فصل هشتم : هتك حرمت مرقد مطهر امام رضاعليهالسلام
در ربـيـع دوم ١٣٣٠ خبر آمده كه روس به بهانه دروغى كه نامسلمانها به او داده بودند بـقـعـه مطهره حضرت رضاعليهالسلام
را به توپ بستند و با اسب و سگهاى خود وارد صحن و رواق شدند، كردند آنچه كردند و شد آنچه شد، مؤ منين غيور نجف به هم بر آمدند ديـدنـد چـاره اى نـيـسـت الا آن كه مثل زن گريه كنند و به سينه بزنند. مجالس تعزيه و روضه خوانى بر پا شد ضمنا دعاى فرج زياد مى شد، بلكه گاهى كه حوصله تنگ مى شـد و چـون و چـرايـى بـا حـضـرت حـجـت مـى نموديم كه تا كى صبر و حوصله ، تا به حـال كـه اجـدادت را مـى كـشـتـنـد و مى بستند و حبس مى كردند، مى گفتيم مقتضاى سياست و سـلطـنـه جائرانه و محافظه كارى بر آن بر اين وا مى داشت ، لكن اظهار دشمنى به خاك قبر و مدفن امام فايده اى بر آن مرتبت نبود الا صرف عناد و اظهار عداوت مثلا اسارت زينب و كشتن على اصغر و آب ندادن به او، اسب بر بدن شهدا تاختن و جنازه حسين را تيرباران نـمودن و مرقد حضرت رضاعليهالسلام
را توپ بستن و با اسب و سگ خود وارد صحن و رواق شدن اين طور مصيبتها در يك رديف هستند در اين فايده كه براى دشمن ندارد الا مجرد العـنـاد و اللجـاج و اظـهـار الغـرور و النـخـوة و ايـن طـور مـصـيـبـت بـر عاقل غيور بسيار شاق و لايحتمل است و به رفيق سفر كاظمين بر خوردم
گفتم : احتمال نمى دهى كه اين جراءت يكى از اثرات حركت ما به كاظمين باشد، ديدى كه هر كار دلشان بعد از اين بخواهد مى كنند.
خـوب پـدر سـگ ! حـضـرت رضـا چـه ضـرر داشت به تو كه چنين كردى و من گمان ندارم حضرت حجت در اين قضيه صبر كند و خودش هم مى داند كه شيعه كارى از دستش نمى آيد.
گـفت : بيا برويم نزد آقا شيخ اسماعيل محلاتى كه از مجتهدين منزوى است و خوش صحبت و خـوش قـريـحـه اسـت ، بـلكـه عـقـده دلمـان بگشايد، رفتيم ايشان هم خيلى اظهار همدردى نمودند و اين مصيبت را بزرگ مى شمردند.
گفتيم : ممكن است اين عقده از دل ما بيرون رود و انتقام كشيده شود؟
گـفـت : البـتـه امـكـان ذاتـى دارد، لكـن نظر به اسباب عادى ممكن نيست ، چون هيچ دولتى امـروزه در روى كـره مـقـاومـت بـا روس نـدارد، بـلكـه تـمـام دول هـم اگـر مـتـحد شوند باز اشكال دارد، چه اگر به نقشه نظر كنى ممالك ديگر نسبت بـه مـمـلكـت روس سـاخلوهاى سرحدى يك مملكت محسوب هستند. سعه مملكت روس از شرق تا غـرب بـه حـدى اسـت كـه آفـتـاب از مـغـرب مملكت كه غروب مى كند و هنوز شفق فرو نشده صـبـحـدم طـلوع كند در شرق مملكت ، به عبارت اخرى خورشيد كه از افق غربى پايين مى رود بـه مـقـدار هـيـجـده درجـه چـنـانـكـه مـوقـع زوال سـرخـى اول شـب اسـت هـمـچنين در اين مملكت وقت اول طلوع سپيده صبح است نيز از افق شرقى ، پس شب در اين