عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (علیه السلام)

عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (علیه السلام)0%

عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام رضا علیه السلام

عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده: محمد طباطبایی
گروه:

مشاهدات: 10589
دانلود: 3081

توضیحات:

عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 38 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10589 / دانلود: 3081
اندازه اندازه اندازه
عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (علیه السلام)

عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

عشق و محبت بچه آهو به امام رضا عليه‌السلام

عبدالله بن سوقه مي گويد: امام رضاعليه‌السلام از كنار ما گذشت و با ما درباره ي امامت خويش، بحث نمود. من و تيمم بن يعقوب سراج به امامت او قائل نبوديم و مذهب زيدي داشتيم.

سپس با آن حضرت به صحرا رفتيم. در آنجا چند آهو را ديديم. امام رضاعليه‌السلام به يكي از بچه آهو ها اشاره كرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ايستاد. ايشان دست مباركش را به سر بچه آهو كشيد و آن را به غلامش داد.

آنگاه فرمود: «اي عبدالله! آيا باز ايمان نمي آوري؟»

گفتم: «چرا اي آقاي من! تو حجت خدا بر خلقش مي باشي و از عقيده ي نادرستم توبه مي كنم.»

سپس حضرت به بچه آهو فرمود: «به چراگاهت برو.»

بچه آهو در حالي كه اشك از چشمانش سرازير بود آمد و بدن خودش را به پاهاي امام رضاعليه‌السلام كشيد و صدا كرد. حضرت فرمود: «مي داني چه مي گويد؟» گفتم: «خدا و پيامبر و فرزند پيامبرش داناتر هستند.»

حضرت فرمود: «اين آهو مي گويد: اول كه مرا خواندي. خوشحال شدم و خيال كردم از گوشت من خواهي خورد و دعوتت را پذيرفتم، ولي اكنون كه مرا امر به رفتن نمودي، من ناراحت و غمگين شدم.»(۱۸)

خضوع و خشوع درندگان وحشي

خضوع و خشوع درندگان وحشي نسبت به امام رضاعليه‌السلام و به هلاكت رسيدن زينب كذابه توسط آن درندگان مي گويند: در خراسان زني بود كه او را زينب مي ناميدند. او ادعا نمود كه وي علويه و از سلاله ي فاطمه زهراعليها‌السلام است و به واسطه ي اين انتساب بر مردم خراسان مفاخرت مي كرد.

زينب كذابه بر مأمون وارد و خيال مي كرد كه وي دختر علي بن ابيطالبعليه‌السلام است و حضرت عليعليه‌السلام در حق وي دعا فرموده است كه تا قيامت باقي بماند.

مأمون به حضرت امام رضاعليه‌السلام عرض كرد: «آيا او درست مي گويد؟»

حضرت فرمود: «ما اهل بيتي هستيم كه گوشت ما بر حيوانات و درندگان حرام است، يعني آنها بر ما چيره و خيره نمي شوند و جسارت نمي كنند و گوشت ما را نمي خورند. هم اكنون تو اين زن را در جلوي درندگان بينداز، اگر او در ادعاي خود راستگو بوده و دختر عليعليه‌السلام باشد درندگان به او نزديك نمي شوند و او را نمي درند.»

چون آن زن اين سخن را شنيد و خود را در معرض هلاكت ديد، به مأمون گفت: «اول خود اين شخص به جلوي درندگان برود تا ثابت شود كه آيا خودش واقعا از نسل علي بن ابي طالبعليه‌السلام است يا نه؟»

مأمون گفت: «از روي انصاف و عدل سخن گفتي.»

پس امام رضاعليه‌السلام به آنجايي كه حيوانات درنده را جاي داده بودند رفت و چون زينب آن حضرت را شروع به خنده و قهقهه كرد و از روي سخره و استهزاء به آن حضرت اشاره نمود.

امام رضاعليه‌السلام دو ركعت نماز در ميان درندگان بجاي آورد و به سلامت بيرون آمد.

در اين هنگام مأمون به آن زن كذابه امر كرد كه: «حالا به ميان درندگان برو.»

ولي آن زن قبول نكرد، پس مأمون دستور داد تا او را در ميان درندگان وحشي انداختند و درندگان او را دريده و خوردند.

در نقل ديگري آمده است كه: چون ادعاي زينب كذابه را به عرض امام رضاعليه‌السلام رساندند، آن حضرت ادعاي او رد كرد.

