سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 28619
دانلود: 2884

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 28619 / دانلود: 2884
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

الف- فصل سوم : در اصفهان

صـبـح بـعد از كارهاى هميشگى حركت كرديم سياهى اصفهان معلوم بود كه در يك جلگاه وسـيـعـى واقـع شـده تـا عـصرى رسيديم به در دروازه اصفهان كه از طرف شرق دروازه وسـور داشـت و بسم الله گفته وارد دروازه شديم ، در ميان بازار به كاروانسرايى كه محل غربا و مسافرين بود وارد شديم

سـه شـبانه روز در آن كاروانسرا منزل نموديم تا آن كه كتابها را معلوم نموديم كه نزد كدام تاجر است و الاغ را هم به يزديها داديم كه به يزد برند.

از ايـن جـهـات كـه آسوده شديم ، يك - دو پاكتى از مشهد به اسم آقا نجفى(٧١) و اسم بـرادرش ثـقـة الاسـلام داشـتـيـم بـرداشـتـه روانـه مـسـجـد شـاه شـديـم مـنـزل آقا نجفى را پرسيديم ، رفتيم نزد آقا دست آقا را بوسيديم و پاكت ايشان داديم و عمده ما فى الپاكت تعيين حجره اى در يكى از مدارس ‍ جهت ما بود.

پـاكـت را آقـا مـطالعه نمود و فهميد كه از خراسان جهت درس خواندن آمده ايم ، به ما خيلى احـتـرام و احوال پرسيد و از احترام آقا و پرسش گرم او حدس زديم كه عمده مطالب ما كه تعيين حجره است رواست ، لكن پس از چند دقيقه پرسيد كه چه مى خوانيد.

مـع الاسـف خفضا للجناح و تواضعا للعلم(٧٢) گفتيم شرح لمعه و قوانين با آن كه غالب آن دو كتاب را خوانده بوديم آقا كه اين را شنيد چندان به ما توجه نكرد و سؤ ال نفرمود.

ساعتى به انتظار فرمايش بوديم فايده نداد. به رفيق اشاره كردم و برخواستم و رفتيم

بـه رفـيـق گـفـتـم : آقـا ماءيوس شد كه ما به درس او حاضر شويم و بچه هم بوديم ، قـياس به طلاب اصفهان كرد كه هنوز سيوطى تمام نكرده به درس آقا حاضر مى شود و حـوزه آقـا را گرم دارد و آقاى بيچاره خبر ندارد كه او هيچ نمى فهمد. اين آقايان در فكر تـربيت شاگرد نيستند كه امتحان نمايند كه قابل درس خارج آمدن هستند يا نه ، بلكه در فكر گرمى حوزه خودشان هستند. چه آن طلبه بدبخت چيزى بفهمد يا نفهمد.

و مـعـلوم اسـت كـه طـلاب هـم طـالب دنـيـا هـسـتـنـد غـالبـا و هـر كـجـا كـه پـول و آقـاشـنـاسـى ثـمـر مـى دهـد آنـجـا مـى رونـد و آقـا هـم فـوايـد خـود را بـه اهـل حـوزه خـود مـى دهـد ديـگران را نمى شناسند و يا به طلبگى مى شناسند. اين است كه رشـتـه عـلم و تـعـليـم و تـعلم باطنا گسيخته است ، فقط صرف صورت مانده ، آن هم در نظر عوام و بديهى است كه صورت بى روح كسراب بقيعة يحسبه الضلمآن مآء حتى اذا جائه لم يجد شيئا.

زمـانـى نـگـذرد كـه هـمـيـن صـورت هـم بـرود شـاگرد در چه فكر و آقا در چه فكر ضعف الطالب و المطوب خدا را از اين معما پرده بردار.