مملكت به قدر سير خورشيد در سى و شش درجه است از سيصد و شصت درجه و نـسـبـت عـشـرى دارد و بـالجـمـله در قـوت و شـوكـت و قـشـون نـيـز سـرآمـد دول اسـت ، خـيـلى اشـكـال دارد به اين زوديها اين عقده از دلها بيرون رود و بايد دعا كرد. بـعـد از آن دسـت بـرد كـتـاب مـثـنـوى را از طـاقـچـه بـرداشـت مـشـغـول بـه صـلوات و سوره حمدى شد كه بگشايد و تفالى به اشعار او در اين قضيه بـزنـد و مـن تـعجب نمودم از اين مجتهد پيرمردى كه كتاب مثنوى در نزد اين پيدا مى شود و محل اعتناست كه به او تفال مى زند و بالجمله مثنوى را گشود و تبسم نمود و اظهار تعجب و اين اشعار قرائت شد از جلد چهارم چاپ علاءالدوله :
حمله بردند اسپه جسمانيان
|
|
جناب قلعه و دژ روحانيان
|
تا فرو گيرند بر در بند غيب
|
|
تا كسى نايد از آنسو پاك جيب
|
غازيان حمله غزا چون كم برند
|
|
كافران بر عكس حمله آورند
|
غازيان غيب چون از حلم خويش
|
|
حمله ناوردند بر تو زشت كيش
|
حمله بردى سوى دربندان غيب
|
|
تا نيايند اين طرف مردان غيب
|
جنگ در صلب و رحمها بر زدى
|
|
تا كه شارع را بگيرى از بدى
|
چـون بـگـيـرى شـهـر هـى كـه ذوالجـلال
|
|
بـرگـزيـده اسـت از بـراى انتسال
|
تو زدى در بندها را اى لجوج
|
|
كورى تو كرد سرهنگى خروج
|
نك منم سرهنگ و هنگت بشكنم
|
|
نك بنامش نام و ننگت بشكنم
|
تـو هـلا در بـنـدهـا را سـخـت بـنـد
|
|
چـنـد گـاهـى بـر سبال خود بخند
|
سبلتت را بركند يك يك قدر
|
|
تا بدانى كالقدر يعمى البصر
|
سبلت تو تيزتر يا آن عاد
|
|
كه همى لرزيد از دمشان بلاد
|
تـو سـتـيـزه روى تـر يـا آن ثـمـود
|
|
كـه نـيـايـد مثل ايشان در وجود
|
صد از اينها گر بگويم تو كرى
|
|
بشنوى و ناشنوده آورى
|
توبه كردم از سخن كانگيختم
|
|
بى سخن من دارويت آميختم
|
گه نهم بر ريش خامت تا پزد
|
|
يا بسوزد ريش خامت تا ابد
|
تا بدانى كو خبير است اى عدو
|
|
مى دهد هر چيز را در خورد او
|
بـعـد از ايـن اشـعـار بـسـيـار خـوشـحـال شـديـم كـانـه وحـى آسـمـانـى بـود كـه بـر مـا نـزول نـمـود و يـقـيـن نـمـوديـم كـه روس بـه هـمـيـن نـزديـكـيـهـا مـضـمـحـل خـواهـد شـد بـه تـوسـط يـك سـرهـنـگـى و آن سـرهـنـگ را بـه هـيـچ يـك از دول نـتـوانـسـتيم ، ولو به طور ظن يقين كنيم مگر حضرت حجت و يا كسى كه از طرف الله بـاشـد و عـقـيـده و ارادت مـا بـه مـثـنـوى بـيـش از پـيـش شد كه اين بشارت را به ما داد و سـروركـى به قلب ما داخل نمود و ما هم فاتحه و با اخلاص از سراخلاص به گور پر نور او هديه نموديم و از آنجا برخواستيم و منتظر بوديم كه تا كدام سرهنگ از كدام نقطه بـه تـاءيـيـد اسـلام و بـريـد قـلوب مـؤ مـنـيـن و بـر اضمحلال دولت نيكلايى كمر بندد و بلكه عالم را از اين خرس شمالى آسوده سازد.
