گـفـتـم : مـقدس من چه رو به آنها مى توانم تحكيم كنم و لله الحمد تب هم كه ندارى باز سوارى بهتر از پياده روى است ، اگر قاطر سرنشين هم ندهد چه مى شود برو شكر خدا و آنـهـا را بـنـمـا كـه لااقـل سـوارت مـى كـنـنـد و مـن بـه ذل سؤ ال تا به حال تن در نداده ام مرا اين قدر خجالت نده
گـفـت : بـه پـنـج دقـيـقـه خجالت كشيدن تو اگر پنج ساعت راحتى و كيف من مهيا شود تو دريـغ دارى و مـن خـود را كـج مـى دارم و تـو بـگـو رفـيـق مـن درد دل اسـت خـود را بـه روى مال نمى تواند نگهدارد بايد سوار پالكى گردد، البته چون معذورى خجالت كمتر مى كشى
گـفـتـم ، عـجـب اشـعـث طـمـاع بـوده پـتـو و عـبـا را بـرداشـتـم رفـتـم بـه مـنـزل تـركـهـا ديـدم پـله پالكى را حيازت نموده به برادر تركه گفتم اين رفيق ما كه بـلاى نـاگـهـانـى از پـيـشـانـى مـا در آمـده سـخـت درد دل اسـت و نـمـى تـوانـد بـه روى مال خود را بگيرد چنانچه مرحمت داريد بايد به پاكى سوار شود و غرق عرق خجلت شدم برادر تركه به تركى چيزى به نوكر گفت با دهن پـر فـحـش و لنـدلنـد بـه هر چه آخوند است اسباب ميان پالكى را هر قطعه به طرفى پـرتـاب نـمـود و من هم در زير بار خجالت پتو و عبا به دست گرفته منتظر ايستاده كه پـالكـى خـالى شـود و مـيـرزا حسن هم كمر را خم نموده و دست به پهلو گرفته ناله درد دل مـى كـنـد هـمـيـن كـه پـله پـالكـى خـالى شـد پـتـو و عـبـا را بـراى مـيـرزا حـسـن درد دل كـهـنـه دار فـرش نـمـودم و سـر بـه گـوشـش نـمـودم كـه خـدا تـو را بـه درد دل دروغـى بـكـشـد كـه مـرا از خـجـالت كشتى ، حقا كه آخوند، بلكه جوهر آخوندى و به سـرعـت از كاروانسرا بيرون شدم و خود را به زوار خودمان رساندم و وارد كاظمين شديم حـجره اى در كاروانسرا گرفته چايى گذارديم و ناهار خورديم كه ميرزا حسن با دهن پر افسوس و روح منقبض وارد گرديد. گفتم ها چطورى ؟
گفت : تو كه رفتى بالاخره من را از پالكى محروم و به قاطر چموش سوار نمودند، بس كه بد راه بود درد دل دروغى راست گرديد.
سـه روز در كاظمين صبح حاجات به آن سده زيارت جوادين و كاظمينعليهالسلام
بوديم و عـرض حـاجـات بـه آن سـده سـيـنـه نـمـوده و مشمول فيوضات ربانى و مراحم سبحانى گـرديـديـم بعد از آن بنا شد كه زوار و سيد روضه خوان به سامره مشرف شوند و من با ميرزا حسن كه ته كيسه پولمان بالا آمده بود و اندكى مانده بود به سامره نتوانستيم بـرويـم مـا دو نـفر در فردا عازم كربلا بوديم در همان شب آخر مراتب شديد شد عارض گـرديـد و بـعـد از صـرف غـذا عـلى الرسـم عـباى خود را به سر كشيده و خوابيدم رفته رفـتـه اسـتـخـوانـهـا بـه شـدت درد مـى كـرد و در عـالم فـكـر و خـيـال بـا مـوسـى بـن جـعـفـرعليهالسلام
بـه مـنـاجـات قـلبـى و گـفـتـگـوى روحـى مـشـغـول شـدم هـنـوز كـه بـه پـابـوس شـمـا نـرسـيـده بـودم بـا آن خـستگى هاى راه و ناپرهيزيهاى منزل كه در حفظ الصحه خود داشتم هيچ بلايى و چشم زخمى به من نرسيده وقـتـى كـه زيـر پـرچـم عـلم شـمـا و حـصـن حـصـيـن ديـار شـمـا داخل شدم و از خستگى راحت و از خوف و وحشت ماءمون شدم در اين ديار غربت و ملاصق فقر و فـلاكـت و پـيـاده روى فـردا در حـال وحـدت و وحـشـت دردى از روى دل ما بر نداشتى علاوه دردى در سربار گذاشتى
ته كه بارى ز دوشم بر ندارى
|
|
ميان بار سر بارم چرايى
|
هى بنازم شستت را خوب مهمان نوازى كردى ، اگر پياده روى فردا نبود به اين دره درد و تـب اعـتـنـايـى نداشتم و زبان به چون و چرا نمى گشودم تو خود مى دانى كه در شدايد چـقـدر تـحـمـل و بردبارى داشتم ، لكن چاره چيست كه فردا شش فرسخ بايد راه بروم و پرستارى ميرزا حسن را هم بنمايم ، تو خود فكر كن كه در چه زمينه اى تب عارض من شد.
