ب- فصل اول : دوران كودكى
و اگـر پـول هـم زيـاد در كـيسه باشد دل ياد قمار مى كند، گاهى ياد فاحشه مى كند كه مـرتـكـب شـود و گـاهـى يـاد آدم كـشـى مـى كـند. و، و، و هوسهاى نفسانى حد و حصر ندارد پول هم زياد اگر تو ندارى اطاقهاى تجار و دكان بزازى هست ، مؤ نه آن فقط سقف دكان را سوراخ نمودن است آجان پست !
هم از جنس خودمان است يا (با) خود آقاى رئيس دست روى دسـت هـم مـى گذارند و در عدليه هم صرف انكار بالاخره در محضر ملايى كلمه قسم است كه فورا باد هوا به مجرد از دهن بيرون آمدن معدوم مى شود.
بـسـازيـد خـنـجـرى نـوكـش ز فـولاد
|
|
بـزن بـر ديـده تـا دل گردد آزاد
|
بـلكـه زمـيـن و آسـمـان نـيـز گـردد آزاد و الا چـرا در آن دوره زراعـت مـا، اقـل مـحـصـول او سـال ده خروار بود و اكثر سالى سى خروار و حالا صد من الى دو خروار محصول مى دهد. زمين همان زمين ، آسمان همان آسمان ،
ابر و باد و مه خورشيد و فلكها هستند
|
|
حاصل كشت و زراعت ز چه از ما جستند
|
شـنـيـدم مـعـصـوم فرموده هر پادشاهى قرقگاهى دارد و قرقگاه خدا محرمات است و مشتبهات اطـراف قـرقـگـاه اسـت كـسـى كـه گوسفند خود را در اطراف قرقگاه بچرخاند كم كم به قرقگاه داخل مى شود و يكى از مشتبهات كليه ، اجناس خارجه است كه شبهه نجاست و حرمت در هـمـه مـى رود و مـسـلمـانـان آنـهـا را بـر حـسـب فـرمـايـش امـام شـان عـلى الظـاهـر پاك و حـلال مى كنند يعنى از استعمال آنها، خدا آنها را به جهنم نمى برد ولكن سبب مى شود كه بـه حـرام صـريـح و قـرقـگـاه حـق واقـع گـرديـم كـه مـوجـب دخول نار است
بعد از خلاصى درو مشغول به كوبيدن خرمن و كشيدن دانه و كاه بودم و در اين وقت چندان زحـمـتـى نـداشـتم يعنى يك رشته كار دست خدا بود گاهى هوا مرطوبى بود خرمن كوفته نـمـى شـد و در وقـت بـاد كـشـيـدن خـرمـن مـى بـايـسـت فـقـط بـاد شـمـال بـيـايـد و الا كاه تلف مى شد، آن هم گاهى بود و گاهى نبود لذا كار با استراحت بـود ولو در آن وقـت كـار بـاغـات از قـبـيـل يـونجه درو نمودن و آب دادن و آب گرفتن در شـيـارهـاى مـزروعـى جـهـت سـال آيـنـده بـود لكـن خـود تـبـديـل كـارى بـه كـارى ديـگـرى مـوجـب راحـتـى روح اسـت و نـفـس تـكـرر يـافـتـن يـك عمل ، موجب ملامت است
ميوه جات از قبيل انگور و خربزه نيز در سر خرمن بود و راه به خانه هم نزديك بود.
عـلى ايـحـال در كـار خـرمن و آب گرفتن در نسق ، من خيلى با نشاط بودم و خستگى نداشتم چـنـان آب را بر اين زمينهايى كه در دامنه كوه و سراشيبى بود قسمت و سوار مى كردم كه هر نقطه زمينى به قدر كفايت آب در آنجا در حركت بود كه نه خاكهاى زمين شكسته مى شد و نـه آب هـيره
مى رفت به عبارت اخرى اگر در جهت خلاف خورشيد مى نشستى و بـه زمـيـن نگاه مى كردى مى ديدى كه از تمام نقاط زمين به فاصله يك وجب و چهار انگشت آب در جنبش و برق مى زند كانه تبدارى است كه از سر تا قدم عرق صحت نموده و اين از مـهـارت در كـار بـود. بـعـد از آن كـه از تـقـسـيم آب بر اجزاء زمين آسوده مى شدم ، نان و مـاسـتـى و يـا خـربزه كه داشتم در آن هواى لطيف و هواى خوش مى نشستم نهار مى خوردم و خـوش بـودم بـعـد از آن پـرواريـهـايـى
كه مى گرفتم از خود و همسايه ها تنها گـاهـى بـا دو ـ سـه بـچـه ديـگـر ايـنها را در ميان باغها و يونجه ها از برگ درختان مى چـرانيدم و شبها جو مى داديم و شاخهاى بيد را مى شكستيم براى آنها دسته اى مى بستم و به ريسمان مى آويختم كه تا صبح هر وقت بخواهند نخورند.
در عـصـرى جهت تهيه گوسفندان داسى كه بر سر چوب بلندى بسته بوديم كه به هر شاخه اى كه دست نرسد براى شكستن به توسط آن چوب بلند و داس بشكنم برداشتم و بـه درخـت بيدى تكيه دادم رفتم بالاى درخت و آن چوب را برداشتم ته آن روى تنه درخت گـذاشـتـم و تكيه او را به يكى از تير چوب هاى آن بيد دادم كه باز خودم بالاى آن تير چـوب هـا بروم بعد از آن شاخه هاى دور دست را بشكنم و هنوز حركتى نكرده بودم كه ته چوب از تنه درخت خلاص شد به آن ثقلى كه داشت به سرعت رو به زمين رفت و هنوز به زمـيـن رسـيـده داس كه به سر چوب بسته شده بود و تازه دندان كرده بودند و هنوز به چـوب نـخـورده بـود پـنـج پـنـجـه يـك پـاى مـرا از اصـل پـنـجـه هـا گـرفـت و مـشـغـول بـريـدن شد. تا پا را از دست داس خلاص كردم دو ـ سه مرتبه آن چوبى كه در بـيـن هـوا آويخته شده به سنگينى خود به اين طرف و آن طرف حركت نموده و اين داس تا اصل استخوانهاى پنجه را بريدن گرفت بلكه رخنه با استخوانها هم نمود.
