نشان دادن معجزات شگفت انگيزي به اهالي بصره و رؤساي نصاري و يهود (جاثليق و رأس الجالوت)
محمد بن فضل هاشمي مي گويد: زماني كه امام موسي بن جعفرعليهالسلام
وفات كرد، به مدينه آمد و به خدمت امام رضاعليهالسلام
رسيده، به عنوان امام و ولي امر، بر آن حضرت سلام كردم.
سپس ودايعي كه نزد من بود را به ايشان رساندم و عرض كردم: «من به بصره برمي گردم، و شما مي دانيد كه خبر فوت امام كاظمعليهالسلام
به اهل آنجا رسيده و در مورد امامت اختلاف زيادي بين مردم بوجود آمده است و من شك ندارم كه در مورد دلائل و براهين امامت شما از من سؤال خواهند كرد، حال اگر شما چيزي از آن دلائل و براهين به من نشان بدهيد بسيار خوب خواهد بود.»
امام رضاعليهالسلام
فرمود: «اين موضوع بر من مخفي نيست.
به دوستداران من بگو كه من به بصره مي آيم، و بدرستي كه نيست قوه اي جز به خداوند.»
سپس آنچه امامان بايد از عبا، چوب دستي و اسلحه با خود داشته باشند را بيرون آورد و به من نشان داد.
من عرض كردم: «چه وقت به بصره تشريف مي آوريد؟»
حضرت فرمود: «سه روز بعد از رسيدن تو به بصره.»
پس من از خدمت حضرت مرخص شدم و به بصره رفتم و در آنجا از جانشين امام موسي كاظمعليهالسلام
از من سؤال كردند.
گفتم: «من يك روز قبل از وفات موسي بن جعفرعليهالسلام
، آن حضرت را ملاقات كردم، ايشان به من فرمود: من از دنيا مي روم، وقتي مرا دفن نموديد، به مدينه برو و اين امانتها را به فرزندم رضا برسان. او وصي من و صاحب امر بعد از من است.
من نيز به دستور امام كاظمعليهالسلام
عمل كردم و امانتها را در مدينه به علي بن موسيعليهالسلام
رساندم، و ايشان وعده كردند كه بعد از گذشت سه روز از رسيدن من به بصره، به بصره تشريف بياورند و وقتي ايشان آمدند شما هر سؤالي كه داريد از ايشان بپرسيد.»
عمرو بن هذاب كه تمايل به زيديه و معتزله داشت، شروع به سخن كرد و گفت: «اي محمد! حسن بن محمد از فضلاي اهل بيت است و در ورع، زهد، علم و سن و سال، در حد بالايي است و مثل علي بن موسي، جواني نيست كه اگر مشكلات احكام را از او سؤال كنند، نتواند پاسخ آنها را بدهد.»
حسن بن محمد كه در همانجا بود گفت: «اي عمرو! چنين نگو. با آن فضيلت هايي كه از او گفته شد و اين كه محمد بن فضل است مي گويد سه روز ديگر امام رضاعليهالسلام
به اينجا مي آيد، همين كفايت مي كند كه دليلي بر بزرگي او باشد.» و آن جمع متفرق شدند.
هنگامي كه روز سوم شد، ناگاه متوجه شديم كه آن حضرت به بصره آمده و در منزل حسن بن محمد مي باشد و او از امام رضاعليهالسلام
پذيرايي مي كند.
پس حضرت دستور داد و فرمود: «اي حسن! جماعت شيعه و اشخاصي كه با من كاري دارند را حاضر ساز و جاثليق (بزرگ مسيحيان) و رأس الجالوت (بزرگ يهوديان) را نيز دعوت كن، و به همه بگو هر چه كه مي خواهند سؤال كنند.»
همه مردم اعم از زيديه و معتزله جمع شدند ولي نمي دانستند كه حسن آنها را براي چه جمع مي كند.
وقتي كه همه حاضر شدند، منبري براي آن حضرت گذاشته شد و حضرت بر فراز آن قرار گرفت و رو به حضار مجلس نموده و فرمود: «سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد! آيا مي دانيد چرا من سخنم را با سلام آغاز نمودم؟»
گفتند: «خير.»