در بين اين افكار و خيالات مرا عرق فرا گرفت و از آن عرق خوشم مى آمد و راحت شدم به هـمان حال به خواب رفتم صبح بر خواستم زيارت نمودم چايى خورديم و از سيد جدا شده و خـداحـافـظـى نـمـوديـم ، آنها به طرف سامره و من و ميرزا حسن به طرف كربلا رهسپار شديم
چـون مـرغ سـبـك روح و بـا نشاط كانه تب نكرده ام ، دو نفرى عبا و اثاثيه مختصر خود را بـه دوش گـرفـتـه بـه طـرف كـربلا روان شديم پنج فرسخ به خوبى آمديم و يك فـرسـخ بـه مـحـموديه مانده بود كه تب به شدت ما را گرفت و چنان استخوان و اركان بدن مرا به درد آورد كه هر قدمى يك فرسخ نمايش مى كرد.
بـه رفيق گفتم : گويا حد حرم موسى بن جعفرعليهالسلام
تا اينجا بود الآن كه خارج شـديـم بـاز تـب مـثـل سگ به من چسبيد، به هر مشقتى و جان كندنى بود يك فرسخ را نيز تـمـام كـرديـم وارد كـاروانـسـرا شـديـم بـه ايـوانـى منزل نموديم چايى گذارديم و خورديم
گفتم : ميرزا حسن حالا نوبت تو است بر خيز برو قدرى برنج و روغن و هيمه بگير بيار كـه شـوربـايـى بـسـازيـم كـه نـان خـشـك بـا اين تب سازش ندارد. رفت و آورد و من ديگ بـزرگترى از زوار گرفتم اجزاء شوربا را در او نمودم ولكن هيمه ها تر بود از غروب تـا سـاعـت دو از شب به آتش پف نمودم سرم گيج شد ديگ شوربا را ترك نمودم نماز را بـه هـر طـورى بـود خـوانـدم شـوربـا يـك ـ دو جـوش بـيـش نـخـورد كـه هـنـوز دل برنج نپخته بود به هر بيمزگى بود چند قاشقى خورديم و خوابيديم سحر زوار حركت نمود.