داس وا گـرفـتـم آمـدم پـايين قبل از اين كه به پا توجهى نمايم ، حس انتقام از داس در من ظـهـور نـمـوده و در فـكـر قـصـاص افـتادم ، گشتم تا يك قطعه سنگ ده سيرى پيدا نمودم نـشـسـتـم و آن سـنـگ را كـشـيـدم به دندانهاى آن داس و در بين هى ملاحظه مى كردم كه مبادا دنـدانـى از او سـالم بـماند تا آنكه تمام دندانهاى او را صاف نمودم كه كانه هيچ دندان نشده بعد از آن به پا نگاه كردم كه به قدر پنج سير خون از روى زمين جريان دارد و تا بـه مـنـزل دويست قدمى بيش نبود، دويدم رو به خانه مادرم جراحتها را بست دو شبانه روز از درد هيچ نخوابيدم قريب يكماه نمى توانستم درست راه بروم تا كم كم خوب شد. و چون سر زمستان بود بناى مكتب رفتن شد.
سـال هـزار و سـيـصد و پنج بود كه من ده سال داشتم و بى نهايت از مكتب خانه متنفر و به هيچ كارهاى بيابان با آن زحمات فوق الطاقة و بليات گوناگون شائق تر بودم به پدرم گفتم فارسى خواندن و نوشتن را به قدر كفايت ياد گرفته ام و با چيزهاى ديگر در دهـات بـيـش از آن فـايـده ندارد و تو هم در كارهاى خود دست تنهايى و من هم الحمد لله تـنـبـل نـيـستم و سبك و روحم و به غيرت خود نمى بينم كه كارى را كه پيش گرفتم به انـجـام نـرسـانـم و نـاقـص بـگـذارم و تـا سـه - چـهـار سـال دگـيـر در هـمـه كارها استقلال پيدا مى كنم تو آسوده تر خواهى بود و ديگر آن كه به مكتب بروم بايد عربى بخوانم و كتاب عربى ندارم و فلان همدوش من كه عربى مى خواند كتاب او از پدرش مانده و اين مبلغ قيمت يك گوسفندى است كه در پاييز چاق مى كنيد و نصف سال از او خورش معاش خود مى سازيد.
پـدرم گـوش نـكرد چهار قران فرستاد قوچان كتاب جامع المقدماتى خريدند آوردند ما هم رفـتـيـم بـه مـكـتـب آخـونـد بـه مـا درس داد بـدانـكـه مـصـدر اصـل كلام است و از او نه باب باز مى گردد و از هر بابى چهارده صيغه منشعب مى شود. گـفـتـم فـارسـى ايـن را كـه خـودم هـم مـى خـوانـدم مـصـدر چـيـسـت و اصـل كـلام كدام است همه كلامها يك مصدر دارد يا آن كه هر طائفه يك مصدر مخصوص دارد؟ گفت پسر حرف مزن ، ساكت شديم
يـك رفـيـق هـم مـبـاحـثه اى هم داشتيم ده آنها كرد صرف بود فارسى هم درست ياد نداشت گفتم در اين دهات كردى ، عربى خواندن ما واقعا خيلى مزه دارد پدرم كه عربى نخوانده من از او بـالاتـر هـسـتـم پـيـش مـن بـادبـروتى كه مى كرد حالا نمى تواند او ولو نصاب را خوانده من هم خوانده ام ، تا بحال اگر از من مى پرسيد اوزان فلزات نسبت به يكديگر چه نسبت دارد من مى خواندم :
زر كـن زيـبـيق الم اسرب دهن ارزير حل فضه نداهن يكى آه و من حالا كما فى السابق نمى پرسم از او كه بروج دوازده گانه كدامند تا فورا بگويد:
چون حمل چون ثور جوزا سرطان و اسد
سنبله ميزان عقرب قوس و جدى دلو حوت بلكه مى پرسم كه ضرب را بساز فورا مى ماند.
و بالجمله زمستان كه تمام شد باز رفتيم سر كارهاى خارجى به همان نهجى كه گذشت بـاز زمـسـتـان دوم از صـرف مـيـر هـم خـوانـده ايـم تـا بـاب قـال بـاز زمـسـتـان سـيـم ديـديـم خـوانده شده ها فراموش شده يك دو ماهى به مراجعه آنها گـذاشـت بـعـد مـعـلوم شـد كـه آخـونـد هـم بـعـد از بـاب قـال را نـمـى دانـد مـع ذلك تـا بـه عـيـد چـنـد بـاب ديـگـر عقل به عقل گذاشتيم با آخوند مثل دمى و رمى آنها را هم خوانديم عيد كه شد آزاد شديم تا يك ماهى على الرسم به بازى و ورزش هاى معمولى بعد از آن به كارهاى مرسومى زراعت و بـاغ و نهالكارى و گوسفندچرانى مشغول بوديم و هر چه من بيشتر به كار مى چسبيدم و كارهاى بزرگ را به انجام مى رسانيدم يكى آن كه ذاتا شوق كار داشتم و ديگر آن كه پدرم دلگرم شود مرا از مكتب معاف دارد باز پدرم مرا بيشتر به امور شاقه وا مى داشت و مـعـلوم بـود كـه از راه دوسـتى است كه بچه از اول بايد رنجبر و زحمتكش بالا بيايد كه بـه جـايـى و نـوايـى بـرسـد والا نـازدانـه در آخـر تنبل و خوار و بى مقدار گردد. پيرمردى كه دهقان ما بود ناخوش و بسترى شد، بزرگان مـى پـرسـيـدنـد كـه چه شد سبب ناخوشى تو، گفت سبب ندارد الا آن كه شبى به كاه دان اربـاب رفتم كه كاه براى گاوها بردارم ديدم جن بدهيكلى دست هاى خود را برهم مى زند و بـا هـر دو دسـت اشـاره بـه مـن مـى كـنـد و مـى خندد، دندانهاى بدى هم داشت من ترسيدم و ناخوش شدم
پدر من در شبهاى ديگر خودش در كاه دان مى ايستاد به من مى گفت برو سبد را كاه كن بيار تـا مـن به آخور گاوها بريزم من هم آن حرف را كه شنيده بودم به هزار ترس و لرز اين كار را مى كردم و غرض او پردل شدن من بود والا خودش از اژدها هم نمى ترسيد و نيز يك روز مـاه مـبـارك ، تـابـسـتـان بـود مـا روزه گـرفـتـيـم يـازده ـ دوازده سـال داشـتـم كـه شـب خلعتى بگيرم يك ساعت به غروب ماند و ما انتظار مغرب داريم گفت بـيـل را بـردار بـرو بـه فـلان بـيابان فردا آب ماست استخر آنها را ببند و از آنجا به فلان نقطه استخر آنجا را نيز ببند.
