سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 28637
دانلود: 2887

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 28637 / دانلود: 2887
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

زمـانـى قـرض مـن كـه مـتـدريـجـا دو قران و چـهار قران گرفته بودم از رفقا در بين دو سـال مـتـجـاوز بـه بيست و هفت تومان رسيده بود و من آنچه فكر كردم ديدم به هيچ وسيله ممكن نمى شود اين قرض را بدهم و از دائيم ولو مطالبه نداشتند، بلكه اظهار مى كردند اگـر پـول مـى خـواهـى مـوجـود اسـت ولكـن مـعـذلك چـون طـول كـشـيـده بـود خـجـالت مـى كـشـيـدم از آنـهـا و آنـچـه خـودم را بـه كـارهـاى ديـگـر مـشـغـول ، بـلكـه خـودم را بـه بـى عـارى مـى زدم و بـه خـود مـى گفتم كه اين همه مسلمين مـال يـكـديـگـر را صـدهـا هـزارهـا عـمـدا خـورده انـد، مـن هـم يـكـى از آنـهـا ليـس اول قـاروره كـسـرت فـى الاسـلام مـعـذلك از خيال اين قرض سنگين بيرون نمى شدم و هـمـيـشـه مـحزون و غمناك كه اگر غفلتى مى شد و صحبتى و خنده اى واقع مى شد همين كه بـه يـاد مـى آمـد فـورا و قـهرا منقبض و اندوه تمام سراسر وجودم را تكان مى داد، يكى از رفـقـا مـى رسـيـد بـه مـا مـى گـفـت در چـه خـيـالى و چـون اهـل حال بود گفتم خيال اين قرض آخر مرا تمام مى كند. گفت اين قرض را كرده اى جهت امر غير مشروعى گفتم نه گفت پسر ديوانه اى ، تو قرض كن و به همين تيرهه كه گذران كـرده اى خرج كن و بمير فرداى روز قيامت به گردن من ، به گردن من ، كه حضرت حجت كه آمد اين طور قرضها را مى دهد.

گـفـتم : ولو مرا چند دقيقه خوشحال كردى ، لكن ماليخوليا مرا گرفته از خيالات آسوده نيستم و حقيقتا راست است كه : لا هم كهم الدين و لا وجع كو جع العين.(١٣٨)

و از اين رو، آورده ام به ختومات مسموعه و مدونه و توسلات به ائمه پيغمبر كه يك سفر در غير فصل زيارت پياده زدم به راه كربلا و در حرم و عرض ‍ شكايت نموده ، بعد از دو روز مـزاحـمـت نـمـودم و يـك ختم چهارده هزار صلوات به اسم چهارده معصوم در يك شب جمعه بـعـد از غـسـل و نـماز مغرب و عشاء رو به قبله دو زانو نشستم تا نيم ساعت به اذان صبح مـانـده سيزده هزار صلوات را تمام و مال حضرت حجت عصر را به اسم گروه نگاهداشتم ، تسبيح را به سر ميخى بايد آويخت تا حاجت برآيد و در جمعه آتيه بعد از روا شدن حاجت خوانده مى شود و من ديدم تا شب جمعه آتيه خبرى نشد. وضو گرفتم بعد از نماز مغرب و عشا تسبيح را برداشتم كه من هزار صلوات حجت عصر را گرو نگاه نمى دارم و مى خوانم ، مـى خـواهـند قضاى حاجت بكنند يا نكنند خود مى دانند و من اين صلواتها را بخشيدم به آنها مـزد خـواسـتـن يـعـنـى چه ؟ يعنى لب مطلب باز اين بود كه به اين گذشت و مشتى گرى كـردن مـن ، آنـها بلكه سر غيرت بيايند زودتر انجام مقصود دهند باز هم خبرى نشد رفتم بـيـرون ، صـورت قـبـر پـيامبر را ساختم و با اشاره اى به آن صورت قبر هزار مرتبه گفت :

صلى الله عليه و آله يا رسول الله و بعد از آن حاجت خواستم ، باز نشد.