گـفـتم : ميرزا حسن الاغى جهت من كرايه كن ، مى رفت بين كاروانسرا باز مى گشت كه نيست باز ثانيا و ثالثا فرستادم باز بر مى گشت كه نيست ، تا آن كه زوار همه رفتند ما هم از تـرس ايـن كـه راه گم نشود اثاثيه را برداشتيم و بيرون آمديم عبا را به سر كشيده گفتم ميرزا حسن من يواش مى روم از عقب ، بلكه الاغى پيدا كنى كه پياده رفتن بر من سخت اسـت ، بـلكـه نـمـى تـوانم و من جلو رفتم ربع ساعت ديدم ميرزا حسن دست خالى مى آيد، گـفتم چه شد گفت الاغ پيدا نشد، سر به آسمان نمودم كه ستاره ها مى درخشيد و هوا فى الجمله سرد است
گـفـتـم : خـدايـا خـودت يـك كـارى بـكن اين ميرزا حسن كارى از دستش نمى آيد. در تاريكى عـربـى از بـيرون راه آمد ميان راه با ما حرف مى زند و ما ايستاديم و به فكر اندر شديم كـه كـلمـات او از چـه اشـتقاق پيدا نموده و تصريفات آنها به چه نحو است ، فكرمان به جـايـى بـرسـيـد آخـرالامـور از جـوهـر كلمات دست برداشتيم و على الجمله و منضما الى القـرائن الخـارجـيـه و الاشـارات المكشفه بالايدى و الالسن ظهر لنا انه يريد آن يكترى قاطره و الاغه
گفتم : كجا است با دست اشاره نمود كه در اين صفحه بيابان است
گـفتم : برو بيار و هزار قدم از ما دور شد، يك صدا به رفيق خود مى زند كه معلوم نيست چه مى گويد ولكن از بلندى آوازش فهميديم كن و از فارسى همين يك كلمه را ياد داشت و چون اين عمل از او تكرار يافت من به ريب افتادم
گـفـتـم : مـيـرزا احتمال نمى رود اين مرد دزد بود؟ و ديد ما دو نفر و هر كدام چوب ناهنجارى به دست داريم و در شب تار گربه سمور مى نمايد و احتياط نموده كه شايد نتواند ما را لخـت كـنـد فـعـلا رفـيـق خـود را آواز مـى كـنـد بـراى لخـت نـمـودن مـا و الا مال كرايه را در كنار راه نگاه مى دارند، چرا در نيم فرسخى از راه دور نگهدارند.
ميرزا حسن گفت : به خدا همين است
گـفـتـم : اگـر چـنـيـن اسـت پـس تـنـد بـرو و از تـب فـرامـوش نـمـوده مـثـل بـرق گذشتيم آن عرب هر چه صبر كن ، صبر كن كرد به او گفتم احمق خر، ما هزار تـا مـثـل تـو را رنـگ مـى كـنـيـم تـو اگـر خـر دارى چـرا در صـفـحـه بـر نـگـهـدارى ، مـثـل سـگ دروغ مـى گويى خيال كردى كه ما خوردنى هستيم ما يكى آخوند و يكى سيد يكى مـرده خـور و يـكـى زنـده خـور چنان با اين چوبها به مغز خودت و رفيقت بزنيم كه الذين كفروا را ازبر كنيد.
نـيـم فـرسخى به سرعت رفتيم به قدر بيست الاغ دو نفر عرب جلو انداخته از عقب به ما رسـيـدنـد گـفـتـنـد هر كدام را مى خواهيد زود سوار شويد كه بقيه را مى خواهيم از راه دور نماييم ، گفتم چرا؟ سخره و سخره سخره سخره او را نفهميديم
گـفـتـيـم : پـول و الاغ را در مـسـيـب بـه كه بدهيم ؟ گفت : در لب جسر كسى از شما خواهد گرفت
من يكى را سوار شدم ميرزا حسن با اينكه حالش خوب بود و پولمان هم كم بود مى خواست مـراعـات كـنـد و سوار نشد آن هم مراعات نكرده جست بر يكى سوار شد من هم خجالت كشيده چـيـزى نـگـفـتـم ، رفـتـيم در سر جسر مسيب ، پول و الاغها را كسى گرفت از او پرسيديم سـخـره يـعنى چه ؟ گفت قزاق دولتى مالها را مى گرفته لذا از راه دور مى ساختند مالها را. گـفـتـم مـيـرزا حـسـن ايـن عـربـهاى بيچاره هم گرفتار بوده اند بدون جهت ما ظنين شده بوديم كه اينها دزد هستند، اينها از ترس دزد مخفى شده بودند.