رفـتـم سـاعـت دو از شـب وارد مـنـزل شدم با آن كه چاپى مرسوم نبود ديدم براى ما چايى گذاشته و پشيمان شده از اين كه در وقت تنگ مرا فرستاده پى اين كار.
در سر زمستان باز گفت برو به مكتب
گـفـتـم : مكتب چه فايده اى دارد من هزار كار جهت تو مى كنم كه بهتر است از اين كه بدانم ضـرب در اصـل الضـرب بـوده الف و لام مـصـدريـه را بـرداشـتـيـم عـيـن الفـعـل را فـتـحه داديم يعنى را و با را زير داديم ضرب شد، صرفيين چنين كردند ما هم چنين كرديم
اولا صـرفـيـيـن كـى و در كـجـا چـنـيـن كـردنـد مـگـر صـوفـيـيـن قـبـل از يـعـرب بـن قـحـطـان
بـوده انـد و ايـن الفاظ را يكى يكى ساخت و پرداخت مـثـل لقـمه هاى نان به دهان اولادش گذاشت لغات كه فرقى نمى كند مگر ما زد را از زدن مـى سـازيـم كـه نـون مصدريه را انداختيم و دال را هم جزم داديم زد شد. آيا تو خودت اين كـار را هـيـچ كـرده اى و آيـا هـيـچـوقـت مـى زنـد را از زد سـاخـتـه اى كـه مـى زد در اصـل زد بـود مـى عـلامـت اسـتقبال را بر سرش درآوردى و نون زبردارى را در وسط زا و دال گـذاشـتـى كه مى زند شد و يا از كسى از پيرمردهاى قديمى شنيده اى كه چنين كند و بـر فـرض كـه كـرده بـاشـد مگر تقليد او واجب است كه او چنين از بيكارى گترم
كـارى كـرده اى مـا هـم بـكـنـيـم و او بـيكار بوده ما هزار كار داريم ، او ديوانه بوده ما كه هزارها عاقل را درس مى دهيم
اولا دروغ اسـت كـه صـرفيين چنين كرده و ثانيا ما عمر خود را ضايع نمى كنيم ، چنين نمى كنيم
مـا هـر وقـت بـخـواهـيـم ابـتـداء مـى گـوييم زد و مى زند و زننده است ، ضرب و يضرب و ضـارب نـظير ته ديگى خوردن است او كه بعد از زحمت جويدن زيادى همان پلو مى شود، من همان پلو را اول مى خورم اين هم حرفى شد كه يك نفر چنين كرد ما هم چنين كرديم شايد كـسـى خـورده بـاشد ما كه نبايد پيرو هر كسى و تقليد از هر كسى بكنيم آن هم در اين حرفهاى يك پولى
ما عقل داريم بايد پيرو حكم عقل را بنماييم والسلام
گـفت : پسر چرا نامربوط حرف مى زنى ، اگر اين حرفهايى كه در اين كتاب نوشته آن طـور بـاشد كه تو مى گويى مرد كه دويست ـ سيصد تومان خرج نمى كرد كه اين كتاب چـاپ بـخـورد و تـا صـحـيـح و حق نباشد اين همه مايه و زحمت نمى كشند، ديگر آن كه اين مطالب اگر آن طور دروغ بود مورد توجه عموم طلاب و علماء نمى شد.
گـفـتـم : نـه چـاپ دليـل بـر حـقـانـيـت اسـت والا كـتـب ضـلال كـه بـه خـط خـوب و كـاغـذ خوب چاپ نموده اند بايد حق باشد بلكه احمق تر (!) باشد و نه توجه آدمهاى باشعور، چون عرض كردم تقليد هر كسى را نمى شود مگر اعلم عـادل آن هـم در فـروع شـرعـيـه و در ايـن صـيـغـه سـازى بـه نـحـو مـرسـوم نـه از اصـول ديـن اسـت و نه از فروع دين است و نه از اخلاق بلكه من از وقتى كه عربى خوان شـده ام و ايـن دروغـهـا را يـاد گرفته ام يك باد نخوت و خيالى در كله و دماغ من افتاده كه هـيـچـكـس از ايـن آدمـهـاى ده را آدم نـمـى شـمـارم حـتـى سـال گـذشته مقدار خوانده شده ها را خواندم كه فى الجمله تاريك شده بود آخوند خودش اقـرار نـمـود كـه مـن بـعد از اين نمى دانم و من قدرى را به فهم خودم و با مشورت آخوند درسـت كـردم و از آن روز نـظـر بـه ايـن كه آخوند مكتبى ها كه خود را از عرش بالاتر مى دانـنـد و سـتـاره هـا را روى سـر خـود نـمـى تـوانـند ببينند خصوصا در نزد شاگردها كه سياستشان هم مقتضى اين است و معذالك در نزد من زانو به زمين زد و اظهار نادانى نمود بر تـكـبـر و غـرور من افزوده شده و اين اندازه هم در خدمت شما و رد حرف شما پيشانى سندان نموده ام منشاء همين است و الا كى و كجا در خدمت شما اين اندازه جسارت و بى حياتى داشتم و اگـر مـقـدارى ديـگـر از ايـن مـزخـرفـات يـاد بگيرم مى ترسم حالتى دست دهد كه عقوق والدين كه درد بى درمان است مرا فرا گيرد.