پس آن زن را به خدمت آن حضرت آوردند، حضرت فرمود: «اين زني كذابه و دروغگو است.»

زينب چون اين را شنيد شروع به سفاهت و جسارت نمود و گفت: «چنانكه تو نسبت مرا رد نمودي من نيز نسب تو را رد مي نمايم.»

پس امام رضاعليه‌السلام با آن زن به نزد مأمون رفتند.

مأمون جايي داشت كه شيرها و درندگان وحشي را در آنجا به زنجير كشيده بودند تا در آنجا اشخاص مفسد را به هلاكت برسانند.

امام رضاعليه‌السلام به مأمون فرمود: «اين زن به علي و فاطمهعليها‌السلام دروغ مي بندد و از نسل ايشان نيست، زيرا هر كس كه واقعا از نسل علي و فاطمه باشد گوشت او بر درندگان حرام است، پس وي را در جايگاه حيوانات وحشي بينداز، اگر در اين انتساب، درست گفته باشد. درندگان به او نزديك نمي شوند و اگر دروغگو باشد درندگانش او را مي درند.»

چون زينب اين سخن را شنيد به آن حضرت گفت: «تو خود بسوي درندگان برو.»

امام رضاعليه‌السلام ديگر با زينب سخن نگفت و از جاي خو برخاست. مأمون گفت: «كجا مي روي؟»

حضرت فرمود: «بطرف جايگاه درندگان مي روم.»

مأمون و مردم و اطرافيان برخاستند و به آنجا رفتند و درب جايگاه حيوانات وحشي را گشودند.

پس امام رضاعليه‌السلام به آن جايگاه وارد شد و مردم از بالاي آنجا، نگران و مضطرب نگاه مي كردند.

چون امام رضاعليه‌السلام در ميان درندگان آمد، همه ي حيوانات عاجزانه و با خشوع و خشوع خدمت آن حضرت آمدند و همگي دم خود را بر زمين مي سائيدند و آن حضرت نزديك هر يك از آن حيوانات مي رفت و دست رأفت و مهرباني بر سر و صورت آنها مي ماليد و اظهار مرحمت مي فرمود.

بعد حضرت از آن مكان بيرون آمد، آنگاه به مأمون گفت: «اين دروغگوي بر علي و فاطمهعليه‌السلام را داخل اين جايگاه بكن تا حقيقت بر تو آشكار شود.»

زينب از قبول اين امر امتناع نمود ولي مأمون دستور داد تا او را به زور به آنجا بيندازند.

چون آن كذابه را داخل جايگاه كردند، همه ي حيوانات و درندگان آنجا به طرف او حمله كردند و او را دريدند و خوردند.

از آن پس نام آن زن در خراسان به زينب كذابه مشهور شد.(۱۹) .

درخواست كمك شير ضعيف از امام رضاعليه‌السلام و اطاعت شير بزرگ از دستور آن حضرت

مي گويند: در وقتي كه امام رضاعليه‌السلام براي رسوا كردن زينب كذابه وارد جايگاه حيوانات و درندگان وحشي شد، در ميان درندگان، شيري مريض بود كه آمد و در گوش مبارك آن حضرت چيزي همهمه نمود.

امام رضاعليه‌السلام به شيري كه از تمام شيرها و درندگان بزرگتر بود با اشاره چيزي فرمود و آن شير سر اطاعت بر زمين سائيد.

چون آن حضرت از آنجا بيرون آمد عرض كردند: «آن شير ضعيف با شما چه گفت و شما به آن شير چه فرمودي؟»

امام رضاعليه‌السلام فرمود: «آن شير ضعيف نزد من شكايت نمود كه: من ضعيف هستم و چون غذا بيش ما مي اندازند، به علت ازدحام درندگان و قدرتمندتر بودن آنها، من قادر بر خوردن غذا نيستم، از شما تقاضامندم كه در مورد من به شير بزرگ سفارش بفرمائيد.

من نيز به آن شير اشاره كردم و او پذيرفت.»

در اين هنگام گاوي را كشتند و آن را جلوي درندگان انداختند.

پس آن شير بزرگ آمد و بر بالاي جسد گاو ايستاد و مانع خوردن ساير درندگان شد تا آن شير ضعيف سير گرديد، آنگاه گذاشت تا بقيه بخورند.(۲۰)

پيدا شدن چشمه اي از غيب

يكي از آزاد شدگان حضرت موسي بن جعفرعليه‌السلام مي گويد: من و جماعتي در بياباني در خدمت امام رضاعليه‌السلام بوديم پس ما و چهار پايان ما سخت تشنه شديم، به حدي كه ترسيديم كه از تشنگي هلاك شويم.