از مـسـيـب هـم بـاز دو نـفـرى الاغ اجـاره نـمـوديـم تـا كـربـلا و تـب مـرا ول نـكـرده بـود. شـشـم رجـب بـود كـه وارد كـربـلا شـديـم روز اول بـه زيـارت سيد الشهداء و ابى الفضل رفتيم و طلاب نجف غالبا جهت نيمه رجب آمده بـودنـد بـه كـربـلا و آقـاى آخـونـد مـلا مـحـمـد كـاظـم خـراسـانـى نـيـز آمـده بـود از اول رجـب كـه تـا نـيـمـه رجب بماند و در آن دو هفته درسى مى گفت و طلاب نجفى به درس حاضر مى شدند چون درس او را مغتنم مى دانستند و در آن دوره سكه مدرسى به اسم ايشان زده شـده بـود، بـلكـه مـيـان فـضـلا و مـجـتـهـديـن مـعـروف بـود كـه تـا بـه حال مدرسى ، به اين خوبى در اسلام وجود نگرفته است
تـب مـا روز بـه روز شدت مى كرد، روز دوم من رفتم ميان حرم سيدالشهداء بعد از زيارت به قصد سياحت به اطراف حرم گردش مى كردم تا به آن مسجد پشت سر رفتم در آن آخر مـسـجـد دربـنـدى بود كه در آن دربند كه يك پله بلندتر از كف حرم بود قرآن .هايى روح الواح در روى قـبرهايى گذارده بودند و خود قاريها نبودند و من بر آن دربند بالا رفتم و ديـوارهـا را بـه دقـت نـظر مى كردم از نقش كاشيها و كتيبه ها در وسط دربند كه رو به روى ضريح مطهر است در ديوار آن آيينه اى به قدر نيم ذرع نصب نموده بودند و من نظر بـه آن آيـينه كه نمودم روزنه خيال نمودم ديدم حرمى مصفا و ضريحى معتبر و جمعيت زوار مـشـغـول طـواف و زيـارت هـسـتـنـد تـعـجـب نمودم كه اين حرم از كيست در نزديكى اين حرم و مال ابى الفضل دور بود اين نه آن است پس از كيست و راهش از كجاست و متوجه سيدى شدم در آن طرف كه آن هم متوجه من است
مـن از حـيـا سـر بـه زيـر انـداختم و از گوشه چشم نظر كردم كه اگر منصرف از من شده ثـانـيـا در فـكـر ايـن حـرم بـيـفتم ، ديدم آن سيد نيز از گوشه چشم نظر به من دارد و در تفتيش حال من است زير لب با خود گفتم عجب خرى است كه با ناشناسى به جد در كمين من ايـسـتاده معلوم مى شود كسى كه در دنيا فحاشى كند نسبت به غير در واقع به خود فحش داده ، بـه اطـراف نـظـر كـردم كـه از كـسـى بـپـرسـم كـه ايـن حرم از كيست كسى را در آن نـزديكى نديدم ثانيا متوجه حرم شدم ديدم اثاثيه آن حرم به قدر اين حرم ، بلكه بهتر و جمعيت زوار هم همچنين
خـدايـا دو امـام كـه در كـربـلا مدفون نيست باز نظرم به سيد افتاد كه چهار دانگ حواسش مـتـوجـه مـن اسـت گـفـتـم خـدايا اين سيد از من چه مى خواهد از دم اين سوراخ پس نمى رود. نـزديـك بـود بـه آن سـيد چند ناسزايى بگويم كه متوجه شدم كه اين آئينه بوده و عكس حرم دورتر افتاده و صورت خودم را در نزديكى روزنه خيالى ايستاده كه وقتى كه متوجه او مى شدم قبلا او متوجه من بوده و مى خواسته ام به او ناسزا بگويم و البته آن ناسزا نـظـيـر انـعـكـاس نـور چـشـم بـه خـودم بـر مـى گـشـتـه و يـا نـظـر اعـمـال دنـيـوى آدم در آخـرت بـه خـودش عـود كـنـد كـه آدم مـعـاد اعمال خود گردد.
(
انـمـا تـجـزون بـمـا كنتم تكسبون انما ياكلون فى بطونهم نارا انما هى اعمالكم ترد اليكم
)
.
