الف- فصل ششم : تدارك ازدواج
صـبـح در مـيـان صـحـن يـكـى از رفـقـاى شـب گـفـت فـلانـى اگـر زن مـى خـواهـى مـثل هميشه يك زيارت حبيب بن مظاهر را مى خوانى بعد از آن دو ركعت نماز و يك سوره يس بـه هديه حبيب بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه كه به زيارتى ديگر نمى آيى الا آن كه زن دار باشى
گفتم : چه مى گويى ، گفت همين طور است كه مى گويم مجرب شده است
گـفـتـم : كـار سـهـلى اسـت ولكـن زن گـرفـتـن مـن در حـيـز محال است
القـصـه مـن رفتم همين كار را كردم ولكن وقت حاجت خواستن گفتم حبيب ! من زن مى خواهم كه بـا او بـه خـوبـى و خـوشى زندگانى كنم نه آن كه طوق لعنت به گردن من بيندازى و حـال مـن را بـسـنـج كـه من از عهده مخارج خودم بر نمى آيم تا چه رسد به زن و بچه كه حـقـيـقـتـا چـاه ويـل و حـرص مـجـرد و جـهـنـم دنـيـاسـت كـه هـر چـه بـگـويـى هـل امـتـلئت فـتقول هل من مزيد. يا حبيب ! خوب چشمهايت را باز كن كه من گاه گاهى بى شـام و نـاهـار مـانـده ام و رو نـداشـتـه ام كـه از رفـقـا پـول قرض كنم ، با زن و بچه ممكن نيست كه صبر كنم به بى غذايى و چيز به قرض خـواسـتـن از كـوه احـد بـر مـن سـنـگـيـن تر است يا حبيب ! من در وادى غير ذى زرع ساكنم و مـثـل بـعـضـى دنـبـاله وار آقـايى نيستم و از بعضى كارها مستنكفم و البته اين دار دنيا دار اسـبـاب اسـت و اسباب عادى براى مثل منى منقطع است ، معروف است كه خدا با زنبيلى آويز نمى كند مگر از جهت يك ـ دو نفر از پيغمبرانش
يـا حـبـيـب ! ايـن حـاجـت خـواسـتـن مـن از تـو يـك سـرش شـوخـى و حـصـول تـجـربـه و سـيـاحـت وقوع امر غير عادى كه زن گرفتن بس با اين وضع و كون بـرهـنـگى من و زمان او اندك كه نيمه شعبان كه به زيارت مى آيم بايد درست گردد كه خـود بـخـوابم و زن در حجره مدرسه مثل علف از زمين سبز كند با لوازم زندگانى تا آخر عمر، نزديك است در استحاله به شريك البارى برسد.
غـرض آن كه از معجزات بزرگ و شايد پهلو به شق القمر بزند كه از دست غير از خدا و پـيـغـمبر ممكن نيست بر آيد، خوب چشم خود را باز كن و اطراف مسئله را بپا، حاجت من فقط زن گـرفـتـن نـيـسـت ، بـلكـه بـا زنـدگـانـى مـتـعـارف بـه حـال خـودمان كه زياد از طرف زن در ابتلا واقع نباشيم و خجالت و رنگ زردى نكشم و اين هم تا نيمه شعبان كه من از نجف مى آيم بايد درست شود و چنانچه اين طور زن از دست تو بر نمى آيد، يك قدم راضى نيستم براى من بردارى و قوز بالاى قوز بسازى .هـا مـن هـمـه چيز را به تو گفتم صاف و پوست كنده گفتم ، يا زن براى من درست نكن كه همان خودم براى خودم بس است و يا اگر درست مى كنى به قاعده و از همه جهت درست كن و السلام عليكم و رحمت الله و بركاته
فـرداى آن روز پـيـاده از راه طـويـرج آمـدم به طراده نشستم و آن مطلب هم از يادم رفت كما فـى السـابـق مـشـغـول درس و بـحـث و كـارهـاى طـلبـگـى خـود شـدم و اگـر سـال و مـاهـى دلم مـى خـواسـت مـتعه اى بگيرم و در مدارس مرسوم نبود من گاهى از مدرسه بـزرگ آخـونـد بـه آن مـنـزل وقـفى سابق كه با اهالى آن رفاقت داشتم مى رفتم و از آن يـائسـاتـى كه در آن منزل رفت و آمد داشتند متعه كرده بودم ولو به طور نسيه هم راضى بودند.