رفـتـيـم مـنـزل آقـا شـيخ محمد على معروف به ثقه الاسلام(٧٣) برادر كوچك آقا نجفى پاكت او را داديم و دست او را بوسيديم و نشستيم

شـيـخـى از تـلامـذه اش در خـدمـتش نشسته بود پاكت را كه خواند از آن شيخ پرسيد فلان حـجـره كه از حجرات مسجد شاه بود خالى است يا نه ، شيخ گفت بلى خالى است فرمود آقـايـان را فعلا ببر در آنجا منزل نمايند تا در مدارس حجره اى پيدا شود، ما را برد به سراچه مسجد به حجرات فوقانى مسجد كه ايوانى رو به روى مسجد صحن او داشتند كه خـود آن شـيـخ در يـكـى از آن حـجـرات مـنزل داشت از سراچه باز به ده دوازده پله بالا رفتيم ديديم يك تك حجره اى در آن بالا است كه واقع شده در جنب مناره غربى در مسجد كه مناره يك دو قامت بيشتر از حجره ما بلندى نداشت ، ما كليد حجره را گرفتيم و رفتيم به كـاروانـسـرا، اثـاثـيـه مـخـتـصـر خـود و كـتـابـهـا را حمل نموده و آورديم به حجره چايى گـذاشـتـيـم هـمـان شـيـخ كـه در سـراچه منزل داشت آمد به حجره چند استكان چايى خورد و تشكرات خود را تقديم نموديم از اسم و رسم او پرسيديم

گـفـت : شـيـخ عـلى بـابـا فـيـروزكـوهـى و درس خارج مى خواند، گفت اگر شما قوانين و رسائل را بخواهيد من درس مى گويم و نزد من بخوانيد.

گـفـتـم : خـيلى خوب قوانين را كه در مشهد خوانده بوديم نزد او سر گرفتيم تا مگر به هـمين دهن او را ببنديم به درس آقايان رفتيم و در مدارس جويا شديم ، يك آقا شيخ محمد كـاشى(٧٤) پيرمردى در مدرسه صدر جستيم ، طلاب او را تعريف كردند و خودش مدعى بـود كـه در بـيـسـت و دو علم مجتهد است و با آن پيرى هنوز زن نگرفته و نديده بود، نه دائمى و نه صيغه و مدعى مقام شهود و فنا هم بود و در اين دعواها صادق بود.منظومه حاج ملاهادى سبزوارى را نزد او درس مى خوانديم ، تحقيقات رشيقه مى نمود.

يك نفر ديگر از علماء متدين در آن مدرسه جستيم جهانگير خان(٧٥) از لرهاى بختيارى يا قـشـقايى ، مكلا بود خانه و زندگى بجز حجره مدرسه نداشت و نماز جماعت هم مى خواند. آن هـم پـيـرمـرد بـود، ولكـن گـاهـى متعه مى گرفت متشرع تر از آن شيخ كاشى در ظاهر بود.

يك دو روز به نزد او به درس اشارت شيخ رفتيم به مذاق نگرفت نرفتيم

و ديـگـر آقـا شـيـخ عـبـدالكـريـم گـزى(٧٦) كـه از عـلمـاء بـزرگ مـن حـيـث العلم بود، رسـائل شـيـخ را نـزد او مقرر داشتيم ، بسيار پاكيزه و منقح درس مى گفت از شاگردهاى آخوند خراسانى بود و گاه گاهى به درس آقا نجفى و دو برادرش ثقة الاسلام و حاج آقا نـور الله مـى رفـتـيـم كـه از حـمـام زنانه قال و قيل و داد و فرياد بيشتر بود، نه استاد چـيـزى مـى گفت و نه شاگردها چيزى مى فهميدند براى تماشا هم خوب بود و آقا نجفى گاه گاهى نان و پولى كه قسمت مى كرد به ما هم هفت هشت قرآن مى رسيد.