بـالجـمـله آنـچـه از كـتـب و ادعـيـه و مـندرجات بياض كهنه و خواص سور و آيات قرآنى و مـسـمـوعـات از خـتـومـات بـراى اداء ديـن و سـعـه رزق و مـطـلق حـاجـت ، ديـده و شـنـيـده ، مـعمول گرديد و اثر حاجت كه ظاهر نمى شود بر حزن و اندوه و خيالات من افزوده مى شد و خيالات مشوش تر بود و نزديك بود ديوانه شوم

عصر جمعه اى از روضه برخواسته رو به صحن مى رفتم و در فكر اين ختومات بودم كه اثـرى ظـاهـر نـشـد تـا بـه در مسجد هندى رسيدم به خاطرم خطور نمود كه به هر امام و پـيـغـمـبـر و ولى مـتوسل شده ، به در خانه خود خدا بدون واسطه با اين كه چيزدارتر و كـهـنـه كـارتـر از هـمـه اسـت تـوسـل نـجـسـتـه ام ، بـاز بـه قـول خـودمـان هـر چه هست مى گويند دود از كنده مى آيد بايد رفت به مسجد. رفتم و به مـسـجـد، قـبـا را كـنـدم از گـرمـى ، زيـر سقف دو ركعت نماز حاجت و يك سوره ليس خواندم و شروع به ختم امن يجيب المضطر نمودم چون تنها بودم به هزار و دويست قناعت كردم و تا نـزديـك غـروب تـمام نمودم ، بعد از آن به خدا عرض كردم كه اگر تو لجت گرفته كه به در خانه ديگران رفتم و الله بالله تالله از اين رو بوده كه آنان مقربين درگاه تو و وسيله شفعاء و وسائط فيض تو بودند، نه آن كه بدون اذن شما آنها كارى مى توانند بـكـنـنـد كـه بـرتـو ناگوار آيد، بر فرض كه آن طور بوده حالا چه مى گويى ؟ نمى تـوانـى بـگويى كه از در و ديوار مسجد خواستى ، فقط از تو خواستم ، و از قولت كه فـرمـودى ادعـونى استجب لكم هم نمى توانى برگردى و اگر بگويى به حد اضطرار نـرسـيـده ، مـعـنـى اضـطـرار كـدام اسـت ، ديـوانـه شدن و يا از غصه مردن است كه آن وقت مـضـطـرى نـيـسـت ، مـضـطـر كـسـى اسـت كـه دسـتـش از زمـيـن و آسـمـان كـوتـاه بـاشـد، مـثـل مـن ، غرض ، بهانه برايت باقى نمانده بعد از اين من وردى و دعايى هم نخواهم كرد، خودت مى دانى و از مسجد بيرون رفتم داخل صحن شدم ، سلامى به حضرت نمودم ، عبا سركشيده اى به من رسيد، هيجده قران به من داد و گفت آخوند از جهت شما داده و گذشت

مـن زود سـر بـه آسـمـان نموده گفتم ، خدا اگر چه شكمم نيز گرسنه بود اين به موقع رسيد، لكن حاجتى كه از تو خواستم اشتباه نشود اداء دين بود نه شكم سيرى و آن بيست و هفت تومان پول است ، يكجا نه تدريجى كه به درد قرضم بخورد و اگر خرده خرده صد تـومـان هـم بـدهى حساب نخواهد شد و سر من بعد از اين شيره ماليده نمى شود، كارد به استخوان رسيده

اين تشرها را زدم اما خيلى اميدوار شدم از همين رسيد هيجده قران كه مخارج فعليه راه افتاد كـه خـدا بـه سـر رحـمـت آمـده قـضاى حاجت خواهد نمود، حالا چند روزى هم دير يا زود بشود نـبـايـد زور آورد، از آسـمـان مـسـكـوك كه نمى ريزد لابد به كلاه كلاه نمودن قرض ما را خـواهـد داد، حـالا چـنـد روزى بـايد صبر نمود تا ببينيم در اين وادى غير ذى زرع چه دوز و كـلكـى مى سازد، گوشتى گرفتم آمدم به حجره ، آن شب را با اطمينان قلب و شكم سير گذراندم

