معجزاتي شگفت انگيز در ماجراي شهادت امام رضاعليهالسلام
هرثمة بن اعين مي گويد: شبي نزد مأمون بودم تا آنكه چهار ساعت از شب گذشت، چون مرخص شدم و به خانه برگشتم، بعد از نصف شب صداي درب خانه را شنيدم، يكي از غلامان من گفت: «كيستي؟»
گفت: «به هرثمه بگو كه سيد و مولايت، تو را مي طلبد.»
پس به سرعت بر خواستم و جامه هاي خود را پوشيدم و باعجله روان شدم. چون داخل خانه آن حضرت شدم ديدم كه مولاي من در صحن خانه نشسته است، به من گفت: «اي هرثمه!»
گفتم: «لبيك اي مولاي من.»
گفت: «بنشين.»
چون نشستم، فرمود: «اي هرثمه! آنچه مي گويم بشنو و ضبط كن، بدان كه هنگام آن شده است كه نزد حق تعالي رحلت نمايم و به جد بزرگوار و پدران و ابرار خود ملحق گردم، نامه ي عمر من به آخر رسيده است و اين ملعون عزم كرده است كه در انگور و انار به من زهر بخوراند، پس زهر در رشته خواهد كشيد و با سوزن ميان دانه هاي انگور خواهد كرد، و همچنين ناخن بعضي از غلامان خود را به زهر آلوده خواهد كرد و به دست آنها انار براي من دانه خواهد كرد، و فردا مرا خواهد طلبيد و آن انگور و انار را به زور به من خواهد خورانيد و بعد از آن قضاي حق تعالي بر من جاري خواهد شد.
چون به دار بقا رحلت نمايم آن ملعون خواهد خواست كه مرا به دست خود غسل بدهد، چون اين اراده كند در خلوت پيام مرا به او برسان و بگو كه امام گفت: اگر متعرض غسل و كفن و دفن من بشوي، حق تعالي به تو مهلت نخواهد داد و عذابي كه در آخرت براي تو مهيا كرده است را بزودي در دنيا بر تو خواهد فرستاد.
چون اين را بگويي دست از غسل دادن من خواهد كشيد و به تو خواهد گذاشت و از بام خانه خود مشرف خواهد شد كه مشاهده كند كه تو چگونه مرا غسل مي دهي.
اي هرثمه! زينهار متعرض غسل من نشو تا ببيني كه در كنار خانه، خيمه سفيدي برپا كنند، چون خيمه را مشاهده كردي مرا بردار و درون خيمه ببر و خود در بيرون خيمه بايست و دامان خيمه را بالا نزن و نگاه نكن كه هلاك مي شوي.
بدان كه در آن وقت آن لعين از بالاي بام خانه خود به تو خواهد گفت كه: اي هرثمه! شما شيعيان مي گوئيد كه امام را غسل نمي دهد مگر امامي مثل او پس در اين وقت امام رضاعليهالسلام
را چه كسي غسل مي دهد و حال آنكه پسرش در مدينه است و ما در طوس هستيم؟
چون اين را بگويد در جواب بگو كه: ما شيعيان مي گوئيم كه بر امام واجب است كه امام را غسل دهد تا آن وقتي كه ظالمي مانع نشود، پس اگر كسي تعدي بكند و در ميان امام و فرزندش جدايي بيفكند، امامت امام باطل نمي شود، اگر امام رضاعليهالسلام
را در مدينه مي گذاشتي پسرش كه امام زمان است او را غسل مي داد و در اين وقت نيز پسرش غسل مي دهد به نحوي كه ديگران نمي دانند.
پس بعد از ساعتي خواهي ديدي كه آن خيمه گشوده مي شود و مرا غسل داده و كفن كرده بر روي نعش گذاشته اند، پس نعش را برمي دارند و بسوي قبه ي هارون مي برند.