مـسـتـدعـيـم كه هنوز كه به روز بدتر نرسيده مرا از مكتب رفتن معاف بداريد. گذشته از همه اينها بروم چه ياد بگيرم آخر تو را به خدا الفاظى كه بالحسن و العيان معلوم ماست كـه ماده آنها فقط نفسى است كه از جگر انسان در ناى حنجره صوت مى شود و صوت به مـخـارج حـروف خـورده و تـقطيع شده به كيفيات مختله در آمده و اسم هر صوتى حرفى از حـروف تـهـجـى كـرده ايـد و الفـاظ از حـروف تـركـيـب شـده پـس اصل و ماده قريبه الفاظ من غير فوق بين مصدر و غير مصدر حروف تهجى است فى عرض واحـد و مـاده حـروف صـوت اسـت بـا كـيـفـيـت خـاصـه و مـاده صـوت نـفـس اسـت و نـفس هم از ضروريات لازمه انسان حى است
ايـن بـيـان واقـع و شـاهـراه مـعـلوم حـالا چـشـم روى هـم بـگـذاريـم و مـجـمـع صـرفـيـيـن قـايـل شـويـم كـه هـيـچ در عـالم وجـود نـداشـتـه ثـم آنـهـا راءى داده انـد كـه ضـربـا در اصـل ضـرب بـود يـا آن كـه مـضـروب در اصـل يـضـرب مـجـهـول بـوده و از او بـايـد سـاخـتـه شـود حالا من عكس او را مى گويم ضرب را بايد از ضربا ساخت و يضرب را از مضروب ترجيح بلا مرجع چرا؟
گـفـت : پـيـش از ايـن حـرف مـزن كـه مـن هـيـچ بـه حـرفـهـاى تـو گـوش نـمـى دهـم بـه قـول خـودت خيلى جسور و بى حيا شده اى همه فضلا و علماء نفهميده اند تو تنها فهم دار شده اى كره خر چه زياد مى خورد. بايد بروى به مكتب عادت به بازى گوشى كرده اى
گفتم : به كدام مكتب بروم عرض كردم كه آخوند بيش از اين گفت نمى دانم
گـفـت : كـتـابـت را بـيـار بـبـيـنـم چـقـدر خـوانـده اى ، كـتـاب را از اول شـرح امـثله ورق زدم تا باب قال ، ده ـ دوازده ورق شد گفتم تا اينجا خوانده ام باقى كـتـاب را تـا بـه آخـر ورق زد و شماره اوراق نمود سر به فكر فرو داشت چهار قران را بـه قران كـتـاب در قـوه فـكـريه منبسط كرد ديد عشرى از چهار قران بيشتر به مصرف نرسيده بقيه دارد به هدر مى رود. امر فرمودند كه برخيز قليان چاق كن و در فكر است
حالا من هم كم كم خوشحال كـه از ايـن مـكـتـب و حـبـس تـاريـك آزاد خـواهـم شـد و بـه كـمال ادب قليان پاكيزه اى ساختم و دادم و نشستم منتظر كه چه مى گويد و آن هم در فكر كه چه بگويد...
بـعد از برهه اى گفت بايد بروى به مدرسه و اين كتاب را تمام بخوانى من چهار قران داده ام و چيزى هنوز از او خوانده نشده و كتابهاى خوبش مانده است من ديدم اين كتاب پنج ـ شش كتاب است به يكديگر چسبانيده اند معلوم مى شود خوب كتابى است مى ارزد به چهار قران بـلكـه بـيـشـتـر لكن مشروط كه خوانده شود. و از اين كه آخوند هم گفته نمى دانم معلوم مى شود و علوم مافوق الطاقه نوشته شده و اين كتاب چاپ خورده و عدم انتفاع از اين كـتـب مـتـعـدده اى كـه در ايـن كـتـاب درج است و بى فايده شدن چهار قران خسارتى است لا يتحمل البته بايد به مدرسه بروى
سـر بـه زيـر افـكندم با خود گفتم حالا خوب شد، غريبى و حبس تاريك (مكتب ) دردم يكى بـود، دو تـا شـد نـاشـكـرى كـردم سه تا شد. بر پدر جدا آشفتم كه پدرت به مدرسه رفـتـه بـود يـا جدت يا خودت كه من هم بايد به ساز شما برقصم اين چه تكليفى است بـه مـن مى كنى باباى زراعتكار و دست تنها حالا من به شوق تمام تا آخر عمر خدمات تو را از هـر جـهـت انـجـام دهـم بـا كـمـال دلسـوزى حـالا تو ناز مى كنى ، چقدر از مردم حسرت مـثـل مـن هـمـچـو پـسرى دارند... برو شكر اين نعمت بكن و به استراحت و گرنه به عبادت مـشـغـول بـاش و اگر من نباشم نصف اين محصول را هم بر نمى دارى دهقان و درودگر مگر دلسوزى مى كند استراحت شما و خوشگذرانى شما منوط به بودن من است و من نخواهم به مدرسه رفت و اين خيال را از سر خود بيرون كن كه صلاح تو نيست
گـفت : از طرف من آسوده باش من نه از آن كسانى هستم كه تنبلى را خوش داشته باشم و راحـت طـلب و بـى عـار باشم و در هر كارى خودم تعقيب مى نمايم اين مسامحاتى كه گاهى ديـده اى كـه خـودم بـيـكـار و تـو را واداشـتـه ام بـه كـار و جـهـش ايـن اسـت كه تو را نيز مـثـل خـودم به زحمت كشى و رنجبرى عادت بدهم نه چيز ديگر آن كه خود خيلى شايق بودم بـه مـدرسـه بـروم و مـوفق نشدم و نامراد شدم و مراد خود را مى خواهم بلكه در تو ديدار كنم و البته بايد به مدرسه بروى
