سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 28617
دانلود: 2884

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 28617 / دانلود: 2884
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تـعـجـب نـمـودم ، گـفتم طبيعت فلفل چون يبوست دارد و سوداوى است از اين جهت ظاهر بشره هـنـدى هـا نـمـكـيـن و مـلاحـت دارد كـه كـانـه در نـمـك پـرورده شـده انـد و ايـن هـم دليـل و علامت بر صدق اين كلام است ، ولكن چنانچه در ظاهر مقتضى ملاحت است در باطن هم مـقـتـضـى زيـركـى و تـندى و تيزى ادراكات است چون منشاء ادراك سوداء صافيه است كه يـكـاد زيـتها يضيى ء ولو لم تمسسه نار و در هندى ها اين قضيه به عكس نتيجه داده اسـت ، چـون هر چه در آنها ديده شده آدم هاى خرف و ساده لوح و بليد بوده اند، حتى يكى از راجـه هـاى وارد بـر كـليـددار نجف بوده به كليددار گفته بود كه مى خواهم خيريه در نجف بسازم كه از دروازه نجف تا مسجد حنانه كه كمتر از ربع فرسخ است ، جسرى بسازم كه مردم از روى جسر عبور و مرور نمايند و هر چند يك روپيه هم شود كه روپيه زياد دارم

كـليـددار گـفـتـه بود صاحب ! در اين سرزمين آبى نيست كه محتاج به كشيدن جسر باشد. گـفـتـه بـود چـاه مـى كنيم كه به آب برسد. و نيز يك نفر از بزرگى از هندى ها را به چشم خودم ديدم كه زيارت آمده بود و در صحن و بازار با پنج نفر نوكر حركت مى نمود، بـه هـيـاءت خـاصـى ، هـكذا يك نفر شمسيه اى به روى سر آقا گرفته بود كه پرده او پـارچـه نـبـود، بـلكـه از مـس نازكى به طور پرده شمسيه ساخته بودند و دو نفر ديگر چـمـاق در دسـت داشـتـند نظير گرزهاى نقره كه به دست فراشهاى حكومت و سلاطين سابق بـود. نـهـايـت آنها در جلو حكومات مى رفتند و اين دو نفر چماق به دست از عقب سر آن هندى روان بـودنـد و يـك نفر ديگر ساعت كوچكى به دست گرفته بود كه غالبا نظر خود را بـه خـارهاى آن ساعت دوخته بود و يك نفر ديگر كارى نداشت الا مجرد حركت نمودن با آقا مـثـل سـايـر نـوكرها كه چشم و گوشش متوجه آقا بود و اين پنج نفر با آقا به يك ميزان حـركـت مى كردند از حيث اجتماع و افتراق كه نيم زرع بيش از آقا جدايى و دورى نداشتند و مـواظـب بـودنـد كـه دورتـر نـبـاشـنـد و نـسـبـت بـه خـودشـان هـم بـنـا داشـتند كه افتراق حاصل نشود كه عابرين ديگر ولو در ميان بازار بود ممكن نبود از وسط آنها عبور نمايند به ميزان واحد و هياءت وحدانى بلكه شخص واحد حركت مى كردند.

از يـكـى از رفـقـاى هـنـدى كـه عـارف به حال بود از حكمت و فوايد منظوره اين هياءت سؤ ال نـمـودم ، گـفـت آنـكه ساعت كوچكى به دست گرفته نظر مى كند كه هر وقت خار دقيقه شمار به ربع برسد و يا به نيم و يا به سر دسته برسد كه عدد ساعات كامله در آن وقت معلوم مى شود با انگشتان با آن دو نفر چماق دار اشاره مى كند و مى فهماند كه ربع اسـت يـا نيم است و ساعت چند است ، فورا آن چماق دارها با چماق مى زنند به پرده شمسيه كـه از مـس ‍ سـاخـتـه شـده بـه اعـداد ربع و نيم ساعت كه نيم كه آقا بفهمد ساعت چند است بدون آن كه محتاج به سؤ ال و يا نظر كردن به ساعت باشد.