هميشه از بى پولى يك ـ دو تومانى مى رسيد، سه و چهار قران مى دادم قند و چايى و يك ـ قرانی مـى دادم يه توتون و اصبع جيگاره كه تهيه دود و چايى را هميشه داشتم و به امـر خـوراكـى اهـمـيـتـى نـمـى دادم و از ايـن جـهـت وقـتـى كـه بـى پـول و گـرسـنـه مـى مـانـدم روى نـداشـتـم كـه از خـدا و عـلى نـان و پـول بـخـواهـم و اگـر وقـتـى هـم در حـرم بالاى سر كه جاى دعا كردن است در ضمن طلب مـغـفـرت و تـوفـيـق علم و عمل ، غفلتا طلب توسعه روزى مى كردم فورا به دلم مى افتاد كانه على مى گفت گرسنه باشى تا چشمت كور شود اگر چايى و جيگاره نكشى شكمت از نـان گـنـدم هـمـيـشـه سير است و من از نان جو هم سير نبودم معذلك دور من را گرفته ايد و اقتداى به من ادعا داريد و هيچ چيزتان شبيه به من نيست ، آن وقت خجالت زده سر به زير از حـرم بيرون مى شدم ، ولكن در حرم سيدالشهداء اگر دعا مى كردم اين طور نبود هر چه دلمـان مـى خواست به زبان مى خواستيم و خجالت هم نمى كشيديم و ترسى هم نداشتيم ، چون باب رحمة الله الواسعه بود.

غذاى ما نوعا در تابستان و پاييز وقتى كه نداشتم معلوم بود و وقتى كه بود فقط نان و دوغ بـود و گـاهـى خـرمـا و رطـب هـم جـزئش بـود. و هـفـتـه اى دو مـرتـبه و يا يك مرتبه آبـگـوشـت بـود و در زمـسـتـان ناهار يك ـ دو لقمه نان و گاهى پنير هم جزو مى شد و شب طـبـيـخ و يـا آبـگـوشـت بـود. مـخـارج طـبـيـخ چـهـار پـول بـرنـج و دو پـول زغـال و شـش پـول روغـن و سـه پـول خـرمـا، جـمـعـا پـانـزده پـول و غـالبـا جـهـت طـبـيـخ خـورش مـى سـاخـتـيـم و خـرمـا نـمـى گـرفـتـيـم و خـورش ده پـول گـوشت و دو پول زغال و دو پول زردك كه با كارد مى تراشيديم و استخوان او را دور مـى انـداخـتـيـم و آن زردك تـراشـيـده را بـا پـنـج پـول سـكـنـجـبـيـن كـه يـك استكان مى شد مى ريختم روى گوشت با دو استكان آب بعد از جوشيدن آب او مى خشكيد او را در كاسه اى خالى جا مى داديم او را خورش سه شب طبيخ مى كـرديـم كـه جـمـعـا دوازده پـول خـرجـى طـبـيـخ بـود و شـبـى شـش پـول خـرج خـورش آن بـود و خـرج نـاهـار هـم شـش پـول بـيـش نـبـود. ايـن بـيـسـت و چـهـار پـول و مخارج چاپى و جيگاره و نفت روزى بيش از شـانـزده پـول نـمـى شد تماما روزى يك قران كه خرج مى كردى سلطان وقت خود بوديم سـرفـراز و گـردن دراز و مـعـتنى به احدى در دنيا نبوديم الا به كارساز و اين نه از آن تكبر مذموم است

و در سـالى مـخـارج سـلطـنـتـى مـا سـى و شـش تـومـان بـود بـدون پـول لبـاس و ابـريـق و شـربـه آب خـورى و حـصـير حجره و سرداب و كوره غذاپزى و كاسه سفالى و شيشه فانوس و استكان كه گاهى شكسته مى شد و حمام و سرتراشى

سه تومان كه لباس مى گرفتيم ، شش سال با آن به سر مى برديم كه پيراهن در آن اواخر عمرش فقط همان جلو ياخن مى ماند چيزى ديـگـر نـداشـت و هـمـچـنـيـن زيـر جامه ساتر عورت نبود و قبا و عبا را ستارالعيوب اسم گـذارده بـوديـم كه در هر سال پنج قران لباس لازم بود پنج قران هم اشياء ديگر كه اسـم بـرده شـد. و سـرتـراشـى دو هـفـتـه يـك مـرتـبـه و مـرتـبـه اى ده پول ، ماهى نيم قران سال شش قران و در شش ماه تابستان نمى رفتيم حمام حوض مدرسه حـمـام مـا بـود و يـا شـط كـوفـه و شـش مـاه مـاه ديـگـر هـفـتـه اى ده پـول حـمـام ، مـاهـى يـك قران و در سـال شـش قران جـمـعـا دوازده قران و جـمـع مخارج در سـال سـى و هـشـت تـومـان و دو قران بـود و پـولى كـه بـه مـن مـى رسـيـد در سال از ممقانى هيجده تومان و از آقاى آخوند سه تومان والسلام نامه تمام بقيه آنها به قرض و گرسنگى مى گذشت و يا غيب بدون اطلاع ما مى رسيد.