غرض ، صد و پنجاه يا دويست نفر به درس اين آقايان مى رفتند، غير از درس ‍ منظورهاى ديگر داشتند مگر آقا سيد محمد باقر درياچه اى(٧٧) كه فقط فضلا آنجا جهت درس مى رفـتـند، منظور دنياوى در اطراف آن آقا پيدا نمى شد و درس او را همه مى نوشتند. بعد از برهه اى كه از قوانين فارغ بوديم به اصرار همان شيخ به درس خارج اين آقا رفتيم و يـك درس اصـول و يـك درس فـقـه و (؟) و مـى نـوشـتـيـم ، ولكـن بـسـيـار مـشـكـل بـود چـون از شـاگـردهـاى حـاج مـيـرزا حـبـيـب الله رشـتـى بـود خـيـلى مفصل مى گفت ، از ايراد اشكالات و وجوه عديده بر رد هر يك وان قلت و قلت در بين كه در وقت نوشتن گاهى يك دو وجه فراموش مى شد و گاهى ترتيب از حيث تقديم و تاءخير از نـظـر مـى رفت با آن كه هر درسى را طرف صبح دو مرتبه تقرير مى كرد و طرف عصر بـاز يـك مـرتـبـه تـقـريـر مى كرد كه نصف شاگردها كه فراموش كرده بودند كه ما هم گاهى از آنها بوديم طرف عصر به تقرير سيم مى رفتيم

به عبارت اخرى روزى سه مرتبه هر درسى را مكرر مى گفت و سه درس هم مى گفت سه سـه تـا نه تا در واقع درس مى گفت ، جان شاگرد را كه بيرون مى كرد، جان خودش هم كنده مى شد، حتى فهرست رئوس مطالب درس را نيز خودش به كاغذ باطله اى مى نوشت ، بـه زير عبا مى گرفت گاهى كه ترتيب سخن از يادش مى رفت نظر به آن فهرست مى نـمـود و بـسـيـار هم زحمت مى كشيد از مطالعه و فكر نمودن شب و روز. در مدرسه نيم آورد مـنـزل داشـت و در چـه پـياز كه قريه اى بود در يك فرسخى شهر ميان باغات آن و زن و بچه اش كه محل تولدش بود و در شهر منزل نداشت پنجشنبه و جمعه ها را به ده مى رفت عـصـر جـمـعـه نان و ماست تا آخر هفته را مى آورد به مدرسه و قند و چايى تا آخر هفته را نـيـز يـك جـا مـى خـريـد و تـا آخـر هـفـتـه در مـدرسـه نـيـم آورد مثل ساير طلبه ها مى گذراند و محتاج به بازار نبود. و اگر دو سه سير گوشتى مى خـواسـت ، طـلبـه اى بـه جـهـت او مـى خـريـد و فـقـيـرانـه بـه سـر مـى بـرد و چـون مثل طلبه هاى فقير گذرانش بود. دو سه مرتبه در پنجشنبه و جمعه كه به ده نمى رفت مـهمانى كرديم و در همان حجره ما شب را مى ماند و مى خوابيد و شوخ بود. و همين آقا شيخ عـبـدالكريم گزى بسيار فاضل بود، آن هم چون فقير و عبايش كهنه بود چند مرتبه نيز او را مـهـمـان كـرديـم ، بـا ايـن كـه ايـنـهـا در فـضـل و كـمـال بـهتر از آقا نجفى و برادرانش بودند دولت و رياست با آنها بود و فقر و فلاكت با اينها، دنيا با صاحبان فضل و كمال آشنايى ندارد، آنها هم با دنيا بيگانه وار رفتار نمايند. بيگانگى از دو سر است كه چنان كه آشنايى نيز از دو سر است يك سر مهربانى درد سر است

يكى درد و يكى درمان پسندد

يكى فقر و يكى سامان پسندد

يكى مرگ و يكى زندان پسندد

يكى رخت و يكى عريان پسندد

يكى فضل و يكى احسان پسندد

يكى وصل و يكى هجران پسندد

يكى خشك و يكى باران پسندد

من از اين جمله مرغوبات مردم (پسندم آنچه را جانان پسندند )