يـك روزى كـه نـسـيـه كـارى سـابـقـى هـم در آن مـنـزل داشـتـم بـه هـزار ليـت و لعـل يـك قران تـحـصيل نمودم و رفتم به آن منزل وقفى به قصد آنكه شايد آن زن آنجا بـاشـد كـه هـم نـسـيـه سـابـقـى را ادا كـنـم و هـم نـقـدا دفـعـه اى داخـل ثـواب شـوم و بـقيه قران را از بازار گوشت گرفته جهت شب در مدرسه طبخ كنم و يـكـى از طـلبـه هـا را بـه آبـگـوشـت شـب دعـوت كـردم و رفـتـم بـه طـرف مـنـزل وقفى ، در بين راه ديدم چيزى از زير خاكها برق زد برداشتم كه يكى از قران هاى كـهـنـه ايـرانـى است به قدرى خوشحال شدم كانه دنيا و مافيها به من داده شد كه سلطنت شـداد و فرعون اين قدر خوشحالى نداشت بلكه نزديك بود فجئه كنم بگو چرا، زيرا كه به همان خوشحالى وارد منزل وقفى شدم و از حسن اتفاق آن زن هم آنجا بود او را متعه اى نـمـودم بـه دوازده پـول بـعـد از فـراغ و دفـع شـهـوت و كـيـف نـفـسـانـى از ايـن مـمـر حـلال و مـسـتـحـب مـؤ كـد كه دو واجب مؤ كد در او گنجانيده شده ، يكى تولا و ديگرى تبرا، هـمـان قران كـهـنـه را كـه مـقـابـل دنـيـا و مـافـيـهـا بـود دادم بـه ضـعـيـفـه كـه دوازده پـول از سـابـق و دوازده پـول مـال حـالا را بـردار و بـقـيـه را بـده كـه شـانـزده پول باشد.
گفت : بقيه باشد جهت هفته آينده و يا ماه آينده
گـفـتـم : زنـكـه احـمـق مـن بـا آن شـانـزده پـول كـارهـا دارم شـانـزده پـول را گـرفـتـم و در ميان حوض آن منزل كه در زير سقف زير زمينى ساخته شده بود و آبـش خـوب سـرد بـود غسل جنابت نمودم و از آنجا بيرون شدم به سرعت رفتم به حرم علىعليهالسلام
زيارت امين الله را خواندم و دو ركعت نماز زيارت كردم كه هنوز بدنم و خلال ريشم از آب غسل تر بود و علىعليهالسلام
هم مرا ديد خيلى خوشش آمد و بعد از آن بـيـرون شـدم از آن شـانـزده پـول گـوشـت گـرفـتـم و سـه پـول نـخود و سه پول زغال آمدم به حجره ، گوشت را روى كوره بار كردم ، حالا گوش بـده و حـسـاب كـن كـه آن قران چـه كـرده بـود. اولا از معصومين وارد شده كه كسى كه با حـلال خـود جـماع كند كانه كافرى را كشته ، بلكه كافر بزرگى را نظير عمربن عبدود را كـشـتـه كـه كـشـتـن شـهـوت نـفـس امـاره اسـت و قال النبىصلىاللهعليهوآلهوسلم
من قتل قتيلا فله سلبه
و پـر واضـح اسـت كـه كـلمـات پـيـغـمـبـر و ائمـهعليهمالسلام
بـطـون دارد مـثـل قرآن ، ان حـديـثـنا صعب مستصعب پس مراد از سلب منحصر به اثاثيه ظاهرى نيست ، بـلكـه بـهـشـت اخـروى آن كـافـر هـم مـخـصـوص بـه قاتل است چنانچه در ذيل آيه :(
اولئك يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ
)