گـفـتـم : دلت بـه حـال خـودت نمى سوزه ، به حال من بسوزد، چون تو خود مى دانى كه عليل المزاج و كم بنيه و به اندك ناملايمى روحا متاءثر مى شوم و ذاتا كم خوراك و بى رغـبت به ماكولات لذيذه هستم و اگر هم نمى دانى بدان كه غالب ايام تكه نانى كه به بـيـابـان بـرده ام خرد و خشك شد، شب آورده ام به مادرم داده ام و يا در بيرون به بره اى خرد و خشك شد، شب آورده ام به مادرم داده ام و يا در بيرون به بره اى يا كره خرى داده ام كه از آن لقمه اى نچشيده ام با آن زحمات ورزشها و هواى لطيف و آبهاى خوشگوار و فقط مـن حـيـات و صـحـت خـود را منوط به اين آب و هوا و ديدن كوهها و چمن ها و اين گوسفندان و شـنـيدن آوازهاى آنها و بلبلان مى دانم و تو نمى دانى كه من چقدر از گوسفند چرانيدن و آمدن آنها به خاك با صداى مختلف آنها لذت مى برم و با آنها انس دارم و مرادات يكديگر را مـى فـهـميديم كانه من زبان آنها را مى فهمم و آنها زبان من را و اگر چنانچه در اينجا بـرهـه اى از زمـان بـه حـبـس تـاريك مى رفتم يعنى باز هزاران مايه تسليت و خوشنودى فـراهـم بـود كـه حـيـات و صـحـت مـرا اداره مـى كردند اما اگر به مدرسه كه هزار مرتبه بـدتر از مكتب است بروم كه هيچ چيز از مقتضيات حيات من موجود نيست در مدرسه غريب و در خانه غريب و در شهر و كوچه و بازار غريب نه انيسى نه مونسى
به دريا بنگرم وحشت فزايد
|
|
به صحرا بنگرم وحشت نمايد
|
به هر جا بنگرم كوه و در دشت
|
|
شناسايى نه كه صحبت نمايد
|
بـقـايى براى خود نمى بينم ، گفت تو را مى برم شبها در خانه فلان دوست كه تازه از ده به شهر نشيمن كرده بوده و روزها نيز در مدرسه به حجره فلان طلبه ده خودمان برو و بـا هـر دو جـاشـنـاسـى و غـربـت بر فرض كه تاءثيرى داشته باشد موقتى است زود مـاءنـوس خـواهـى شـد بـر فـرض كـه مـاءنـوس هـم نـشـدى بـه يـك ـ دو سال اين كتاب همه اش را مى خوانى تمام شد بيا و مدرسه را ترك كن بعد از چند روزى پدرم مرا كه قريب سيزده سال عمر داشتم به الاغى سوار نموده با اثاثيه مختصرى آورد بـه شـهـر قـوچـان بـه مـنـزل يـكـى از آشـنـايـان وارد شـديـم بـه مـنـزل هـمان آشنايى كه تازه از قلعه به شهر ما آمده بود و روز هم آمديم به مدرسه به حجره همان كه از ده خودمان بود، آن هم خيلى خوش آمد گفت و اظهار بشاشت نمود. پدر گفت كه درس بحث من را متوجه شود كه خوب درس خوان و ملا بشود و همه نوع خدمات شما را هم خـواهـد نـمود. من اجازه خواستم از پدرم كه تا اينجا قليانى مى كشيد من مى روم مدرسه مى ايـستم تا شما بياييد. حجره اين آقا فوقانى در طرف مشرق بود آمدم پائين ملاحظه كردم كـه ايـن مـدرسه بيست و نه حجره و تحتانى دارد در دو طرف در بود و يك حجره فوقانى روى هشت مدرسه بود و در طرف شمال رو به قبله مسجد جامع بزرگى بود، بنا و وضع مـدرسـه را كـه تـا آن وقـت نـديـده بـودم و بـا تـاءمـل در او نـظـر كـردم ديـدم چـنـگى به دل نـزد و مـرا نـگـرفـت گـفـتـم لابـد شـرف المكان بالمكين ، نشستم يك گوشه مطالعه حـال طـلاب و آخـونـدهـا را نـمـودم ، ديـدم يـك آخـونـد مـيـان مـدرسـه وضـو مـى گـيـرد اول آبـى بـه صـورت زد و خـيـلى دست به صورت كشيد و چند مرتبه انگشت به سوراخ دمـاغـش نـمـوده و بـيرون نمود و نگاهى كرد باز به سوراخ ديگر كرد. گفتم شايد دماغش خون داشته باشد، ما كه اين طور وضو نگرفته ايم ، اينها كار و رفتارشان هم براى من درس است بعد از آن عمامه را كج نگاه داشت از نزديك تپه سرش چهار- پنچ مشت آب ريخت و كـشـيـد تا سر ريش خود. من خيلى متوحش شدم كه چرا پيشانى و حد رستنگاه مو آب را مى ريـزنـد. در رسـاله عـمليه كه اين طور ننوشته اند. از يك بچه طلبه كه در آن نزديكى مشغول مطالعه كتاب خود بود، گفتم اين آخوند چرا اين قدر آب به سر و صورت خود مى ريـزد، در رسـاله نـوشته يك مشت براى صورت از حد رستنگاه مو بايد بريزد، گفت اين اسباغ
مى كند، گفتم اسباغ يعنى چه ؟ گفت تو نمى فهمى به تو نمانده ، گفتم چه مى خوانى ، گفت عوامل ، عوامل در لغت گاو كار كن را گويند خنده مرا گرفت
گـفـتـم : پس تو گاو كار كن را مى خوانى بدش آمد و چيزى نگفت ديدم آخوند ديگرى در ايـوان حـجـره اش آتـش كـمـى را دور سـر خـود مـى چـرخـانـد. مـثـل مـا كـه در قلعه مان بعد از چله بزرگ چله چختى مى كرديم ، پرسيدم او چرا همچو مى كند و آتش را ميان چه كرده گفت : از زغال ميم
ميان آتش گردان كرده مى چراند كه سـرخ شـود بـراى سـر قـليان بعد از آن گفت به نظرم تو از سر كوه پايين آمده اى ، گـويـا مـيـان آدم نـگـشـتـه اى ، گـفـتـم چـنـيـن است ، هنوز كتاب گاو كار كن را نخوانده ام مبال مدرسه كجاست به يك زاويه از مدرسه اشاره كرد.
رفتم ديدم راه دور و درازى دارد بسيار كثيف و متعفن ، ده - بيست قدم رفتم ، در آن آخر چهار - پنج چاه مبال بود كه روى آن سقف بود تمام اطراف آنها بسيار كثيف بود. بيرون شدم آمدم مـيـان مـدرسـه در يك حجره تحتانى ديدم قال قيل شديدى بلند است نزديك است همديگر را بزنند گفتم اينها را چه مى شود، گفتند مباحثه علمى مى نمايند، گفتم خوب معنى مباحثه را فهميدم ولكن با جنگهاى ديگر هيچ فرقى ندارد مگر در كيفيت زدن كار كه در آنها با چوب بـه سـر يـكـديـگـر مى زنند و در اينجا با دست به كتاب و زمين مى زنند، اما در داد زدن و فحش دادن و بد گفتن هيچ فرقى ندارند.