و حيث گذران ما در اوايل خوش نگذشت به قدر يك - دو ماهى هر دو در همان اطاق بلند مسجد كـه كم از عالى قاپو و سر در او نمى آورد بوديم بعد از آن در مدرسه عربان كه نزديك مـنـزل حـاج آقـا نـورالله بـود و ايشان فى الجمله او را تعمير نموده بودند، يك حجره اى پـيـدا شـد مـا و رفـيـق هـر دو شور كرده كه يك نفر بايد آنجا برود و اين حجره بلند كه نـزديـك اسـت كـه بـه بـيـت المعمور برسد نبايد از دست داد تا آن كه حجره ديگرى در آن مـدرسـه پـيـدا شـود و مـا ولو دو رفيق موافق هستيم و جدايى در هيچ امرى از امور نداشته و نداريم ، ولكن استقبال در هر چيزى ذاتا خوب است خصوصا طلبه كه در خصوص حجره و مـكـان بـايـد مـنـفـرد بـاشـد كه حواسش و فكرش مخصوص به درس و مطالعه باشد، اين پـيـشـنـهـاد كـه تـصـويـب شـد، گـفـتـيم : اگر تو ميل دارى به مدرسه بروى برو كه من ميل تو را مقدم مى دارم

گـفـت : چـون طـلاب جـمعند در آنجا من ميل دارم چه اگر تو رفتى من انيسى در اينجا ندارم و به من سخت مى گذرد، ولكن تو فقط به من انس گرفته و به كس ديگر انس نمى گيرى ، لذا مدرسه و مسجد براى تو فرق نمى كند.

گـفـتـم : چنين است تو برو، حجره مال تو و من در اينجا شبها با خدا مباحثه و مناجات و انس خواهم گرفت

شـيـخ رفت به مدرسه و روزها مى آمد مباحثه را مى كرديم و ناهار با هم مى خورديم و به درسـهـايـى كه داشتيم مى رفتيم ، تا عصرى از هم جدا مى شديم ، او به مدرسه و من به مسجد مى رفتم

روز پـنـجـشـنـبـه بـود مـن بـه رفـيـق گـفـتـم مـا از طـرف شـرق اصـفـهـان داخـل شده ايم مقدارى رو به غرب بوديم بعد از آن رو به قبله آمديم تا مسجد شاه ، خوب است امروز كه بيكاريم پاشنه گيوه ها را كشيده به طرف غرب حركت كنيم بدانيم كه اين هـمـه اسـم و آوازه اى كـه در جهان انداخته كه اصفهان نصف جهان است و ميوه فراوان دارد ما كـه در طـرف شـرق بـاغـى نـديـديـم تـا بـه ميوه برسد، راست است يا دروغ است و لو راستى و دروغى اين حرفها فايده اى ندارد، لكن عمده غرض سياحت است و ان امتى سياحون(٧٨)

تـصـويـب شـد و حـركـت نـمـوديـم تـا چـهـار سـوى شـيـرازيـهـا، تـقـريـبـا رو بـه شـمـال رفـتـيـم ، بـعـد از آن رو به غرب تا از عمارات خارج شديم به ميان كوچه باغها افـتـاديـم و رفـتـيم ، تا بعدازظهر نشستيم در لب نهرى نان و ماستى داشتيم ، خورديم و خسته شده بوديم بـه رفـيق گفتم : اگر چه آخر شهر را ديديم اما آخر اين باغات معلوم نيست به اين زودى برسيم

يـك نـفر را ديدم پرسيديم كه از مسجد شاه تا اينجا چقدر راه است گفت يك فرسخ متجاوز است

گـفـتـم : چـقـدر مـانـده كـه بـاغـات تـمـام شـود و بـه بـيـابـان داخل شويم .گـفـت : اگـر رو بـه غرب برويم نيم فرسخ مانده و اگر به اين طرف برويد بيشتر، بلكه يك فرسخ مانده

گـفـتـم : اله پـيـس !(٧٩) خـدا رحمت كرده ثلث او از طرف قبله و رود زاينده رود به دست افغان خراب شده ، اين چه شهر ولنگار دور درازى است ، با اين همه هشتاد هزار جمعيت بيش نـداشت و چنان چشم تنگ و ترسو هستند كه يك فوج سرباز، كه شايد پانصد و يا هزار بـيـش وارد اصفهان شد كه يك شب ماند و روز ديگر به طرف شيراز رفت و در اين دو روز نـان و چـيـزهـاى ديـگر گران شد و يك هاى و هويى ميان مردم بود. خدا بركت به شهرهاى ديـگر بدهد، خصوص مشاهد مشرهه ، بلكه دهات بين راه مشاهد كه در سه - چهار ماه پاييز در هر دهى روزانه هزارها بار مى كنند و بار مى اندازند.