وارد شده كه هر كسى از افراد بشر كه به دنيا مى آيد جايى در بهشت و جايى در جهنم جهت او مهيا مى شود و به حكم انا هـديـنـاه النـجـدين راه هر دو منزل شخصى خودش به او نشان داده و به هر منزلى كه رفت مـنـزل ديـگـر را بـه ارث بـراى اهـل آن مـحـله كـه بـه او مربوط شده در دنيا، ولو ارتباط قاتل و مقتولى باشد وا مى گذارد، پس علاوه بر بهشت خودم وارث بهشت آن كافر ملعون را كـه كـشـتـه ام هـم شـده ام و نـيـز وارد شـده اسـت كـه كـسـى كـه بـا حـلال خـود جـمـع شـود خـدا قـصـرى در بـهـشـت بـراى ايـن عمل او مى سازد و يقينا آن قصر و بهشت شداد بهتر است و نيز وارد شده است كه كسى كه ايـن كـار كـند و غسل كند از هر قطره از آب غسل او خدا ملكى خلق مى كند تا روز قيامت براى بـنـده اسـتـغـفـار و مـددكـارى مـى كـنـد و يقينا اين ملائكه ها از لشگر فرعون كاركن تر و دلسـوزتـر بـه حـال شـخـص هـسـتـنـد، چـون از قـطـرات آب غسل اين مرد خلق شده اند مثل اين است كه از نطفه او خلق شده اند و حكم اولاد را دارند. چون غسل مهيا شد و طهارت انقى من الوضوء حاصل بود به حرم مشرف شدم كه هر زيارت على بـن ابـيـطـالبعليهالسلام
كرور كرورها و ميليون ميليونها ارزش دارد، كه تمام خزائن دنيا قطره از آن دريا محسوب نگردد تا چه رسد به خزائن سلاطين
و البـتـه عـلىعليهالسلام
كـه مـرا بـا بـدن تـر در حـرم ديـد از دو راه خـوشـحال شد، يكى از اين جهت تولاى به او، پس وجبت لى الجنة و ديگر از جهت تبراى از دشـمـن او، پـس وجـبـت لى الجـنـة ، يـكـى از جـهـت سـرور بـه قـلب مـطـلق مـؤ مـن داخـل نـمـودم ، پـس وجـبـت لى الجـنـة و از بـقـيـه آن قران نيز آبگوشت شب را بار نموده و بـديهى است طلبه اى كه مطلب اسافل اعضا شكم او روا و منظم باشد فرحى به او دست دهد على الخصوص كه از جاى مفت بى گمان باشد هم كه نهايت ندارد، كه هيچ سلطانى در سـلطـنـت خود اين خوشى را ندارد، چون پادشاه اگر رئوف و رعيت نگهدار باشد كه بايد در زحـمـت داخـله و خـارجـه بـاشد كه نه خوراك گوار شود و به خراب رود و اگر ظالم و سـتـمـكـار بـاشـد عـلاوه بر گرفتاريهاى آخرت از خوف اين كه رعيت ياغى شود و يا با ديگرى بسازد هميشه در زحمت و خيالات گوناگون و وحشت و غم و اندوه باشد.
و امـا طـلبه اى كه آبگوشت شبش به بار و در مهد امنيت لميده و كميتش و نيز چميده سر به فـلك فـرود نياورد و دام خيالاتى بر او نپيچد، دنيا را آب ببرد او را خواب آيد، اين دنياى او و آن هم آخرتش ، كور از خدا چه خواهد دو چشم بينا.
علاوه بر همه اينها شكرانه حق است كه به جا آوردم و مزيد بر نعمت است ، چون معنى شكر چنانكه علماء تحقيق فرموده اند، نه فقط لفظ شكر به زبان راندن است ، بلكه صرف نـمـودن بـنـده اسـت نـعـمـت خـدادادى را بـر آن مـحـلى كـه خـدا فـرمـوده اسـت و مـحـل آن نـعـمـت قـرار داده اسـت و در غـيـر آن مورد صرف نمودن كفران نعمت است مثلا صرف نـمـودن چـشـم را بـه ديـدن آيـات خدايى و مطالعه كتب الهى شكر نعمت چشم است و صرف نـمـودن او را بـه ديدن نامحرمان و عورت مردمان كفران است و هكذا چشم و گوش و زبان و دسـت و پـا و بهترين مصرف مصرف اين يك قران كه خداوند به من ارزانى داشت همين متعه كـردن و نـائره شـهـوت را كـشـتـن و چـشـم مـخـالف را كـور كـردن و دل علىعليهالسلام
را شاد كردن و دو سه سير گوشت بار كردن و خوردن و خلق تنگى حاصله از گوشت نخوردن را دور كردن و حبيب خدايى را مهمان كردن بود
پس اقوى مراتب شكر را به جا آوردم و البته به حكم(
و لا شكرتم لازيدنكم