گـفـتم : اگر هوا سرد و يا آفتاب هم نباشد به واسطه ابر و شب شدن اين شمسيه بايد روى سـر آقا گرفته شود؟ گفت بلى ولكن در شب جايز است كه نوكر روى سر خودش هـم بگيرد. گفتم اگر مجلسى آقا نشسته باشد، آيا شمسيه باز روى سرش گرفته مى شـود و آن چـمـاق دارهـا و آن ساعت دار بايد حاضر باشند و بر فرض حضور سر پا مى ايـسـتـنـد يـا مـى نـشينند. و بر فرض ‍ نشستن جلو آقا مى نشينند و يا در عقب سر آقا و همه فروض مما يضحك به الثكلى (كذا).(١٤٦)

گفت : نه ، به اين شورى هم نيست ، در مجالس به ساعت پشت دست خود نگاه مى كنند ولكن در مجالس اگر بادى در شكم شان پيدا شود رها مى كنند و اگر صدا بكند فورا عذر مى خـواهـنـد، كه فرنگى گفته باد در شكم بماند ضرر مى زند، ديگران جهت قبولى عذر او بـايـد بـگويند راحت باشد و اعتذار دليل است كه هنوز قبح او را استشمام مى كنند، و عادت فرنگيان هنوز رسوخ نكرده

گـفـتـم : از اين حماقت بالاتر نيست كه انسان پنج نفر آدم را مواجب و وظيفه بدهد، محض آن كه ساعت را بفهمد و به پشت دست خود نگاه نكند، آن هندى به پرش خورد، گفت بزرگان ايـران شـمـا كـه عـوض پـنـج نفر بيست نفر، بلكه زيادتر بدون فايده عقب سر خود مى انـدازد و حـركـت مـى كـنـنـد و بدون شغل و كارى ، باز هندى ها كه شغلى و كارى به آنها ارجاع مى كنند.

گـفـتـم : بـسـا بـيـكـاريـى كـه فـضـيـلت دارد بـه هـزار درجـه بـر ايـن طـور مـشـاغـل احـمـقـانـه و اقـوى دليل بر ساده لوحى و بلاهت هندى ها همان بقاء انگليس ‍ است در سـالهـاى مـتـمـادى در مـمـالك آنـهـا كـه در هـر جـايى از مستعمراتشان بعد از گرفتن چهار صباحى بيش زيست نتوانستند نمود، نگاه كن به خاك آمريكا و استراليا و مصر و غيره ، الا در مـمـالك هند و مقدارى از آفريقا كه هنوز از حماقتشان پس از همه سالها به ساز آنها مى رقصند.

شـنـيـدم در شـورش سـابـق هـنـدى هـا، و كشتن هزار انگليسى را كشتى هاى جنگى انگليس در سـواحـل هـنـد حـاضـر شـد بـا قـورخـانـه ، هـنـدى هـا از سـاحـل بـا سـنـگ و چـوب حاضر به دفاع شدند، انگليس گفت اگر تسليم نشويد با اين توپها عمارت شما را ويران كنم هنديها انكار داشتند قدرت انگليس را بر خرابى عمارات مـحـكـم خـود. تلى از ميان آب سر بيرون نموده توپها را بر آن كوه خالى نموده به پنج دقيقه كوه معدوم و به آب غرق گرديد.

هـندى ها اقرار و سر تسليم پيش آوردند و چنان دوز و كلك بر آن ساده لوحان زده كه بعد از اين كمر راست نخواهند كرد و دولت و پول دارى هندى ها نيز كاشف از بلاهت آنهاست چون خدا فرموده كه ماليه دنيا را به بى عقلها مى دهم كه تا عاقلان و زيركان بدانند كه غنا و ثـروت نـه بـه حـيـله و شـيـطـنـت و نـه بـه عـلم و حـكـمـت اسـت و بـالجـمـله فلفل خورى هندى ها با اين سادگى و بى شعورى جاى تعجب است

در روز هـفـدهـم مـاه مـبـارك در صـحـن ابـى الفـضـل نـشـسـتـه زانـوهـا را بـه بغل گرفته ، پدر و مادر جعلى پيدا شدند.