و كـم كـم زمـسـتـان و چـله بـزرگ داخـل شـد و از چـنـد مـاه قـبل ناظم پاشايى كه از رجال فعال دولت عثمانى بود والى بغداد گرديده بود و چون پـول نقره عثمانى كم بود به بهانه ناخوشى و ميكرب وبا در كربلا چهار ـ پنج نقطه از خانقين تا اصل كربلا قرنطينه گذاشته و از زوار در هر نقطه بعد از ده روز توقيفى دو تـومـان و سـه تومان على الاختلاف از هر نفرى مى گرفتند و از نجف رو به كربلا هم يـك ـ دو نـقـطـه ايـن قـرنـطـينه موجود بود و در ورود به كربلا چندان منعى نبود. و اما در خـروج از كـربـلا سخت بود ولو طلاب را كه از بيراهه مى رفتند نفرى يك ـ دو قران به هـمـان مـاءمـوريـن مـى دادنـد رهـا مـى كـردنـد عـمـده نـظـرشـان بـه پـول زوار ايـرانـى بود و در اين چند ماه قريب دويست هزار زوار ايرانى به كربلا آمده و با قطع نظر از اجحافات و تعديات غير رسمى هر نفرى ده تومان رسما دولت گرفت از زوار دو مـيـليـون تـومـان مـى شود و چون مجيدى و قران عثمانى و زنا نصف قران و تومان ايـرانـى بـود ايـن دو ميليون تومان را چهار ميليون تومان به سكه خودشان سكه زدند و ايـن يـكـى از شـاهـكارهاى اين شخص بود در دولت عثمانى و بالجمله من چون چند سفر به زيـارتى نرفته بودم به واسطه همين قرنطينه ها لذا در ماه رجب زن و بچه را برداشتم كه آنها را يك ـ دو ماهى در كربلا بگذارم و خود به طور قاچاق كساير الطلاب برگردم
رفـتـيـم در مـراجـعـت بـا مـكـارى مـقـرر داشتيم كه نيم فرسخى به قرنطينه مانده ما را از بـيـراهه ببرد و از خطر كه گذشت به راه داخل شويم و موعد حركت فردا ظهرى بود و در هـمـان شـب بـرف آمـد بـه قـدر يـك شبر كه قبل از آفتاب پشت بامها را پاك نمودند و اين بـرف امـر تـاريـخـى بـود در عراق كه پيرمردها به ياد نداشتند آمدن برف را. بالجمله ظـهـرى حركت نموديم با چهار ـ پنج نفر از طلاب نجف و از راه طويرج رفتيم و زوار عرب از زن و مرد نيز بودند، كه عسگرى به تاخت آمدند جلو زوار و ما هم چون بزهاى ريش دار جـلو گـه زوار بـوديـم و مـا آنـچـه بـه ايـن عـسـگـرهـا اصـرار و التـمـاس و پول داديم كه ما را نديده بگيرند و بيراهه برويم مفيد نشد.
از عـقـب زوار را جـمـع نـمـوده و اسرا وارد قرنطينه نمايند، يك شيخ ساوجى از رفقا گفت فـلانـى راستى راستى ما را قرنطينه مى برند؟ گفتم البته راستى راستى مى برند و تـو تـوقـع داشـتـى كـه دروغـى دروغـى بـبـرنـد و ايـن عـالم را هـم تـا بـه حال نديده ام يك سياحتى مى كنيم گفت تو عجب شوخى مى كنى و خنده ات مى آيد.
گـفـتـم : تـو كـه گـريـه ات آمـده چـه فـايـده بـرده اى كـه مـن مـحـروم شـده ام ، عـلى ايـحـال دل قـوى دار ما را كه نمى كشند و الله من ورائهم محيط. ما را بردند نزديك خيمه ها كـه در لب شـط فرات زده بودن و يك ميدان از آبادى طويرج دور بود و يك خيمه جهت ماها تـازه نـصـب مـى كـردنـد. مـا از الاغـهـا پـايـيـن آمـده دكـتـر بـا قـلم و كـاغـذش آمـد جـلو مـا، اول رو به من نمود گفت شى اسمك ؟ گفتم سيد حسن و نوشت و گفت ابن من ؟ گفتم ابن سيد محمد. رو به سيد مازندرانى كه از رفقا بود نمود گفت شى اسمك ؟ گفت سيد حسن گفت ابـن مـن ؟ گـفـت سيد محمد. رو به سيدى كه از زوار بود گفت شى اسمك ؟ گفت سيد حسن گـفـت ابـن مـن ؟ گـفـت سيد محمد. گفت كلكم سيد حسن ابن سيد محمد، هاى عجب گفتم ، شى يـخـصـك اسـامينا العدد يفيدك ثلاثه سادة اسمهاى دو آخوند رفيق را نيز نوشت ما پنج طلبه و ضميمه پنج نفر عرب بيابانى ده نفر را به همين خيمه تازه منصوب جا دادند و قـريـب بـيـسـت خـيـمـه ديـگـر بـود هـمـه آنـهـا پـر آدم بـود. و بـرف ديـشـب خال خال در صفحه بيابان ديده مى شد و هوا هم چندان سرد نبود. يك ساعت از شب گذشته مستحفظ با تفنگ و فشنگ آمد در چادر ما گفت من در همين اطراف مترصدم و اگر كسى بى خبر از چـادر بـيـرون شـود او را گلوله خواهيم نمود و به ديار عدم فرستاده مى شود، فيجب عـليـكـم قـبـل الخـروج ان تصيحوا نوبه چى نوبه چى ،