)
اين يك قران قران هايى در عقب دارد حالا كدام سلطان است كه به گرد من برسد، شداد خر كيه ، فرعون سـگ كـيـسـت ، كـه يـك طـلبـه اى را مـثـل بـيـضـتـيـن بـه زيـر پـرش گـرفته معذلك بنده ذليـل خـاكـسـار اسـت و آن سـگ بـى ظرفيت به يك اليس لى ملك مصر باد نخوت به دماغ افـكـنـده آتـش انـاربـكـم الاعـلى را مـشـتـعـل سـاخـت و آن مـهـمـان شـب را كـه طـلبـه اى از اهـل مـدرسه بود كه وعده من و تو كه به اين آبگوشت حمله ور گرديم ، ساعت دو و نيم از شب گذشته است چون امشب شب مبعث و زيارتى است ، بلكه زيارتى مبعث را ادراك نماييم ، شايد از حرم ديرتر بيرون شويم ، آن هم قبول نموده گفت حلت البركة
مـن ساعت دوازده شب از حرم بيرون شدم مى خواستم به سرعت خود را به مدرسه برسانم و آبـگوشت را براى خوردن مهيا سازنم ، دو نفر از رفقاى خراسانى در ميان صحن نشسته بـودنـد مـرا آواز نـمـودنـد، رفـتـم پـهـلوى آنـهـا نـشستم يكى از آنها كه عيالى از كربلا گـرفـتـه بـود بـه مـن گـفت چرا زن نمى گيرى ؟ گفتم : تو مرا نمى شناسى ، آدم كون برهنه آتش بازى را نمى شايد و من با چه چيزم زن بگيرم
گـفـت : يـعنى چه ، همچو نمى خواهد و تفاوتى در خروج پيدا نمى شود و من سالهاست زن گرفته ام و تجربه نمودم
گـفـتـم : يـعـنـى چـه ، هـمـچـو چـيـزى مـمـكـن نـيـسـت حـتـى زن مـثل رفيق حجره اى كه مخارج رفيق هم به گردن شخص باشد نيست ، بلكه چاه ويلى است كـه هـيـچ سـيـر و پـر نـمـى شـود كـه هـر چـه گـفـتـه شـود هـل امـتـلئت فـتـقـول هـل من مزيد، بلكه اگر سلطانى سى هزار اردو را مخارج بدهد من ممكن و اسـهـل مـى دانـم از عـهـده مـخارج يك زن بيرون شدن ، زن مگو، بلكه بلاى آسمانى است پـيـغمبر فرمود ياتى زمان حلت العزوبة فيه
اين بر حسب نوع ولكن فى بـعـض الامـكـنـه مـثـل النـجـف جـهـت طـلبـه حـلت العـزوبـة فـيـه ايـضـا. خـصـوص مـثـل مـن كـه وسـايـل مـعاش بالكليه درباره خود مقطوع مى بينم مگر آخوند منع نكرده زن گـرفـتـن طـلاب را در نـجـف كـه طلبه نجفى خودش شوهر لازم دارد و شوهرى غير را نمى تواند بنمايد. مگر پيغمبر نفرموده ذبحت العلوم فى الفروج النساء.
گـفـت : عـمـده مـخـارج انـسان قند و چايى و اسباب اوست و گوشت پختن اوست و تو هر وقت چـايى مى گذارى طلبه اى از رفقا با تو نيست ؟ گفتم چرا. عوض آن طلبه ، زن يك ـ دو اسـتـكـان مـى خـورد پـس خـرج تو در امر چايى فرق نمى كند و هر وقت گوشت دارى تنها نـبـوده اى لابـد در خـوردن شـريـك داشـتـه اى در عـوض آن شـريـك عـيـال آدم بـاشـد، آن هـم تـفاوتى نمى كند و چراغ شب هم چه در حجره يك نفر و يا دو نفر باشد تفاوتى در مصرف نفت پيدا نمى شود، فقط يك نان تو دو نان مى شود و تو پنج ـ شـش سـال اسـت كـه نان از آخوند نگرفته اى و همه خراسانى ها و اصفهانى ها از آخوند نـان دارد و عـلى مـذمـتـى كـه مـن نـان تـو و زن را بـر عـهـده آخـونـد تحميل مى كنم
