گـفت : به حق اميرالمؤ منين اگر آن عرب نيامده بود تو را كشته بودند و به شط انداخته بـودند و حالا خوراك ماهى ها شده بودى گفتم اولا از كجا در نجف بابى پيدا شده باشد و بـه قـصـد قـتل سيد باشد و على فرض تسليم ، از كجا محرز شده كه من از آن بابيها باشم ، بلكه شايد از مخلصين آقا باشم و آنها كه براى سيد اين همه سنگ به سينه مى زنند، شايد داغ مرا به جگر او زده بودند.
گـفـت : جـنـاب شـيـخ اين بابيه و براى سيد كشتن بهانه و لقلقه لسان است مقصود از كـشـتـن تـو فـقـط بـيـعـارى و لعبى بود كه خدا بر تو رحم نمود و الا خداى سيد را نمى شناسند تا چه رسد به سيد.
و از ايـن طـور قـضـاياى ظالمانه جانسوز بر فضلاء و مجتهدين زياد وارد مى نمودند و من اگـرچـه فـى حـد نـفـسـه مـعـاف بـودم ، لكـن آدم غـيـور نـمـى تـوانـد تـحـمـل اين همه ظلم بر هم مسلكانش ببيند، ولكن چون از خودمان بر خودمان بود مى بايست سوخت و ساخت
من از بيگانگان هرگز ننالم
|
|
كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد
|
و چون روس غالبا عساگر خود را به ايران سوق داده و تعديات جابرانه مى نمود آقاى آخـونـد بـه عـزم جـهـاد و دفاع و بيرون نمودن روس و سركوبى محمد على ميرزا
حـركـت نـمـود و مـن هم با آخوند و تمام طلاب و مجتهدين ديگر حتى آقاى آقا سيد محمد كاظم حـركـت نـمـوديـم و چـون آتـش مـن تـنـدتـر بـود بـا چـنـد نـفـرى يـك روز قـبـل از حـركـت آخـونـد رفـتـيـم بـه كـاظـمـيـن ديـديـم اهـالى بـغـداد از هـمـه مـذاهـب جـهـت اسـتـقـبال و اظهار همدردى تا يك فرسخى بيرون شده بودند، يعنى تا يك فرسخ طناب خـيـمـه هـا بـه همديگر وصل بود و در جلو خيمه روى ميزها اسباب چايى و قهوه و تنگ هاى بـلور شـربـت خـورى بـه اضـعـاف شـربـت هـا كـه هـر خـيـمـه و دسـتـگـاهـى مـال صـنـفـى از اصـنـاف بـود و آفـتاب كه بر اين اثاثيه و ظرفهاى بلور تابيده بود كانه زمين آسمان پر ستاره بود و جمعيت نيز از هر رقم موج مى زد.
پـنـجـاه هـزار قـشـون و رجـال دولت عـثـمـانـى و سـفـرا دول تماما حاضر بودند براى تماشا قوت و شوكت اسلام آن وقت من فهميدم و سفير روس ترسان و لرزان بود.
مـا در حسينيه كاظمين كه مدرسه كوچكى است منزل نموديم و از عشاير اطراف كاظمين نيز ده هزار با اسلحه و حوسه كنان به استقبال تا محموديه رفتند و اين قوت و شوكت اسلامى با آن اوج گرفتنش يك دفعه خاموش و مستقبلين خائبا مراجعت نمودند كه آخوند در سر موعد نيامد و نخواهد آمد.
خدايا! اين چه بخت سياهى است كه داريم ، اين چرا چنين شد، اى داد، اى بيداد... چه خيالاتى به كله ما جا گرفت و چه فحشهايى به روس صورت مى گرفت ، يارب ، چه باعث شده كه آخوند نيامد مگر زهرش دادند، مگر از گارى افتاد.