از من كه جواب و اذن رسـيـد در آن هـنـگـام از خـيـمه بيرون رويد. گفتم ولو نصف شب باشد؟ گفت ولو نصف شب باشد نوم نيست
مـا چـادر را فـرش نـمـوده نماز خوانديم غذا خورديم هر كسى بيرون مى خواست برون بر حـسـب الدستور صدا بلند مى كرد، نوبه چى نوبه چى و گوش مى داد كه صداى خشن و كـلفـتـى از طـرفـى مـى آمـد كـه شـى تـريـد؟ مـى گـفـت اريـد البول مثلا، آن هم در جواب مى گفت رح رح
من اذان صبح قبل از رفقا بيدار شدم كه قريب نيم ذرع برف آمده و خيمه از سنگينى برف جـمـع و كـوچـك گـشـتـه ، رفـتـم بـيـرون حسب الدستور صدا زدم نوبه چى ، نوبه چى ، صدايى شنيدم شى تريد؟ گفتم اريد المادى فرمود رح رح
رفـتـم به طرف شط چون زمين در زير برف مستور بود و تاريك هم بود محض احتياط با ته آفتابه عصازنان كه ندانسته به آب شط غرق نشوم تا خود را به كنار آب رساندم آفتابه را پر آب نمودم تطهير نموده و وضو گرفتم و آمدم خيمه نماز صبح را خواندم و نـشـسـتـم تا نزديك آفتاب رفقا متدرجا برخواسته نماز خواندند. در آخر همه شيخى بود بـهـبـهـانـى ضـخـيم الجثه ، قوى الهيكل ، چهار شانه ، دراز بالا، پيشانى پهن ، صورت كـشـيـده ، زنـخ گـرد و ضـخـيـم كه تمام علائم پهلوانى در او موجود بود، نزديك آفتاب برخواست تيمم نموده كه نماز بخواند.
گفتم : شيخنا آفتابه پر آب است وضو بگير.
گفت : تكليف تيمم است و وضوهاى شما باطل است ، بعد از آن رو به قبله نشست كه نشسته نماز بخواند.
گـفتم : چرا ايستاده نماز نمى خوانى ؟ گفت خيمه جمع شده به قد من رسايى ندارد، گفتم پهلوى عمود خيمه بايستى درست مى شود.
گـفـت تـكـليـف نـدارم كـه از جـاى خـود حـركـت نـمـايـم و نـشـسـتـه مشغول نماز شد و از فضلا هم بود.
گـفـتـم : تـنـه كـلفـت بـى غـيـرت شـنـيـده بـودم ولى تـا بـه حـال نـديـده بـودم ، الحـمـد لله ديـدم كه چطور جانورى است چون يقينى بود كه از طرف وضـو و قـيام در نماز هيچ صدمه اى و عسر و حرجى رخ نخواهد داد و اين شيخ علاوه بر آن كه خود مخالفت امر خدا نموده فتوى به بطلان نماز و وضوى ما نيز مى كند.
جـنـاب شـيـخ ! مـعـلوم مـى شود از شومى تو بوده كه ما در اين حبس افتاديم ، چون تا به حال طلبه اى به قرنطينه نيفتاده ، خدا حفظ نمايد بعد از اين را.
بـعـد از طـلوع آفتاب چاى فروشى از آبادى طويرج با اسباب چايى آمد او را آواز نمودم به خيمه ، همگى چايى خوردند حتى عربها و شيخ بهبهانى نخورد، آنچه اصرار نموديم كه اين تو را گرم مى كند گفت مى ترسم ادرار بياورد و من قادر به حركت نيستم
گفتم : اگر بدون چايى ادرارت گرفت چه مى كنى ، اگر در ميان خيمه ادرار مى كنى حالا هم چايى بخور و در ميان خيمه ادرار بكن ، (فان الضرورات تبيح المحذورات )
آخر شيخ چاى نخورد، چاى فروش رفت بيرون ، من ديدم عربها بيچاره كبريت كه مى زنند كـه سـبـيـل بـكـشـنـد، دسـتـهـا از سـرمـا مـى لرزد نـمـى تـوانـنـد سـبـيـل بـكـشـند دلم به حال آنها سوخت ، خصوص اگر شب اياس و خشكه سرما بشود على الخـصـوص ، عـلى الظـاهـر ده شـبـانـه روز در ايـن مـجـلس بـايـد بـاشـيـم و هـمـه در محل خطر هستيم
به رفقا گفتم گوش كنيد نطق مرا و تصويب كنيد راءى مرا و به كار بنديد نصح مرا.