هـر چه كند به خود كند
|
|
گر همه خوب و بد كند
|
باز خدا رحم كرد كه زودتر ملتفت شدم و الا اگـر بـه مـفـاحـشـه و مـجـادله و زد و خـورد منجر مى شد آئينه يقينا مى شكست و اين خود تـوفيقى است همين كه ملتفت شدم به اطراف يك نگاه كردم و گريختم و خنده ام به خودم آمد چنان كه پس از مردن ملتفت و بيدار مى شود خنده و گريه به خود كند و از حرم بيرون شـدم و چـنـد روزى كـه تب شدت داشت به درس آخوند مى رفتم ، محض دريافت ثواب به مـحـض چيز فهميدن چون حال فكر و گوش دادن نداشتم ، بلكه بواسطه بى كسى و بى پرستارى و بى پولى از زندگانى ماءيوس بودم
در مـدرسـه حسن خان كه منزل داشتيم ميرزا حسن نيز چند روزى تب نمود او در يك حجره دراز كشيده ناله مى كرد من در يك طرف ناله مى كردم گاهى از اوضاع خودمان خنده مى گرفت بـر مـى خـواسـتيم مى نشستيم ، مقدارى مى خنديديم باز دراز مى كشيديم تا آن كه بعد از نـيـمـه رجـب شد و ما نه روز در كربلا مانده بوديم ، به ميرزا حسن گفتم من مى خواهم به نجف بروم
گـفـت : مـن بـايـد بـمـانـم دسته اى از زوار هم ولايتى يا امروز و يا فردا وارد مى شوند، بلكه از آنها پول بگيرم
گـفـتم : من هم چند قرانی بيش ندارم دو قران به او دادم كه تا زوار برسند از گرسنگى نـمـيرد و خود به دلالت بعضى از رفقا از راه طويرج كه اسم دهى است كه از كربلا تا آنـجا سه فرسخ بود واقع در لب شط فرات كه از آنجا تا كوفه ناتوانها با آب مى رونـد و مـن هـم بـه لحـاظ نـاتـوانـى و تـب دارى از آن رهـسـپـار شـدم رفـتـم در حـال تـنـهـايـى و شدت تب طرف عصرى رسيديم به آن ده تا رسيديم ساجه يعنى طراده كوچكى باريك و بلندى از سرش تا دمش به سه حوضه تقسيم شده بود و پر از زوار و مى خواست حركت نمايد در روى آب بود. صاحبش گفت سيد مى خواهى به كوفه بروى ، گفتم بلى ، گفت بيا. من هم بدون معطلى چايى نخورده و خستگى نگرفته و ملاحظه جهات نكرده رفتم جايى به من نشان داد نشستم
گفتم : به چند، گفت حال ، حال الناس نيم قران
گـفـتم : خوب است و فورا طراده حركت نمود در وسط شط رفته آب او را مى برد، از كنار ده دور شـديـم مـلاحـظـه اول و آخـر ايـن طـراده نـمـودم اهـل آن قريب سى نفر، تماما زنهاى عرب هستند و يك مرد در ميان آنها نيست فقط من و طراده چـى مرد هستيم ، لكن آن بيچاره مشغول راه بردن طراده است و من هم غريب و از شدت تب به خـود گرفتارم و گاهى بى اختيار ناله مى كردم و من در حوضه اى كه بودم هفت ـ هشت نفر زن به هم چسبيده بودند.
پـيـر زنـى سـيـه چرده و چاق و بدهيكل در پهلوى من واقع شده بود و چون گاهى ناله مى كـردم آن پـيـر زن بـناى شوخى را مى گذارد و به روى اثاثيه اش كه نشسته بود از من بـلنـدتر بود و تقليد من مى كرد و ناله كنان خود را به طرف من كج مى كرد، كم كم به روى مـن خـود را مى انداخت و من اين طور بى حيايى را از زنان نديده خصوص زوار، بسيار بدم آمد.
سـيـخـلمـه اى بـه پـهـلوى او نـواخـتم كه اگر غير عرب بود نزاع در مى گرفت معذلك اهـل حـوضـه مـا قـاه قـاه خـنـده نـمـودنـد بـا دسـت قـرص مـى زدنـد و خـنـده مـى كـردنـد از اول طـراده تـا آخـر آن در ايـن امـر مـوافـقـت داشـتـنـد چند دقيقه كه گذشت باز همان پيرزن عـمـل لغـو خود را از سر گرفت و من هم با دست ، او را از روى خود دور مى كردم باز تمام اهل طراده بناى خنده و قرص زدن را گذاردند.