نـاگهان ديدم يك آخوند موقرى بزرگ ريش و عمامه بزرگ و عبادى نو و جورابهاى لطيف بـا كـفـش كـمـخـت
كـه پـاشـنـه او الوان و بـسـيـار خـوش شـكـل بـود وارد مـدرسـه گـرديـد. چـنـد نـفـرى كـه در جـلو راه او بـودنـد از او تـجـليـل و احـتـرام نـمودند. پرسيدم اين كيست ، گفتند آخوند ملاعبدالوهاب مايوانى
است خيلى ملا است و شجاع الدوله امير حسينيان او را مدرس مدرسه قرار داده و منجم باشى خودش و از شاگردهاى حاج ملا هادى سبزوارى است
در ايـن بـيـن پدرم از حجره آقاى استادم پائين آمد و اشاره كردم كه برويم ، رفتم رو به خـانـه ، پـرسـيد كه آمدى پائين چه كنى ، گفتم آمدم كه وضع مدرسه و اهلش را به نظر خـريـدارى بـبـيـنـم ، گـفـت پـسـنـديـدى ، گـفـتـم حـالا كـه خـوشـم نـيـامـد بـلكـه مـثـل من مثل آهويى بود كه صياد او را آورد در طويله خر و گاو حبس نمود و او در وحشت تمام بـود، مـگـر بـعدها ماءنوس شوم گفت به زودى ماءنوس خواهى شد و هيچ غربت تاءثير نـخـواهـد كـرد مـخصوصا من به آقاى استاد تاءكيد نمودم كه از تو نيكو توجه كند و به آشـنـايـى اهـل خـانـه با آن كه خانه او مثل خانه خودمان مى ماند از عيالات و بچه هاشان هم مهربان هستند، معذلك سفارشات اكيد خواهم نمود.
گـفـتـم : خانه و اهل خانه چندان اهميتى ندارد باز هم هر چه هست تازه از ده آمده اند پيش آنها روى من باز و به يك درجه آزادم اما دلم از اين سيد استاد پاك نيست ، چه من از وضع حجره اش و پـاكيزگى فرش و اثاثيه او و كيفيت برش و طرز حرف زدن و اخم روى او استنباط نـمـودم كـه مـن در حـجـره اين شخص و شاگرد او بودن بالكليه سلب آزادى و حريت از من خواهد شد، حتى در ضروريات سنت بشريت هم پابند نخواهم بود. باز هزار رحمت به همان مـكـتـبخانه اى كه در نظرم حبس تاريك مى بود كه به درجه اى مقيد نبود استادمان و علاوه مـتـوجـه هفتاد - هشتاد شاگرد بود كه نوبت هر يك قليلى از وقت بود با اين قيوداتى كه بـه خـودش زده از خـارج و داخـل و هـمـيـشه حواسش متوجه به من است من را علاوه بر حبس در غـل جـامـعـه خـواهـد نـمـود مـعـذالك مـن كـى و در كـجـا پـر وبال فهم باز كنم و روح من در نشاط آيد و متوجه مقصد ترقى بشوم به عبارت ديگر من هـميشه در حضور اين شخص بايد سپر به سركشم كه از تيغ ملامت و گرز چون و چراى او خـود را مـحـفـوظ دارم مـجـال آن كـه مـن هـم بـه طـرف مـقـصـد خـود بـازوى بـگـشـايـم و مشغول كار شوم نخواهم يافت و يك جهت آن پائين آمدم همين بود كه همين نيم ساعت را هم به مـن سـخـت بـود كـه آنـجـا باشم و يك چيز را از اهل مدرسه پسنديدم كه همين آزادى بود كه هركس به فكر و كار خود مشغول و اين در حجره سيد از من مفقود خواهد بود.
گفت نخير تو خطا كرده اى با من خيلى روباز و خنده رو و خوش خلق بود.
گفتم : تو غير منى و من نمى توانم آينده را به تو حالى كنم ، خوب هر چه مقدار است مى رسد.
در كف شير نر خونخواره اى
|
|
غير تسليم و رضا كو چاره اى
|
گـفـت : تـو هى دم از آزادى مى زنى ، آن هم خوب نيست والا بچه اگر آزاد و ولگرد باشد تـربـيت نمى شود، دزد و دغل مى شود. اينكه مكرر مى كنى به اقتضاى طبع بچگى است ، مى گويند مرده را اگر به حال خودش بگذارى كفن را ملوث مى كند.
گـفـتـم : كـه بـه تـو نـمـى خـوانـم حـالى كـنـم ، بـلى دزد و دغـل را نـبـايـد آزاد نـمـود بـايـد به دغل و زنجير باشد، اما آدمى كه مى خواهد كار خوبى پـيـشـه كـنـد كـه خـيـر خـودش و خـيـر عـامـه بـاشـد او نـبـايـد بـه غـل و زنـجـيـر باشد، او بايد آزاد باشد، مثلا قاطر چموش و لگدزن را بايد حبس نمود و سـگ هـار را بـايد به زنجير كرد، اما قاطر مسافرت را بايد حبس كرد؟ و سگ كه عقب گله حافظ گله است بايد به زنجير نمود كه گرگ گله را نخورد؟ حاشا و كلا.
حرف من اين است كه عقل بايد آزاد باشد مطلقا، كه به تفكر شاهراه صواب و حق بفهمد و نـوكـرهـاى عـقـل از قـبـيل زبان و قلم و دست و پا و غيره نيز بايد آزاد باشند كه بتوانند فهميده عقل را به اجرا گذارند والسلام
گـفـت : حـالا بـمـان تـا بـبـيـنـيـم چـه پـيـش آيـد، حـال كـه مـن از او خواهش كردم و ايشان هم قبول كردند خوب نيست هوسناكى ديگرى بنماييم
خـانـه آشـنـا در نـزديـكى دروازه پايين كه راه طرف قلعه ما است بود و اين خانه را يعنى نـصـف آن را اجـاره كـرده بـود و قـريـب دويـسـت تومان كه جزيى ملك در ده داشتند فروخته بـودنـد، دو بـرادر بـودنـد و سرمايه خود را قرار داده دكان علافى در كنار ميدان بزرگ بـار كـرده بودند دو ـ سه ماهى بيش نبود كه به قوچان نشيمن بودند و نصف ديگر خانه دسـت خـود صـاحـبش بود. پدرم صبح بعد از سفارش مرا به آن شخص كه شبها بايد به مـنـزل او بـاشـم خـداحـافـظـى نمود كه به قلعه برگردد من هم مشايعت تا بيرون دروازه رفـتـم كـنـار راه زيـر درخـتـى الاغ را بـسـت گـفـتـم اصل خيال تو چيست ، من در مدرسه موقتا تا دو ـ سه سالى بايد درس بخوانم و يا آن كه بـايـد تا آخر كه درس خوانده مى شود بخوانم كه رسما ملا باشم ، نظير شيخ الرئيس قوچان ، مثلا.