مأمون خواهد خواست كه قبر پدر خود هارون را قبله ي قبر من گرداند، ولي اين هرگز نخواهد شد و هر چه كلنگ به زمين زنند بقدر يك ريزه ناخن نيز نمي توانند جدا بكنند.
چون اين حالت را مشاهده كردي، نزد مأمون برو و از جانب من بگو كه: «اين اراده اي كه كرده اي عملي نمي شود و بايد قبر امام مقدم مي باشد.»
چون در پيش روي هارون يك كلنگ بر زمين بزنند، قبر كنده و ضريح ساخته شده اي ظاهر خواهد شد. چون قبر ظاهر شود از ضريح آب سفيدي بيرون خواهد آمد و آن قبر از آن آب پر خواهد شد و ماهي بزرگي به طول قبر، در ميان آب پديد خواهد آمد. بعد از ساعتي ماهي ناپيدا خواهد شد و آب فرود خواهد رفت، پس در آن وقت مرا در قبر بگذار و نگذار كه در قبر خاك بريزند زيرا كه قبر خود پر خواهد شد.»
سپس حضرت فرمود: «آنچه گفتم حفظ كن و به عمل بياور و در مورد هيچ يك از دستوراتم مخالفت نكن.»
گفتم: «اي سيد من! پناه مي برم به خدا كه در مورد از دستورات شما سرپيچي نمايم.»
پس از خدمت امام رضاعليهالسلام
محزون و گريان و نالان بيرون آمدم و غير از خدا كسي بر ضمير من مطلع نبود.
چون روز شد مأمون مرا طلبيد و تا چاشت نزد او ايستاده بودم، پس گفت: «اي هرثمه! برو و سلام مرا به امام رضاعليهالسلام
برسان و بگو: اگر بر شما آسان است به نزد من بيايد و اگر رخصت مي فرمائي من به خدمت شما بيايم؛ و اگر آمدن را قبول كند اصرار كن كه زودتر بيايد.»
چون به خدمت آن حضرت رفتم، پيش از آنكه سخن بگويم، حضرت فرمود: «آيا سفارشات مرا حفظ كرده اي؟»
گفتم: «بلي.»
پس كفش هاي خود را طلبيد و فرمود: «مي دانم كه تو را براي چه كاري فرستاده است.» و كفش پوشيد و رداي مبارك بر دوش افكند و به راه افتاد.
چون داخل مجلس آن لعين گرديد، او برخاست و از حضرت استقبال كرد و دست در گردنش در آورد و پيشاني نوراني اش را بوسيد و آن حضرت را بر تخت خود نشانيد. در آنجا مأمون با امام رضاعليهالسلام
بسيار سخن گفت، سپس به يكي از غلامان خود دستور داد كه: «انگور و انار بياوريد.» من چون نام انگور و انار شنيدم. سخنان سيد ابرار را بخاطر آوردم. پس لرزه بر اندامم افتاد و بخاطر اينكه مأمون متوجه احوالات من نشود، از مجلس بيرون رفتم.
نزديك ظهر بود كه حضرت از مجلس مأمون بيرون آمد و به خانه تشريف برد، بعد از ساعتي مأمون امر نمود كه اطبا به خانه آن حضرت بروند.
سبب آن را پرسيدم، گفتند: «آن حضرت دچار مرضي شده است.»
چون ثلثي از شب گذشت، صداي شيون از خانه ي آن امام مظلوم بلند شد، و مردم به در خانه ي آن حضرت مي شتافتند.
من نيز به سرعت رفتم، ديدم كه مأمون ايستاده است و سر خود را برهنه كرده و بندهاي خود را گشوده است و با صداي بلند گريه و نوحه مي كند. چون من آن حالت را مشاهده كردم بي تاب و گريان شدم.
چون صبح شد آن ملعون به عزاداري آن حضرت نشست. بعد از ساعتي داخل خانه ي آن امام مظلوم شد و گفت: «اسباب غسل را حاضر كنيد كه مي خواهم او را غسل بدهم.»