و امـا مـسـئله درس خـوانـدن و الله من از وقتى كه زن گرفته ام بهتر به درس و بحث خود رسـيـده ام ، چـه آدم از اداره مـنـزل خـود آسـوده اسـت و زن مـديـر مـنـزل خـواهـد بـود. بـلى تـفـاوتـى كـه مـى كـنـد زن دارى و بـى زنـى در اجـاره مـنـزل اسـت و تـو در بـيـن سـال نـمـى تـوانـى تـحـصـيـل سـه ليـره نـمـايـى جهت كرايه منزل ولو از صوم و صلوة باشد؟
گـفـتـم : اگـر تـفـاوت حـقـيقتا در همين سه ليره است كه خيلى دير شده است و الآن برخيز بـراى مـن زن پـيـدا كـن ، مـثـنـى و ثـلاث و ربـاع ، ولكـن مـن گـمـان نـدارم بـه ايـن سهل و آسانى كه تو گفتى باشد چون ولو من خودم زن نداشتم ، لكن ديده و شنيده ام كه چه بليات و ابتلاآت و سرزنش ها و رنگ زردى ها و دزدى ها و خيانت ها مبتلا و گرفتار شدم كه مجال شرح آنها نيست
گفت : غالبا آن طورها از ناحيه سوء اخلاق است و خويشان كربلايى ما فعلا به زيارت آمـده انـد و در مـنـزل مـا هستند و اينها خانواده نجيب و خوب هستند و دختر خوبى هم دارند و من سـالهـا بـا ايـنـهـا خـويـشـى و رفـت و آمـد دارم بـسـيـار خوب هستند و اگر اجازه مى دهى من خواستگارى كنم
گفتم : آقا شيخ تو راست راستى كرده اى و خيلى نقد و آماده بوده اى من از اين كار خيلى مى تـرسـم و مـحـتـاج بـه افـكـار عـمـيـقـه مـى دانـم و از مـسـايـل مـشـكـله لاينحل است
گفت : من از آسيا مى آيم تو مى گويى نوبت نيست
گـفـتـم : اگـر چـنـيـن اسـت كـه مـى گـويى ، گفت كه دير شده زودتر انجام بده و من حالا منتظرى دارم بايد بروم ، برخواستم و رفتم به مدرسه آبگوشت را با آن مهمان خورديم و با فكر و گرفتگى خوابيدم ، صبح برخواستم استخاره ذات الرقاع نموده از زير فرش شـش رقـعـه اى كـه در سـه تـاى آن افـعـل و در سـه تـاى ديـگـر لاتفعل نوشته بودم بيرون كردم
اولى افـعـل بـود، دومـى لاتـفـعـل و سـوم و چـهـارمـى نـيـز افـعـل بـود و ايـن اسـتـخـاره خـوب بـود نـهـايـت مـا بـعـد اول كـه جـاى لاتـفـعـل اسـت بـد خـواهد گذشت بر برهه اى ، چنان كه علما همين طور مجرب داشته اند.
جـنـاب شـيـخ خـواسـتگار، صبح آمد مدرسه كه من ابراز كرده ام مطلب را و گفته اند بايد استخاره كنيم ، ولكن تو را اجمالا مى خواهند ببينند و من عصرى كه روضه خوانى دارم به عنوان روضه بيا آنجا.
گفتم : مى آيم ، ولكن تو هم به اشاره اى مخفيانه پدر او را به من نشان بده كه من از قد و هـيـكـل و قـواره او چـيـزهـايـى اسـتنـبـاط كـنـم كـه البـعـرة تدل على البعير
تا پر به تاريكى نينداخته باشيم
وقـتـى كـه عـصـر پـدر او را ديـدم آدم پـسـت فـطرت خوار مايه تبادر نمود، سر به زير انـداخـتـه دقـيـقـه اى صـبـر نـمـوده گفتم كه النظرة الاولى حمقى ثانيا نظر كردم و رو گـردانـدم كـه كـسـى مـلتـفـت نـشـود بـاز ديـدم كـه هـمـان اولى اسـت و الظـاهـر عـنـوان البـاطـل و از كـوزه هـمان تراود كه در اوست و قد باالبينة العادله و الشهود العديده انه هو.
حالا آنها از من چه فهميدند نمى دانم و عرض حاجت نمودن به حبيب بن مظاهر در پانزده روز قـبـل هـم بـه خـاطـر آمـده اوقـاتـم از حـبـيـب و بـزرگـتر از حبيب نيز تلخ گشته از روضه برخواستم به سرعت تمام رفتم به حرم حضرت اميرعليهالسلام
.