حضرت فرمود: «براي اينكه به شما آرامش بدهم.»
گفتند: «خداوند تو را رحمت كند، تو چه كسي هستي؟»
حضرت فرمود: «من علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب و فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
هستم. امروز نماز صبح را با والي مدينه در مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
خواندم، بعد از اينكه نماز را خوانديم نامه اي را كه از سوي صاحبش به او رسيده بود به من نشان داد و با من مشورت كرد. و من هم او را راهنمايي كردم و وعده دادم كه بعد از نماز عصر، به مدينه برمي گردم تا جواب نامه را نزد من بنويسد و من به وعده ام عمل خواهم كرد، و نيست هيچ حول و قوه اي جز به خداوند.»
آنگاه مردم گفتند: «اي فرزند رسول خدا ما را همين قدر كفايت مي كند و شما نزد ما راستگو هستيد و براي ثبوت امامت شما دليلي ديگر لازم نيست.»
سپس برخاستند بروند كه حضرت فرمود: «بمانيد و متفرق نشويد. من شما را در اينجا جمع نموده ام. تا شما از هر چه كه مي خواهيد از من سؤال كنيد، آثار نبوت و علامتهاي امامت را نمي يابيد مگر نزد ما اهل بيت.»
پس عمر بن هذاب شروع كرد و گفت: «محمد بن فضل هاشمي، كلماتي درباره ي شما مي گويد و مقاماتي براي شما قائل است كه قلبها آن را قبول نمي كنند.»
حضرت فرمود: «آنها چيست؟»
گفت: محمد بن فضل هاشمي مي گويد: شما هر آنچه را كه خداوند نازل فرموده است مي دانيد و مي توانيد بر هر زبان و لغتي صحبت كنيد.»
امام رضاعليهالسلام
فرمود: «محمد بن فضل راست مي گويد، من آنها را به او خبر داده ام. پس بشتابيد و سؤال كنيد.»
عمرو بن هذاب گفت: «ما قبل از هر چيز شما را با زبان امتحان مي كنيم. ما در اين شهر افراد مختلفي اعم از رومي، هندي، فارسي و تركي زبان داريم. همه ي آنها را حاضر مي كنيم تا شما با آنها صحبت كنيد.»
پس آنها را حاضر كردند.
حضرت فرمود: «صحبت كنيد به آنچه دوست داريد. اگر خدا بخواهد به هر يك از شما با زبان خودتان پاسخ خواهم گفت.»
پس هر كدام از آنها با زبان و لغت خودشان مسأله اي را پرسيدند و امام رضاعليهالسلام
هم با لغت خودشان، به آنان پاسخ گفت.
مردم بسيار تعجب كرده و حيران ماندند و تصديق كردند كه امامعليهالسلام
از خود آنها به زبانشان وارد تر و فصيح تر است.
سپس حضرت، به عمرو بن هذاب توجه نموده و فرمود: «اگر به تو خبر دهم كه در همين ايام تو يكي از اقوامت را به قتل مي رساني آيا مرا تصديق مي كني؟» او گفت: «خير! چون غيب را فقط خدا مي داند.»
حضرت فرمود: «آري، اما آيا خداوند نمي فرمايد:(
عَالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَىٰ غَيْبِهِ أَحَدًا
)
.
(يعني: خدا عالم به غيب است و ظاهر نمي كند غيبش را بر احدي الا آن كسي از فرستادگانش كه برگزيده باشد.)
پس رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نزد خداوند مرتضي مي باشد و ما ورثه ي همان رسولي هستيم كه خداوند از غيب خود هر آنچه را خواسته است، به او خبر داده و او را مطلع و آگاه ساخته است، پس ما به آنچه كه در گذشته رخ داده است و آنچه كه در آينده تا روز قيامت رخ خواهد داد. آگاه هستيم.
اي پسر هذاب، آنچه به تو خبر دادم در ظرف پنج روز واقع خواهد شد. پس اگر آنچه را كه به تو گفتم در اين مدت صورت نگرفته، پس من دروغگو و افتراء زننده هستم، ولي اگر صحيح شد بدان كه تو رد كننده ي خدا و رسول او هستي.»