در ايـن خـيـالات گـونـاگـون بـودم كـه بـعـضـى از رفـقـا اظـهـار داشـتـنـد كـه خوب است حـال كه تا اينجا آمده ايم برويم زيارت سامره گفتم خوب است عوض سامره به گور مى رفتيم ، من كه بر مى گردم به كربلا، فردا با يك نفر از رفقا به كربلا رسيديم ، پـرسيديم چرا چنين شد؟ گفتند كه سيم تلگراف از طهران صدا نمود كه قضى الامر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين
يـعـنـى طـهـران مفتوح و محمد على ميرزا معزول و مخلوع شد و كشتى سلطنت بر جودى كوچك احـمدى قرار گرفت و محمد على ميرزا و من تبعه تبعيد شدند. همين كه اين تلگراف رسيد رفـتـند نزد آقا شيخ عبدالله و گفتند بديهى است كه تعديات روس به ايران به اشاره مـحـمـد عـلى مـيـرزا بـوده و خـلع او مـلازم اسـت با رفتن روس از ايران و اگر چنانچه ما از كـربـلا تـا كـاظـمـيـن حـركـت نـمـايـيـم بـه قـصـد اخـراج روس و حال آن كه خودش هم خواهد رفت مثل اين است كه سگ ديوانه و هارى همراه خود مى رود و ما هم از عـقـب تـعـاقـب نـمـوده سنگ به او بپرانيم و الساعه شما بايد آخوند را از حركت مانع و مـتـقـاعـد فـرماييد كه حركت در اين زمينه با آن كه هيچ فايده ندارد اسباب مخاطره اسلام و مسلمين است و ما هم در خدمت شما مى آييم كه تاءييد شما را نماييم
دسـت و پـاى آخـونـد سـسـت گرديد و آثار مغلوبيت در ناصيه اش هويدا گرديد و شياطين انـسـى خـوشـحـال و خـرم بـرخواستند و رفتند. روز جمعه بود على الرسم رفتيم به حرم مـشـغـول زيـارت عـاشـورا شـديم جهت تعجيل در ظهور حق دولت حقه تا آن وقت نفرين هاى دعاى علقمه را به دشمن امام و شيطان حواله مى كردم و از امروز عبارت نفرين را ارجاع به روس نـمـودم و چـون كـربلايى ها غالبا عالم و عامى شان مستبد بودند حتى در فوت حاج مـيـرزا حـسـين حاج ميرزا خليل كه از مجتهدين بزرگ بود چون امضاى مشروطيت را نموده جشن گرفتند و چراغانى نمودند و شربت و شيرينى گذاردند.
در ايـن ايـام كـه طـلاب از جـوش و خروش افتادند و از حركت تا كاظمين منصرف و جند الله مـتـفـرق شـدنـد بـسـيـار از دوسـت و دشـمـن كـربـلايـى ها سرزنش و استهزاء مى شنيديم ، مـتـصل مشغول به همز و لمز و سخريه بودند. يكى از پيشنمازان كه پيرمرد هندى بود و بـه واسـطـه خـويشان كربلايى من با او آشنا و دوست شده بودم و مشروطه را مساواق با كـفـر و آخوند را كافر مى دانست ، ولو در نزد من اظهار نمى كرد و از طرف ديگر هميشه از انگليس تمجيد و تعريف مى كرد و اگر مى گفتيم كه انگليس مشروطه است بسيار فحاشى مـى نـمـود كه خدا نكند انگليس مشروطه باشد، انگليس پارلمان دارد و بواسطه پارلمان نـظـام احسنى را اتخاذ نموده و رعيت در امن و رفاه است و مشروطه بلايى است كه فقط بر عـثـمـانـى و ايرانى نازل شده الغرض همين پيشنماز اين طور به ما سرزنش و سركوفت مـى زد كـه رفـتـيـد بـا قـلم تـراشـهـاى خـود گـردن روس را مـثـل گـردن مـرغ بـريـديـد و او را بـه پـرپـر انـداخـتـيـد حـالا بـرويـد بـه آسـودگـى مشغول درس و بحث خود بشويد، خدايا زين معما پرده بردار.