چون من اين سخن را شنيدم، به فرموده ي امام رضاعليهالسلام
نزديك او رفتم و پيام آن حضرت را رساندم.
او چون آن تهديد را شنيد، ترسيد و دست از غسل برداشت و تغسيل را به من واگذاشت.
چون بيرون رفت، بعد از ساعتي خيمه اي كه حضرت فرموده بود برپا شد. من با عده ي ديگري در بيرون خيمه بوديم و آواز تسبيح و تكبير و تهليل حق تعالي مي شنيديم و صداي ريختن آب و حركت ظرفها به گوش ما مي رسيد و بوي خوشي از پس پرده استشمام مي كرديم كه هرگز چنان بوي خوبي به مشام ما نرسيده بود.
ناگهان ديدم مأمون كه از بام خانه مشرف شده بود مرا صدا زد و گفت: «اي هرثمه! شما شيعيان مي گوئيد كه امام را غسل نمي دهد مگر امامي مثل او پس در اين وقت امام رضاعليهالسلام
را چه كسي غسل مي دهد و حال آنكه پسرش در مدينه است و ما در طوس هستيم؟»
من كه بنابر فرمايش امام رضاعليهالسلام
مي دانستم كه چه بگويم گفتم: «ما شيعيان مي گوئيم كه بر امام واجب است كه امام را غسل دهد تا آن وقتي كه ظالمي مانع نشود، پس اگر كسي تعدي بكند و در ميان امام و فرزندش جدايي بيفكند امامت امام باطل نمي شود، اگر امام رضاعليهالسلام
را در مدينه ميگذاشتي، پسرش كه امام زمان است او را غسل مي داد و در اين وقت نيز پسرش غسل مي دهد به نحوي كه ديگران نمي دانند.»
پس ديدم كه خيمه برخاست و مولايم را در كفن پيچيده، طاهر و مطهر و خوشبو بر روي نعش گذاشته اند.
پس نعش آن حضرت را بيرون آورديم، و مأمون و جميع حاضران بر آن حضرت نماز خواندند.
چون به قبه ي هارون رفتيم، ديديم كه كلنگ داران مي خواهند كه قبر آن حضرت را پشت قبر هارون حفر نمايند، ولي هر چقدر كه بر زمين كلنگ مي زدند ذره اي از آن خاك جدا نمي شد.
مأمون به من گفت: «مي بيني چگونه زمين از حفر قبر او امتناع مي نمايد؟»
گفتم: «امام رضاعليهالسلام
به من امر كرده است كه يك كلنگ در پيش روي قبر هارون بر زمين بزنند، و خبر داده است كه قبر ساخته ظاهر خواهد شد.»
مأمون گفت: «سبحان الله! اين سخن بسيار عجيبي است اما از امام رضاعليهالسلام
هيچ امري عجيب نيست، اي هرثمه! آنچه گفته است را به عمل بياور.»
من كلنگ را گرفتم و در جانب قبله هارون بر زمين زدم، با يك كلنگ زدن، قبري كنده شد و در ميانش ضريحي ساخته شده، آشكار شد.
مأمون گفت: «اي هرثمه! او را در قبر بگذار.»
گفتم: «به من دستور داده است كه او را در قبر نگذارم تا چند چيزي ظاهر شود و مرا خبر داد كه از قبر آب سفيدي خواهد جوشيد و قبر از آن آب مملو خواهد شد و ماهي در ميان آب ظاهر مي شود كه طولش مساوي طول قبر است و فرمود چون ماهي غايب شد و آب خشك شد، بدن شريف او را در قبر بگذارم و آن كسي كه خدا خواسته است او را در لحد خواهد گذاشت.»
مأمون گفت: «اي هرثمه! آنچه فرموده است را به عمل بياور.»
چون آب و ماهي ظاهر شد و من نعش مطهر آن حضرت را در كنار قبر گذاشتم، ناگاه ديدم كه پرده ي سفيدي بر روي قبر پيدا شد و من قبر را نمي ديدم، پس آن حضرت را به قبر بردند بي آنكه من دستي بر او بگذارم.