چـون چند دفعه به حساب ماهيانه خود رسيدگى نمودم وجوهى كه رسيده بود به مفت و يا بـه غـرض مـحـدود و مـعـلوم بـود و مـخـارجـى كـه شـده بـود بـيـش ‍ از دخـل بـود و بـسيار مورد تعجب شد بعد از آن عهد نمودم كه حساب رسيدگى نكنيم كه سر خدا فاش گردد كه خداكريم ، مهربان عطاى او مبتنى بر ستر و اختفا است و بنده بايد با وجـدان و حـقـوق شـنـاس باشد و ما سربسته و اجمالا ممنون و اظهار امتنان داشتيم كه گله و اظـهـار حـاجتمندى نزد احدى نمى كردم و اگر كسى هم مى نمود من به درجه اى او را كافر مى دانستم

و از خـتـم امـن يـجـيـب ....مـن يـك هـفـتـه گـذشته كه از خراسان كاغذى رسيد كه صد تومان پول جهت آخوند حواله شد و بيست و هفت تومان از آن را به آخوند نوشتم كه به شما بدهد و شما از آخوند مطالبه كنيد.

خوشحال شدم كه خدا كاركن و حرف شنوتر از پيغمبر و ائمه است و سريع االاجابه تر اسـت حـركـت كـردم روز بـه مـنـزل آخـونـد و در بـيـن راه فـكـر كـردم كـه ايـن كاغذ يك ماه قـبـل نـوشـتـه شده پس زمينه كار را ختومات سابق تاءثير نموده و كاش معلوم مى شد كه بـه درد بـعـد از ايـن هم مى خورد. رسيدم به آخوند عرض كردم چنين كاغذى به من نوشته انـد، فـرمودند به من هم نوشته اند، ولكن آن تاجر در نجف نيست تا هفته ديگر صبر كنيد وقتى كه آمد به نوشته عمل خواهد شد.

مـن از آن اوج خـوشـحـالى كـه داشـتـم پايين آمدم ، بلكه اوقاتم تلخ گرديد شايد از اين خـيـالى كـه بـيـن راه كـردم خـدا سـرلج افـتاده و انگشتى به مطلب رسانيد كه به منعهده تـعـويق افتاده بالاخره معلوم نيست كه اصلا بدهند دلم لرزيد اى كاش اين كاغذ نرسيده بود كه باز آسوده بودم

اى خـدا آن خـيـالى بـود كـه شـيـطـان و يـا بـه عـنـوان شـوخـى از دل مـا گـذشـت تـو خـود مـى دانـى كـه مـن مـوحـدم والله بـالله انـت الاول و آخـر و الظـاهـر و البـاطـن و بـيـدك مـلكـوت كـل شـيـئى و به مضمون اسامى جماليه و جلاليه تواذعان دارم و لا يشفعون الا لمن اذن له الرحـن و قـال صـوابـا. مـن نه على اللهيم و نه حسين اللهى ، توبه ، توبه ، شـوخـى هـم بـعـد از ايـن نـكـنـيـم چـشـم در دهـان را بـبـنـيـدم دروازه خيال را چه كنيم

ز دسـت ديـده و دل هـر دو فـريـاد

كـه هـرچـه ديـده بـيـنـد دل كند ياد

بـسـازم خـنـجـرى نـيـشـش ز فـولاد

زنـم بـر ديـده تـا دل گردد آزاد

هفته ديگر پول رسيد قرضها ادا شد.

در ايـن زمـان كـه هـزار و سـيـصـد و بـيـسـت و پـنـج بـود هـفـت سال است كه در نجف مشغول تحصيل بودم و تقريبا يك دوره و نصف به درس آخوند نشستم و نـوشـتـم ولكـن از مـقـدمه واجب كه ابتدا خدمت آخوند بودم تا تمامى مباحث الفاظ كاغذهاى جـزوات خـوب نـبـود، در حـقـيـقـت ابـتـدا نـوشـتـن بـا تـحـقـيـق و تـاءمـل و كـاغـذهـاى خـمـيـصـى صـيـقـل زده مـسـطـر خـورده از اول شـروع به اصول علميه بود. آن دوره كه به مسئله اجتهاد و تقليد خاتمه يافت آخوند در دوره دوم كـه از اول مـبـاحـث الفـاظ شـروع نـمـود بـاز بـه كاغذهاى خوب و با تحقيق و تـاءمـل نـوشـتـه شـد، ولكـن در ايـن زمـان كـتـاب آخـونـد كـفـايـة الاصول يك دوره چاپ خورده بود.