گـفـت : بـاز مـى خـواهـى چـه بـگـويـى ، گـفـتـم عـلى ايحال همت بكار بسته ام كه خواهى نخواهى مدتى بمانم و فعلا به ده با تو نخواهم آمد و لو راضـى هـم بـاشـى فـرض بـگـيـر مـن تـا آخـر هـم راضـى هـسـتـم مـى خـواسـتـم ميل قلبى تو را بفهمم
گفت : البته ميل من اين است كه اگر ممكن شود حاج ميرزا حسن شيرازى
كه در سامره است و مردم بلكه مسلمانان تقليد او را مى كنند بشوى گفتم آن كه ممكن نيست ، مثلى است مى گويند:
ملا شدن چه آسان
|
|
آدم شدن چه مشكل
|
مـن مـى گـويـم مـيـرزا حـسـن شـدن چـه آسـان امـا بـه جـامـعـيـت او و سـياست و رياست او چه مشكل ،
صد هزاران طفل سر ببريده شد
|
|
تا كليم الله صاحب ديده شد
|
اقـلا در هـنـد و سـند و بخارا و قفقاز و ايران و عراق و مصر و شام صد هزاران آخوند خون جـگـر خـوردنـد تـا مـيرزا حسن ، ميرزا حسن شد، ديگر آن كه ميرزا حسن غريب ده وزن خود از مـال پـدر پـول خـرج كرد تا ميرزا حسن شد. جنابعالى تمام دارايى خود را بفروشى به وزن يـك پـاى كـوچـك مـن نـمـى شـود، مخارج آخوندها همه خوراك و پوشاك نيست ، اندوخته آخوندها هزاران كتاب است تو هميشه يك چشمه نگاه مى كنى
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست
|
|
نه هر كه سر بتراشد قلندرى داند
|
گفت : حالا ميرزا حسن نشدى پايين تر از او پايين تر.
گـفـتـم : پـايـيـن تـر از او دو قـسـم انـد، يـك قـسـم از مال ارثى يا از پدر و مادرشان به اندازه معاش مايحتاج داراست و بدون اين كه زحمتى در طـريـق تـحـصـيـل مـايحتاج خود بكشد تا آخر عمر به خوشى زندگانى مى كند يا اين كه داراييتى چنين ندارند و بنده از آن قسم اول كه نيستم و قسم دوم كه داراييت فعليه ندارد و رفته زحمت كشيده و مجتهد شده و برگشته كه اين هم دو جور است ، يا قوه كار و زحمتكشى در زراعـت بـر حـسـب قـوه بـدنـى و اسـتـخـوان بـنـدى دارد كـه امـرار مـعـاش از مـمـر حـلال و كـديـمـين بدون چشم طمع به مال مردم و كيسه مردم بنمايد يا اين قوه را هم ندارد، بـنـده از آن جـور اول بـاز نـيـستم سالى كه نكوست از بهارش پيداست اگر به مدرسه نيامده بودم و از حالا مشغول زحمت و زراعت بودم شايد رشدى و نموى مى كردم و اين عليلى و كـم بـنـيـگـى بـواسطه ورزشهاى بيابانى و بى خيالى رفع مى شد، كما اينكه يقينا رفـع هم مى شود و تو هم روز به روز مستريح تر مى شدى و الآن كه به مدرسه آمده ام يـكـجا بايد بنشينم غذا به تحليل نمى رود و درس هم تا نصف شب روى كتاب و غصه اين كـه فـهـمـيده نشد يك طرف و غصه اين كه ترتيب معاش بدهم از چه و كجا يك طرف و همه اوقـات هـم در قـوچـان نـيـسـتـم كـه راه خـودت نـزديـك اسـت يـا بـه خـيـال خـودت سـفـارشـات اكـيـده بـه عـمـر و زيـد نـمـوده و حـال آن كـه مـعـمول نخواهد شد، در آن ولايت غربت دور است نه انيسى و نه معينى يك طرف يـقـيـنـا اگـر تـلف نـشـوم بـنـيـه و قـوه بـدنـى ضـعـيـف تـر خـواهـد شـد، قـوه زراعـت و مـثـل زراعـت را نـخـواهـم داشـت حـال فـرض كـن كـه سـالمـا رفـتـه ام و مـجـتـهـد شـده ام و جـوال استعداد خود را پر از علوم نموده ام اما بنيه كار كردن را ندارم يقينا طمع به غير هم نـدارم يـقـيـنـا چـون آخـوندهايى كه چشم به دست غير و يا ادنى توقعى از غير دارند و يا اظهار احتياج به غير مى كنند آنها را من در متن كفر مى بينم يا در حاشيه و اگر بميرم از من سـر نـخـواهـد زد و در مـكـتـبـخـانـه در صـد كـلمـه خـوانـدم كـه عـلىعليهالسلام
فرمود (ذل من طمع ) و من هرگز ذلت بر خود روا ندارم و در آن وقت جنابعالى يا هستند و از كـار افـتـاده اى يـا خـدا نـكـرده نـيـسـتـند، حالا اين پسر كار كن و كاردان را كه به واسطه مدرسه فرستادن دختر كور پا شكسته ساختى چه كند.