پس مأمون به حاضران گفت: «خاك در قبر بريزند.»
گفتم: «آن حضرت فرمود كه خاك نريزند.»
مأمون گفت: «واي بر تو پس چه كسي قبر را پر خواهد كرد.»
گفتم: «او به من خبر داده كه است قبر خودش پر خواهد شد.»
پس مردم خاك هايي كه در دستانشان بود را بر روي زمين ريختند و بسوي آن قبر نظر مي كردند و از عجايب و غرايبي كه ظهور مي آمد متعجب بودند. ناگهان قبر پر شد و از زمين بلند گرديد.
چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبيد و گفت: «به خدا سوگند مي دهم كه آنچه از آن حضرت شنيدي را براي من بيان كني.»
گفتم: «آنچه را كه آن حضرت فرمود به شما عرض كردم.»
گفت: «تو را به خدا سوگند مي دهم كه غير از آنها، هر چه گفته است را بگويي.»
چون من خبر انگور و انار را نقل كردم رنگ آن لعين متغير شد و از رنگ به رنگي مي رفت و سرخ و زرد و سياه مي شد.
سپس بر زمين افتاد و مدهوش گرديد و در بيهوشي مي گفت:
«واي بر مأمون از خدا، واي بر مأمون از رسول خدا، واي بر مأمون از علي مرتضي، واي بر مأمون از فاطمه ي زهرا. واي بر مأمون از حسن مجتبي، واي بر مأمون از حسين شهيد كربلا، واي بر مأمون از حضرت امام زين العابدين، واي بر مأمون از امام محمدباقر، واي بر مأمون از امام جعفرصادق، واي بر مأمون از امام موسي كاظم واي بر مأمون از امام به حق علي بن موسي الرضا! به خدا سوگند كه اين است زيانكاري آشكار و هويدا.»
مكرر اين سخنان را مي گفت و مي گريست و فرياد مي كرد. من از مشاهده احوال او ترسيدم و به كنج خانه خزيدم.
چون آن ملعون به حال خود باز آمد مرا طلبيد و مانند مستان مدهوش بود پس گفت: «به خدا سوگند كه تو و جميع اهل آسمان و زمين نزد من از آن حضرت عزيزتر نيستند، اگر بشنوم كه يك كلمه از اين سخنان را در جايي ذكر كرده اي تو را به قتل مي رسانم.»
گفتم: «اگر كلمه اي از اين سخنان را جايي اظهار كنم خون من بر شما حلال باشد.»
پس عهدها و پيمان هايي از من گرفت و سوگندهاي عظيمي به من داد كه اين اسرار را اظهار نكنم.
چون پشت كردم بر دست خود زد و اين آيه را خواند:(
يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلَا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لَا يَرْضَىٰ مِنَ الْقَوْلِ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطًا
)
«يعني: آنها زشتكاري خود را از مردم پنهان مي دارند، اما از خدا پنهان نمي دارند، و هنگامي كه در مجالس شبانه، سخناني كه از خدا راضي نبود مي گفتند، خدا با آنها بود و خداوند به آنچه انجام مي دهند احاطه دارد.»
در نقل ديگري ابوالصلت هروي مي گويد: روزي در خدمت حضرت امام رضاعليهالسلام
ايستاده بودم، حضرت فرمود: «داخل قبه ي هارون الرشيد شو و از چهار جانب قبر آن ملعون، از هر جانب، يك كف خاك بياور.»
چون آن خاك را كه از پشت قبر آن لعين برداشته بودم آوردم، آن حضرت آن را بوئيد و انداخت و فرمود: «مأمون خواهد خواست كه قبر پدر خود را قبله ي من كند و مرا در اين مكان مدفون سازد. در آن وقت سنگي ظاهر خواهد شد كه اگر همه ي كلنگ داران خراسان جمع شوند و بخواهند كه آن را حركت دهند يا ذره اي را از آن جدا كنند موفق نخواهند شد.»