قـاعـده ايـن خانه خرابها اين است كه ما را ده روز نگه مى دارند در ميان اين بيابان سرد و فقر بى اسباب زندگانى و اگر نمرديم و بديهى است كه خواهيم مرد، معذلك دو تومان از ما مى گيرند با آن كه چند قرانی بيش نداريم و اما قاعده اين پيشامد روزگار اگر چه امروز با اين آفتاب مشكل است كه سردى هوا چندان مؤ ثر باشد ولكن همين كه شب شد و در زمـيـن بـرف بـاشـد و در آسـمـان لحاف ابر نباشد و هواى لطيف عربستان فى الجمله به تـمـوج آيـد يـعـنـى ايـاس كـنـد و نـسـيـم جـگـربـر بوزد و برد الله التى تطلع على الافئده محقق گردد، بالقطع و الضرورة نموت من البرد جميعا ميتة السوء
عـربـهـا گـفـتـنـد اى والله سـيـدنا: گفتم يا جماعت ! نبينا محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
قد حلف فى حديث الكساء انه ما ذكر خبرنا هذا فى محفل من محافل اهل الارض و فيه جمع شيعتنا و محبينا و فيه مهموم الا و فرج الله همه و نحن ولو لم نكن من الشـيـعـه لسـمـو مـقـامـهـا و ارتـفـاع مـكـانـهـا فـان مـن شـيـعـة لابـراهـيـم فـلا اقل من المحبين و ان همنا و حاجتنا اليوم لمن اعظم الهموم و اعظم الحوائج
عربها با سوز دل گفتند اى والله سيدنا.
به سيد مازندرانى كه از همه ما ظاهر الصلاح تر بود گفتم مفتاح را بردار و حديث كسا را از روى كتاب بخوان كه غلط خوانده نشود و مستمعين تا آخر حديث هفتاد صلوات بفرستند بـه صـوت مـخـفـى ، بـعـد از خـتـم آن گـفتم المحبوس مضطر، هر كدام صد و بيست مرتبه بخوانيد امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء.
لكن بعضى از رفقا بلند بخواندند كه اگر عربها ندانند بدانند؛ اين هم تمام شد.
گفتم : رفقا شخص جواد عطاى او حتى الامكان مستور و از پس پرده است و خدا قاعده او چنين مـثـلى اسـت كه حوايج بنده را با دلو از آسمان پايين نمیدهد پرده هم جهت عطاى او بسازيم كه شايد انتظار پرده مى كشد، شيخ بهبهانى جرقه نموده گفت در اين هواى سرد عرفانت گل نموده پرده كدام است ، بخواهد بدهد مى دهد پرده اى ما نشنيده ايم
گـفـتـم : مـراد از پـرده اسباب ظاهريه است و اسم آنها را پرده و روپوش كار قرار داده ام چـون سـبـبـيـتـى بـراى آنـهـا جـسـمـا اقـتـضـاه التـوحـيـد قـايـل نـيـسـتـم ، بـلكـه آنـهـا را اسـبـاب گـفـتـه انـد بـه نظر ناقصين كه ما ارسلنا من رسول الابلسان قومه و من گمان كردم كه شما از كملين هستيد و از همان تيمم كردن و نشسته نماز خواندنت معلوم گرديد كه حشلحف كه از هر كرد و لرى بدتر بوده اى
گفت : حالا در اين مضيقه من با تو مباحثه ندارم و اگر خلاص شديم و روحم منبسط گرديد آن وقت معلوم خواهد شد (هلك من هلك و لمن الغلب ).
گفتم : آن وقت تنها روح تو انبساط پيدا نمى كند.