گـفت : مگر خدا مرده در آن وقت ، گفتم خدا نمرده و نخواهد مرد، لكن در تواريخ هست كه خدا هـفتاد پيغمبر خود را بين صفا و مروه پايين ركن و مقام از گرسنگى كشت و به هيچ جاش هم غم نشد، گفت اگر مقدر كرده كه تو را هم از گرسنگى بكشد صد كرور دولت كه داشته بـاشـى بـاز از گـرسنگى خواهد كشت برو برو همان طور كه معين شده روزها به حجره اسـتـاد بـرو و نـزديـك غروب بيا به منزل آشنا گفتم چشم خداحافظ (... آمدم همان كتاب چـهـار قران ـى را كـه داشتم از منزل برداشتم بسم الله گفتم رفتم به مدرسه كه درس بخوانم و در آن وقت سيزده سال داشتم و سنه ١٣٠٨ بود. )
ديـدم سـيـد اسـتـاد جـارويـى بـه دست گرفته تازه مى خواست حجره را جارو كند حجره هم پـاكـيـزه بـود اگـر فـى الجـمـله گـردى يـا چـوب كـبـريـتـى و امـثـال او داشـت يـا نـه ، گفت پسر نگاه كن كه جاروكردن را ياد بگيرى و فرش اطاق نمد خـوبـى بـود الا در نـشستگاه خود قاليچه معتبرى داشت و لحاف و متكاى خود را كه پاكيزه بـود مـيـان لحاف پيچ ابريشمى بسته بود. ديدم جارو به سرعت و شدت مى برد پايين ولكـن سـر جـاروب بـيـش نـمـد و فـرش اتـاق نـمـى رسـد مـثـل آن كـه جـارو را بـر روى فـرش كشش بدهد كه مويى از نمد كنده نشود. اطاق به همين وضع جاروب كرد و من هم به دقت نگاه مى كردم و اين درس را به خوبى روان كردم گفت حجره را روزى دو مرتبه در طرف صبح و غروب جارو مى كنى و در بين هم پاكيزه نگاه مى دارى كه چوب كبريتى و ذره كاغذى و پرکاهى نبايد افتاده باشد، گفتم چشم بعد از آن جارو را به من داد و گفت پيش طره
جارو كن بعد هم هشت - نه پله ها را جارو كن برو پـايـيـن و بـعـد هم ممر را و خاكروبه را بريز ميان كاله مدرسه ولكن لازم نيست پله ها را روز دو مرتبه جارو كنى ، گفتم چشم
بـعـد از تـمـامـى جـاروب قـدرى پـول داد گـفـت از ايـن زغـال فـروشى در مدرسه ميان ميدان زغال ميم بگير به فلان دكان عطارى كه ميان بازار اسـت و مـن بـا او حـسـاب دارم بـگو فلانى گفت پنج سير تنباكو بدهد بگير و بيار زود، فـورا رفـتـم آوردم بـردم به پيش طره هر كدام را به جاى خودش ريختم باز خودش آمد گفت نگاه كن و ياد بگير، يك كاسه سفالى را تا نصف آب كرد نصف تنباكو را ريخت ميان آن و هـمـه تـنباكو را آب فرا گرفت ، از روى آب به ملايمت تنباكو را برداشت تا آن كه در آب تـنـبـاكـو نماند و كاسه را حركتى داد آب را پايين ريخت ثانيا تنباكو را ميان همان كـاسـه ريـخـت و بنا كرد به ماليدن تنباكو، چند دقيقه مالش داد و چند قطره هم آب ريخت به قدر يك سير قليان به سر قليان گذاشت با انگشت شست اطراف تنباكو را فشار داد كـه تـنـبـاكـو بـا اول بـادگـيـر از طـرف پايين برابر شد و وسط تنباكو مخروط وارى برآمدگى داشت گفت خوب دقائق اين عمل را فهميدى و ياد، گرفتى گفتم آرى بعد از آن سـر قـليـان را گـذاشـت مـقـدارى زغـال مـيـم بـه آتـش گـردان و كـبـريـت زد و بـه زغـال و آن را هـم به گوشه اى گذاشت ته قليان بلور را پيش از آن كه آتش را بريزد چـيزى كه در سرش يك دسته نخهاى سرخ مثل منگله آويز به ميان ته قليان كرد گفتم آقا ايـن چـيـسـت گـفـت گـلوشـور، گـلوى قـليـان را بـا او پـاك كـرد مـثـل آئيـنه آبش را ريخت آفتابه كه پر از آب چاه مدرسه بود به قليان ريخت و آب او را كـم و زيـاد كـرد بـعـد از آن آتـش گـردان كـه غـالب زغـال هـا آتـش شـده بـود بـرداشـت يـك ـ دو چـرخ ديـگـرى داد كـه بـخـار زغـال در او هـيـچ نـمـاند و ريخت به سر قليان و با سر انگشت آتش ها را ميزان ساخت به طـور مـخـروط نـظـيـر دورى پـلو و ايستاد به كشيدن گفت خوب يادگرفتى خصوصيات و ترتيبات عمل را، گفتم بلى گفت هر قدر قليان خواستم اين طور بساز و اين تنباكو را هر يـك ـ دو ساعتى چند قطره آبى بر او بزن كه از اين درجه پرنم تر و كم نم تر نباشد كه اگر دفعه اى از آنچه ديدى و شنيدى تخطى شود همچو بزنم كه بميرى كره خر، من از ايـن حـرف چنان خوف و رعبى به دلم افتاد كه بر خود لرزيدم با خود گفتم حالا خوب شد هنوز من خلاف نكردم كره خر مى گويد.
گـفـت : آفـتـابـه را بـبـر از چـاه پـر كـن و ته آن را دو مرتبه آب بزن و بياور بجايش بگذار. رفتم پر آب كردم و ته او را دو بار به حوض تطهير كردم آوردم و اين نگاه مى كـردى وقـتـى كـه آفـتـابـه را گـذاشتم برخواست گفت كره خر وقتى كه لب چاه آب به آفتابه مى ريختى چرا دامن خود را جمع نگرفتى كه ترشح به تو نكند، سگ نجس و يك پـشـت گـردنـى هم زد و حال آن كه من خود را جمع گرفته بودم با خود گفتم بسم الله الرحـمـن الرحـيم مقدارى گرفته شدم و به گوشه نشستم قليانش را كه تمام كشيد رفت بـيـرون من هم خيلى نشستم با خود گفتم يقين كار من امروز همين كارها بوده هنوز درس سطح نـخـوانـده درس خارج مى خوانم ، عجب به اين زودى ترقى كردم ، پدرم به من كه اصرار مـدرسـه رفتن داشت خوب فهميده بود. غرض گرسنه شدم ، رفتم از بازار نان و ماستى گـرفـتـم و خـوردم ، ظـهـرى آمـد هـمـيـشـه خـود را زمـخـت مـثـل بـرج زهـرمـار مى گرفت ، چوب خطى داد به من كه در بازار از فلان دكان نانوايى سـنـگـكـى يـك دانـه نـان بـرداشته دو آتشه تخمك دار مخصوص بگير بياور. رفتم همان الفاظ را مرتبا به نانوا گفتم ، نان را گرفتم ديدم روى نان مقدارى خشخاش و چند دانه سـيـاه دانـه و چـند دانه كنجد پوست گرفته شده پاشيده شده معنى تخمك دار را فهميدم با مقدارى پنير آوردم مشغول خوردن شد و قليانى به ترتيب صبح ساختم كشيد و چون در مـنـظـره او بـود و حـرفـى نزد فهميدم اين درس را روان كرده ام بعد از قليان گفت كوزه بـزرگ را بـردار بـرو از آن در كـوچـك كـه خـارج شـدى بپرس سر طويله امير حسين خان شـجـاع الدوله كـه مـمـر آب مخصوص عمارت از آنجاست كوزه را از آنجا پر آب كن بيار و سـمـاور را پـر آب كـن و آتش بينداز كه من چرتى مى زنم و چايى را وقتى كه برخاستم خودم دم مى كنم