سپس آن حضرت خاك بالاي سر و پائين پا را استشمام نمود و چنين فرمود.
چون خاك طرف قبله را بوئيد فرمود: «بزودي قبر مطهر مرا در اين موضع حفر خواهد شد، پس به ايشان دستور بده كه هفت درجه به زمين فرو برند، و لحد آن را دو گز و شبري بسازند كه حق تعالي چندان كه خواهد آن را گشاده سازد و باغي از باغستان هاي بهشت گرداند.
آنگاه از جانب سر رطوبتي ظاهر مي شود، پس دعائي به آن را به تو تعليم مي نمايم بخوان تا به قدرت خدا آن آب جاري گردد و قبر از آن آب پر شود.
بعد ماهي هاي ريزي در آن آب ظاهر مي شوند، چون آن ماهيان آمدند، اين نان را كه به تو مي دهم در آن آب، ريز ريز كن كه آن ماهيان بخورند، آنگاه ماهي بزرگي ظاهر مي شود و آن ماهيان كوچك را مي خورد، در آن حال دست بر آب بگذار و دعائي كه آن را به تو تعليم مي نمايم بخوان تا آب داخل زمين فرو برود و قبر خشك گردد، و همه ي اين را در حضور مأمون انجام بده.»
سپس فرمود: «من فردا به مجلس اين كافر داخل خواهم شد، اگر از خانه ي آن شقي سر برهنه بيرون آمدم با من حرف بزن و اگر چيزي بر سر پوشانده بودم با من سخن نگو.»
چون روز ديگر حضرت امام رضاعليهالسلام
نماز صبح را ادا نمود، جامه هايش خويش را پوشيد و در محراب نشست تا غلامان مأمون به طلب وي آمدند.
آنگاه كفش خود را پوشيد و رداي مبارك خود را بر دوش انداخت و به مجلس آن ملعون رفت.
من در خدمت امام رضاعليهالسلام
بودم، در آن وقت چند طبق از ميوه هاي مختلف نزد وي نهاده بودند و آن ملعون خوشه ي انگوري كه زهر را با رشته در بعضي از دانه هاي آن دوانده بود در دست داشت، و بعضي از آن دانه ها كه به زهر آلوده نشده بود را از براي دفع تهمت، زهرمار مي كرد.
چون نظرش بر امام رضاعليهالسلام
افتاد، از جاي خود برخاست و دست در گردن مباركش انداخت و ميان دو چشم آن نور ديده ي پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
را بوسيد و بسيار به آن حضرت احترام و اكرام نمود و آن جناب را بر بساط خود نشاند و آن خوشه ي انگور را به وي داد و گفت: «اي فرزند رسول خدا! از اين انگور بهتر و نيكوتر انگوري نديده ام.»
حضرت فرمود: «شايد انگور بهشت از اين نيكوتر باشد.» مأمون گفت: «از اين انگور ميل بفرما.»
حضرت فرمود: «مرا از خوردن اين انگور معاف دار.»
پس آن ملعون بسيار اصرار كرد. گفت: «بدرستي كه بايد تناول نمائي، آيا با اين همه اخلاصي كه از من مشاهده مي نمائي مرا متهم مي كني؟ اين چه گمان است كه به من مي بري؟!»
و آن خوشه ي انگور را گرفته و چند دانه از آن را خورد و باز به دست امام رضاعليهالسلام
داد و آن حضرت را مجبور به خوردن نمود.
آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهر آلوده تناول نمود، حالش دگرگون گرديد و باقي خوشه را بر زمين انداخت و متغير الاحوال از آن مجلس برخاست.
مأمون گفت: «اي پسر عمو! به كجا مي روي؟»
حضرت فرمود: «به آنجا كه مرا فرستادي.»
و آن حضرت ناراحت و غمگين و نالان سر مبارك را پوشيده، از خانه مأمون بيرون آمد.