و من تا شش ماه ديگر در حجره مسجد بودم تا بالاخره حجره مخروبه اى در مدرسه عربان پـيدا شد و من هم رفتم آنجا و در سال اول بسيار به من و رفيق كه در خورد و خوراك يكى بوديم سخت و تلخ گذشت ، به حدى كه پوست خربزه هايى كه بيرون انداخته بودند، شب ساعت چهار آنها را مخفيانه بر مى داشتيم و معاش مى كرديم و شد كه سه شبانه روز بـه من و رفيق چيزى نرسيد ناهار روز سيم كه از درس و مباحثه فارغ شديم و از يك - دو نـفـر طـلبـه هـم اسـتـقـراض نـمـوديـم ، نداشتند. بنا شد كه هر كس به اطاق خود برود و مثل روزهاى سابق و بخوابد و منتظر امر خدا باشد.

رفـيـق رفـت بـه اطـاق خـودش ، مـن هـم به حجره خودم دراز كشيدم چشمم به طاقچه كتابها افـتـاد كـه ده - دوازده تـومـان كـتـاب دارم ، الآن كـه اكـل مـيـتـه بـر مـا حـلال شـده فـروش ايـن كـتـابـهـا كـه حـلال تـر اسـت ، چـطـور ما غفلت از فروش اين كتابها نموده بوديم و سه روز است كه از گـرسنگى مى خواهد جانمان به در رود و يقين خدا مى خواسته ما را امتحان كند و مخصوصا مـا را بـه غـفـلت انـداخـتـه والا اگـر كتابها به يادمان بود يك روز هم صبر نمى كرديم فـورا بـرخـواسـتـم دسـت بـه هـر كـتـابـى زدم ، يـكـى را مـبـاحـثـه بـيـن اثنين مى كرديم ، مـثـل مـطـول و مـغـنـى و شـرح مـطـالع و شـرح تـجـريـد و مـنـظـومـه و رسـائل و مـكـاسـب و قـوانـيـن ، از كـتـب درس و مـبـاحثه و مطالعه بود و بعضى ديگر را از قـبـيـل حاشيه آخوند بر مكاسب و بر رسائل و حاشيه شيخ محمد تقى بر معالم نيز از كتب مطالعه مان بود.

بـالاخـره بعد از سير و تقسيم و جرح و تعديل زيادى ، معالمى كه در مشهد خريده بوديم به چهار قران ، برداشتيم رفتيم به در دكان كتابفروشى كه تا مدرسه قريب هزار قدم مـى شـد، گـفـتـم چـند مى خرى ، گفت دو قران گفتم سه قران گفت نمى خرم گفتم دو قران و نيم گفت نمى خرم كتاب برداشتم رفتم به كتابفروشى ديگر كه دويست قدم از ايـن دورى داشـت ، پـنـج - شـش ‍ قدم كه از اين دكان دور شدم كه تا مگر آن مرد مرا آواز نـمـايـد و بـه دو قران و نـيم راضى شود آن هم آواز نكرد خم گاه زانوها عرق نموده و از ضـعـف سـسـتـى نـمـود بـرگـشـتـيـم ، دو قران را گرفتيم نان و كباب وافرى گرفتيم و سكنجبين و يخ و نعنا ايضا گرفتيم تمام دو قران را خرج نمودم ، بردم به حجره خودم ، سـفـره را پهن نمودم و سكنجين و يخ را در كاسه آب نمودم رفتم رفيق را از حجره خودش بيدار نمودم ، خواب آلوده به سر سفره نشست بوى كباب به مشامش رسيده ، چشمش روشن تر شد ديد كه :

فيها ما تشتهيه الانفس و تلذاعين

گفت : از كجاست

گفتم : كتاب معالم را فروختم به همين ناهار و به درد هم نمى خورد.

