6 - مقدس اردبیلی
مرحوم محدّث جزایری نقل میکند: «حدیث کرد مرا موثقترین مشایخم در علم و عمل این که: مقدس اردبیلی شاگردی داشت از اهالی تفرش که اسمش میر علاّم یا فیض اللَّه بود. او مقام و منزلتی در فضل و ورع داشت. آن شاگرد میگوید: من حجرهای داشتم در مدرسهای که به بقعه شریف امام علیعلیه السلام مُشْرِف بود. شبی اتفاق افتاد که من از مطالعه فارق شدم در حالی که بسیاری از شب گذشته بود. از حجره بیرون آمدم تا بیرون را نظر کنم. آن شب بسیار تاریک بود. دیدم شخصی به طرف روضه مقدس امیرالمؤمنینعلیه السلام میرود. با خود گفتم: شاید دزدی است که آمده تا قندیلهای حضرت را سرقت کند. پشت سر او رفتم و او را مشاهده نمودم در حالی که او مرا نمیدید. او به طرف درب حرم رفت و ایستاد، دیدم که قفل باز شد و به همین ترتیب نزد هر یک از درهای حرم که میرسید قفل به خودی خود به زمین میافتاد تا این که مقابل قبر حضرت امیرالمؤمنینعلیه السلام قرار گرفت و بر حضرت سلام کرد. ناگهان شنیدم که از جانب قبر حضرت جواب سلام او داده شد. شنیدم که با امام امیرالمؤمنینعلیه السلام درباره مسألهای سخن میگوید. آنگاه از شهر نجف به طرف مسجد کوفه بیرون شد. من نیز به دنبال او رفتم در حالی که مرا نمیدید. چون به محراب مسجد رسید شنیدم که با شخصی دیگر درباره همان مسأله سخن میگوید. آنگاه برگشت من هم به دنبال او بازگشتم. چون به دروازه شهر رسید صبح شده بود، من خودم را به او معرفی کردم و عرض کردم: ای مولای من! من همراه شما از اول شب تاکنون بودم، به من بگو آن مردی که در زیر گنبد حضرت با او سخن گفتی که بود و نیز آن مرد دیگر که با تو در مسجد کوفه سخن گفت چه شخصی بود؟ او از من عهد و پیمان گرفت که سرّ او را تا زنده است فاش نکنم. آنگاه فرمود: ای فرزندم! برخی از مسائل که بر من مشتبه میشود در بعضی از شبها کنار قبر مولایمان امیرالمؤمنینعلیه السلام میآیم و با او درباره آن مسأله گفت و گو میکنم و جواب آن را از روضه مقدس میشنوم، ولی در این شب مولایمان مرا به مولایم صاحب الزمان حواله داد و به من فرمود: همانا فرزندم مهدی امشب در مسجد کوفه است نزد او برو و از او درباره این مسأله سؤال کن و آن شخص همان مهدیعلیه السلام بود».
7 - مجلسی اول
آخوند ملاّ محمّد تقی مجلسی یکی از بارزترین علمای شیعه در قرن یازدهم میباشد.
او در کتاب خود به نام «روضة المتقین» میگوید: « … چون خداوند مرا موفق به زیارت امیرالمؤمنینعلیه السلام کرد شروع به مجاهدت در حوالی روضه مقدسه نمودم و خداوند متعال به برکت مولایمان علیه السلام درهای مکاشفاتی را که عقول ضعیف تحمل آن را ندارند برای من گشود. در آن حال که در رواق عمران بودم مشاهده کردم که در سامرا هستم و روضه آن را در نهایت بلندی و زینت دیدم، در حالی که بر روی قبر آن دو امام بزرگوار پارچهای سبز از پارچه های بهشتی نهاده شده بود؛ زیرا شبیه آن را در دنیا ندیده بودم. در این حال مولایمان و مولای همه مردم صاحب عصر و زمانعلیه السلام را مشاهده کردم که تکیه بر قبر نشسته و رویش به طرف درب است. چون حضرت را دیدم شروع به خواندن زیارت جامعه با صوت بلند همچون مداحان کردم. چون آن را تمام نمودم حضرتعلیه السلام فرمود: خوب زیارتی است. عرض کردم: ای مولای من! جانم به فدای شما باد، زیارت جدّت؟ حضرت روی خود را به طرف قبر نمود و فرمود: آری، داخل شو. چون وارد روضه مقدسه شدم نزدیک در ایستادم. حضرت فرمود: پیش بیا. عرض کردم: ای مولای من! میترسم به جهت سوء ادب کافر گردم. حضرت فرمود: اگر با اذن ما باشد اشکالی ندارد. کمی جلوتر آمدم در حالی که ترسان و لرزان بودم. حضرت باز فرمود: جلوتر بیا. من جلو رفتم. حضرت فرمود: بنشین. عرض کردم: ای مولای من! میترسم. فرمود: نترس. چون به مانند بردگان در مقابل مولای بزرگوارم نشستم حضرت فرمود: راحت باش و چهار زانو بنشین، زیرا تو خسته شدهای و با پای پیاده آمدهای … حاصل امر اینکه از جانب آن آقا به بنده اش الطاف بزرگ و سخنان لطیفی عنایت شد که شمارش آن برایم ممکن نیست و من بیشتر آنها را فراموش کردهام …
8 - سید مهدی بحر العلوم
محدّث نوری مینویسد: «حدیث کرد مرا عالم فاضل صالح باورع در دین میرزا حسین لاهیجی که مجاور روضه مقدسه امام علیعلیه السلام و از صالحان باتقوا و مورد وثوق و ثابت قدم نزد علما است این که نقل کرد برای من عالم صفیّ مولی زین العابدین سلماسی - قدّس اللَّه روحه - که سیّد جلیل بحرالعلوم - اعلی اللَّه مقامه - روزی وارد حرم امیرالمؤمنین - علیه آلاف التحیة و الثناء - شد و ناگهان شروع به قرائت این ابیات نمود:
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن
به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن
از او سؤال کردند که برای چه این اشعار را خواندی؟ فرمود: چون وارد حرم مطهّر شد حضرت حجتعلیه السلام را مشاهده کردم که در بالای سر نشسته و با صدای بلند مشغول قرائت قرآن است، چون صدای او را شنیدم این شعر را قرائت کردم … ».