گـفـتـم : جـنـاب شـيـخ شـكـم سير از گرسنه خبر ندارد و تا كى من در مدرسه تنها و جهت افـطـار و سـحر به دست و پا باشم ؟ گفتند چه شده ، گفتم شما جهت چه به كربلا آمده ايد و من چرا آمده ام ؟ مگر زيارتى مخصوصه بوده

گـفـتـنـد: مـا مـشـغـوليـم ، خانه خوبى براى شما پانزده روز اجاره كرده ايم كه دو حجره بـزرگ فـوقـانـى دارد، يـك حـجـره كه بسيار نظيف و پاكيزه و با نقش و نگار و قالى و دوشك و متكاى اعلا فرش نموده ايم ، براى شما مهياست و حجره ديگر را كه نقش و نگارى نـدارد، فـرش و لحـاف كـهنه اى انداخته ايم مال ما دو نفر با زن و بچه مان است و آنها هم كارشان تمام است ، نهايت منتظريم شبهاى احيا بگذرد تا بيست و سوم بايد صبر نمود.

گـفـتـم : يـك سـاعـت صـبـر نخواهم كرد هم امشب كه هيجدهم است بايد من بر آن حجره اى كه براى من مهيا شده وارد شوم عروس را ببينم

گفت : شبهاى احيا خوب نيست

گـفـتـم : تـعجيل من نه براى عيش و عشرت است كه با تشيع من مناسب نباشد، بلكه براى ايـن است كه بدانم چه به ريش ماليده شده و از دغدغه جهالت خلاص شوم و جواب على و اولادش با خودم كه آنها خرده نگيرند.

آنـهـا بـرخواسـتند و گفتند ما مى رويم براى انجام اين كار و شما در مدرسه افطار كنيد و نـمـاز بـخوانيد و ساعت دو در همين نقطه بيا و بنشين كه ما بياييم تو را ببريم به حجله خانه ، گفتم : حلت البركة حالا شديد آدم حسابى

شـب آمدند ما را بردند در حالى كه يكى از دو نفر فانوس مى كشيد و ديگرى هم در عرض مـن راه مـى پـيـمـود، مـن هم در زير عرق خجالت اشك ريزان از بى كسى خودم و ديار غربت وارد حجره شديم ، زن يكى از دو شيخ كه محرم بود پاهاى ما شسته و به اطراف پاشيده و مـا دو ركـعت نماز خوانده و دعا نموده كه : اللهم الف بينى و بينها كما الفت بين آدم و حوا.(١٤٧) و يك ليره به مخدره داده و چادر را از سرش كشيدم

هـمـان شـب اول تـا سـحـر، از شب عروسى مادرمان گرفتيم تاريخ و سرگذشت خودمان را بـراى يـكـديگر بيان و گفتگو نموديم كه دو زن شيخين كه در پشت در خانه على الرسم تـا سـحـر مـشـغـول بـه اسـتـراق سـمـع بـودنـد، گـفـتـه بـودنـد كـه ايـنـهـا مـثـل دو آشـنـايـى كـه زمـان مـديـدى دور از يـكـديـگـر افـتـاده ، راز دل مـى كـردنـد. تـا بـيـسـت و سـوم دست تصرف دراز نشد احتراما براى شهادت ولى اللهعليه‌السلام

و ديـگـر آن كـه در مـطـالعـه مـقـتـضـيـات دوسـتـى و الفـت جـدا مشغول بودم از محاسن گفتار و رفتار و ديدار و اخلاق و ضماير و اشارات على الخصوص ‍ ذاتى و طبيعى آن كه در آن وقت مستور در پس پرده اى به خود بنديهاست و به دقت معلوم گردد. و در اين چند روز مطالعه گرديد محبت از طرفين و تناسب ذاتين و انعقاد الرواج بن الزوجين