نـظـر بـه طـراده چـى نـمـودم كـه مـنـع نـمـايـد آن هـم چـنـدان اهـمـيـتـى نـداده مشغول طراده خود بود و نظر به اطراف شط مى نمود و گاهى با چوب بلندى كه در دست داشـت بـه كـف شـط سـيـخ مـى زد كـه طـراده با سرعت برود. و زنها هم هيچ اعتنايى به او نـداشـتند و چون اين عمل از آن زنها مكرر شد و وضع نشستن من نيز رو به زنها و پشت به آب بـود و مـن فـكـر نـمـودم كـه مـگـر بـا بـى اعتنايى اين بلا را از سر خود دور نمايم ، بـرخـواسـتـم عـبا را به سر كشيدم پشت به زنها و رو به آب نشستم و تكيه به اسباب و سر روى تخته طراده گذاردم و شب شده بود و بناى خواب داشتم
آن پـيرزن چند مرتبه اى خود را به روى من انداخت و من هيچ نگفتم و حركتى نكردم ، كم كم دست از سر من برداشت و همچو پير زال دنيا كه پس از نزديكى و تمسخرات به آدم اگر بى اعتنايى كنى از تو منصرف گردد و عرق صحت و رحمت حق تو را فرا گيرد.
و مـن خـواب رفـتـم نصفه هاى شب بيدار شدم كه عرق سرد و خوشگوارى و از گوشه عبا كـه بـاز بـود نـسـيـم سـردى بـه صـورت عرق دار من مى خورد، گويا نسيم بهشت است و سـتـاره هـا براق و متلاءلاء و هوا در غالب لطافت و صافى و با خود گفتم انشاء الله تب رفت كه بر نگردد.
صـبح به كوفه رسيديم با يك نفر بلد آمديم به مسجد نماز خوانديم و زيارت مسلم بن عـقـيـل نـمـوديـم بيرون رفتيم رو به طرف نجف كه يك فرسخ راه است ، به نيمه راه كه رسيديم شبح در و ديوار نجف پيدا شد. به صورت ده كوره مخروبه اى نمايش داشت
گفتم به رفيق همراه كه نجف همين است ، گفت بلى
گـفـتـم : خـداونـد اصفهان به آن عظمت و باغات و آبهاى زياد و يا كربلاى آن طور چندان اسم و رسمى بين بزرگان ندارد و اين ده كوره چطور مشهور آفاق گشته و تمام مجتهدين افتخار دارند كه ما به نجف رفته ايم و هر وقت سخن از نجف مى رود آنان به يك شيرينى گـزارشـات خـود را نـقـل مـى كـنـنـد و از خـوشمزگى سخنهاشان سير هم نمى شوند حتى خـوشـى و خـوشـحـالى چـنـان نـقـل مـى كـنـنـد كـه گـويـا نـقـل مـى خـورند و صورتشان برافروخته مى شود و افتخار مى كنند كه اثاثيه شان را صـاحـبـخانه ميانه كوچه ريخته و وجه الاجاره را مطالبه داشته و اين نه به جهت زيارت امـيـر المـؤ مـنـيـن عـلىعليهالسلام
است چون ساير مردم كه به زيارت آمده اند اين هياهو نـدارند مگر آنچه لازمه مسافرت است و نه محض درس خواندن است چون در جاهاى ديگر هم درس خوانده مى شود پس فقط به جهت ابتلاآت يا رياضياتى است كه قهرا بر آنها وارد مـى شـود در ايـن وادى غير ذى زرع و بيابان قفرى كه نه در او باغ است و نه آب كما اشتهر انهعليهالسلام
قال آن ههنا زيارة الامير و خبز الشعير و ماء النمير.