پس امام رضاعليه‌السلام يك جائي را وصف كرد و فرمود: «به آن موضع بيائيد كه در آنجا آب مي يابيد.»

به آن موضع آمديم و آب يافتيم و چهارپايان را نيز آب داديم تا اينكه همه ي ما و كساني در قافله بودند سيراب شديم. سپس خواستيم كه كوچ كنيم.

امام رضاعليه‌السلام به ما فرمود: «آن چشمه را پيدا كنيد.»

پس هر چقدر دنبال آن چشمه گشتيم چيزي نيافتيم و هيچ اثري از چشمه نديديم.(۲۱)

از ابوالصلت الهروي مروي است كه: امام رضاعليه‌السلام از نيشابور بيرون آمد تا نزد مأمون برود، چون به نزديك قريه ي سرخ رسيد، به آن حضرت عرض كردند: «اي فرزند رسول خدا نماز بگذاريم.»

امام رضاعليه‌السلام فرود آمد و فرمود: «آب بياوريد.»

گفتند: «ما آب نداريم.»

پس آن حضرت با دست مبارك خود مقداري از خاك زمين را باز كرد، ناگهان چشمه ي آبي ظاهر شد و حضرت با آن جماعت وضو ساختند و نماز خواندند.

آن چشمه هنوز باقي است و به آن چشمه ي رضا مي گويند.

مي گويند: كسي آن چشمه را كند كه آب آن روان شد تا با آن مزرعه اي را آب بدهد، پس آب ايستاد و مدتي منقطع شد، آنگاه خاك را بدانجا ريختند دوباره آب پديد آمد و آن موضع معروف است.(۲۲)

جا شدن سيصد نفر در يك غارکوچک

جا شدن سيصد نفر در يك غار كوچك و تبديل كردن سه قرص نان و يك كوزه عسل به صدها قرص نان و مقدار زيادي عسل مي گويند: در راه خراسان، سيصد نفر همراه امام رضاعليه‌السلام تا اينكه به منزلي در كوهستان رسيدند. در آن كوه غاري بود و در آن غار، عابدي زندگي مي كرد.

چون آن عابد از عبور امام رضاعليه‌السلام باخبر شد به استقبال حضرت آمد و زبان به مدح ايشان گشود و گفت: «چندين سال است كه آرزوي ديدن شما را دارم و محب شمايم و پيوسته خوبي هاي آباء طاهرين شما را ذكر مي كنم. از شما تقاضا دارم كه كلبه ي حقير مرا روشن فرمائيد.»

حضرت قبول نمود و با همراهان رهسپار شدند و بسم الله گفته و با آن گروه به خانه زاهد داخل شدند.

عابد از كوچك بودن خانه اش و جا شدن تمام آن افراد در خانه به شگفت آمد و از قلت متاع شرمنده بود.

در اين هنگام امام رضاعليه‌السلام به او فرمود: «هر چه داري بياور.»

پس آن عابد سه قرص نان و كوزه اي عسل آورد و عذر خواست. حضرت رداي مبارك را بر آن انداخت و دعائي خواند. سپس دست به زير ردا مي برد و پاره ي نان با عسل بيرون آورد و به عابد مي داد كه پيش همراهان بگذارد تا آن كه به سيصد نفر رسيد.

عابد نگريست و ديد كه هنوز نان و عسل بجاي خود مانده است، پس خود را به قدمهاي امام رضاعليه‌السلام انداخت و عرض كرد: «لعنت بر كسي كه در امامت تو شك كند.»(۲۳)

خبر غيبي امام رضاعليه‌السلام

خبر غيبي امام رضاعليه‌السلام در مورد مرگ شخصي در كوفه و ماجراي ملائكه ي سؤال كننده با او در قبر حسن بن علي وشا مي گويد: روزي امام رضاعليه‌السلام در مرو مرا طلب كرد و فرمود: «اي حسن! علي بن ابي حمزه ي بطائني در اين روز مرد و در همين ساعت داخل در قبرش شد و دو ملك وارد قبر او شدند و سؤال كردند: «پروردگار تو كيست؟»

او گفت: «الله تعالي.»