بعد از آن ، نعم الهى را ياد و تكرار نمودم كه بدن نظيف و لباس از سر تا قدم جديد و پولهاى صفراء و بيضاء در كيسه پر و در وقت افطار چايى فرد اعلا و نان خشك روغنى و اقـسـام افـطـارى از كـبـاب و حـلوا و فـرنـى و آشـهـا مـوجـود، حجره و فرشها و اثاثيه مـكـمل و نظيف و سحرها پلو و خورش ساخته و پرداخته بدون اينكه دستمان به آب سرد و گـرم زده بـشـود، تـن سـالم ، بـه محبوب واصل ، سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بجا آورده ، دل فـرحـنـاك ، چـشـم روشـن و مـتـصـل بـه شـكـرانـه ايـن نـعـم الهـى كـه تـا بـه حـال نـديـده و نـشـنـيـده رطـب اللسان بودم آن ايام مبارك كه هر روزى بر صائم سالى گذرد بر من تا آخر ماه به دقايقى بيش نمود ننمود.

بعد از ماه مبارك با پدر و مادر جعلى و متعلقين و اثاثيه بار نموده رو به طويرج حركت نـمـوديـم و از راه آب بـه نـجـف رفـتـيـم ، دو مـاه در مـنـزل پـدر جـعـلى در يـك حـجـره اى مـنـزل نـمـوديـم ، در مـاه اول مـهـمـانـى هـاى بـزرگـى از رفقاى نجف و آشنايان جديد كربلا نموديم آخر ماه حساب مـخـارج يـك مـاهه خود را نموده ديدم با اين ارزانى برنج و روغن و اشياء ديگر شش ليره خـرج شـده ، دود از نـهـاد ما بيرون شد با اين كه سى ليره عين موجود در دست بود چرتم پاره شد، چون ابرهايى كه ليره بر من باريد كم كم متفرق شده بود. و الارض قفر و السماء مصيحيه(١٤٨)

بـديـهـى اسـت كـه ايـن سى ليره موجود به اين قايده مصارف پنج ماه است سر به جيب تـفـكـر فـرو بـرده بـه واديهاى حيرت و راه هاى مسدود در حركت و ساير بودم كه بعد از پـنـج ماه و تمامى ليره ها در اين بيابان قفر و وادى غير ذى زرع چه كنم ، البته يكى از دو كـار واقـع خـواهـد شـد، يـا ديـوانـه و تـلف مـى شـوم و يـا آن كـه عـيال حسب الشرط از من طلاق خواهد گرفت و آن نيز مساوى با مردن است و توقع از حبيب و غـيـر حـبـيب كه تا آخر عمر ما را مثل پروارى نگهدارد، توقعى است بيجا و طمعى است خام ، چـون مـحـبـوبـيـت مـقـتـضـى نـاز اسـت و نـاز حـبـيـب كـشـيـدن در صـورت تـجـرد بـسـيـار سـهـل و آسـان اسـت و امـا حـالا كـه پـايـبـنـد ايـن علاقه كذايى شده ام كه : همها علفها و تغمغمها و لا تعرف غير نفسها(١٤٩) كى و كجا صبر و بردبارى توان نمود، آخوند راسـت مـى گـفته است كه طلاب نجف خود شوهر لازم دارند و نمى توانند براى غير شوهر گـردنـد. قـال النـبـىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هـلاك الرجل بيد زوجة فى آخرالزمان(١٥٠)

و مـن ايـن دخـتـر را در صـبـر و فـقـر و نـادارى نـشـناختم ، چون مورد امتحان هنوز نرسيده و بديهى است كه در بين زنها نوعا هم چشمى زياد است و به فقر و فلاكت شوهرها يكديگر را سـرزنـش كـنـنـد و بـه غـنـا و ثروت و عزت اشتهار آنان افتخار كنند، چون دنياويت زن غلبه دارد و حريص است بر تحصيل شش دانگ دنيا كه در اين آيه مندرج است :

( اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ )

و من در حجره تنها غرق اين خيالات گوناگون كه دسته دسته به صورت موحشه هائله از متخيله من مى گذشت كه رنگ را تيره و كالبد را تكان مى داد.