اولا بـنـا گـذارديم كه نوشته هاى خود را به شرح متن كفايه قرار دهيم ، تقريبا آن طور چـنـد سـطـرى از كـفـايه را شرح نموديم ديديم بعضى جاها چند سطر و نيم صفحه اى از كـفـايـه مـحتاج به شرح نيست ، بلكه مكررات و توضيحات زياد نموده به عبارت مغلقه كـه دارد بـه ذوق خـود مـطـلب را نـوشـتـيـم و نـقـل عـبـارت كـفـايـه را نـكـردم مـگـر جـاهـاى مـشـكل آن را و اخيرا عبارت كفايه را مطلقا ترك نمودم و مطالب را مرتبا و منقحا نوشتم تا آن كـه مـباحث الفاظ ثانيا به خوبى تمام شد و جزوات سابق مباحث الفاظ را كه نوشته بـودم بـه بـعـضـى از رفـقـا خـواهـش كـه خواهش نمود دادم و جزوات مبحث الفاظ را يك جلد صـحافى كرده شده و اصول علميه يك جلد ديگر چون ورقهاى جزوات اين دو مبحث باهم اخت نـبـودنـد و بـعـد از آن بـه دسـت رفـقـا مى چرخيدند و استنساخ مى كردند و از فقه هم چند كـتـابـى در ايـن بـيـن تـقـريـرات درس را نـوشـتـه بـودم ولكـن بـعـد از خـتـم دوره اصول يك دوره ديگر كه نشستم محض تسمع بود و عمده نوشتن و فكر را در فقه داشتم و هـمـيـشـه جـهـت بـعـض طـلاب و آقـازاده هـا چـنـد مـبـاحـثـه اى از فـقـه و اصول نيز داشتم

در هـر سـالى زيارت اربعين و نيمه رجب و نيمه شعبان و عرفه از واجبات من و نوع طلاب نـجـف بـود كـه بـه كربلا مى رفتيم و اول رجب و عيد فطر و عاشورا از مستحبات بود كه گـاهـى مى رفتند و گاهى نمى رفتند. در عاشورا كه نمى رفتند وجهش اين بود كه نوعا خـصـوص عـاشـورا عـزادارى و سـوگـوارى در نـجـف بـهـتـر و بـا واقـعـيـت تـر و بـا حـال تـر بـود. لهـذا در نـجـف مـى مـانـديـم و از آنجا زيارت مى كرديم و غالبا كه در راه زيـارت چـنـد پـيـاده بـا هـم رفـيـق بـوديـم رفـاقـت مـن فـقـط در اول منزل و آخر منزل بود و در بين را رفتن با رفقا معيت نداشتم ، چون آنها كند مى رفتند و مـن هـم تـنـد مـى رفـتـم ديـگـر آنـكه در حال تنهايى تفكر در حركات و كيفيات بعضى سماواتيات و غيره مى نمودند و راه هم نمود نمى نمود.

و فـكـر مـى كـردم در تـوجـيـه خـبـرى كـه راوى سـؤ ال از مـجـرة مـى كـند، حضرت صادقعليه‌السلام در جواب مى گويد كه در زمان نوح آب قـطـره قـطره نيامد پايين ، بلكه آسمان شكاف خورد آب يك دفعه آمد و بعد جاى شكاف و جـراحـت آسـمـان مـنـدمـل شـد و جـاى التـيـام آن شـكـاف سـفـيـد و بـه شـكـل مـجـرة بـاقـى مـانـد و در تـوجـيـه خـبـرى مـى گـويـد بـيـت المـعـمـور در آسـمـان مقابل خانه كعبه در ظرف بيست و چهار ساعت شبانه روزى در يك آن اتفاق خواهد افتاد و آن ، آن نـادرى اسـت در مـيـان كـثـيـر و النـادر كـالمـعـدوم و امثال ذلك