گفتند: «پيغمبر تو كيست؟»

گفت: «محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

گفتند: «ولي تو كيست؟»

گفت: «علي بن ابيطالبعليه‌السلام

گفتند: «بعد از او كيست؟»

گفت: «امام حسنعليه‌السلام ».

پس يك يك امامها را گفت تا اينكه به موسي بن جعفرعليه‌السلام رسيد. از او پرسيدند: «بعد از موسيعليه‌السلام كيست؟»

در اين هنگام او سخن در دهان گرداند و جوابي نگفت.

پس زجرش دادند و گفتند: «بگو كيست؟»

دوباره سكوت كرد.

گفتند: «آيا موسي بن جعفرعليه‌السلام تو را به اين، امر كرده است؟»

پس او را با عمودي از آتش زدند و قبر او را تا روز قيامت برافروخته و شعله ور ساختند.»

بعد از پايان سخنان امام رضاعليه‌السلام من از نزد آن حضرت بيرون آمدم و تاريخ آن روز را يادداشت كردم.

پس از مدت كوتاهي نامه هاي اهل كوفه آمد كه در آن نامه ها از مرگ و دفن بطائني در آن روزي كه حضرت فرموده بود خبر دادند.(۲۴) .

يافتن عجيب نيشكر و گياه دارويي كمياب

ابوهاشم مي گويد: وقتي كه مأمون، رجاء بن ضحاك را فرستاد تا امام رضاعليه‌السلام از راه اهواز بياورد، نه از راه كوفه كه موجب فتنه شود، در اين هنگام، من در ايذج بودم.

وقتي آن را شنيدم به اهواز آمدم و براي اولين بار خدمت امام رضاعليه‌السلام رسيدم.

آن حضرت كسالت داشت، به من فرمود: «براي من طبيبي بياور.» من نيز طبيبي آوردم.

امام رضاعليه‌السلام از آن طبيب گياهي خواست. طبيب گفت: «در روي زمين كسي را غير از تو را نمي شناسم كه نام آن گياه را بداند، اين را از كجا فهميدي؟ و آن گياه در اين وقت نمي رويد.»

حضرت فرمود: «پس براي من نيشكر بياوريد.»

طبيب گفت: «اين از اولي سخت تر است: و اكنون وقت نيشكر نيست و آن در زمستان مي رويد.»

حضرت فرمود: «آن دو گياه در همين زمين شماست و اكنون وجود دارند. با اين شخص به شاذروان آب برو و از آن جا بگذر كه خرمنگاه جوي را خواهيد ديد، بسوي آن برويد، در آن خرمنگاه، مردي سياه را مي يابيد، به او بگوييد: محل رويش نيشكر و فلان گياه كجاست؟»

سپس حضرت به من فرمود: «اي ابو هشام! با اينها باش.»

پس من با آنها رفتم تا اينكه خرمنگاه جو رسيديم و آن مرد سياه را ديديم. از او سؤال خود را پرسيديم.

او اشاره به پشتش كرد كه نيشكر و آن گياه بود. به مقدار نيازمان از او گرفتيم و به خرمنگاه برگشتيم ولي صاحب آن را نديديم.

پس نزد امام رضاعليه‌السلام برگشتيم و حضرت حمد خدا را بجاي آورد.

طبيب از من پرسيد: «اين شخص، فرزند كيست؟»

گفتم: «فرزند سيد الانبياء.»

گفت: «آيا نزد او از كليدهاي نبوت وجود دارد.؟»

گفتم: «بلي، و ما بعضي از آنها را ديده ايم ولي او پيامبر نمي باشد.»

گفت: «پس جانشين پيامبر است؟»

گفتم: «بلي جانشين پيامبر است.»

اين جريان به گوش رجاء بن ابي ضحاك رسيد، پس به همراهانش گفت: «اگر بعد از اين هم در اينجا بمانم، گردن ها بسوي او كشيده مي شود، پس كوچ كنيد.»(۲۵)

خبر غيبي در مورد مركب داخل صندوقچه

حسن بن وشا نقل مي گويد: چون به خراسان رسيدم از جانب علي بن موسيعليه‌السلام شخصي آمد و گفت از آن مركب كه آورده اي براي ما بفرست.

من چون در خاطرم نبود كه مركبي به همراه خود داشته باشم عذر خواستم كه آن را نياورده ام.