نـاگـهان عيال از در درآمد مرا متفكر و پريشان حال ديد، گفت در چه فكرى و چرا وحشت زده هستى ؟ خواستم اظهار نكنم كه مرد مى خواهد نواقص ‍ خود را حتى الامكان از عروس تازه اش پنهان دارد، ديدم از كار و بار و خيالاتى كه داشت منصرف شده آمد نشست كه خيالاتى تو را گـرفـتـه دارد، بـايـد البـتـه به من بگويى ، من نه از آن زنهايى هستم كه اسرار را پوشيده بايد داشت ، اگر نقصى و تقصيرى از ناحيه من وقوع داشته بگو كه جبران كنم و يادر گرد آن نگردم چون عالما و عامدا تقصيرى در خود نمى بينم و اگر از جانب روزگار نابه كار ناسازگار صورت گرفته با آن كه اين عادت را از قديم داشته و توقع غير از اين از او نبايد داشت ، آن را هم بگو كه در رفع آن معين تو باشم و يا در غصه و حزن شـريك تو گردم ، زن خواستن مردها و شوهر گرفتن زنها نه فقط براى عيش و عشرت و دفـع شـهـوات اسـت ، بـلكـه عـمـده چـيـزهـاى ديـگـر در نـظـر اسـت ، حـصـول انـس و سـكـون نـفـس و دفـع وحشت انفراد است كه يدالله مع الجماعه و الرهبانية بـدعـة و تـكـثـيـر الامـه افـتـخـار النـبـوه فـى المـحـشر و الحوض الكوثر و غير ذلك مما يـطـول ذكـرهـا و لا يـحـصـى ثـمـرهـا و سـوف يـظـهـر بـعـد ذلك اثـرهـا، فقل اى شيئى فى روعك قد دهاك و ابلاك فانا قيد طوعك و موضع نجواك و شكواك

گـفـتـم : حـبيبه من تو به اين نطق براق و درفشانى خود ابرهاى سياه متراكم را پراكنده نـمـودى و هـواى دل مـرا صـاف و روشـن سـاخـتـى ، انـدوهـى نـمـانـد كـه تـو را دخيل آن كنم و اگر هم بود حيف است كه ترا شريك آن سازم

گـفـت : اگـر رفـتـه و يـا بـاقـى اسـت كه بايد بگويى و الا مرا در غصه و پيچ و تاب گـذاشـته اى ، چون احتمال كلى مى رود كه سبب آن از ناحيه من بوده و اگر نگويى بر من ظـلم كـرده اى كـه از روى جـهـالت ثـانـيـا و ثـالثـا بـه او عـود خـواهـم نـمـود و دل تـو را بـر خـود چركين خواهم ساخت من غير علم و اين خود ظلمى است فاحش كه بر من روا داشـتـه اى ، چـون بـالاخـره وفـاق و اتـفـاق در ايـن صـورت بـه نـفـاق و فـراق مبدل گردد.

تا توانى مى گريزى از فراق

ابغض الاشياء عندى الطلاق

و چشمهاى خود پر اشك نمود.