سپس امام رضاعليهالسلام
فرمود: «چيز ديگري نيز هست و آن اينكه، تو بزودي نابينا خواهي شد و چيزي را نمي بيني، نه زمين را و نه كوهي را.
مطلب ديگر اين كه: تو بزودي به دروغ قسم خواهي خورد، لذا به مرض پيسي مبتلا مي شوي.»
پس به خدا قسم! هر چه امام رضاعليهالسلام
فرموده بود، بر سر عمرو بن هذاب آمد.
سپس امام رضاعليهالسلام
رو به جاثليق كرده و فرمود: «آيا در انجيل، دليلي بر پيامبري حضرت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
هست؟»
جاثليق گفت: «اگر چنين چيزي باشد ما آن را انكار نمي كنيم.»
حضرت فرمود: «از سكينه كه در جزء سوم (سفر سوم) از كتاب انجيل است به من بگو.»
گفت: «نامي از نامهاي خداي متعال است كه بر ما اظهار آن جايز نيست.»
حضرت فرمود: «اگر بر تو ثابت كنم كه آن اسم محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
و ياد اوست و عيساي پيامبر، به آن اقرار كرده و آن را براي بني اسرائيل بشارت داده است، اقرار مي كني، و درصدد انكار آن بر نمي آيي؟»
گفت: «اگر چنين كني اقرار مي كنم چون من انجيل را رد نمي كنم و منكر آن نيز نمي شوم.»
حضرت فرمود: «پس بگير براي من جزء سوم را كه در آنجا نام محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
ذكر شده و عيسي به پيامبر اكرم حضرت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
بشارت داده است.»
جاثليق گفت: «اين هم جزء سوم.»
امام رضاعليهالسلام
جزء سوم از انجيل را گرفته و خواند، تا رسيد به نام پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
، سپس رو به جاثليق نموده، فرمود: «اين پيامبري كه در اينجا توصيف شده است، كيست؟»
جاثليق گفت: «او را توصيف كن.»
حضرت فرمود: «چيزي از خود نمي گويم بلكه توصيفي كه خدا گفته است را ذكر مي كنم: او صاحب ناقه و عصا و عبا مي باشد، پيامبر امي است كه نام مبارك او در تورات و انجيل نوشته شده، طيبات و پاكي ها را حلال و خبائث و ناپاكيها را حرام مي نمايد. تكاليف و گناهان سخت را برمي دارد و زنجيرهايي كه مانع از پيمودن راه رستگاري و طريق عدل و مستقيم مي شوند، از بين مي برد.
اي جاثليق، تو را به حق عيسي كه روح خدا و كلمه ي او بود آيا در انجيل اين توصيفات را براي اين پيامبر نديده اي؟»
جاثليق سرش را پايين انداخت و دانست كه اگر انكار كند، كافر خواهد شد. بعد گفت: «آري! اين صفات در انجيل هست و عيسيعليهالسلام
نام اين پيامبر را آورده است.»
امام رضاعليهالسلام
فرمود: «اكنون كه انكار نكردي و به اين مطالب اقرار نمودي، جزء دوم انجيل را بياور كه در آنجا نام آن پيامبر و جانشينش و نام دخترش فاطمه و فرزندانش حسن و حسينعليهمالسلام
ذكر شده است.»
وقتي جاثليق و رأس الجالوت، مشاهده كردند كه امام رضاعليهالسلام
از آنها به كتابهايشان عالم تر است عرضه داشتند: «قسم به خدا! چيزي فرموديد كه رد و دفع آن براي ما امكان ندارد، مگر اينكه منكر تورات و انجيل و زبور بشويم، و مطالب شما را موسي و عيسي بشارت داده اند. ولي ما نمي دانستيم او محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
است. ولي اكنون چون شك داريم كه آيا اين محمد، محمد شماست و يا محمد ديگر، لذا نمي توانيم به نبوت او اقرار كنيم.»