آن شخص رفت و دوباره بازگشت و از طرف حضرت پيام آورد كه: «بدرستي كه تو مركب داري پس آن را پيدا كرده و براي من بفرست.»

من بر خواستم و با غلامان و چند نفر ديگر، بسيار جستجو كرديم ولي آن را نيافتيم.

به فرستاده ي حضرت گفتم: «نه به ياد دارم كه مركبي داشته باشم و نه اينكه در ميان اسباب من مركبي هست.»

او رفت و دوباره بازگشت و گفت: «مركب در داخل صندوقچه مي باشد.»

چون جستجو كردم ديدم چنان بود كه آن حضرت فرموده بود و مركب داخل صندوقچه بوده است.

پس خودم آن را خدمت امام رضاعليه‌السلام آوردم و عرض كردم: «گواهي مي دهم كه اطاعت تو واجب است.»

و به خاطر اين معجزه اي كه از آن حضرت ديدم به امامت ايشان معتقد شده و هدايت يافتم.(۲۶)

خبرهاي غيبي امام رضا عليه‌السلام و هدايت شدن به راه راست

عبدالله بن مغيره مي گويد: من واقفي مذهب بودم و چون به زيارت كعبه مشرف شدم در خاطرم تزلزل راه يافت. روزي به خدا ناليدم و گفتم: «خدايا مرا به راه راست هدايت فرما.»

در اين هنگام به من الهام شد كه به مدينه بروم و بعد از زيارت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، ملازم علي بن موسي الرضاعليه‌السلام بشوم.

پس بطرف مدينه حركت كردم و به درب خانه ي امام رضاعليه‌السلام رفتم. به غلامي كه بر درب خانه ايستاده بود گفتم: «به صاحب خود بگو كه مردي از عراق آمده و سلام مي رساند.»

شنيدم كه آن حضرت مي گويد: «اي عبدالله بن مغيره! داخل شو.»

پس داخل خانه شدم، چون نظر امام رضاعليه‌السلام به من افتاد، فرمود: «حق تعالي دعاي تو را اجابت كرد و تو را به راه راست هدايت فرمود.»

عرض كردم: «آري! بدرستي كه تو حجت خدا بر مخلوقات بوده و از جانب واجب الوجود بر مردمان امين مي باشي.»(۲۷)

خبر غيبي امام رضا عليه‌السلام در مورد بدنيا آمدن دو فرزند پسر و دختر

بكر بن صالح مي گويد: به خدمت امام رضاعليه‌السلام مشرف شدم و عرض كردم: «همسرم، باردار است، از شما التماس دعائي دارم كه حق تعالي پسري به من كرامت فرمايد.»

آن حضرت فرمود: «خداي تعالي دو فرزند به تو عطا مي كند.»

در اين هنگام به خاطرم گذشت كه نام يكي از آنها را محمد، و نام ديگري را علي بگذارم.

پس امام رضاعليه‌السلام متوجه من شده و فرمود: «اسم يكي از آنها را محمود و اسم ديگري ديگر ام عمرو بگذار.»

چون به كوفه رسيدم ديدم كه از همسرم پسر و دختري متولد شده است، پس بر آنها همان اسمهايي كه امام رضاعليه‌السلام فرموده بود گذاشتم.

به مادر خود گفتم: «چرا امام رضاعليه‌السلام فرمود كه نام اين دختر را ام عمرو بگذارم؟ سر اين را نمي دانم.»

او گفت: «از اين جهت كه مادر من ام عمرو نام داشت.»(۲۸)

پيش بيني امام رضا عليه‌السلام در مورد كشته شدن محمد امين

حسين بن بشار مي گويد: قبل از جنگ بين عبدالله، مأمون و محمد امين، حضرت امام رضاعليه‌السلام فرمود: «عبدالله مي كشد محمد را.»

من با تعجب گفتم: «آيا عبدالله بن هارون، محمد بن هارون را مي كشد؟»

حضرت فرمود: «آري! عبدالله كه در خراسان مي باشد، محمد - پسر زبيده - كه در بغداد است را مي كشد.»

پس چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود، يعني عبدالله مأمون، برادر خود محمد امين را كشت.(۲۹)

شروع شدن باران و بند آمدن آن به دعاي امام رضاعليه‌السلام

مي گويند: چون مأمون، علي بن موسي الرضاعليه‌السلام را وليعهد كرد و مدتي بر آن گذشت، فيض آمدن باران منقطع شد.