گـفـتـم : مـن از نـاحيه تو به جز خوبى و تاءدب و محبت و موافقت چيزى نديده ام ، لكن از نـاسـازگـارى روزگـار غـدار در وحـشـتـم ، چـون تـا بـه حـال تـنـهـا بـودم وحـشـت نـداشـتـم ، بـلكـه شـجـاعت و سلطنت داشته ام حالا كه خداى كوچك مـثـل تـويـى شـده ام و بنده محبوب و فرمان بردار من شده اى ، ولكن من خداى فقير و عاجز تـو، كـه هـيچ فايده اى ندارم و هيچ كارى از دستم بر نيايد و اين ليره هاى عديده اى كه بـر ما در اين قضيه ميمون مبارك ريزش ‍ نمود برقى بود كه جستن كرد و خنده اى بود از روزگـار كه غالبا عبوسا قمطريرا است و البته بر اين صورت نادره نخواهد ايستاد، و صـورت زشـت و وحـشـتـنـاك خود را نمايان خواهد نمود و من از اين صورت خياليه آن فعلا ترسانم چه رسد به وقوع يافتن و صورت خارجى به خود گرفتن

گـفـت :( الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَيَأْمُرُكُم بِالْفَحْشَاءِ وَاللَّـهُ يَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلًا وَاللَّـهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ. )

و بنده خدا هميشه بايد حسن ظن به خالق خود داشته باشد و بدگمانى را به دور اندازد كه فرموده است انا عند ظن عبدى المؤ من

مـثـلى اسـت مـعـروف هـر آن كـه دنـدان دهد نان دهد، هر كه ستر عورت واجب كند ساتر دهد و اسـبـاب حصول آن مهيا كند و آن كه ترغيب به نكاح و رواج نمايد معاش دهد، نه در دستگاه حـق كـار عـبـثى يافت شود و نه تكليف مالايطاق و تو اسم روزگار و ناسازگارى او را مـى بـرى و از او در تـرسى ، اين منافى مقام توكل و توحيد است روزگار چه مقامى دارد كه در قبال تقديرات خداى مهربان پيشانى سندان كند.

اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى

نبرد رگى تا نخواهد خداى

بـنـده حـق بايد بيم از او و اميد به او داشته باشد و بس و الا موحد نخواهد بود و مشرك ، بـنـده خـدا نـيـسـت و ايـن مـعـانـى را تـو از مـن بهتر من دانى محض ‍ تذكر عرض كردم ، عفو فرماييد.

يـك مـرتـبـه رگ غـيـرت عـلم و مـقـام جـبـروتـى مـن حـركـت نـمـوده و سـلطـان الرجال قوامون على انساء نيز ضميمه گشته گفتم بلى بهتر از تو مى دانم ، چون دانستن مـن بـه مـرتـبـه حـقـى اليـقـيـن كـه مـرتـبـه اسـتـدلال و بـراهـيـن يـقـيـنـيـه اسـت هـم مـشـكـل است رسيده باشى ، بلكه تسمعاتى است كه از وعاظ و آن پيشنماز ساده لوح هندى كه همسايه شما بوده شنيده اى و مقام خطابه ، مفيد ظن است نه علم ، و معذلك اين متاع كاسد خود را در بازار ما نمايش دادن از ناشناسايى مقام ماست

اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست

عرض خود مى برى و زحمت ما مى دادى

غـرض مـن تـرس از روزگـار نـسـبـت بـه تـو كـه تـا بـه حـال بـچه عزيز دانه پدر و مادر بوده اى كه آن چه خواسته اى داده اند و يا به نصايح تـسـليـه ات داده اند، سردى و گرمى دنيا را نچشيده اى و به سر بالايى و سراشيبى او نـدويـده اى و تـلخـى صـبـر را نـچـشـيـده اى و بـه مـقـام تـوكـل نـرسـيده اى ، گوشواره و چورى و سركيسى طلادارى و لباس هاى حرير و الوان پـوشـيـده اى و خـوراكـهـاى خوب خورده اى و بر روى دوشكهاى نرم خوابيده اى ، هنوز با پـيـراهـن چرك نازكى روى حصير نخوابيده اى و پهلوها از حصير نقش نبسته و نان خشكيده را بـا آب قـراح نـكـرده اى و بـى شام و ناهار نمانده اى ، هنوز عزيزهاى خود را كه طلا و جهازيه ات باشند و البسه حرير و چادر افتخاريه ات باشد فداى شكم خود و من نكرده اى و ايـن بـليـات و نـاگواريها در جلو راه من و تو موجود است ولو دائمى نباشد، غالبى خـواهـد بـود و تو مثل من در بلا طاقت ندارى ، چون من بارها خوش خوشك و قدم زنان تا در دروازه مـرگ رفـتـه و بـرگـشـتـه ام و تـو كـه زن مـن شـده اى يـا بـه خـيـال آن كـه راحـتـى تـو در اين بيشتر است و الآن خلاف مقصود على الظاهر صورت خواهد گـرفت و يا با ترقه اين ناگوارى ها بوده و الآن تازه مسافرى و تازه مسافر با دائم السـفـر هـم عـدل و هـم تـرازو نـبـاشـد و در صـبـر و بـردبـارى هم جوخ نگردد و اگر هم عـدل و هـم تـرازو نباشد و در صبر و بردبارى هم جوخ نگردد و اگر هم صبر بورزى و طـاقت بياورى بر من سخت گذرد و راضى نگردم كه تو را به سختى و تنگى انداخته ام ، تـو الآن در اول قـدم راه صـبـرى و مـن از صـبـر گـذشـتـه و از شـهـر و قـصـبـه توكل هم گذشته و از پايتخت رضا هم بيرون رفته متوجه مقام تسليم هستم

چرخ بر من ستيزه نتواند

چون كه زير و من بالايم

بـچـه ، تـو مـرا مـتـذكر سازى با اين عقل و عنق منكسره ات و معذرت خواهى كه اين خود عذر بدتر از گناه است

ديـدم بـا حـالت عـصـبـانـى و جـوشـش خـون بـه ظـاهـر بـشـره ـ كـه دليـل اسـتيلاى غضب است ـ گفت جسارتى و بى ادبى نسبت به شما سر زده مقامات شما را نـشـنـاخـتـه و البـتـه جـاهل ، معذور و قلم از او مرفوع است ولكن وحشت و خوف تو بر تلخ گـذشـتـن بـر مـن در خـانـه و زير دست تو اگر چه مقام منزه و مقدسى است ، چون كاشف از كـثـرت مـحـبـت و مرحمت است با اين ذره بى مقدار، اما ناشى است از ناشناسايى مرا و حق هم داريم ، چون هر دو تازه آشنا شده ايم

بـدان كـه در بـين زنها معروف است كه در دو وقت به آنچه در دلشان افتاد از حب و بغض شـوهـر نـظـر نـمـايـنـد و آن دليـل عـاقـبـت اسـت ، يـك وقـت سـاعـت عـقـد و يـك وقـت سـاعـت اول ديـدن يـكـديـگـر را در شـب عروسى و من در اين دو ساعت كه به منزله عالم تقدير با عالم وجود است در مطابقه ، بلكه به منزله عالم ذر است با عالم حشر، و مطابقه مبداء با مـعـاد اسـت و آن مـجـمـل ايـن مـبـين است و اين شرح آن متن است تو را دوست داشتم و از آن ساعت اول تـفـاءل زدم و شرح مفصل آيه را تلاوت نمودم كه دوستى پايدار است و به پايدارى دوستى دردها دوا گردد و ناگواريها گوارا گردد، چنان كه به واسطه بغض و نفاق بين زوجين با وجود اسباب عزت ، ذلت رخ دهد و با وجود ثروت فلاكت صورت بندد و گوارا نـاگـوار شـود، شـيـريـنى ها تلخ ، و بالعكس به واسطه محبت و اتحاد بين زوجين ذلت ، عـزت شـود، فـلاكـت ثـروت گـردد، نـاخـوشـى بـه خـوشـى مـبـدل كـنـد، كـيـمـايـى اسـت كـه بـه هـر چـه رسـد طـلا كـنـد، تبديل سيئات به حسنات نمايد.