حضرت فرمود: «چرا به شك چنگ مي زنيد، مگر از ابتداي خلقت تا به حال، خداوند كسي را مبعوث كرده است كه نامش محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
باشد؟ و آيا غير از محمد ما، در كتابهاي آسماني، محمد ديگري ديده ايد؟»
آنها گفتند: «ما نمي توانيم قبول كنيم كه اين محمد، محمد شماست، چون اگر به پيامبري او و جانشيني عليعليهالسلام
و فرزندان فاطمه اقرار كنيم، به اجبار مسلمان شده ايم.»
حضرت فرمود: «تو اي جاثليق! در پناه خدا و پيامبرش ايمان بياور و از ناحيه ي ما، بدي به تو نمي رسد و از چيزي خوف نداشته باش.»
جاثليق گفت: «اكنون كه مرا پناه دادي، نامهايي كه ذكر نمودي، در تورات و انجيل و زبور آمده است.»
حضرت فرمود: «آيا سخنان تورات و انجيل و زبور راست است يا دروغ؟»
گفت: «راست است، و خدا جز حق نمي گويد.»
بعد از اينكه امام رضاعليهالسلام
از جاثليق اقرار گرفت: رو به رأس الجالوت كرد و فرمود: «اي رأس الجالوت! جزء فلان از زبور داوود را گوش كن.»
رأس الجالوت گفت: «بخوان، خدا تو را و پدر و مادرت را مبارك گرداند.»
امام رضاعليهالسلام
شروع به خواندن جزء اول زبور را كرد تا اينكه به نام محمد، علي و فاطمه و حسنينعليهمالسلام
رسيد. پس فرمود: «اي رأس الجالوت، تو را به خدا، آيا اينها در زبور داوود نيست؟ و به تو نيز مثل جاثليق پناه مي دهم.»
رأس الجالوت گفت: «آري، عين مطالب و نامها در زبور آمده است.»
حضرت فرمود: «تو را به حق ده معجزه اي كه خداوند بر موسي بن عمران اعطا نمود، قسم مي دهم آيا اين پنج تن در تورات به عدل و فضل توصيف نشده اند؟»
گفت: «آري، و كسي كه منكر آن شود به خدا و پيامبرانش كافر گرديده است.»
امام رضاعليهالسلام
فرمود: «جزء فلان از تورات را بياور.» و بعد خود حضرت شروع كرد به خواندن آن.
رأس الجالوت از خواندن و فصاحت و بلاغت حضرت، تعجب كرد. وقتي امام رضاعليهالسلام
به نام مقدس محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسيد، رأس الجالوت گفت: «آري اينها احمد و دختر او، و ايليا و شبر و شبير هستند كه معناي آنها به عربي مي شود: محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين.»
امام رضاعليهالسلام
آن جزء از تورات را تا به آخر خواند. سپس رأس الجالوت گفت: «به خدا قسم اي پسر محمد! اگر خوف از دست دادن رياستي كه بر تمام يهود پيدا كرده ام، نبود به احمد ايمان مي آورم و دستورات شما را اطاعت مي كردم، و قسم به خدايي كه تورات را بر موسي و زبور را بر داوود و انجيل را بر عيسي نازل كرد، تا به حال كسي را نديدم بهتر از شما تورات و انجيل و زبور را بخواند و به بهترين بيان و فصاحت و بلاغت، آن را تفسير كند.»
امام رضاعليهالسلام
تا ظهر با آنان بود. وقتي ظهر شد فرمود: «من نمازم را مي خوانم و به مدينه برمي گردم تا به وعده اي كه به والي مدينه داده ام كه آن نوشتن جواب نامه ي صاحبش مي باشد، وفا كنم و فردا صبح نزد شما برمي گردم. انشاء الله.»
بعد از اينكه امام رضاعليهالسلام
نمازش را خواند، با طي الارض روانه ي مدينه شد و صبح روز بعد، برگشت و دوباره همان مجلس بر پا شد.
يك كنيز رومي آوردند و امام رضاعليهالسلام
با او به زبان رومي سخن گفت و در اين حال جاثليق كه با زبان رومي آشنا بود، گوش مي داد.