گـفـت : چـرا فـروخـتـى ، مـگـر طـلبـه كـتـاب مـى فـروشـد و حـال آن كـه او كـتـاب از مـن زيـادتر داشت ، گفتم معلوم مى شود كه تو غفلت از كتابهايت نداشته اى و اين همه به گرسنگى صبر نموده اى حقا كه تخم يزدى هستى و من به غفلت بـودم و امـروز كـه بـه پـشـت دراز كـشـيدم و از گرسنگى هم خوابم نمى برد، چشمم به كـتـابـهـا افـتـاد ديدم من كتاب دارم و از خواب غفلت بيدار شوم مقدارى خود را بر اين غفلت مـلامـت نـمـودم تـا آن كـه بـه دلم افـتـاد كـه اين غفلت از جانب خدا بوده و مى خواسته ما را فشارى بدهد تا مگر تحصيل صبر نماييم و آدمى بشويم

_______________________________

پاورقی

٦٥- تـرجـمه عبارت كه به گويش قوچانى است : يك داس را به تازگى كولى ها دنده كرده بودند،

٦٦- مؤ منين بر ضد دشمنانشان متحد هستند.

٦٧- هر گاه در سنت قياس به كار رود دين نابود مى گردد.

٦٨- مسلمان كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او در امان باشند.

٦٩- قلم يكى از دو زبان است

٧٠- هـر گـاه فـسـاد در زمـانـه غـالب شـود امـور را بـه درسـتـى حمل كردن نشانه عجز و ناتوانى است

٧١- شيـخ مـحـمـد تقى بن شيخ محمد باقر اصفهانى ، معروف به آقا نجفى مسجد شاهى ، متوفاى ١٣٣٢ ه‍ق ، (هدية الاحباب )

٧٢- بـه خـاطـر شـكـسـتـه نـفـسـى و فـروتـنـى در مقابل دانش

٧٣- شـيـخ مـحمد بن مولانا شيخ محمد باقر مسجد شاهى ، ملقب به ثقة الاسلام (تولد ١٢٧١ـ ١٣١٨)در اصـفـهـان ، ريـاست تامه داشته و مرجع و صاحب تاءليفات عديده بوده است

(فهرست جلد پنجم كتابخانه آستان قدس رضوى ، ص ٥٨١).

٧٤- آخـونـد مـلا مـحـمـد كـاشـانـى از اجـله حـكـمـا و اهـل عـرفـان اسـت ، كـه در آن زمان تدريس حكمت وكلام منحصر به آن مرحوم بود، در زهد و ورع يـگـانـه عـصر خود بود. وفاتش را شنبه ٢٠ شعبان ١٣٢٣ه‍ق به سن ٨٤ سالگى نوشته اند. (از كتاب رجال اصفهان يا تذكرة القبور تاءليف ملا عبد الكريم جزى ، چاپ اصفهان ، ١٣٢٨، ص ٤٨).

٧٥- مـيـرزا جـهـانـگـيـر قـشـقـايى ، از علماء معروف ايران ، پس از فرا گرفتن علوم معقول و منقول درمدرسه صدر اصفهان به تدريس پرداخت ، عده اى از علماء و ادباء معاصر ايران شاگرد او بودند. درسال ١٣٢٨ هجرى قمرى در سن ٧٠ سالگى وفات يافت

٧٦- شيخ عبدالكريم گزى از اجله و اعيان علماء اصفهان و از مشاهير فقهاى آن سامان بوده ، در اواخر عمر مرجع تمام مرافعات و حكومت شرعيه اصفهان و توابع آن شد. داراى حـسـن خـلقـى ممتاز و تاءليفات متعدده بود. آن مرحوم در شب پنجشنبه ١٣ ماه ذيحجة الحرام سال ١٣٣٩ هجرى قمرى درسن ٦٧ سالگى وفات يافت (تذكرة القبور ص ٨).

٧٧- سيد محمد باقر درچه اى از مبرزين علماى اصفهان و داراى رساله علميه و برخى از رسـايل فقيهه را نيز حاشيه مرقوم فرموده اند. مرحوم سيد محمد باقر درچه اى در شب ٢٨ ربيع الثانى ١٣٢٤ هجرى قمرى در اصفهان وفات يافته و در تكيه كازرونيها به خاك سپرده شده است (تذكرة القبور، ص ٦٨).

٧٨- همانا امت من سياحت كنندگانند.

٧٩- عجب !