نـيـمـه رجـب عـلى الرسـم يـك تـومـان پـول تـهيه كردم تنها آمدم به كربلا در آن دو سه فرسخ آخرى زمين و آسمان گرم بود من هم هميشه پا را در راه رفتن برهنه مى كردم ، چون بـا كـفـش نـمـى شـد راه رفـت در آن سـفـر كـه هـنـوز فـصـل بـهـار و فـصـل كـاهـو بـود و مـن هـيـچ وقـت مـيـل بـه كـاهـو و هـنـدوانـه و امـثـال ذلك نـداشـتم ، لكن در آن سفر حرارت غلبه نموده بلكه از ديدن بعض آقازاده هاى كربلا كه در نجف درس مى خواندند و سوارى آنها با الاغ هاى خوب گاهى پايين مى آمدند و عـقـب مـى مـانـدنـد بـاز سوار مى شدند از عقب سر مى رسيدند و از من مى گذشتند مقدارى حسرت به اينها خوردم كه من از آن كمتر نيستم اين چرا؟

و بـالجـمـله بـس كـه دل مى سوخت و التهاب پيدا كرده بودم ، مصمم شدم كه به رسيدن بـه كـربـلا يك ـ دو حقه كاهو با سكنجبين مى گيرم و مى خورم كه اين التهاب جگر فرو نشيند و به بازار كه رسيدم كاهوى زيادى گرفتم با يك فنجان سكنجبين بردم به مسجد مـدرسـه حـسـن خـان كـه خـلوت بـود، نـشـسـتـم بـرگـهـاى اول و دوم هـر بـوتـه كاهو را كه كندم كه نازكهاى وسط را بخوردم ديدم آنها را از وسط كـنـده انـد، تـمـام بـوتـه ها همين طور بود كه وسط نداشت ، از آن برگهاى باقى مانده خـواسـتـم بـخـورم آنچه جويدم مثل چرم گاو جويده نشد، چنان اوقاتم تلخ و زمين و آسمان بـر من تنگ شده كه به وصف نمى آيد، آن سكنجبين را مقدارى آب مخلوط كردم و خوردم ، آن هم چون آب گرم بود مهوع گرديد.

داشـتـم پـله پـله مـى سـوخـتـم ، بالاخره گفتم بخوابم ، بلكه رفع خستگى شده سورت حرارت عارضه بشكند. كفشها را زير سر گذاشتم روى حصير مسجد دراز كشيده در آن وقت بـاز از آن آقـازاده هـاى بـيـن راه و آن خـر سـوارى هـايـشـان خـاطـرم آمد كه فعلا با آن كه مـثـل من خسته نيستند، معذلك روى دوشكهاى مخملى دراز كشيده و متكاهاى پرقو زير سرشان گذارده به خواب نازند. با آليز برداشته دود از نهادم بيرون شد.

گـفـتـم : خـدا تـاكـى سـر بـه سـر مـا مـى گـذارى بـس اسـت ديـگـر ول كـن ، چـرتـى زده عـصر برخواستم نمازها و زيارتها را كردم يكى از رفقا را در صحن ملاقات نمودم ، پرسيدم كجا منزل كرده اى ؟ گفتم هنوز لامكانم

گـفـت : بـيـا مـنـزل مـا چـنـد نـفـر از رفـقـاى خـراسـانـى منزل در شهر نو گرفته ايم

گـفـتـم : خـيـلى خـوب ، شـب رفـتم آنجا آنها احتراما بلند شدند و يك دوشك در صدر مجلس افتاده مرا واداشتند كه روى آن نشستم غذا خورديم مقدارى صحبت كردند و گفتند هر كه هر كجا نشسته همانجا دراز بكشد و بخوابد و من روى همان دوشك خوابيدم و ملتفت شدم به آن خاطرى كه در مسجد خطور نموده بود.

گفتم : رفقا هيچ مى دانيد كه چرا در اين حجره از شما غير از من كسى روى دوشك نخوابيده ؟ گـفـتـنـد، نـه گـفـتـم جهت آنكه من از خدا دوشك خواستم حالا برحسب اتفاق من روى دوشك خوابيدم نه شما و من يقين دارم كه خدا تعرضا اين اتفاقيه را ساخته كه فردا بنمايد كه از روى دوشك خوابيدن چه افزوده مى شوى بر آنهايى كه روى گليم خوابيده اند، دم در مى آورى و يا شاخ و من الان بيزارم از اين دوشك ، خداوندا بعد از اين هرچه تو بخواهى من هـمان را مى خواهم ، لكن گاه گاهى تو هم زياده سر به سر آدم مى گذارى كه آدم را به جز مى آورى