9 - سیّد جمالالدین گلپایگانی
آیت اللَّه علاّمه تهرانی رحمه الله از مرحوم آقا سیّد جمال الدّین نقل کردهاند: در ایّام جوانی که تحصیلات ایشان در اصفهان بوده است؛ استاد و مربّی اخلاقی ایشان، مرحوم آخوند کاشانی و مرحوم جهانگیر خان قشقایی بودهاند و چون به نجف اشرف مشرّف میشوند، استادشان مرحوم آقا سیّد جواد بوده است؛ و میفرمودند: او مردی سریع و پرمایه و پرمحتوا بود؛ و میگفت: اگر از عالم بالا به من اجازه دهند؛ در سر چهار راهها چهار پایه میگذارم؛ و بر روی آن میایستم؛ و مردم را به توحید و عرفان خداوندی میخوانم. و دیری نپایید که به رحمت حق پیوست؛ و من به مرحوم آیت اللَّه و مربّی اخلاقی: آقای شیخ علی محمّد نجف آبادی رجوع کردم؛ و از او دستور میگرفتم. مدّتها از این موضوع گذشت؛ و من در تحت تعلیم و تربیت او بودم.
تا یک شب که بر حسب معمول به مسجد سهله آمدم برای عبادت - و عادت من این بود که: به دستور استاد، هر وقت شبها به مسجد سهله میرفتم؛ اوّلاً نماز مغرب و عشا را به جای میآوردم؛ و سپس اعمال وارده در مقامات مسجد را انجام میدادم؛ و پس از آن دستمالی که در آن نان و چیزی بود؛ به عنوان غذا باز میکردم؛ و مقداری میخوردم. آنگاه قدری استراحت نموده، و میخوابیدم، و سپس چندین ساعت به اذان صبح مانده بر میخاستم، و مشغول نماز و دعا و ذکر و فکر میشدم؛ و در موقع اذان صبح نماز صبح را میگزاردم؛ و تا اوّل طلوع آفتاب به بقیه وظایف و اعمال خود ادامه میدادم آنگاه به نجف مراجعت مینمودم -.
در آن شب که نماز مغرب و عشا و اعمال مسجد را به جای آوردم؛ و تقریباً دو ساعت از شب میگذشت؛ همین که نشستم؛ و دستمال خود را باز کردم، تا چیزی بخورم؛ هنوز مشغول خوردن نشده بودم که صدای مناجات و نالهای به گوش من رسید، و غیر از من هم در این مسجد تاریک، احدی نبود.
این صدا از ضلع شمالی، وسط دیوار مسجد، درست در مقابل و روبروی مقام مطهّر حضرت امام زمان - عجّل اللَّه تعالی فرجه - شروع شد؛ و به طوری جذّاب، و گیرا، توأم با سوز و گداز و ناله و اشعار عربی و فارسی و مناجاتها و دعاهای عالیة المضامین بود که به کلّی حال ما را و ذهن ما را متوجّه خود نمود. من نتوانستم یک لقمه از نان بخورم؛ و دستمال همین طور بازمانده بود و نتوانستم بخوابم و استراحت کنم؛ و نتوانستم به نماز شب و دعا و ذکر و فکر خود بپردازم. و همین طور متوجّه و منصرف به سوی او بودم.
صاحب صدا ساعتی گریه و مناجات داشت؛ و سپس ساکت میشد. قدری میگذشت، دوباره مشغول خواندن و در دل کردن میشد؛ باز آرام میگرفت. و سپس ساعتی مشغول میشد؛ و آرام میگرفت. و هر بار که شروع میکرد به خواندن؛ چند قدمی جلوتر میآمد؛ به طوری که قریب به اذان صبح که رسید؛ در مقابل مقام مطهّر امام زمان ارواحنا فداه رسیده بود. در این حال خطاب به حضرت نموده؛ و پس از گریه طولانی، و سوز و ناله شدید و دلخراشی، این اشعار را با تخاطب و گفتوگوی با آن حضرت خواند:
ما بدین در، نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
رهروِ منزل عشقیم و ز سر حدّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
سبزه خطّ تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلب کاری این مِهر گیاه آمدهایم
باچنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست؟
که درین بحر کرم، غرق گناه آمدهایم
آبرو میرود ای ابر خطا شوی ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمدهایم
و دیگر ساکت شد؛ و هیچ نگفت؛ و در تاریکی چندین رکعت نماز گزارد، تا سپیده صبح دمید. آنگاه نماز را به جای آورده، و مشغول به خود در تعقیبات، و ذکر و فکر بود تا آفتاب دمید. آن وقت برخاست و از مسجد خارج شد. و من تمام آن شب را بیدار بودم؛ و از همه کار و بار خود واماندم؛ و مات و مبهوت وی بودم.
چون خواستم از مسجد بیرون شوم؛ از سر خدمه آنجا که اطاقش خارج از مسجد، و در ضلع شرقی بود، پرسیدم: این شخص که بود؟! آیا شما او را میشناسید؟! گفتند: آری! این مردی است به نام سیّد احمد کربلایی، بعضی از شبهای خلوت که در مسجد کسی نیست میآید؛ و حال و وضعش همینطور است که دیدید.