چون اين خبر را به مأمون رسيد نگران شد و كسي را به خدمت امام رضاعليه‌السلام فرستاد كه: «اگر به طلب باران به صحرا مي رفتيد بد نبود.»

امام رضاعليه‌السلام فرمود: «بلي امشب جدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با اميرالمؤمنينعليه‌السلام در خواب ديدم، فرمودند كه روز دوشنبه به دعاي استسقاء بيرون برويد كه حق تعالي به دعاي تو باران را نازل خواهد كرد.»

چون روز دوشنبه شد امام رضاعليه‌السلام بيرون آمد و به منبر رفته و اداي حمد الهي و نعمت رسالت پناهي نمود و دعا كرد.

مقارن دعاي آن حضرت، رعد و برق و ابر و باد بهم رسيد و باز متفرق شد.

امام رضاعليه‌السلام فرمود: «اين ابر از فلان زمين است.» و همچنين ده ابر آمد و رفت و چون ابر يازدهم رسيد، حضرت فرمود: «اين ابر از آن شماست، اما ملازم شما خواهد بود تا شما را به خانه هاي تان برساند و بعد از آن چندان كه شما بخواهيد خواهد باريد.»

پس مردم بطرف خانه هاي خود رفتند و چون به منازل خود رسيدند، باران شروع شد و چنان باريد كه دشت و بيابان را سيراب گرداند و حوض ها و بركه ها را پر كرد. سپس مردم آمدند و گفتند: «ديگر بس است كه اگر باريدن باران ادامه پيدا كند خرابي مي رسد و خانه ها خراب مي شود.»

پس امام رضاعليه‌السلام دعا فرمود و باران بند آمد.(۳۰)

زنده شدن تصويرهاي دو شير

زنده شدن تصويرهاي دو شير وحشي در دربار مأمون ملعون و دريده شدن دشمن امام رضاعليه‌السلام مي گويند: مدتي در ميان مردم گفتگو از عظمت و معجزات شگفت انگيز امام رضاعليه‌السلام مخصوصا آمدن باران به دعاي آن حضرت بود تا آنكه بعضي از معاندين نزد مأمون رفتند و او را ملامت كردند كه شرف و فخري كه خداي تعالي به تو ارزاني داشته بود از خاندان عباس به خاندان علي منتقل ساختي و هيچ كس با خود و اولاد خود اين چنين نكند كه تو كردي.

علي بن موسي را طلبيدي و او را مشهور و معروف ساختي و حالا كار بجائي رسيده كه جميع خلق از تو برگشته اند و او را مستجاب الدعوه مي دانند بلكه اعجازش نام نهاده اند در حالي كه او ساحر و ساحر زاده است.

يكي از ايشان كه حميد بن مهران نام داشت گفت: «اگر خليفه به من اجازه دهد در ميان خلق با او مباحثه و مجادله مي كنم و او را شكست مي دهم و بر خلق ظاهر مي سازم كه او داراي علم و كمالي نيست.»

مأمون گفت: «اگر مي تواني بكن كه در نزد من چيزي از اين كار دوست داشتني تر نيست.»

پس مقرر شد كه در روز معيني، علماء و فقهاء و اكابر و اهالي را جمع كنند و او با امام رضاعليه‌السلام حرف بزند.

در روز موعود بعد از آنكه مجلس منعقد شد، مأمون كسي را به طلب آن حضرت فرستاد و التماس تشريف فرمايي امامعليه‌السلام را نمود و پيغام فرستاد كه: «مجلس عجيبي منعقد شده است و دوست مي دارم كه شما هم حاضر باشيد.»

چون امام رضاعليه‌السلام رسيد مأمون برخواست و از آن حضرت استقبال نمود. امام رضاعليه‌السلام آمد و بر جاي خود قرار گرفت.

حميد بن مهران از جاي خود برخاست و شروع به هذيان و باطليات كرد، گفت: «مردمان در مورد تو عقيده ي فاسدي پيدا كرده اند و آمدن باران را به دعاي تو مي دانند در حالي كه اين اتفاقي بوده است، بلكه هر چيز را كه حق تعالي در وقتي مقرر نموده باشد، در آن وقت مي شود.

اين رفعت مقامي كه براي تو بوجود آمده است از مأمون است كه پايه ي تو را بلند گردانيده است و الا تو داراي اين حال و مرتبه نبوده اي.»