در ايـن سـفـر، كـربلا بر ما از زندان بدتر شده بود از اين پيشامد ناگوار و استهزاء و مسخره نمودن اهالى كربلا كه اغلب خيلى رذالت مآب هستند و غالبا هم عجم هستند يكى مى گـفـت هـر دزدى و مـال مردم خورى و آدم كشى كه نتوانست در ايران زندگى كند رفته آنجا متوطن شده ، اين است كه مجمع الرذايل گشته
على الجمله آمديم كه زن و بچه را حركت بدهيم به نجف ، گفتند هنوز دوستانمان و خويشان خـود را درست نديده ايم شما اگر چند صباحى ما را مهلت دهيد به موقع است گفتم من كه در ايـن مـحـنـت سـرا طاقت ندارم من مى روم شما بعدا بياييد. مادر زن ما گفت ما مرد دلسوزى نـداريـم خـانـه مـا را مـدتى است چند نفر زن عرب كه مرد هم ندارند تصاحب نموده و در آن سـكـنـى نـمـوده انـد، اگر گاهى گفتيم بيرون رويد، هزار فحش و ناسزا گفته اند، چون كـليـه عـربها به عجمها بدبين و به چشم حقارت نظر مى كنند و آنها را آدم نمى دانند با آن كه معاش اهالى مشاهد مشرفه از اهالى ايران است چه به رضا و معاملات و چه به دزدى و اجبار.
گـفـتـم : بـدبـينى آنها شنشته اعرفها من اخزم وصاياى عمربن الخطاب است كه در خميره اينها داخل است ، برخيز برويم خانه را به من نشان بده
رفـتـيـم بـه در مـنـزل ، گـفـتـم : ايـتها النسوه العربية و النبطية البدوية و السليطة السلقلقيه ان كنتن تردن اللطف و الكرامة فاخرجن بالسلامة و الا.
به يك مرتبه صدا به صدا انداختند و حمام زنانه ساختند ما نفهميديم كه چه گفتند، آخر حرفشان اين بود كه رح ، رح ان ابننا من الاولاد السطان
چون پسرشان را به نظام وظيفه برده بودند و قزاق به حكم اولاد سلطان بود به همان مفتخر و مغرور شده بودند كه اموال ضعفا را بلكه بچاپند.
گـفـتـم : قـد انذرتكم فاعذرتكم فاذا حل الغضب فساء صبح المنذرين
به مادر زن گفتم طاپوى خانه را بده يعنى قباله رسمى را. آمدم ميان بازار دو قران دادم به كـاتـب كه عريضه اى به فلان مضمون به متصرف كربلا نوشت ، رفتم به دارالحكومت بـعـد از سـلام عـريـضـه را روى مـيـز گذاشتم برداشت خواند دو كلمه در پشت آن نوشت و اشاره كرد كه بردار برو و عريضه را برداشتم ، رفتم به اطاق دفتر عريضه را داديم ، خـوانـد و پـشـت عريضه را نيز خواند دست دراز نمود گفت طاپو، طاپو را دادم دفترى را بـرداشـت بـعـد از ورق زدن مـطـابقه نمود، چيزى باز در پشت عريضه نوشت ، عريضه و ورقـه طـاپـو را داد و اشـاره كـرد برو بيرون رفتم به اطاق اجراء عريضه را دادم رييس اجـرا كـه در اين اطاق جمعى از مريخ صولتان بر صندليها جلوس داشتند. به دو نفر از آنـهـا اشـاره شـد، بـرخـواستند و به من گفتند آقا بيا برويم ، آمديم ميان ميدان كربلا كه اداره نظميه و محبس آنجا بود.
گـفـتـنـد: آقا تو همين جا بنشين تا ما بياييم گفتم شايد خانه را بلد نباشند، گفتند بلد هـسـتـيـم ، رفـتند بعد از يك ساعت ، چهار ـ پنج زن را جلو انداخته آوردند، گفتند اينها نيز مجازات دارند و آن هم به اختيار شماست و خانه خالى است ، برويد تصرف نماييد.