حضرت به زبان رومي خطاب به آن كنيز فرمود: «محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
را بيشتر دوست مي داري يا عيسيعليهالسلام
را؟»
آن كنيز گفت: «تا زماني كه محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
را نمي شناختم، او را بيشتر دوست داشتم، اما بعد از اينكه محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
را شناختم، او را بيشتر از حضرت عيسيعليهالسلام
و ساير پيامبران دوست مي دارم.»
جاثليق به كنيز گفت: «اگر مسلمان بشوي دشمن عيسي مي شوي؟»
كنيز گفت: «به خدا پناه مي برم! عيسيعليهالسلام
را دوست
داشته و به او ايمان دارم ولي محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
نزد من محبوبتر است.»
آنگاه امام رضاعليهالسلام
به جاثليق گفت: «آنچه كه اين كنيز گفت را براي مردم ترجمه كن و همچنين ترجمه كن آنچه را كه تو به او گفتي و او به تو جواب داد.»
پس جاثليق نيز همه ي اينها را براي مردم تفسير نمود. سپس جاثليق به امام رضاعليهالسلام
عرض كرد: «اي فرزند محمد! در اينجا مردي سندي مي باشد كه مذهبش نصراني است و مي خواهد با شما به زبان سندي احتجاج نمايد.»
حضرت فرمود: «او را حاضر كنيد.»
وقتي كه حاضر شد، امام رضاعليهالسلام
با او به زبان خودش صحبت كرد و بعد سؤال و جوابهايي بين آن دو در مورد نصرانيت رد و بدل شد.
من شنيدم كه مرد سندي مي گويد: «بثطي بثطي بثطلة.»
حضرت فرمود: «او به زبان سندي، به يگانگي خداوند گواهي مي دهد.»
سپس امام رضاعليهالسلام
در مورد حضرت عيسيعليهالسلام
و حضرت مريمعليهاالسلام
با او صحبت كرد و او را قانع كرد تا اينكه وي به زبان سندي گفت: «شهادت مي دهم كه نيست معبودي جز خدا و شهادت مي دهم كه محمد، فرستاده ي خداوند است.»
بعد كمربندش را بالا برد و علامتي كه به رسم نصرانيت، مي بستند را به امام رضاعليهالسلام
داد و عرض كرد: «اي فرزند رسول خدا! با دست خود، اين را پاره كنيد.»
پس حضرت چاقويي طلب كردند و به وسيله ي آن چاقو، علامت را پاره كردند.
سپس حضرت به من (يعني: محمد بن فضل هاشمي)، دستور داد كه مرد سندي را به حمام ببرم و او را غسل بدهم و لباس بپوشانم و با خانواده ام به مدينه بياورم.
وقتي كه بحث و گفتگوها تمام شد، امام رضاعليهالسلام
فرمود: «آيا متوجه شديد آنچه را كه محمد بن فضل در مورد من با شما مطرح كرده بود، درست بود؟»
همه گفتند: «آري، بلكه چندين برابر، بيشتر از آن را در شما ديديم.»
يكي گفت: «محمد بن فضل مي گويد: شما را به خراسان مي برند! آيا اين درست است؟»
حضرت فرمود: محمد راست مي گويد، الا اينكه مرا با شكوه، عزت و جلال به آنجا مي برند.»
پس در همانجا همه ي مردم به امامت امام رضاعليهالسلام
گواهي دادند. و حضرت، شب را نزد ما سپري كرد و صبح هنگام با مردم خداحافظي كرد و به من سفارشهايي فرمود و قصد عزيمت نمود.
من آن حضرت را بدرقه مي كردم تا اينكه به ميان دهي رسيديم. حضرت به كناري رفته و چهار ركعت نماز بجا آورد و بعد به من فرمود: «اي محمد! برگرد و در پناه خدا باش و چشمانت را ببند.»
من نيز چشمانم را بستم. سپس فرمود: «چشمانت را باز كن. وقتي چشمانم را باز كردم ديدم در بصره نزد درب خانه ام ايستاده ام و اثري از امام نيست.»
.