چون كلام آن ملعون به اينجا رسيد، امام رضاعليه‌السلام فرمود: «اگر خلق شكر نعمتهاي الهي كرده باشند كه ايشان را باران داده باشد براي من نيست كه منع ايشان بكنم و اينكه مي گوئي صاحب تو به من رفعت و مقام داده است، بدان كه مرتبه ي و مقام را حق تعالي به من كرامت فرموده است نه اينكه مأمون به من منزلتي داده باشد، حال من با او مانند حال يوسف با حاكم مصر مي باشد.»

حميد به مهران گفت: «آمدن باران را نمي توان كرامت و اعجاز نام نهاد، بلكه اعجاز آن چيزي است كه حق تعالي مرغاني را براي ابراهيم خليل زنده كرد، حال اگر در آنچه ادعا مي كني راستگو مي باشي به اين عكس دو شير كه در اين مسند مي باشد زندگي عطا كن و به آنان دستور بده كه مرا بخورند، و اگر نتواني اين كار را انجام دهي پس دروغگو هستي.»

سپس اشاره كرد به دو عكس شيري كه در تكيه گاه مأمون بود و آن عكسها را از ابريشم و ريسمان بر آن مسند نقش كرده بودند.

در اين هنگام امام رضاعليه‌السلام غضبناك شده و خطاب به آن دو عكس شير فرمود: «اي دو شير! اين فاجر را بدريد و بخوريد و ذره اي از او باقي نگذاريد.» ناگهان به اذن حق تعالي آن دو شير جان پيدا كرده و به جانب حميد بن مهران حمله ور گرديدند و چنان او را دريدند و خوردند كه نه ذره اي از او بجا ماند و نه قطره اي از خونش بر زمين چكيد.

همه ي افراد از ديدن اين صحنه ي وحشتناك و اعجاز انگيز متحير و مبهوت ماندند و چون شيران فارغ شدند رو به آن حضرت كرده گفتند: «اي ولي خدا! ديگر چه امر داريد؟ آيا اجازه مي فرماييد آنچه را كه با آن فاسق كرديم با اين مرد هم بكنيم؟» و اشاره به مأمون كردند.

مأمون را از شنيدن اين سخن غش كرده و بيهوش شد.

امام رضاعليه‌السلام به آن شيرها فرمود: «به حال خود باشيد.» پس شيران همانجا ايستادند.

امام رضاعليه‌السلام دستور فرمود كه گلاب و بوي خوش آورده و با زحمت زيادي مأمون را به حال خود آوردند.

چون مأمون چشم باز كرد، شيران دوباره گفتند: «اجازه مي دهيد كه او را به آن كسي كه هلاكش ساختيم ملحق سازيم؟»

حضرت فرمود: «اجازه نمي دهم چرا كه حق تعالي در بودن او، حكمت و تدبيري دارد و او بايد باشد تاآن امر را امضا كند.» و اين سخن امام رضاعليه‌السلام اشاره بود به زهر خوراندن مأمون به آن حضرت.

پس شيران گفتند: «اي ولي خدا! به ما چه خدمتي را امر مي فرمائي؟»

حضرت فرمود: «به جاي خود برگرديد چنانچه بوديد.»

پس شيران رفته و به همان تكيه گاه چسبيدند چنانچه از اول بودند.

چون مأمون خاطر جمع شد، به امام رضاعليه‌السلام عرض كرد: «الحمد لله كه حق تعالي شر حميد بن مهران را از من دور گرداند. اي فرزند رسول خدا! اين امر از معجزات جد شما بود و حالا براي شماست. از شما تقاضامند م كه در مقام خود بنشيني و بر من منت گذاري.»

امام رضاعليه‌السلام فرمود: «اگر مرا ميل آن بود با شما در اين مدت آن قدر مدارا نمي كردم. خداي تعالي جميع مخلوقات خود را مطيع و منقاد من ساخته است چنانچه از اين دو شير ديدي. حق تعالي به من امر نموده است كه بر تو اعتراض نكنم و در تحت حكم تو باشم چنانچه يوسفعليه‌السلام با پادشاه مصر بود.»

بعد از اين واقعه هميشه مأمون در ترس و واهمه بود تا اينكه به امام رضاعليه‌السلام زهر خورانيد و آن حضرت را شهيد كرد.(۳۱)

حمله ور شدن شير وحشي و مار افعي به دشمنان امام رضاعليه‌السلام

عماره مي گويد: امام رضاعليه‌السلام را در حالي ديدم كه گروهي از بني العباس گرد او و مأمون جمع شده بودند تا بتوانند امام رضاعليه‌السلام را از ولايتعهدي كنار بگذارند.