گـفـتـم : چـون مـرا نـشـنـاخـتـه بـودنـد ايـن دفـعـه را بـخـشـيـدم و حـال گـذشـت مـن از شـمـا فـقـط جـهـت زن بـودن شـمـاسـت كـه لا تقابل المراءة الا المراءة
و اگر بچه تان كه اولاد سلطان شده مى بود معلوم مـى شـد كـه چـه كـاره ايد. اذهبوا فانتم الطلقاء كلام جدى لاجدادكم
خانه را بـه تـصـرف مـادر زن دادم خـائبـا و خـاسـرا پـر و بال شكسته به نجف آمديم
چـيـزى نـگـذشـت كـه سلطان عبدالحميد
تبعا لمحمد على ميرزا و اغترارا بما فى نـفـسـه مـن القـوة و العـظـمـة بـيـرق مـخـالفـت بـلنـد، بـنـاى وكيل كشى و خرابى مجلس مبعوثان گذاشت باز طلاب و آقايان نجف از اشرار و گرگان عـراق و مستبدين بى حيا كه از هر درنده اى به زخم لسانى بدتر بودند در اضطراب و در تـب و تـاب افـتـادنـد و تـا آن وقـت مـن حـقـيـقـة مـا اوذى نـبـى مثل ما اوذيت را نفهميده بودم كه در آن وقت فهميدم
گـفـتـم : در قـرن مـا عـجـب شـورهـايـى بـرپـاسـت و وكـلاى اسـلامبـول كـارى كـه كـرده بودند دو تلگراف يكى به سلانيك و يكى به آقاى آخوند نمودند كه ما را دريابيد، بلكه اسلام را، كه ما رفتيم به ديار عدم
آقـاى آخـوند تلگرافى تهديدآميز به سلطان عبدالحميد نمود كه بوى مخالفت با قرآن كـريـم از آن نـاحـيـه مـى رسـد البته در صورت صدق بايد جبران و ترميم شود و الا از عـرش خـلافـت تو را سرنگون خواهيم نمود، چنان كه نسبت به سلطان ايران نموديم اين صـورت تـلگراف را كه عربها شنيدند شيوخ عرب ترسيده و لرزيده و با رنگ پريده دور آخـونـد مـجـتـمـع شـدنـد كه جناب شيخ چه كرديد، اين تلگراف جالب توپهاى قلعه كـوب اسـت بـراى بـقـعه مطهره ، شما خيال كرديد كه اين سلطان عجم است ، اين هفتاد هزار ارمـنـى را بـه يـك شـليـك و يـك اشـاره مـعـدوم نـمـود، بـاز خـواسـت كـه نـمـودنـد با تمام دول اعـلان جـنـگ داد، در بـيـن دول ، مـعـروف بـه قـصـاب اسـت جـان و مـال چـهل هزار نفوس نجف به جهنم كه نجف و اين بقعه مطهر قاعا صف صف
خواهيد كرد. شما به چه اطمينان اين تلگراف را نموديد. هاى اشلون قضيه ، هاى اشلون قضيه بليه
اناالله و انا اليه راجعون
آخـونـد گـفـت : يـا جماعة لا تخافوا و لا تلومو انى فقد استخرت الله فخار لى ذلك و انـه و انـه مـعـنـا و سـيـنـصـرنـا على قوم الكافرين فطيبوا انفسكم و خافو الله فانه من ورائهم محيط.
ولكـن سـلانـيـك هـا جـواب فـعـلى دادنـد شـش سـاعـتـه از بـر و بـحـر وارد اسـلامبـول ، پـس از جـنـگ مـخـتـصـرى سـلطـان عـبـدالحـمـيـد را معزول و به كشتى انداخته به سلانيك در تحت نظر گرفتند و محمد رشاد به تخت نشست و به توسط تلگراف محمود شاه و شيخ الاسلام عثمانى تشكرات خود را به آقاى آخوند تـقـديـم نـمـودنـد و حـفـظ مقامات آقايان و طلاب را از ايالت بغداد جدا خواستار و امر اكيد فرمودند.
هر دم از اين باغ برى مى رسد
|
|
تازه تر از تازه ترى مى رسد
|
فان لكل عسر يسرا و ان لكل عسر يسرا.
ولكـن عـثمانى ها از ايرانى ها در اين قضيه زرنگ تر بودند چون اگر محمد على ميرزا را در تـحت نظر مى گرفتند و تبعيد نمى كردند به دوخه هاى
بعد گرفتار نمى شدند.
و جـدا مـشـغول درس و بحث شديم ، درس شب در تنبيهات استصحاب بود و دوره دوم من بود كـه مـحـض تـسـمـع و تـبـرك بـود رفـتـن مـن و الا دوره اول با تعمق و تدبر همه را نوشته بودم و آنچه را كه قوه بود دريغ نكرده بودم