و در جـاى ديـگـر اسـبـاب زنـدگـانـى و كـامرانى به اندازه اى موجود است و انسان عمدا و اخـتـيـارا بـسـيار نادر است كه تعقيب از رياضت نفس بنمايد با وجود اسباب عيش و بديهى اسـت كـه كـمـالات انـسـانـى مـنـوط بـه ريـاضـت نـفـس اسـت و ايـن ، در ايـن سـرزمـيـن حاصل است نه در ايران زمين ، و لعل به همين لحاظ حضرت اميرعليهالسلام
حسب الوصيه در اينجا مدفون گرديد چون آن بزرگوار دوستان خود را در تحت فشار رياضت و مجاهدت داشت چنان كه مكتوب نمود:
يا بن حنيف لكل ماءموم اماما يقتدى به الا و ان امامكم قد قنع من دنياكم بطمريه و من طعمه بقرصيه الخ
و مـى دانـسـت كه شيعيان در آخرالزمان دور مرقد او را خواهند گرفت ، بلكه دارالعلم خواهد گـرديـد از ايـن رو مـدفـن خـود را در ايـن وادى غـير ذى زرع قرار دادند صلوات الله الملك المـنـان عليه و على شيعته و احبائه كه شيعيان را طوعا و كرها به جانب خدا سوق مى دهد، پـس نـقـل اين رياضت و سختى ها كه شيرين است در مذاق همان مزه واقعى است كه چشيده مى شود كه حفت الجنة بالمكارة
كنايه است از مشتهيات و مطلوبات
ديده مى خواهم سبب سوراخ كن
وارد نـجف شديم به دلالت بعضى رفقاء هموطن رفتم به مقبره ميرزا حسن شيرازى كه در جنب صحن مطهر بود و چسبيده به ضلع شمالى صحن به حجره يك شيخ خراسانى و شبها گاهى به وعده و غيره مى رفت و در حجره را مقفل مى كرد تا ساعت سه و چهار از شب ، من در پـله هـا در حـجـره مـنـتـظـر مـى ايـسـتـادم خـيـال مـى كـردم كـه شـايـد مـيـل نـدارد بـه حـجـره اش بـيايم و نمى خواهد كليد را به من بدهد و در آن تاريكى شب و غـربـت و بـى مـكـانـى خود گريه مى كردم و از ترس آن كه مبادا صاحب حجره از من بدش بيايد خدمات او را در آن چند روز انجام مى دادم آب مى آوردم ، چايى مى گذاشتم و از خودم گـوشـت مى گذاشتم و اگر سخنى مى گفت و قصه هاى مضحك مى گفت با آن كه همه آنها را بـهتر از او مى دانستم ساكت مى شدم و شش دانگ حواس خود را متوجه او مى ساختيم كانه اين قصه را هيچ نشنيده ام و جايى كه خنده آور بود و يا تعجب مى نمودم كه از خنده و تعجب دروغى خود به راستى خنده و تعجب مى كردم از آن شيخ شب پرسيدم كه آب جارى نجف در كجاست كه اگر بخواهم لباس بشويم كجا بروم
گفت : به دريا كه اسم او چرى است با سقاها از دروازه بيرون مى روى معلوم مى شود. شب را خوابيدم در خواب ديدم كه رفتم ميان سردابه همان مقبره كه مرحوم ميرزا در آن سردابه مدفون است كه مسجد بالا ساخته اند و به همان قرينه در زير زمين نيز مسجدى ساخته اند كه در بيدارى هنوز آنجا را نديده بودم و بالجمله خواب ديدم كه در آنجا جوى آبى روان اسـت كـه از طرف قبله كه صحن است مى آيد و مى گذرد و از مقبره شيخ طوسى
و بـحـر العـلوم
كـه در هـمـان رديـف اسـت مى گذرد و از نجف بيرون مى شود و تنگ آبـخـورى كه دهن تنگى داشت در دست داشتم گفتم عجب آبى است حالا كوزه ام را پر آب مى كـنم بعد هم رختهايم را در همين جا مى شويم اين شيخ ما را مى خواست به چرى بفرستد از ايـن آب خـبـر نـداشـتـه خـم شـده كـوزه را پـر آب كـنـم جـوى گـودى بود دستم نرسيد از پـل كـوچـكـى كـه در روى آن بـود گـذشتم و چند قدمى به طرف قبله رفتم جاى پستى را ديـدم كـه دسـتـرس بـه آب بود نشستم با ته كوزه دهان تنگ خود، كثافات روى آب را از قـبـيـل كف و خار و خاشاك را به اين طرف و آن طرف زدم تا آب صاف نمايش شد و تنگ را پـر آب صـاف نـمـودم و آمـدم بـالا از خـواب بـيـدار شدم و اين خواب از رؤ ياى صادقانه پـنـداشـتـه و خـوشـحـال كـه به اندازه استعداد و ظرفيت خود در جوار اين نور الهى داراى كمالات و علوم صافيه خواهم گرديد و كوزه ام پر مى شود.
بعد از چهار- پنج روز، طلابى كه به كربلا رفته بودند آمدند و يكى از آنها، همان كه قبلا به نجف آمده بود و مرا در كربلا به راه طويرج و حجره اين شيخ دلالت كرده بود آمد بـه ديـدن مـن گـفـت حـجـره نـشان دارم و در مدرسه صحن برخيز برویم ، بلكه آنجا ساكن گردى و خالى است
__________________________________