امام رضاعليه‌السلام به مأمون ملعون فرمود: «من نيازي به ولايتعهدي تو ندارم و من كسي نيستم كه از اين جماعت گمراه كمك بگيريم.»

ناگهان در اين حال ديدم كه يك شير وحشي بر جانب راست آن حضرت، و يك مار افعي در جانب چپ حضرت پديدار شد و بر آنان كه در اطراف ايشان هستند حمله مي آورند.(۳۲)

باد در خدمت امام رضا عليه‌السلام

مي گويند: چون مأمون ملعون، امام رضاعليه‌السلام را وليعهد ساخت در حين ورود آن حضرت به دهليزي كه از آنجا داخل قصر بزرگ مي شدند هر كس كه حاضر بود به تعظيم آن حضرت به پا مي خواست و پرده اي را كه بر در آويخته بودند برمي داشتند.

جمعي از دربانان و پرده داران را حسد بر آن داشت كه با يكديگر عهد و شرط نمودند كه اين مرتبه چون آن حضرت بيايد تعظيمش نكنند و پرده را برندارند.

چون آن حضرت آمد همه به يك باره بر خواستند و به عادت مقرر پرده را برداشتند و بعد از آنكه حضرت داخل قصر شد به فكر افتاده و يكديگر را ملامت كردند و هر كدام عذري گفتند.

دوباره تصميم گرفتند كه آن حضرت را احترام نكرده و پرده را برندارند.

چون امام رضاعليه‌السلام رسيد باز بي اختيار بر خواستند ولي در برداشتن پرده توقف كرده و آن را برنداشتند.

مقارن رسيدن آن حضرت، بادي بلند شد و پرده را بلندتر و بهتر از آن چه آنها بر مي داشتند برداشت.

چون آن حضرت داخل شد با خود گفتند: «اين امر بايد اتفاقي باشد.»

پس صبر كردند، چون حضرت برگشت ديدند مانند همان بار، مقارن رسيدن آن حضرت، بادي پرده را بلند كرد پس توبه كردند و فهميدند كه براي آن حضرت در نزد حق تعالي قدر و منزلتي عظيم است و به نحوي كه باد كه در فرمان حضرت سليمان بود نيز در فرمان آن حضرت است.(۳۳)

پربار شدن باغ انگور در فصل زمستان

پربار شدن باغ انگور در فصل زمستان و نابود شدن آن با صاعقه بخاطر پنهان داشتن اين معجزه مي گويند: هنگامي كه امام رضاعليه‌السلام به خراسان تشريف مي برد از نيشابور گذشت و كنار چشمه اي فرود آمد و روي سنگي به نماز مشغول شد، پس اثر قدمهاي مبارك آن حضرت بر روي نمودار شد كه اكنون به قدمگاه مشهور است.

باغ هائي آنجا بود، پس حضرت باغبان را طلبيد و به او فرمود: «ما ميل به انگور داريم، براي ما انگور بياور.»

او عرض كرد: «فصل زمستان انگور از كجا بياورم؟»

حضرت فرمود: «تو داخل باغ شو و قدرت خدا را ببين.»

باغبان به باغ رفت و به قدرت حق تعالي و بركت امام رضاعليه‌السلام همه ي باغ را پر از ميوه ديد.

بسيار تعجب كرد و با خود گفت: «شايد اين باغ من نباشد يا من در خواب باشم.»

چون او از محبان آل مروان بود و بخاطر آورد كه امام رضاعليه‌السلام از فرزندان حضرت عليعليه‌السلام است با خود گفت: «بهتر است كه دروغ بگويم و بگويم كه انگوري نيست.»

پس آن معجزه را پنهان كرد و به اقتضاي طينت خبيثش آمد و گفت: «انگوري نيست.»

امام رضاعليه‌السلام از دروغ او به خشم آمد و گفت: «خدايا! باغ و باغبان را بسوزان.»

آن خبيث با خود گفت: «اگر به پسر عليعليه‌السلام دروغ گفتم در عوض حاصل باغ را دارم.» و خوشحال و شادمان بطرف باغش رفت. چون داخل باغ شد ابري آمد و از آن ابر رعد و برقي برخواست و آن ملعون و باغش را سوزاند(۳۴)