حـال كـه دوسـتـى و اتـحـاد و يـگـانـگى كه تا آخر پايدار خواهد بود من و تويى نماند، مـال مـن از تـو اسـت و از تـو از مـن اسـت و البـتـه هـيـچـكـس در مـال خـود و خانه خود خيانت نكند، بلكه در حفظ آن بكوشد و زنها نوعا و بنده خصوصا در عـلم مـعـاش يـد طـولانـى دارم ، چـيـز انـدك را زيـاد ارائه دهـم و از بـى مـايه مايه دار به عـمـل آورم و بـه يـك ليـره در هـر مـاهـى عـيـش تـو را عـيـش ‍ سـلاطـيـن كـنـم ، تـو خيال نكن كه مصارف تو بعد از اين هم مثل گذشته است ، چون در گذشته ميهمانى صورت گرفت و لازم هم بود و از طرف ديگر فى الجمله دست اسراف و تبذير را نيز دراز نمودم به خيال آن كه رسم خانه طلاب همين طور است و بالجمله هيچ غصه و اندوه به خود راه مده كـه مـدير خانه تو دوست توست و بركات از ناحيه او است و او هم مهربان به تو است و تـو در مـيـان ايـن دو دوست به ضيق خناق نخواهى افتاد، بلكه به خوشى زندگى خواهيم نمود، فطب نفسا و قرعينا و كن من الشاكرين

و بـر فـرض پـيـشـامـدهـاى نـاگـوار، مـن هـم آن طـور نـيـسـتـم كـه تـو خيال كرده اى ولو گرسنه و برهنه نمانده ام ، لكن عادات طاريه و ملكات حاصله از تكرر عـمـال نـدارم و اهـمـيـتـى هـم بـه آنـهـا نـبـايـد داد، چـون قبل از رسوخ كشجرة خبيثه اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار بلكه اهم و عمده اخلاق كـريمه از قناعت و صبر و غنا و عزت نفس و غيرها آن ذاتيات آنهاست كه بى تكرار و بى ورزشـهـاى ريـاضـيـه از بـراى انـسان حاصل كشجره طيبه اصلها و فرعها فى السماء تـوتـى اكـلهـا كـل حـيـن بـاذن ربها و سر ذلك كلها و روحها و مفتاح فتوحاتها ما ذكرت من حـصـول العـشـق الطاهر و المحبة الخالصه و هى بحمدلله حاصله فى البين بحيث لا يكاد يـبـيـن و تـلك النـعـمـة الجـسـيـمـة تـنـعـم كـل نـقـمـة و تـسـهـل كل مشكلة و تهون كل بليه فطب نفسا و قر عينا و كن من الشاكرين

گـفـت : بـه هـر درجـه كـه مـى خـواهـى در امـر خـوراكـى معمول دارم

گفتم : كما فى السابق معمول دار، هر شب برنج طبخ كن و روزها هم گوشت به هر نحوى كـه مـيـل دارى ، هـيـچ تـفاوت از پيش مده در اين ماه دوم چون مهمانى ها عمده نبود حساب شد مـصـرف خوراكى بيش از دو ليره و نيم نشد، چون برنج كه عمده مخارج بود وزنه او كه بيست و چهار حقه و هر حقه به سنگ تبريز يك من و هفده سير بود، پنج تومان بود. يعنى بـرنـج مـتـوسـط خوب قريب سى و پنج من تبريز به پنج تومان بود. فهميدم كه ماهى بـه يـك ليـره ، بـلكـه كـمـتـر هـم بـه خـوبـى گـذران مـى شـود نـمـود. خـوشـحـال شـده مـنـزلى كـه پـنـج حجره و دو سرداب متعارفى داشت در محله خويش نزديك مـدرسـه بـزرگ آخـونـد كـه در آنـجـا حـجره داشتيم اجاره نموديم دو ساله به هشت ليره و مـنـتـقـل شـديـم بـه آنـجـا و از هـمـه جـهـت بـه خـوشـى و تـام و تـمـام و بـه آسـودگـى كامل مشغول فقه آخوند و درس و بحث با طلاب شدم