من بنابر فرموده ي امام رضاعليهالسلام
، با آن حضرت سخن نگفتم تا ايشان به سراي خود داخل گرديد و فرمود: «درب را ببند.»
سپس رنجور و نالان بر فراش خويش تكيه فرمود. چون آن امام معصوم بر بستر قرار گرفت، درب سرا را بسته و در ميان خانه محزون و غمگين ايستاده بودم.
ناگهان جوان خوشبويي را در ميان سرا ديدم كه سيماي ولايت و امامت از پيشاني نوراني و مباركش ظاهر بود و بسيار به امام رضاعليهالسلام
شباهت داشت.
بسوي او رفتم و سؤال كردم: «من درب را محكم بسته بودم، تو از كدام راه داخل شدي؟»
او فرمود: «آن قادري كه در يك لحظه مرا از مدينه به طوس آورد. از درهاي بسته نيز مرا داخل ساخت.»
پرسيدم: «تو چه كسي هستي؟»
حضرت فرمود: «من حجت خدا بر تو هستم اي ابوالصلت! من محمد بن علي هستم و آمده ام كه با پدر غريب و مظلوم مسموم خودم وداع كنم.»
آنگاه در حجره اي كه حضرت امام رضاعليهالسلام
در آنجا بود رفت. چون چشم آن امام مسموم بر فرزند معصوم خود افتاد از جاي خود برخواست و يعقوب وار يوسف گم گشته ي خود را در آغوش كشيد و دست در گردن وي انداخت و او را به سينه ي خود فشرد و ميان دو چشم او را بوسيد.
سپس آن فرزند معصوم را در فراش خود داخل كرد و او را مي بوسيد و با وي از اسرار ملك و ملكوت و خزاين علوم حي لا يموت مي گفت كه من نمي فهميدم. پس امام رضاعليهالسلام
ابواب علوم اولين و آخرين و ودايع حضرت سيد المرسلينصلىاللهعليهوآلهوسلم
را به وي تسليم كرد.
آنگاه بر لبهاي مبارك حضرت امام رضاعليهالسلام
كفي را ديدم كه از برف سفيدتر بود، حضرت امام محمدتقيعليهالسلام
آن را ليسيد و دست در ميان سينه ي پدر بزرگوار خود برد و چيزي مانند عصفور بيرون آورد. و فرو برد، و آن طاير قدسي به جانب رياض رضوان قدس پرواز كرد.
سپس حضرت امام محمدتقيعليهالسلام
فرمود: اي ابوالصلت! به درون اين خانه برو و آب و تخته بياور.»
گفتم: «اي فرزند رسول خدا! در آن خانه نه آب است و نه تخته.»
حضرت فرمود: «به آنچه دستور مي دهم عمل كن و به اين چيزها كاري نداشته باش.»
چون به خانه رفتم، در آنجا آب و تخته را ديدم، پس به
حضور او بردم، و آماده شدم كه آن جناب را در غسل دادن كمك نمايم.
امام جوادعليهالسلام
فرمود: «كسي ديگري هست كه مرا كمك نمايد! ملائكه ي مقربين مرا ياري مي نمايند و به تو احتياجي ندارم.»
چون از غسل فارغ گرديد فرمود: «به خانه برو و كفن و حنوط بياور.»
چون داخل خانه شدم، سبدي را ديدم كه كفن و حنوط بر روي آن گذاشته بودند، و هرگز آن را در آن خانه نديده بودم، پس آن را برداشتم و به خدمت حضرت آوردم.
آن حضرت پدر بزرگوار خود را كفن نمود و بر محل سجده هايش حنوط پاشيد. سپس با ملائكه كروبين و ارواح انبياء مرسلين بر آن فرزند خير البشر نماز گزاردند. آنگاه فرمود: «تابوت را به نزد من بياور.»
گفتم: «اي فرزند رسول خدا به نزد نجار مي روم و تابوت را مي آورم؟»
حضرت فرمود: «از خانه بياور.»