احـمـد ار بـگـشـايـد آن پـر جـليـل
|
|
تـا ابـد مـدهـوش مـانـد جبرئيل
|
گـفـت : خوب حالا پرده بساز تا ببينيم گفتم : بايد سه پاكت بنويسيم به طويرج دو بـراى دو پـيشنماز طويرج كه يشفعون لنا عندالحكومة و الدكتر و سيمى را به خود دكتر خـانـه خراب بنويسيم ، بهذ المضمون مقام محترم رياست حفظ الصحه دكتر الدكاتر و المـحـافظ على الاصاغر و الاكابر و المحارب لمكروبات المسافر سلام عليك اما بعد مـستدعى و مقتضى است كه اولا قرنطينه هاى مجعوله مكذوبه را كلا برداريد كه هر مسافر بـدبـخـتـى خود را به ماءمنى برساند كه ميكرب وبا و مالاريا كذا در هيچ نقطه اى وجود نـدارد حـتـى در بـغـداد كـه مـركز ايالتى ، بلكه مكثف و زباله دان عراق است و ثانيا اين بـدبـخـتـان را عـودت دهـيـد بـه كـربـلا كـه بـه زعـم شـمـا محل بروز ميكرب است تا آن كه به امكنه ديگر سرايت ندهند و از رفتن به مقصد گذشتيم زيرا بودن در اين بيابان با فقد و اسباب زندگانى موجب هلاكت نفوس است
و ثـانـيـا قـرنـطـيـنـه را در گـوشـه آبادى قرار دهيد كه اقلا جانى به در بريم و امور زندگانى به درجه اى فراهم باشد و به اين وضعى كه شما گرفته ايد از هر وبايى و مـيـكـربـى بدتر هستيد، اين چه ظلم و عنادى است كه پيش گرفته ايد و چه وحشيگرى و بـربـريت است كه اظهار مى داريد عالم تمدن و تدين و انسانيت نه اين طور مقتضى است و (السلام على من اتبع الهدى ).
سـه پـاكت را مهيا ساختيم به همان چايى فروش گفتم تو چقدر از اين چايى فروشى ات تـوقـع دارى ؟ گـفـت يـك قران ، گـفـتـم اسـباب چايى را اينجا بگذار اين هم يك قران حق الزحمه تو، اين سه پاكت را ببر به طويرج به صاحبانش بده و برگرد. آن هم قران را گـرفـت و بـا پـاكـتـهـا و مـثـل بـرق روان گـرديـد و ما نظر مى كرديم كه وارد آبادى طويرج گرديد،
بـعـد از آن ديـدم كـه پنج ـ شش نفرى به طرف ما قدم زنان مى آيند؛ دو ـ سه نفر از آنها فينه قرمز و لباس سفيد در بر دارند كه افنديان و دكتران گويا هستند و يك عربى در جـلوى آنـهـا شـلنـگ زنـان بـه طـرف مـا مـى دود و بـه صـداى بلند مى گويد البشارة البشارة اعطونى حق البشارة
گـفـتـم : رفـقـا بـرخـيـزيـد كـه مـسـيـحـا نـفـسـى مـى آيـد كـه بـشـيـر فـورا رسيد و گفت بالعجل و از ما گذشت ، گفتم رفقا چنانچه دكتر از شما چيزى طلب داشت شما عجله در دادن نكنيد حتى يتبين الحق من الباطل
تـا آن كـه افـنـديـهـا و دكـتـر رسـيـدنـد و مـا چـنـد قـدمـى بـه اسـتـقـبـال بـيـرون شـديـم من جلوتر رفته سلامى به دكتر عليه ما عليه پراندم بعد از جواب گفت :
اعطوا فى كل واحد اربع فتات و شيلوا قراضكم
گفتم : افندى ما هر كدام چهار قران بيش نداريم و آن هم مخارج سفر ما بيش نخواهد شد و پـول زيادى نداريم كه به تو بدهيم ، يك دفعه چين به ابرو انداخت و رو از ما گرداند و دهـن كـج نـمـوده گـفـت (شـيـلوا كلهم مكدى )
و با قرقر از ما گذشت ما هم گفتيم هر چه مى گويى به خودت ، و حمالها هم مهيا بودند كه سر سر شد و پاپا.
شـيـخ بـهـبـهـانـى كـه آدم مـرده واقـعـى افـسـرده اى و يـا تـنـبـل بغدادى بود به فرزى و تندى اسبابها را به پشت حمالى داده و با شيخ ساوجى خـرده واتـى
بـه دسـت گـرفـتـه از عـقـب حمال به جست و خيز رفتند، سفارش نمودم كه حجره خوبى در كاروانسرا بگيرند كه شب را هـم خـواهـيـم مـاند و خود به آسودگى خيمه را جستجو نموده و عبا به سر كشيده از عقب ، ميان برفها روان شدم