گـفتم : يا على شما كارى براى آدم نمى كنيد وقتى هم كه مى كنيد به كثافت كارى بايد درسـت شـود مـن كـه زن نـمـى خواستم و آن كه از حبيب خواستم هزار قيد و شرايطى داشت ، اجـمالا من زنى خواستم كه به من خوش بگذرد نه آنكه اسباب بدى و سوهان عمر باشد و عـلى الظـاهـر دخـتـر ايـن شـخـص را نـمـى خـواهـم ، نـمى خواهم نمى خواهم بابا اگر اين طـورهـاسـت اصـلا زن نـمـى خواهم ، سى سال از عمر رفته زن نداشته ام نه آسمان خراب شـده و نـه زمـيـن و عـلى ايـحـال چـون زن نـداشته ام خوش گذشته و شاكر و از خداى خود راضيم و از زن بد آدم ديندار كافر مى شود حالا چه لازم ، هوسناكى بود كرديم حالا نمى شود نشود، نمى خواهم ، نمى خواهم ، زور است ؟
بعد از اين عرايض زيارت امين الله را خواندم و نماز زيارت را به جا آوردم و على الرسم مـشـغـول دعـا شـدم و يـكـى از آن دعاها اين بود كه خدايا من يك حرفى به حبيب زدم آن هم از قـرار مـعـلوم بـه سـليـقـه عـربـى خـود جـايـى را بـه گـمـانـم مـعـلوم نـمـوه و مشغول انجام كار است ، او را مانع و جلوگيرى نماييد.
در ايـن وقـت بـه دلم افتاد كه واقعا من وقاحت را از اندازه بيرون بودم و در واقع اگر اين كار و پيشامد از ناحيه اينها نيست كه انجام نخواهد گرفت و اگر از ناحيه اينهاست اين همه اصرار و به فهم خود مغرور شدن و خواسته اينها را نمى خواهم گفتن زهى نادانى و بى شرمى و بى ادبى است
عـلاوه بـر ايـن از نـظر تو قاصرتر است از اين كه به واقعيات برسد و چه بسيار بد ظـاهـرهـا بواطن شان بهشت عنبر سرشت است و بر عكس خوش ظاهرها بدباطن هستند. و ان الله(
يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَيُحْيِي
).
پـدر بـد و يـا خـوب بـاشد ملازمه ندارد كه اولاد همرنگ او باشد و صلاح و فساد ماها را آنـهـا بهتر مى دانند از مثل منى كه حقيقتا بايد در مقام فنا و تسليم باشم و هستم ، اين همه به مراد خود چسبيدن و از مراد و خواست آنان روى گردانيدن روا و سزاوار نيست ، غفلت شد و لعـنـت بـر ايـن غفلت كه از اندازه بيرون افتد و هيچ معصيتى از اين مؤ منين سر نمى زند مـگـر حـيـن غـفـلت از مـقـام ايـمـانـى و به غفلت انداز انسان ، فقط و فقط توجه به دنيا و اهـل دنـيـاسـت رفـتـم بـه شبکه هاى ضريح چسبيدم عرض كردم يا اذن الله الواعيه خطا كـردم و اقـرار نـمـودم كـه بـد كـردم و تقصير دارم فاعف به لطفلك العميم و انظر الى نـظـرة رحـيـمـه التـوبـه التـوبـه التـوبـه حـبـيـب اگـر مشغول بوده مشغول باشد كه به جان و دل حاضرم و خواهانم مى خواهد به سليقه عربى رفـتـار كـنـد يـا عـجـمـى مـن تـا حـالا زن مـى خـواسـتـم ، حال حبيب و سليقه و مختار حبيب را مى خواهم كه از معتبر فدويهاى حسين نور دو ديده تو است ولى الله و باب الله و لسان الله و يدالله فوق ايديهم تويى آن نقطه بالاى فـاى فـوق ايـديـهـم كـه در وقـت تـنـزل تـحـت بـسـم الله را بـايـى ، مـن سگ كيم كه در مقابل مثل شما و حواريين شما عرض اندام نموده ، چون و چرايى بر پا كنم
از حرم بيرون رفتم و در مدرسه منتظر اخبار و واردات غيبيه نشستم
صبح فردا كه جمعه بود ديدم شيخ واسطه به تندى وارد مدرسه گرديد و من هم در لب ايـوان حـجـره خـود چـندك زده بودم گفت به طورى كه اندامش تكان مى خورد و لبها و آب دهان خشكيده ، كه بين طلوعين كه وقت استخاره اينها بود از حرم آمدند، پرسيدم استخاره چه شد گفتند استخاره ما بد آمد و از ما بگذريم و من هم از سرزنش كردن و خير نديدن آنها از وصـلت نـكـردن ، بـالاخـره بـا اوقـات تـلخـى كـشـيـد و قـهـرا از منزل ما بيرون شدند رو به طرف كربلا.
حالا من در همين نجف چهار دختر خوب نشان دارم ، كه و كه و كه هر كدام را صلاح مى دانى بگو كه من دو روزه اين كار انجام خواهم داد.
_________________________________