چون به خانه رفتم تابوتي را ديدم كه هرگز در آنجا نديده بودم كه دست قدرت حق تعالي از چوب سدرة المنتهي درست شده بود.
پس آن حضرت را در تابوت گذاشت و دو ركعت نماز بجا آورد، هنوز از نماز فارغ نگشته بود كه تابوت به قدرت حق تعالي از زمين جدا گشت، و سقف خانه شكافته شد و به جانب آسمان بالا رفت و از نظر غايب شد.
چون از نماز فارغ گرديد، گفتم: «اي فرزند رسول خدا! اگر مأمون بيايد و آن حضرت را از من طلب نمايد، در جواب او چه بگويم؟»
فرمود: «خاموش شو كه بزودي مراجعت خواهد كرد، اي ابوالصلت! اگر پيغمبري در مشرق رحمت نمايد و وصي او در مغرب وفات كند، بدرستي كه حق تعالي اجساد مطهر و ارواح منور ايشان را در اعلاي عليين با يكديگر جمع مي نمايد.»
حضرت جوادعليهالسلام
در اين سخن بود كه باز سقف شكافته شد، و آن تابوت به رحمت حي لا يموت، فرود آمد.
سپس آن حضرت، بدن مطهر امام رضاعليهالسلام
از تابوت برگرفت و در فراش به نحوي خواباند كه گويا او را غسل نداده اند و كفن نكرده اند.
بعد فرمود: «برو و در سرا را بگشا تا مأمون داخل شود.» چون در خانه را باز كردم مأمون را ديدم با غلامان خود بر در خانه ايستاده بودند، پس آن ملعون داخل خانه شد و شروع به نوحه و زاري و گريه نمود، گريبان خود را چاك زد و دست بر سر زد و فرياد برآورد كه: «اي سيد و سرور ما! در مصيبت خود دل مرا به درد آوردي.»
بعد داخل آن حجره شد و نزديك سر آن حضرت نشست و فرمان داد كه شروع كنيد در تجهيز آن حضرت، و امر كرد كه قبر شريف آن حضرت را حفر نمايند.
چون شروع به حفر كردند، آنچه آن سرور اوصياء فرمود به ظهور آمد، يعني چون خواستند كه در پس سر هارون، قبر منور آن حضرت را حفر نمايند، زمين كنده نشد.
يكي از اهل مجلس به آن لعين گفت: «تو اقرار به امامت او مي نمائي؟»
او گفت: «بلي.»
آن مرد گفت: «امام مي بايد كه در حيات و ممات بر همه كس مقدم باشد.»
پس مأمون دستور داد كه قبر را در جانب قبله حفر نمايند.
چون آب و ماهيان پيدا شدند، مأمون گفت: «پيوسته امام رضاعليهالسلام
در حال حيات، عجايب و معجزاتي به ما نشان مي داد، حال بعد از وفات نيز غرايب و كرامات خود را بر ما ظاهر مي نمايد.»
چون ماهي بزرگ ظاهر شد و ماهيان كوچك را خورد يكي از وزراي مأمون به او گفت: «مي داني كه امام رضاعليهالسلام
در ضمن آن كرامات چه چيزي را به تو خبر داده است؟»
مأمون گفت: «نه! نمي دانم.»
او گفت: «آن حضرت اشاره فرموده است به آنكه مثل حكومت و پادشاهي شما بني عباس مثل اين ماهيان است و بزودي حكومت شما نابود مي شود و سلطنت تان به آخر مي رسد، و حق تعالي شخصي را بر شما مسلط مي سازد كه همچنان كه اين ماهي بزرگ ماهيان كوچك را خورد، شما را از روي زمين بر مي اندازند و انتقام اهل بيت رسالتعليهمالسلام
را از شما مي گيرد.»
مأمون گفت: «راست مي گوئي.»
و آن حضرت را مدفون ساخت و برگشت.